نام داستان: باور کن دوستت دارم
	
	
		قسمت 1:
رو به روی پنجره اتاق نشیمن نشسته ام ، به راحتی می توانم صندوق پست را که جلوی در ورودی است ببینم. صندوقی که بیشتر اوقات خالیه به چه درد می خوره؟ نگاهم را به اطراف می دوزم و به ابهت طبیعت خیره می شوم، این دیگرخیال بافی نیست، این حقیقت زندگی من است که مثل روز روشن است و دیگر تردیدی در مورد آن وجود ندارد، به فکر فرو می روم. خانه ما دارای پنجرهای بزرگی است، جلوی آن ایوان  با میز و صندلیهایش خودنمایی می کند وحیاط که مملو از بوته ها و درختچه های زیبا می باشد. حصار سبز  رنگی حیاط خانه ما را از کوچه جدا می کند، این فرم خانه هنوز در شهر ما رایج می باشد. صدای ماشین پست را می شنوم، راننده آن پیرمرد مهربانی است که سالهاست نامه های ما را می آورد و می برد.امروز هم ما نامه ای نداریم، گذر ماشین را به آرامی با نگاهم تعقیب می کنم تا از دیدگانم محو می شود. باد به آرامی برگ های درختان را بالا و پایین می برد، انگار موسیقی آرامی سراسر دنیا را خواب کرده است. چشم هایم را می بندم تا فراموش کنم که همه چیز این دنیا زیباست و به درد چیزی می خورد و این وسط این منم که هم چون لوحی بی رنگ هستم.اهل خانه هر کدام دنبال کار خود رفته اند و من الان در خانه تنهای تنها هستم گاهی فکر می کنم این همه تنهایی انسان را به کجا می رساند، وقتی احساس می کنی کاری از دستت بر نمی آید کلافه می شوی. ناگهان فکر تازه ای به ذهنم رسید، زود ورق سفیدی را بر می دارم ، می خوام نامه بنویسم برای کی ؟ مهم نبود فقط می خواستم خودمو خالی کنم و حرف های را که نمی توانستم به زبان بیاورم روی کاغذ بنویسم، شروع کردم: من تنهای تنها هستم ، از همه شور و شوقی که جوان ها برای زندگی دارند الان فقط نوشتن برایم باقی مانده است. همه دوستان و آشنایان مثل باد از کنارم رد می شوند گویی من تنها شبحی در بین آنها هستم در حال حاضر بودن یا نبودن اصلاً برایم مهم نیست و از سر بیکاری این کار را می کنم، فکر می کنم خدا مرا آفریده تا شاد با شم ولی حالا شادی رویای دست نیافتنی من است. آن را داخل پاکت گذاشتم و بدون آدرس داخل صندوق انداختم و باز به خانه تنهاییم برگشتم. فردا صبح پست چی سراغ صندوق ها آمد آن روز سری به صندوق ما زد و نامه مرا هم با خودش برد ، بدون آنکه نگاهی به آن بیندازد. با خود فکر کردم این کارمی تواند مرا سرگرم کند حالا که بقیه حرف منو نمی فهمند خودم می توانم حرفم را بزنم و اصلا ًهم انتظار جوابی ندارم. چند روز به همین روال گذشت و من طبق روزهای قبل کاغذی را سیاه می کردم و آن را داخل صندوق می انداختم، جالب آن که هربار هم پست چی مهربان نامه مرا با خود می برد بدون توجه به نبود آدرس روی آن. امروز صبح اتفاق عجیبی افتاد من هنوز نامه ام را ننوشته بودم ولی پست چی آمد و نامه ای در صندوق خانه ما انداخت.بدون آنکه جلب توجه کنم به سراغ صندوق رفتم و نامه را برداشتم ، مثل نامه من سفید بود ولی داخلش پر بود و گوشه پاکت یک شماره سه رقمی 561 نوشته شده بود. به اتاقم رفتم و به آرامی پاکت را باز کردم و کاغذ داخلش را بازکردم : سلام ، چرا اینقدر نا امید ، شاید می توان با کمی عوض کردن طرز نگاه به زندگی روزهای بهتری داشت ، سخت نگیر.حرف هایش شیرین بود ولی اثری روی من نداشت، وقتی هر قدر تلاش می کنی روزها بهتر باشه، بهتر که نمی شه بدتر می شه. کاغذ را داخل پاکت گذاشتم و آن را لای کتابی قرار دادم آن روز نامه ای ننوشتم....
	 
	
	
	
		نام داستان: باور کن دوستت دارم
	
	
		قسمت 2:
من به انسان ها اهمیت می دهم ،دلم می خواهد به همه کمک کنم و شادشان سازم ولی روز به روز که بزرگتر شدم و با انسان های اطرافم آشنا شدم روز به روز از خودم متنفر شدم از این که تنها به ظاهر افراد اعتماد می کنم و زود گرم می گیرم و وقتی روی دیگر آنها را می بینم تازه می فهم دنیا آنطور که من می بینم نیست، دنیای پر از تاریکی و تنفر است . گاهی تصمیم می گیرم به جای دوری بروم و دیگر اثری از آنها را نبینم. 
با بی حوصلگی نامه ام را داخل صندوق انداختم، کنار صندوق ایستاده ام و به آسمان زل زدم چقدر دل آسمان بزرگ است ،دوست دارم اون بالا باشم. صدای ماشین می آید زود قایم می شوم ، پست چی طبق معمول نامه مرا هم با خود برد. با صدای بچه ها بیدار شدم ، داشتند به مدرسه می رفتند. مادرم سرگرم کار خانه بود و من هنوز در رختخواب بودم ، می خواستم بیرون بیایم ولی یادم آمد کاری برای انجام ندارم پس چرا بلند شوم تازه کسی هم با من کاری نداره بهتره همین جا بمانم. یاد صندوق افتادم زود بلند شدم مادر وقتی منو دید گفت : چه عجب هستی خانوم افتخار دادند بلند شدند چشم نخوری. حوصله حرف زدن با اونو نداشتم زدم بیرون ، صندوق رو باز کردم خالی بود، فکر کردم پست چی هنوز نیومده ولی داشت از انتهای خیابان می رفت، نا امید برگشتم. سرمو که بلند کردم مادرو جلو پنجره دیدم که داشت چیزی رو تو هوا تکان می داد و لبخند می زد، آره نامه من تو دستش بود. به او که رسیدم گفت : ببین این نامه مال توئه آخه روش چیزی نیست ! از مادر تشکر کردم آره مال من بود همان شماره گوشه نامه نوشته شده بود. مادر سراغ کارش به آشپزخانه رفت. همان جا روی صندلی روبه روی پنجره نشستم و شروع به خواندن نامه کردم: وقتی حرفهای شما رو می خوانم سخت متاثر می شوم شما خیلی به زندگی و بقیه بدبین هستید. کاش کمی خوش بین بودید نباید همیشه جنبه بد افراد رو دید. باید نکات مثبت آنها رو هم دید. شما خیلی تنها هستید بهتره کمی بیشتر با خانوادتون ارتباط داشته باشید. لطفا دیگه سرد و بی تفاوت نباشید هیچ کس آدم اینطوری رو دوست نداره. یه کاری دست و پا کنید روحیتون عوض می شه.
چقدر خوش خیال ، انگار من با تموم دنیا جنگ دارم اتفاقا من خیلی هم خوش بین هستم که عاقبت کارم به اینجا رسیده ، تازه این دنیاست که با من سر جنگ داره و یه روی خوش به من نشون نداده، همیشه کم آورده، خوش خیال. با عصبانیت کاغذ رو داخل پاکت گذاشتم و با خودم فکر کردم : ای احمق این روزا خانواده خود آدم تو رو درک نمی کنند اون وقت کسی که معلوم نیست کیه تو رو درک خواهد کرد. واسه من بنگاه نصیحت باز کرده .
وقتی غروب می شه انگار تمام غم دنیا روی چشم های آسمون سنگینی می کنه. پدرم برای یه سفر کاری به شهر دیگری رفته و من و مادر و بچه ها با هم موندیم. تلفن زنگ زد دوستم میترا بود بعد از سلام و احوال پرسی می خواست بداند آیا به کلاس هنرآموزی طراحی می روم یا نه؟ با این که حالم از هر چی کلاسه بهم می خوره ولی واسه گذران وقت قبول کردم. قرار ما ساعت 10 صبح شد. آنشب جواب نامه را نوشتم: فکر می کنم شما هیچ غمی ندارید آخه خیلی خوش خیال هستید من آنچه را که آزارم می ده روی کاغذ می آرم ولی شما برام داستان می نویسید گوشم از این حرفا پر است دیگه بسه هرچی از این حرفا شنیدیم لطفا گم شوید، و از سر نامه های من کنار برید آدم تکراری مثل شما حالم را بهم می زنه. 
فردا موقع رفتن به کلاس نامه را داخل صندوق انداختم. میترا جلوی فروشگاه لباس منتظرم بود، خودم را به او رساندم ، او طبق چند سال قبل که او را می شناسم آماده بود انگار سرش واسه این کارا درد می کرد.
استاد طراحی مرد جوانی است که مدتی در خارج بوده و تحصیلاتش را آنجا تمام کرده بود. او سعی می کرد امروزی بودنش را بیش ازکارش به همه نشان دهد . طراحی شاید تنها کاری باشه که بعضی وقت ها حوصله انجامش را دارم. آخه مشکل دیگه من اینکه استعدادی در کارهای خانه و هنرهای دیگه ندارم و مثل پسرها از این کارا سر فرارییم اما در مورد طراحی کمی واردم. وقتی در کلاس هستم سعی می کنم همه حواسم به کارم باشد و به درو و برم اهمیت نمی دم. بعد از کلاس میترا کلی ازاستاد تعریف کرد بیچاره ندید بدید بود. گفتم : میترا جان چرا زود کور می شی این جورآدما به مدرکشون می نازند چیز دیگری ندارند چرا زود خام می شی . دهان میترا باز مانده بود با گفتن خداحافظ از او جدا شدم. تو ماشین به حال و روزگار خودم فکر می کردم به این عمرعزیز که بیهوده می گذرد.....
	 
	
	
	
		نام داستان : باور کن دوستت دارم
	
	
		قسمت 3
مادر خیلی تحویلم گرفت، گفتم: چیه مادر خبربه؟  امروز یاد دختر عزیزت افتادی. گفت: هستی تو همیشه دختر عزیز من بودی و هستی، راستش خانوم امیری زنگ زده بود می گفت : حالا که هستی جون درسشو تموم کرده بیایم واسه امید خواستگاری. گفتم : مامان ما که قبلا حرفامون با هم زدیم پسر این خانوم فکر می کنه چون پولدارند می توند همه رو بخرند اون اصلا دست چپ و راستش رو بلد نیست از زندگی مشترک چی می فهمه.مادر گفت : هستی عجله نکن عزیزم این روزا واسه زندگی مشترک پول مهمتره. امید خودش درست می شه تازه خانوادش خیلی فهمیده هستند شما حتما خوشبخت می شید. با عصبانیت گفتم : مامان پول می تونه آدم مریض رو زنده کنه ولی نمی تونه دو تا عقل ، دو تا احساس مختلف رو بهم پیوند بده ، بابا اون باید با یکی مثل خودش ازدواج کنه حالا دست از سرم بردار. مادر گفت : حالا جواب خانوم امیری رو چی بدم ؟ گفتم : بگو هستی مرده بره سراغ یکی دیگه ، نمی دونم یه جوری شرشون رو کم کن.
به اتاقم پناه بردم و روی تخت افتادم ، گریه ام گرفته بود چطور بعضی ها با پول می خوان احساس بقیه را بخرند ببین کار ما به کجا کشیده حالا پول ارزش بیشتری داره و آدما بی ارزش شدند. سعی کردم فراموش کنم و بخوابم ولی ...
فردا صبح زود بلند شدم می خواستم کمی برنامه ام رو عوض کنم شاید فکرم باز بشه. طرح اولیه ای که داشتم وبه دست گرفتم و خودمو مشغول کردم. مادر به سراغم آمد : هستی ، سلام دخترم خوبی . گفتم : خوبم اگه شما بذارید. کنارم نشست و گفت : ولی من فقط خوشبختی تو رو می خوام ، کاش اینو می فهمیدی حساسیت زیاد من به این خاطره والا من آدم زیاد مادی نیستم . گفتم : شما به من سخت نگیرید کارا خودش درست می شه ، من فعلا قصد ازدواج ندارم. مادرم آروم بیرون رفت من می دونم آرزوی هر مادری خوشبختی فرزندشه ولی به چه قیمتی ، حتی به قیمت فدا شدن آمال و آرزوهای فرزندش. 
مادر صدایم کرد با خود گفتم : باز چی شده حالا کدوم خواستگار زنگ زده. مادر گفت : هستی انگار نامه داریم. اول توجهی به حرفش نکردم ولی ناگهان مثل برق از جا پریدم ، باز نامه دیگری اومده، ببین طرف چقدر پررو تشریف داره، فکر کردم با اون حرف های که تو نامه نوشتم از رو می ره و می گه دختره احمق برو بمیر اگه من دیگه کاری به کارت داشتم.
- سلام من پررو نیستم که دوباره مزاحم میشم، فکر می کنم سوء تفاهم شده من اصلا قصد نصیحت کردن نداشتم انگار شما خیلی از حرفام خوشتون نیومده، من فقط خواستم بگم اصل خود شما هستید که زندگی را زیبا یا زشت می کنید بقیه سیاهی لشکر هستند و در ضمن لطفا کمی مودب باشید شما که منو نمی شناسید من هم اهل این آب و خاک هستم ، البته خیلی سخت بهم بر می خوره. با خودم گفتم پررو هستی که دوباره نامه نوشتی والا دیگه جواب نمی دادی.
سر کلاس طراحی هواس میترا تماما به استاد بود. به حال و روزگار او تاسف می خورم . استاد هم متوجه میترا شده بود ولی به روی خوش نمی آورد و شاید اینطور نشان می داد. پدر از سفر که برگشت وقتی ماجرای خانوم امیری را شنید دعوائی به پا کرد بیا و ببین : هستی بزرگ شده که خود سرانه تصمیم می گیره این خونه بزرگتر نداره. من در اتاقم قایم شده بودم ، مادر سعی می کرد اونو آروم کنه ولی اون بدجوری عصبانی بود . آخه پدر امید دوست قدیمی بابام بود. چیکار میشه کرد، کمی درس خوندن فکر می کنن چه خبره، تازه من اون همه از هستی تعریف کرده بودم. آن شب شام هم نخوردم ، دلم بدجوری گرفته بود و کاری هم از دستم بر نمی اومد.. شروع به نوشتن کردم تا کمی آروم بشم : فکر می کنم دیگه وجود ندارم الان فقط یه حسم، یه حس خسته و ضیعف ، بزرگترها فکر می کنند همه تصمیم های آنها درسته و ما چون بچه ام عقلمان نمی رسد. کاش کسی بود به این ها می گفت : اینام آدم هستند احساس دارند شما باید دوست اونا باشید ولی با این فشارها اونا رو به راه اشتباه می کشید.
صبح روی دفترم بودم که از خواب بلند شدم ، پدرخونه نبود آروم وارد آشپزخانه شدم مادر تو آشپزخونه مشغول بود، تا چشمش به من افتاد با حیرت گفت : هستی ببین ما رو تو چه گرفتاری انداختی ! گفتم : مگه من چیکار کردم؟ گفت : هیچی چقدر به تو گفتم حرف منو گوش کن بابات دیشب حسابی از دستت عصبانی بود. گفتم : بله شنیدم  گفت : پدرت بهم سپرده بهت بگم خوب فکرهاتو بکن چون هفته بعد قراره خانواده امیری بیان خونمون ، خراب کاری نکن ها ! داشتم شاخ در می آوردم انگار حق انتخاب مال بزرگترهاست و ما اصلا داخل آدم نیستیم . بی سروصدا به کنار پنجره رفتم اشک درچشمانم حلقه زده بود، به یاد نوشته ام افتادم آن را داخل صندوق انداختم : حالا که من حق انتخاب ندارم و زندگی مال من نیست سکوی پرتاب بقیه است دیگه هیچی برام مهم نیست بذار هر اتفاقی می خواد بیفته دیگه با هیچ حرفشون مخالفت نمی کنم ببینم چه کسی پشیمون می شه، حتی اگه بهای این اشتباه زندگی من باشه....