منم اميدوارم:40:
دعاكن
Printable View
منم اميدوارم:40:
دعاكن
راستش از دزدی می ترسیدم بعد یادم افتاد کتابم رو همه جا گذاشتم در بلاگ فا و فوروم های ایرانی دیگه ...
غیر از اون هدف من اینه که بقیه هم بخونند وبا نظر هاشون منو راهنمایی کنند و اینطوری به هدفم می رسم...
امیدوارم خوشتون بیاد چون این کتاب برای من ارزش دیگری داره....در حین نوشتن عاشق هر چهار شخصیتش شدم خصوصاً سایمن!!!!!!!!!!!
داستان جدیدت هم مثل قبلی قشنگه ولی جون من بیشتر بزار دیگه
من به حافظه ات افتخار می کنم تو هم قدر خودتو بدون:46:نقل قول:
راستی من نگرانتم یه وقت داستانات واقعی نشه ببینم عاشق 4 نفر شدی اونوقت جواب مامان باباتو کی میده ها:18:
یه چیز دیگه تا اینجا خیلی مبهمه شیطان رو بهتر شروع کرده بودی
راست می گه شیطان کیست بهتر شروع شده بود ادم رو جذب می کردنقل قول:
جذب نشدید ادامه شو نذارم؟
سلام دوستان
لطفا همونطور كه magmagf عزيز گفتن داستانهاي كوتاه رو در اين تاپيك :
[ برای مشاهده لینک ، با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ]
قرار بديد و رمان رو در اين تاپيك پيگيري بفرماييد.
تاپيك ويرايش شد ...
پايدار و پيروز باشيد
میگم بنان الهه ی نازش رو برای تو نخونده ؟نقل قول:
ناز نکن ادامه اش رو بذار
:11: ما جذب مرامت شدیم آبجی
خواهش می کنمنقل قول:
مگه رمان قشنگ تر از رمان تو هم هست
ناز نکن بزار
این رمان عزیز دلمه کسی بهش چپ نگاه کنه قهر می کنم می رم گریه می کنم!!!
یک توصیه ی مفید بکنم...تا آخرش بخونید بعد نظر بدید تا قلبم نشکنه:18:
عصر شده بود.استیو خـوشحال از پیشنـهاد,سایمن یک صفحه اعلان نـوشته بود و به شیـشه چسبانده بـود
اما خود شاون برعکس انتظار,عصبی وکم حرف ومتـفکر شده بود.تمام روز وقـتی به سفارشات می رسیـد
چشـم بر سایمن داشت و دور و نـزدیک او را می پایـید!سایمن هم مشغـول در پـشت پیشخـوان,قـهـوه دم
میـکرد,نوشابه می ریخت و صورتحساب در می آورد.کریس متوجه غریب شدن فضای آنروز غذاخوری
شـده بود.می توانست احساس کند شـاون به نوعی در شکش نسبت به سایمن مطمعن تر شده و می دیدکه
سایمن هم بی خبر از همه چیز,با قاطی کردن سفارشات و صورت حسابها خشم مشتری ها را بر می انگیزد
و خود را بیشتر از همیشه لو می دهد و استیو غیر از تعجـبش بخاطر بی اعـتنایی شاون در مورد قـبول شدن
پیـشنهادش,بخاطر چیز دیگری آشفتـه و نگران است!استیو تمام روز بفکرکرایه ی اتاقش بود.اگر صاحب
خانه پیدایش می کرد از خانه بیرونش می کرد.آنوقـت او چکار باید می کرد؟حتی ذره ای پـول در دست
نـداشت!هـر چه پـس انداز داشت هـمه را برای مادر مریـضش فرستاده بود.شاید بهـتر بـود ازکسی کمک
می گرفت و لااقل کرایه ی این دو ماهش را می داد بلکه وضع غذاخوری ماههای دیگر بهتر می شد اما از
چه کسی می توانست کمک مالی بگیرد؟شرایط بقیه هم مثل او بود.آنروز برای شـاون شروع بدی داشت.
غـیر از مشکلات خـانه و رودررویی غـیرمنـتظره اش باکریس,از اینکه می دید حدسش در مورد بدحـالی
سایمـن به واقعـیت تبـدیل شده عـصبانی بود.چـرا به آنها چیزی نمی گفت؟یعنی اعـتماد نمی کرد یا علت
جدی تری برای مخفی کردن حقیقت وجود داشت؟شاید هم مشکل آنقـدرها هم جدی نبود اما یا خـون؟
سایمن گیج تر و بی حوصله تر و بی خبـرتر از قـبل سر درکار خود داشت.برخوردآنـروزش با استیـو او را
تـرسانده بود نه بخاطر خطر فـاش شدن رازش بلکه بخاطر فـراموش کردن قـولش و مساله ی مهمی چـون
استخدام گارسن!و این ترس,او را بی عرضه ترکرده بود.تازه متوجه می شد تمام معادلات ریاضی دوره ی دانشگاه را از یاد برده و حتی در ضرب کردن دو عدد دو رقـمی هـم دچار اشتـباه می شود و ترسـید چون
می دانست شاید تا تمام شدن وقـتش بتواند بدحالی و سرگیجه و قرص خوردن وکم خوابی و بی اشتهایی و استـفراغ را مخفی نگـه دارد اما این یکی را نمی تواند چون این کارش بود و جلوی چشم هـمه!برعکس
او,کریس سعی می کرد تمام حواسـش را به کارش بدهـد.سعـی می کرد به خـود قـول بدهد دیگرآنشب
سراغ سایمن نخواهدرفت.وقـتی شب از راه می رسید این سرزدنها برایش ساده ومنطقی و حتی لازم و مثل
اعتیاد,غـیرقـابل تحمل می شد اما وقـتی صبح از راه می رسید,بیاد عمل احمـقانه اش می افتـاد و تا شب از
خود شرم می کرد!حالا دیگر پی گیر یافـتن عـلتش نبود.از پی گیری و تلاش برای درک خود خسته شده
بود حالا فقط می خواست فرارکند هر علتی که داشت.
عصر همان روزیک نفر برای اعلان آمد.خواهر دوقلوی شاون,شورا مک گاون!اولین کسی که او را دید
سایمن بود.برایـش سخت بود باورکـندآنکه با پالتـوی زرد زنانه و مـوهای دم اسبی وآرایش خفـیف وارد
غذاخوری شده بود شاون نیست!دخترک به پیشخوان نزدیک شد:(برای اعلان اومدم!)
صـدایش ظـریف و دخـترانه بود.قـبل ازآنکه سایمـن بتواند حرفی بزند شاون با سینی سفارشات در دست,
وارد سالن شد و او را دید:(شورا؟!...تو اینجا چکـار می کنی؟)و با نگـرانی به پیشخـوان نزدیک شد:(برای
بابا اتفاقی افتاده؟)
سایمن موضوع را فهمید و برای لحظه ای از این شباهت عظیم بخنده افتاد.شورا جواب برادرش را داد:(نه,
داشتم می رفتم خرید,اعلان رو دیدم و اومدم!)
شاون با خشم غرید:(دیونه شدی؟برگرد خونه!)
شورا شرمگین گفت:(منم می خوام کارکنم!)
یکی از مشتری ها دستش را بلندکرد و شاون راه افتاد:(الان برمی گردم...)
و برای پخش کردن سفارشات دور شد.شورا شاون بود با همان زیبایی و ظرافت و شیرینی اما در هـیکل و
تیپ زنانه!به پیشخوان چسبید:(شرایطتون چیه؟)
سایمن که انتـظار هر نوع شخصی را داشت جز یکی ازآشنایان همکارش,کمی آواره ماند:(خوب راستش ما به گارسن احتیاج داریم اما...)
دختـرک بسیار مشتـاق و نیازمند بنظر می آمد بطوری که مجال تمام کردن حرفش را به سایـمن نـداد:(من
حاضرم شرایطتون هر چی باشه قبول کنم!)
سایـمن متوجـه نـیاز دخـترک شد و با دلسوزی گـفت:(ما فـقـط بخاطرکمک به شاون تصمیم به استخدام
گارسن گرفتیم...)
دخترک ناامید شد:(پس مشکل برادرمه؟!)
(باید ببینیم نظر اون چیه؟)
و شاون برگشت و بسیار عجول و عصبی بازوی خواهرش راگرفـت و بدون هیچ حرفی به سوی آشپزخانه بـرد.استـیو داشت همـبرگر سرخ می کردکه یکی سلام داد.با نـابـاوری سر برگـرداند.خودش بود!شورا در
همان زیبایی که دفعه ی اول دیده بود.کریس هم شیرآب را بست ومتعجب ازآنچه شاهد بود,ایستاد.شاون
ناراحت تر ازآن بودکه آنها را به هم معرفی کند:(همین حالامی ری خونه!)
شورا با خجالت از حضور در مقابل دو مرد بیگانه صدایش را پایین آورد:(چرا؟)
(چرا؟!تو بگو چرا!)
(منم می خوام کارکنم!)
(اینجا؟)
(مگه اشکالی داره؟)
(همینمون مونده بابا تو رو هم به کتک بگیره!)
کریس با تعجب به استیو نگاه کرد.یعنی کبودی گیجگاه شاون این عـلت را داشت؟حواس استیو در هـیچ
چیز نبود جز در زیبایی نامحدودآندو!حواس شاون هم در خود نبـود.عصـبانی تر ازآن بودکه متـوجه باشد
دارد خـرابکاری می کند:(اگه بفهمه اومدی اینجا,می کشدت!)
(من باهاش حرف می زنم...)
(حرف؟بنظرت بابا حرف حالیش می شه؟)
(بالاخره که من بایدکارکنم!)
(نه تو مجبور نیستی!)
شورا بدون کنترل غرید:(چرا مجبورم...می دونی که احتیاج داریم!)
و زیـر چشمی نگاه پرشـرمی به استـیو انداخت.استیو دستـپاچه شد اما باز نتـوانست نگاهـش را از او بگیرد.
کریس بجای او خجالت کشید و سر ظرف شستن برگشت.شاون ملایم تر زمزمه کـرد:(تو هـر چی احتیاج داری به من بگو من برات فراهم کنم...)
شورا احساساتی شد:(من به تو احتیاج دارم...می خوام کمکت کنم...)
شاون با علاقه و ترحم گونه ی خواهرش را نوازش کرد:(تو در حال حاضر هم کمکم میـکنی,به کارهای
خونه می رسی,از بابا مواظبت می کنی...)
کسی از سالن داد زد:(گارسن...)
شاون با عجله به سوی میز برگشت تا سینی اش را پرکند:(تو برو خونه شب میام حرف می زنیم)
نگاه شـورا بر استـیو چرخید و قـفل شد و استیوآنچنان هیجان زده شدکه بی اختیار لبخند زد.شورا فـرصت
عکس العمل نشـان دادن پیدا نکرد.شاون مثل برق ازکنارش رد شد.شورا در پی اش ملتمسانه گفت:(بـذار
کمکت کنم شاون...)
اما شاون رفته بود!بناگه کریس داد زد:(استیو همبرگرها سوختند!)
شـورا با وحشـت سربرگـرداند و همزمان استیو به سوی گاز چـرخید.کریس آخـرین ظـرف را هـم شست
و نشست تا خشک کند.کمبود بودجه کمبود امکانات را هم به همـراه داشت و او مجبـور بود هـمان چـند
دست ظرف را مرتـب,حاضرکـند.شـورا بجای استیـو به او لبخند زد و تا استیـو تابه را بردارد و برگـردد,از
آشپـزخانه خارج شد.سایمن هم متـوجه رفتن شورا نشد.صورتحسـاب آخـرین مشـتری پشت پیشخـوان را
حساب می کردکه شـاون راکنـارش دید:(سایمن لطـفاً اگه خواهـرم برگشت ردش کن!من نمی خوام اون
اینجاکار بکنه)
(چرا؟)
شاون احساس خجالت کرد:(موضوع پدرمه...اون...ببخش اینو می گم اما اون ازکارکردن من تـوی اینجـا
ناراضیه!)
(از چی ناراضیه؟)
(داستانش طولانیه!)
سایمن به سالن نگاه کرد.فقط یک میز با سه مشتری مانده بود:(بنظر میاد وقت داریم!)
شـاون به پیشخـوان نزدیکتـرشد:(خوب شاید تـو نمی دونی اما من قـبل از اینجـا پـیش یک نفـر دیگه کار
می کردم...اسمش کیوساک بود و تـوی کار عتیـقه بود.یک مدت حقوق خوبی بهم می داد و پدرم کارم
رو تصویب می کرد اما من راضی نبـودم کـیوساک مرد فـاسدی بود و ازم انتظـار داشت مثل اون باشـم و
کمکش کنم اما من هر دفعه ردش می کردم و مخالفـت می کردم تا اینکه یکروز بعـد از چهـارماه که ازم
بیگـاری کشیده بود و به بهـانه های مختلف حـقوقم رو عـقب انداخـته بود,منو با یک تهمت بزرگ بیرون
کرد بابا انتظار داشت به کار پیش اون در هـر صورت ادامه می دادم و خـواسته ها شو قبول می کردم چون پول خوبی می داد اما من نمی تونستم چون...)
لبخـند پرشور و غـروری بر لبـهای سایمن نـقـش بست که شاون را دستپاچـه کرد:(می دونم چرا نـتونستی و به تو افتخار می کنم!)
شاون هم خندید:(تا اینکه توی اون سوپرمارکت تو رو دیدم و این کار رو انتخاب کردم...)
سایمن اضافه کرد:(با حقوق کمتر!)
(اما با عشق زیادتر!)
(و این پدرت رو راضی نمی کنه!)
شاون چند ثانیه به چشمان سبز سایمن خیره ماند و بعد سر به زیـر انداخت.سایمن نـفس عـمیقی کشید:(اما
پدرت حق داره!)
شاون با تعجب سر بلندکرد:(یعنی به نظر تو باید پیش کیوساک می موندم؟)
سایمن خندید:(نه,در اون مورد نه...در مورد حقوق و درآمدکم رستوران!)
شاون چیزی برای گفتن نداشت:(متاسفم!)
(نه من متاسفم!)
(کاری نمی تونیم بکنیم؟)
(تا وقتی اون رستوران بزرگ بالای خیابون هست کار و بار ما کساد می مونه!)
(اما باید راهی باشه؟)
(مثلاً؟)
(نمی دونم...شاید بتونیم مثل اونها یک شریک خوب پیداکنیم)
(توکسی رو سراغ داری؟)
(نه اما اگه تبلیغات بزنیم و بگردیم حتماً پیدا می کنیم!)
(می دونی چقدر طول می کشه شاون؟)
(خوب؟)
سایمن بی اختیارگفت:(من اونقدر وقت ندارم!)
شاون وحشت کرد:(چرا؟)
سایمن متوجه گند زدنش شد:(یعنی حالا وقت ندارم...)
نگاه تند و نافذ شاون بر او قفل شد:(چی شده سایمن؟)
سایمن به سختی لبخند زد:(باید برم دستشویی!)
و خواست ازکنار او رد شودکه شاون خود را جلوکشید.اولین بار بود متوجه فرار جدی اومی شد:(موضوع
چیه؟)
سایمن هم قصد تسلیم شدن نداشت وانمودکرد از رفتار او تعجب کرده است:(هیچ!قراره موضوعی باشه؟)
و باز هم خواست او را دور بزندکه انگشتان شاون دور بازویش حلقه شد:(من یک سوالی ازت پرسیدم!)
سایمن متعجب ترشد:(چکار می کنی شاون؟ولم کن!)
و دست انـداخت تا بازویـش راآزادکندکه شـاون مصمم تر و خـشن تر مـچ دست او را با دسـت دیگرش
گرفت و باعث وحشت شدیدتر سایمن شد:(تا جوابم رو ندی ولت نمی کنم!)
(چی رو می خواهی بدونی؟)
(تو بهتر می دونی...اونی که باید بدونم...هم من هم بقیه!)
سایمن خیره در چشمان افسون کننده ی شاون داشت کم می آورد:(چیزی وجود نداره!)
شاون بر فشار دندانها و انگشتانش افزود:(داره دروغ نگو...تو رو دیدم!)
سایمن متوجه منظورش نشد و شاون آهسته تر ادامه داد:(امروز صبح...از لای در دستشویی!)
رنگ سایمن پرید:(تو...تو منو می پاییدی؟)
شاون میدان خالی نمی کرد:(آره و اگه نگی ادامه می دم!)
سایمن لبخند خسته ای زد:(لطفاً شاون بذار برای خودم بمونه!)
شاون به لرز افتاد:(چرا؟اوه خدای من...چرا سایمن؟)
سایمن بیشترگیر افتاد.دیگر چاره ای جزگفـتن حـقیقت نمی دیدکه سه مشتـری وارد غـذاخـوری شدند و
مستقیم سر پیشخوان آمدند.شاون زیر لب فحش داد و سایمن نفس راحتی کشید:(بعداً حرف می زنیم!)
شاون رهایش کرد:(همین امشب...فهمیدی؟)
سایمن هیجان زده از این توجه,سر تکان داد.یکی داد زد:(گارسن...)
شاون از پشت پیشخوان خارج شد و سرکارش رفت.
صدای ناله ی استیوکریس را ترساند:(چی شد؟)
استیو از ماهی تا به فاصله گرفت:(دستم سوخت!)
کریس به سویش رفت:(باید زود بشوری!)
استـیو خود را به ظرفـشویی رسـاند وکریس به کمکش رفـت.کمی مایع ظرفـشویی در دستش ریخت و با
وجود بی میلی پرسید:(حواست کجاست؟)
استیو بدون حاشیه چینی یک کلام گفت:(از اولین روزی که دیدمش عاشقش شدم!)
کریس خوشحال از این صراحت گفت:(منم فکر می کردم شاون!)
استیو لبخند زد:(خیلی شبیه اونه مگه نه؟)
کریس بالاخره علت آن نگاه های عاشقانه را بر شاون می فهمید:(اونها دو قلواند...تو چه انتظاری داشتی؟)
استیو راضی از خالی شدن دلش پرسید:(تو تا حالا عاشق شدی؟)
کریس اول شوکه و بعد عصبانی شد:(دیگه روت باز نشه!)
و شیرآب را بست و سرکارش برگشت.
ارگون:جولای 2005
بر سکوکنـار دوسـتان و همکـلاسی هایـش نشســته بود و چـشمانش بجای تریبـون بر جـمعـیت مهـمان
می چرخید.همه ی پدر و مادرهاآمده بودند اما از پـدر و مادر او خـبری نبود.یعـنی می توانستنـد تا رسیدن
نوبت او بیایند؟خواندن اسمها ادامه داشت.با عجله موبـایلش را از جیب شـلوارش درآورد و با خانـه تماس
گرفـت.در پیـغام گیر بود.امیـدوار شد حتماً مادرش در راه بود.اینبـار به آپارتـمان پـدرش تلفـن کرد.زنـی
گوشی را برداشت.برای لحظه ای شوکه شد اما خود راکنترل کرد و سراغ پدرش راگرفت.زن بعد ازکمی
من و من کردن گفت:(پدرت نمی تونه حرف بزنه!)
نگران شد:(اتفاقی براش افتاده؟)
زن خنده ی جلفی کرد:(اوه نه...فقط...)
و باز هم خندید!قلبش از شدت خشم بدردآمد.برای آخرین بارگفت:(براش پیغام گذاشته بودم؟)
زن با تمسخرگفت:(آره گرفته و به پسر خوشگلش تبریک می گه!)
با نفرت و دلتنگی تماس را قطع کرد.در تلفن کلی التماس کرده بود بیاید ومراسم او را ببیند و به او افتخار
کند اما او...با یک زن دیگر؟به ایـن زودی؟!پس علت طلاق این بود!اسمش خوانده شد و او باگیجی بلنـد
شد و به سوی سکو راه افتاد.انگارکه در هوا راه میرفت.پدرش به مراسم او,تک فرزندش نیامده بود!چـرا؟
یعنی برایش مهم نبود فـارغ اتحصیل شدن پسرش را ببیند؟یعنی به او افتخار نمی کرد؟جلوی تریبون رسید
استادکاغذلوله شده را به دستش داد و تبریک گفت.برای لحظه ای حتی استاد را هم نشناخت!سربرگرداند
و نگاهـش باز هم جستـجوکرد.مادرش هم نیـامده بود در چنـین روز مهم و زیبـایی برای او نیـامده بود در
حالی کـه بایـد مثل هـمه ی پـدر و مادرهـای خـوب و واقـعی قبل از مراسـم می آمد و برای خود صندلی
انتخاب می کرد.اوآنروز نتیجه ی چهارسال درس خواندن بی وقفه اش را می گرفت.یعـنی مادرش هـم به
او افـتخار نمی کرد؟اگر اینقدر ارزشش کم بود پس نقشه ی آشتی دادن پدر و مادرش از همـان اول,حتی
اگر می آمدند هم بباد رفته بود!از پله های سکو سرازیر می شدکه تیرسی را دید.جدا شده ازگروه خودش
به سـوی او می آمد.هـیجان زده شد.گر چه قلب و فکرش بخاطر بی اعتنایی پدر و مادرش و خـراب شدن
تصمیم وآینده اش در درد و فشار بود اما می دانست آن روز یک قرار دیگر با خود داشت.دست در جیب
کرد تا انگشتر را در بیاوردکه تیرسی مقابلش رسید:(به من تبریک نمی گی؟)
در شنل وکلاه آبی زیباتر از همیشه دیده می شد.لیسانسش را بلندکرد:(اما اول من گرفتم!)
تیرسی خندید:(اونو نمی گم..اینو می گم!)و دست چپش را بالاآورد.یک حلقه با نگین سفید بر رویش,از
همان انگشتری که اوبرایش خریده بود در انگشتش بود:(حالادیگه میتونم اینجابمونم,با نایجل نامزد شدم)
کـریس به پیشخوان نزدیک شد.سایمن سر بر میزگذاشته بود و خوابیده بود.درآن شرایط بسیار معصوم و دوست داشتنی و راحت دیده می شد.آهسـته صدایش کرد اما بـیدار نشد.آخرین مشتری منـتظر بود.بناچار
خودکـریس پشت پیشخوان رفـت و صورتحساب درآورد و مشتـری را راهی کرد.شـاون کاپشن به دست وارد سالن شد:(قرارمون که یادت نرفته سایمن؟)
کریس از پشت پیشخوان خارج شد:(هیش...سایمن خوابه!)
شـاون که خـود را برای بازجـویی مجـددآماده کـرده بـود با دیـدن این صحـنه عـصبانی شد:(چـرا روزهـا
می خوابه؟مگه شبها نمی تونه؟)
کریس با تمسخرگفت:(ساعت داره ده می شه!اگه حالا روزه پس شب کی؟)
شـاون که بهـانه ای برای خـالی کردن دق دلی اش پـیـداکرده بود به سـوی او رفـت:(شب وقـتـیه که همه
می خوابند اما توکه نمی فهمی!)
کریس هم مشتاقانه راهش را به سوی اوکج کرد:(تا اونجایی که یادمه تو هم نمی فهمی!)
شاون روبرویش دست به کمر زد:(من فقط یکبار نفهمیدم!)
(منم همینطور!)
(دروغ می گی!)
(تو هم همینطور!)
استیو هم وارد سالن شد:(سایمن می تونم یک دقیقه باهات حرف بزنم؟)
اینبار هر دو غریدند:(خوابه!)
استیو با تعجب به ساعت دیواری نگاه کرد:(به این زودی؟!)
شاون خندید:(بفرما!)
کریس غرید:(چی رو می خواهی اثبات کنی؟)
استیو متوجه آندو شد:(شما دارید دعوا می کنید؟)
کریس گفت:(نه!)
شاون گفت:(آره!)
و لحظه ای حرفهایشان را عوض کردند:(آره...)
(نه!)
استیو نگران پیش رفت:(سر چی؟)
دوباره هر دو غریدند:(گفتیم نه!)
استیو با ترس چند قدم عقب رفت:(خیلی خوب...فهمیدم!)و با خود غر زد:(چرا با من دعوا می کنید؟)
شاون رو به کریس کرد:(حالا مجبورم برم قرارمون فردا!)
و به سوی در رفت.کریس از رو نمی رفت:(چرا امشب عجله داری بری...برعکس شبهای قبلی؟)
(می خوام قبل از رسیدن بابا به خونه با شورا حرف بزنم!)
(یک ساعت دیگه می بینمت!)
(گفتم بمونه فردا!)
استیـو متوجـه آنـدو نبود به فکر خـودش بود.ناامیـدانه به پیـشخوان نـزدیک شد و سر خم کرد تا در مورد
خواب بودن سایمن مطمعن شودکه چنگال کریس از عقب یقه ی او راگرفت:(توحرف حالیت نمی شه؟)
استیو عقب دوید:(چرا فقط...فکرکردم شاید...)
کریس پشیمان شد و با ملایمت گفت:(اگه کار مهمی نداری بمونه فردا!)
استـیو خنده ی تلخی کرد.چرا مهـم نبود؟می خواست آن شب را لااقل آن یک شـب را از دست صاحب
خانه و خطر بیرون شدنش در امان بماند.غیر از مساله ی رئیس بودن سایمن,به نوعی احساس می کرد باآن
اخلاق نرم و ملایم و لبخندگرم و همیشگی اش قابل اعتمادترین است:(نه مهم نیست...بمونه فردا!)
شـاون برای لحـظه ای نسـبت به او احساس تـرحـم کـرد وگـفت:(اسـتیو اگه می خواهی بیا تا اونجایی که
مسیرمون می خوره با هم بریم)
استیو از این بدشانسی به خنده افـتاد.هـر شب آن چهـار ماه آرزوکرده بود با او برود تا بلکه در طول مسیـر
حرفی از شورا به میان بیاید هر شب آن چهار ماه آرزوکرده بود غیر ازآن شب!(باشه بریم!)
***
از رفتن آندو مدتی می گذشت اما او هـنوز هـم تکیه زده بر پیشخوان,چشم بر سایمن داشت و به سوالی
که بعد از دیـدار سایمن در ذهـنش شکل گرفـته بود,فکر می کرد.چـرا؟سالها پیش عـادت علاقمند بودن,
اعـتمادکردن,نگـران شـدن و وابسته مانـدن را ترک کـرده بود,اما حالا چـرا؟سایـمن چرا؟یعـنی داشت به
شخصیت اصلی و قبلی اش بر می گشت؟این فکرآنچنـان او را وحشـتزده و عـصبانی کردکه به سرعـت از
پیشخوان فاصله گرفت و برگشت به سوی پله هـا دویـد.نه او دیگر نمی خواست اعـتمادکند و دل ببـندد و
بعد ترک شود و تنها و منتظر بماند و سالها از درد عظیم نیازمندی بگـرید.تا نیمه ی پله ها رفـت اماکم کم
قدمهایش سنگین شد و دیگر نتوانست ادامه بدهد.چیزی مانع می شد.چیزی انگارکه جدا شده از وجودش آنجا در پایین مانده بود.یعنی ممکن بود وجدانش باشد؟تاآنجاکه بیاد داشت وجدان را بیاد نداشت.آنراهم با بقیه ی نیازهاکشـته بود و یا خودش با مرگ بقیه مرده بود!پس چـه بود؟یک لحظه به خودآمد.داشت بر
می گـشت!نمی دانست چـرا می خـواست هر چه سریعـتـر به او برسد.مطمـعن بود بیدارش نخواهد کرد.از
طرفـی ممکـن نبود قـصد لمس کـردنش را داشـته باشد حتی به منـظور بردنش به اتاقـش!اما انگـارکه اگر
می رسید به آرامش می رسید,خود را رساند.لب بازکرد صدایش کند و او را وادار به رفتن به اتاقش بکند
اما دلش نیامد.دست انداخت بازویش را بگیرد و دورگردن خود بیندازد بلکه جـرات حمل او را پـیدا کند
اما نتوانست!حتی نمی توانست از روی لباس کسی را لمس کند!چقدر عوض شده بود...بایدکاری برای او
می کرد وگـرنه به آرامش نمی رسید.نگاهـش را چرخاند وآویـز لـباس را دید و پالتوی سبز سایمن راکه با رنگ چشـمان زیبایش همـاهنگی داشت,آویـزان بر رویـش,رفت و برداشـت.لحظه ای در دستش لمس
کرد و بوئید.همان بوی آشنای ادکلنش!چـقدر دلگرم کننده و دلشادکنـنده بود.برگشت و با لرز و شـرم و
احتیاط بر شانه های او انداخت.سایمن چیزی نفهمید اما او انگارکه مرتکب جرم بـزرگی شده,با وحشت و
عجله پا به فرارگذاشت...
کم مانده بود راه مشترکشان تمام شود اما هنوز هیچکدام سر صحبت را باز نکرده بودند.شاون از صحبت
در مورد خود و شرایط خانه و خانواده اش متنفربود و می دانست بعد ازآمدن آن روز شورا به غذاخـوری اگـر هم موضوعی برای صحـبت باشد درآن مورد خـواهد بود.استیو هم دوست نداشت در مورد خـودش
حرف بزند.همه از جمله شاون می دانستند او یک بچـه دهاتی و فـقیر بود اما اینکه چـقدر دهاتی و چقـدر
فـقیر بود نظری نداشتنـد!فـقط خـودش می دانـست و صاحب خانـه اش!اما باید از جایی شروع می کردند
وگرنه راه تمام می شد و هر دو باکوله باری از حسرت و سوال تنها می ماندند…
(دلم می خواست به شهرمون برمی گشتیم...)
استیو نامطمعن ازآنچه شنید سر برگرداند.بله شاون بود:(دلم می خـواست مثل گـذشته ها هـر شب دور میز
شـام جمع می شـدیم...ماما میـز رو حاضر می کـرد,بـابـا ازکارش تعـریف می کـرد و من سر بـه سر شورا
می ذاشتم...)
هـزاران سوال با هیجان شدید به مغز استیو هجوم آورد اما او با تلاشی طاقت فرسا جلوی خود راگرفت تـا
حـرف او را قـطع نکنـد و او را از درد دل کـردن منصرف نکنـد...(و بعـد قـرار پیـک نیک آخر هفـته رو
می ذاشتیم...یک جـایی دور از مدیسن و من اینبار بجای ردکردن و رفـتن با دوستام,بـا اونها به پیک نیک
می رفتم و براشون ماهی می گرفتم...)
لرزش صدا او را موقتاً از ادامه دادن بازداشـت.استیـو در قـلبش احساس سوزش کرد.وقـتی به اونگـاه کرد
برقی سوای رنگ و روشنی همیـشگی در چشمانـش داشت,برق اشک!(هـیچوقت باور نمی کردم حسرت
اون روزها رو بخـورم...چرا قـدر زندگی ام رو ندونستم؟)
استیو هم بیاد زندگی خودش افتاده بود.او هم باور نمی کرد روزی آن آسایش و زیبایی را از دست بدهد.
اشک پلکهای او را هم می فشرد.دیگر نتوانست ساکت بماند:(هممون این اشتباه روکردیم شاون...)
شاون خنده ی غمناکی کرد:(کاش نمی کردیم...کاش می تونستیم همه چیز رو به اول برگردونیم...)
و فکـرکـرد اگـر می تـوانست واقـعاً برمی گـرداند؟استـیو هم به تلخـی خنـدید.او اگـرمی تـوانست حتـماً
بر می گرداند!باز مدتی به سکوت گذشت.خانه ی هـر دو در جایی دور از جمعیت و شلوغی نورهای شهر
بود.در جای فقیرنشین حومه ی شهر!پس خیابانها وکوچه هایی که باید طی می کردند همیشه سوت وکور
بود...
(چقدر عجیبه که تقاص خوب و پاک بودن اینقدر سنگینه!)
شاون با ناباوری سر برگرداند.نیم رخ استیو جدی تر و سردتر از همیشه بود:(اونقدر سنگین که باید تا آخر
عمرم پس بدم!)
تن شاون به لرزه افتاد:(چطور ممکنه؟!...تو هم؟)
استیو رو به اوکرد.لبخند تلخی به لب داشت:(شاید اگر بد بودیم نمی باختیم درسته؟)
شاون ایستاد و با علاقه مچ دست استیو راگرفت:(اما نمی تونستیم مگه نه؟)
استیو هم ایستاد:(نه...نمی تونستیم!)
(پس چرا...؟یعنی ما باختیم؟)
استیـو به چشمان اوکه در تاریکی مثل چشمان گـربه برق می زد,خیره شد:(ما اینجایـیم شاون...کیلومترهـا
از خونه و خانواده و زادگاهمون دور,اما پیش هم هستیم,هر چهـارتامون تنـها اما خوب هستیم,ما شبیـه هم
هستیم و دست سرنوشت ما رو اینجا جمع کـرد و هـمدیگر رو پیداکردیم...شاید بنظر نیاد اما درستش این
بود,این سرنوشت ماست و زوده تا بفهمیم که برنده شدیم!)
شاون با امیدواری خندید:(پس ما برنده شدیم!)
(اگه درست و پاک و خـوب بودنمون ما رو اینجا جمع کرده پس زندگی قبلی ما غلط بوده و خدا داستان
دیگه ای برامون نوشته,به پاداش گذشته مون,پس ما برنده شدیم!)
شاون شوکه شده بود.جوابش راگرفته بود اما چیزی هنوز ذهنش را مشغـول کرده بود:(اما یا راضی بودن؟
بنـظر میاد هیچـکدوم از شرایـطمون راضی نیـستیم؟ اگـه درستـش اینه,اگـه برنـده شدیم چرا شاد و راضی
نیستیم؟)
(گفتم که زوده!تا اینجای زندگی مون درست بوده و ما بردیم اما بقیه هنوز نوشته نشده و در دست ماسـت
که بسازیمش یا ویرانش کنیم و ما خواهیم ساخت...زندگی مثل یک پازل می مونه وقتی قطعه ای رو نگاه می کنی کج و بی معنی وکوچیکه اما اون تکه ای از یک تـابلوی قـشنگه که اگه نباشـه شکل تابلو ساخته نمی شه...ما اگه هـر قطعه رو درست سر جاش بذاریم تابلوی زندگی مون کامل و قشنگ می شه!)
شاون مست شده بود:(وکافیه یک قطعه رو غلط بذاریم!)
استیو لبخند به لب سر تکان داد:(ومی دونی شاون...من از با تو و سایمن وکریس بودن خیلی راضی وشادم
و ایـن برام کافیه!)
***
فنجانها راکنارکشید و بطری را از مخفی گاهش بیرون کشید.هفته ی قبل که به خرید رفته بودآنرا بـرای
خـود خـریده بود و دور از چـشم بقـیه آنجا مخـفی کـرده بود.در طـی آن مدت درش را بـاز نکـرده بـود.
می دانست خوردن ویسکی برایش مضر بود اما چرا باید اهمیت می دادکه؟مدتـی برای بازکردن درش بـا
بطری ور رفت اماآنقدر توانایی نداشت,یعنی دیگر نداشت پس از دندانهایش کمک گرفت.سالن تاریک
و خفه بود و فقط از باریکه های پرده,نور ماه بر میزها وکف چوبی سالن می افتاد.بعد از موفق شدن در باز
کردن در بطری,لیوانی برداشت و تا نیمه پرکرد.پالتو هنوز بر شانه هایش بود.نمی دانست کدامیک آنرا بـر
دوشش انداخـته بود.حدس می زد استیو باشد.او خیلی دقـیق و دلسوز بود.می خواست قدم بزند پس پالتـو
را طرفی پرت کرد و لیوان بدست از پشت پیشخوان خـارج شد.ساعت زنگ زد.دو نیمه شب بـود.به سوی
یکی از پنجره ها رفـت و از لای پرده خیابان خـلوت را نگاه کرد.چقدر تلخ و وحشتناک بود تنها بـودن...
ذره ای نوشید.اهمیتی به مزه ی تلخش نداد.با خود لج کرده بود.بازآن صحنه ی دردناک جلوی چشمانش
ظـاهر شد.مراسـم خـاکسـپاری او...با همان لباسها در یک تابـوت چـوبی تـنگ و ساده,یک کـشیش و دو
گـورکن,طول جـاده ی پشت کـلیسا را با حمل تابوت او می پیمایند,گـورش در محـلی دورتر از بقـیه,در
جای خشک و دلتنگ کننده,بدون هیچ مراسمی او را داخلش پرتاب می کنند...کـسی اورا نمی شناسـد و
اوکسی را ندارد تا برایش گـریه کند...کـشیش خلاصه وار چیزهایی از انجیل می خواند و خاکهـا...دوباره
نوشید.قلبش در فشار عجـیبی بود.چرا سرنوشتش اینطور رقم خورد؟آیا مرتکب اشتباهی شده بود یا تقدیر
و امتحان الهی بود؟مگر مرگ می توانست امتحـان الهی باشد؟از پنجـره فاصله گرفـت و رفـت پشت یکی
از میزها نشست.ازآن جهت غذاخوری جور دیگری دیده می شد.بزرگتر و مخوفتر.صدای قدمهای کریس
را از سقـف شنید.او هنـوز هم,باز هم بیـدار بود.چرا؟او دیگر چـرا؟یعنی مشکـلی داشت؟شاید هـم مشکل
کریس وجود او بود!بیاد حرکت آنروزش در دستشویی افتاد و تلخی اش را دوباره حس کرد.نمیخواست به طـرز رفـتار و لحن حرفهایش اعـتمادکند اماگاهی شک می کرد مشکل کریس نفرت از او باشد!عـلتی که باعث خشم کریس شود در رفتار خودنمی دید بلکه تاآنجاکه می توانست سعی می کرد برایش خوب باشد نه اینکه بخاطر سابـقه دار بودنش از او بترسد برعکس به او علاقمند بود و این عـشق تنها علت وبهانه اش بـرای محبت کردن به کـریس بـود اماکریس؟اوآنقدرکریس را نمی شناخت که بفهمد اگر هم نفرتی هست علتش چیست؟اینبار لیوان را پر نکرد.بطری را بلندکرد سر بکـشدکه احـساس کرد صدایی از سمت در اصلی شنـید.صدای چرخیدن قفل!بطری را زیر میزگـذاشت,از جا بلند شد و پیش رفت.شخصی داشت
کرکره را باز می کرد.سایه اش را می دید.جوان بنظر می آمد.کمی هل کرد.چکار بـایدمی کرد؟اجازه ی
ورود نمی داد؟فرصت فرار نمی داد؟شـاید مسلح بود؟یعنی بهتر بود چیزی بردارد؟تا بتواند تصمیم بگیـرد,
شخـص لای کـرکره را تاآن حدکنار زدکه بتوانـد رد شود!ساکـش را میان کرکره گـذاشت و مشغول باز
کردن قـفـل در شیـشه ای شد.خیلـی زرنگ و پـر مهـارت بود انگارکـه بارهـا این کـار راکرده بود!سایمن
نزدیک تر رفت:(استیو؟)
استیو دست ازکارکشید:(تویی سایمن؟)
سایمن با خشم نفسش را بیرون داد:(اوف...!منو خیلی ترسوندی پسر!)
استیو از شدت شرم دستپاچه شد:(خیلی خیلی معذرت می خوام لطفاً منو ببخش!)
سایمن در راگشود:(چی شده؟چرا برگشتی؟)
(می تونم بیام توبگم؟)
سایمن عقب رفت:(البته...بیا تو!)
کـریس که در راه پـله برای پایین رفـتن با خودکلنجار می رفـت با صدای باز شدن کرکره نگران شد و بـا
عجله از پله ها سرازیر شدکه زمزمه ی آندو را شنیـد:(باور نمی کردم بیـدار باشی...نمی خواسـتم کسی رو
بترسونم...)
(مهم نیست,بگو چی شده؟)
(یک موضوعی بودکه می خواستم امروز باهات درمیون بذارم!)
(خوب صبح می گفتی حالا چرا؟)
(مجبور شدم...راستش...)
و مکث کرد.کریس باکنجکاوی پایین تر رفت و توانست سایه ی آندو را مقابل هم ببیند.استیو بدون آنکه
از وجودکریس باخبـر باشد,فـقـط از روی خجالت,بی اختـیار تن صدایش را پایین ترآورد:(صاحب خونه
بیرونم کرد!)
سایمن شوکه شد:(حالا؟!)
(دو مـاه بودکـرایه نمی دادم...مجبور بودم تمام ماهیانه ام رو برای مادرم بفـرستم...مریض شده و...)بغـض
گلویش را بدردآورد:(جایی رو ندارم برم می تونم امشب رو اینجا بمونم؟)
سایمن با دلسوزی گفت:(البته...تا هر وقت دوست داری!)
استیوآنچنان شاد شدکه با یک حرکت پر شور سایمن را بغل کرد:(متشکرم...خیلی متشکرم!)
کریس که چیزی نشنیده بود,متعجب از صحنه ای که می دید لحظه ای تامل کرد و بعـد خشمی بی عـلت و ناگهانی وادارش کرد برای جلوگیری از نشان دادن هر نوع عکس العملی به اتاقش فرارکند.
ویسکانسین:آگوست 2003
یک هفته طول کشید تا او برای مطمعن شدن به گوشهایش فرصت پیداکند.طولانی ترین روز کار را در
پیـش داشتند و پدرش احمقانه عمل کرده و اینرا در خانه ابرازکرده بود,خواهرش هم برای رفـتن به جشن
تـولد دوستش اجازه خواسته بود.پس مادرش تمام روز تنها بود!هنوز شروع به کار نکرده بـودندکه باز هم
سر پدرش غرید:(نباید اجازه می دادی بابا!حالا ماما تا شب تنها می مونه!)
پـدرش که تمام طول راه غر زدنهای پسرش را تحمل کرده بود با خستگی گفـت:(اما عـزیزم تولد بهـترین
دوستش بود و اون می خواست بره کمکش...مادرت که به تنها موندن عادت کرده و شکایتی نداره!)
البتـه که مـادرش عادت کرده بود و شکایتی نداشت!بناچار مشغـول به کار شد.دقـایـق به تـلخی و سخـتی
برایش سپری می شد.دل و عقلش او را به سوی خانه می کشید.میـدانست عصر وقتی همه به خانه برگردند
همه چیز مثل روز قبـل و روزهای قـبل خواهـد بود اما یا ظن او؟ظنی که نسبت به مادرش پیـداکرده بود و
خـواه نا خواه او را به نفرت می کشاند؟آیا او می توانست بقیه ی عمرش را با این ظن بگذراند؟نه!مطمـعن
شـدن در هـر چیـزی بهـتر از دو دلی بود.پـدرش مشغـول کار بود.به بهـانه ی خرید ناهـار سویچ ماشین را
گرفـت و راهی خـانه شد.وقـتی بالای خیابان پارک کرد باز دودلی وحشتناکی سراغش آمد.اگر حقیقـت
داشت و او مطمعـن می شد چه؟باید خودش حل می کرد یا بـه پدرش می گـفت؟منطـقی این بود پـدرش
تصمیم بگیرد قـبل از هر چیزی او زنش بود و اگر خیانتی وجود داشت مجازات کردن حق پدرش بـود اما اگر چیزی وجود نداشت و شک او بی مورد بود چه؟آنوقت همه چیز برای او سر جای اولش برمی گشت و زندگـی ادامه پیـدا می کرد.این آرزو فـرصت کامل شدن در دلـش پیـدا نکرد.پـسر درشت اندامی وارد خـیابان شد و به سوی خانـه ی آنها رفت.بنـد دلش پاره شـد.دیگر جای تامـل نبود.پـیاده شد و دوان دوان خود را به حـیاط رساند و مستقـیم به سوی هـمان پنجـره رفـت.باز هـم پنجره باز بود و پرده ها بسته!صداها همان بودند اما واضح تر از قبل...(دیرکردی!)
(مادرم گیر داده بود بمونم خونه و توی درسهای برادرم کمکش کنم)
(من هیچوقت نتونستم چنین مادری بشم!)
(بهتر!...راستی دخترت کجاست؟)
(رفته تولد دوستش و تا شب نمیاد)
زانـوهایش به لرز افـتاد و تمام وجـودش سرد شد.پس حـقیقت داشت!مادرش خیـانت می کردآنهم بایک
جوان همسن او!مکالمه ادامه داشت...(راستی برات یک هدیه دارم!)
(به چه مناسبتی عزیزم؟)
(مگه یادت رفته؟امروز اولین سالگرد عشقمونه!)
به دیـوارچسبید و پلک بر هم فشرد.یکسال!...نه او نمی توانست باورکند.خواب بود,دروغ بود,تـلویـزیـون بود...
یک لحظه به خودآمد.مقابل محل کار پدرش بود.تمام طول راه را دویده بود!
از مدتـها قـبل سایمن متوجـه شـده بود زن ثـروتمندی هـر روز بخاطر شاون به غـذاخوری می آید,زیاد
سفارش می دهد و هر بار شاون سر میز او می رسد,معطلش می کند,او را به حرف می کشد و با او شوخی
می کند و متوجه شده بود پیشنهادات مختلفی به او می دهد و او را برای قبولشان مورد فشار قرار می دهـد.
سایـمن اوایل بـاور نمی کرد زن قـصد بدی داشتـه باشد اماکم کم با سماجت و پافشاری درآمـدن و نگـاه
کـردن و طول دادن وعـده های غـذا,صحبت و شوخـی و تکـرار درخواستـها و اصرار برای قبـول,بالاخره
مطمعـن شد و مطمعـن بود شاون به ردکردن او ادامـه خواهد داد و حتی امـیدوار بود روزی با یک جواب
سخـت او را برای همیشـه از غـذاخوری بیرون انـدازد اما این اطمیـنان و امیـدش به زودی شکسـت!آنروز
مشتری زیاد داشتندکه یکی هم همان زن بود و شاید شاون فکرمی کرد به عـلت پر بودن جلوی پیشخوان,
سایمن متوجه نخواهد شدکه اینبارکاغذی راکه زن هر بار می نوشت تا به او بدهـد,گرفت!سایمن احساس
کرد زیر پاهایش خالی شد.زن با شادی و رضایت آنجا را ترک کرد و شاون هیجان زده و عجول کاغذ را
در جیب شلوارش فروکرد و راهی آشپزخانه شد.سایمن آنچنان ناراحت و عـصبانی شدکه پیشخوان را بـا
تمام افرادی که برای خرید نوشیدنی پـشتش صف بستـه بودند,رها کرد و در پی شاون به آشپـزخانه دوید.
شاون لیست یکی از مشتری ها را برای استیو می خـواندکه صدای سایـمن حرف او را قـطع کرد:(اون چی
بودگرفتی؟)
شاون با وحشت سر برگرداند.استیو وکریس هم...(چی شده سایمن؟)
نگاه پر خشم سایمن فقط بر روی شاون بود.دوباره و اینبارکلمه کلمه تکرارکرد:(اون...چی...بود گرفتی؟)
شاون آب دهانش را قورت داد:(هیچ...چی رو می گی؟)
ناگهان سایمن به سویش حمله ور شـد,با یک حرکت به کمربـند او چنگ انـداخت و او را به سوی خـود
کشید.شاون فرصت ممانعت کردن پیدا نکرد.سایمن به همان چابکی دست در جیب اوکرد و تکه کاغذ را
بیرون کشید.همانطورکه حدس می زد شماره تلفـن وآدرس بود!سعی کردآرام برخـورد کند اما نتوانست!
داد زد:(اینو برای چی گرفتی؟)
شاون که هنوز نتوانسته بود علت خشم سایمن را درک کند با صدای لرزانی گفت:(همین طوری...داد منم
گرفتم!)
سایمن با تمسخر خندید:(این شغل جدیدته؟...خودفروشی؟!)
شاون خشکید.استیو هم!کریس که برای اولین بار این روی ناشناخته و غـیرمنتـظره اش را می دید وحـشت
کرده بود.سایمن کاغذ را در مشتش مچاله کرد و به صورت شاون کوبید:(اینقدر به پول احتیاج داری؟)
شاون ناباورانه زمزمه کرد:(محض رضای خدا...تو چی داری می گی سایمن؟)
سایمن از او فاصله گرفت:(کمک می خواهی؟باشه!من کمکت می کنم!)و به سوی پیشبـند اضافی آویزان
بر دیوار رفت:(استیو...می تونی تنهاکارکنی؟)
استیو هم ترسیده بود:(می تونم!)
سایمن پیشبند را بست:(توکریس...برو پشت پیشخوان,جای من!)
کریس هم جرات مخالفت کردن نداشت:(باشه!)
و زود شیرآب را بـست و پیشبندش را بازکرد.سایمن به سوی میز رفت و مشغـول پرکردن سینی شد.شاون
هنوز منگ و هراسان بود:(لطفاً سایمن...این کار رو نکن!)
سایمن سینی را برداشت و راه افتاد اما شاون جلویش راگرفت:(تو در مورد من داری اشتباه فکرمیکنی...)
سایمن سر به زیر انداخت تا به صورتش نگاه نکند:(بروکنار!)
شاون ملتمسانه گفت:(اجازه بده توضیح بدم...)
اما سایمن او را دور زد و خارج شد.
***
عصر شده بود اما سایمن بدون لحظه ای وقفـه و یاکاهلی,کارکرده بود.نه حرف می زد و نه کسـی جرات
می کرد با او حرف بـزند و شاون دلگیرتر و متـفکرتر از همـیشه,سعـی می کرد پا به پای او به کارش ادامه
بدهد.استیو وکریس هم ساکت و نگران آندو را با نگاه تعقیب می کردند تا اینکه بالاخره سالن از مشـتری
خالی شد و فـرصتی برای استراحـت پیش آمد.سایمن در اتاق خودش بودکه شاون سراغش رفت.چند بار
در زد.می دانـست سایمن جوابش را نخـواهد داد پس بی اجـازه داخل رفت.سایمن بر روی تخـتش نشسته
بود و بر دفتر ضخیمی چیـزهایی می نوشت.شـاون تا نیمه ی اتـاق رفت:(سایمن بنظرم وقـتـشه با هم حرف
بزنیم!)
سایمن همچنان سر به زیر می نوشت:(فکر نکنم لزومی داشته باشه!)
شاون عصبانی شد:(نه...لازمه!تو باید به حرفهام گوش کنی!)
(خوب بگو!)
(اول به من نگاه کن!)
سایمن اهمیت نداد.شاون جدی تر تکرارکرد:(به صورتم نگاه کن سایمن!)
سایمن نگاهش نکرد:(حرفت رو بگو و برو!)
قهر او داشت شاون را بگریه می انداخت:(چرا بهم نگاه نمی کنی؟منکه کار بدی نکردم!)
سایمن به سردی گفت:(اما داشتی می کردی!)
(نه تو داری در مورد من اشتباه فکر می کنی!)
سایمن دیگـر نـتوانست تحمل کند و سر بلنـدکرد و بالاخـره به چهـره ی شرمگین و عـصبی اما شیـرین تر
شده ی اونگـاه کرد:(از یک زن متاهـل بـدکـاره شماره وآدرس گرفـتی تـو جای من بـودی چـطور فکـر
می کردی؟)
شـاون از نگـاه جـذاب و جـدی او دستپـاچـه شـد:(اون فـقـط پیشنهاد شراکت داد منم فکرکردم چون زن
ثروتمند و...)
سایمن با خـشم حرفـش را برید:(فـقط شراکت؟...فقط!؟احمـق نباش شاون چـنین زنـهایی به خواسته های
کثیفشون اینطور می رسند اول چیزی که تو می خواهی بعدکه بدستت آورد...)
(اوه خدای من!تو واقعاً فکرکردی من اجازه می دم یکی منو بخره؟)
(منم اجازه نمی دم حتی اگه تو هم بخواهی!)
شاون در هجوم ناگهانی احساسات قوی بخنده افتاد:(جداً؟یعنی اینقدر متوجه و مواظب من هستی؟)
سایمن دفتر را بست و بر روی تخت گذاشت:(نه فـقط تو اگه کریس و استیـو هم بخـواند یک قـدم غـلط
بردارند با من طرفند!)
بغضی ناگهانی گلوی شاون را بدردآورد.استیو راست می گفـت,آنها با داشتن هم خوشبخت بودند!زمزمه کرد:(لطفاً منو ببخش...نمی خواستم ناراحتت کنم!)
سایمن از جا بلند شد:(ناراحت شدن من مهم نیست من بخاطر خودت گفتم!)
شاون بغضش را فرو خورد:(نه برای من مهمه!)
سایمن لحظـاتی ساکت و متعـجب به چشمان پـراشک و زیبـای او خیره شد و بعد لبخـند زد:(اگه اینطوره
می بخشمت!)
***
شاون فکر می کرد باآن صحبت و معذرت خواهی همه چیز به جای اولش بر خواهدگشت.استیو وکریس هم که ازآشتی کردن آندو باخبر شده بودند همـین حدس را می زدند اما ساعتی بعدکه برای شام مشـتری
آمد باز سایمن پیشبندش را بست و به سالن رفت.شاون آنچنان شوکه و ناراحت شدکـه در پی اش دوید و
او را وسط سالن نگه داشت:(پس تو دروغ گفتی و منو نبخشیدی!)
سایمن گفت:(این مساله سوای مساله ی توست!)
شاون عـصبانی شد:(چـطور ممکـنه؟من بودم که از دست تنهـا بودن شکایت کـردم,من بـودم که پیشنهـاد
شریک پیداکردن رو دادم و امروز با این مساله زن ناراحتت کردم!)
(حالا نمی شه حرف زد بمونه شب!)
شاون ناگهان بیادآورد:(اوه نه!دفعه ی قبل وعده دادی اما زیرش زدی ایندفعه نمی تونی فرارکنی!)
(چه وعده ای؟)
(خودت رو نزن به اون راه!با من بیا...باید همین الان این مساله رو حل کنیم!)
و بـازوی او راگرفـت و به آشپزخـانه برد.استیـو نشسته بود و سالاد خـورد می کـرد.شاون به محـض ورود
سایمن را به سوی خود چرخاند:(من نمی خوام توگارسن باشی سایمن!)
سایمن با محـبت لبخـند زد:(ببـین شاون,پیـداکردن یک گـارسن مناسب شاید خیلی طول بکشه تا اونوقت
یکی باید فداکاری بکنه!)
(من می کنم سایمن...قول می دم از این بهترکارکنم و دیگه شکایت نکنم!)
(لزومی به فداکاری تو نیست,من می تونم این کار رو بکنم!)
شاون با خشم گفت:(نه نمی تونی!)
سایمن منظورش را نفهمید و شاون بدون احتیاط ادامه داد:(امروز تو رو زیرنظر داشتم...)
استیو بی خبربود:(نکنه تو رو هم انگولک کردند؟)
بناگه صدای کریس از سمت در شنیده شد:(من گارسن می شم!)
هر سه ناباور از حضور و حرف اونگاهش کردند و او بسیار جدی داخل شد,به سوی سایمن رفـت,دستش
را پشت سایمن برد و بنـدهای پیشبنـدش را بازکرد!سایمن نمی توانست چیزی بگـوید.هـر سه می دانستـند
بحث دیگر تمام شده!اگرکریس تصمیمی می گرفت و حرفی می زد محال بودکسی بتواند تغییرش بدهد.
کـریس پیشبنـد را به دورکمر خود بست و راهی سالن شد.در چهـره ی شاون و استیو رضایت درخشـیدن
گرفت اما سایمن ناراحت شده بود.پس بدون هیچ حرفی از آشپزخانه خارج شد و به جـای قبلی اش,پشت
پیشخوان رفت.
***
شب شده بود و یک روز دیگر رو به پایان بود.همه آخرین کارها را می کردند.استیو ظرفها را می شست.
شاون درکمک به اوخـشک می کرد.سایـمن در سالن بود و روی پیشخـوان را جمع می کرد وکریس قبل
از تی کشی صندلی ها را بر روی میزها برمی گرداند.سایمن زیر چشمی او را می پایید.از وقتی استخدامش
کرده بود هـزاران سوال داشت که هـر روز برتعـدادشان افـزوده می شد و تنـها چیزی که از او می دانست
مجرم بودنش بود!(کریس!)
(بله؟)
نمی دانست چطور شروع کند:(من می دونم تو ازکارشاون خوشت نمیاد...)
کریس به کارش ادامه می داد:(اما یکی باید فداکاری بکنه!)
(این انتخاب من بود و نمی خواستم تو رو مجبورکنم...)
(می دونم!)
(پس؟)
کریـس دست ازکارکشـید و به او نگـاه کرد:(خیلی وقـته فداکاری نکردم سایمن...بذار یادم بیفتـه چـطور
احساسیه!)
تـیر نگاه و حـرف پرتـاثیـرش تا اعمـاق قـلب سایمن رفت و لبخند پردرکی بر لبهایش آوردکه کریس را
هـیجان زده و خجـالت کرد.ورود ناگهـانی شاون مسیـر نگاه آنـدو را قـطع کرد:(من دارم مـی رم...کاری
ندارید؟)
کـریس سرکارش برگشـت و سایـمن به شاون اشـاره داد برود و تشـکرکند و شـاون با وجود نارضایتی به
سوی کریس رفت.استیوکت به دست میان چـهارچـوب در منتـظر بود.منـتظر درخواست شاون برای راهی
شدن و یا درخواست سایـمن برای مانـدن!ساکش را داخل وان حمام مخـفی کرده بود چون نمی خواست
مقـابل کریس و شاون هم آبرویش برود و از طـرفی مطمعن بود بعد از مسایلی که آنـروز پیـش آمده بود, سایمن دیشب و بی خانه ماندن او را فـراموش کرده است و او نیاز شـدید و مبرم به کمک سایـمن داشت.
باآنکه آنروز مخفیانه برای پیداکردن اتـاق با چـند جا تماس گرفـته بود اما نتـیجه ای نگرفـته بود.از طـرفی
صاحب خانه تمام اثاثیه ی دست سوم او را به حساب کرایه ی عقب افـتاده ی او برداشته بود و اگـرسایمن
کاری نمی کرد او جایی برای رفـتن نداشت و مجـبور بود شب را در پارک روبرویی بگـذراند.تنها چیزی
که او را دو دل و نگران می کرد شرمنده شدن در حـضور شاون وکـریس بود!شاون تا یک قـدمی کریس
رفت و ایستاد:(متشکرم!)
کریس پشت به او به کارش ادامه داد:(من بخاطر تو نکردم!)
شاون آهسته و پرتمسخرگفت:(می دونم...عشق بد دردیه!)
کریس قد راست کرد و به او زل زد.شاون با بی اعتنایی ادامه داد:(منم سایمن مجبورکرد تشکرکنم وگرنه
من...)
اینبارکریس گستاخانه زمزمه کرد:(می دونم...عشق بد دردیه!)
لبخند شیطنت باری بر لبهای شـاون نقش بست که کریس را شوکـه کرد:(پس همدیگـه رو خـوب درک
می کنیم!)و چشمکی زد و برگشت:(خوب بچه ها خداحافظ!)
استیو نفسش را نگه داشت و به شاون خـیره شد اما بجای اوکـریس که از دیـشب به بعد نسبت به استیو هم
لج پیداکرده بود,حرصش را سر او خالی کرد:(تو نمی ری استیو؟)
شاون ایستاد:(اگه می خواهی بیا با هم بریم؟)
استیو در دل به کریس فحش داد:(میام...)وکتش را پوشید:(شب بخیر بچه ها...)
و با دلسردی کشان کشان بطرف شاون راه افتاد.کریس دست ازکارکـشیده بود و رفتنشان را با لذت تماشا
می کردکه صدای سایمن مانع خروجشان شد:(صبرکنید...یک چیزی یادم رفت...)
نور امیدی بر دل استیو تابید.هر دو ایستادند و سایمن خود را رساند:(می خواستم یک پیشنـهادی بهـت بدم
استیو...)
استیو به سختی خندید:(در چه موردی؟)
(شـاون مجبـوره بخـاطر خـانواده اش خـونه بره اما تو تـنهایی...چرا اینـهمه راه رو بی خـودی می ری و بر
می گردی؟چرا همینجا پیش ما نمی مونی؟حالادیگه وظایفت سنگین تر شده اینطوری صبح هم می تـونی
به کارهات برسی از طرفی پول کرایه ی اتاق هـم توی جیبت می مونه!بالا روبروی اتـاق کریس یک اتاق
دیگه هست جای قشنگی نیست اما اگه بخواهی می تونی اونجا بمونی...خوب چی می گی؟)
استیو از شدت شوق کم مانده بود بپرد سایمن را ببوسد:(من...نمی دونم که...یعنی اگه تو می خواهی...)
و هیجانش را به زحمت کنترل کرد.سایمن لبخندآشنایش را به لب آورد:(من می خوام!)
کریس دیگر نتوانست تحمل کند.حالامی فهمید علت این درخواست سایمن مربوط به نزدیکی بی مفـهوم
دیشب آندو بود.چقدر سایمن زیرکانه و عاشقانه عمل کرده بود!محکم تی را به زمین کوبید و به سوی پله
ها دوید.هـر سه متعجـب از این حـرکتش به هـم نگاه کردند.شاون که دیگر شدت علاقـه و حسادت او را
کشف کرده بود پیش خود خندید:(عشق بد دردیه!)
سایمن با تعجب سر برگرداند:(تو باکی هستی؟)
شاون هل کرد:(با خودم!)
استیو هم تعجب کرد:(تو عاشق شدی؟)
شاون لبخند زد:(چه جور هم!)و زیپ کاپشنش را بالاکشید:(اگه تو می مونی من برم؟)
استیو جواب نداده سایمن گفت:(آره فـعلاً چند شب بمونه تاکریس راه بیفتـه بعد...)و به شوخی به شانه ی
استیو چنگ زد:(این یک فداکاری رو هم استیو بکنه!)
استیو از شدت شرم و شوق خندید و سر تکان داد.شـاون هم با شادی که هیچـکدام علـتش را نمی دانست
دست درازکرد:(پس کلید رو به من بدید...)
استیو از جیبش بیرون کشید:(صبح می تونی زود بیایی؟)
شاون کلید راگرفت و خندید:(زودتر از همه ی شما!)
و خوشـحال خارج شد.استـیو در حالی که به بـسته شدن کرکره تـوسط شاون نگاه می کرد,بـه سختی لب گشود:(نمی دونم چی بگم سایمن و چطوری ازت تشکر بکنم...امیدوارم یک روزی بتونم جبران کنم...)
شاون کرکره را هم قـفل کرد و برایش دست تکان داد و رفـت.استیو متعـجـب از جواب ندادن سایمن به
پشت سرش نگاه کرد و او را در حال ورود به دستشویی دید!
تا وقتی وارد اتاقش نشده بود متوجه کاری که کرده بود نبود اما وقـتی در پشت سرش بسته شـد واو در
تاریکی حبس شد,ترس قلبش را فـراگرفت.چـرا ناراحتی اش را بروز داد؟چرا بهـانه ای درست نکرد؟چرا
فرارکرد؟اصلاً چرا ناراحت شده بودکه؟چنگال نگرانی روح او را در برگرفت.لعنت گویان به خود,لـباس
هایش را درآورد و به سوی تخت رفت.برای لحظه ای تصویر خود را درآینه ای که بر درکمدش بود,دید
و با ناباوری به خود خیره شد.خودش بود,کـریس گیلمور زخم خورده و بی احساس با چشمانی انتقام جو
و سرد و چـهره ای سخـت و سنگی و دهانی که دیگـر لبخـند زدن بلد نبود!یعـنی آن شخصی که لحظه ی
قـبل چنان عکس العمل مسخـره ای به چنان مورد بی اهـمیت و مسخـره تری نشان داده بود هـمین کریس
گیلمور بود؟نگاهش بر سینه ی لختش چرخید.پوست خالکوبی شده ی روی قـلبش با هـر ضربه می لرزید
و او را یاد بزرگـترین درد زندگـی اش,درد خیانت می انداخت!هر قـدر هم خالکوبی روح مرگ را نشـان
میـداد نمی توانست حقیقت زنده بودنش را مخفی کند.قلب او هنوز هم می تپید,تپشهایی متفاوت از تلمبه
زدن خـون!دست بر رویش گـذاشت و از خـود پرسید,چـرا؟برای یک نفـر؟چه کـسی؟سایمن؟ضربات را
محکمتر حس کرد پس او بود امـا چرا؟دوباره سر بلـندکردو اینبار شخـص دیگری درآیـنه دید.پسـری با
چهره ای پر مهر و نگـاهی گرم و لبهایی که برای یک لبخـند فـراموش شده باز می شدند.ناگهان از چهـره
ی بیگانه شده ی خودآنچنان ترسیدکه مشتش را بلندکرد و برآینه کـوبید.آینه از هـر جهت ترک برداشت
و درکمد قوس پیداکرد.
پنسیلوانیا:می 2001
بنظر می آمد هر دو در خواب بودند.در را بیشتر بازکرد وکیسه را پای تخت دید.پاورچین پاورچین داخل رفت وآنرا برداشت.برای یک کیسه طلا زیادی سنگین بود.به صورت پدرش نگاه کرد.حتی درخواب هم
خسته و بیمار بنظـر می آمد.دلش برای او سوخت.شاید وقـتی متوجه می شد در اول بخـاطر از دست دادن
ثروت راحت,خشمگین و ناراحت می شد اما بـعد حتماً درکش می کرد و از اینکه پسرش او را از خـطر و
بی آبـرویی نجات داده,شرمگـین و راحت می شد و حـتی به او افـتخار می کرد.عقب عقب از اتاق خارج
شد و بدون آنکه حتی یک نظر داخـل کیسه را نگاه کند,با عجـله به سوی در دوید اما هـنوز یک لنگه ی
کفشش را نپوشیده بودکه صدای خشمگین نامادری اش او را نگه داشت:(صبرکن لعنتی!)
چراغها روشن شد و او با وحشت برگشت.پدرش خـواب آلود در چـهارچوب در اتاقـشان ایستاده بود و با
تعجـب وگیجی او را نگاه می کرد.نامادری اش حمله ور شد وکیسه را از دست اوکشید:(کی به تو اجـازه
داد به اینها دست بزنی؟)
ناامیـد و خسته کیسه را رهاکرد.موفـق نـشده بود!نـامادری اش داد و هوار براه انداخته بود:(به چه جرات و
اجازه ای میایی اتاقمون و دزدی می کنی؟بی شرم!نمک نشناس!حرامزاده!)
دیگر نتوانست تحمل کند از شدت خشم بخنده افتاد:(من نمی دزدیدم می بردم پس بدم!)
پدرش تلوتلوخوران تا وسط سالن آمد:(تو چکار داشتی می کردی؟)
او بجای پدرش خجالت می کشید:(می بردم پس بدم...لطفاً بابا...اون پول کثیفه,خودتو,ما رو بدبخت نکن بذار ببرم پس بدم!)
نامادری اش از ترس منصرف شدن شوهرش غرید:(تو از هیچی خبر نداری پس خفه شو!...اورایلی هـر ماه
از حقوق پدرت کم می کرد و حالامی خواد اخراجش کنه این پول حق ماست...)
حرفش با صدای ملیسا قطع شد.در پای پله ها بود:(چی شده؟)
مادرش کیسه را به اتاقشان پرت کرد و به سوی او رفت:(هیچی نشده!برگرد سرجات!)
می توانست ازگوشه ی چشم هیکل کوچک و زیبایش را در لـباس خواب صورتی رنگش ببیند اما سر بـر
نگرداند.از دور شدن نامادری اش استفاده کرد وآهسته و ملتمسانه به پدرش گفت:(خواهش می کنم بابا...
وضع ما خوبه و به این پول احتیاج نداریم نذار مجبورت کنه خطاکنی...)
پـدرش جواب نداد امـا او می توانست دودلی و شرم و نگرانی را از نگـاهـش بخوانـد.نامادری اش متـوجه
سکوت و تـفکر شوهـرش شد و با تمسخـرگـفت:(چیه می خواهی از پسرت دستور بگیری؟اجازه می دی
اون برات تکلیف تایین کنه؟زحمتها تو هدر بده؟چرا چیزی به پسرت نمی گی؟)
پدرش باز هم سکوت کرد.امید رفته اش دوباره برمی گشت.او به پدرش مطمعن بود:(بابا؟)
پدرش سر به زیر انداخت:(برو اتاقت!)
استیو تمام شب بیدار بود.باآنکه سایمن با پتوهای اضافی,تخت موقتی اما راحتی برایش درست کرده بود
اما شور و شوق آنجا بودن اجازه ی خواب به او نمی داد.بالاخره سقـفی امین و هـمیشگی بالای سر داشت
بدون تـرس از غـریبه ای که وقت و بی وقت پشت در اتاقش بیاید و با مشتهای محکم به در بکوبد و او را
در مقابل بقیه ی ساکنین آپارتمان به باد کثیفترین فحشها بگیرد.چقدر عالی بود دانستن اینکه می تواند هـر
صبح باآرامش بیـدار شود,بـدون هیـچ عجـله ای چیزی بخـورد,آنهم با بقـیه,و بـدون طی کـردن مسیـری
طولانی سرکـارش حاضر شـود در حـالی که نه تنهـا ذره ای ازآبرویش نرفـته بود بلکه طرز پیشنهـاد دادن
سایمن او را فـداکار و بی نیاز معـرفی کرده بود و او بخـاطر این لطف بی دریغ سایمن خود را تا دم مرگ
مدیون او حس می کرد.
کریس هـم بیـدار بود.باآنکه تمام سعـیش راکرده بود تا طرف دیگـر تخت غلت نزند تاآینه ی شکسته را
نبیند و یاد سایمن نیفتد اما نتوانسته بود!این طرف تخت باآن طرفش هیچ فرقی نداشت فکر سایمن در همه جا بود و او دیگر نمی توانست فرارکند و این جدی تر شدن مساله را نشان می داد.می دانست بخاطرماندن
استیو حق ناراحت شدن نـداشت اگر هم داشت حـق عکس العمل نشان دادن نداشت!هر قـدر هم از مورد
محبت قرارگرفتن متنفر بود,سایمن با او این کار راکرده بود و می کـرد و او باآنکه نمی خواست اما خـود
را مدیون او احساس می کرد و شاید امیدوار بود او برای سایمن تک باشد اما حالا می دید شخـص دومی
هم وجودیت پیداکرده یعنی همیشه بوده و او نمی دیده و حتی شاید سومی و چهارمی هم درکارباشد!پس
این اخلاق او بود...خوب بودن!دست بر سینـه اش کشید.انگـارکه درد سوزن راکه مکرراً در پوستش فـرو
رفـته و خارج شده بـود,حس می کرد.یعـنی دوست داشت برای سایمن تک باشـد؟یعـنی این درد رقـابت
بود؟درد حسادت؟
سایمن هم نخـوابیـده بود.حتی اگـر می خـواست,که می خـواست,نمی تـوانست!دیگـر شب برایش معنی
نداشت,تخت هم,خواب هم!نشسـته بود و مثل هـر شب می نوشت.حرفـهایی داشت که بایدگفـته می شد.
حرفهایی که شنونده نداشت اما او دوست داشت بگوید تاآرام شود.از احساسات پردردش,امیدهای ویران شده اش و تنهـایی تلخـش بگویـد تاآرام شود وکسی جز دفـتر خاطراتـش را نداشت.می نوشت"می دانم
زمانم هر روزکمتر می شود و با این درآمدکم هیچوقت شانس پس انداز کردن نخواهم داشت..."
ساعت شش و نیم صبح بود.شاون در راهروکفشهایش را می پوشیدکه شورا خود را به او رساند:(بذار منم
بیام شاون!)
شاون با عصبانیت به سویش چرخید:(برگرد و بگیر بخواب!)
شوراکودکانه از بازویش آویزان شد:(خواهش می کنم...)
شاون غرید:(نه!)
(بابا نمی فهمه...می تونم به بهانه ی کمک درسی به جودی,بیام رستوران پیش توکارکنم!)
(گفتم نه!)
شورا دلگیر رهایش کرد و شاون پشیمان و دلسوز به چشمان آبی خواهرش خیره شد.انگارکه مقـابل آیـنه
ایستاده بود!زمزمه کرد:(گارسن استخدام کردیم!)
***
اولین روز برای کریس به سخـتی شروع شد.هـر سه می توانستند بـبینند دهانی که اکثراً بسته بود و از این
بـسته بودن رضایت کامل داشت حالا به زور مشـتری ها باز می شـد.این تک مـوردی بودکـه سایمن را از
عـذاب وجدان می رهاند!چـون می دانست روبرو شدن با انسانهای متفاوت و متعـدد بر روح گوشه گـیر و ایرادگیر او تاثیر خواهدگذاشت!شاون هم بخاطر داشتن عـلت برای زود خارج شدن از خانه,قـبل از بیـدار
شـدن پدرش و قبل از شنیدن ناله و توهین و شکایتهایش,خوشحال بود و هم بخاطرکمک کریس و سبک
شدن کارهایش!استیو هم بخاطر شروع زندگی بی دغـدغه درآنجاآنقدر خوشحال بودکه سنگینی کارهای اضافی کریس راکه بر او محول شده بود,حس نکند.
یکهفته به همین منوال گذشت.اوضاع همانطورکه تخمین زده شده بود رو به بهبودی می رفت.حالا دیگر
اکثر میزها پر می شد و چند دلاری بیشتر,غیر از حقوق و هذینه ی خرید,به پس انداز می رفت.آخر هـفـته
سرشان آنقدر شلوغ بودکه تا ساعت چهار بعد از ظهر وقت نکردند ناهار بخورند.وقتی بالاخره سالن خالی
شد,شـاون وکریس خستـه وگـرسنه برگشتند و استیو باقی مانده ی سیب زمینی و سوپ و سالاد را بر روی
میـز چید.هنـوز شروع نکرده بـودندکه سایمن در میان در ظـاهـر شد.پالتـوی سبز رنگـش را بتـن داشـت و
مضطرب بنظر می آمد:(بچه ها...من یک جایی می رم,زود برمی گردم فقط...)
استیو با تعجب وسط حرفش پرید:(حالا؟اما ناهار...)
(میل ندارم!)
(دیشب شام نخوردی!)
شاون هم شوکه شده بود:(صبح هم فقط یک فنجون قهوه خوردی!)
سایمن جـدی تر و عجـول تر ازآن بودکه جـوابشان را بدهـد:(اگه دیـرکردم ممکنه یکیتون موقتاًجای منو
بگیره تا من برگردم؟)
کریس زمزمه کرد:(خیلی خوب!)
(پس فعلاً خداحافظ!)
و به سرعت خارج شد.استیو با خشم به سوی در دوید:(بیا بشین سایمن...مسخره بازی در نیار!)
و حرفش باکوبیده شدن در نصفه ماند.تا دقـایقی هیچـکدام نه حرف زدند نه کاری کـردند تا اینکه استیـو
سکوت را شکست:(اون یک چیزی اش شده مگه نه؟)
هیچکدام جواب ندادند فقط شاون خنده ی تلخی کرد و سـر به زیر انداخت.استیـوکه تازه متوجه قـطعات
پازل می شد,نگرانتر پرسید:(شماها چیزی می دونید؟)
باز هیچکدام حرف نزدند.پس می دانستند!استیو عصبانی شد:(اون چشه؟)
بالاخره کریس هم غرید:(هیچکدوم نمی دونیم!حالا می شه غذاتو نو بخورید؟مشتری میاد می مونیم!)
و برای خودکمی سوپ کشید.استیو نگرانتر ازآن شده بودکه دست بردارد:(یعنی هیچکدوم نپرسیدید؟)
نهایـتاً شاون هم عصبانی شد:(اون نمی خواد ما چـیزی بدونیم!...مگه نمی بینی چـطورقایم می کنه؟تو فکر
می کنی اگه بپرسیم جواب می ده؟)
استیو داد زد:(اما یکی باید بپرسه!)
کریس به تندی سر بلندکرد:(چرا باید بپرسیم؟مگه به ما مربوطه؟)
انگارکه به خودش می گفت و از دیگران جواب می خواست و استیو جوابش را داد:(لعنت به شـما!معلومه
که مربوطه!ما زندگی مونو مدیون اون هستیم و اون دوست ماست!)
بله دوست!حقیقت هر قدر هم تلخ و ناپسند بود این بود!استیوکم مانده بود بگرید:(و اون باید به ما بگه!)
شاون زیر لب گفت:(من سعیم روکردم اما...)
نگاه کریس و استیو به سوی او چرخید و او با خشم کامل کرد:(اما اون فرارکرد!)
استیو با نگرانی پرسید:(هیچی نگفت؟)
شاون سرش را به علامت نه تکان داد.زمزمه ی کریس هر دو را ترساند:(اگه می تونست حتماً می گفت!)
شاون سر بلندکرد:(منظورت چیه؟)
کریس با تمسخرگفت:(احمق نباشید!اگه می دونست می تونیم کاری بکنیم حتماً از ماکمک می خواست
معلومه کاری ازکسی ساخته نیست!)
و یک لحظه متوجه شد هیـچوقت از این جهت فکر نکرده!شـاون هم وحشت کرد.یعـنی ممکن بود عـلت
فـرار سایمن این باشد نه اعتماد نکردن؟بغض گلوی استیو بادکرده بود:(این...این فـقـط...یک احتماله مگه
نه؟)
و سکوت جواب او بود!
***
دم پنجره ایستاده بود و سگ کوچک و سفیدی راکه همراه صاحبش از خیابان می گذشت نگاه می کرد.
بازآن جملات لعنـتی درگـوشش طنیـن انداخت"اگه نمی خـواهی شاهد مردنش باشی بده ببرم یک جای
دور,یک جای قشنگ,اونجا باآرامش می میره!"یک جای دور...یک جای قـشنگ!باز هم خواست بخـود
بخندد اما درد وادارش کرد دندان بر هم بفشارد و در دل بخندد!با باز شدن ناگهانی در,از تفکراتش خارج
شد.بوریس بود.روپوش پزشکی به تن و چند صفحه ورقه بدست داشت:(مطبم رو پسندیدی؟)
سایمن از پنجره فاصله گرفت:(آره کوچیک اما نورگیره...فقط بیمارستان از نظر بهداشت کمبود داره!)
بوریس خود را به میـزش رساند و در حالی که کاغـذها را زیرکلاسـورش فرو می کردگـفت:(منم متوجه
شدم اما چون تازه واردم نمی تونم به این زودی انتقادکنم!)
نگاه سایمن متوجه ورقه ها بود:(چطور شد اومدی اینجا؟)
بوریس به صندلی ها اشاره کرد:(نمی دونم...انتقالی دادند!)
سایمن نشست:(از پورتلند درست به هندرسون!انتظار داری باورکنم؟)
بوریس هم روبرویش نشست.لبخند شرمگینی به لب داشت:(لوس نشو!خودت می دونی برای چی اومدم!)
سایمن هم با خجالت خندید:(باورم نمی شه!)
(منم!)
و هر دو خندیدند.مدتی به سکوت گذشت.نگاهشان بر هم بود.لبخند سایمن کمرنگ تر شد:(خیلی خوب
جواب چیه؟)
بوریس به شوخی گفت:(باید فکرکنم!)
سایمن هم به خشکی خندید:(اونکه چه بخواهی چه نخواهی مال منی!)
(اینطور بنظر میادکه تو مال منی!)
سایمن منـظورش را نفـهمید و بوریس سعی کرد خـونسرد باشد تا بتـواند این آرامش را به او انتـقال بدهد:
(برات برگه صادر کردند...باید بستری بشی!)
لبخند سایمن بجای خشک شدن عمیق تر شد:(پس وضعم اینقدر خرابه؟)
(باید هر چه زودتر عمل بشی سایمن...شانست هر روزکمتر می شه!)
(من کی شانس داشتم که حالاکمتر بشه؟)
(ببین سایمن...من امروز فقط بخاطرآزمایش دادن تو رو اینجا نکشوندم...)
(می دونم چی می خواهی بگی...)
(خوب؟قبول می کنی؟)
(درکم کن بوریس من نمی تونم!)
بناگه بوریس داد زد:(چرا؟لعنت به تو چرا؟)
سایـمن سر به زیر انداخت و سکوت کـرد.بوریس با هـمان شدت خـشم ادامه داد:(اینجا مساله ی مرگ و
زندگی در میونه پول چه ارزشی داره؟)
(من دارم با شرایطم کنار میام!)
(مرگ کنار اومدنی نیست سایمن...بذارکمکت کنم)
(تو تنها نیستی بوریس,تیریشا هم هست,اون حالا دیگه همسرته...شریک زندگی ات...)
(تو هم دوستمی...ازم انتظار داری بشینم و شاهد مردنت باشم؟)
سایمن جواب نداد و بوریس اضافه کرد:(تو جای من بودی چکار می کردی؟)
سایمن از جا بلند شد:(من دیگه باید برم!)
(بشین سایمن!)
(حرفی نمونده بوریس!من جوابم رو دادم!)
(اگه از تیریشا رضایت بگیرم چی؟)
(نمی خوام مجبورش کنی!)
(اگه قراره اون درکم نکنه اگه اون همون انسان فداکاری نباشه که من می خوام پس لایق من نیست!)
(حالا هم ازم انتظارداری اجازه بدم زندگی تو ویران کنی؟اونم بخاطر یک احتمال پنجاه درصدی؟)
(می ارزی سایمن...بخدا بیشتر از اینها می ارزی!)
و اشک در چشمانش حلقه زد.سایمن شوکه شد اما خود را نباخت:(خداحافظ!)
و با یک جهش خود را به میز رساند و ورقه ها را از زیرکلاسوربیرون کشید.بوریس از جا پرید:(نه,به اونها
دست نزن!)
اما سایمن جا خالی داد و میز را دور زد تا خـود را به در برسـاند.بوریس هم از این طرف دور زد و خود را
جلویش انداخت:(نمی تونم اجازه بدم بری...توکه منو می شناسی!)
سایمن زمزمه کرد:(بر می گردم بوریس...)
(دروغ می گی!)
(می دونی که تو هم نمی تونی منو نگه داری....تو هم منو می شناسی!)
بله می شناخت!(پس قول بده برمی گردی!)
سایمن راه افتاد.بوریس غرید:(قول بده سایمن!)
اما سایمن به سرعت خارج شد.
***
کریس پشت پیشخـوان بود و در سالن غیر از سه نفرکه پشت یک میز نشسته بودند و سفارشهایشان داده
شده بود مشتری دیگری نداشتند.استیو هم درآشپـزخانه بود.به ساعت نگـاه کرد.شش ونیم بود.شاید هـنوز
وقـت داشت.مخفیـانه وارد راهرو شد و خود را به اتاق او رساند.قبلاً هم آنجا را دیده بود.مکان کوچک و
گرم و ساده که غیر از یک تخت خواب و میز سر تخت و یک کمد رنگ و رو رفته,چیز دیگری نداشت
بی معطـلی خود را به کمد رسانـد و درهایـش را یکی پـس از دیگـری بـازکرد وگشت.غـیر از لباس چیز
دیگری نبود.یک لحظه پشیـمان و دودل شد.این کار بد و اشتبـاهی بود اما مگر چاره ی دیگری داشت؟او
باید حقیقت را می فهمید.نگرانی بقدرکافی خسـته اش کرده بود.به سوی میز سر تخـت رفت و تک کـشو
اش را بیرون کشید و برای لحظه ای از دیدن آنهمه دارو و شربت وحشت کرد!پس حقیقتی وجود داشت!
چنـد بسته را برداشت و بررسی کرد.اسم هیچکدام را نشنیده بود!قلبش شروع به لرزیدن کرد.صدای زنگ
ساعت سالن او را بیادکمی وقـتش انداخت.با عجله قـرصها را سر جایش ریخت وکشو را بست.نگاهش را
چـرخاند.غـیر از تخت چیز دیگری نمانده بود.خم شد رو تختی راکنار زد و بالش را بلندکرد.بله آنجا بود.
خودش بود.هـمان سالنامه ای که هفته ی قبل در دستش در حال نوشتن دیده بود!با تردید برداشت وگشود
تـمام صفحات تا نیمه با خـط درشت و خـوانایی پر شده بود.صفحـات اول را ردکرد.نمی توانست به خود
اجازه دهد در مورد زندگی خصوصی اش فضولی کند.فقط در مورد این مخفی کاری های اواخر!به اکتبر
رسید و یک سطر از روزهای اول را خواند"نمی دانم درکدام ایالت است فـقط می دانم میلیونها دلار پول
دارد اگر می تـوانستم پیدایش کنم شاید می توانسـتم از اوکمک بگیـرم امـا او اصلاً سراغـم را نمی گیرد.
می دانم دیگر نمی خواهد مرا ببیند.خدایا چقدر درد قلب شکسته بزرگ است..."نفسش را نگه داشت آن
درد را او هم احساس می کرد.چند صفحه ورق زد به نوامبر رسید"امروز برای رستوران مشتری آمد.قیمت
خوبی پیشنهاد داد اما چون بچه ها به اینجا وابسته اند دلم نیامدبفروشم.ظهر بانک رفتم اماآنها هم برای وام
شـرایطی گذاشتند که از توان من خارج بود پس آن تیرم هم به خطا رفت!"به صفحات آخر تر رفـت.خط
ریزتر و ناخواناتر شده بود"حداقل شصت هزار دارم و تنـها بیست و چـهار هـزار پس انـداز دارم از طـرفی
وضع مالی همه خراب است و من چـاره ای جز تسلیم و سکوت و انتظـارندارم.امشب باز هم کریس به من
سر زدنمی دانم هدفش چیست؟شاید قصدکشتنم را دارد!علت اینطور فکرکردم نه به مجرم بودن او مربوط است و نه به ترس و ناامیدی من.نمی دانم؟فـقـط امیدوارم واقعاً چـنین قصدی بکند و من را از این زندگی
پر درد نجات بدهد" دستهای شاون به لرز افتاد.مجرم؟زندگی پر درد؟!باز ورق زد"می دانم زمانم هر روز
کمتـر می شود و با این درآمدکم هیچـوقـت شانس پس اندازکردن نخـواهـم داشت"شاون کم مانـده بود
دیوانه بشود.او پول را برای چه می خواست؟آنهم اینقدر زیاد؟بناگه صدایی در اتاق طنین انداخت:(چیزی
می خواهی شاون؟)
سایمن بود.شاون احساس کرد دنیا بر سرش خراب شد.آنچنان هل کردکه دفتر را بر روی تخت پرت کرد
و چند قدم عقب دوید:(اوه سایمن...من فکرکردم...یعـنی دنبال یک چـیزی می گـشتم فکرکردم شاید تـو
داشته باشی...)
سایمن خـونسرد بنظر می آمد.در را بست و به سوی او راه افـتاد.شاون دیگر قـدرت نگاه کردن به صورت
او را نداشت پس سر به زیر انداخت و منـتظر تنبیه او ماند چون می دانست هیچ بهانه ای کارساز نبود و هر
چـه سایمن می گفت و یا می کرد,حـقش بود!سایمـن روبروی او رسـید:(می دونم دنبال چی می گردی...
بگیر!)
منظورش را نفهمید.سر بلند نکرده یک دسته ورقه به سویش دراز شد.نگرفت اما جرات کرد و به چهره ی
سایمن نگاه کرد.آرام اما غمگین بود.نیازی به نقش بازی کردن و دروغ بافتن نبود.ذاتاً همه چیز عریان بود
با شرم سر تکان داد:(من فقط جواب می خواستم...)
سایمن لبخند خسته ای زد:(می دونم...بگیر!جوابت اینه!)
شاون هنوز مطمعن نبود اما مجبور بود بگیرد وگرفت.سایمن زمزمه کرد:(فقط لطفاً بین ما بمونه!)
شاون نگـاهی به ورقـه ها انداخت.نتـایج آزمایش بـیوپسی بود.از روی شک و تعجـب یک نگـاه دیگـر به
سایمـن انداخت از چشمان معـصوم و ساکـتش خـوانده می شد بر خلاف انـتظار حتی ذره ای ته قـلبش از
دست او عصبانی نبود.پس ورقـه ها را خواند.فـقـط چند لغت در هـمان صفحه ی اول به چشمش خـورد و
احساس بی هوشی کرد.بی اختیار لب تخت نشست و برای لحـظه ای چـشمانش را بسـت.حـدسش را زده
بود اما هـیچ فکر نمی کرد مطمـعن شدن تا این حد او را بشکنـد.دقـایق بسیار طـولانی به سکوت گذشت.
شاون قدرت نداشت ادامه ی نوشته را بخـواند.دستهایش شـل شده وسط زانوهایش آویزان بود و ورقه هـا
به زحمت لای انگشتان سرد شده اش مانده بود تا اینکه دست نوازشگر سایمن را لای موهایش حس کرد:
(شاون...)
شـاون به تندی و خشونت سرش را عـقب کشید و با صدای زخمی زمزمه کرد:(حالا اینـو نشونم می دی؟
حالاکه مجبورت کردم؟...حالاکه مجبور شدی؟)و نگاه پر خونش بالاآمد و بـر نگـاه پر درد سـایمن قـفل
شد:(من چقدر احمق بودم که فکر می کردم دوستمون داری!)
سایمن با ناراحتی و تعجب زمزمه کرد:(اما من دوستتون دارم!)
شاون از جا پرید و دادکشید:(دوستمون داری؟!اینه دوست داشتن تو؟!)
و ورقه را به طرفش پرت کرد.سایمن چشم در چشمان پر اشک شاون لبخند خسته ای زد:(چون دوستـتون
دارم نخواستم ناراحتتون کنم...)
اینـبار شاون شوکه شد!سایمـن با علاقه دست درازکرد وگونه ی شاون را نوازش کرد:(اینه دوست داشـتن
من!)
شاون با خشم به مچ دست او چنگ انداخت اما نتوانست کنار بزند.اشک شرم و غم و عـشق برای سرازیـر
شـدن در پلکهـایش تـقلا می کـرد اما او نمی تـوانست به چـشمانش اجـازه ی ناراحت کردن عـزیزتـریـن
دوستش را بدهدگـر چه دیـر بود اما بالاخره دوست داشتـن را یادگرفـته بود.وحـشیانه دست او را به سوی
دهـانش کشید و بوسه ای محکم بر انگشتان سرد و سفیدش زد.لبخند بر لبهای سایمن منجمد شـد.شاون به
سرعت رهایش کرد و از اتاق بیرون دوید.
آریزونا:جولای 2005
تقریباً یک ماه گذشته بود اما نه گلوریا دست از او برمی داشت و نه دوستش فـیلیپ.گـلوریا ازآن طرف
با نامه ها,تلفـنها وآمدنهای مکـرر به داروخانه او را مورد فـشار قرار می داد و فیلیپ از این طرف با اصـرار
کردنها و هیجان آوردنها و نصایح عاشقانه او را وادار به قبول گلوریامی کرد و او با هر چه در توان داشت
مقابله و مبارزه می کرد.تاآنجاکـه خودش را می شناخت برنده این بازی شیطان بود و شاید دوستش هم به
این شخصیت او اطمینان وآشنایی داشت که به همدستی شیطان برایش دام انداخت.صبح آنـروز بر خلاف
همیشه فیلیپ زود به داروخانه آمد.لبخند به لب داشت:(امروزکار تعطیله!)
تعجب کرد:(خبر خوشه؟)
(حاضر شو بریم...ناهار مهمون منی!)
(چی رو جشن می گیریم؟)
(خونه ی تازه ی منو!)
باور نکرد:(مگه تو با مادر و پدرت زندگی نمی کنی؟)
فیـلیپ دست انداخت تا روپـوش را از تن او در بـیاورد:(نه دیگه!دیشـب اسباب کشـی کـردم و حالامیایی
کمک!)
با هم خارج شدند.هنوز شوکه بود:(خیلی ناگهانی شد فیلیپ...چرا بهم نگفته بودی؟)
فیلیپ او را سوار ماشین کرد:(خواستم سورپرایز بشه!)
واقعاً سورپرایز شده بود!
خانه بزرگتر و مجلل تر ازآن بودکه فیلیپ توان خریدش را داشته باشد.وقـتی داخل رفـتند تعـجبش بیشتر
شد.خـانه دکور شـده بود وکاری برای انجام دادن نمانده بود.عـجیب تر اینکه کم وکسری وجود نداشت.
اشیاء بسیارگرانبها و زیبا در نهایت سلیقه چیده شده بودند.فیلیپ هیجان زده بود:(نظرت چیه؟فکر می کنی
حالاخواهرت با من ازدواج می کنه؟)
به شوخی گفت:(خواهرم هم ازدواج نکنه من حاضرم باهات ازدواج کنم!)
فـیلیپ دست او راگرفـت و راه افـتاد:(خوب چه می شه کرد...شایـد اندام اونو نداشته باشی اما به اندازه ی
اون خوشگل هستی!)
خندید:(منوکجامی بری؟)
(یک سورپرایز دیگه برات دارم)
برای لحظه ای دلش فرو ریخت.فیلیپ او را از پله ها بالابرد و جلوی در اتاقی رساند:(حالا چشماتو ببند!)
نگران شد:(نه...تانگی چیه نمی رم تو!)
فیلیپ خندان در راگشود:(اما من برای این کار پول زیادی گرفتم!)
و او را قـبل ازآنکه چیزی ببیند,داخل اتاق هل داد!همانطورکه حدس زده بودگلوریا نـیمه لخـت بر تخـت
نـشسته بود!برگشت و خشمگیـن و وحـشتزده به سوی در حمله ور شـد اما نـرسیده فـیلیپ در را بست و از عقب قفل کرد.