عالی بودند داستان هات حمیدما جان . . .
شکست
هوا سرد بود و باران داشت تند تر میشد . یک پیکان قدیمی ایستاد جلومون و ما هم بی درنگ سوار شدیم . داشتیم راجع به درس صحبت میکردیم که راننده گفت من شکست خوردم ...
دوستم به من نگاه کرد و از من پرسید : "چی داره میگه ؟"
قبل از اینکه جوابی بهش بدم رانند گفت : من بهترین دانش اموز وقت خودم بودم ... شب و روزم رو درس پر میکرد ... ولی اخر سر هم شکست خوردم ...
پرسیدم : "چرا شکست خوردید ؟ مگه درس خوندن بده ؟"
گفت : " من وقتی هم سنه شما بودم نقشه های زیادی برای اینده کشیدم ... همیشه به فکر اینده و درسم بودم ... با خودم فکر میکردم که وقتی پدرم فوت کنه من باید چه طوری خرج مادرم رو بدم ؟"
پرسیدم : "خوب ؟"
خنده ای بلند سر داد و گفت : "به جای پدرم ... مادرم فوت کرد ... پدرم ورشکست کرد ... من نتونستم درس بخونم ..."
ساکت شدیم ...
بعد با صدای بلند گفت میدونید چرا ؟
منتظر سوال ما نشد و گفت : "اشتباه من فقط, حرکت در یک بعد بود ..."