عشق رازی است مقدس . برای کسانی که عاشقند ، عشق برای همیشه بی کلام میماند ؛ اما برای کسانی که عشق نمی ورزند ، عشق شوخی بی رحمانه ای بیش نیست
Printable View
عشق رازی است مقدس . برای کسانی که عاشقند ، عشق برای همیشه بی کلام میماند ؛ اما برای کسانی که عشق نمی ورزند ، عشق شوخی بی رحمانه ای بیش نیست
تنهاتویی که قدرمراخوب میدانی
تاکی چن تجسم یک خواب میمانی
من راکه هیچ سایه ابری ندیده ام
باخودببربه چشم خودت شهربارانی
توبیا سهم مرا ازلب این باغچه پروازبده
که دلم خوش باشد
یک نفرهست که بادست خودم
شاخه ای نسترن سرخ
برایش ببرم
بیا وبا چشمان آشوبگرت عشق را در چشمانم جستجو کن......بیا مرا دوست بدار همانگونه که من تو را دوست دارم و می پرستم..تو..تو می توانی مرا از دیدار خویش محروم سازی و من می توانم به آن عادت کنم....می توانم گوشم را از شنیدن صدای دلنشینت محروم سازم...می توانم زبانم را مجبور سازم که دیگر اسمی از تو به میاننیاورد..اما قلبم چه؟...زیرا سالهاست که در انتظار توست.
:40:
دست خودم نیست
اگر می بینی عاشق تو هستم ، دیوانه تو هستم ، و تمام فکر و زندگی من تو شده ای خدا بدان که این دست خودم نیست!
اگر میبینی چشمانم در بیشتر لحظه ها خیس است و دستانم سرد است و اگر میبینی همه لحظه های دور از تو بودن اینهمه سخت و پر از غم و غصه است بدان که این دست خودم نیست!
دست خودم نیست که همه لحظه ها تو را در جلو چشمانم میبینم و به یاد تو می باشم.
دست خودم نیست که دوست دارم همیشه در کنارت باشم ، دستانت را بگیرم ،و تو را در آغوش خودم بگیرم!
به خدا دست خودم نیست که هر شب به آسمان نگاه می اندازم و ستاره ای درخشان را میبینم و به یاد تو می افتم!
دست خودم نیست که هر سحرگاه به انتظارت مینشینم تا در آسمان دلم طلوعی دوباره داشته باشی
:40:
هر کاری می خواهی بکن.
دنیا را آتش بزن
آسمان رو به مضحکه بگیر.
زمین را تحقیر کن .
باد و نفهم و گل را نبو.
خنده را فراموش کن و گریه را به خاک بسپار.
زیر دیروز دفن شو و در فردا غرق.
حتی اگر می خواهی کودکی را پشت سر بگذار
هر چه می خواهی بکن
اماهیچگاه رویاهایت را فراموش نکن
غصه هایی كه دلم را می آزرد و هرگز نتوانستم آنطور که باید، به او بگويم آن رنج ها و غصه ها با دلم، روحم و احساسم چه می کنند؟! غصه ها، انباشته شد و چون گلوله ای راه نفس را بر من بست، اكنون، با دلی شکسته و تنها، به ديوار اين اتاقك می نويسم شاید راه نفسم، باز شود و بتوانم باز با تمام عشق و احساس سرشارم به او بفهمانم که بی حضور سبزش زندگی، برايم معنا ندارد و اگر نباشد زندگی ام سیاه و غمگین خواهد بود. می خواهم به او بگویم که چقدر دوستش دارم و او مجالم نمی دهد ...
معشوق به يه فرشته گفتم :
برو و معشوق منو که عاشقشم ببوس !
فرشته رفت و وقتی برگشت ديدم چشاش اشکيه و گريه کرده !!!
به فرشته گفتم : معشوق منو بوسيدی ؟
فرشته گفت : نه ، نشد !
به فرشته گفتم : چرا ؟
فرشته مهربون گفت : دو تا فرشته هيچوقت همديگرو نمی بوسن .
:40:
بارها و بارها نوشتم
اما اينبار مينويسم براي تو , براي لبخندي نو
برايت مينويسم ,مينوسم که بخواني تا بداني: در زندگي ام فقط تو را دارم
که بخواني تا بداني
تنها چيزي که سرکشي ام را آرامش مي بخشد فقط تويي
که بخواني تا بداني
برايم همچون آب براي گل
برايت مينويسم که بخواني و بداني
من هرگز کسي را که با سختي ديگران در کنارش به آرامش رسيده ام
آسان از دست نخواهم داد
مينويسم تا بداني
وقتي آمدي پاييز بود
با آمدنت پاييز را بهار کردي
زندگي احساس من نه پاييز را داشته است و نه زمستان را
نگذار پاييز بيايد و ماندگار شود
نگذار زمستان بيايد و بهار گريزان شود و باز هم پاييز بماند
تو را به دل بهاريت قسم
بمان و فصل ها را بهم نريز
:40:
ديگر براي اينکه گريه نکنم
هيچ بهانه اي ندارم
گريه گاهي رمز تدبير اشتباهات است
کاش چمدان عشقمان را آنقدر سنگين نمي بستيم که وسط راه آنرا به زمين بياندازيم وراه را بدون آن ادامه بدهيم
زندگي بدون عشق اينقدرخاليست که بعضي مواقع حتي زودتر از سکوت مي شکند
وتو اي کاش مرا مي فهميدي
اماحالا که مي روي قرارميان ماهيچ ؛ ولي بگو به چه بهانه مي روي
به دستهايت خيره ماندم و ياد گرفتم به لطافت عاطفه بايد حرمت نهاد
من چشمهايت را ديدم
و ياد گرفتم نجابت صدق را پاس بايد داشت من قلبت را نگاه كردم
و ستايش عشق را چشيدم
تو كه آمدي من اشك را در خاطره ها گم كردم و بغض را در گلو
تو كه آمدي من پاكي را خوب فهميدم و نگذاشتم حوض دلم غبار بگيرد
آري خوبترين! من از نگاه تو آبي شدم و با لبخند تو واژه را مشتاق
من با صداي تو يخبندان
را از خاطره محو كردم و حتي ياد گرفتم گرم يعني چه
:40:
دوستت دارم به وسعت یک کهکشان.
ای نام تو مرهم روح و روانم؛
میخوانم از تو و می گویم
که به پای تو مانند شمعی آب می شوم
تا پایان...
:40:
من نشانی از تو ندارماما نشانی ام را برای تو می نویسم:در عصرهای انتظار به حوالی بی کسی قدم بگذار.خیابان غربت را پیدا کن و وارد کوچه پس کوچه های تنهایی شو.کلبه ی غریبی ام را پیدا کن،کنار بید مجنون خزان زده،و کنار مرداب آرزوهای رنگی ام! در کلبه را باز کن.و به سراغ بغض خیس پنجره برو! حریر غمش را کنار بزن.مرا خواهی دید با بغضی کویری که غرق عصاره انتظار،پشت دیوار دردهایم نشسته ام!
بار خاطره ي چشمانت را به دوش مي كشم ، نگاهم را از بين دستانت مي دزدم وبه درون تنهاي خويش پناه مي برم...ا زتو دور مي شوم در حالي كه هنوز عطر دستانت بر گونه هاي تكيده ام جا مانده...هنوز با هر نفس، مشامم را از هواي بودنت پر مي كنم و با هر بازدم در انتظار بودنت به اين تكرار روزمرگي تن مي دهم...از تو دور مي شوم در حالي كه مي دانم نمي توانم..پشت حصار سايه ها كه پنهان شدم ، تو بيا و به دنبالم بگرد! شايد تنها تكه كاغذي از طرح چشمانت را در كوچه هاي خاطره جا گذاشته باشم...بيا و پيدا كن نيمه ي گمشده ام را و به او بگو كه در حسرت لحظه هايي كه كاش امتداد مي يافت پوسيدم...به نيمه ي گمشده ام بگو چشمان خيسم برايش مي تپيد...بگو من همان جا كنار همان استخري كه بارها رقص نور را به تماشا نشسته بوديم منتظرش مانده ام...معصوميت چشمانم را به نظاره بنشين، شايد باز هم براي آمدنت بهانه اي پيدا كني...شايد اين دفعه كنار حوض آبي نقاشي ات ماهي قرمزي افتاده باشد كه بخواهد زندگي كند ولي قدرت جستن به آبي كوچك دلت را ندارد...مهربان من براي تپش كوچك يك دل كاري نمي كني؟خوب نگاه كن....نگذار ماهي كوچك حوض دلت از خساست عاطفه بميرد....شاید روزی آن قدر دیر بیایی که گنجشکک همسایه در غم نبودنم فریاد میزند...
بعد از تمام تاریکی های زمین که تاریکی شعرهای مرا ،
درون خود می بلعد ،
تا آخرین نفسهای شعرم تو را غزل می کنم
میخواهم نامم تنها اسمی باشد کــــــه
در دفتر عاشقانه هایت به ثبــــت میـــرسد
میخواهم مالک همیشگی روشنی قلبت باشم
و هرگاه تنها شدي تورا ببینم
و تنهاییت را با سرانگشتان مرطوبم پاک کنم.
هنوز زلالی نی نی چشمانت را زیارت نکرده ام....
:40:
چشمانت را كه باز مي كني
در دهليزهاي خنك خواب مي لغزم و پيش مي روم،
اما پلك كه بر هم مي گذاري
سرماي كريه زمستاني از خواب مي پراندم!
هيچ وقت نگاه از من مگير
كه از تاريكي سايه ها عجيب بيزارم!
:40:
بیا که باز وقت بازی است ...
بازی قشنگ و ساده ای به فکر من رسیده است
در این بازی من درخت می شوم
شکوفه می کنم جوانه می زنم و بعد هم به نام خاک و یاد آب و آفتاب میوه می دهم
درخت ... من درخت می شوم ... درخت زنده ای که میوه اش رسیده و چیدنی است
تو هم پرنده شو ... نه ...
پرنده خوب نیست ... پرنده زود می رود و سایه آرزوی یک پرنده نیست
تو ... تو رهگذر شو و خسته از کنار من عبور کن
مرا ببین بخند و شاد شو و میوه مرا بچین و زیر سایه ام درنگ کن
فقط همین ... !!!
:40:
عشق از جاي خالي تو ميگويد : از
پرواز بهار و آمدن خزان ...
از رفتن گرماي نَفَسَت و سرماي سُخنت
جاي خالي حضورش را احساس ميكنم
خورشيد نميتابد ...
مي لرزم ...
سردم است ...
چرا خورشيد نمي تابد
" و نجوايي ... زير لب ... پروانه سوخت ، شمع فرو ريخت ، شب به
پايان رسيد ... اي واي كه قصه دلم ناتمام ماند"
دلم گويا و زبانم الكن
گفتگويي خاموش
قصه ، قصه ي پروانه و شمع است
قصة دزديدنِ دل
قصه سنگ است و رود
قصه مرغ سحر و ناله ي قو
قصه كبر و غرور
قصه اي بي انتها ...
قصه ي تنهايي و غُربت جمع
قصه داغ دل و صدها خاطره
اينها
اينها شده است معني زندگي اين آواره عشق و نيستي و معناي
تهي ِ عشق .... بد فر جامي عشقي بي عاقبت بي بديل بي دليل
قصه ي جاي خالي تو ...
دیروز به یاد تو و آن عشق دل انگیز بر پیکر خود پیرهن سبز نمودم در اینه بر صورت خود خیره شدم باز بند از سر گیسویم آهسته گشودم عطر آوردم بر سر و بر سینه فشاندم چشمانم را ناز کنان سرمه کشاندم افشان کردم زلفم را بر سر شانه در کنج لبم خالی آهسته نشاندم گفتم به خود آنگاه صد افسوس که او نیست تا مات شود زین همه افسونگری و ناز چون پیرهن سبز ببیند به تن من با خنده بگوید که چه زیبا شده ای باز او نیست که در مردمک چشم سیاهم تا خیره شود عکس رخ خویش ببیند این گیسوی افشان به چه کار ایدم امشب
چه غم انگیز است که
فاصله ی بین دو ستاره تا رسیدن به هم آنچنان است که هرگز نخواهند رسید
ولی چه دلنشین
یاد لحظه های با ستاره بودن در اوج شب تاریک
زمان را سپری میکنم تا طلوعی دیگر
که یه روز به ستاره نزدیک شدم
وچه شادی بخش است این یاد
گویی رخت سپید بر تن دارم
چرا در اینجا در این دنیا
سنگ نیز عاشق میشود؟
چرا هرازی در قفس نیست
چه خوشن همه با یاد ستاره
که خواهد آمد
چه غم انگیز که
فاصله ی بین دو ستاره تا رسیدن به هم آنچنان است که هرگز نخواهند رسید
وسعت دلت
به اندازه ی تمام دوست داشتن هاست
و من،همچون ماهی خسته ام
ماهی خسته ای که در حسرت دیوار دریای خیالی اش
در تنگ بلورین پرسه می زند
وآسمان دریا را،در رویای خویش
تداعی می کند
آن دریا برای من،دل توست
وآن آسمان برای من
همان چشمان مهربان توست
که زندگی را در آنها می یابم
ونوشتن را با آنها،از نو آموختم.....
:40:
چه سالها به من دروغ گفتی از دوست داشتن آيينه و آفتاب
حتی آن لحظه ای که سر به سر واژه های بی قافيه می گذاشتی
هيچ به فکر زخم عاشق بودی.
فقط خودت را به رودخانه سپردی
و هيچ واژه ای برات خاطره نداشت.
چه سالها به تو دروغ گفتم
از آن عاشقی که هيچ وقت نوشته هايت را دوست نداشت.
سالها به تو از تصوير و عشق دروغ گفتم
از دلتنگی های شبانه و از رنجی که هيچ وقت پايان نيافت.
چه سالهايی که دوست داشتم!
اما هميشه دل نگران پرنده بودم و دلواپس عاشقی که خودش را در جاده عشق گم خواهد کرد.
بيم آن ندارم که روزی آسمان ترا از من بگيرد
بيم آن دارم که روزی تو خود را از من بگيری
بيم آن دارم که شب در وجود تو طوفان کند و خورشيد مهر ترا پنهان کند
تو خود را از من نگيرمن با تو زاده شدم و با تو: صبح زاده شد
من با تو پديد آمدم و با تو: اميد پديد آمد
تو به من لبخند زدی و روزهای جهان به من لبخند زدند ـ
تو نسيمی ـ تو آفتاب مهربان را بر من تا باندی ـ تو سپيده ی ـ
رنگين کمان لبخند تو تا ابد گشاده است و آسمان در زير طاق چشمان تو جاری است
و خورشيد از نگاه تو,
تو در ميان من و تقدير. دريچه ای
دريچه ای بروشنی آفتاب و زيبايی آسمان
تو خود را از من نگير من با تو زاده شدم
بگذار که با تو بميرم
طفلکی ماه و خورشید....
ماه چقدر مهربونه چقدر صبوره و چقدر تنهاست....
بیچاره خورشید داره تو آتیش عشق می سوزه و می سازه....
و از این آتیش همه رو گرمو روشن میکنه....
ماه شبامونو زیبا میکنه این دو تا چه زیبا عشق میورزن ....
اونا از بدو به وجود اومدن دنیا هستن....
خیلی صبر دارن....
و تا روز قیامت هم به هم نمیرسن و....
اونوقت هم با متلاشی شدن یکی میشن....
چقدر صبورن....
چقدر...
. کمی زیستن در رویا به خاطر ِ انطباق دادنِ زندگی با رویا، گناه نیست. آنچه اشتباه ِ محض است فرو رفتن در رویاست و بَر نیامدن. در مِهِ مصنوعی غرق شدن. قطع ِ ارتباط با روزمرّگی ها. مِهِ تخیّلی،بیشترین خطرش در این است که انسان در درونِ آن گم شود و از سکونتگاهِ خود بسیار دور بیفتد.باز ناگشتنی. گُم گشته ی ابدی.
هیچ رویایی،تخیّلی و عقیده یی،اگر نتواند سهمی در ساختِ زندگیِ انسان داشته باشد، چیزی جُز عقیده،خیال و رویای باطل نیست.زهر.مُبتَذل.نفرت انگیز.
صدایِ نم نمِ باران می آید.ما زیر ِ بارانِ کُند هم به کوه خواهیم رفت. حوادث ِ ناب و زیبا به سر وقتِ ما نمی آیند.این ما هستیم که باید به جستُ جویِ این حوادث بر خیزیم. هیچ قُلّه یی، خود را به زیر پایِ هیچ کوهنوردی نمی کشد. صعود به قُلّه های بُلند، سفر به روستاهای پرت افتاده،حرکت در اندیشه، و هزاران حرکت ِ دیگر... اینهاست که زندگی را ناب می کند؛و همه ی اینها را از حکومت ها،حتّی خوب ترین حکومت های آرمانی و مُحتَمَل ِ جهان هم نمی توان توقّع داشت.دست از بهانه جویی برداریم.دیگر،هیچ مُعجزه ای در کار نیست.
* نادر ابراهیمی
باران را دوست نداشت
هميشه باران وقتي مي باريد كه اوپر از گريه بود
گريه را دوست نداشت
هميشه هنگامي گريه مي آمد كه دلش شكسته بود
دلش را هم دوست نداشت
هميشه زماني دلش مي شكست كه، او را مي ديد
اما او را دوست داشت وهميشه از او و دلش و گريه مي گذشت
اما از باران نه... تمام مشكل همين جا بود او باران را دوست نداشت.
تو باعث شدي يه چيزي رو بفهمم. بفهمم عشق يعني چي ... بفهمم
دل كجاست ... بفهمم وقتي كسي عاشق ميشه چه حالي داره ...
بفهمم درد عشق چيه ... حالا مي دونم ... ميدونم عشق يعني
تشنگي . عشق يعني نياز. عشق يعني التماس. عشق يعني آرزو.
عشق يعني خواستن وتلاش براي بدست آوردن .عشق يعني دويدن
با شورو رسيدن با مستي
:40:
مي خواهم با تو بمانم
مي خواهم از تو بگريزم
ميان اين همه ديوار
نه راهي در پيش نه راهي در پس
زمين به هم دردي با من تكاني مي خورد
همه جا باد است و لرزش
سكوت را هم ياراي هم دردي با من نيست
به كجا بگريزم اي ياراي يگانه ترين يار
جستجوي بي پاياني در اندرونم
ترا آن جا هم خواهم يافت
ترا در مخفي ترين خلوت درون
ترا اي فرشته كوچك انتظار
ترا اي فرشته عذاب زندگيم
با يافتن توجستجوي دوباره اي آغاز خواهم كرد
به درون تو
اين راه را برگشتي هست؟
راه دوري است...
دستهامان ناكام از لمس روياها ,خواب هاي زنده كاش نور مرا مي برد تا صرف بودن و خواستن امروز آب ماهي را عوض كردم
كاش اين كوچه امتداد داشت صداي برگ ,خسته ام نخواهد كرد گويي تو انجايي ,
آري مي بينمت چشم هاي كهربايي ات مرا بسويت مي خوانند بند كفشم را محكم مي كنم...
:40:
دوستت نمی دارم چنانکه گل سرخی باشی از نمک
زبرجد باشی یا پرتاب آتشی از درون گل میخک
دوستت می دارم آن چنان که گاهی چيزهای غريبی را
ميان سايه و روح با رمز و راز دوست می دارند
تو را دوست دارم
همانند گلی که
هرگز شکفته نشد ولی
در خود نور پنهان گلی رادارد.
ممنون از عشق تو
شمیم راستینی از عطر
برخاسته از زمین
که میروید در روحم سیاه
دوستت می دارم بی آنکه بدانم چه وقت وچگونه و از کجا
دوستت می دارم ساده و بی پيرايه، بی هيچ سد و غروری؛
اين گونه دوست می دارمت،
چرا که برای عشق ورزيدن راهی جز اين نمی دانم
که در آن منوجود ندارمو
تو...
چنان نزدیکی که دستهای تو
روی سینه ام، دست من است
چنان نزدیکی که چشمهایت بهم می آیند
وقتی به خواب میروم...
پابلو نرودا
در شیارهای قلبم به دنبال کدامین عشق می گردی؟عشق من در ایینه ای است که هر روز در ان مینگری......چشمان تو قبله عشق من است من به ان مینگرم وزیر سایه بان ابروهایت به خواب میروم.خوابی عمیق به عمق اقیانوس. در مهربانی لبهایت خنده می روید. در خمار چشمانت عشق غنچه ترد لبانت را چشیدم و بوییدم گل بلورین تو را تا اعماق وجودم
با جمله جاری میشوم احساسم در کالبدی سپید
(دوستت دارم ...)
:40:
اگر به نشانه ی عشق و دوستی
تو را هدیه ای نبخشم
عشق من
بی گمان مرا بی احساس می پنداری
پس بزرگوارانه از من بپذیر
آنچه را به پیشگاه تو تقدیم می کنم :
روحم را ، زندگی ام را ، و قلبم را
یکسان
و با عشقی سرشار و بی پایان
زیرا تنها زمانی به راستی خوشبختم که در کنار تو باشم !!!!!!
:40:
وقتی امروزباران باریدازته دل فریادزدم اماکسی فریادم رانشنید جزآ ن قطره های خالص
باران عشقی که ازآسمان برزمین می چکید. ساعتهابی اختیارزیربارش باران ایستادم.زمان ازیادم رفته بود.
باران بندآمده بودومن هنوزخسته نبودم وشادتراز قبل فریادمیزدم
آری آسمان رادوست دارم.....
اگر می دانستی که چقدر دوستت دارم
سکوت را فراموش می کردی
اگر می دانستی که چقدر دوستت دارم
چشمهایم را می شستی
اشکهایم را با دستان عاشقت به باد می دادی
اگرمی دانستی چقدر دوستت دارم
نگاهت را تا ابد به من می دوختی
تا من بر سکوت نگاه تو
رازهای یک عشق زمینی را با خود به عرش خداوند ببرم
ای کاش می دانستی چقدر دوستت دارم
اگر می دانستی چقدر دوستت دارم هرگز قلبم را نمی شکستی
اگر چه خانه ی شیطان شایسته ویرانی ست
اگر می دانستی چقدر دوستت دارم
لحظه ای مرا نمی آزردی
که این غربیه تنها،جز نگاه معصومت
پنجره ای برای زیستن ندارد
وجز عشق بها نه ای
ای کاش می دانستی
ديگر حالم از آسمان و آستانهاش به هم میخورد
هر چه ميخواهی بکن فقط با من باش
به هر کمند که خواهی بگير و بازم بند
به شرط آنکه ز کارم نظر نگيری باز
ببين ؛ روياهايم نيمه کاره مانده اند
تنهای تنها در قاب دلتنگی خويش نشسته ام
و انتظار تو را ميکشم
چقدر انتهای جاده تکراری ست وقتی تو در آن پيدا نميشوی
زيبا
چه در نور چه در ظلمت
من همانم که هستم
دوباره معجزه کن
طلوع دوباره من منتظر نگاه دوباره توست
بگذار دریا بداند رقیبی دارد به زلالی قلبت....و به زرفناکی نگاهت...
و گفتی که معنای عشق در انتظار است و در فاصله ها
من تمام این فاصله ها را با صبر و انتظار به تماشا نشسته ام!
چه رازیست در این فاصله نمیدانم
که هر چه میگذرد مرا شیداتر میکند....
من شیدا میمانم....
بگذار از عشق سخن نگویم
بگذار وسعتش را در حصار کلمات محدود نکنم...!!!
دوستت دارم مهربانم.....بیشتر از ثانیه های که گذشت!
:40:
در دوردست غوغایی ست و در چشمان تو چه می گذرد؟!
اندوه را فراموش کن
عشق در همین حوالی آهسته نشسته است.
باور کن قلبت را، که آکنده از عشق و پاکی ست.
و بشکن! افسون سیاهی را بشکن و در شب طلوع کن، بی پایان!
نگاه کن! چشمان من غبار می زدایند تا وارث نگاهت بمانند.
تازه باش، تازه!
و طراوت را و تازگی را از عشق دریغ نکن!
و من هم به پاس سخاوت تو و به ظرافت نام عشق،
تمام احساسم را به تو هدیه می کنم.
ای کاش! میشد بغض در گلو مانده ام می ترکید و شبنم های خشکیده و یخ زده چشمانم بار دیگر جاری می شد و از التهاب درونی ام می کاهید.
ای کاش! می توانستم تمامی دردهایم را التهام دهم.
ای کاش! می توانستم به رویا هایم رنگ حقیقت دهم.
ای کاش! می توانستم ندای ندامتم را به گوش همگان برسانم.
ای کاش! می توانستم بر پهنه بی کران این ابی ارام سبکبال پرگشایم.
ای کاش! می توانستم خوب باشم.
ای کاش! می توانستم انچه را که می خواستم اثبات کنم.
ای کاش! می توانستم ،ای کاش می توانستم،...ولی افسوس، ولی افسوس که نتوانستم تمامی کاش هایم را به حقیقت محض پیوند دهم و امروز تمامی این کاش ها بر قلبم سنگینی می کند.
آنسوتر
در گرگ و میش به انتها رسیدن
آنجا که آسمان خیالم سردی تلخ زمینی شدن را لمس کرد
در لحظه ای که تقلاهایم
بسان جدال یک محتضر با مرگ بود
صدایم کردی
با ملکوتی ترین نوای زندگی
و من آرام آرام تهی شدم
تا در دستهای نوازشگر تو
دوباره جوانه زدن را تجربه کنم
تویی که طعم سیب میدهی
و چشمهایت رقص گندمزار در بهار است
من فرزند آدمم و بسان او
میان بهشت و تو
تو را برگزیدم
نازنینم !
:40:
امشب دلم ميخواهد
به كسي بگويم"" دوستت دارم.""
تو نهراس و آنكس باش.
بگذار با هر آنچه در توان دارم
همين امشب به تو ثابت كنم كه دوستت دارم.
بگذار برايت نقش آن دلباخته اي را بازي كنم كه
لحظه اي دور از محبوب خويش زندگي را نميتواند.
بگذار همچون معشوقي كه براي وصال معشوقش
جان ميدهد برايت جان دهم.
بگذار همين امشب پيش پايت زانو بزنم
و تو را ستايش كنم.
بگذار در تاريكي به تو لبخند بزنم.
نگذار زمان از دستم برود
و تو را درنيابم.
ميخواهم بينديشي كه همين امشب
غير از من كسي ديوانه تو نيست
هرچند كه جاهلانه فكري باشد.
كمي بيشتر با من
و همين امشب بگذار خيال كنم
كه جز تو كسي نيست.
همين يك امشب را بگذار نقش بازي كنم.
نقش حقيقت را.
همان كه دور از تو بارها روبه روي آينه تمرين كرده ام.
اي آخرين !
:40: