دستهايم پر از بيهودگي جست و جوهاست
من ديرين تنها دراين دشت ها پرسه زد
Printable View
دستهايم پر از بيهودگي جست و جوهاست
من ديرين تنها دراين دشت ها پرسه زد
ديديم
اينجا نه رستگاري
كه هول زار تباهي بود
پايان سر به راهي
آري، دريغ، عقربه ي ساعت زمان
راهي به بازگشت ندارد
اينك رسيده ساعت ما،
تنها
چشم اميد ما به شما مانده ست
اي سروهاي سبز جوان
اي جنگل بزرگ جوانان
تا استوارتر به بر آئيد
و همصدا بسرائيد:
« ما سروهاي سبز جوانيم
در چار فصل سال
سرسبز و سرفراز مي مانيم»
چشم اميد ما به شما مانده ست
گر ابرهاي تيره سفر كردند
و نور روشن فردا را ديديد
از ما به مهرباني ياد آريد
از ما كه در تمام شب عمر
در جستجوي نور سحر پرسه مي زديم
در خاطر آرزوي ما را
بسپاريد
از ما به مهرباني
ياد آريد!
در چار فصل سال
سرسبز و سرفراز مي مانيم»
چشم اميد ما به شما مانده ست
ترسم از اين كه اگر در آسيا بلوا شود
ميهن ما بخشي ازتنب و ابوموسي شود
ميزند خيمه بر ايران عاقبت شيخ دوبي
آل و اوضاعش اگر در كاخ مرمر جا شود
ميتوان با پول نقد امروز ايران را خريد
مملكت وقتي كه بي پول است خود كالا شود
ژاپن دوم نشد ايران، وليكن غم مخور
بخت اگر ياري كند، شايد گواتمالا شود
دوش با من گفت پنهان كارداني تيز هوش
وز شما پنهان نشايد كرد سر مي فروش
گفت آسان گير بر خود كارها كز روي طبع
سخت مي گيرد جهان بر مردمان سخت كوش
شكر فروش كه عمرش دراز باد ,چرا
تفقدي نكرد طوطي شكرخا را
افسوس بر دو روزه هستي نمي خورم
زاري براين سراچه ماتم نمي كنم
با تازيانه هاي گرانبار جانگداز
پندارد آنكه روح مرا رام كرده است
جان سختيم نگر كه فريبم نداده است
اين بندگي كه زندگيش نام كرده است
بيمي به دل ز مرگ ندارم كه زندگي
جز زهر غم نريخت شرابي به جام من
گر به من تنگناي ملال آور حيات
آسوده يك نفس زده باشم حرام من
تا دل به زندگي نسپارم به صد فريب
مي پوشم از كرشمه هستي نگاه را
هر صبح و شام چهره نهان ميكنم به اشك
تا ننگرم تبسم خورشيد و ماه را
اي سرنوشت از تو كجا مي توان گريخت
من راه آشيان خود از ياد برده ام
يك دم مرا به گوشه راحت رها مكن
با من تلاش كن كه بدانم نمرده ام
اي سرنوشت مرد نبردت منم بيا
زخمي دگر بزن كه نيفتاده ام هنوز
شادم از اين شكنجه خدا را مكن دريغ
روح مرا در آتش بيداد خود بسوز
اي سرنوشت هستي من در نبرد تست
بر من ببخش زندگي جاودانه را
منشين كه دست مرگ ز بندم رها كند
محكم بزن به شانه من تازيانه را
ازا اين گوشه ي دنيا به اون گوشه رسيديم
نگين دنيا قشنگه قشنگيهاشو ديدم
من هر چه میکشم همه از یک نگاه توست
ای کاش کور میشدم ان لحظه ی نخست
ترس از خدا نداري؟ اي شيخ مامقاني؟
دزدي و پاسباني ، گرگي و هم شباني
در هر دو حال بودن ، الحق كه ميتواني
گر اين چنين نبودي ، داني كنون چه بودي؟
ميبودي آنكه قرآن ، بر مرقدي بخواني
شيخي بدي گزيده ، در حجره اي خزيده
لب دايما گزيده ، از فقر و ناتواني
مبل تو بود سنگي ، يا آنكه لوله هنگي
با قوري جفنگي ، از عهد باستاني
آن جبه سياهت ، و آن چوب شبكلاهت
بد يادگار گويا ، از دوره كياني
در جمله وجودت ، غير از شپش نبودت
چيزي ز مال دنيا ، در اين جهان فاني
گويند روضه خواني است ،راه معيشت تو
به به چه خوب فني است ، اين فن روضه خواني
اي شيخ كارآگاه ،امروز ماشاالله
كردي اداره چون شاه ، ترتيب زندگاني
اين حشمت و حشم را ، وين كثرت درم را
اين خانه ارم را ، والله در جواني
گر خواب ديده بودي ، يا خود شنيده بودي
بر خويش ..... بودي ،از فرط شادماني