اینکـه رفتی و دیـگر ندارمـت
تقصیـــر خودم بود
کـه ته هیچ شعـــری نقطه نگذاشـتم
"مهران پیرستانی"
Printable View
اینکـه رفتی و دیـگر ندارمـت
تقصیـــر خودم بود
کـه ته هیچ شعـــری نقطه نگذاشـتم
"مهران پیرستانی"
در بازگشت از زیارتِ تنهـآیی
خنده سوغات بیاور
من هم پیشِ پـایت
"سکوتــــــ" را
سر می بــــرم
"علیرضا کیـانی"
او قول داده بود که لیلا نمی رود
مال من است ، بی من از اینجا نمی رود
او گفته بود آدم و حواش می شویم
سوگند خورده بود که فرداش می شویم
او قول داده بود که موسی رفیق ماست
عیسی شهود پاکی دامان ما دوتاست
ترسی نداشتیم که از بت پرست ها
مردی تبر به دست فرستاد پیش ما
او قول داده بود فقط عاشق منی
علم منی ، شعور منی ، منطق منی
آخر خداست هر چه بخواهد چه خوب ، بد
بی اذن او که رود به دریا نمی رود
اما عجیب رود به دریا رسید و رفت
بر صورت زمخت زمین خط کشید و رفت
فردا رسیده است تو رفتی بدون من
حالا تویی که تشنه ترینی به خون من
فردا رسید آدم و حوا تمام شد
« لیلا دوباره قسمت ابن السلام شد
لیلا دوباره قسمت ابن السلام شد
دیگر تمام شد گل نازم تمام شد »
موسی عصاش را سر ماها شکست و رفت
با هر دو دست زد سرمان را شکست و رفت
قوم یهود بود ، سراسر شلوغ بود
عیسی زبان گشود که لیلا دروغ بود
ایوب بر خلاف همیشه عجول شد
آتش کشید در من و باران نزول شد
مرد تبر به دست مرا ترک می کند
تنها بت بزرگ مرا درک می کند !
موسی عصای معجزه اش را غلاف کرد
دیشب خدا به ضعف خودش اعتراف کرد
دیگر خودم به جای خدا خالق توام
از این به بعد مثل خدا عاشق توام
اقراء ! به نام هر چه نمی دانی ازغزل
لیلای من نگو که پشیمانی از غزل
اقراء ! به نام لیلی و مجنون که قرن هاست
تمثیل های واقعی اشتیاق ماست
لیلا تو اولین زن مبعوث عالمی !
چشم حسود کور ... تو ناموس عالمی !
از ابرها بخواه که باران بیاورند
حالا بلند شو ... همه ایمان بیاورند
از سرزمین ابرهه تا فیل می وزد
از روشنای چشم تو انجیل می وزد
حالا حجاز ، دامنه ی روسری توست
این سرزمین بچگی و مادری ی توست
با پیروان واقعی ات خالصانه باش
تبلیغ عشق کن غزلی عاشقانه باش
بیت المقدس تو همین چشم های توست
عشق آفریدگار تو هست و خدای توست
دور خودت بچرخ و خودت را طواف کن
دور لبان صورتی ات اعتکاف کن
لبیک لا شریک لبت جز من و خودت
لبیک لا شریک لبت جز من و خودت
لبیک لا شریک لبت جز من و خودت
لبیک لا . . .
" حسین پارسا منش "
به ستاره هـــا بگو
جلوی هیچ پرنده ای
دستشـان را دراز نکنند
پرنده هـا درست مثل آدم هـــا
به جفتشان که می رسـند
تـــــک ستاره شـان را فراموش میکنند
"رسـول عظیـمی"
در انتــهاي شــاخــه،شكــوفــه،
انكــار انتهــاســت . . .
یدالله رویایی
ای کاش
خنده هایت با تو
بزرگ شوند
شاید دنیا
خجالت بکشد
فقر را از سفره ات
دور کند
.
.
.
فرزندم!
نسرین خواجه
ما خانه نداریم
ماشین نداریم
ما کنجِ دنجِ هیچ جایی را نداریم
اما
تمام جزیره های کوچک این شهر را
برای یک بوسه کشف کرده ایم .
منیره حسینی
عشق است و آتش و خون داغ است و درد دوری
کی می توان نگفتن کی می توان صبوری
کـــــــی می توان نرفتن گــیرم پـــــری نمـانــــده
گیــــرم کــــه سوختیم و خاکستری نمانده
با دوســـــت عشـــــق زیباسـت با یار بیـــقراری
از دوســـــت درد مــــــاند و از یــــار یادگاری
گفتی از روز ســـــفر گفتــــم از مـــــــن مگــــــذر
مجنــون، لیلا، رفتی بی بــــــال و بی پــــر
اهورا ایمان
وقتی این شعر را می خوانی
یادت بیاید
کسی دور از تو ...
دارد با خودش کلنجار می رود
تا خواب را از تو نپراند ...
...دنیای من از تو محروم است
دنیایی که گاه و بی گاهش را
گرفته است از تو
دنیای مترسک زده ام کاه گرفته است
و تو سوزن شده ای
میان چشم های ضعیفم
که باید برای نخ دادن به تو
به چشم های دیگری اعتماد کنم
دلم می خواهد پیراهن سفیدم را بپوشم
که به خنده های تو بیایم
و صورتم آنقدر در گیر تو باشد
که جای راه
از بیراهه سر دربیاورم
دلم می خواهد
جا در جا در تخته ی تو
شش و بش بیاورم
تو در خانه خالی من بنشینی
و من در جفت خال چشم های تو
از تاس ها و التماس ها بیفتم
دلم را ...
ولش کن
بیا در همین خانه
در همین خانه
که آنقدر صمیمانه است
که مشروبش را روی زمین سرو می کنند
بی حرف و بی ورق
بی تخته و بی تختخواب بیا
می خواهم تو
با پریای شاملو برقصی و من
با فروغ از تو بگویم
آنقدر که در شعر
از من ، جز تو نماند ...
از آسمان چه پنهان
که صورت تو
مستعد ِ تمام ابرهاییست که از بلوغ ِ باران
به صورت ِ من پناه آورده اند
تا گریه ام بی دلیل نباشد
اصلا باز هم ولش کن ...
بگذار دنیای من همین چند خط بیشتر نباشد :
سیگار های شبانه ...
حرف های اتفاقی ...
چتری که جز برای دو نفر باز نمی شود ...
آنقدر بارانی ات به تنت می آید که باور کن
باران برای تو با سر می آید ...
بیا قدم بزنیم ...
سیگار از من
باران از تو ...
هومن شریفی
تو آفتاب ِ نیمهی مردادی ، من دانههای برف ِ زمستانام
هی از تب ِ توآب شدم دیگر ، چیزی نماندهاست به پایانام
یلدا چه صیغهایست !؟ نمیفهمم ، بی تو تمام ِ زندگیام یلداست
وقتی شبیه ِ شبپرهها از روز، از هر چه روشنیست گریزانام
آن روزها که زندگیام حول ِ چشمان ِ مهربان ِ تو میچرخید ،
وقتی رسول ِ پیکر ِسوزانات ، یکباره ریخت در تن ِ ایمانام ،
وقتی که آیه آیه غزل میخواند ، لبهات روی ِ کاتب ِ دستانام ،
باران ِ واژههات که میبارید هی سوره ، سوره ، سوره به قرآن ام ،
وقتی ولیعصر برای من ، از مسجدالحرام گرامیتر ...
تو مسجدالحلال شدی ای ماه ، درسعی ِراه ِرشت به تهرانام
من مردهام چقدر حواست نیست ، موسای ِمن عصای ِعزیزت کو ؟
اعجاز ِ اشتباه ِ تو حالا من ، یک اژدها به هیأت ِ انسانام
زن نیستی عزیز ، بفهمی من بی امن ِ دستهات چه تنهایم
حالا که دستهای نجیبات را ، دیگر قرار نیست که دستانام ...
انگشتهام در تب ِ لبهایت ، من بین ِدستهات ترک برداشت
با بوسههات زلزله برپا شد ، در تار و پود ِ پیکر ِ سوزانام
در امتداد ِ نیمکت ِ چوبی ، من ذرّه ، ذرّه ، ذرّه فرو پاشید
تو ذرّه ذرّه گرگ شد و آرام ، چون برّهای کشید به دندانام
« فاتی » بجای ِ« فاطمه » هم خوب است ، یک ذرّه لوس هست ولی بد نیست
سرهم نگو ، شکسته بخوان من را ، حالا که تکّه پاره و ویرانام ...
فاطمه حق وردیان