در کمترین صنع تو مدهوش مانده ایم
ما خود کجا و وصف خداوند آن کجا؟
سعدی
Printable View
در کمترین صنع تو مدهوش مانده ایم
ما خود کجا و وصف خداوند آن کجا؟
سعدی
اگر آن ترک شیرازی به دست آرد دل ما را
به خال هندویش بخشم سمرقند و بخارا را
به دلیل درخواست های مکرر دوستان باز شد
:11:
قربان شما و دوستان و درخواست مکررشون :دی
=====================
آخر آن آهوی چین از نظرم خواهد رفت
وز پیش دیده به حسرت نگران خواهد ماند
من جوان از غم آن تازه جوان خواهم مرد
در دلم حسرت آن تازه جوان خواهد ماند
دلا ز رنج حسودان مرنج و واثق باش
که بد به خاطرامیدوار ما نرسد
حافظ
دل گفت به جان کای خلف هر دو سرازین کار که چشم داری از کار و کیابرخیز که تا پیشترک ما برویمزان پیش که قاصدی بیاید که بیا
مولانا
ای نگاهت نخی از مخمل و از ابریشم
چند روزی است که تنها به تو می اندیشم
من اگر جلوه پرستم نظر از غیر تو بستم
مشکن بال و پرم را که به پای تو نشستم
مادام که در راه هوا و هوسی
از کعبهی وصل هردمی باز پسی
در بادیهی طلب چو جهدی بنمای
باشد که به کعبهی وصالش برسی///
مولانا
یک لحظه چراغ آرزوهاپف کن
قطع نظر از جمال هر یوسف کن
زین شهد یک انگشت به کام تو کشم
از لذت اگر مست نگردی تف کن
ابوسعید ابوالخیر
نیست در شهر نگاری که دل ما ببرد / بختم ار یار شود رختم از اینجا ببرد
ای چرخ فلک خرابی از کینه تست
بیدادگری پیشه دیرینه تست
وی خاک اگر سینه تو بشکافند
بس گوهر قیمتی که در سینه تست
تا به کي بر دل ز غيرت زخم پنــهاني خورم
با تو ياران مي خورند و من پشيماني خورم
صائب
مرغان باغ قافيه سنجند و بذله گوی
تا خواجه می خورد به غزل های پهلوی
جمشید جز حکایت جام از جهان نبرد
زنهار دل مبند بر اسباب دنیوی
حافظ
«يارب مباد آنکه گدا معتبر شود// گر معتبر شود زخدا بیخبر شود»
حافظ
دوش دیدم که ملائک در میخانه زدند
گل آدم بسرشتند و به پیمانه زدند
حافظ
«در خواب بدم، مرا خردمندی گفت// کزخواب کسی را گل شادی نشکفت// کاری چه کنی که با اجل باشد جفت// می خور که بهزیر خاک میباید خفت»
تن را سلامتها ز تو جان را قیامتها ز تو
عیسی علامتها ز تو وصل قیامت وار را
مولانا
«آنانکه محیط فضل و آداب شدند// در جمع کمال شمع اصحاب شدند// ره زین شب تاریک نبردند به روز// گفتند فسانهای و در خواب شدند»
دیریست که دلدار پیامی نفرستاد
ننوشت سلامی و کلامی نفرستاد
حافظ
«دریاب که از روح جدا خواهی رفت//در پرده اسرار فنا خواهی رفت//می نوش ندانی ز کجا آمدهای//خوش باش ندانی به کجا خواهی رفت»
تاخت رخ آفتاب گشت جهان مست وار .:.:. بر مثل ذرهها رقص کنان پیش یار
شاه نشسته به تخت عشق گرو کرده رخت .:.:. رقص کنان هر درخت دست زنان هر چنار
از قدح جام وی مست شده کو و کی .:.:. گرم شده جام دی سرد شده جان نار
مولانا
روزی گذشت پادشهی از گذرگهی
فریاد شوق از سر هر کوی و بام خاست
تا بمالد در پر و منقار خویش
گر دهد دستوری اش آن خوب کیش
باز گوید خشم کمپیر از فروخت
فر و نور و صبر و علمم را نسوخت
تاب بنفشه می دهد طره ی مشک سای تو
پرده ی غنچه می درد خنده ی دلربای تو
وامداران را ز عهده وارهان
همچو باران سبز کن فرش جهان
نی حریف هر که از یاری برید
پرده هایش پرده های ما درید
مولانا
دزد آمد آن زمان پیشش نشست
چون گرفت آن سوخته می کرد پست
مولانا
تو هم در آيــــــــنه حــــيران حـــسن خويشـــــــتني
زمانه ايــست كه هر كــس به خود گرفتارست
اهلي شيرازي
تا نکوبی گندم اندر آسیاب
کی شود آراسته زآن خوان ما
مولانا
از در خویش خدا را به بهشتم مفرست
که سر کوی تو از کون و مکان ما را بس///
حافظ
سر کشیدی تو که من صاحبدلم
حاجت غیری ندارم واصلم
مولانا
ما جرا کم کن و باز ا که مرا مردم چشم
خرقه از سر به در اورد و به شکرانه بسوخت///
تا یقین گردد مرا ایقان تو
و اعتقاد خوب با برهان تو
مولانا
وصل و هجر دوست ميکوشند هر يک تا کنند
دســـت او در گردنــــم يا خون من در گردنش
سیف فراغانی
شرح این در آینه ی اعمال جو
که نیابی فهم آن از گفت و گو
مولانا
وز عالم شک تا به یقین یک نفس است
ایـن یـک نفس عـزیز را خـوش مـیدار
کز حاصل عمر ما همین یک نفس است
تنگی می لعل خواهم و دیوانی
سد رمقی خواهد و نصف نانی
وانگه من و تو نشسته در ویرانی
خوش تر بود آن ز ملکت سلطانی
نشنو از نی ، نی حصیری بی نواست
بشنو از دل ، دل حریم کبریاست
نی بسوزد خاک و خاکستر شود
دل بسوزد خانه ی دلبر شود
«در خواب بدم، مرا خردمندی گفت// کزخواب کسی را گل شادی نشکفت// کاری چه کنی که با اجل باشد جفت// می خور که بهزیر خاک میباید خفت»