خاطرات مدیر مدرسه – دفتر خاطرات
خاطرات مدیر مدرسه – دفتر خاطرات
دانش اموزی داشتیم پایه سوم مثل تمام شاگردان دفتر خاطراتی داشت که بین دوستانش و دبیران میچرخید. اتفاقا بدست من هم رسید و برایش در يكی از برگهايش آرزوی موفقیت نوشتم.
دردفترش چند قلب کشیده بود و یک قلب تیر خورده هم با خودکار قرمز رنگ كشيده بود .
گویی اخرین نفر از همكلاسيهايش که خاطره برايش نوشته بود و دختر ناقلا و بدجنسی بود راجع به این دفتر خاطرات یک کلاغ چهل کلاغ حرفهائی را تحویل برادر دختر داده بود .
این شاگرد ما پدر هم نداشت. و برادر جوان و بی منطق و بی کله، با عصبانیت زیاد خواهرش (شاگردما) را صدا زده و او را به داخل اتاق برده،و در را قفل کرده و تا توانسته خواهر بیچاره را برای همان نقاشی قلبها (که تو به یک منظوری قلب کشیدی) کتک میزند و اخر هم با چوب دست خواهر را شکسته بود. مادرش هرچه توان داشته بكار برده بود اما نتواسته بود در اتاق را باز کند.
پبچاره دانش اموز دو دندانش از جلو شکسته و دستش هم شکسته شده بود
نزدیک امتخانات نهایی هم بود و معاون علت غیبت دانش اموز را كه جویا می شود پی به موضوع برده بود و علاوه بر این برادر اجازه امدن به مدرسه را به او نمیداد. معاون گفت :شاگرد زرنگی ست با هم برویم دنبالش امتحانات نزدیک است بخاطر ما شاید بگذارند بیاید مدرسه .
فردای انروز من و معاون و دو تا از دبیرها رفتیم خانه ئ شاگرد... وای خدای من.. چه میدیدیم ،دختر جوان دو دندان جلو نداشت و دستش دورگردنش بود
اشک درچشمان همگی ما جمع شد و شاگرد شروع به گریه کردن کرد. و ما به خاطره روحیه دادن و ارام کردن و امید دادن او را دلداری دادیم. و از مادرش خواستیم که دانش اموز بیاید امتحاناتش را بدهد. مادر قبول کرد... ولی روحیه همه ما خراب شده بود و از بی انصافی یک برادر دیوانه و متعصب از نوع بی عقل بدمان آمد .
خدا را شکر امتحانات نهایی با نمرات خوب قبول شد و بعدها در دبیرستان هم من دیدمش و یکی از همکارها میگفت آن دختر تو بانک کار میکنه.
فاطمه امیری کهنوج
خاطرات مدیر مدرسه - وروجكها
خاطرات مدیر مدرسه - وروجكها
کلاس پنجم پسرانه درس میدادم
پسرها معمولا خیلی فضول بودند
من چهار تا پسر درس نخوان فضول و تخس تو کلاسم داشتم ،یک روز تکلیف انجام نداده بودند، و با پرتاب ماش با لوله خودکار من را هم ناراحت کرده بودند انها را برای تنبیه فرستادم دفتر!! معاون مدرسه هم اقا بود و همیشه حال فضولها را خوب جا میاورد .!
آن چهار نفر یک باند شده بودند. و معاون حسابی آنها را تنبیه کرده بود .
زنگ آخر که همگی رفته بودند اینها توی جا کلیدی درهای دفتر و انباری چوب هل داده بودند
فردا صبح هر چه سرایدار کلید فشار میداد کلید داخل نمیرود . تا اینکه مجبور شدن قفل ها را بشکنن
قضیه چوبها لو رفت و فهمیدند که همان چهار تا وروجک این کار را انجام داده اند
فردا خانواده انها را خواستند و آمدند. و مدیر خسارت در و قفل ها را از آنها گرفت و شاگردان هم تعهد دادند اگر این کارها را تکرار کنند از مدرسه اخراج میشوند .
آن سال با پسرهایی که چندسال پشت سرهم مردود شده بودند و کنترل انها خیلی سخت بود خيلی اذیت شدم.
فاطمه امیری کهنوج
خاطرات مدیر مدرسه - مدير بد
خاطرات مدیر مدرسه - مدير بد
روزی دخترم خاطراتم را میخواند .گفت مادر می شود خاطره مدیر بد من را هم بنویسی .؟
خانم مدیری داشتیم سنش بالا بود و خیلی عصبی و بد دهن ،مرتب از شاگردان پول میگرفت و علنا پارتی بازی میکرد و از بس در پست مدیریت مانده بود ، گرگ هاری شده بود !.
و چون گیرهای الكی میداد بین دبیران و شاگردانش محبوبیت نداشت.
مدرسه دو طبقه بود ، یکروز سر به هوا و با عجله بدون اینک نرده ها را بگیرد خانم مدیر از پله ها پایین می آمد ، که یکهو از پله ها غلت خورد و با کله افتاد پایین پله ها. چون شاگردان از او تنفر داشتند .با بی اعتنایی و اكثراً با پوز خند از کنار مدیر رد شدند و كسی برای بلند شدن كمكش نكرد .
خلاصله مدیر خودش را جمع و جور کرد و وقتی سرپا شد ،الکی به یک دختری گیر داد و گفت: فلانی مقنعه ات را درست کن و داد زد چرا اینجا ایستادی؟ برو سر کلاست .
باز سوتی داد ،چون دختر گفت: خانم مدیر، شما من را پیج کردید و با من کار داشتید . مدیر شرمنده شد و زود قربان صدقه های ساختگی خود را نثار شاگرد کرد و گفت : به بابات بگو فردا بیايد برقهای مدرسه را درست کند.
انروز کلی از شاگردان به مدیر چاپلوس خندیدند .
فاطمه امیری کهنوج
خاطرات مدير مدرسه - آ ف (بیکاری)
خاطرات مدير مدرسه - آ ف (بیکاری)
آن زمان پنجشنبه ها مدارس تعطیل نبود دبیرانی که پارتی دار بودند بيست و چهار ساعت موظف خود را در دو روز میگرفتند . دبیرانیکه پارتی ضعیف تر داشته بيست و چهار ساعت موظف را در سه روز میگرفتند اما قانونش این بود که بيست و چهار ساعت را در چهار روز تدریس کنند. و بقیه هفته را به بچه هایشان و زندگیشان میرسیدند.
من و دو معاونم بهمراه دفتردار و یک متصدی ازمایشگاه باید شش روز هفته را میرفتیم مدرسه و بخاطر همین موضوع همیشه ازکارهای شخصی و زندگی عقب بودیم .
ما چهار نفر با هم صحبت و تبانی کرديم که ما هم هفته ای یکروز را بخاطر بچه هایمان داشته باشیم و موضوع مسكوت بین خودمان بماند و به اداره نرسد.
تا یکسال اول خوب بود ، سال بعد از اداره آمدن سراغمان، و گفتند شنیده ایم که برای خودتان آف در نظر گرفته اید و هفته ا ی يکروز نمی آييد مدرسه؟! همانروز معاون مدرسه آف رفته بود و نفر اداره سراغش را گرفت .
اما ما چهار نفر هركداممان یک برگ مرخصی آماده زیر میز مدیر امضا کرده گذاشته بوديم ، من بلافاصله مرخصی معاون را نشان دادم و گفتم قرار بود بعد از تایم برگ مرخصی را بیاورم اداره که شما تشريف آورديد.
بعد منکر اینکه ما آف داریم شدیم ، چون واقعا نیازمند یکروز آف بودیم.
برگ مرخصی معاون را چون نفر مسئول اداره حتماً گزارش میداد بعد از تعطیلی مدرسه دست سرایدار فرستادم اداره .
دربرگ مرخصی برای اينكه حقوق ازش کم نشود ، نوشتم با یکروز مرخصی معاونم موافقم .
مهر وامضا کردم و فرستادم کارگزینی اداره.
تا چندین سال که مدیر بودم کادر دفتریمان هم آف داشتیم .چون خانواده هم به آن تعطيلی نیاز داشت.
فاطمه امیری کهنوج
خاطرات مدیر مدرسه - توانا
خاطرات مدیر مدرسه - توانا
معلم دبستان بودم شاگردی داشتم به نام توانا ، دانش آموز پایه سوم و دو زبانه بود ، از نظر درسی ضعیف و معنی بیشتر کلمات را نمی دانست .
روزی امتحان نوبت اول برگزار شد، چند تا کلمه دادیم که با آن جمله بسازند؛ جالیز، حاصلخیز، مرکب، غیره .....
برای جالیز نوشته بود من جالیز هستم و برای حاصلخیز پدرم حاصلخیز است و برای
مرکب نيز نوشته بود مادرم مرکب است .
وقتی ازش سوال پرس کردم متوجه شدم که معنی کلمات را بخاطر دو زبانه بودن نمیدانست.
کارنامه نوبت اول را برای رويت و اظهار نظر خانواده به توانا دادم، آن وقتها کارنامه ها کامپیوتری نبود و دستی بودند و باید بعد از یک هفته کارنامه را پس بیاورد اما هرچه صبر کردم کارنامه را نیاورد،
گفتم توانا به مادرت بگو بیايد مدرسه ، بعد از چند روز خواهرش آمد وقتی کارنامه را تحویل داد دقت كه کردم ديدم تمام نمرات زیر ده را هر عددی که بوده است او همان کنارش آن عدد را تکرار کرده با اینکه خط تیره هم داشته مانند (-1-) (-11-) و يا (-2-) (-22-)
در قسمت نظر ولی دانش آموز هم دوستش برایش نوشته بود، نمرات عالی است ممنون از معلم .
من خواهرش را متوجه اشتباه توانا کردم، وقتی کارنامه را دادم بدست دفتردار مدرسه ، با من بد جوری رفتار کرد و درضمن اشتباه توانا را با بوق و کرنا به مدیر و معلمان دیگر هم گفته بود و من خیلی ناراحت شدم که اسم توانا را رو زبانها انداخت .
فاطمه امیری کهنوج
خاطرات مدیر مدرسه - گاز پیک نیکی
خاطرات مدیر مدرسه - گاز پیک نیکی
با اینکه کیانا رنگ پوستش تیره بود اما بسيار زیبا بود و همیشه خودش و مادرش شیک و خيلی آنتیک مدرسه میامدند
نزدیک دیماه بود که معاون بمن گفت که کیانا یکماه است که مدرسه نمی آید و شاگردان میگویند گاز پیک نیکی منزلشان ترکیده و الان کیانا در بیمارستان است
یکماه بعد مادرش با چشم گریان مدرسه آمد و گفت ما میخواستیم ماهی سرخ کنیم کیانا گاز پیک نیکی را گذاشته بود تو حیاط و خودش رو سه پایه نشسته بود که گاز را روشن کند یک دفعه گاز ترکیده و بیشترین ضربه را به دستگاه تناسلی کیانا زده بود و الان هم در بیمارستان است و دکتر گفته باد خنک کولر را روبرو انجایی که بیشتر سوخته قرار دهید تا زودتر بهبودی پیدا کند.
مادرش اشک میریخت و میگفت جای بدی از بدنش سوخته است و کیانا خجالت میکشد ما آنروز کلی مادر كيانا را دلداری دادیم . در نهايت گفتيم گواهی پزشکی بعد از مرخص شدن از بیمارستان را برایمان بیاورد.
بعد از عید گواهی پزشکی رسید و به کیانا گفتیم خرداد ماه بیا امتحان بده و هرچه نمره گرفتی برای نوبت دوم شما آنرا میگذاریم
کیانا از نظر درسی متوسط بود و خرداد ماه با مانتو و دامن آمد امتحان داد و دبیران هم به کیانا ارفاق کردند و آنسال قبول شد و به دبیرستان راه پیدا کرد .
مادرش میگفت میخواهیم کیانا را جراحی پلاستیکش کنیم اما کیانا چون خجالت میکشد قبول ندارد ، ما گفتیم به او فرصت بدهید تا كمی بزرگتر شود و تصمیم بگیرد.
فاطمه امیری کهنوج
خاطرات مدیر مدرسه_ سوختگی
خاطرات مدیر مدرسه_ سوختگی
همکاری داشتیم پتکی (یعنی کوچک)گفت اردیبهشت ماه بود تازه از مدرسه برگشته بودم پسرم امد گفت مادر ؛ بدو ممد را برق گرفته من فکر کردم که سطحی برق گرفتش اما پسرم گفت مادر ؛ فکر کنم فوت کرده چون در خانه عمو شلوغ بود خانه ما تا خانه ممد دو کوچه فاصله داشت دوان دوان خود را به انجا رساندم
همسایه ها گفتند الان بردنش بیمارستان. پتکی زنگ زد به شوهرش گفت سریع بیا که پسر برادرت را برق گرفته, به بیمارستان که رسیدیم کل طایفه انجا بودند با جاریم لفظی دعوا کردم که چرا
حواست به بچت نبود به بالا سر ممد رسیدیم دیدیم تو ملافه پیچیده شده بود ، دکتر گفت خدا کند این بچه تا بیمارستان استان زنده برسد, ممد را با پدرش و پرستار تو امبولانس سوار کردند
ما نیز با ماشینهایمان همگی پشت سر امبولانس حرکت کردیم، ابتدای مسیر چند بار امبولانس تو راه ایستاد که من و عمویش گفتیم وای که ممد فوت کرد ، گویا نفس ممد بالا نمی امد و لازم میشد امبولانس از حرکت ایستاده ودستگاه کمک نفس به ممد وصل کنند تو راه مادرش که با ما بود از او سوال کردم که چرا اینطور شد گفت خانه ما که دوطبقه است ممد از مدرسه امد لباسش را در اورد و گفت میروم خانه مستاجر که بالا سر ماست با پسرش بازی کنم
گویا ممد میرود طبقه بالا روی پشت بام انجا یک تکه سیم برق افتاده بود و دوسر سیم لخت بوده ممد سیم در دست میگیرد و تاب میده بعد سیم را پرت میکند رو سیم های برقی که روی پایه و نزدیک پشت بام خانه قرار داشت ولتاژ برق انها ۴۵۰ بود که یکدفعه هر سه رشته سیم برق بهم میخورند وجرقه میزنند ، برق از دست راست ممد عبور کرده و از کف پایش خارج شده و پوست بدنش هم سوخته شده بود ممد تنها کاری که میکند و خدا کمکش کرده میاید لبه ساختمان و دراز میکشد در همین حین زن همسایه او را میبیند ممد میگوید کمک کمک اینجا خانم همسایه صداش میکند ممد نمیتواند جواب بدهد ، تا برق جرقه زد تمام برق کوچه رفته بود ، خانم همسایه فریاد میزند همسایه ها میایند واز طرف خانه ممد میروند بالا، ممد دراز کش کنار لبه ساختمان بود ممد از گردن به پایین سوخته و بدنش ورم کرده بود، نزدیک استان که شدیم یکراست بسوی اورژانس بیمارستان سوانح وسوختگی رفتیم وقتی ممد را تحویل گرفتن مادر ممد نزد رییس بیمارستان رفت و گفت بچه ام ده ساله است کمکش کنید تا زنده بماند. از نظر مالی مشکلی نیست هر چقدر هزینه شد میدهیم ، چند دکتر امدند بالای سرممد ، وحشتناک ورم کرده و پوستش سوخته بود دکترها گفتند زندگیش دست خداست ما کار را خودمان میکنیم ، دکتری تند گفت بهتر است که مریض در یک اتاق خصوصی باشد و مادرش هم در اتاقی نزدیک او
اگر میخواهید زنده بماند و مشکل مالی ندارید
این کارها که من میگویم را شما انجام بدهید تا زنده بماند، بز شش ماهه بگیرید و هر روز از گوشتش برایش غذا تهیه کنید حتی کله پاچه اش هم درست کنید بدهید بخورد برای مادرش همین جا یک اجاق گاز و یک دستگاه ابمیوه گیری بگذارید مادرش هر روز غذای تازه با گوشت بز و ابمیوه تازه هر نوع میوه ای که در بازار هست تهیه و اماده کرده بدهد
پتکی گفت ممد را هر چند روز روی زخم تمام بدنش را می تراشیدند که عفونت نکند و ممد جیغ میزد چند بار ممد به عمو و پدرش میگفت بخاطر تراشیدن زخمهام نمیخواهم زنده بمانم ، البته به نفع ممد بود اما دردش زیاد بود ممد را تا سه ماه در اتاق ویژه نگه داری میکردند و داروی قوی بهش میدادند وقتی عفونتش کم شد او را اوردند در اتاقهای عمومی اما مادرش همچنان کنارش بود و غذای تازه برایش تهیه میکرد وهمین کار خیلی حالش را بهتر کرد
دکترها گفتند ما امیدی به زنده ماندنش نداشتیم اما این خواست خدا بود ،ممد بعد از شش ماه از بیمارستان مرخص شد، سازمان برق شکایت کرده بود چون چند میلیون ضرر به سازمان رسیده و خسارت ترانس سوخته را باید پدر ممد میداد خانواده ممد گفتند ممد کودک ده ساله ای بوده و ندانسته این کار را کرده اما دادگاه قبول نکرد ، تا خانواده ممد وکیل گرفتن و با برگهای پزشکی که داشتن توانستند از دادن خسارت با تبرئه شدن، معاف شوند، پتکی میگفت ممد عزیز بود و عزیزتر شد و برای سالم شدن طبق دستور باید بدنش را تا۲۰ سالگی روزانه چرب کنند تا پوستش خوب بشود و در فکر هستیم که برای او عمل زیبایی انجام بدهیم خدا را شکر صورتش سالم است .
فاطمه امیری کهنوج
ایگوانا (مارمولک شاخ دار)
ایگوانا (مارمولک شاخ دار)
یکروز قبل از رفتن همسرم به شهرستان محل کارش ، ما با هم دعوای سختی کردیم . فردای آنروز با لبخندی موذیانه که معنیش این بود که من را شکست داده خداحافظی کرد و سوار ماشینش شد و رفت. بعد از رفتنش من هنوز ناراحت آن دعوا بودم. تا موضوع جالبی پیش آمد و وقت را غنیمت دانستم که به او زنگ بزنم. تلفن همراهم را برداشتم و گفتم از پنجره اتاق پسرمان که رو به خیابان است یه جانوری که نمیدونم چیه وارد شده و الان زیر تخت خوابش است . همسرم که عادتاً همیشه پیش داوری میکند بلافاصله گفت حتماً مارمولک است من گفتم نه، خیلی بزرگتر از یه مارمولک بود او مکثی کرد و گفت آهان نکنه ایگوانایه!؟ زن گوش کن من نمیدونم اما فکر میکنم ایگوانا خیلی خطرناکه . من از کلمه خطرناکش استفاده کردم .
گفتم بمن بگو ایگوانا چطور جونوریه؟ همسرم گفت خیلی بزرگتر از مارمولک های معمولیه ، دم کلفتی داره وپای چشمهای گردش ورقلمبیده و بدنی زبر و رنگی داره . من به حرفاش خوب گوش کردم و بعد بهش گفتم درسته همینه که تو میگی خود خودشه!!
گفتم آره همینه که شما میگی خیلی شکلش ترسناکه و تلفنم را قطع کردم.
اصلا من ایگوانا را از نزدیک ندیده بودم و فقط در تلویزیون در فیلم مرد هزار چهره مهران مدیری روی میز رئیس باند دیده بودم.
بعد از چند لحظه همسرم زنگ زد و گفت :الان ایگوانا کجاست ؟ گفتم از پنجره که اومد داخل اتاق ، یکراست رفت زیر تخت آرش و پنهان شده . با عصبانیت بمن گفت حتماً این جونور مال یکی از همسایه های احمق ماست مردم مار و تمساح میارن تو خونشون. یه جیغ زدم و دوباره تلفن را قطع کردم پس از اینکه سه بار تلاش کرد و زنگ زد گوشی را برداشتم و با استرس گفت خانم گوش کن در اتاق را ببند و اصلا" طرفش نرو ممکنه بپره روتون و آسیبی به تو یا بچه برسونه .من بهش گفتم چه خبرته پشت سر هم زنگ میزنی خودم یه طوری بیرونش میکنم یادت هست که دعوا کردی با خوشحالی و پیروزمندانه رفتی الان من میگذارم که آسیب به دختر و پسرت برسونه . او شروع به داد و بیداد کرد و بمن گفت : زن تو دیوانه ای !! و تلفن را قطع کردم و هر چه زنگ زد جواب ندادم دخترم ساعت ۱۲ از دبستان آمد ،به او گفتم ببین مامان ، یک حیوانی بنام ایگوانا که بابات درباره اش تلفنی بمن توضیح داد الان تو اتاق و زیر تخت آرش است ،اما تو نترس که من در را بسته ام.
دخترم کلاس سوم بود نهارش را دادم خورد و گفتم در اتاق خودت باش و به صدائی که از اتاق آرش میاد گوش نده ،پدرش که میدانست این ساعت بچه از مدرسه آمده مجددا" به گوشی من زنگ زد ، گوشی را که برداشتم گفت گوشی را بده دست دخترم ،از دخترم سوال کرد که جانور تو اتاق آرش را دیدی گفت نه بابا اما گمونم صدای خش خش چنگالاش که به در میکشه رو شنیدم ،فقط مامان برایم الان شکلش را تعریف کرد . بابا من خیلی میترسم و شروع به گریه کرد .همسرم با اضطراب دخترش را نصیحت میکرد که طرفش نرو ومواظب خودت باش و من در دلم میخندیدم چون میدانستم که حالا همسرم چقدردستپاچه شده و استرس دارد. همسرم آن روز از سرکار زود برمیگردد منزلش و بعد میرود خانه خواهرش و داستان ایگوانا را تعریف میکند و میگوید خانمم لج کرده و من برای اتفاق بد میترسم.خواهر شوهرم زنگ زد وکلی حرف زد و گفت ،:برادرم مضطرب است . حواست باشد حادثه ائی برای خانواده وخودت نیفتد من پاسخی ندادم و به حرفهایش گوش کردم و آخرسر هم خواهر شوهرم با التماس گفت،اگر اتفاقی برای بچه ها بیفتد برادرم میمیرد، من گفتم خانم همه چیز دست خداست و تلفن را قطع کردم . همسرم به آرش که در شهر خودمان سرباز بود از سر کار زنگ زده بود وکلی تعریف از جانوری که وارد منزل شده بود کرده وترس عجیبی در دل آرش انداخته بود و بهش گفته بود برو منزل و جونور را بیرون بکن . آرش هم به افسر نگهبان میگوید درخانه مان ایگوانا آمده ومیخواهم بروم مادر و خواهرم را نجات بدهم و مرخصی میگیرد .پسرها هم که همیشه دنبال سوژه و هیجان هستند، بلافاصله سراسیمه بخانه آمد وگفت مادر ایگوانا کجاست من گفتم تو اتاق تو . خواهرش گفت داداش نرو به پشت در داشت چنگال میزد من گفتم نترس برو، من از جا کلیدی دیدم رفت زیر تختخوابت ، لامپ را خاموش کرده ام که حرکت نکنه یا نپره روی گردنت . پسرم مواظب باش. ممکنه آسیب ببینی . پدرش که با او در تماس بود بلافاصله زنگ زد و گفت آرش رسیدی خانه ؟ جانور را دیدی؟ آرش گفت الان رسیدم سعی میکنم جانور را ببینم . همسرم توضیحات لازمه را به آرش داد و گفت برو ببینش وبمن بگو چه شکل و چگونه است.آرش دسته چوبی تی را برداشت و بسوی اتاق خواب رفت ،من گفتم آرش صبر کن به هیچ وجه لامپ را روشن نکن که ممکنه بطرفت حمله کنه آرش گوش کرد، رفت آرام درب اتاقش را باز کرد ومن هم چون کنارش بودم به بهانه کمک و اومدن به داخل اتاق، هلش دادم به جلو ،ناگهان افتاد روی زمین و در حالیکه بر میگشت بیرون جیغ بلندی کشید و در را بست. پدرش زنگ زد گفت آرش دیدیش گفت:بله بابا خیلی دمش بزرگ بود ، بابا من ترسیدم و افتادم تو اتاق . همسرم سوال کرد بچه کجاست و آرش گفت پشت مبلها نشسته . باز هم بابا توضیحاتی به آرش داد و آرش که میلرزید یک نفس عمیق کشید و گفت مامان تو هم بیا همراهم من گفتم باشه ولی تو جلو باش و من پشت سرت آرش گفت بابا میگه یک میله هم بده دست مادرت ،چون میله نبود، آرش دسته لوله جارو برقی را داد بدست من و گفت مامان چرا شما زیاد ازش نمی ترسی؟ گفتم چرا من هم میترسم . اما اگر من که بزرگترم بترسم توهم بیشتر وحشت میکنی دوباره در اتاقش را باز کرد ومن هم از پشت سر هلش دادم که افتاد روی تخت وآنچنان فریاد وجیغی زد که صدایش به طبقه بالا هم میرسید من هم با او دویدم بیرون و در را بستم . دوباره پدرش زنگ زد و گفت :بابا دیدیش. پسرم گفت آره، بابا خیلی چشمهاش درشت بود من میترسم با اینکه چراغ خاموش بود من چشمان ایگوانا را در تاریکی دیدم همسرم نزد خواهرش بود وخواهر شوهرم دوباره کلی با من و آرش حرف زد و گفت مواظب باشید . این کار را سه بار تکرار کردیم و آرش هربار بر اساس توهم از حیوان یک چیزی میدید و به پدرش میگفت ،همسرم به آرش گفت زنگ بزن به آتش نشانی تا بیایند آنرا ببرند اگر نیامدند امشب شما همگی بروید مسافرخونه یا هتل بخوابید تا من فردا صبح پیش شما برگردم. اوضاع داشت خراب می شد.آرش خواست به آتش نشانی زنگ بزند من گفتم : مامان نه صبر کن من خودم بیرون میاورمش پسرم گفت اینکار را نکن خطرناک است من گفتم یک لحظه منتظر بمان اگر نتوانستم بعداً زنگ میزنیم .آرش پشت مبل ها خواهرش را بغل گرفته بود و گفت مامان من جلو نمیایم ..گفتم آرام باش به بابا زنگ نزن تا ایگوانا را بگیرم.
رفتم لامپ را روشن کردم و قفس را از ته اتاق آوردم بیرون وهرچه میگفتم نگاه کنید چشمهای خود را بسته بودند تا من داد زدم نگاه کنید اون در قفس است آنها وقتی نگاه کردند از پشت میله ها دیدند که یک پرنده کوچک بنام فنچ است که ساعت یازده صبح از پنجره آمد در اتاق پسرم و من آنرا گرفتم و در قفس گذاشتم .پدرش که دوباره به آرش زنگ زد .گفت چکار کردید آرش توضیح داد که بابا یه فنچ کوچک بود. بعد گوشی را از پسرم گرفتم و به همسرم گفتم این به اون در که پیروزمندانه از خانه رفتی ومن انتقام خودم را گرفتم . با عصبانیت و خنده گفت من داشتم سکته میکردم ،گفتم پس حواست به رفتارت باشد .
فاطمه امیری کهنوج
داستان کوتاه - داماد حسود
داماد حسود
منیر ومنور که سالها پدرشان فوت کرده بود،به همراه مادرشان زندگی میکردند.
منیر دو سال از منور بزرگتر و در امور مشترکین اداره برق بصورت قراردادی کار میکرد.
هر دو خواهر مهربان و دلسوز هم بودند،باهم بگردش وتفریح میرفتند شبها کنار هم میخوابیدند لباس همدیگر را میپوشیدند منیر وقتی از سر کار می آمد تمام اتفاقات پیش آمده را برای منور تعریف میکرد،وابستگی عجیبی داشتند ،مانند یک روح در دو قالب بودند، مادر وهر دو خواهر در کنار هم شاد بودند.
پسر حاج محمود در شهر کجبیل شاغل بود و مادرش برایش دنبال زن میگشت، او منور را در خانه شان دید وخوشش آمد، و به پسرش سینا معرفی کرد، مادر سینا موضوع را به مادر منور گفت : آمد و رفتها شروع شد و سینا با منور نامزد کرد، و قرار شد تا دو ماه دیگر ازدواج کنند .در این مدت منیر بهمراه منور در زمانیکه سینا نبود در خرید و انتخاب آرایشگاه و سایر موارد کمک میکرد، و منیر بهمراه مادرش جهیزیه منور را آماده کردند ،در یک شب به یاد ماندنی جشن عروسی با شکوهی برگزار گردید، و مادر ومنیر درکنار منور تا پایان شب بودند. .یک هفته بعد منور وسینا با جهیزیه و کادو هایشان به شهر کجبیل رفتند.
منیر مرتب از سرکار به منور زنگ میزد ودلتنگیش را با زنگ زدن پر میکرد ،منور هم مرتب به مادر زنگ میزد جویای حالش میشد ،سینا که از سر کار می آمد از منور میپرسید چه خبر ؟منور هم میگفت که منیر بمن زنگ زده و هر دو دل تنگ هم هستیم ،و بعضی حرفها دیگر!منور احساس کرد که سینا خوشش نمی آید از اینکه با منیر یا مادر مرتب در تماس باشد،روز بعد گفت :باید سعی کنید این وابستگی را کمتر کنید ،منور یک حسی را در سینا دید،و کمی دپرس شد.
دیگر کمتر تماسهای خود را به سینا میگفت ، اما دلتنگ خانواده اش بود.
شش ماه از ازدواج آنها گذشته بود ،که سینا خبر دار شد که مادر منور بر اثر سکته فوت شده ومنور وسینا سراسیمه خود را رساندند. اما دیر شده بود دیگر مادری نبود ،گریه وزاری هم بی فایده بود ومنور با داغ تازه اش تا چهلم نزد منیر ماند. و بعد دوباره به کجبیل رفت.
منور میدانست که منیر ترسو است ، مرتب با او درتماس بود.منیر از نظر روحیه ضربه بزرگی خورده بود ودرضمن شبها هم ازترسش تا صبح بیدار بود و سپیده دم خوابش میبرد و دیر به سر کار میرسید. نمیتوانست بکسی اعتماد کند که شبها نزد او بخوابد،
این وضعیت باعث شد که رئیسش از دستش ناراحت و دلخور شود ،دیگر منیر مثل قبل نبود و افکار مغشوشی داشت .همین افکار و تنهایی و دلواپسی بر رفتارش تاثیر گذاشته بود .وثبات اخلاقی او را از بین برده بود، بعضی از روزهای با لباسهای مختلف و غیر عرف یا با زیورآلات بدل که مناسب شخصیتش نبود در اجتماع ظاهر می شد ،که باعث حرف و حدیث پشت سرش شده بود . واین حرفها را هم خانواده سینا شنیده بودند ،که چرا اینگونه لباس میپوشد و رفتارش عجیب شده ، آرام آرام به سالگرد مادرش نزدیک می شد .
البته دوبار قبل از سالگرد، سینا و منور به منیر سر زده بودند، وسینا چیزهای از رفتار منیرکه دیگران گفته بودند ،شنیده بود. ومنور هم متوجه شده بود ،که نبود مادر و تنهایی منیر را پریشان احوال کرده است و برای همین دلداریش میداد.
سینا ومنور برای سالگرد آمده بودند و اولین بار منیر به منور گفت :شاید بیایم نزدیک شما زندگی کنم ،ومنور گفت پس کارت چه میشود؟
دوباره منیر تنها مانده بود و افکارهای پوچ باعث مغشوش شدن فکرش شده بود ،بطوریکه رئیسش منیر را خواست و گفت:شما کارمند خوبی بودید اما مرگ مادرت ضربه بزرگی به روح شما زده که دیگر به درد کار کردن نمیخوری وبه پاس زحماتت! لطفاً در خواست بازنشستگی کن ،چون شنیده ام که در بیرون هم افکار و پوشش شما نشانگر شخصیت قبلی شما نیست ،واز فردا درخواست خود را تحویل کارگزینی بدهید به نظر من این بهترین راهی است که میتوانیم به شما کمک کنم.
منیر که روحیه خوبی نداشت ، درخواست بازنشستگی را به کارگزینی داد و آنها هم تمام کارها را برای این دختر جوان انجام دادند ،ومنیر با دو چمدان که کلی لباس ناجور وبیشتر زیورآلات و بدلیجات و کمی طلا بود بسوی کجبیل حرکت کرد.
فردای آنروز به خانه منور رسید.
منور از دیدن خواهرش خوشحال شد وسینا هم خوش آمد گویی کرد ، منیر توی خانه منور گشتی زد ، وگفت چقدر زیباست خانه شما، آن شب سینا گفت :فکر کنم که منیر را از کار بیرون کرده اند.منور سکوت کرد ،فردا وقتی سینا از سر کار برگشت،منیر چمدان وبدلیجات وکمی طلا خود را نشان سینا داد ،عصر هم حمامی کرد ،لباسش را بهمراه بدلیجاتش پوشید وگفت:میروم خیابان وبازار بگردم، منور هم مدتی مانده بود به زایمانش و سنگین شده بود.وقتی منیر چتر آفتابی را هم بالا سرش گرفت و رفت بیرون ،سینا گفت :بمن گفته اند که منیر از سر کار اخراج شده،وعقلش قاطی کرده ،منور چپ چپ نگاهی به سینا کرد و گفت :چرا اینطوری حرف میزنی !چرا نمیگویی فوت مادرم وتنهایی باعث آزار روح منیر شده وتو هم مثل مردم که میخواهند عاقل را دیوانه کنند حرف میزنی تو از وابستگی ما دوخواهر رنج میبری !من درد تو را میدانم . دیگر چیزی نگو.اما سینا مانند خوره روح منور شده بود واز اینکه می دید این دو خواهر برای همدیگر میمیرند ،وبا عشق با هم صحبت میکنند از حسادت وسط آنها جایی نداشت حرفهای زیاد میزد ،میگفت منیر درست لباس نمی پوشد واین دختر بچه نیست که این همه بدلیجات دور خود جمع کرده. منیر از شما هم بزرگتر است باید رفتار خانمانه ای داشته باشد ،منور میگفت:اون میخواهد خود را شاد نگاه دارد افکار خود را از چیزهای بد دور کند و خود را سرگرم چیزهایی که دارد بکند، اما سینا مدام میگفت:من میدانم که منیر قاطی کرده ،یکروز که سینا دوستان خود را دعوت کرده بود منیر هم که هر روز با لباس و مدلهای جدید میرفت بیرون،در کافه شاپی با جوانی آشنا شده بود. وگویا حرفهایی که بوی عاشقی میداده به مشام منیر رسیده بود ومنیر هم میخواست که مطمئن شود و بعد به منور بگوید آنروز در اتاقش از سرخوشی برای خودش آهنگ گذاشته بود و شادی میکرد ، دوستان سینا که برای بازی با ورق آنجا بودند گفتند: این رقص آواز به چه مناسبتی است ،وسینا با لحن تمسخر آمیزی گفت:خواهر زنم مخش آزاد است، دلخوش شده و برای خودش شادی میکند . بعد شروع به قهقهه زدن کرد و دوستانش همگی با او خندیدند ،منور در اتاقش استراحت میکرد وقتی صدای خنده بلند دوستان سینا را شنید بعد که از سینا سوال کرد خنده تان برای چه بود ؟ ،سینا گفت :باید از منیر سوال کنی، که آهنگ گذاشته بود و میرقصید .منور باز اوقاتش تلخ شد چقدر باید این مرد حسود باشد که نمیتواند شادی خواهر من را ببیند وانشب درد زایمان به سراغش آمد .ومنیر وسینا همگی پشت اتاق زایشگاه ماندند. تا اینکه خدا یک پسر خوش چهره به منور داد واز فردای انروز منیر بیشتر وقت خود را با سپهر کوچولو میگذارند .اما عصرها هم به دیدن یارش به کافی شاپ میرفت.
منیر علت خوشحالی خود را به سینا و منور گفت فردای آنروز ، سینا یار و عاشق منیر را پیدا کرد ،و رای او را برای خواستگاری زد. و ناگهان یار منیر ناپدید شد. وافسردگی و دلتنگی دوباره با شدت بیشتری بسراغ منیر امد.و او میگفت میدانستم که این کار سینا بوده ، منور به او گفت:از سینا سوال میکنم .سینا که حاشا زده بود به منور برگشت وگفت: اون آقا، قاطی بودن و حال دیوانه منیر را وقتی دانست راه خودش را گرفت و رفت، منور برگشت و گفت : واقعا نمیدانم با این رفتارت که همه اش از روی حسادت است ،چرا اسم مرد را روی تو گذاشته اند ، میدانم که دوست داری فقط من در خدمتت باشم و علایق های دیگر من را نابود میکنی.بدان آنقدر آزارم میدهی ،که از چشم من می افتی، آزار منیر، آزار من است. این درگیریهای هر روزه بین سینا و منور اتفاق می افتاد ، و سینا آهسته به دیگران رسانده بود که منیر دیوانه شده درصورتی که منیر بعداز ناکامی در عشقش ، خانه بیشتر می ماند و کمتر بیرون میرفت ، منور قرار شد برای او خانه ایی در نزدیکی خودش تهیه کند . حسود بودن شوهرش باعث پریشانی او شده بود و منور بیشتر وقتها از سپهر غافل می شد و این منیر بود که بچه را تر و خشک و آرام میکرد. منور در تعجب بود ،که یک دشمن دوست نما در نزدیکی خودش دارد که باعث نابودی تنها بازمانده خانواده اش شده است.
رابطه منیر و منور که خوب بود سینا را آنقدر عذاب داد که نتوانست دیگر تحمل کند.
روزی سینا تصمیم خود را گرفت ، آنروز که دو نفر بهمراه یک ماشین سفید آمدند درب منزل ؛ سینا منیر را صدا کرد ، منیر گفت:چه خبر است ، یارم ماشین به دنبالم فرستاده ،وسینا گفت بله :بهترین لباست را بپوش وزیورالاتت را بخود آویزان کن ؛با این دوشخص برو پیش یارت!منور گفت :چه خبر شده!سینا گفت بعدا برایت میگویم.
منیر بهمراه انها از سینا ومنور خداحافظی کرد وبا خوشحالی رفت .
بعدا منور سوال کرد کجا خواهرم را بردند .گفت به بیمارستان روانیها(دیوانه خانه)تا حالش را خوب کنند. منور گفت تو دلت برای حال من و خواهرم نمیسوزد فقط بخاطر حسود بودنت ، رابطه خواهرانه ما را نمیتوانی تحمل کنی تو فکری برای حسادتت خودت کن. اونی که باید برود دیوانه خانه ،شمایید ،نه منیر من؛ تو دشمن دوست نمای خانواده ما بودید . چون میدانستی که پاره تن من منیر است با حسادت تمام او را از کنار من دورکردی. اینکار تو باعث شد که روی این زندگی وشما خط بکشم . فردای انروز منور بهمراه سپهر بخانه مادریش برگشت .و منیر را نیز از آسایشگاه مرخص و نزد خودش آورد. منیر از نظر روحی نسبت به قبل خیلی خوبتر و سرحالتر شد، دو خواهر مانند سابق زندگی خوبی را شروع کردند و دیگر منور بخانه سینا برنگشت.
فاطمه امیری کهنوج