ور آفتاب نکردی فسوس جام زرش
چرا تهی ز می خوشگوار بایستی
وگر سرای جهان را سر خرابی نیست
اساس او به از این استوار بایستی
Printable View
ور آفتاب نکردی فسوس جام زرش
چرا تهی ز می خوشگوار بایستی
وگر سرای جهان را سر خرابی نیست
اساس او به از این استوار بایستی
ياردرخونه وماكردجهان ميكرديم
یاران همنشین همه از هم جدا شدند
مائیم و آستانه ی دولت پناه تو
مگر که دلاله بدانست بی وفایی دهر
که تا بزاد وبشد جام می زکف ننهاد
در مکتب حقایق پیش ادیب عشق
هان ای پسر بکوش که روزی پدر شوی
یاد باد آنتکه زما وقت سفر یاد نکرد
به امیدی دل غم دیده ما شاد نکرد
دارم از فراقش در دیده صد علامت
لیست دموع عینی هذا لنا العلامه
«هرآنکسی که در این حلقه نیست زنده به عشق// بر او نمرده، بهفتوای من نماز کنید»
در آن چمن که بتان دست عاشقان گیرند
گرت ز دست برآید نگار من باشی
یار با ماست چه حاجت که زیادت طلبیم
دولت صحبت آن مونس جان ما را بس
«سالها دل طلب جام جم از ما میکرد// آنچه خود داشت ز بیگانه تمنا میکرد»
دگر حور وپری را کس نگوید با چنین حسنی
که این را این چنین چشم است و آن را آنچنان ابرو
وفا کنیم و ملامت کشیم و خوش باشیم
که در طریقت ما کافریست رنجیدن
«نقد صوفی نه همین صافی بیغش باشد// ای بسا خرقه که مستوجب آتش باشد»
در همه دیرمغان نیست چو من شیدایی
خرقه جایی گردباده و دفتر جایی
یارم چو قدح به دست گیرد
بازار بتان شکست گیرد
دیدم بخواب دوش که ماهی برآمدی
کز عکس روی او شب هجران سر آمدی
یا رب این شمع دل افروز ز کاشانه کیست
جان ما سوخت بپرسید که جانانه کیست
تا غنچه ی خندانت دولت به که خواهد داد
ای شاخ گل رعنا از بهر که میرویی
یاد باد آن که نهانت نظری با ما بود
رقم مهر تو بر چهره ما پیدا بود
«دوش دیدم که ملایک در میخانه زدند// گل آدم بسرشتند و به پیمانه زدند»
دل که آئینه ی شاهیست غباری دارد
از خدا می طلبم صحبت روشن رائی
یا رب به که شاید گفت این نکته که در عالم
رخساره به کس ننمود آن شاهد هرجایی
یا رب این قافله را لطف ازل بدرقه باد
که از او خصم بدام آمد و معشوقه بکام
می اندر مجلس آصف به نوروز جلالی نوش
که بخشد جرعه جامت جهان را ساز نوروزی
یا رب اندر کنف سایه ی آن سرو بلند
گر من ِ سوخته یکدم بنشینم چه شود
دست در حلقه آن زلف دوتا نتوان کرد
تکیه بر عهد تو و باد صبا نتوان کرد
در نعل سمند او شکل مه نو پیدا
وز قد بلند او بالای صنوبر پست
تو خانقاه و خرابات در میانه مبین
خدا گواه که هر جا که هست با اویم///
«مرا به کشتی باده درافکن ای ساقی// که گفتهاند نکوئی کن و در آب انداز»
زمان خوشدلی دریاب و دریاب
که دایم در صدف گوهر نباشد
غنیمت دان و می خور در گلستان
که گل تا هفته دیگر نباشد///
«در بیابان گر به شوق کعبه خواهی زد قدم// سرزنشها گر کند خار مغیلان غممخور»
رواق منظر چشم من آشیانه توست
کرم نما و فرود آ که خانه خانه توست
توبه زهد فروشان گران جان بگذشت
وقت رندی و طرب کردن رندان پیداست///
تو را آن به که روی خود ز مشتاقان بپوشانی
که شادی جهان گیری غم لشکر نمیارزد
دردلم بود که بی دوست نباشم هرگز
چه توان کرد که سعی من و دل باطل بود///
«در کوی ما شکستهدلی میخرند و بس// بازار خودفروشی از آنسوی دیگر است»
تسبیح و خرقه ی لذت مستی بخشدت
همت در این عمل طلب از می فروش کن
نوای بلبلت ای گل کجا پسند افتد
که گوش و هوش به مرغان هرزه گو داری
یاد باد ان که نگارم چو کمر بر بستی
در رکابش مه نو پیک جهان پیما بود
یاد باد انکه خرا بات نشین بودم و مست
وانچه در مسجدم امروز کمست انجا بود///