تجارت با شعر و چهره فروغ فرخزاد
پوران فرخزاد:علاوه بر انتشار بی اجازه شعر فروغ يک کارخانه دستمال کاغذی هم تصاوير فروغ را بر روي دستمال زده است
پوران فرخزاد در آستانه سي وهشتمين سالگرد تولد دوباره فروغ از دلتنگي ها وحرف هايي كه بر دلش مانده است مي گويد .
پوران فرخزاد در گفت و گو با خبرنگار ادبي ايلنا, پيرامون عدم حضورش در مراسم سي و هشتمين سالگرد تولد دوباره فروغ گفت: اين مراسم سال هاي نخست توسط خانواده فروغ برگزار مي شد ولي رفته رفته توسط دوستداران برگزار مي شود. من به دليل اينكه با متوليان ظهير الدوله به خاطر مسايلي كه وجود دارد و مردم را به مقبره راه نمي دهند و براي حضور در اين مكان از آنها درخواست وجه نقدي مي كنند و چون دوست دارم اين مراسم را بدون هر گونه تظاهري برگزار كنم ترجيح مي دهم در اين مراسم شركت نكنم .
وي در ادامه تصريح كرد: البته من به مرگ اعتقادي ندارم و هر سال جشن تولد دوباره فروغ را در كنار دوستانش در جمعي صميمي برگزار مي كنم و خيلي علاقمند هستم كه در اين مراسم هر كس دوستدار فروغ است حضور پيدا كند ولي به دليل مشكل جا ترجيح مي دهم كه افراد كمتري در اين مراسم حضور پيدا كنند تا به دليل مشكل جا شرمنده كسي نباشم.
گردآورنده كتاب" اوهام سرخ شقايق" در ادامه ياد آور شد: در تمام اين سال ها هرگز براي برگزاري مراسم فروغ دچار مشكل نشده ام و اطرافيان فروغ همه افراد پاك و صميمي هستند حتي كساني كه ادعا مي كنند مخالف شعر فروغ هستند در باطن فروغ و شعرهاي او را دوست دارند.
وي در ادامه افزود: در اين سال هاي پس از مرگ فروغ بسياري از ناشر نما ها هر وقت كه به مشكل مالي بر مي خورند مجموعه يا گزيده اي از شعرهاي فروغ را منتشر مي كنند كه اين مجموعه ها با غلط به دست مردم مي رسند البته براي انتشار اين مجموعه ها هيچ كسب اجازه از وارث آثار فروغ, پسرش "كاميار " نمي گيرد.
فرخزاد با اشاره به اين نكته كه بسياري از كارخانه داران و توليد كنندگان از اسم فروغ و تصوير او استفاده ابزاري مي كنند گفت: چندي پيش با كارخانه دستمال كاغذي روبرو شدم كه تصاوير فروغ را بر روي دستمال مي زدند, وقتي در صدد رفع اين مشكل برآمدم پاسخي هايي شنديم كه بسيار اندوهگين شدم. البته در ايران هنوز هيچ مرجعي وجود ندارد كه براي رفع اين مشكلات بتوان به آنجا مراجعه كرد. و اين دغدغه هاي خواهري است كه مي خواهد شعرهاي فروغ بدون غلط در اختيار مردم قرار بگيرد نه كسي كه در پي منافع مادي از اين قضيه باشد چرا كه من وارث مادي آثار فروغ نيستم.
فروغ، پري عاشق، تنها و غمگين اقيانوس زندگي
محترم رحمانی
دي ماه، ماهي است كه فروغ فرخزاد شاعر نورپرداز ايراني در آن چشم به جهان گشوده است. به جرات بايد گفت كه سيماي او كه با پشت سر گذاشتن سنت كهن شعري و دستمايه اي از تجربه هاي بزرگان شعر زمان خود، نيما،اخوان و شاملوآغاز گرديد، در حجابي از تعصب دوستداران و امروزه البته كمتر هجويات بيمار گونه مخالفان، ناشناخته باقي مانده است.
اما صداي رساي شهرزاد قصه گوي هزارويكشب در هزار توي زمان باقي است تا هر كس كه مي خواهد به گونه اي در تجربه هاي او حضور يابد.
پانزدهم دي ماه مصادف با شصت و نهمين سالروز تولد فروغ فرخزاد است.
فروغ در خانواده اي متوسط پرورش يافت اما با تلاش، هوش و نبوغ خويش توانست پس از نيما يكي از شاعران تواناي شعر معاصر فارسي گردد. او پس از انتشار سه ديوان در 29 سالگي، با تولدي ديگر مسيرش را دنبال كرد. هر چند تولد دوم او سه سال بيشتر دوام نيافت. اما تولد دوم فروغ كه در آگاهي و بلوغ وي به وقوع پيوسته بود بيان شورش را وسعت بخشيد و او با آن صميميت و سادگي به شاعر زندگي تبديل شد.
وقتي كسي مانند فروغ از تولد ديگرش خبر مي دهد معلوم است كه به مكاشفه و حضور در شعر دست يافته و در كار و بيان خويش به آگاهي رسيده است.
فروغ شاعري است كه با صميميتي ستودني از عواطف واحساسات راستينش سخن مي گويد و مهم تر آن كه به عنوان يك زن شاعر، نگاه هاي زنانه اش را به هستي جهان پيراموني و مسائل آن وارد شعر مي كند كه در مقايسه با شاعران زن قبلي بي سابقه بوده است و اين نبود جز آرزويش كه بتواند بخشي از شعرش را به زنان و مسائل آنان اختصاص دهد.
او همچنين با بياني عادي از مسائل ايران و ايراني در دوران جديد سخن ها دارد و به جاي گرز و شمشير و ساقي ومي و… از خيابان هاي خلوت، رخت هاي روي طناب، خلوت پشت بام، روزهاي جمعه دلگير و…. گفتگو مي كند و با وارد كردن دنيايي از كلمات تازه و نو به شعر، به معني كلمات مفهوم و وسعت و عمق مي بخشد زيرا به نظر او زبان فارسي از چنين استعداد و وسعتي برخوردار است كه كلمات و معاني در آن وسعت يابد.
در آستانه ي تولدش، هر دو تولد او را به بررسي مي نشينيم تا آن گاه كه ساعت در روز 24 بهمن ماه، 4 بار نواخته شود و او در دنياي ما نباشد.
فرازهاي زندگي فروغ
زندگي فروغ داراي دو فراز اصلي است كه هريك از ويژگي هاي خاصي برخوردار بود. در فراز اول و در نوجواني خانه پدري را ترك و به عنوان دختري مستقل زندگي را آغاز مي كند. البته او اتكا به نفس و سرسختي اش را مديون نوع تربيت پدرش مي داند 1عاشق مي شود و ازدواج مي كند فرزند به دنيا مي آورد اما به سرعت دوران عاشقي، ازدواج و مادري وي با طلاق از همسرش «پرويز شاپور» پايان مي يابد !
مجموعه هاي « اسير» (1331) ، «ديوار»(1336)و«عصيان»(1337) به اين فراز از زندگي فروغ تعلق دارد.
در «اسير» او مقهور احساسات جواني و اوهام ذهني است. در «ديوار» كشمكش هايي در وي وجود دارد و با همين ويژگي هاي جواني ادامه مي يابد و مرز ميان عشق و گناه و شك او را يك دم رها نمي كند و در «عصيان » پرسش هايش همچنان پابرجا است.
به دنبال تشابهي فلسفي ميان عقايد « كي يركه گور» و فروغ فرخزاد نبايد بود. اما همچنان كه «كي يركه گور» با گذشتن از مرز گناه تا رسيدن به زيست مورد نظرش و ايمان مسيحي از نامزدش مي گذرد، فروغ فرخزاد در قامت يك زن در راه شعرش ناچار مي شود از همسر و فرزندش جدا بماند و اين رنجي كه هر دو برده اند در سنگيني، ويرانگري و تنهايي مطلق بوده است.
شعر فروغ در اين فراز زندگي حسي و غريزي است و پيوند چنداني با آگاهي هاي فكري و ادبي وي ندارد. تجربه هاي تلخ جدايي از «پرويز شاپور» و پسرش «كاميار» براي فروغ بسيار تلخ، گزنده و سخت بوده است و او براي كنار آمدن با چنين ضربه و صدمه اي به فرصت نيازمند بوده هر چند فروغ با انتخاب شعرش به زندگي ادامه داد اما واكنش ها و اشعار فروغ نشان مي دهد كه عبور از چنين مرحله اي وضعيتي دشوار و سخت را برايش فراهم آورده و رنج ها و تنهايي هايش را تنها توانسته است با تسليم شدن و رضا دادن به چنين وضعي تحمل كند.
اما جدايي از «كاميار» كه نمي گذاشتند او را ببينند بسيار برايش دشوار بود:
دانم اكنون از آن خانه دور
شادي زندگي پر گرفته
دانم اكنون كه طفلي به زاري
ماتم هجر مادر گرفته
………
ليك من خسته جان و پريشان
مي سپارم ره آرزو را
يار من شعر و دلدار من شعر
مي روم تا به دست آرم او را 2
« فكر مي كردم كه اگر من بروم چه كسي موهاي او را شانه خواهد زد؟ چه كسي براي او لباسهاي قشنگ خواهد دوخت؟ چه كسي براي او روي كاغذ عكس فيل و ماشين دودي و سه چرخه خواهد كشيد؟ چه كسي او را به قدر من دوست خواهد داشت ! 3
قضاوت در باره اين بخش از زندگي خصوصي او برعهده هيچ كس به جز خود وي، همسر و پسرش نيست. البته او در «شعري براي تو» به پسرش گفته اميدوار است كاميار روزي وي را بشناسد:
روزي مي رسد كه چشم تو به حسرت
لغزد بر اين ترانة درد آلود
جويي مرا درون سخنهايم
گويي به خود كه مادر من او بود
«شعري براي تو»/ عصيان
اما بار و فشاري كه به لحاظ قوانين اجتماعي بر دوش زني چون فروغ قرار گرفته موضوعي است كه جامعه ادبي، اجتماعي و سياسي ايران نمي تواند در مقابل آن خاموش بماند. اثر سياهي كه جدايي و دوري بر فروغ اعمال كرد تا پايان حيات تمامي شعر و كار وي را تحت تاثير قرار داد تا آن كه فروغ حسين پسر دو جذامي در تبريز را با خود به تهران آورد و وي را به جاي فرزندش قرار داد و اندكي آرام گرفت. در واقع اين تنهايي با «حسين » پسر «نور محمد» تعريف و بازسازي شد.
در فراز دوم زندگي فروغ كه به تولد دوم وي منتهي مي شود، وي با هوشمندي و هوشياري به همراه كوشش و تلاش بسيار علاوه بر شعر به كارهاي سينمايي نيز مي پردازد.
«ابراهيم گلستان» مشوق و دوست نزديك وي در اين مرحله به شمار مي آيد. فروغ در سال 1338 به انگلستان سفر كرد. تا در امور تشكيلاتي تهيه فيلم بررسي و مطالعه كند در سال 1339 در فيلم مراسم خواستگاري از «گلستان فيلم» بازي كرد و در تهيه آن هم نقش به عهده گرفت. در سال 1340 قسمت سوم فيلم زيباي «آب و گرما » را در «گلستان فيلم» تهيه كرد و نيز در تهيه صداي فيلم«موج و مرجان و خارا» ابراهيم گلستان را ياري كرد. در بهار 1341 به تبريز مسافرت كرد تا هم در مورد تهيه فيلم در باره جذامي ها مطالعه كند و هم در فيلم«دريا» گلستان را ياري كند. اين فيلم ناتمام ماند. در پاييز 1341 فروغ همراه سه تن ديگر به تبريز رفت و دوازده روز در آنجا ماند و فيلم «خانه سياه است» را از زندگي جذامي ها ساخت، فروغ توانسته بود اعتماد جذامي ها را جلب كند. مي گفت: « با آنها خوب رفتار نكرده بودند هر كس به ديدارشان رفته فقط عيبشان را نگاه كرده بود. اما من به خدا نشستم سر سفره شان دست به زخمهايشان مي زدم، دست به پاهايشان مي زدم كه جذام انگشتان آن را خورده بود. 4
فيلم «خانه سياه است» جايزه بهترين فيلم مستند از فستيوال «اوبرها وزن» را به دست آورد و اين براي يك زن ايراني افتخار بزرگي بود. اما وي در مصاحبه اي گفت: «اين جايزه برايم بي تفاوت بود من لذتي را كه بايد مي بردم از كارم برده بودم.»
و بالاخره در زمستان 1343 با انتشار چهارمين مجموعه شعرش«تولدي ديگر» تولد دوم خويش را رسماً اعلام كرد، اثري فراموش نشدني در تاريخ شعر و ادبيات اين سرزمين.
آثار فروغ
مجموعه هاي شعر فروغ عبارتند از : «اسير» ، «ديوار»، «عصيان»، كه به فراز نخست زندگي او ارتباط دارد . «تولدي ديگر» و «ايمان بياوريم به آغاز فصل سرد» كه متعلق به دوران رهايي و خود آگاهي اوست.
اسير : ( 1331) در اين مجموعه 44 قطعه اي سروكار شاعر با احساس است كه در سراسر شعرش موج مي زند.
فروغ در اين فراز، مسئله خصوصي، معمولي و احساسي خود را به تجربه اي عمومي مبدل ساخته است. مجموعة «اسير» كه در بحبوحه نهضت ملي شدن صنعت نفت و به رهبري دكتر مصدق انتشار يافته است هيچ نشاني از جنبش را با خود به همراه ندارد. اما فضاي كلي و عمومي و حال وهواي شعر آن دهه وشاعران آن را با خويش همراه دارد فروغ در آن سال ها با عشق غريزي دست و پنجه نرم كرده و گرفتار آن بوده است. آدم ها و شاعران آن دوره چنين عاشق مي شدند. او اغلب ميان رويا و واقعيت در نوسان است و بالاخره نمي داند كه :
«راز اين حلقه كه در چهره او
اين همه تابش و درخشندگي است
…
حلقه بردگي و بندگي است» ]يا نشانه همسري است [
حلقه / اسير
فروغ در «اسير» احساسات جواني و اوهام ذهني عشق در آن دوران و مشتقات آن نظير عشق زميني و تضاد آن با اخلاق رايج و ………….. را به شكلي جذاب و روان سرائيده است.
«من از چشم روشن وگريان گريختم
از خنده هاي وحشي طوفان گريختم
از بستر وصال به آغوش سرد هجر
آزرده از ملامت وجدان گريختم» گريز و درد / اسير
• ديوار : هم زمان با سرودن اين مجموعه، فروغ اشعار« حافظ»، «عمر خيام»، «گوته» و «ميلتون» را مطالعه مي كرد. به نظر او «در اوج عشق و در نهايت آميختگي عشاق است كه انسان به خدا مي رسد».5
آما آيا او مي توانست از اين دهليز تاريك يا بن بست يخ زده به خدا برسد؟ و در ضمن آن عصمت عشق هم نگه دار نشود؟
« مي روم …. اما نمي پرسم زخويش ره كجا…. ؟ منزل كجا……مقصود چيست؟»
چه ره آورد سفر دارم اي مايه عمر
سينه اي سوخته در حسرت يك عشق محال
نگهي گمشده در پرده رؤيايي دور
پيكري ملتهب از خواهش سوزان وصال
شوق / ديوار
البته او كار ليلي را نيمه تمام ميداند و درصدد است عشق را به تمام و كمال رساند:
«در چشمهاي ليلي اگر شب شكفته بود
در چشم من گل آتشين عشق
لغزيده بر شكوفه لبهاي خاشم
بس قصه ها ز پيچ و خم دلنشين عشق
………………..
من هستم آن زني كه سبك پا نهاده است
برگور سرد و خامش ليلي بي وفا»
برگور ليلي /ديوار
در آخرين سروده هاي ديوار، ديگر از آن التهاب هاي جسمي و توهم هاي ذهني عشق جواني اثري وجود ندارد. نشانه هايي از آگاهي شاعر به چشم مي خورد كه از پيوند با طبيعت بيشتر خود را جلوه مي دهد.
• عصيان : (1337) در زماني كه اين مجموعه 17 قطعه اي منتشر شد، مطالعات فروغ را تورات عهد عتيق و قرآن تشكيل مي داد. او در عصيان،سال ها ساكت از يك بحران روحي و عقلاني گذشته وبه يك سكوت و نوعي ايمان عميق دست يافته بود. در عصيان، شعر و فكر فروغ آرام است هر چند عصيان را بايد هنوز ادامه «ديوار» به شمار آورد. اما گويا شاعر به گشايش هاي بيشتري در بيان دست يافته است او در عصيان جايگاه زبان شعري خويش را در جهان پيرامونش شناخته و فهميده است هر چند در طغيان هاي انساني خود چندان پيروز نبوده است.
فروغ در «عصيان » بيش از دو مجموعه پيشين با طبيعت انس و مغازله دارد و مفهوم عشق را با طبيعت در مي آميزد:
«سر بسر پوچ ديدم جهان را
باد ناليد و من گوش دادم
خش خش برگهاي خزان را »
پوچ / عصيان
• تولدي ديگر : (1343) بدون اغراق بايد گفت كه بيشتر شعرهاي اين گنجينه 33 قطعه اي از بياني قوي برخوردارند و در همه آن ها يك نوع هويت انساني و اجتماعي را مي توان مشاهده كرد. هر چند شاعر مأيوس و تنها است اما عاشق و عميق هم هست. در «آن روزها» با بياني زيبا و پر از گيرايي شرح حال زندگي اش را مرورمي كند و اعلام ميدارد امروز «زني تنهاست». «آن روزها» ياد آور ماه اسفند است كه خانواده اش براي آمدن عيد آماده مي شدند و او از پولك و اقاقي هاي كوچه شان مي گويد، از رشته سست طناب رخت وگرماي كرسي و مادربزرگ………………
«بازار مادر بود كه مي رفت با سرعت به سوي حجم رنگي ]سيال [
و باز مي آمد
با بسته هاي هديه با زنبيل هاي پر
آن روز، عشق هم بود اما حسي مغشوش بود»
او با حسرت رفتن «آن روزها »را اعلام مي كند و نتيجه مي گيرد
«اكنون زني تنهاست
اكنون زني تنها ست»
در شعر «آن روزها» وساير اشعار اين مجموعه فروغ سعي مي كند كلمات تازه اي از زبان را وارد شعر كند تا شعر جاندار و زنده شود.
طناب رخت ، پولك ، بادبادك ، گلدان ، زنبيل ، دريچه ، حجم ،چرخ زنان ، انبساط عشق ، جمعه ها ،ميدان ، حل جدول ، دود سيگار ، يك فنجان ، گنجه ، فواره هاي آب، جيغ ، ترنم دلگير چرخ خياطي، اجاق هاي پرآتش، منجوق، پاشوره، قولنج،.............. از جمله كلمات تازه است كه به نظر فروغ بايد در شعر به كار گرفته شوند و او چنين كرده است.
فروغ در شعر «آفتاب مي شود» از پايان غمش كه قطره قطره آب مي شود خبر مي دهد و از همراهش مي خواهد او را به اوج ببرد تا به جاهاي بلند برسد :
اما در «روي خاك » ش ياد آور مي شود كه زميني است و درعين حال نااميد، و نگران از آلوده شدن انسان توسط انسان.
«ما يكديگر را با نفسهامان
آلوده مي سازيم
آلوده تقواي خوشبختي » در آبهاي سبز / تولدي ديگر
او در ميان حيرت ها و بازگشت به حال و گذشته در نوسان است اما زندگي اش آرام و پر غرور مي گذرد.
فروغ در «عروسك كوكي »مفهوم زندگي مورد اقبال و توجه هم عصرانش را به نقد مي كشد و آن را ملال آور و كاذب مي داند.
او در« آيه هاي زميني» وضعيت عمومي جامعه را به چالش مي كشد و با آن كه خود با سياهي و تيرگي و فريب دست به گريبان است جامعه اي در حال گذار را به خوبي توصيف مي كند :
«خورشيد سرد شد
و بركت از زمين رفت»
در اين وضعيت ديگر كسي به عشق و پيروزي و هيچ چيز نمي انديشد، زن ها نوزادان بي سرمي زايند و پيامبران از وعده گاههاي الهي مي گريزند. در اين شرايط به شكلي مضحك، فحشا و قداست با هم در مي آميزد و روشنفكران در مرداب هاي الكل گمند و مردم گروهي ساقط و غريب اند كه ميل به جنايت در دست هايشان فوران مي كند و گلوي يكديگر را با كارد مي برند و در ميدان هاي مراسم اعدام شان جانيان كوچك، دوباره متولد مي شوند. ايمان از قلب ها گريخته است اما فروغ منتظر است.
او در تلاش است «بي هويتي »هاي انساني و اجتماعي را به سوال بكشد و پاسخ مي طلبد. آيا كسي هست كه حاضر باشد بدون آن كه دستخوش وحشت شود با چنين بي هويتي آشنا شود. همانطور كه در «عروسك كوكي» ، «آيه هاي زميني » و نيز «مرز پر گهر» بي هويتي هاي موجود را بارها و بارها برملا مي كند!
در مجموعه ي «تولدي ديگر» شاعر به كنه زندگي پي برده است و زندگي هاي موجود را زنده هاي تفاله مي داند:
«آيا شما كه صورتتان را
در سايه نقاب غم انگيز زندگي
مخفي نموده ايد
گاهي به اين حقيقت ياس آور
انديشه مي كنيد
كه زنده هاي امروزي
چيزي به جز تفاله يك زنده نيستند؟»
ديدار درشب / تولدي ديگر
در اين مجموعه احساسات و خواسته هاي فروغ، بياني نو و شاعرانه و آگاهانه يافته است و سه عنصر «عشق»، «زوال و مرگ» و «زيبايي» اين مجموعه را جذاب تر و خواندني تر از آنچه هست مي كند.
شاعر دلتنگ است زيرا عشق نفريني است (در آبهاي سبز تابستان / تولدي ديگر)
او متلاشي اما عاشق است و
« عشق در او به ايثار مبدل شده است:
عشق چون در سينه ام بيدار شد
از طلب پا تا سرم ايثار شد
……………….
………………..
آه مي خواهم كه بشكافم زهم
………………..
………………..» عاشقانه / تولدي ديگر
و همين بيان است كه به عرفان شرقي و نيز مولانا شباهت بسياري مي يابد عشق به ايثار واز خود گذشتگي منتهي مي شود و عاشق از هم شكافته مي شود…………..
فروغ، سنت ديگري را هم شكسته است زنان معمولاً معشوق اند يعني دوست داشته مي شوند اما فروغ خود عاشق است و معشوق دارد او معشوق ديگران نيست:
«معشوق من
همچون طبيعت
مفهوم ناگزير صريحي دارد
او با شكست من
قانون صادقانه قدرت را
تاييد مي كند »
معشوق من / تولدي ديگر
«زوال» عنصر مهم شعر فروغ در تضاد با عشق است اما بر زيبايي هاي مجموعه مي افزايد. زيرا به نظر فروغ : «پوسيدگي و غربت ــ براي من مرگ نيست ،يك مرحله اي است كه از آنجا مي شود با نگاهي ديگر و ديدي ديگر زندگي را شروع كرد 6»
فروغ در مجموعه تولدي ديگر به كمك طبيعت، زيبايي هاي بسياري را به تصوير مي كشد و حتي طراحي مي كند:
آن آسمانهاي پر از پولك
آن شاخساران پر از گيلاس
آن كوچه هاي گيج از عطر اقاقي ها
«آن روزها»
• ايمان بياوريم به آغاز فصل سرد: اين مجموعه در 7 قطعه و پس از مرگ شاعر انتشار يافت. فروغ همچنان در اين جهان تنها و غريب است. آينده برايش تاريك و در ابهام است اما يك ديد و نگاه خاص را دنبال مي كند. فلسفه اي كه مخصوص اوست.
در اين 7 قطعه فروغ در تكاپوي جايگاه روشنگرانه خويش و عشق همگاني اش در دنياي تازه اي از يأس و سرما فرو رفته است او ديگر روشنگري است كه به اجتماع، زندگي و هستي مي انديشد، شعرش وسيع تر شده است. به اجتماع نيز جدي تر نگاه مي كند:
«وقتي كه اعتماد من از ريسمان عدالت آويزان بود
و در تمام شهر
قلب چراغ هاي مرا تكه تكه مي كردند
وقتي كه چشم هاي كودكانة عشق مرا
با دستمال تيرة قانون مي بستند »
پنجره / ايمان بياوريم به آغاز فصل سرد
او دلش براي باغچه (جامعه) مي سوزد و به جراحي جامعه اميدوار است. و در كسي كه مثل هيچكس نيست پيش گويي مي كند و اميد موفقيتي جديد را مي دهد:
كسي مي آيد
كسي مي آيد
كسي كه در دلش باماست، در نفسش با ماست ،در ]صدايش با ماست [
كسي كه مثل هيچ كس نيست/ ايمان بياوريم به آغاز فصل سرد
هر چند چراغ هاي رابطه خاموش اند و پرنده هم مردني اما مي توان پرواز را به خاطر سپرد !
ديدگاههاي فروغ
فروغ شاعر زندگي است،يك احساس و عاطفه شديد و هميشگي پشتوانه آثارش است كه به تدريج رنگ و بوي عرفان شرقي را به خود مي گيرد. همين روال به رشد و كمال انساني شعر او منتهي مي شود و به تدريج به صورت نوعي تعهد در زندگي وي تجلي مي يابد. او مستقل ، خود ساخته و داراي تجربه هاي فردي و زنانه است، فروغ در آغاز ديد، حسي دارد و هيچ فلسفه خاصي را هم در شعرهايش دنبال نمي كند: « هيچ فلسفه خاصي را هم در شعر هايم دنبال نمي كنم. من فقط شايد بشود گفت كه يك جور ديدي دارم نسبت به قضاياي مختلف. منطق اين ديد حسي است»
اما در شعر فروغ به تدريج و علاوه برديد حسي، يك آگاهي هم همراه مي شود : «مي خواهم شعر دست مرا بگيرد و با خودش ببرد، به من فكر كردن و نگاه كردن، حس كردن، و ديدن را ياد بدهد، و يا حاصل يك نگاه، يك فكر و يك دير آزموده اي باشد. من فكر مي كنم كه كار هنري بايد همراه با آگاهي باشد، آگاهي نسبت به زندگي، به وجود، به جسم، 7»
بر همين اساس فروغ در تولدي ديگر، شاعري كامل است چرا كه فكر، حس و آگاهي باشعر وي توأم شده است. به نظر فروغ: «يكي از عيب هاي بزرگ شعر امروز ما همين است. يعني بي هدف بودن شاعر». 8
به نظر فروغ شاعر بي خودي نبايد شعر بگويد بلكه بايد هدف داشته باشد. ونيز «شاعر بودن يعني انسان بودن »9
و ادامه مي دهد بعضي از شاعران رفتار روزانه شان هيچ ربطي به شعرشان ندارد. يعني فقط وقتي شعر مي گويند شاعر هستند. بعد تمام مي شود. دو مرتبه مي شود يك آدم حريصِ شكمويِ ظالمِ تنگ نظرِ بدبختِ حسودِ فقير ومي گويد اين آدم ها را قبول ندارد. البته فروغ بسياري از شاعران سرشناس زمان خويش و اكنون را به زير مميز نقد مي كشيده و از اشتباهاتشان مي گذشته است اما حق با فروغ است كه شاعر در گام نخست بايد انسان باشد و هم چنين بي هدف برگرد شعر پرسه نزند. او همچنين معتقد است شاعر بايد شجاعت داشته باشد و مسائلي را كه لازم دارد در شعر وارد كند: « من به دنياي اطرافم ، به اشياء و اطرافم و آدم هاي اطرافم و خطوط اصلي اين دنيا نگاه كردم، ديدم كلمه لازم دارم. كلمه هاي تازه كه مربوط به همان دنيا مي شود. اگر مي ترسيدم مي مردم. اما نترسيدم . كلمه ها را وارد كردم»10
فروغ به نظر خودش خيلي دير با «نيما» و آثارش آشنا مي شود و ارتباط برقرار مي كند اما بعد از شناخت اوست كه بار فكري و كمال انساني نيما وي را تحت تاثير قرار ميدهد منتهي مي خواهد : «نگاه او را داشته باشم اما در پنجره خودم نشسته باشم ……….. گفت ببين اما ديدن را خودم ياد گرفتم» 11
زبان فروغ و واژه هاي شعرش
نزديكي زبان فروغ به زبان مردم و نيز آهنگ ملايم، صميمانه و غمناكش، موجب شده تا او با كلماتي شعرش و حتي زبان شعر فارسي را از فضل فروشي هاي رايج قرون ديرين نجات بخشد. به نظر او اوزان شعر فارسي استعداد توسعه يافتن را دارند. وي با گوش سپردن به سفارش نيما رد پاي او را دنبال مي كند: « اگر از من بپرسيد در زمينه زبان و وزن به چه امكان هايي رسيده ام، فقط مي توانم بگويم به صميميت و سادگي،… امكانات زبان فارسي زياد است. اين خاصيت را در زبان فارسي كشف كردم كه مي شود ساده حرف زد»12
از نظر فروغ زبان فارسي علاوه بر خاصيت ساده حرف زدن، يك استعداد ديگرهم دارد (كه پيش تر بدان اشاره كرديم) و آن اين كه مي توان كلمات تازه اي از زبان را وارد شعر كرد. فروغ با وارد كردن كلماتي نظير طناب رخت، جمعه، عروسك كوكي و………. نه تنها زبان را از تكلف هاي فاضلانه نجات داد بلكه شاعر را هم از دروغ پردازي ها و فريب كاريهاي رايج نجات داد و حالا مي توان با وارد كردن كلمات تازه شعر را به زندگي مردم نزديك تر كرد.
وي در انتخاب واژگان، واقعي ترين و قابل لمس ترين آنها را برمي گزيند، حتي اگر شاعرانه نباشند و همين رفتار ذهني وي با واژگان شعرش، فرهنگِ واژگانيِ خاصِ وي را به وجود آورده است و واژه ها در اشعارش هاله معنايي خاصي دارد. فروغ از جنبه سمبليك و رمزي نيز واژگان را مورد استفاده قرار داده است.
مثلاً وقتي مي گويد: «به آفتاب سلامي دوباره خواهيم داد». «آفتاب» ، رمز اميد و روشني است و يا «به ابرها كه فكرهاي طويلم بودند» ابرها، افكار تاريك و نااميد و بدبين و اندوه آلود است. «زمستان و برف» برايش مفهوم خوبي، پاكي، سفيدي آرام بخش و خلوت است و «تابستان» رمز زندگي و حتي گاه رمز ويراني .
«باغچه»، رمز اجتماع و نيز خانواده «زمين »، رمز هستي و وجود طبيعت ،«پنجره» ، رمز اميد و نور و روشني و اشراق ، «گيسو» ، اشاره به خود وي، «پرنده» ، رمز پرواز و انديشه و از واژه هاي مورد علاقه فروغ، «كوچه»، رمز گذشته و دوران خوش كودكي و گذر عمر و نيز نمادي از زندگي و اجتماع و ……
و اما موضوعات مربوط به زن و شعر فروغ با يكديگر پيوندي ناگسستني دارند. فروغ جسورانه دنياي زنانه را بازگشوده و برغناي ادبيات عاطفي وصميمانه زبان فارسي افزوده است او با صداي خود سخن گفته از معشوق، از فرزند و ……
از چرخ خياطي، جاروو آشپزخانه و از ظلم هايي كه بر او رفته است. وي نيمي از هنرش را براي تجسم دردها و آلام آنان به كار گرفته است( كه خود بحثي مفصل و جداگانه را طلب مي كند) و اما نيم ديگر را به ساير همنوعانش هديه كرده است و روايتگر هراس انسان عصر خويش است.
و بالاخره وقتي در 24 بهمن، ساعت 4 بار نواخته شود او درجهان ما نخواهد بود تا ماشينش با ماشين بچه هاي مهد كودك برخورد نكند و به آنان آسيبي نرسد !
پرواز را به خاطر بسپار
پرنده مردني ست .
منابع:
1- فروغ جاودانه ، عبدالرضا جعفري، نشر تنويسر. 1378 ، ص 323 (دياري ديگر)
2 - ديوان اشعار، فروغ فرخزاد، انتشارات مرواريد، 1379 ، خانه ي متروك صص 140، 138
3- فروغ جاودانه ، به كوشش عبدالرضا جعفري . نشر تنوير ، 1378 ، ص 321
4- همان ، ص 460 گفتگو با فروغ در باره فيلم خانه سياه است .
5 - فروغ جاودانه، به كوشش عبدالرضا جعفري ، تنوير، 1378 ، ص 511، (علي اكبر كسمايي)
6– جاودانه زيستن، در اوج ماندن ، بيژن جلالي. مرواريد، 1372 , ص 216 ( گفتگوي سيروس طاهباز و دكتر ساعدي با فروغ)
7- همان، ص 204 (مصاحبه هاي فروغ )
8- همان ،ص 184 (مصاحبه هاي فروغ)
9- همان ، ص 214 ( مصاحبه هاي فروغ )
10- همان ، ص 188
11 - همان، ص 186
12 – همان ص 192
اولين تپش های عاشقانه قلب فروغ
سينا سعدی
اولين تپش های عاشقانه قلبم نام کتابی است که در آن نامه های عاشقانه فروغ فرخ زاد از زمانی که او دختر 16 ساله دبيرستانی بوده تا 21 سالگی که در رم به تحصيل اشتغال داشته، به همت کاميار شاپور ( فرزند فروغ ) و عمران صلاحی، طنز پرداز توسط انتشارات مرواريد منتشر شده است.
اين نامه ها تماماً خطاب به پرويز شاپور نوشته شده که اولين معشوق و تنها همسر فروغ فرخ زاد بوده و اکنون سه سال و اندی است که روی در نقاب خاک کشيده است.
فروغ فرخ زاد نيز که متولد 1313 و ده دوازده سالی از پرويز کوچک تر بود، در 1345 در يک حادثه رانندگی در تهران درگذشت.
اين نامه ها گويای روح سرکش و بی تاب و ناراضی فروغ فرخ زاد و نشان دهنده تمايز خواست ها و تمايلات او با خواست ها و تمايلات عادی و معمولی است
نامه های فروغ در اين کتاب در سه بخش پيش از پيوند، زندگی مشترک و پس از جدايی تنظيم شده و شگفت آنکه در هر سه بخش نشان دهنده عشق و علاقه مفرط فروغ به پرويز شاپور است.
اما مهمتر از آن، اين نامه ها گويای روح سرکش و بی تاب و ناراضی فروغ فرخ زاد و نشان دهنده تمايز خواست ها و تمايلات او با خواست ها و تمايلات عادی و معمولی است.
گذشته از اين نامه های فروغ، همينطور که او از 16 سالگی به 21 سالگی در حرکت است از خواست های متعارف يک دختر جوان معمولی به سوی خواست های متعالی يک شاعر بی تاب حرکت می کند و حکايتگر سير او در دست يافتن به کمال است.
در نامه های آغازين، هيجانات جوانی و تپش های ملتهب قلب بی قراری نمودار می شود که خواهش هايش در ديدن، ملاقات کردن، گشت و گذار رفتن و در آغوش گرفتن معشوق خلاصه می شود.
او در عنفوان شباب خواهان يک زندگی دايمی و جدايی ناپذير با کسی است که دوستش دارد و حتا نمی تواند تصور کند که ممکن است با همه عشق و علاقه ای که در ميان است روزی دو نفر نتوانند به زندگی مشترک ادامه دهند و از هم جدا شوند. ... تو تصور می کنی که ممکن است روزی من و تو از هم جدا شويم؟ نه اين غير عملی است اين باورکردنی نيست
ولی در نامه های پايانی، سرگشتگی های ذهنی فروغ و خواست های سيال و بی شکل و نامکشوفی که هنوز ساختمان معينی به خود نگرفته، بروز می کند.
نامه های فروغ، همينطور که او از 16 سالگی به 21 سالگی در حرکت است از خواست های متعارف يک دختر جوان معمولی به سوی خواست های متعالی يک شاعر بی تاب حرکت می کند و حکايتگر سير او در دست يافتن به کمال است
فروغ در اين زمان دريافته است که چيزهای معمولی و همانند و مورد علاقه همگان که انسانهای ديگر و دور و بری های او را خوشحال حتا خوشبخت می کند برای او مفهومی ندارد، اما هنوز نمی داند آنچه می جويد و نمی يابد چيست:
برای من همه چيز جنبه رويايی و وهم آلودی دارد و من وقتی در زندگی حقيقی جلوه افکارم را نمی جويم باز هم به دامن افکار خودم پناه می برم و در آن دنيايی که می سازم و دوست دارم زندگی می کنم.
اين در حالی است که حس دوست داشتن در او رشد کرده، از قلب او به سراسر وجودش ريخته و از صورت هيجان آميز به قابليت و توانايی دوست داشتن بدل شده است. در اوان کار از شعر و شاعری در نامه هايش اثری نيست در حالی که شعر که مانند بيماری مرموزی در وجودش لانه کرده آهسته آهسته سر بر می آورد و تمام وجودش را می گيرد:
... بايد دنبال سرنوشت تيره خودم بروم تو هيچ وقت نبايد به من رحم کنی چون شوقی که من به هنرم دارم آن قدر بر من مسلط است که ديگر به هيچ چيز توجهی ندارم.
از خلال نامه های فروغ - هر چند به قول گردآورنده نامه ها جاده يک طرفه است يعنی پاسخ های پرويز شاپور را با خود ندارد -چنين بر می آيد که از روز اول يعنی از 16 سالگی تا وقتی که از پرويز شاپور جدا می شود و حتا پس از جدايی همچنان عاشق و دوستدار اوست زيرا پرويز شاپور وجود والا و با ظرفيتی است که نمونه اش در روزگار اندک است و شايد در ظرف زمانه نمی گنجد.
در نامه های آغازين، هيجانات جوانی و تپش های ملتهب قلب بی قراری نمودار می شود که خواهش هايش در ديدن، ملاقات کردن و گشت و گذار رفتن با معشوق خلاصه می شود
چنين است که پس از جدايی نيز آنها رابطه دوستانه خود را حفظ کرده اند و به يکديگر در پيشبرد امور کمک می کنند. کامی يعنی کاميار شاپور ميانسال امروزی هم سبب گرمی اين روابط است.
اشارات گنگی در نامه های فروغ هست که تا حدی دليل جدايی آن دو را باز می گويد ولی ظاهرا هيچ کدام آنها باعث نشده که روابط آنها را بکلی از هم بگسلد.
در عين حال همين نامه ها نشان می دهد که پرويز شاپور با وجود آنکه از هنر بهره ها دارد، اما در مجموع يک موجود خردگرا و پايبند به آيين ها و آداب و رسوم و شيوه های رايج زندگی است در حالی که فروغ يک وجود سرکش و ناپايدار، يک وجود نامتعارف و بی قرار و موجودی هوادار برهم ريختن رسم های رايج است و پيداست که به رغم گفته سعدی چنين درويشانی در يک گليم نتوانند خسبيد:
تو نمی دانی من چقدر دوست دارم برخلاف مقررات و آداب و رسوم و بر خلاف قانون و افکار و عقايد مردم رفتار کنم ... پيوسته فکر می کنم که هر طور شده بايد يک قدم از سطح عاديات بالاتر بگذارم من اين زندگی خسته کننده و پر از قيد و بند را دوست ندارم
يا: من نمی دانم تو در اين باره چه فکر می کنی ولی من هميشه دوستدار يک زندگی عجيب و پر حادثه بوده ام شايد خنده ات بگيرد اگر بگويم من دلم می خواهد پياده دور دنيا بگردم من دلم می خواهد توی خيابان ها مثل بچه ها برقصم بخندم فرياد بزنم من دلم می خواهد کاری کنم که نقض قانون باشد !
نامه های فروغ زوايای ديگری هم دارد از جمله آنکه آن زن اثيری در چه فقر و فاقه ای دست و پا می زده است. نيز يادآور اين است که زن و مرد ايرانی در اين پنجاه شصت سال گذشته چه راه درازی را در ترک طرز فکر و آداب و عادات قرون و هزاره های پيشين تا رسيدن به دنيای معاصر طی کرده اند.
فروغ نامه های خود را پنهانی به شاپور می نوشته و شاپور هم نامه هايش را به آدرس مجله آسيای جوان به سيروس بهمن شوهر پوران فرخ زاد با اسم مستعار می فرستاده تا به دست او برسد. کشف نامه های پسر جوان به دختر جوان سبب الم شنگه و ايجاد وضعيتی می شده است که همه از آن به رسوايی و آبروريزی ياد می کنند.
در نامه های پايانی، سرگشتگی های ذهنی فروغ و خواست های سيال و بی شکل و نامکشوفی که هنوز ساختمان معينی به خود نگرفته، بروز می کند
اين وضع دختران و پسران جوان ايرانی در مرکز و پايتخت کشور بوده که مردمش به نسبت مردم ديگر نقاط کشور خيلی امروزی بوده اند. در همان زمان در روستاهای ايران پسران و دخترانی که به عقد هم در آمده بودند و در واقع نه نامزد که زن و شوهر يکديگر به حساب می آمدند تا زمان عروسی حق نداشته اند يکديگر را به صورت آشکار ببينند و ديدن داماد در خانه پدر عروس می توانسته تمام روابط دوستی و خويشاوندی را به هم بريزد.
گويا در اينجا بايد از پوران فرخ زاد که وجود مهربانش در شرايطی که پدر و مادر فروغ بر او سخت گيری های بی حد روا می داشته اند، بنا بر مفاد نامه ها همواره از شاعر ما حمايت می کرده و به عنوان خواهر بزرگتر او را زير بال و پر خود حفظ می کرده، ياد کرد. ... آنها هيچ وقت با من صميمی و يکدل نبوده و نيستند فقط من در ميان افراد خانواده خودمان خواهرم را می پرستم زيرا او هميشه و در همه حال برای من حامی و پشتيبان فداکاری بوده است.
اما از مهربانی ها و نامهربانی ها که بگذريم بايد اذعان کرد که خانواده فرخ زاد يعنی همان پدر و مادری که فروغ آنهمه از دستشان در اين نامه ها می نالد در بين خانواده های ايرانی خانواده لايقی بوده است.
لابد همه خوانندگان تا اينجا دريافته اند که گرد آورندگان کتاب خوبی از نامه های فروغ پديد آورده اند اما عيب کتاب اين است که آنها به ما نمی گويند همه نامه ها را چاپ کرده اند يا اينکه از ميان آنها انتخابی هم صورت گرفته است.
از پرش هايی که در سير روايت زندگی فروغ در سالهای زندگی با پرويز شاپور در کتاب حس می شود بايد چنين باشد يعنی انتخاب هايی صورت گرفته باشد اما اين بيش از يک حدس نيست.
گزارشی از مراسم هفتادمین سال تولد فروغ
مهدی عاطف راد
این کیست این کسی که روی جاده ی ابدیت
به سوی لحظه ی توحید می رود؟
ساعت سه عصر روز سه شنبه، پانزدهم دی ماه 1383، به دعوت و همت« انجمن ادبی فروغ»، ما دوستداران و همراهان فروغ، بر مزار او، در آرامگاه ظهیرالدوله گرد هم آمدیم تا هفتادمین سالروز تولد فرخنده او را جشن بگیریم و گرامی بداریم.
آرامگاه قدیمی و نیمه مخروبه ظهیرالدوله در ماه های دی و بهمن حال و هوایی خاص دارد.تکیده درختان برهنه و خشکیده اش سر در گمند و نمی دانند باید شاد باشند و شادی کنند یا اندوهگین باشند و بغض کنند. آخر، آرامگاه باید در پانزدهم دی ماه تولد یکی از بهترین میهمانانش، فروغ همیشه زنده و جاودانه زنده یاد را جشن بگیرد و در بیست و چهارم بهمن ماه مرگ او را به سوگ بنشیند و نوحه بسراید.
هوا در این روز اوایل زمستان سرد بود و بارانی ریز و آرام نیز گهگاه می بارید و سنگ مزار های خاک گرفته آرامگاه را می شست. راستی که این آرامگاه دنج و باصفا چه بزرگ مردان و چه گرانقدر زنان را در گهواره سینه خود آرمیده دارد، از ملک الشعرای بهار تا رهی معیری، از رشید یاسمی تا روح الله خالقی، از مرتضی محجوبی تا قمر الملوک وزیری، از سردار حشمت تا فضل الله صبحی مهتدی، و گل سر سبد این میهمانان آرمیده در سینه آرامگاه، فروغ فرخزاد. و البته آرامگاه حقیقی این بزرگان ذهن و خاطره دوستداران ایشان است که در آن جایگاهی رفیع و ابدی دارند و جاودانه تابناکند.
صدای گرم فروغ را می شنیدم و او را در لباس حریر بلند صورتی اش می دیدم که دامن کشان بر خاک، لا به لای شاخه های تو در توی خشکیده درختان می چرخید و در حالی که مراقب بود لباسش به شاخه ها گیر نکند، با نوایی محزون می خواند:
من از کجا می آیم؟
من از کجا می آیم؟
که این چنین به بوی شب آغشته ام؟
هنوز خاک مزارش تازه ست
مزار آن دو دست سبز جوان را می گویم...
میزبانان مراسم، سرکار خانم بابایی، آقای یزدیان و دیگر مدیران انجمن ادبی فروغ از ساعت سه آمده بودند و سنگ مرمرین مزار فروغ را شسته و با دسته های گل و شمع و شیرینی و عکس های او آراسته و تزیین کرده بودند. از دستگاه پخش، صدای گرم و رسای فروغ پخش می شد که داشت شعرهایش را برای مهمانانش می خواند و صدای روشن فروغ همراه با موزیکی دل نشین صحن آرامگاه را پر از صفایی معنوی و روح انگیز کرده بود.
حدود ساعت چهار، مراسم با صحبت کوتاه آقای یزدیان در باره علت گردهمایی و انجمن ادبی فروغ جنبه ای رسمی تر به خود گرفت، اگر چه تا انتها دوستانه، بی تکلف و صمیمانه ماند و به شکل یک جشن تولد خانوادگی، ساده و خودمانی برگزار شد .
آقای یزدیان سخنان خود را با شعر « هدیه» فروغ شروع کردند:
من از نهایت شب حرف می زنم
من از نهایت تاریکی
و از نهایت شب حرف می زنم
اگر به خانه من آمدی برای من ای مهربان چراغ بیار
و یک دریچه که از آن
به ازدحام کوچه خوشبخت بنگرم.
پس از ایشان، یکی دیگر از مدیران انجمن ادبی فروغ در باره تاریخچه تشکیل این انجمن و اهداف آن مختصری صحبت کردند و پس از آن برخی از شرکت کنندگان شعرهایی در باره فروغ و به یاد او خواندند. من نیز در این قسمت از مراسم مجموعه ای از ده رباعی سروده شده به یاد فروغ و تقدیم شده به او را با عنوان « برخیز» قرائت کردم:
برخیز و برای عاشقان نغمه بخوان
ما را ز اسارت زمستان برهان
برخیز ز جا، « تولدی دیگر» یاب
شد موسم « فتح باغ» ای سرو جوان.
برخیز و به آفتاب کن باز سلام
بر شب زدگان رسان ز خورشید پیام
بس باشد خواب « در غروبی ابدی»
طالع شو و در طلوع می باش مدام.
برخیز که بی گرمی تو دلسردیم
ایمان به شروع فصل سرد آوردیم
دلگرمی ما تویی ، تو ای آتش عشق
ما در شب کینه مهر تو پروردیم.
برخیز و فروغ مهربانی ها باش
گلبانگ رسای همزبانی ها باش
بر تشنه لبان بشارت باران ده
بر رویش غنچه مژدگانی ها باش.
برخیز و بخوان نوای بیداری را
با ما بسرا سرود هشیاری را
یاران به هوای خواندنت آمده اند
برخیز و بخوان ترانه ی یاری را.
برخیز و بهار سبز رویاها باش
سرشار ز غنچه های روح افزا باش
باغ دل ما بی گل رویت پژمرد
ای جان بهار تا ابد با ما باش.
برخیز و نهال عشق سبزآرا کن
آکنده ز بالندگی مانا کن
تو سرو همیشه سبز باغ غزلی
این باغ پر از بهار نامیرا کن.
برخیز ز جا پنجره ها را بگشا
بر شب زدگان راه سحر را بنما
ما تشنه آواز دل انگیز توایم
سرشار ز شور و شعرمان کن یارا.
برخیز ای آفتاب در شب پنهان
بیدار شو ای سپیده ی صبحدمان
با شعر فروغ بخش و فردا سازت
در وصف طلوع نغمه ای روشن خوان.
برخیز و بهار عشق گل باران کن
سرشار ز غنچه های عطر افشان کن
گر دست زمستان گل عمرت را چید
برخیز و دوباره باغ را خندان کن.
مراسم با خواندن شعرهایی از فروغ ادامه یافت. شعر های « به علی گفت مادرش روزی»، « ای مرز پر گهر» و« فتح باغ» از جمله شعرهای فروغ بودند که دوستدارانش به یاد او و برای گرامی داشت خاطره اش قرائت کردند.
فروغ نیز خوشوقت از حضور گرم دوستدارانش، نرم و سبکبار، لا به لای شاخه های خشکیده و برهنه درختان گاه تند و پر شتاب و گاه آرام و نرمپو می چرخید و بازیگوشانه سرود می خواند:
چرا توقف کنم؟
راه از میان مویرگ های حیات می گذرد
کیفیت محیط کشتی زهدان ماه
سلول های فاسد را خواهد کشت
و در فضای شیمیایی بعد از طلوع
تنها صداست
صدا که جذب ذره های زمان خواهد شد
چرا توقف کنم؟
بخشی از مراسم به پذیرایی با چای و شیرینی از میهمانان گذشت و به راستی که نوشیدن یک لیوان چای داغ در آن هوای سرد زمستانی بسیار مطبوع و لذت بخش بود. لیوانی چای برای فروغ بردم. مدتی مرا به دنبال خود لا به لای درختان دور آرامگاه چرخاند و از سر بازیگوشی از من گریخت. وقتی سرانجام به او رسیدم تمام چای لیوان لب پر زده بود و به خاک ریخته بود، و فروغ تبسمی محزون بر لب داشت و با خود می خواند:
و این منم
زنی تنها
در آستانه ی فصلی سرد
در ابتدای درک هستی آلوده ی زمین...
در سراسر مراسم، فروغ در میان ما و در کنار یارانش حضوری زنده و محسوس داشت. روح فروغ آرامگاه را پر کرده بود و فروغ تابناکش دل های یارانش را روشن نموده بود. فروغ می خندید و خوشوقت بود از این که می دید چنین محبوب است و دلربا و روشنایی بخش دل ها و اندیشه ها.خوشنود بود از پیوندی که بین یارانش آفریده بود. می خندید و می خواند:
نهایت تمامی نیروها پیوستن است، پیوستن
به اصل روشن خورشید
و ریختن به شعور نور
در بروشوری که از طرف انجمن ادبی فروغ تهیه شده بود، چنین می خوانیم:
«من
پری کوچک غمگینی را
می شناسم که در اقیانوسی مسکن دارد
و دلش را در یک نی لبک چوبین
می نوازد آرام آرام
پری کوچک غمگینی
که شب از یک بوسه می میرد
و سحرگاه از یک بوسه به دنیا خواهد آمد
آری؛ تنها یک بوسه. او با یک بوسه متولد شد؛ تنها با یک بوسه.
به راستی راز این تولد چه بود که مرگی چنین رمز آلود به دنبال داشت؟! مرگی که بعد از سی و هشت سال هنوز ادامه یک زندگی است و خاک مزاری که هنوز تازه است. مزار آن دو دست سبز جوان را می گویم...
این زن راز فصل ها را می دانست و حرف لحظه ها را می فهمید. او می دانست که نجات دهنده در گور خفته است و خاک، خاک پذیرنده اشارتی ست به آرامش.
این زن که امروز زیر این خاک پذیرنده و تازه خفته است، در یافته بود که آن شعله بنفش که در ذهن پاک پنجره ها می سوخت، چیزی به جز تصور معصومی از چراغ نبود.
او مدت هاست که از ما چراغ و آب و آینه طلب می کند. آیا برایش چراغ آورده ایم؟! او از نهایت شب حرف می زند. او سرد است و عریان و چنان پر است که روی صدایش نماز می خوانند.
به خاطر بسپاریم که تکه تکه شدن راز آن وجود متحدی است که از حقیرترین ذره هایش آفتاب به دنیا خواهد آمد، و بیایید ایمان بیاوریم به آغاز فصل سرد.»
صدای فروغ که در میان ما و در میان تکیده شاخه های خشک برهنه می چرخید و می خواند، روحم را سبکبال به پرواز در آورده بود. هماوا با او نجوا می کردم:
صدا، صدا، تنها صدا
صدای خواهش شفاف آب به جاری شدن
صدای ریزش نور ستاره بر جدار مادگی خاک
صدای انعقاد نطفه ی معنی
و بسط ذهن مشترک عشق
صدا، صدا، صدا، تنها صداست که می ماند
چرا توقف کنم، چرا؟
پرنده ها به جستجوی جانب آبی رفته اند
افق عمودی است
افق عمودی است و حرکت فواره وار
و در حدود بینش
سیاره های نورانی می چرخند
...........
چرا توقف کنم، چرا؟
و سرانجام مراسم به همان سادگی که آغاز شده بود، پایان پذیرفت. زمان بدرود گفتن فرا رسید و زمان ترک کردن آرامگاه. دوستان یکی یکی به سوی فروغ رفتند تا تولدش را تبریکی دگرباره بگویند و برای او آرزوی یادمانی و تابناکی همیشه بیدار و ابدی کنند. خاطره فروغ آن ها را گرم در آغوش می گرفت و با آن ها دست دوستی و صمیمیت می داد و آن ها را سپاس می گزاشت که به دیدارش آمده اند با روحی پر از هدیه تولد- چراغ مهربانی- و به یاد او و تولدش بوده اند. شعر فروغ هدیه متقابل او به دوستدارانش بود:
حس می کنم که وقت گذشته ست
حس می کنم که « لحظه» سهم من از برگ های تاریخ است
حس می کنم که میز فاصله ی کاذبی ست-
- در میان گیسوان من و دست های این غریبه ی غمگین
حرفی به من بزن
آیا کسی که مهربانی یک جسم زنده را به تو می بخشد
جز درک حس زنده بودن از تو چه می خواهد؟
حرفی به من بزن
من در پناه پنجره ام
با آفتاب رابطه دارم...
یک نامه از دوران جوانی فروغ
نامه ای ازکتابی بنام « زیباترین اشعار فروغ فرخزاد»
این نامه دریکی از مجلات تهران چاپ شده بود
در اولین مرحله آ رزو یم اینست که شما را با مطالعهُ نامهُ طولانیم خسته نکنم.
من عادت ندارم زیاد حاشیه بروم و حتی تعارفات معمولی را بلد نیستم و به همین جهت منظورم را بدون هیچ تشریفات بیان می کنم. من در دی ماه سال 1313 در تهران متولد شده ام حالا 20 سال دارم، راجع به پد ر و مادر و میزان تحصیلا تم بهتر است صحبتی نباشد.
یکسال است که به طور مداوم شعر می گویم، پیش ازآ ن مطالعه می کردم و می توانم بگویم که بیشتر از همهُ روزهای عمرم کتاب های سودمند و مفید خوانده ام وسه سال است که اصولاً شاعر شده ام یعنی روحیهُ شاعرانه پیدا کرده ام .
راجع به راهی که در شعر انتخاب کرده ام و اصولاً نظرم راجع به شعر: به نظر من شعرشعله ای از احساس است و تنها چیزی است که مرا در هرحال که باشم می تواند به یک د نیای روُیایی و زیبا ببرد، یک شعر وقتی زیباست که شاعر تمام هیجانات و التهابات روح و جسم خود را در آن منعکس کرده باشد. من عقیده دارم که هراحساسی را بد ون هیچ قید و شرطی باید بیان کرد،اصولاً برای هنر نمی شود حدی قائل شد و اگرجز این باشد هنر روح اصلی خود را از دست می دهد. روی همین طرز فکر شعر می گویم. برای من که یک زن هستم خیلی مشکل است که بتوانم دراین محیط فاسد در عین حال روحیهُ خودم راحفظ کنم، من زند گی را برای هنرم می خواهم. می دانم این راهی که من می روم در محیط فعلی و اجتماع فعلی خیلی سر و صدا کرده ومخالفین زیادی برای خودم درست کرده ام ولی من عقیده دارم بالاخره باید سد ها شکسته شود، یک نفر باید این راه را می رفت و من چون درخودم این شهامت و گذ شت را می بینم پیشقد م شدم.
تنها نیرویی که پیوسته مرا امید واری می دهد تشویق مردم روشنفکر وهنرمندان واقعی این کشور است. من از آن مردم زاهد نمائی که همه کار می کنن و باز هم دم از تهذ یب اخلاق می زنند بیزارم. و بعلا وه من انتقاد صحیح را با کمال میل قبول می کنم، نه انتقادی که از روی نهایت خود پرستی و ظاهر سازی و فقط به منظور از میدان بد ربردن طرف و بد نام کرد ن او می شود،می
دا نم که خیلی صحبت ها راجع به من می- شود. می دانم که خیلی اشعار مرا تعبیر و تفسیر می کنند و حتی برای بد نام کردن من ، برای اشعارم جواب می سازند تا به مردم وانمود کنند که من برای شخص معینی شعر می گویم ولی با همۀ اینها از میدان در نمی- روم. من شکست نمی خورم و همه چیز را د رنهایت خونسردی تحمل می کنم، همانطور که تا بحال تحمل کرده ام.
چند وقت پیش در یکی از مجلات معروف انتقادی راجع به اشعارم خواندم که میل دارم عیناً جواب مرا راجع به آن انتقاد در مجله تان منعکس کنید.اولاًشخصی که انتقاد کرده بود اینقد ر شهامت نداشت که منظور خودش را صریحاً بیان کند بلکه در لفّافه چیزهایی
گفته بود که من از این انتقاد خنده ام گرفتبدیهی است که من به اینگونه انتقادات توجه ندارم و خوشبختم از اینکه همهُ مخالفین من از این نوع هستند.
در مورد نویسند گان و شعرایی که می پسندم:
در میان شعرای ایرانی معاصر، فریدون توللی را استاد خودم می دانم و به اشعار فریدون مشیری بی اندازه علاقه مندم و به آنها ایمان دارم........
در اشعار فریدون مشیری لطف و رقتش را می پسندم و در اشعار دیگری قدرت تجسم و هنر توصیف وتشبیهات واستعارات بد یعی که به کار می برد از نظر من ممتاز و استادانه است.
از شعرای قد یم حافظ را دوست دارم چون از خواندن آن همان گرمی و لذ تی به من دست می دهد که آرزو دارم.
از میان نویسندگان و شعرای خارجی شارل بود لر شاعرفرانسوی را از روی ترجمه هایی که از اشعار او در مجلات منتشر شده می شناسم،می پسندم و به «کنتس دونوآی» هم ارادت دارم چون مکتب من بامکتب او خیلی نزدیک است و تنها کتابی که هیچوقت از خواند نش سیر نمی شوم « ترانه های بیلیتیس» است .
از نویسند گان خارجی هم آندره ژید فرانسوی و امیل زولا راترجیح می دهم.
موزیک را دوست دارم و موسیقی ایرانی را بر موسیقی کلا سیک و اروپایی ترجیح می دهم.
موسیقی ایرانی را ازلحاظ حزن و اند وهی که دارد دوست دارم. من اصولاً اندوه را دوست دارم و از رنج لذ ت می برم.بعد از موزیک به سینما علا قه دارم متاُ سفانه در شهری که فعلاً زند گی می کنم از نعمت د ید ن یک قیلم خوب همیشه محرومم.
پیش از همه جیز و بالاتراز همه چیز به هنرم و بعد به پسرم علاقه دارم و آرزویم این است که پسرم وقتی بزرگ شد یک شاعر و یا یک نویسنده شود.
آ رزوهایم:
بزرگترین آرزوی من این است که یک هنرمند واقعی باشم و همیشه سعی می کنم به این آرزم برسم و چون کتاب را زیاد دوست دارم باز هم آ رزویم این است که سطح فرهنگ مملکت بالا برود و مرد م هنر را و ارزش واقعی هنر را بیشتر درک کنند و آ نقد ر فهمیده و روشن بشوند که دیگر به تحریک زاهد نماها تسلیم نشو ند، و به آ نها اجازه ند هند که د ر کاری که صلا حیت ندارند قضا وت کنند.
آرزوی من آزادی زنان ایران و تساوی حقوق آنها با مردان است ،من به رنجهائی که خواهرانم در این مملکت در اثر بی عدا لتی های مردان می برند کاملاً واقف هستم و نیمی از هنرم را برای تجسم دردها و آلام آنها بکار می برم.
آرزوی من ایجاد یک محیط مساعد برای فعالیتهای علمی و هنری اجتماهی بانوان است. آرزوی من این است که مردان ایرانی از خود پرستی دست بکشند و به زنها اجازه بدهند که استعداد و ذ وق خود شان را ظاهر سازند.
فروغ فرخزاد
اهواز دوازده دی 1332
نامهُ فروغ به احمد رضا ا حمدی
خیلی خوشحالم که رفته ای به جایی که نشانی از این زندگی قلابی روشنفکری تهران ندارد.
برای توکه هوش وذوق فراوا نی د اری وهمچنین معصومیت و پاکیزگی فراوان وهمچنین ذهنی پاک وتأ ثیر- پذ یر،
یک دوره زندگی مستقل ودور ازجریان های مصنوعی وکم عمق، بهترین زمینه وپشتوانه تکامل می- تواند باشد.
سعی نکن زیاد شعر بگوئی.فریفته هیجان و شد ت نشو. بگذار همه چیز درذهنت ته نشین شود.
آنقدرته نشین شود که فکر کنی اصلاً اتفاق نیفتا ده، زندگی کن تا ازیکنواختی بیرون بیا یی. آ دم
وقتی خودش را در جریان زندگی بگذارد، هر روز استحاله ای در او صورت می گیرد و این استحا له است که انسان را لحظه به لحظه و روز به روز می سازد و وسعت می دهد. وقتی د یدی که داری یک ا یده مشخص را تکرار می کنی، اصلاً قلم و کاغذ را کنار بگذار، مثل من که لااقل برای یک سال کنار خواهم گذاشت. زندگی می کنم و صبر می کنم تا باز د وباره شروع کنم. اصل، ریشه است که نباید گذاشت ازمیان برود. حالابگذار دیگران بگویند که «دیدی، این یکی هم تمام شد.» اگر کسی این حرف را زد و تو شنیدی، نمی خواهد جوابش را بدهی فقط در دلت و به خودت بگو من که کار خانه شعر سازی نیستم و دنبال بازار هم نمی گردم. من گمان می کنم که انسان وقتی واقعاً به حد خلا قیت رسید، تنها وظیفه اش این است که این نیرو را دور از هر انتظار و قضاوتی بروز دهد.حالا چه اهمیت دارد که ساکنان « ریو یرا» یا « کافه نادری » در مجلس ختم آدم. برای آدم دلسوزی کنند. آدم بر می گردد، مثل مرده ای به مجلس ختم خودش بر می گردد و با موجود یتی تازه و جوان و خیره کننده. اوضاع اد بیات همان شکل است که بود، مقدار زیادی وراجی و حرف مزخرف زدن و مقدار کمی کار... من که دلم به هم می خورد و تا آ نجاکه بتوانم سعی میکنم خودم را از شعاع این مقیاس ها و هدف های احمقانه و مبتذل کنار نگه دارم. من به د نیا فکرمی کنم هر چند امید دنیایی شدن خیلی کم و تقریباً صفر لست، اماخوبیش این است که آدم را از محدودیت این محیط 4 در 2 و این حوض کرم ها نجات می دهد و دیگر از اینکه در مراکز حقیر هنری این مملکت مورد قضاوت قرار گرفته است و بد بختانه رد شده است ، وحشتی نخواهد کرد. حتی خنده اش خواهد گرفت.
خیلی نوشتم.
احمد رضای عزیز - « وزن » را فراموش نکن به توان هزار فراموش نکن، حرف مرا گوش بده. به خدا آرزویم این است که استعداد و حساسیت و ذوق تو در مسیری جریان پیدا کند که یک مسیر قابل اطمینان و قرص و محکم باشد. حرف های تو این ارزش را دارد که به یا د بماند. من معتقد م که توهنوز فرم خودت را پیدا نکرده ای و این راهی که میروی راه درستی نیست. این چیزی که تو انتخاب کرده ای اسمش آزادی نیست. یک نوع سهل بودن و راحتی است. عیناً مثل این است که آ دمی بیاید تمام قوانین اخلاقی را زیر پا بگذارد و بگوید من ازاین حرفها خسته ام وهمینطور دیمی زندگی کند. درحالی که ویران کردن اگرحا صلش یک نوع ساختمان تازه نباشد، با لنقسه عمل قابل ستایشی نیست.
تا می توانی نگاه کن و زندگی کن و آهنگ این زندگی را درک کن. تو اگر به برگ های درخت ها هم نگاه کنی می بینی که با ریتم مشخصی در باد می لرزند. بال پرنده ها هم همینطور است. وقتی می خواهند با لا بروند بالها را به هم می زنند، تند تند و پشت سر هم وقتی اوج می گیرند در یک خط مستقیم می روند. جریان آب هم همینطور است، هیچوقت به جریان آب نگاه کرده ای ؟ چین ها .و رگه ها، و نظم این چین ها و رگه ها. وقتی یک سنگ را در حوضی می اندازی ، دایره ها را دیده ای که با چه حساب وفرم بصری مشخصی در یکد یگر حل می شوند و گسترش پیدا می کنند. هیچوقت حلقه های کنده درخت را تما شا کرده ای که با چه هماهنگی و فرم حساب شده ای کنار هم قرار گرفته اند. اگر این حلقه ها می خواستند همینطور بی حساب به راه خودشان بروند، آن وقت یک کنده درخت، دیگر یک حجم واحد نمی شد .درتمام اجزاء طبیعت این نظم وجود دارد. این حساب و محدودیت وجود دارد. تو اگر بیشتر دقت کنی، حرف مرا خواهی فهمید. هر چیزی که بوجود می آید و زندگی می کند تابع یک سلسله فرم ها و حساب های مشخصی است.و درداخل آنها رشد می کند. شعر هم همینطور است و اگر تو بگویی نه، و دیگران بگویند نه، به نظر من اشتباه می کنند.اگر نیروئی را در یک قالب مهار نکنی آن نیرورا بکارنگرقته ای و هد رداده ای، حیف است که حساسیت توهد ر برود و حرفهای قشنگ و جاندار تو، فرم هنری پیدا نکنند. یک روز خواهی فهمید که من راست می گفتم.
خیلی نوشتم. امیدوارم خسته ات نکرده باشم. برای من نامه بویس. خوشحال می شوم. مرا خواهر خودت حساب کن. اگر من د یر به د یر می نویسم درعوض زیاد می نویسم و در نتیجه جبران می شود.
درآرزوی موفقیت تو
برگزیدۀ بخشهایی از نامه های فروغ به ابرهیم گلستان
...حس میکنم که عمرم را باخته ام. و خیلی کمتر از آنچه که در بیست و هفت سالگی باید بدانم میدانم. شاید علتش اینست که هرگز زندگی روشنی نداشته ام. آن عشق و ازدواج مضحک در شانزده سالگی پایه های آیندۀ مرا متزلزل کرد.
من هرگز در زندگی راهنمائی نداشتم.کسی مرا تربیت فکری و روحی نکرده است. هرچه که دارم از خودم دارم و هر چه که ندارم، همۀ آن چیزهائیست که میتوانستم داشته باشم، اما کجرویها و خودنشناختن ها و بن بست های زندگی نگذاشته است که به آنها برسم. می خواهم شروع کنم.
بدیهای من بخاطر بدی کردن نیست. بخاطر احساس شدید خوبی های بی حاصل است.
***
...حس میکنم که فشار گیج کننده ای در زیر پوستم وجود دارد...
مییخواهم همه چیز را سوراخ کنم و هر چه ممکن است فرو بروم.میخواهم به اعماق زمین برسم.عشق من در آنجاست،درجائی که دانه ها سبز می شوند و ریشه ها بهم میرسند و آفرینش در میان پوسیدگی، خود را ادامه می دهد، گوئی بدن من یک شکل موقتی و زودگذران است. میخواهم به اصلش برسم. میخواهم قلبم را مثل یک میوۀ رسیده به همۀ شاخه های درختان آویزان کنم.
***
...همیشه سعی کرده ام مثل یک در بسته باشم تا زندگی وحشتناک درونیم را کسی نبیند و نشناسد ... سعی کرده ام آدم باشم، در حالیکه در درون خود یک موجود زنده بودم ... ما فقط می توانیم حسی را زیر پایمان لگد کنیم، ولی نمی توانیم آن را اصلا" نداشته باشیم.
***
...نمیدانم رسیدن چیست، اما بی گمان مقصدی هست که همۀ وجودم به سوی آن جاری می شود.کاش میمردم و دوباره زنده میشدم و میدیدم که دنیا شکل دیگریست.دنیا اینهمه ظالم نیست و مردم این خست همیشگی خود را فراموش کرده اند ... و هیچکس دور خانه اش دیوار نکشیده است.
معتاد شدن به عادت های مضحک زندگی و تسلیم شدن به حدها و دیوارها کاری بر خلاف طبیعت است.
...محرومیت های من اگر به من غم میدهند در عوض این خاصیت را هم دارند که مرا از دام تمام تظاهرات فریبنده ای که در سطح یک رابطه ممکن است وجود داشته باشد نجات میدهند، و با خودشان به قعر این رابطه که مرکز طپش ها و تحولات اصلی است نزدیک میکنند. من نمی خواهم سیر باشم، بلکه می خواهم به فضیلت سیری برسم.
...بدی های من چه هستند، جز شرم و عجز، خوبی های من از بیان کردن، جز نالۀ اسارت خوبی های من در این دنیائی که تا چشم کار میکند دیوار است و دیوار است و دیوار است.
و جیره بندی آفتاب است و قحطی فرصت است و ترس است و خفگی است و حقارت است.
***
...پریروز در اتاق پهلوی اتاق من (درهتل) زنی خودکشی کرد.
نزدیکهای صبح صدای ناله از آن اتاق بلند شد.من خیال کردم سگ است که زوزه میکشد.آمدم بیرون گوش دادم.دیگران هم آمدند.بالاخره در را شکستند و زن را که خاکستری شده بود و خیلی زشت و کوتاه بود با وضعی حقیرانه روی تخت از حال رفته بود، اول کتک زدند و بعد پاهایش را گرفتند و از پله های طبقۀ چهارم کشیدند تا طبقۀ اول. زن تقریبا" مرده بود و میان لباسهایش چیزهای مضحک و عجیب به چشم میخورد؛ تا بخواهی پستان بند و تنکه های کثیف،جورابهای پاره، کاغذرنگی و عروسکهائی که با کاغذرنگی چیده بودند، کتابهای قصۀ کودکان، قرص های جورواجور، عکس حضرت مسیح و یک چشم مصنوعی.
نمی دانم چرا این مرگ اینقدر به نظرم بیرحمانه آمد.دلم میخواست دنبالش به بیمارستان بروم، اما همۀ مردم اینقدر با این جسد خاکستری رنگ به خشونت رفتار میکردند که من جرأت نکردم ترحم و همدردی ظاهر کنم.آمدم توی اتاقم دراز کشیدم و گریه کردم.
***
...این مضحک نیست که خوشبختی آدم در این باشد که آدم اسم خودش را روی تنۀ درخت بکند؟ آیا این خیلی خود خواه نیست و آن آدمهای دیگر، آدمهای شریفتر و نجیب تری نیستند که میگذارند بپوسند بی آنکه در یک تار مو، حتی یک تار مو، باقی مانده باشند؟
***
...خوشحالم که موهایم سفید شده و پیشانیم خط افتاده و میان ابروهایم دو چین بزرگ در پوستم نشسته است.خوشحالم که دیگر خیالباف و رویائی نیستم.
دیگر نزدیک است که سی و دو سالم بشود. هر چند که سی و دو ساله شدن، یعنی سی و دو سال از سهم زندگی را پشت سر گذاشتن و بپایان رساندن. اما در عوض خودم را پیدا کرده ام.
***
...ذهنم مغشوش و دلم گرفته است و از تماشاچی بودن دیگر خسته شده ام.
به محض اینکه از خانه بر میگردم و با خودم تنها میشوم یکمرتبه حس میکنم که تمام روزم را به سرگردانی و گمشدگی در میان انبوهی از چیزهائی که از من نیست و باقی نمیماند گذشته است..از فستیوال به خانه که برمیگشتم ، مثل بچه های یتیم همه اش به فکر گلهای آفتابگردانم بودم .چقدر رشد کرده اند ؟ برایم بنویس .وقتی گل دادند زود برایم بنویس .
از این جا که خوابیده ام دریا پیداست . روی دریا قایقها هستند و انتهای دریا معلوم نیست که کجاست . اگر می توانستم جزئی از این بی انتهائی باشم ، آنوقت می توانستم هر کجا که می خواهم باشم ...
دلم می خواهد اینطوری تمام بشوم یا اینطوری ادامه بدهم . از توی خاک همیشه یک نیروئی بیرون میآید که مرا جذب میکند . بالا رفتن یا پیش رفتن برایم مهم نیست . فقط دلم میخواهد فرو بروم ، همراه با تمام چیزهائی که دوست میدارم در یک کل غیرقابل تبدیل حل بشوم . بنظرم میرسد تنها راه گریز از فنا شدن،
از دست دادن ، از هیچ و پوچ شدن همین است .
***
بعد از استقبال و تکریم فوق العاده ای که در فستیوال سینمای مؤلف در پزارو از او شده است ....
میان این همه آدمهای جوراجور آنقدر احساس تنهائی میکنم که گاهی گلویم میخواهد از بغض پاره شود . حس خارج از جریان بودن دارد خفه ام میکند . کاش در جای دیگری بدنیا آمده بودم ، جائی نزدیک به مرکز حرکات و جنبش های زنده . افسوس که همۀ عمرم و همۀ توانائیم را باید فقط و فقط به علت عشق به خاک و دلبستگی به خاطره ها دربیغوله ای که پر از مرگ و حقارت و بیهودگی است ، تلف کنم ، همچنان که تابحال کرده ام . وقتی تفاوت را میبینم و این جریان زندۀ هوشیار را که با چه نیروئی پیش میرود و شوق به آفرین و ساختن را تلقین و بیدار میکند ، مغزم پر از سیاهی و ناامیدی می شود و دلم میخواهد بمیرم ، بمیرم و دیگر قدم به تالار فارابی نگذارم و آن مجلۀ پرت پست پنج ریالی ( در اصل نامه اسم مجله برده شده است ) را نبینم .
***
تا به خود آزاد و راحت و جدا از همۀ خودهای اسیر کنندۀ دیگران نرسی به هیچ چیز نخواهی رسید . تا خودت را دربست و تمام و کمال در اختیار آن نیروئی که زندگیش را از مرگ و نابودی انسان میگیرد نگذاری ، موفق نخواهی شد که زندگی خودت را خلق کنی .....هنر قوی ترین عشق هاست و وقتی میگذارد که انسان به تمام موجودیتش دست پیدا کند که انسان با تمام موجودیتش تسلیم آن شود .
***
چه دنیای عجیبی است ، من اصلآ کاری به کار هیچکس ندارم ، و همین بی آزار بودن من و با خودم بودن من باعث می شود که همه درباره ام کنجکاو بشوند . نمیدانم چطور باید با مردم برخورد کرد . من آدم کمروئی هستم . برایم خیلی مشکل است که سر صحبت را با دیگران باز کنم ، بخصوص که این دیگران اصلآ برایم جالب نباشند ، بگذریم .
***
یک تابلو از « لئوناردو » در « نشنال گالری » است که من قبلآ ندیده بودم .
یعنی در سفر قبلیم به لندن . محشر است . همه چیز در یک رنگ آبی سبک حل شده است . مثل آدم به اضافۀ سپیده دم . دلم میخواست خم شوم و نماز بخوانم .
مذهب یعنی همین ، و من فقط در لحظات عشق و ستایش است که احساس مذهبی بودن میکنم .
من تهران خودمان را دوست دارم ، هر چه میخواهد باشد ، باشد . من دوستش دارم و فقط در آنجاست که وجودم هدفی برای زندگی کردن پیدا میکند . آن آفتاب لخت کننده و آن غروب های سنگین و آن کوچه های خاکی و آن مردم بدبخت مفلوک بدجنس فاسد را دوست دارم .
***
اگر « عشق » عشق باشد ، زمان حرف احمقانه ایست .
تاملاتي بر شعر فروغ فرخزاد
بخش يک: اسير، عباس احمدي
شعرهاي کتاب اسير، صحنه ي جنگ و گريز بين "ايد" و "سوپرايگو" است. در اين جنگ و گريزها، فروغ ابتدا به وسوسه هاي نفس اماره تسليم مي شود و غرايز جنسي خود را بر خلاف سنت هاي ظالمانه نظام جبارانه پدرسالاري، ارضا مي کند، اما پس از آن، دچار عذاب وجدان مي شود و در برابر حمله هاي "سوپرايگو" عقب مي نشيند و احساس گناه و ندامت مي کند. اما باز تسليم غرايز جنسي خود مي شود و باز دچار عذاب وجدان مي گردد و باز دوباره شلاق "قاضي وجدان" را بر گرده خود احساس می کند
[ برای مشاهده لینک ، با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ]
خلاصه
ما در اين مقاله مي خواهيم نشان بدهيم که شعرهاي کتاب اسير، صحنه ي جنگ و گريز بين "ايد" و "سوپرايگو" است. در اين جنگ و گريزها، فروغ ابتدا به وسوسه هاي نفس اماره تسليم مي شود و غرايز جنسي خود را بر خلاف سنت هاي ظالمانه ي نظام جبارانه ي پدرسالاري، ارضا مي کند، اما پس از آن، دچار عذاب وجدان مي شود و در برابر حمله هاي "سوپرايگو" عقب مي نشيند و احساس گناه و ندامت مي کند. اما باز تسليم غرايز جنسي خود مي شود و بازدچار عذاب وجدان مي گردد و باز دوباره شلاق "قاضي وجدان" را بر گرده ي خود احساس می کند.
***
اولين مجموعه ي شعري فروغ کتاب اسير است. اين کتاب، مانند ديگر کتاب هاي او، صحنه ي جنگ بين "ايد" با "سوپرايگو" است.
"ايد" (Id) يا نفس اماره، طبق فرضيه هاي سيگموند فرويد، در ضميرناخودآگاه قرار دارد و از دو نوع غريزه ي حيواني تشکيل شده است: يکي غريزه ي زندگي يا "اروس" Eros که موتور محرکه ي سکس است و ديگري غريزه ي مرگ يا "تاناتوس" Thanatos که موتور محرکه ي خشونت است.
"سوپرايگو" (SuperEgo) يا "قاضي وجدان"، طبق آراي فرويد، از محيط خارج به درون ضمير خودِآگاه وارد مي شود تا با سانسور و کنترل غرايز حيواني ي اروس و تانانوس ، شخص بتواند در جامعه زندگي کند.
در شعر" ديو شب " که از مجموعه ي "اسير" انتخاب شده است به خوبي جنگ بين ايد وسوپرايگو مشاهده مي شود. در اين شعر، زني شوهردار و مادر کودکي شيرخوار، با فاسق خود جماع مي کند و سپس به خانه بازمي گردد و سر پسر کوچک خود را بر دامان مي گذارد و براي او لاي لاي مي خواند. مادر به پسر مي گويد شيطاني نکن و چشمانت را بر هم بگذار و به خواب برو. يادم مي آيد که يک شب پسري شيطاني کرد و نخوابيد و مادرش را اذيت کرد و ديوشب با دهاني که از خون کف کرده بود آمد و اورا با خودش برد:
"لاي لاي، اي پسر كوچك من
ديده بربند، كه شب آمده است
ديده بربند، كه اين ديو سياه
خون به كف خنده به لب آمده است
...
يادم آيد كه چو طفلي شيطان
مادر خسته خود را آزرد
ديو شب از دل تاريكي ها
بي خبر آمد و طفلك را برد"
در اين ميان، ديو شب يه سخن مي آيد و به مادر مي گويد که من از تو نمي ترسم. زيرا دامن ات به گناه آلوده است و حرمت مادري را نگه نداشته اي و با مردي غريبه همخوابه شده اي. درست است که من ديوم، اما تو از من ديوتري. سر اين طفل پاک و معصوم را از دامن گناهکار و آلوده ي خود بردار.
"ناگهان خاموشي خانه شكست
ديو شب بانگ برآورد كه آه
بس كن اي زن كه نترسم از تو
دامنت رنگ گناه ست، گناه
ديوم اما تو ز من ديوتري
مادر و دامن ننگ آلوده
آه، بردار سرش از دامن
طفلك پاك كجا آسوده"
در اين شعر، ديو شب سمبول و فرانمود و نشانه ي "سوپرايگو" يا قاضي وجدان است که فروغ را سرزنش مي کند. سوپر ايگ، همان طور که قبلا گفتيم نماينده ي قوانين و رسومات نظام پدرسالاري است. نظام ظالمانه ای که قوانين شرعي و عرفي نجابت و عصمت را به زور سدگسار و قتل و زندان وارد ذهن و روان زن ها می کند. قوانيني که در دوره ي مادرسالاري وجود نداشته است و زن ها با فراغ بال و با آزادي کامل با هر مردي که مي خواستند همبستر مي شدند. "سوپرايگو" به فروغ مي گويد که چرا به وسوسه هاي "ايد" گوش داده ای و با مردي غريبه همخوابه شده اي. فروغ، در برابر سوپرايگو تسليم مي شود و مي پذيرد که مادري آلوده دامن است و به طفل خود مي گويد که سرت را از دامن من بردار
"بانگ مي ميرد و در آتش درد
مي گدازد دل چون آهن من
مي كنم ناله كه كامي، كامي
واي بردار سر از دامن من"
در "ديو شب" و نيز در ساير شعرهاي کتاب اسير، جنگ و گريز بين "ايد" و "سوپرايگو" به درجات مختلف ادامه دارد. در اين جنگ و گريزها، فروغ ابتدا به وسوسه هاي نفس اماره تسليم مي شود و غرايز جنسي خود را بر خلاف سنت هاي ظالمانه ي نظام جبارانه ي پدرسالاري، ارضا مي کند، اما پس از آن، دچار عذاب وجدان مي شود و در برابر حمله هاي "سوپرايگو" عقب مي نشيند و احساس گناه و ندامت مي کند. اما باز تسليم غرايز جنسي خود مي شود و بازدچار عذاب وجدان مي گردد و باز دوباره شلاق "قاضي وجدان" را بر گرده ي خود احساس می کند.
براي آن که جنگ بين "ايد" و "سوپرايگو" به پايان برسد بايد يکي از دو طرف از بين برود. فروغ در سن هجده سالگي که کتاب اسير را منتشر کرده است نمي توانسته است که "سوپرايگو" و قوانين ظالمانه ي نظام پدرسالاري را از بين ببرد، بنابراين از خدا تقاضا مي کدد که جسم گناهکار او را که اسير وسوسه هاي نفس اماره است از او بگيرد و جسم ديگري به او بدهد که اسير غرايز جنسي "ايد" نباشد. فروغ در شعر "در برابر خدا" مي گويد که اي خداي بزرگ، من از جسم خويش خسته و بيزارم و هر شب بر آستان جلال تو سر مي سايم و از تو اميد جسم ديگري دارم:
"آه اي خدا چگونه ترا گويم
كز جسم خويش خسته و بيزارم
هر شب بر آستان جلال تو
گويي اميد جسم دگر دارم "
اي خدا از چشمان روشن من، شوق رفتن به سوي مردان غريبه را بگير. اي خدا لطفي كن و به چشمان من بياموزکه از برق چشمان مردان غريبه بگريزد:
" از ديدگان روشن من بستان
شوق به سوي غير دويدن را
لطفي كن اي خدا و بياموزش
از برق چشم غير رميدن را"
اي خدا، از لوح خاطر من تصوير عشق و عاشفي را پاک کن. اي خدا يي كه دست توانايت عالم هستي را بنيان نهاده است، از دل من شوق گناه و ميل به همخوابه شدن با مردان غريبه را پاک کن:
"يك شب ز لوح خاطر من بزداي
تصوير عشق و نقش فريبش را
خواهم به انتقام جفاكاري
در عشقش تازه فتح رقيبش را
آه اي خدا كه دست توانايت
بنيان نهاده عالم هستي را
بنماي روي و از دل من بستان
شوق گناه و نقش پرستي را
از تنگناي محبس تاريكي
از منجلاب تيره اين دنيا
بانگ پر از نياز مرا بشنو
آه اي خداي قادر بي همتا "
البته مي دانيم که اين تقاضاي فروغ از خدا هيچ گاه مستجاب نخواهد شد و آدمي همواره اسير غريزه هاي ناخودآگاه اروس و تاناتوس باقي خواهد ماند. به همين علت، کتاب اسير که حدود شصت سال پيش در ايران منتشر شده است، نه تنها پس از اين همه سال موضوعيت خود را از دست نداده است بلکه با برآمدن حکومت اسلامی و اعمال شديرتر قوانين ظالمانه ي پدرسالاري، مورد اقبال و توجه ی بيش از پيش جنبش زنان قرار گرفته است.
فروغ در دومين کتاب خود به نام "ديوار"، به جاي آن که از دست ديده و دل بنالد و از خدا بخواهد که غريزه هاي جنسي را در او خاموش کند، به سوپرايگو و قوانين ظالمانه ي پدرسالاري حمله مي کند. او در "ديوار"، بر خلاف "اسير"، از جفت يابي و جفتگيري و ارضاي غرايزجنسي خود اظهار ندامت نمي کند، بلکه با تمام قوا به "ديوار" سوپرايگو يورش مي آورد. ما در مقاله ي آينده، ضمن بررسي کتاب "ديوار" به اين موضوع خواهيم پرداخت.
نتيجه گيري
ما در اين مقاله نشان داديم که شعرهاي کتاب اسير، صحنه ي جنگ و گريز بين "ايد" و "سوپرايگو" است. در اين جنگ و گريزها، فروغ ابتدا به وسوسه هاي نفس اماره تسليم مي شود و غرايز جنسي خود را بر خلاف سنت هاي ظالمانه ي نظام جبارانه ي پدرسالاري، ارضا مي کند، اما پس از آن، دچار عذاب وجدان مي شود و در برابر حمله هاي "سوپرايگو" عقب مي نشيند و احساس گناه و ندامت مي کند. اما باز تسليم غرايز جنسي خود مي شود و بازدچار عذاب وجدان مي گردد و باز دوباره شلاق "قاضي وجدان" را بر گرده ي خود احساس می کند.
***
تاملاتي بر شعر فروغ فرخزاد، بخش هاي سه و چهار، عباس احمدي
شعرهاي فروغ پر از اشاره هاي مستقيم و غير مستقيم به ماجراهاي عاشقانه و روابط عشقي اوست. معشوق ايده آل فروغ مردي ميانسال و بي وفاست که فروغ با تمام وجود عاشق اوست. اما آنش اين عشق ديوانه وار، پس از وصال معشوق، خاموش مي شود و فروغ به دنبال عشق تازه اي مي رود
بخش سه: عصيان
خلاصه
فروغ در کتاب "عصيان" به ستايش "شيطان" که سمبول و نماد و مظهر "اروس" و "نفس اماره" است مي پردازد. او در کشاکش ببِن شيطان وسوسه گر و خداي سرکوب گر، سرانجام شيطان را انتخاب مي کند و از چشمه ي سلسبيل و سايه سدر و بهشت ملکوت صرف نظر مي نمايد.
شيطان در شعر فروع
کتاب عصيان مملو از اشارات مستقيم و غيرمستقيم به اسطوره ي شيطان است. براي درک معناي اين اشارات، ابتدا بايد سمبوليسم شيطان را مورد تجزيه و تحليل قرار دهيم. "شيطان" در شعر فروغ، سمبول و نماد "اروس" و مظهر و نشانه ي "نفس اماره" است که آدميان را به طور ناخودآگاه به سوي خود مي کشد. فروع اين کشش به سوي وسوسه هاي شيطاني را ناشي از خلقت انسان مي داند و ار خالق يا آفريننده ي "اروس" مي پرسد "تو ريسماني بر گردن ما انداخته اي و ما را به سوي شيطان مي کشاني. و در همان حال مي گويي که هر كه ابليس را بر گزيند، به آتش دوزخ گرفتار خواهد شد. "
سايه افكندي بر آن پايان و در دستت
ريسماني بود و آن سويش به گردنها
مي كشيدي خلق را در كوره راه عمر
چشمهاشان خيره در تصوير آن دنيا
مي كشيدي خلق را در راه و مي خواندي
آتش دوزخ نصيب كفر گويان باد
هر كه شيطان را به جايم بر گزيند او
آتش دوزخ به جانش سخت سوزان باد (از شعر عصيان بندگي )
اي خدا، تو خودت، اين شيطان ملعون را آفريدي و او را سوي ما راندي. اين تو بودي‚ که از يك شعله ي آتش، ديوي اين سان ساختي و در راه آدميان بنشاندي تا آن ها را فريب دهد:
آفريدي خود تو اين شيطان ملعون را
عاصيش كردي او را سوي ما راند ي
اين تو بودي ‚ اين تو بودي كز يكي شعله
ديوي اين سان ساختي در راه بنشاندي (از شعر عصيان بندگي )
اي خدا، تو هرچه زيبايي بود به شيطان دادي. شيطان را شعر کردي. شيطان را عشق و جواني کردي. شيطان را عطر گل ها کردي. شيطان را رنگ دنيا کردي. شيطان را فريب زندگاني کردي. شيطان را آتش جام شراب کردي. شيطان را موج دامن رقاصان کردي. شيطان را لرزه ي پستان دلبران کردي. شيطان را خنده ي دندان مهرويان کردي:
هر چه زيبا بود بيرحمانه بخشيديش
شعر شد ‚ فرياد شد ‚ عشق و جواني شد
عطر گلها شد بروي دشتها پاشيد
رنگ دنيا شد فريب زندگاني شد
موج شد بر دامن مواج رقاصان
آتش مي شد درون خم به جوش آمد
آن چنان در جان مي خواران خروش افكند
تا ز هر ويرانه بانگ نوش نوش آمد
نغمه شد در پنجه چنگي به خود پيچيد
لرزه شد بر سينه هاي سيمگون افتاد
خنده شد دندان مهرويان نمايان كرد
عكس ساقي شد به جام واژگون افتاد
سحر آوازش در اين شبهاي ظلماني (از شعر عصيان بندگي )
اي خدا تو هرچه زيبايي بود به شيطان بخشيدي و او را در سر راه زيباپرستان قرار دادي. آنگاه از فريادهاي خشم و قهر خويش، آسمان نيلگون را پر صدا کردي:
"هر چه زيبا بود بيرحمانه بخشيديش
در ره زيبا پرستانش رها كردي
آن گه از فرياد هاي خشم و قهر خويش
گنبد ميناي ما را پر صدا كردي" (از شعر عصيان بندگي )
خدا در شعر فروغ
در شعر فروغ ، ما با دونوع خدا سروکار داريم: يکي خداي آفريننده که انسان و غرايز جنسي او را آفريده است. و ديگري، خداي سرکوب کننده که آدميان را به خاطر ارضاي همين غرايز جنسي در آتش دوزخ مي سوزاند. خداي آفريننده، خداي رندان و خداي سرکوب کننده، خداي شيخان است. خداي آفريننده، خداي "اروس" و خداي سرکوب کننده، خداي "سوپرايگو" است.
خداي سرکوب کننده، نسخه ي آسماني شده ي مقررات اخلاقي نظام پدرسالاري است که از زمين به آسمان و از خاک به افلاک رفته است . اين خداي جبار و مستبد، در حقيقت، انعکاس شيخ مستيد و شاه خودکامه در آسمان است که از ناسوت به لاهوت و از ارض به سما رفته است. ا ين خداي جبار و انتقام گير و مجازات کننده، در سنن سه تا پنح سالگي، با تهديد به اختگي، يه صورت "سوپرايگو" ، وارد ذهن و روح آدميان مي شود تا آن ها را براي زندگي در نظام ظالمانه ي پدرسالاري آماده کند.
قسمت اعظم "سوپرايگو" در ضمير خودآگاه جاي دارد، اما يک قسمت از آن، به تدريج، وارد ضميرناخودآگاه مي شود. بخش آکاهانه ي "سوپرايگو"، در شعر فروغ، به صورت "شيخ" برون افکني شده است و فروع به راحتي به او حمله مي کند. اما بخش ناخودآکاه "سوپرايگو" در اعماق ضمير مغفوله ي فروغ لانه کرده است و به راحتي قابل دسترسي نيست. اين بخش پنهاني و مخفي و ناخودآگاه و مغفوله ي "سوپرايگو" باعث مي شود که فروع به طور ناخودآگاه از ارضاي غرايز جنسي خود احساس ندامت و پشيماني کند.
انعکاس اين ندامت رواني، در شعر فروغ، به صورت ندامت شيطان از ارتکاب گناه در آمده است. فروغ مي گويد که اي بسا شب ها كه شيطان در خواب من مي آيد و چشم هايش چشمه هاي اشك و خون است واز اين نام ننگ آلوده و رسوا ي خود شرمگين است و آرزو مي کند که از پيکر ننگين خود جدا شود:
اي بسا شب ها كه در خواب من آمد او
چشم هايش چشمه هاي اشك و خون بودند
سخت مي ناليدند مي ديدم كه بر لب هاش
ناله هايش خالي از رنگ فسون بودند
شرمگين زين نام ننگ آلوده رسوا
گوشيه يي مي جست تا از خود رها گردد
پيكرش رنگ پليدي بود و او گريان
قدرتي مي خواست تا از خود جدا گردد (از شعر عصيان بندگي )
اين شيطان گناهکار و نادم، در حقيقت، انعکاس روح گناهکار و نادم فروغ است. زيرا فروغ از يک طرف در چنگال غرايز جنسي اسير است و از طرف ديگر پس از ارضاي تمنيات جسمي با سرزنش هاي آن فسمت از "سوپرايگو" که در ضمير ناخودآگاه او لانه کرده است روبرو مي شود.
شيطان يا خدا
فروغ در کشاکش ببِن شيطان وسوسه گر و خداي سرکوب گر، سرانجام شيطان را انتخاب مي کند و به شيطان سجده مي کند و از چشمه ي سلسبيل و سايه سدر و بهشت خداوندي صرف نظر مي نمايد:
اي بسا شب ها كه من با او در آن ظلمت
اشك باريدم پياپي اشك باريدم
اي بسا شب ها كه من لب هاي شيطان را
چون ز گفتن مانده بود آرام بوسيدم
اي بسا شب ها كه بر آن چهره ي پرچين
دست هايم با نوازش ها فرود آمد
اي بسا شب ها كه تا آواي او برخاست
زانوانم بي تامل در سجود آمد
در كنار چشمه هاي سلسبيل تو
ما نمي خواهيم آن خواب طلايي را
سايه هاي سدر و طوبي ز آن خوبان باد
بر تو بخشيديم اين لطف خدايي را (از شعر عصيان بندگي )
در شعر عصيان بندگي، فروغ از شعراي کلاسيک ادبيات فارسي، مخضوضا از حافظ پيروي کرده است. حافظ، در کشمکش بين خداي رندان (=اروس) و خداي شيخان (=سوپرايگو) ، باع بهشت و روضه ي رضوان را که شيخان به پاداش سرکوب "اروس" به مومنان وعده داده اند، به يک دانه "جو" مي فروشد:
پدرم روضه ي رضوان، به دو گندم، بفروخت
ناخلف باشم اگر من به جو اش نفروشم.
فروغ نيز "خواب طلايي در کنار چشمه ي سلسبيل" و "سايه ي سدر و طوبي" را ارزاني "خوبان" مي داند و روضه ي رضوان را به دو گندم مي فروشد.
نتيجه گيري
فروغ در کتاب "عصيان" به ستايش "شيطان" که سمبول و نماد و مظهر "اروس" و "نفس اماره" است مي پردازد. او در کشاکش ببِن شيطان وسوسه گر و خداي سرکوب گر، سرانجام شيطان را انتخاب مي کند و از چشمه ي سلسبيل و سايه سدر و بهشت ملکوت صرف نظر مي نمايد.
بخش چهار: عقده ي الکترا
مقدمه
شعرهاي فروغ پر از اشاره هاي مستقيم و غير مستقيم به ماجراهاي عاشقانه و روابط عشقي اوست. معشوق ايده آل فروغ مردي ميانسال و بيوفا ست که فروغ با تمام وجود عاشق اوست. اما آنش اين عشق ديوانه وار، پس از وصال معشوق، خاموش مي شود و فروغ به دنبال عشق تازه اي مي رود. در اين مقاله سعي شده است اين عشق عجيب و غريب از نظر روان شناسي مورد تجزيه و تحليل قرارگيرد.
معشوق خيانتکار
معشوق ايده آل فروغ، مردي ست که، به عشق فروغ خيانت مي کندو با رقيب نرد عشق مي بازد. اما فروغ، با آگاهي به اين موضوع، ديوانه وار عاشق اوست. فروغ در شعر "قصه اي در شب" از اين که معشوق بيوفا، او را ترک کرده است و با رقيب ارتباط دارد، شکايت مي کند، اما در عين حال، معشوق خيانتکار را ديوانه وار دوست دارد:
چشم ها در ظلمت شب خيره بر راه ست
جوي مي نالد كه آيا كيست دلدارش ؟
شاخه ها نجوا كنان در گوش يكديگر
اي دريغا ... در كنارش نيست دلدارش
بر كه مي خندد فسون چشمش اي افسوس ؟
وز كدامين لب لبانش بوسه مي جويد ؟
پنجه اش در حلقه موي كه مي لغزد ؟
با كه در خلوت به مستي قصه مي گويد ؟
تيرگي ها را به دنبال چه مي كاوم
پس چرا در انتظارش باز بيدارم؟
در دل مردان كدامين مهر جاويد است ؟
نه ... دگر هرگز نمي آيد بديدارم ( از شعر شعر قصه اي در شب)
فروغ عاشق مردي است که در دلش هيچ مهري جاويد نيست. مردي که با رقيب نرد عشق مي بازد. مردي که از ليان رقيب بوسه مي جويد. مردي که پنجه اش در حلفه ي موي رقيب مي لغزد. مردي که هرگز به ديدارش نخواهدآمد.
فروغ در شعر "از ياد رفته" (از کتاب اسير) از معشوق سنگدل که رشته ي الفت را گسسته است شکايت مي کند، اما در عين حال، معشوق بدخو و نامهربان را ديوانه وار دوست دارد:
خود ندانم چه خطايي كردم
كه ز من رشته الفت بگسست
در دلش جايي اگر بود مرا
پس چرا ديده ز ديدارم بست
هر كجا مينگرم باز هم اوست
كه به چشمان ترم خيره شده
درد عشقست كه با حسرت و سوز
بر دل پر شررم چيره شده
تا لبي بر لب من مي لغزد
مي كشم آه كه كاش اين او بود
كاش اين لب كه مرا مي بوسد
لب سوزنده آن بدخو بود
در ببنديد و بگوييد كه من
جز از او همه كس بگسستم
كس اگر گفت چرا ؟ باكم نيست
فاش گوييد كه عاشق هستم
معشوق ميانسال
علاوه بر بيوفايي معشوق ، مرد ايده آل فروغ بايد اختلاف سني زيادي با او داشته باشد و در حقيقت جاي پدر او باشد. بهترين شاهد مثال بر اين مدعا، عشق و علاقه ي شديد فروغ به پرويز شاهپور است. فروغ در آن زمان، دختر ي شانزده ساله بود که ديوانه وارعاشق مردي سي و يک ساله شده بود. مردي که از نظر سني جاي پدر او بود. عشق ديوانه وار فروغ نوجوان به معشوق ميانسال در نامه هايي که به پرويز شاهپور نوشته است منعکس است:
من بدون تو حتي يك لحظه هم نميتوانم زندگي كنم... و احساس ميكنم كه بجز تو هيچكس ديگر را نميتوانم دوست داشته باشم. (ص 39)آيا وجود تو خود به تنهايي براي من سعادت بزرگي نيست؟ و آيا زندگي در كنار تو كمال مطلوب من نميباشد؟ (ص 99) يك شب من عروس ميشوم و تو داماد و بعد هم... ديگر بقيهاش را خودت حدس بزن راستي خيلي خوشبختيم. (ص 121) من كاملاً از حيث فكري در اختيار تو هستم هرچه بگويي با جان و دل اجرا ميكنم. (ص 122) (از کتاب اوّلين تپشهاي عاشقانة قلبم، نامههاي فروغ فرخزاد به همسرش، پرويز شاپور. به كوششِ كاميار شاپور و عمران صلاحي انتشارات مرواريد چاپ اول، 1381)
نفرت از معشوق پس از وصال
فروغ با وجود مخالفت شديد خانواده، سرانجام با پرويز شاهپور ازدواج مي کند و به همراه معشوق خود از تهران به اهواز مي رود. اما ديري نمي گذرد که آتش عشق فروغ خاموش مي شود و او سرانجام از پرويز شاهپور طلاق مي گيرد. فروغ، بعدها در يکي از نامه هايش به اين عشق و ازدواج اشاره کرده است و آن را مضحک خوانده است:
"حس ميكنم كه عمرم را باختهام... و خيلي كمتر از آنچه كه در بيست و هفت سالگي بايد بدانم ميدانم. شايد علتش اين است كه هرگز زندگي روشني نداشتهام. آن عشق و ازدواج مضحك در شانزده سالگي پايههاي زندگي آيندة مرا متزلزل كرد."
خاموش شدن عشق فروغ به معشوق ميانسال و بيوفا، يگي ديگر از خصيصه هاي اين عشق عجيب و غريب است.
عقده ي الکترا
همان طور که مشاهده کرديد، معشوق ايده آل فروغ مردي ميانسال و یيوفا و خيانتکار است که فروغ با تمام وجود عاشق اوست. اما آتش اين عشق سوزان پس از رسيدن به وصال معشوق، خاموش مي شود و فروغ به دنبال معشوق ديگري مي رود. در اين مورد اين عشق عجيب و غريب، سه سوال پيش مي آيد:
(يک) چرا معشوق ايده آل فروغ بايد از نظر سني جاي پدر او باشد؟
(دو) چرا معشوق بايد بيوفا و خياتنکار باشد؟
(سه) اين چه نوع عشقي ست که پس از وصال معشوق خاموش مي شود؟
براي آن که به اين پرسش ها پاسخ بدهيم بايد از دوران شانزده سالگي فرو غ به دوران کودکي او برويم و رابطه ي فروغ با پدرش را مورد بررسي قرار بدهيم. طبق آراي فرويد، دختران در سن سه تا پنج سالگي، آرزوي همبستري با پدر را دارند و از مادر که رقيب عشقي آن ها ست بيزارند. اما پدر به عشق دخترزناکار جواب مثبت نمي دهد و با مادر که رقيب عشقي دختر است نرد عشق مي بازد. دختر بچه از يک سو عاشق دلخسته ي پدر محبوب خويش است و از سوي ديگر او را که با رقيب مشغول عشق ورزي ست، سنگدل و بي وفا و خيانتکار مي داند. از اين جاست که الگوي معشوق سنگدل و بي وفا و خيانتکار در ماجراهاي عاشقانه ي زنان ساخته مي شود. در عشق هاي الکترايي، مرد هرچه خياتنکار تر و بيوفاتر و سنگدل تر باشد، محبوب تر و مطلوب تر و خواستني تر است. زيرا چنين مردي به الگوي اصلي همه ي عشق هاي ديوانه وار زنان يعني به الگوي پدر شبيه تر است.
با اين توضيح پي مي بريم که جرا بايد معشوق ايده آل فروغ، مردي ميانسال و خيانتکار باشد. فروغ در اين معشوق ميانسال و خيانتکار، نقش پدر بيوفاي خود را مي بيند. پدري که به عشق دخترزناکار جواب مثبت نمي دهد و با مادر که رقيب عشقي دختر است نرد عشق مي بازد.
با اين توضيح، همچنين پي مي بريم که چرا عشق ديوانه وار فروغ پس از ازدواج با پرويز شاهپور، رو به سردي مي نهد. طلاق و جدايي اين دو دلداده، تقصير فروغ يا شوهرش نيست. طبيعت همه ي عشق هاي الکترايي چنين است. يک عشق الکترايي نمي تواند در شرايط ازدواج و وصال دايم، دوام بياورد. وصال دايم مستلزم وفاداري معشوق است و معشوق وفادار شباهت خود را به الگوي پدر خيانتکار از دست مي دهد. همين که شوهر شباهت خود را به پدر ار دست داد، ديگر نمي تواند براي زن جاذبه اي داشته باشد. رن براي پيدا کردن مرد ديگري که بتواند نقش پدر خيانتکار را بازي کند، به دنبال ماجرا هاي عشقي تازه با مردان غريبه مي رود. همچنان که فروغ رفت. اين امر رابطه ي خصمانه ي بين زن و شوهر را بيش ار پيش تيره و تار مي کند و سرانجام منجر به طلاق و جدايي مي شود. همچنان که در مورد فروغ و شوهرش شد.
سرنوشت نامعلوم نقاشي ها و داستان هاي فروغ فرخزاد
فروغ فرخزاد، شاعر نامدار ايران، علاوه بر سرودن شعر، به داستان نويسي و نقاشي نيز علاقه داشت، اما آثار به يادگار مانده از او در اين دو عرصه هنري، هنوز جمع آوري نشده است و سرنوشت نامعلومي دارد.
به گزارش «ميراث خبر»، تا به امروز دو داستان كوتاه به نام «بي تفاوت» و «كابوس» از فروغ فرخزاد به يادگار مانده است. اين دو داستان در مجله فردوسي آن زمان به چاپ رسيده است، اما به گفته پژوهشگران از جمله دكتر بهروز جلالي، فرخزاد، در سال هاي اوليه جدايي از زنده ياد پرويز شاپور _ طنز نويس _ در 17 آبان ماه 1334 و جدايي از خانواده، براي گذران زندگي به داستان نويسي و مقاله نويسي در مجلات آن زمان با اسم مستعار مي پرداخت كه هنوز كسي از آن نامه ها با خبر نيست و تنها دو داستان كابوس و بي تفاوت مشخص شده است كه به طور يقين به او تعلق دارد.
پوران فرخزاد _ شاعر و پژوهشگر _ درباره آثار فروغ كه در سال 1343، فيلمنامه اي نيز درباره موفقيت زن ايران نوشته است، مي گويد: «فروغ فرخزاد در سال هاي اوليه جواني چند داستان در نشريات تهران مصور و روشنفكر مي نوشت كه البته با اسم خودش نبود، اما من هيچ اطلاعي از آن نام ها ندارم. البته تعدادي از نشريات دوران گذشته را دارم كه فرصت جست و جو در آنها را براي كشف واقعيت ندارم. مي دانم كه همين يكي دو داستان نيز براساس جست و جوي برخي از كساني كه به زندگي فروغ علاقه دارند، پيدا شده و اميدوارم در آينده نزديك زواياي پنهان زندگي هنري او بيشتر از پيش پيدا شود.»
پوران فرخزاد در پاسخ به اين كه از فروغ چند تابلوي نقاشي به يادگار مانده است، گفت: «آنچه از نقاشي هاي فروغ نزد ما باقيمانده، تعدادي طراحي در كاغذهاي كوچك است؛ طرحي از خودش، و يا برادر كوچكمان مهران. من از ديگر آثار فروغ باخبر نيستم. مثلا مي دانم كه او مدتي در آتليه سهراب سپهري به نقاشي مي پرداخته اما از اين كه آيا تابلويي از آن دوره از فروغ باقيمانده است يا خير، خبري ندارم.»
فروغ فرخزاد متولد 8 دي ماه در محله اميريه تهران، كوچه خادم آزاد تهران است. او در سال هاي 1319 شروع به سرودن شعر كرد و در سال 1326، تعدادي از غزل هاي عاشقانه او از ترس پدرش _ سرهنگ محمد فرخ زاد _ پاره مي شود و هرگز به چاپ نمي رسد.
در سال 1330 براي نخستين بار شعر او تحت عنوان «گناه» به همت زنده ياد فريدون مشيري در مجله روشنفكر چاپ مي شود در سال 1331، نخستين مجموعه شعر او، «اسير» چاپ و منتشر مي شود. در سال 1333 شعري از فروغ در شمار 31 مجله اميد ايران تحت عنوان «به خواهرانم» چاپ مي شود كه هرگز در مجموعه اشعار فروغ فرخزاد چاپ نشد. مجموعه اسير در سال 1334 با مقدمه شجاع الدين شفا تجديد چاپ شد. در سال بعد، مجموعه شعر ديوار منتشر شد. اين كتاب كه شعر حساسيت برانگيز «گناه» را نيز در بر گرفته بود به پرويز شاپور تقديم شد. اين شاعر نامدار ايران، در سال 1336 تعدادي از اشعار آلماني را به همراه برادرش امير مسعود ترجمه مي كند كه 41 سال بعد در سال 1377 منتشر شد. در سال 1340، مجموعه شعر ديوار و در سال 1342، مجموعه شعر اسير تجديد چاپ شد.
مجموعه شعر «تولدي ديگر» كه نقطه اوج فروغ به شمار مي آيد در سال 1342 منتشر شد. اين كتاب به ابراهيم گلستان _ داستان نويس _ تقديم شد.
در سال 1343 نيز برگزيده اشعار فروغ با انتخاب خودش به صورت همزمان توسط انتشارات مرواريد و سازمان كتاب هاي جيبي منتشر شد.
در همين سال به انتخاب او كتابي با هدف دربرگيري بهترين شعرهاي معاصر تدوين مي شود كه در سال 1347 با افزودن شعرهاي يدالله رويايي، فرخ تميمي و محمد حقوقي توسط ناشر تحت عنوان از نيما تا بعد منتشر مي شود.
فروغ فرخزاد در 24 بهمن ماه سال 1345 در سانحه رانندگي در گذشت و پيكرش روز 26 بهمن در گورستان ظهيرالدوله به خاك سپرده شد
فروغِ بيدروغ، فروغِ بينقاب
زري نعيمي
اوّلين تپشهاي عاشقانة قلبم (نامههاي فروغ فرخزاد به همسرش، پرويز شاپور)
چاپ اول، انتشارات مرواريد به كوششِ كاميار شاپور و عمران صلاحي 1381
اولين تپشهاي عاشقانة قلبم مجموعهاي از نامههاي عاشقانة فروغ فرخزاد است به پرويز شاپور. اين نامهها، كه خصوصيترين حالات فروغ را در تنهاييهايش برملا ساخته، به خواننده امكان ميدهد تا از نماي نزديكتري به فروغ نگاه كند و او را مستقيم و بيواسطه به شانزده سالگي فروغ ميبرد؛ به تنهاييهاي مضاعف خاص او كه هيچكس از آنها خبر نداشته؛ به تب و تابهاي عاشقانة دختري پراحساس و شلوغ؛ به قلمرو خصوصيِ وجودي سراپا زنانه، با غمها، شورها، تجربهها و دشواريهاي روزمرة زنِ ايراني. اينبار فاجعه اينجاست كه فروغ نوجوانِ احساساتي ـ همچون اغلب دختران در اين سن و سال ـ عاشق مردي شده است از سنخِ مردانِ تاريخِ سلطة مذكر؛ آن هم چه عشقي: ديوانهوار و افلاطوني! و ما كه همواره با فروغِ شاعرِ روشنفكرِ اسطورهايِ پس از تولدي ديگر مأنوس بودهايم، باورمان نميشود و حسابي جاميخوريم.
ذهن، در مواجهه با اين پديدة تراژيك، خطاهاي ذهني شيفتهوارش را بهتدريج اصلاح ميكند. يكي از آنها همين دريافتن عشق فروغ به پرويز شاپور است. ذهنِ اسطورهپرداز، با كلينگري و پرسش نكردن از جزئيات و دقيق نشدن در لحظههاي زندگي، گمان ميبرده كه فروغ، پس از رهايي از اسارت پدرسالاري، در چارديواري خانه/ ازدواجِ ناگزير محبوس بوده و از اسارتي به اسارت ديگر قدم گذاشته و سپس با جدايي جسورانهاش عليه اين اسارت مضاعف عصيان كرده و آزادي زنانة محض را به تجربة زيستي خود درآورده است. حتي مجموعههاي ديوار و اسير و عصيان نيز بر اين ساخت ذهني اسطورهاي صحه گذاشتهاند. به همين دليل، تصور رابطة عاشقانه فروغ و پرويز شاپور، آن هم به اين شكل يكسويه و در سطح اين رمانتيسمِ پرسوز و گداز، براي خواننده تقريباً محال و بسيار دور از واقع است.
ذهنيت اسطورهگر، بهدليل بازيافتن آرمانهاي سركوبشدة بشري در ساحَت اسطوره، همهچيز را مجرد ميبيند نه در يك ارتباط تنگاتنگِ همهجانبه و ديالكتيكيِ عين و ذهن و جامعهشناسي و روانشناسي شناخت. چنين ذهنيتي شخصيت مورد نظر خود را از تمامي روابط تاريخياش منفك ميكند و گمان ميبرد كه اعتراض جزء ذاتيِ سرشت فروغ فرخزاد بوده است و او از آغاز بهصورت خودبهخود و درونجوش عليه تمامي قيود عصيان كرده است. از اين است كه پيآمدگان القاب ستايشآميزي نظير پريشادخت شعر، فرشتة عصيانگر، شاعر شورشگر و... به او دادهاند. در حاليكه مطالعة اين نامهها نشان ميدهد كه فروغ، با تجربة زمينيِ عشقي متعارف، به مرحلة اعتماد و جرئت و گستاخي و عصيان ميرسد. تا پيش از ورود عشق، او نيز همچون ديگران سلطة ناگزير خانواده و محيط پدرشاهي را ـ بهطوع يا بهاكراه ـ پذيرفته بوده است. اما با تجربة عشق، نخستين گامها را بهسوي شهودِ حقيقت، كشف خويشتن و شناخت جهان پيرامونش برميدارد. نامههاي اولية او به پرويز شاپور بازتاب كامل عشق پرشور و سودازدة نوجواني 16 ساله است با همة خيالپردازيها و شعارگونگيهاي ويژهاش:
من بدون تو حتي يك لحظه هم نميتوانم زندگي كنم... و احساس ميكنم كه بجز تو هيچكس ديگر را نميتوانم دوست داشته باشم. (ص 39)
آيا وجود تو خود به تنهايي براي من سعادت بزرگي نيست؟ و آيا زندگي در كنار تو كمال مطلوب من نميباشد؟ (ص 99)
يك شب من عروس ميشوم و تو داماد و بعد هم... ديگر بقيهاش را خودت حدس بزن راستي خيلي خوشبختيم. (ص 121)
من كاملاً از حيث فكري در اختيار تو هستم هرچه بگويي با جان و دل اجرا ميكنم. (ص 122)
فروغِ 16 ساله با صراحت و صميميتِ تمام هرچه را كه در جان شيفتة دخترانهاش هست مينويسد. به عروس شدن، به زندگي روزمره، به بچهدار شدن فكر ميكند. با شور و اشتياق از تزيين خانهاش سخن ميگويد، كموبيش مثل تمام تازهعروسها. ميبينيم كه، در اين نامهها، هيچ تفاوتي ميان فروغ و دختران همسال او در ابراز احساسات و عواطف و آرزوها نيست. مثل همة دختراني كه دوران نامزدي را ميگذرانند، ياد بچه كه ميافتد، اشك در چشمهايش جمع ميشود:
پرويز جانم همين الان كه ياد بچه افتادم اشك توي چشمم حلقه زد خداي من آن روز كه من و تو بچهاي داشته باشيم و با او از صبح تا شب بازي كنيم كي ميرسد؟ حتي اين خيال قلب مرا ميفشارد تو نميداني من چهقدر دلم ميخواهد يك دختر چاق و سالم داشته باشم برايش لباس بدوزم عروسك بدوزم او را به گردش ببرم او را روي سينهام فشار بدهم. (ص 63)
فروغ، چون دختران همسن و سال خود، شعارهاي عاشقانة تند و آرمانگرايانه ميدهد: تا آخر عمر با هم بودن، به هم وفادار بودن، خوشبختي ابدي... حتي ميخواهد براي بچهاش بهترين مادر باشد. گمان ميبرد در فقدان چنين مادري، خودش حتماً همان مادري خواهد شد كه ميپندارد، درست برعكس مادر خودش:
در حقيقت اين خانه براي من مدرسهايست و من در اينجا درس تربيت كودك را فرا ميگيرم. (ص 63)
عشق از خيال ميآيد. براي همين عاشق ميپندارد كه به هر كاري قادر است. ميتواند كوه بيستون را جابهجا كند. ميتواند تا آخر عمر در كنار معشوق زندگي كند و خوشبخت باشد. گمان ميبرد بدون او حتماً ميميرد. اين حرفها همه از جنس عشق است، يعني از جنس خيال؛ نه از جنس واقعيت. به همين خاطر است كه رنگ و بوي شعار به خود ميگيرد. در عين حال، همين ورود شيداگونه به عالم خيال و عشق، و تداوم غيرصوري و سرشار از صميميت آن، بهتدريج فروغ را از يك دختر عاديِ گرفتار در دايرههاي مجازي خارج ميكند و به دوران جديدي از زندگي ميبَرد كه بسترساز دگرديسي و انقلاب وجودي اوست. نامهنگاريهاي فروغ نخستين گامهاي كوچك او را بهسوي عصيان و شكستن قيدها شكل ميبخشند و به او قدرت ايستادگي در برابر آداب و رسوم خفقانآور خانواده، سنتِ سنگشده و غيرانساني، و عرفهاي ناهنجار و ضد زن محيط اجتماعي را ميدهند.
دقيقاً معلوم نيست كه فروغ از چه سالي شروع به شعرگفتن كرده است. خودش در نامهاي در 20 سالگي ميگويد:
حالا 20 سال دارم... يك سال است كه بهطور مداوم شعر ميگويم... و سه سال است كه اصولاً شاعر شدهام، يعني روحية شاعرانه پيدا كردهام.
اگر اين تاريخ را بپذيريم، ثابت ميشود كه فروغ پس از تجربة عشق به شعر روي آورده و، به تعبير خودش، روحية شاعرانه پيدا كرده است. به يك اعتبار، ميتوان اينطور گفت كه، در جريان سيال و پيوستة «خواندن» شعر، به عشق برخورده، و عشق، فوارة «سرودن» شعر را در وجودش به جوشش درآورده است. ربالنوع عشق، نيروي تخيل و احساس و شور زندگي را در او بيدار كرده و اينها با هم او را به سوي سرزمين شعر راندهاند. درست مانند اغلب دختران جوان كه، با نخستين جوانههاي عشق بر شاخههاي بلوغ، شعر و شعرخواني و تقليد از شاعران و شعرهايشان و نگارشِ احساساتِ فوراني و شيداگونهشان هم آغاز ميشود؛ و فروغ هم از اين قاعدة كلي مستثنا نبوده است. تفاوت فروغ با همنسلانش پس از ازدواج آشكار ميشود.
معمولاً عشق وقتي به ازدواج ميانجامد، قاعدهاش پايان تخيل است و آغاز واقعيتها و ضرورتها و تسليمهاي ناگزير به آنچه جبر زندگاني روزمره پيش ميآورد و گريزي از آن نيست. تلاطم زندگي فروغ، پس از ازدواج، از همين تسليمناپذيري به واقعيتها و ضرورتها آغاز ميشود. او، از طريق عشق و شعر و عصيان، ذره ذرة خودش را كشف ميكند و نميتواند بهراحتي تسليم ناگزيريها شود. هرچند هم كه ميخواهد و تلاش ميكند كه بشود، شعر او را به تخيل و رويا و ماورا ميكشاند و نميگذارد در واقعيت روزمره گم شود:
به نظر من شعر شعلهاي از احساس است و تنها چيزي است كه مرا در هر حال كه باشم ميتواند به يك دنياي رويايي و زيبا ببرد.
اين خودكاوي دروني نميگذارد فروغ، پس از رهايي از اسارت خانوادة سنتي پدرسالار، در اسارت آن شوهر و خانواده بماند. شايد فكر كنيم سرانجام عشق شديد و «تپشهاي عاشقانة قلبش» او را مجبور به عقبنشيني ميكند و بالاخره «آدم» ميشود. اما آنچه اتفاق ميافتد درست عكس اين نظرية همگاني است. آتشِ عشق اگر تسليم واقعيتِ افسرنده و خاكستركننده نشود و همچنان گرم و داغ و پرهيجان و شورانگيز بماند و به ژرفاي روح رسوخ كند، درخشش عظمت، قدرت عصيان و پالايندگي رنج را بهتدريج در بطن خود پرورش ميدهد. و فروغ به نيروي دروني همين عشق در نهايت بر ابتذال زندگي عاميانه، بر استبداد سلطة سنتي، و بر خوشيهاي حقير «انسانهاي پوكِ پر از اعتماد» و بر «انبوه بيتحرك روشنفكران اطراقكرده در منجلاب و مردابهاي الكل»1 يورش برد. فروغ، بهرغم غريزة نيرومندي كه او را با همة ذرات وجودش بهسوي پرويز و كاميار ميكشيد، از خود نيز برگذشت، و زنِ ايرانيِ تعاليگرايِ انسانمدارِ مدرن را به جامعة ما عرضه كرد. هزينهاش را نيز پرداخت. فروغ ديگر هرگز طعم خوشبختي را نچشيد و همة زندگياش به رنجي ابدي تبديل شد، رنجي كه مدام او را از درون ميخورد و به تعبير خودش «گِردش» ميكرد... تا آنجا كه «همة هستياش آية تاريكي» شد. شعر و عشق و زنانگي، فروغ را به واديهاي خطيرِ عظمت و عصيان و رنج كشانيد و در فرآيندي فشرده و سهمگين فرديت او را از قاعدة معمول خارج كرد و بهصورت يك استثنا درآورد.
آيا مغناطيس نيرومند و پرجاذبة فروغ ما را نيز درگير تناقضات وجودي او نساخته است؟ نميدانم. شايد. پس بازميگرديم به واقعيتِ فرآيندِ اين راه سختي كه شاعر ما طي كرده است:
حس ميكنم كه عمرم را باختهام... و خيلي كمتر از آنچه كه در بيست و هفت سالگي بايد بدانم ميدانم. شايد علتش اين است كه هرگز زندگي روشني نداشتهام. آن عشق و ازدواج مضحك در شانزده سالگي پايههاي زندگي آيندة مرا متزلزل كرد.
چرا فروغ اينچنين سخن ميگويد؟ چرا، به فاصلة پنج شش سال، از بنياد منكر همهچيز ميشود؟ اينهمه تناقضات عجيب و غريبِ اين روح زنانة سرگردان (ص 296) از كجاست؟ اين اعتراف به «باختن» تمامي عمر، اين تعبير وهنآميز و كينهتوزانة «مضحك» نسبت به آن «عشق و ازدواج افلاطوني» ـ كه پرتوي از تپشهاي آن همين كتاب چند صد صفحهاي را سامان داده ـ نشانگر چيست؟ كدام فروغ دروغ است؟ اين يا آن؟
اما پرويز دلم ميخواست همانجا توي اهواز بودم و شب و روز وجود تو را در كنار خودم احساس ميكردم... دلم ميخواست تو بودي و تو را روي سينهام فشار ميدادم و يك دامن گريه ميكردم و دومرتبه با تو به اهواز برميگشتم و زن خوبي ميشدم... از ته دل دوستت دارم و از رفتار گذشتهام بهشدت شرمسارم. (صص 286-287)
واقعاً فروغِ بيدروغ، فروغِ بينقاب كداميك از اين دو نفر است؟
به شهادت آخرين نامة اين كتاب ـ كه مدتها پس از قطع رابطه و جدايي نوشته شده ـ فروغ از پرويز طلب مغفرت ميكند و حسرت يك لحظة آن روزهاي با هم بودن را ميخورد و با التماس ميخواهد كه پرويز همچنان دوست و تكيهگاهش باشد و عاجزانه به همين مقدار راضي است كه نامهاي برايش بنويسد و رابطهاش را قطع نكند.
پس ادعاهاي روشنفكرانة بعدياش از كجا ميآيد؟
همين تناقضات نشان ميدهد كه فروغ ـ در وحلة نخست و منهاي شاعر بودنش ـ آدميزادهاي است درست شبيه به همة ما! هم ميخواهد همچون همة دختران خوشبخت باشد، هم زني خوب باشد براي شوهرش و مادري مهربان براي فرزندش. اما در فرازي ديگر، همة اينها را «باختن عمر» ميداند و عشق و ازدواجش را «مضحك» ميخوانَد! خوب، اين هم جنبة ديگري از «بشريت» اوست. اين نامهها نيز پارهاي از ابعاد زنانگي او را كه تاكنون ديده نميشدند آشكار ميكنند.
نثر نامهها نيز ساده و صميمي و بيتكلف است و درست مانند دفترچة خاطرات يك دختربچة 16 ساله انباشته از احساسات رقيق و فراز و فرودهاي عاطفي شديد و آتشين. نثر او ـ جز در موارد نادري كه همچون پارهابرهاي گسسته و فرّار و گذرا در پرتو آفتاب شعرش محو ميشوند ـ هيچكدام از زيباييهاي درخشان شعرهايش را ندارد، جز روحِ سيّالِ زنانگي و رواني و سادگي و صميميت آنها را. فروغ در هر دورهاي همانگونه مينوشته و ميسروده كه بوده است. نوشتههاي او، چه نثر و چه شعر، مصداق عيني شخصيت دروني و فردي اوست. ميان «بود» و «نمود»، ميان خودش و آثارش فاصلهاي نيست و ابايي از آشكار كردن خود ندارد.
خواننده، با همة علاقه و شيفتگياش نسبت به فروغ، تا حد زيادي از نثر رمانتيك نامهها و خصوصاً از كيفيت سنتي ارتباط منفعلانه و ترحمانگيز او با پرويز شاپور جا ميخورد و بعضي از اين نامهها را اصلاً نميتواند باور كند. چون فروغِ ذهن او تا امروز بهكلي چيز ديگري بوده است. پس مثل آقاي عمران صلاحي دست به توجيه و انكار ميزند و ميگويد: «چه نثري! چه فضاي شاعرانهاي! و چه عشقي!» (ص 8) يا «اينها نامه نيست؛ شور است و شيدايي و شعر.» (ص 13) يا «زني كه در 16 سالگي نثري چنين درخشان دارد... يكشبه ره صدساله را رفته است.» (ص 22) ذهنيت اسطورهپرستِ شيفتگانِ ايرانيِ فروغ، فروغِ كماليافته را به تماميت فروغ تعميم ميدهد و سير تدريجي حركت او را نميبيند. باورش نميشود كه فروغ فرخزاد نيز بايد در مورد تكتك كارهايش، اينكه چه ساعتي بيرون رفته، در هفته چند بار به لالهزار رفته، با چه كساني سلام و عليك كرده، آيا تنهايي و بدون شاپور به خانة كسي رفته، چه چيزهايي و از كجا خريده... به شوهرش توضيح بدهد، عذرخواهي كند، اثبات كند، و شرمنده شود... خواننده «مقدمهنامة» مبالغهآميز و رفوگرانة عمران صلاحي را ميخواند و، در قياس با متن عيني نامهها، گرفتار تناقض ميشود. اما چاره چيست؟ شايد انجام اصلاحات اساسي در باورهاي خدشهناپذير پيشين و پذيرفتن بخش غيرشاعرانة شخصيت فروغ بهمثابة واقعيتي طبيعي، تاريخي، اجتماعي و انساني.
نامههاي عاشقانة فروغ به پرويز شاپور خبر از جدال ديگري هم ميدهد. جدال هميشگي در جامعة ما و در كانونهاي خانوادگي ما: جدال سنت و تجدد. هرچند نامهها يكسويهاند و گنگ و پاسخهاي پرويز شاپور به فروغ در دسترس خواننده نيست، بر مبناي همين نامهها حدسهايي ميتوان زد و به احتمالات قريب بهيقين رسيد. در يك جامعة سنتي كه، بهرغمِ اخذِ تجددِ ابزاري، تار و پودش از سنت است، صرفِ ذهنيتِ روشنفكرانه نميتواند همة خلق و خوها، سلوكها و ديدگاههاي سنتي نخبگان فرهنگي را پاك كند و از آنان انسانهاي مدرن بسازد. بر همين قياس، تفكر مدرن نميتواند از پرويز شاپور يك مردِ مدرن بسازد. و دستكم نيمي از درگيريهاي فروغ و پرويز به اين جدال بيپايان برميگردد. و جدايي جنجاليشان، بهرغم عشق شديد هر دو به هم، نشان از استحكام سنت (به معناي عام آن) و نيرومندي ريشههاي آن دارد كه حتي گريبان زندگي خصوصي و خانوادگي روشنفكران را نيز رها نميكند.
فروغ، چنانكه از نامهها برميآيد، پس از انتشار اولين كتابش، مورد توجه كانونهاي هنري و روشنفكري قرار ميگيرد و مدام از جانب آنها دعوت ميشود. اما پرويز شاپور نهتنها به فروغ اجازة شركت در اين كانونها و ديدار و گفتوگو را نميدهد كه او را آماج ترديدها و بدبينيهاي «غيرتمندانه» و نارواي خود قرار ميدهد. تا آنجا كه فروغ همچون زن شوهردار تهمتخوردهاي از خانوادهاي سنتي ناگزير به دفاع از حيثيت خود در برابر شوهرِ شكاكِ متعصبش ميشود:
تو به گردن من حق بزرگي داري ولي من هرگز خودم را گناهكار نميدانم من در پيش وجدان خودم سربلند هستم... و پاكدامن و سالم تسليم تو شدهام من هرگز پاي از دايرة عفاف و نجابت بيرون نگذاشتهام... هيچكس حق ندارد مرا فاسد بخواند پرويز با من اينطور حرف نزن من اگر بفهمم كه تو در نجابت من شكي داشتهاي خودم را ميكشم و از دست اين زندگي سراسر شك و ترديد راحت ميشوم... ولي به خدا و به آنچه كه نزد تو مقدس است قسم ميخورم من هرگز گناهي نكردهام ايمان داشته باش به خدا دروغ نميگويم. (صص 152-153)
حال من هم همانطور كه خودت تشخيص دادهاي در اثر گردشهاي متعدد سر پل و لالهزار و اسلامبول و نادري بسيار خوب است ]![ و خدا مرا نبخشد اگر من سر پل رفته باشم من نميخواهم قسم بخورم ولي به مرگ كامي من حالا نزديك سه سال است كه اصلاً سر پل را نديدهام چه برسد به اينكه بخواهم در آنجا گردش كنم. (صص 154-155)
هنگامي كه مجموعة اسير منتشر ميشود و با غوغاي خود، غيرت و رقابت مردانة آقاي شاپور را برميانگيزد (صص 15 و 16 مقدمه)، خانم فرخزاد ميبايست با ترس و لرز توضيح بدهد:
... همانطور كه تو گفتي با هيچكس تماس نگرفتم. حائري دو سه مرتبه تلفن كرد و مرا به انجمن دانشوران دعوت كرد و گفت... اصلاً اين مجلس به افتخار شماست ولي من همانطور كه به تو قول داده بودم معذرت خواستم و گفتم فعلاً فكر كنيد كه من هنوز در اهواز هستم البته وقتي شوهرم آمد با كمال ميل. (صص 169-170)
اين درگيريهاي دائمي ـ كه نشان از آن دارد كه فروغ با صبر و حوصلة بسيار و تحمل و تسليمپذيري فوق طاقت زنِ ايراني همة تلاش خود را براي حفظ زندگي خانوادگياش كرده ولي باز هم شكست خورده ـ يكي ناشي از همان جدال سنت و تجدد است كه گفته شد. اما اين برخوردها و سرانجامِ غمانگيز آن، جدايي، حاصل جدال ديگري نيز هست كه احتمالاً در همان جدال قبلي ريشه دارد. و آن ميل طبيعي و تاريخي مرد به سلطة جبارانه بر زن است.
پرويز شاپور تا آن زمان تحمل فروغ را دارد كه فروغ هويت فردي خود را در عشق به او گم ميكند. اما از زماني كه فروغ بهتدريج پوست مياندازد، شعرهايش به چاپ ميرسد، و خودش مستقل از پرويز شاپور شخصيت مطرحي ميشود ناسازگاريهاي شاپور بيشتر و بيشتر ميشود و رفتهرفته شعر تبديل به رقيب شاپور ميگردد، كه ديگر غيرت مردانة پرويز ـ و هر مرد ديگري ـ اين يكي را برنميتابد! فروغ، از طريق شعر، خود را بهتدريج از احاطة كامل و تسلط رابطة زناشويي خارج ميكند. او ميخواهد هر دوِ اينها را با هم داشته باشد و همانطور كه از نامههايش برميآيد تمام تلاش خود را ميكند كه ناسازگاري اين دو مقوله را به سازگاري و تفاهم بكشاند و در اين مسير تا آنجا كه امكان دارد از خواستههاي خود صرفنظر ميكند، اما نميشود. جنگ فروغ بار ديگر آغاز ميشود، جنگ سلطه و رهايي. يك طرف ميل به سلطهگري دارد و گمان ميبرد كه استحكام خانواده از مسير چنين احاطهاي، يعني استبداد عاشقانة شرقي ميگذرد. تلاش ملتمسانه و مظلومانة فروغ علاج واقعه را نميكند. ذهنيت مذكر از اين احاطه و سلطة كامل است كه به لذت عاشقانه ميرسد، نه از برابري و استقلال. اما امان از آن روزي كه زن بخواهد شانه به شانة شوهرش حركت كند، خويشتن انسانيِ خود را بازيابد، و مثل فروغ باز هم عاشق بماند، آنگاه است كه جنگ ويرانگر غيرت و ناموس در فاز جديد خود آغاز ميشود.
تا پيش از انتشار اين نامهها، تمام بار مسئوليت اين ويرانگري به شكلي كاملاً يكسويه بر دوش فروغ افتاده بود. چه بهصورت نكوهشِ پردهدريهاي او و چه بهصورت ستايشِ شورشگريهايش. گمان ميرفت او تاب هيچ اسارتي را در چارچوب خانواده نداشته و از هر ديواري بيزار بوده و عصيانگري ذاتياش او را بهسوي متلاشي شدن يا ويران كردن كانون مقدس خانواده كشانده است. اما اين نامههاي افشاگر بهخوبي روشن ميسازند كه فروغ چارهاي جز عصيان و روي آوردن به نوعي فرديّتِ آنارشيستيِ ژرف و مثبت و هنرمندانه عليه سلطه (همة انواع سلطه از جمله سلطة تاريخ مذكر) نداشته است:
پرويز جانم استقامت كردن كار آساني نيست. نااميدي مثل موريانه روح مرا گرد ميكند ولي در ظاهر روي پاهايم ايستادهام... ميخواهم بروم گم بشوم. با اين اعصاب مريض نميدانم سرانجامم چه ميشود. پرويز كار من خيلي خراب است. اگر از اينجا نروم ديوانه ميشوم... همه خيال ميكنند من سالم و خوشبخت هستم در حاليكه من خودم خوب حس ميكنم كه روزبهروز بيشتر تحليل ميروم گاهي اوقات مثل اين است كه در خودم فرو ميريزم. وقتي دارم توي خيابان راه ميروم مثل اين است كه بدنم گرد ميشود و از اطرافم فرو ميريزد. (ص 229)
خواننده عميقاً حس ميكند كه فروغ همة راههايي را كه ميتوانسته رفته و همه نوع تلاشي را كه امكانش بوده براي حفظ نظام خانواده و حفظ عشق توأمانش به شعر و شوهر انجام داده، اما نهايتاً مجبور به انتخاب اين راه ناگزير شده است: انتخاب بار امانتِ انسان بودن، زن بودن، شاعر بودن، مستقل بودن، آزاد بودن و در اوج بودن كه او را تا مرز فاجعة فروپاشي شخصيت ميكشاند و بر لبة پرتگاه بيهويتي ميلغزاند:
خودم باز رفتم پيش دكتر اعصاب و باز يكسري آمپول... من روزهايي كه زياد فكر ميكنم... دچار چنين حالتي ميشوم. يعني يكمرتبه سرم گيج ميرود و چشمهايم سياه ميشود و مثل اينكه يك نفر تمام رگهاي مرا ميكشد و آن وقت ديگر هيچچيز نميفهم. مثل اينكه ديگر زنده نيستم... در اين لحظات يك حالت فراموشي براي من پيش ميآيد... مثل اينكه ديگر (فروغ) نيستم. بلكه يك بشري هستم كه اسم ندارد. يك بشري كه اسمش را گم كرده. (ص 251)
فروغ، پس از ترك پرويز، عميقاً ميميرد... و در نهايت شب، در بنبست تاريكي و نوميدي سياه و بيسرانجام خويش، از اعماق ريشههاي زنانة زمين ـ مادر همة زيباييهاي طبيعت و انسان ـ دوباره متولد ميشود و «راز آن وجود متحد عاشق را» به اشارتي برملا ميكند:
و تكه تكه شدن
راز آن وجود متحدي بود
كه از حقيرترين ذرههايش آفتاب به دنيا آمد.
*
هرچه در اين كتاب پيش ميرويم، از «واقعيت فروغ» به «حقيقت فروغ» نزديكتر ميشويم. به همين ميزان، نثر نامهها و مضامين جاريشان، بهويژه در نامههاي پس از جدايي، در كورة گداختة رنجي بيامان از سنخِ ستمهاي چندجانبهاي كه بر زن ايراني رفته است و ميرود، پختهتر و فرهيختهتر و تأثيرگذارتر ميشود. بخصوص كه «رئاليسم فجيعِ» اين اواخر بر «رمانتيسم لطيف» آن اوايل ميچربد:
اينجا زندگيم شوم و وحشتناك است. الآن سه ماه است كه مريض هستم و دَم نميزنم تو ميداني كه وقتي هم كه تهران بودم بعد از زائيدن هميشه وضع رحم من خراب بود و معالجه ميكردم. از وقتي آمدهام اينجا از همان روزهاي اول حس كردم كه حالم دارد روزبهروز بدتر ميشود. فقط توانستم يكمرتبه پيش دكتر بروم و گفت تخمدانهايت ورم و چرك كرده و اين تازه نيست... و بايد زود معالجه كني اما چهطور ميتوانستم هر دفعه 30 تومان پول دكتر بدهم و نسخههاي گرانگران بخرم. گفتم بهدرك حالا هم ميگويم بهدرك بعد هم خواهم گفت بهدرك من فقط بايد بميرم. (صص 296-297)
در نقد كتابها، بناي اين قلم بر توصيه نيست، اما اينبار توصيه ميكنم تمام زنان و مردان اين ملك، از نوجوان تا كهنسال، يكبار اين كتاب را بخوانند و خود را در آيينة فروغ و پرويز بهدقت تماشا كنند. البته با اين توجه ويژه كه ما در اين نقد از ديدگاه فروغ به تماشاي پرويز نشستهايم. كاش كسي همتي كند و نامههاي پرويز را نيز به چاپ بسپارد. آنگاه برداشتهاي ما هم به انصاف و تعادل نزديكتر ميشود و از يكطرفه به قاضي رفتن مصون ميمانيم و حق انساني شاپور ـ اگر حقي داشته باشد كه پايمال نفسپرستي و خودشيفتگيِ احتماليِ فرخزاد شده ـ ضايع نميشود. عشق فروغ دروغ نيست؛ دانش و اخلاق و هنر ناب است. روح ملكوتيِ او نيز هرگز نميپسندد كه ما زنان از منظري افراطي از شوهرش ـ كه مردي است معقول از تبار تاريخ مذكر ما همچون ديگر مردهاي ايراني ـ غولي بسازيم كريهالمنظر و دهشتناك، و باعث و بانيِ تماميِ nبدبختيهاي فروغ.
پينوشت:
1) پارههايي برگرفته از «ايمان بياوريم به آغاز فصل سرد» و «آيههاي زميني».
فروغ بی فاصله با خود شعر گفته است
ترديد ندارم كه فروغ فرخزاد بزرگترين زن تاريخ ايران است. اما شايد اين حرف تازگي نداشته باشد. ديگران نيز ممكن است همين اعتقاد را داشته باشند. من خود نيز قبلا، شايد در همان حول و حوش مرگ فرخ زاد، ممكن است همين حرف را زده باشم. هنوز هم پس از گذشت بيش از سي سال از مرگ او همين اعتقاد را دارم. برايم دشوار خواهد بود كه خلاصه ي بيش از دويست صفحه مطلب را كه به زبانهاي فارسي، انگليسي و تركي درباره ي او چاپ كرده ام در اين جا بيان كنم. اما اشاره به رئوس مطالب در اين مراسم بزرگداشت كه به همت خواهر ارزشمند او، خانم پوران فرخ زاد، و شاعران و نويسندگان ارزنده كشور برگزار شده، احتمالا بي فايده نباشد. آن رئوس مطالب اينهاست:
1ـ فروغ فرخزاد نخستين زني است كه عليه رأس خانواده قيام كرده و اين قيام را در زندگي شخصي و زندگي شعري، به عنوان مسئله اصلي زندگي و هنر يك زن شاعر متجلي كرده است. اين قيام عليه رأس خانواده قيام عليه تاريخ مذكر ايران است كه همه چيز آن بر محور تسلط مرد شكل ميگيرد. فرخ زاد سنت خانواده ي پدري، سنت خانواده ي شوهر، و سنت خانواده ي معشوق را زير پا ميگذارد. در اولي و دومي مرد مسلط است، در سومي، او معشوق را از چارچوب خانواده زندار و بچه دار برميگزيند. فرخ زاد سيستم خانواده را به هم زده است. ممكن است زنهاي ديگري هم دست به چنين كاري زده باشند، و چه بسا كه در عالم شعر از اين بابت هم فرخ زاد پيروان و حتي مقلداني هم داشته باشد، اما مسئله اين است، بيان چنين مسئله اي در شعر، و هستي خود را درون شعر ديدن، و دو هستي، يعني زندگي، و زندگي شعر را با هم تركيب كردن، و با استمرار تمام دنبال معناي اين دو در قالب شعر بودن را، تا به امروز، در كمال نسبي آن، در شعر فرخ زاد ميبينيم. صميمت شعري اين نيست كه شاعر امروز درباره يكي احساساتي شود، فردا درباره ي آن ديگري. صميمت شعري در اين است كه بين درد و لذت زندگي، و درد و لذت شعر بي واسطگي مطلق وجود داشته باشد. فرخ زاد بي واسطه با خود، و يا بهتر بي فاصله با خود شعر گفته است. بيش از هر شاعر ديگري در زبان فارسي، ريشه ي اصلي اين بي فاصله بودن در آن قيام عليه قرارها و قراردادهاي سنتي است كه دست كم از زمان مشروطيت به بعد، بويژه اكنون و حتما در آينده، طرح اصلي تاريخ ايران و تاريخ همه جوامع مشابه ايران است.
2ـ هر چند زنده ياد پرويز شاپور هنرمندي با ارزش بود و از دوستان مهربان و وفادار همه ي ما، و هر چند مراقبت و تربيت كاميار هنرمند و برومند را مديون پدري چون پرويز هستيم، اما فرخ زاد به حق، مثل هر مادر جدا شده از فرزند و دورمانده از او به سبب قوانين حاكم بر ارتباط جدايي زن از شوهر، از درد اين جدايي ناليده است، و تنبيه عصيان عليه شوهر و قراردادهاي اجتماعي هرگز نميبايست خود را به صورت جدايي از فرزند بيان كرده باشد، حتي نميبايست اصلا تنبيهي در كار بوده باشد. بر اين ارتباط و عدم ارتباط حق انساني حاكم نبوده است. آن دوره ي عصياني فرخ زاد در سرسراهاي تاريخ به صدا درآمده است. آن عصيان كابوس مرداني است كه هنوز "ترازوي عدل" تاريخ مذكر را بر بالا سر زن و بچه نگاه ميدارند. فرخ زاد در آن دوره، شعر مظلوميت زن و بچه را به عنوان عصيان سروده است. ديوارها هستند، اسارت هست و عصيان بر اين ديوار و بر اين اسارت حتمي است، و اين طرح اصلي رهايي است.
3ـ در دهه ي سي، دهه ي وهن تحميل شده بر ايران با كودتاي سيا، دو شاعر اهميت سياسي دارند. به رغم اينكه نيما زنده است، به رغم اينكه اخوان ثالث تعدادي از بهترين شعرهايش را در اين دوره ميگويد، آن دو شاعر، يكي شاملو است، و ديگری فرخ زاد. شاملو خطاب به زن شعر ميگويد، فرخ زاد خطاب به مرد. شاملو براي بيان اين رابطه به نثر ميگويد، فرخ زاد براي بيان اين رابطه در چهارپاره شعر ميگويد، بين آنچه شاملو ميگويد و نحوه گفتن او، فاصله اي نيست. اما فرخ زاد در چهار پاره اي كه قبلا مردان در قالب آن شعر ميگفتند، عصيان خود را عليه مرد، و عشق خود را به مرد، بيان ميكند. اين عصيان و عشق، بي شك قالب را خواهد شكست. اين شكستن محتوم و ضروري است. همانطور كه شاملو پس از آن خودكشي و اظهار ندامت از فريفتگي اش به آلمان، زبان منظوم، حتي زبان و قالب نيمايي را كافي براي عصيان خود نميداند، و به همين دليل به شعري ميگرايد كه امروز شعر سپيد خوانده ميشود، و همانطور كه پيش از او نيما، با تجربه ي "ققنوس" و "غراب" زبان را از جمله ي ساده، به سوي جمله ي مركب و مختلط ميراند و نشان ميدهد كه شعر بايد با جمله ي مختلط به سوي تفكر در زبان رانده شود، فروغ فرخ زاد هم به تدريج به اين نتيجه ميرسد كه بايد چارچوب چهارپاره را بشكند، و به سوي آزادي قالب شعر بيايد. زبان واقعي شعر زن در اين مرحله به وجود ميآيد. براي نگارش چنين زباني جهان بيني شعر نيمايي است، با تاثيراتي از شاملو. ولي براي شكستن قالب، همسايگي شعرهاي بعدي فرخ زاد را بويژه در وزنهاي مركب شكسته با شعر نصرت رحماني و نادر نادرپور نميتوان كتمان كرد. البته داده ها و مفروضات اصلي اين زبان از تجربه خود فرخ زاد با شعر سرچشمه ميگيرد. نه زبان مفخم و "ادبي" شعر عاشقانه شاملو. اين نياز بيان زن را برطرف ميكند، نه وزن شكسته تقريبا قراردادي شده ي نيمايي با پايان بندي هاي نسبتا منظمش، و نه زبان نصرت رحماني و نادرپور، به رغم واقعيت گرايي زبانشناختی نسبي زبان اولي، و بلاغت مبتني بر شيوه ي عراقي و سلاست عمومي زبان "شاعرانه" ي دومي. فرخ زاد تركيب ركن هاي افاعيلي را نرم تر ميكند، يا در وزنهاي ساده كار ميكند و تازه بر آن سادگي اخلال زيباشناختي وزن را ميافزايد، و يا در وزن هاي مركب، چند هجا اين جا و آن جا، و چند تغيير ريشه ي وزني در آن جا و اين جا، ميافزايد و يا كم ميكند و يا به وجود ميآورد، و شعر را با صيقل واقعيت گرايي زبانشناختي سامان ميدهد. به تدريج اين حالت چنان ملكه ي ذهني او ميشود كه شعر در مصراع شكسته تر از نظر وزني، بيشتر حرف ميزند و صميمانه هم حرف ميزند، به جاي آنكه با بلند خوانده شدن موسيقي وزن را به رخ بكشد. با اين تمهيدات است كه فرخ زاد به طور جدي در زبان و قالب دگرگوني به وجود ميآورد. اين دگرگوني شعر زن را به يك واقعيت تاريخ ادبي تبديل ميكند. بر اين شعر گاهي تغزل ساده حاكم است و گاهي بينش فلسفي، ولي روي هم در بهترين كارها تغزل و فلسفه با هم تركيب ميشوند. گاهي طنز اجتماعي و گاه بيان اعتراض اجتماعي در واقعيت گرايي زبانشناختي، اين نوع شعرها را در شمار بهترين شعرهاي فارسي درميآورد.
4ـ شعر فرخ زاد بي شك شعر اعتراضي ست، و از همين ديدگاه بيشتر شعر معني شناختي است. براي اينكه زن در حوزه ي شعر، قصه ي كوتاه و يا رمان دست به كار جدي بزند، و جهان زنانه فردي و يا اجتماعي ـ تاريخي خود را بيان كند، به ناگزير بايد از خود، محيط و درون خود اطلاع بدهد. اين برداشت را ميتوان شعر اعتراضي خواند. چون جهان زن درست كشف و بيان نشده است، دادن اطلاعات از طريق نوشته، و مرتبط كردن خواننده به حريم خصوصي شاعر و يا نويسنده به يك ماموريت و مسئوليت جدي تبديل ميشود. به طور كلي ميتوان گفت كه فرخ زاد تا چيزي براي گفتن نداشت، شعر نميگفت. به نظر ميرسد مايه اصلي اين شعرها زندگي فردي و شخصي و ذهني اوست. با فرخ زاد ما وارد حيطه ي آشنايي با زن ميشويم0 درست در زادگاه زبان زن و اعتراف در زبان و اعتماد زن به زبان شخصي و فردي، و به عنوان يك هستي نزديكتر از معشوق به شاعر.
5ـ موضوع ديگر در شعر فرخ زاد، سامان دادن يك شعر بلند از طريق توسل به حذف بعضي پاره ها، و خالي نگه داشتن جاي آنها، و سامان نهايي دادن به آن از طريق حذف و بيان است. بين پاره هاي مكتوب "ايمان بياوريم به آغاز فصل سرد"، سكوتها از تامل هايي سخن ميگويند كه در خود ذهن انگار، محذوف مانده اند. عمق شعر فرخ زاد از اين حضور محذوفات سرچشمه ميگيرد. با حفظ فاصله، همه فاصله هاي ممكن. بگويم: ما همه از فرخ زاد متاثر شده ايم، از او تاثير پذيرفته ايم، و اين تاثير، سراسر مثبت است.
21 بهمن 97 تورنتو
پيام فوق را شاعر و نويسنده ارجمند غلامحسين سالمي در جلسه ي بزرگداشت فرخ زاد قرائت كرده است، به تاريخ 24 بهمن 79
برگرفته از هفته نامه ی شهر وند. کانادا
انتشار مجموعه آثار فروغ فرخزاد در آلمان
از حادثههاى مهم فرهنگى اين هفته براى نه تنها ايرانيان مقيم آلمان كه براى همه ايرانيان و نيز دوستداران زبان و ادبيات مدرن فارسى انتشار مجموعه آثار فروغ فرخزاد به توسط نشر نيما در آلمان است. اين مجموعه شامل دو جلد است. جلد نخست در ۴۷۹ صفحه است و شعرهاى فروغ فرخزاد را دربرمىگيرد. مجموعه كامل شعرهاى ”اسير“، ”ديوار“، ”عصيان“، ”تولدى ديگر“، ”ايمان بياوريم به آغاز فصل سرد...“ و همچنين ”شعرهاى مشترك فروغ فرخزاد و يداله رويايى“ و ”شعرهاى منتشر نشده در كتابهاى فروغ فرخزاد“ در جلد نخست گردآورى شدهاند. در اين جلد همچنين فرازهايى از نقد و نظرات منتقدان و شاعران در باره شعرهاى فروغ چاپ گشتهاند. جلد دوم مجموعه آثار فروغ فرخزاد در ۵۱۶ صفحه است. اين جلد دربرگيرنده مقالهها، مصاحبهها، نامهها، خاطرهنگارىها، سفرنامه، داستانها، فيلمنامه و نوشتههاى سينمايى، ترجمهها و طرحهاى فروغ است. دو پيوست نيز به جلد دوم غنا مىبخشند، كه شامل نوشتههايى از خبرنگاران، نويسندگان، ناشران و خاطرهنگاريهاى آشنايان، دوستان و خويشاوندان فروغ فرخزاد در باره شخصيت و زندگى شاعر و يك گزارش، چند نوشته و خاطره از فعاليتهاى سينمايى وى هستند.
به مناسبت انتشار اين مجموعه صداى آلمان مصاحبه اى داشته است با آقاى بهنام باوندپور، شاعر، نويسنده و مترجم ايرانى مقيم آلمان كه ويرايش و گردآورى اين مجموعه را بر عهده داشته و ديباچه اين اثر به قلم اوست. بهنام باوندپور را مىشناسيم به ويژه از طريق مجموعه شعر “بدون مصرع اول” ، ترجمه گزيده اشعار شاعران زن روس با عنوان ”تنها جرعهاى قهوه تلخ“، شعرهاى برگزيده شاعران ايرانى خارج كشور به نام ”انهدوانا“ و مقالات بسيارى كه در خارج و در ايران از او چاپ شدهاند، در ايران عمدتا در نشريه نگاه نو.
صداى آلمان: آقاى بهنام باوندپور، ويژگيهاى مجموعه آثار فروغ فرخزاد، كه شما درآورده ايد، چيست؟ چه چيز آن را از كارهايى كه در اين زمينه شده متمايز مى كند؟
بهنام باوندپور: من مى توانم پنج ويژگى را در اينجا نام ببرم: ويژگى اول اين است كه اصولا چنين مجموعه اى تا كنون وجود نداشته، يعنى مجموعه اى كه كليت آثار فروغ فرخزاد را در بربگيرد، اعم از شعر، نثر، آثار سينمايى و ديگر آثار فرخزاد را. ويژگى دوم اين است كه اين مجموعه بر اساس مقايسه متون مختلف ويرايش شده و در واقع با چاپهاى چه پس از انقلاب، چه قبل از انقلاب تفاوتهايى دارد. اين تفاوتها هم حاصل مقايسه متنها و مبنا قرار دادن آخرين روايتهاى آثار او در زمان زندگى اش هستند. ويژگى سوم اين است كه اين مجموعه از هر گونه سانسورى مبراست و هر جلدش را گزارشى همراهى مى كند كه نمونه وار به سانسور آثار فرخزاد مى پردازد. ويژگى چهارم اين است كه سه پيوست در مجموع اين آثار را همراهى مى كنند كه به شناخت شرايط زيست اجتماعى و شناخت شعر فرخزاد و همينطور فعاليتهاى سينمايى اش كمك مى كنند. ويژگى پنجم هم در واقع اين است كه من در نهايت سعى كرده ام در ديباچه هايى كه بر دو جلد نوشته ام چشم انداز ديگرى را از شعر و شخصيت فرهنگى فروغ فرخزاد ارائه دهم تا شايد زمينه اى باشد براى شروع تحقيقهاى مفصلترى حول آثار او.
صداى آلمان: آقاى باوندپور، همان طور كه اشاره كرديد، فروغ فرخزاد، اگر هم چاپ شود در ايران، با سانسور همراه است. شعر فرخزاد همچنان در ايران شعرى ممنوع است، شهر فرخزاد از همان آغاز شهرتش موضوع چالش و ستيز قرار گرفت. ويژگى شعر فروغ چيست كه اين ستيز را برمى انگيزد؟
بهنام باوندپور: در واقع پيش از سال ۵۷ عمدتا نقد فرخزاد در مسائل اجتماعى است كه سانسور آثار او را به وجود مى آورد. مثلا دو سطر در يك مصاحبه هست كه در زمان قبل از سال ۵۷ سانسور شده يا مثلا سيروس طاهباز در خاطراتش اشاره مى كند كه انتشار شعر “اى مرز پرگهر” در نشريه آرش برايش دردسرآفرين شده بوده و تا جايى پيش رفته بوده كه مى خواسته اند آن نشريه را توقيف كنند، اما با وساطت چند نفر اين موضوع منتفى مى شود. واقعيت اما اين است كه پيش از بهمن ۵۷ آثار فروغ فرخزاد كمتر طعمه سانسور شده بوده است. منتهى امرى كه پس از سال ۵۷ باعث سانسور آثار فرخزاد شده و مى شود گفت كه به مثله كردن كامل آثارش انجاميده و به نوعى حضور مكتوبش را در ايران امروز از بين برده، پرداختن او به حق طبيعى خودش به عنوان زن است و مهمتر از آن پرداختن اش به مفاهيمى مثل مفهوم عشق، مثل جسم و ستايش جسم و خلاصه آن چيزى كه من اسمش را مى گذارم انديشه جنسى. پس از سال ۵۷ هر جا كه شعر فرخزاد به قول خودش به كشف رازهاى جسم و ستايش تن مى پردازد يا جنبه اروتيك پيدا مى كند، طعمه سانسور مى شود، يعنى دقيقا آن عناصرى يا سطورى يا كلمه هايى سانسور مى شوند كه از او چهره اى مدرن يا متفاوت مى سازند و در واقع جهان بينى شعرى او را تشكيل مى دهند.
صداى آلمان: آقاى باوندپور، از شما متشكرم كه دعوت ما را به مصاحبه پذيرفتيد.
بهنام باوندپور: من هم از شما تشكر مى كنم.
برگرفته از سايت راديو صدای آلمان