پسران پادشاه یا سه برادر (روایت دوم)
یک پادشاهی بودکه سه پسر داشت این سه پسر عاشق دختر وزیر شده بودند و پادشاه می دید که پسرهاش همیشه با هم مرافعه دارند. پادشاه یک روز به پسرهاش گفت:«من هر کدام از شما را با یک اسب و صد تومان پول به یک شهر دیگری می فرستم تا دو ماه خرج خودتان را در بیاورید هر کدام از شما بعد از دو ماه آمد و صد تومان را برگرداند دختر وزیر را به او می دهم. من میخواهم ببینم که شما بعد از مرگ من میتوانید گلیم خودتان را از آب بیرون بیاورید یا نه؟»
پسران پادشاه قبول میکنند و در یک روز براه می افتند. وقتی که راه می افتند میخواهند از هم جدا شوند ولی پسر بزرگتر میگوید:«برادران! چرا ما به خاطر یک دختر از هم جدا بشویم بیائید در یک شهر زندگی کنیم که از حال هم با خبر باشیم.» آن دو تا هم قبول می کنند و براه می افتند.
[ برای مشاهده لینک ، با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ]
با این قرار سه برادر رفتند تا رسیدند به یک شهری. دم دروازه شهر که رسیدند به دروازه بان گفتند: «ما غریب هستیم امشب یک جا و منزلی میخواهیم که شب را صبح بکنیم.» دروازه بان خانه دختر داروغه را نشان میدهد و میگوید:«دختر داروغه به غریب های تازه وارد این شهر جا میدهد.» پسران پادشاه نشانی خانه دختر داروغه را گرفتند و براه افتادند موقعی که به خانه دختر داروغه رسیدند دیدند که خانه ای است خیلی بزرگ و مجلل با اتاقهای خوب و با تمام وسایل و نوکر و کلفت و بیا و برو و بزن و بکوب. پسران پادشاه اتاقی گرفتند و شامی خوردند و آخرهای شب بود که دختر داروغه با سه چهار تا جام شراب به سر وقت شان آمد و این شراب ها را به پسرها داد اما در این شراب ها داروی بیهوشی ریخته بود.
دختر داروغه هر کس که به خانه اش میآمد آخر شب او را بیهوش میکرد و هر چه داشت برمیداشت و بعد از اینکه لخت و عریانش میکرد او را می داد می بردند بیرون شهر. با پسرهای پادشاه هم همین کار را کرد. پسران پادشاه صبح که چشم باز کردند دیدند لخت و عریان در یک گودال افتاده اند. بلند شدند و خودشان را با یک مشت کهنه پوشاندند و به شهر آمدند. سه برادر وقتی به شهر میآیند از هم جدا می شوند یکی میرود شاگرد آشپز میشود یکی شاگرد حمامی و سومی که از آن دو تا کوچکتر بود میرود می بیند که یک زنی دارد پولهائی که از صبح گدایی کرده می شمارد. میرود پیش این زن میگوید:«من بی پدر و مادر هستم تو میخواهی که من پسرت بشم؟» از قضا این پیرزن گدا بچه نداشت و قبول میکند که این پسر را به پسری بخانه ببرد و او را به خانه اش می برد. یک دو روز که به این ترتیب گذشت پسر به یاد دختر داروغه افتاد و مصمم شد از او انتقام بکشد اما پیش خودش گفت:«اول باید از داروغه انتقام بگیرم بعد، از دخترش»
داروغه مردی بود که چشمش دنبال زن های جوان و دخترهای مردم بود. این جوان رفت و توی کوچه کنار خانه اش چاهی کند و به مادر خوانده اش گفت:«من یک دست لباس زنانه می خواهم باید بمن بدهی» مادرش که همان پیرزن باشد قبول کرد و پسر که خیلی هم خوشگل بود اول رفت حمام و ریش و سبیل خود را خوب تراشید بعد، لباس زنانه را پوشید و رفت در برابر جایگاه داروغه ایستاد. داروغه تا چشمش به او افتاد از جایگاه پائین آمد و دنبال دختر را گرفت.
دختر به داروغه گفت:«اگر میخواهی کنار من بیائی باید صد تومان بدهی» داروغه قبول کرد. دختر، داروغه را آورد به خانه اش و گفت:«اگر میخواهی کنار من بیائی باید لخت بشی چون هر کس کنار من میاد اول لخت میشه» داروغه قبول میکند و لخت میشود و میرود کنار دختر که شروع کند به عشقبازی دختر هم داروغه را می خواباند و خفه میکند و تو چاه می اندازد و روی آنرا خاک می ریزد و لباس های داروغه را بر می دارد قایم می کند. آنوقت با خط داروغه برای دختر داروغه می نویسد که چند جعبه جواهر برای من به فلان جا بفرست که میخواهم چیزی بخرم و مهر اسم داروغه را هم به پایین نامه می زند.
دختر داروغه روز بعد چند جعبه جواهر می فرستد این پسر جعبه ها را می گیرد و به خانه میبرد و به مادرش میگوید که:«تو هم دیگر به گدائی مرو و از همین جواهرات خرج کن.» دختر داروغه می بیند چند روز است که از پدرش خبری نشده. میرود پیش پادشاه میگوید:«چند روز است که از پدرم خبری نیست و چند صندوق جواهرهم از من خواسته که من برایش فرستاده ام و دیگر خبری ازش نشده.» پادشاه به وزیر میگوید:«چکار کنم؟ حتماً داروغه را کشته اند و صندوق جواهرات او را هم برده اند» وزیر میگوید:«چند شتر بار جواهر با یک ساربان شب بفرست در شهر و به ساربان بگو که با صدای بلند بگوید که این شترها را به چند صندوق جواهر میدهم. هر کس که صندوق های جواهر داروغه را برده باشد می آورد تا شترها را بگیرد و شناخته میشود» پادشاه همین کار را می کند.
شب که میشود پسر می بیند از کوچه شان شتر میگذرد بیرون میآید می بیند که ساربان دارد آن جلوها میرود از پشت سر یک شتر را می گیرد میبرد توی خانه و ساربان نمی فهمد. روز بعد پادشاه می بیند که از شش تا شتر پنج تا میرود یکی نمی رود، به وزیر میگوید:«شتر هم که رفت» از آن طرف هم پسر سر شتر را می برد و میآید می اندازد بیرون از خانه. باز وزیر به پادشاه میگوید «هفت نفر پیر زن از شهر جمع کن که بروند در خانه ها بگویند ما گوشت شتر می خواهیم و مریض داریم و هر کس که شتر را برده باشد از گوشت آن به آنها میدهد و ما می شناسیمش.» پادشاه همین کار را می کند و پیر زن ها در خانه ها می روند.
از قضا یکی شان میرود در خانه همین مادر و پسر گوشت شتر میخواهد مادر پسر میرود از همان شتر یک تکه می برد میدهد به پیرزن. پسرش سر میرسد می پرسد:«پیرزن چی داری؟» میگوید:«هیچی گوشت شتره می برم برای مریضی که دارم» پسر میگوید:«بیا من بیشتر بدهمت» پیرزن را میآورد توی خانه و سرش را می برد. سر پیرزن گدا را هم میبرد و میگوید:«این پیرزن اگر بماند سر مرا فاش میکند»
پادشاه چند روز بعد می بیند از هفت پیرزن شش تا تو شهر می روند یکی نمی رود به وزیر میگوید:«این پیرزن هم که رفت و نیامد؟!» وزیر جواب میدهد:«این کار از دخترت بر میآید و بس، دخترت را امشب بفرست دم دروازه و یک کیسۀ جواهر بگذار کنارش و بگو هر کس داروغه را کشته، جواهرات او را برده، شتر و پیرزن را کشته اگر جرأت دارد امشب بیاید از کنار دخترم کیسۀ جواهر ببرد» پادشاه هم فرمان میدهد همین جور جار بزنند بعد هم دخترش را با سگ نگهبان دختر و یک کیسۀ جواهر دم دروازه شهر میفرستد.
این پسر یک دسته نام و مشک آبی با یک سوزن بزرگ برمیدارد و یک دست بریده آن پیرزن را هم با خودش می برد. اول نان ها را جلو سگ نگهبان دختر می ریزد که صدا ندهد. بعد میرود پیش دختر پادشاه. دختر پادشاه همین که این پسر را می بیند از بس که این پسر خوشگل بوده عاشق او میشود و گرم عشقبازی میشود و تا این دختر خوابش می گیرد و دست پسر را می گیرد پسر میگوید:«من باید بیرون بروم» دختر میگوید:«هر کاری داری همین جا بکن و از پیش من نرو» پسر به دختر میگوید:«تو رویت را برگردان تا من کارم را بکنم» دختر رویش را برمی گرداند پسر سوزن را در مشک آب فرو میکند و مشک شروع به شر شر میکند و دست آن پیر زال را هم بجای دست خودش توی دست دختر پادشاه می گذارد و کیسه جواهر را برمیدارد و می رود.
دختر پادشاه میگوید:«چقدر ادرار میکنی؟» همینکه روش را برمیگرداند دست مرده ای را در دستش می بیند از حال می رود و به زمین می افتد.
صبح پادشاه می بیند که کیسه جواهر را هم از کنار دخترش بردند باز به وزیر میگوید:«چکار کنم؟» وزیر میگوید:«همان انگشتری که از حضرت سلیمان بوده به دست کن و بگو که هر کس داروغه را کشته، صندوق جواهرات او را برده شتر و پیرزن را کشته کیسه جواهر را از پهلوی دخترم برده اگر می تواند بیاید و انگشتر دست مرا هم ببرد.»
رسم این شهر بود که مردم هر روز به حضور پادشاه میرفتند و دستش را می بوسیدند آن روز اتفاقاً جمعیت به قدری زیاد میشود که پادشاه از فکر انگشتر بیرون می رود. همین که پسر می رود دستش را ببوسد انگشترش را در میآورد و پادشاه نمی فهمد. وقتی که جمعیت یک کمی کم میشود پسر به پادشاه میگوید:«انگشترت را بگیر» پادشاه تعجب می کند و میگوید:«تو انگشتر را از دست من بیرون آوردی؟» می گوید:«تو داروغه را کشتی؟» میگوید:«بله – میگوید:«تو صندوق جواهرات را بردی؟» میگوید:بله – میگوید:«تو شتر و آن پیرزن را کشتی؟» میگوید: بله- میگوید:«تو کیسه جواهر را از کنار دخترم بردی؟» میگوید: بله- پادشاه میگوید:«بروید این پسر را بکشید» پسر میگوید:«شما از من نپرسیدید که چرا این کارها را کردم همینطور بروند مرا بکشند!؟»
پادشاه تعجب میکند و از او دلجوئی میکند اول میگوید:«بروید برادران مرا بیاورید تا من آنها را ببینم بعد برای شما تعریف میکنم» پادشاه دستور میدهد برادرانش را می آورند آنها را می بیند و به پادشاه میگوید:«حالا بیائید برویم از شهر بیرون تا من برای شما تعریف کنم اما لباس مبدل بپوشید که شما را کسی نشناسد» این پسر با پادشاه براه می افتند.
پادشاه را می برد در همان دروازه و از دروازه بان نشانی خانه دختر داروغه را می گیرد و با پادشاه می رود خانه دختر داروغه و شب را می مانند. صبح که پادشاه چشم باز میکند می بیند با همان پسر در یک گودال بیرون شهر لخت و برهنه هستند بلند می شوند و خودشان را به قصر می رسانند و پسر میگوید:«به سر ما سه برادر همین را آوردند و من برای کشیدن انتقام از این دختر این کارها را کردم» پادشاه روز بعد می فرستد دنبال دختر داروغه و دستور میدهد که او را به دو تا اسب دیوانه ببندند و در بیابان رها کنند. دختر خودش را هم عقد میکند میدهد به همین پسر و دختر وزیر را هم میدهد به پسر بزرگتر و پول زیادی هم میدهد به پسر میانی و میگوید:«تو هم برو دختر وزیر شهر خودتان را به زنی بگیر.»
شاهزاده ابراهيم و فتنه خونريز
به روایت : مرشدی بوانا مهر 1346
یکی بود یکی نبودغیر از خدا هیچکس نبود . در زمانهای قدیم پادشاهی بود که هر چه زن می گرفت بچه ای گیرش نمی آمد پادشاه همینطور غصه دار بود تا اینکه یک روز آینه را برداشت و نگاهی در آن کرد یکمرتبه ماتش برد ، دید ای وای موی سرش سفید شده و صورتش چین و چروکی شده آهی کشید و رو بوزیر کرد و گفت :« ای وزیر بی نظیر، عمر من دارد تمام می شود و اولاد پسری ندارم که پس از من صاحب تاج و تخت من بشود نمی دانم چکار کنم . چه فکری بکنم ؟»
وزیر گفت :« ای قبله عالم ، من دختری در پرده عصمت دارم اگر مایل باشید تا او را بعقد شما در بیاورم شما هم نذرونیازبکنید و به فقیران زر و جواهر بدهید تا بلکه لطف و کرم خدا شامل حالتان بشود و اولادی بشما بدهد .»
پادشاه بگفته وزیر عمل کرد و دختر وزیر را عقد کرد . پس از نه ماه و نه روز خداوند تبارک و تعالی پسری به او داد و اسمش را شاهزاده ابراهیم گذاشتند . پس از شش سال شاهزاده ابراهیم را به مکتب گذاشتند و بعد از آن او را دست تیر اندازی دادند تا اسب سواری و تیراندازی را یاد بگیرد .
از قضای روزگاریک روز شاهزاده ابراهیم بپدرش گفت :« پدرجان من میخواهم بشکار بروم .» پادشاه پس از اصرار زیاد پسرش به او اجازه داد تا به شکار برود . نگو، شاهزاده ابراهیم بشکار رفت و همینطور که در کوه وکتلها می گشت ناگهان گذارش به در غاری افتاد دید یک پیرمرد در غار نشسته و یک عکس قشنگی بدست گرفته و دارد گریه میکند . شاهزاده ابراهیم جلو رفت و پرسید :«ای پیرمرد این عکس مال کیه ؟ چرا گریه می کنی ؟» پیرمرد همینطور که گریه می کرد گفت :« ای جوان دست از دلم بردار.» ولی شاهزاده ابراهیم گفت :« ترا به هر کی که می پرستی قسمت می دهم که راستش را به من بگو.»
وقتی که شاهزاده ابراهیم قسمش داد پیرمرد گفت :« ای جوان حالا که مرا قسم دادی خونت بگردن خودت . من این قصه را برایت می گویم . این عکسی را که می بینی عکس دخترفتنه خونریز است که همه عاشقش هستند ولی او هیچ کس را بشوهری قبول نمی کند و هر کس هم که به خواستگاریش برود او را میکشد » نگو که او دختر پادشاه چین است .
شاهزاده ابراهیم یکدل نه بلکه صد دل عاشق صاحب عکس شد و با یک دنیا غم و اندوه بمنزل برگشت و بدون اینکه لااقل پدر یا مادرش را خبر کند بار سفر را بست و براه افتاد و رفت و رفت تا اینکه بشهر چین رسید . چون در آن شهر غریب بود ، نمی دانست بکجا برود . و چکار بکند همینطور حیران و سرگردان در کوچه های شهر چین میگشت . یکمرتبه یادش آمد که دست بدامن پیرزنی بزند چون ممکن است که بتواند راه علاجی پیدا کند .
خلاصه تا عصر همینطور میگشت تایک پیرزنی پیدا کرد جلو رفت و سلامی کرد . پیرزن نگاهی بشاهزاده ایراهیم کرد و گفت :« ای جوان اهل کجائی ؟» شاهزاده ابراهیم گفت :« ای مادر من غریب این شهرم و راه به جائی نمی برم .»
پیرزن دلش به حال او سوخت و گفت :« ما یک خانه خرابه ای داریم اگر سرتان فروگذاری میکند بخانه ما بیائید .» شاهزاده ابراهیم همراه پیرزن براه افتاد تا بخانه پیرزن رسیدند . نگو شاهزاده ابراهیم همینطور در فکر بود که ناگهان زد زیر گریه و بنا کرد گریه کردن . پیرزن رو کرد به او و گفت :« ای جوان چرا گریه می کنی ؟» شاهزاده ابراهیم گفت :« ای مادر دست بدلم نگذار .» پیرزن گفت :« ترا بخدا قسمت میدهم راستش را بمن بگو شاید بتوانم راه علاجی نشانت بدهم .» شاهزاده ابراهیم گفت :« ای مادر از خدا که پنهان نیست از تو چه پنهان ، من روزی عکس دختر فتنه خونریز را دست پیرمردی دیدم و از آنروز تا بحال عاشقش شده ام و حالا هم به اینجا آمده ام تا او را ببینم !»
پیرزن گفت :« ای جوان رحم بجوانی خودت بکن ، مگر نمیدانی که تا بحال هر جوانی بخواستگاری دختر فتنه خونریز رفته کشته شده ؟» شاهزاده ابراهیم گفت :« ای مادر میدانم ولی چه بکنم که دیگه بیش از این نمیتونم تحمل بکنم و اگر تو بداد من نرسی من میمیرم .»
پیرزن فکری کرد و گفت :« حالا تو بخواب تا من فکری بکنم تا فردا هم خدا کریم است .»
صبح که شد شاهزاده ابراهیم مشتی جواهر به پیرزن داد . وقتی پیرزن جواهرها را دید پیش خودش گفت :« حتما این یکی از شاهزاده هاست ولی حیف از جوانیش می ترسم که آخر خودش را به کشتن بدهد .»
خلاصه پیرزن بلند شد و چند تا مهر و تسبیح برداشت و سه ، چهار تا تسبیح هم به گردنش کرد و عصائی بدست گرفت و براه افتاد و همینطور شلان شلان و سلانه سلانه رفت تا به بارگاه دختر فتنه خونریز رسید و آهسته در زد . دختر، یکی از کنیزها را فرستاد تا ببیند کیست . کنیز رفت و برگشت و گفت که یک پیرزن آمده . دختر به کنیز گفت :« برو پیرزن را به بارگاه بیار.» پیرزن همراه کنیز داخل بارگاه شد و سلام کرد و نشست .
دختر گفت :« ای پیرزن از کجا میآیی؟» پیرزن مکار گفت :« ای دختر! من از کربلا میام و زوارهستم و راه را گم کردم تا اینکه گذارم به اینجا افتاد .»
[ برای مشاهده لینک ، با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ]
خلاصه پیرزن با تمام مکر و حیله ای که داشت سر صحبت را همینطور باز کرد تا یکمرتبه ای گفت :« ای دختر شما به این زیبائی و به این کمال و معرفت چرا شوهر نمی کنید ؟» ناگهان دیگ غضب دختر بجوش آمد و یک سیلی بصورت پیرزن زد که از هوش رفت . پس از مدتی که پیرزن بهوش آمد دختر دلش به حال او سوخت و برای دلجوئی گفت :« ای مادر در این کار سری هست ، یکشب خواب دیدم که بشکل ماده آهوئی در آمدم و در بیابان میگشتم و می چریدم . ناگهان آهوئی پیدا شد که او نر بود آمد پهلوی من و با من رفیق شد خلاصه همینطور که می چریدم پای آهوی نر در سوراخ موشی رفت وهرچه کرد که پاش را از سوراخ بیرون بکشد نتوانست . من یک فرسخ راه رفتم و آب در دهنم کردم و آوردم در سوراخ موش ریختم تا اینکه او پاش را بیرون کشید و دوباره براه افتادیم این بار پای من در سوراخ رفت و گیر افتاد . آهوی نرعقب آب رفت و دیگر برنگشت .
یکمرتبه از خواب پریدم و از همان موقع با خودم عهد کردم که هرچه مرد بخواستگاریم آمد او را بکشم چون دانستم که مرد بی وفاست .» پیرزن که این حکایت را از دختر شنید بلند شد و خداحافظی کرد و رفت . چون بمنزل رسید جوان را در فکر دید گفت :« ای جوان قصه دختر را شنیدم و تو هم غصه نخور که من یک راه نجاتی پیدا کردم .»
خلاصه پیرزن تمام سرگذشت را برای شاهزاده ابراهیم گفت و بعد از آن شاهزاده ابراهیم گفت:« حالا چکار باید بکنم ؟» پیرزن گفت که باید یک حمامی درست کنی ودستوربدهی در بینه ورخت کن حمام تصویر دوتاآهو ، یکی نر، یکی هم ماده بکشند ، که دارند می چرند ؛ در مرحله دوم شکل آن دو تا آهو را بکشند که پای آهوی نر در سوراخ موش رفته و آهوی ماده آب آورده و در سوراخ ریخته . در قسمت سوم نقشی بکشند که پای آهوی ماده در سوراخ رفته و آهوی نر هم برای آوردن آب بسرچشمه رفته و صیاد او را با تیر زده ، و وقتی هم حمام درست شد خواه نا خواه دختر بحمام میرود و این نقاشی ها را می بیند ، شاهزاده ابراهیم از همان روز دستور داد تا آن حمام را درست کنند . یک ، دو ماهی طول کشید تا حمام درست شد . نگو این خبر در شهرچین افتاد که شخصی از بلاد ایران آمده و یک حمام درست کرده که در تمام دنیا لنگه اش نیست . چون دختر فتنه خونریز آوازه حمام را شنید گفت :« باید بروم و این حمام را ببینم .» بدستور دختر درکوچه و بازار جار زدند که هیچکس در راه نباشد که دختر فتنه خونریز میخواهد به حمام برود . خلاصه دختر به حمام رفت وآن نقش ها را دید یکباره آهی کشید و در دلش گفت :« ای وای ، آهوی نر تقصیری نداشته .» و در دل نیت کرد که دیگر کسی را نکشد و بگردد و جفت خودش را پیدا کند . خلاصه از آنطرف پیرزن برای شاهزاده ابراهیم گفت که امروز دختر به حمام آمد و بعد از آن پیرزن گفت :« امروز یک دست لباس سفید می پوشی و به بارگاه دختر میروی ومی گوئی آهوم وای ، آهوم وای ، آهوم وای و فوری فرار می کنی که کسی دستگیرت نکند . روز دوم یک دست لباس سبز می پوشی و باز ببارگاه میروی و همان جمله را سه بار تکرار می کنی و فرار می کنی ، خلاصه روز سوم یک دست لباس سرخ می پوشی و باز میروی و همان جمله را میگوئی ولی این بار فرار نمیکنی تا ترا بگیرند . وقتی ترا گرفتند و پیش دختر بردند دختر از تو می پرسد که چرا چنین کردی و تو هم بگو « یک شب خواب دیدم که با آهوی ماده ای رفیق شده و بچرا رفتیم ، پای من در سوراخ موشی رفت ، آهوی ماده یک فرسخ راه رفت و آب آورد و مرا نجات داد – طولی نکشید که پای آهوی ماده در سوراخی رفت و من رفتم آب بیاورم که ناگهان صیاد مرا با تیر زد. یکمرتبه از خواب بیدار شدم .حالا چند سال است که شهر بشهر دیار به دیار بدنبال جفت خودم می گردم.»
چون شاهزاده ابراهیم این دستور را از پیرزن گرفت لباس پوشید و حرکت کرد و به بارگاه دختر رفت و همان عملی را که پیرزن یادش داده بود انجام داد . دختر به غلام ها گفت :« این بچه درویش را بگیرید .» چون آنها بطرفش حمله کردند شاهزاده فرار کرد . شد روز دوم ، باز بهمان ترتیب روز اول ببارگاه رفت و دو مرتبه خواستند او را بگیرند ، فرار کرد . خلاصه روز سوم هم مثل دو روز جلوتر سه مرتبه گفت :« آهوم وای » ولی این دفعه ایستاد تا او را گرفتند وپیش دختر بردند . نگو همینکه دختر چشمش به شاهزاده افتاد یکدل نه صد دل عاشقش شد ولی پیش خودش فکر کرد که خدایا من عاشق این بچه درویش شده ام . خلاصه دل بدریا زد و گفت :« ای بچه درویش ، تو چرا در این سه روز این کار را کردی و باعث گفتن این حرف ها را برای من بگو .»
شاهزاده ابراهیم هم بقیه حرف هائی که پیرزن یادش داده بود گفت که ناگاه دختر آهی کشید و از هوش رفت . پس از مدتی که بهوش آمد گفت :« ای جوان! ای بچه درویش ، خدا نظرش بما دو نفر بوده و منهم از این همه خون ناحق که ریخته ام پشیمانم و حالا هم دل خوش دار که جفت تو من هستم ، من گمان می کردم که مرد بی وفاست . نمیدانستم که صیاد آهوی نر را با تیر زده .» خلاصه دختر از شاهزاده پرسید که کیست و از کجا آمده ؟ و او هم برایش تعریف کرد که پسر پادشاه ایران است و اسمش شاهزاده ابراهیم است . همان روز دختر یک قاصدی با نامه پیش پدرش فرستاد که من می خواهم عروسی کنم . پدرش ماتش برد که چطور شده دخترش پس از این همه آدمکشی حالا میخواهد شوهر کند ولی وقتی فهمید که جفت دخترش پسر پادشاه ایرانست نامه ای برای دخترش نوشت که خودت مختاری . از آن طرف پدر دختر مجلس عروسی برپا کرد وشاهزاده ابراهیم را در مجلس آورد وعقد دختر را برایش بستند . نگو پدر شاهزاده ابراهیم از آنطرف دستور داد تا تمام شهر را و دیار را بدنبال شاهزاده ابراهیم بگردند . ولی غلامان هر چه گشتند او را پیدا نکردند و پدر شاهزاده چون همین یکدانه پسر را داشت بلند شد و لباس قلندری پوشید و شهر بشهر ، دیار بدیار دنبال پسرگشت . نگو در همان روزی که عروسی شاهزاده ابراهیم با دختر فتنه خونریز بود پدر شاهزاده با آن لباس قلندری گذارش به شهر چین افتاد ، دید همه مردم بطرف بارگاه پادشاه چین می روند از یکنفر پرسید امروز چه خبر شده ؟ واوهم در جوابش گفت که امروز عروسی دختر فتنه خونریز با شاهزاده ابراهیم پسر پادشاه ایران است . چون قلندر اسم پسرش را فهمید از هوش رفت . وقتی به هوش آمد همراه مردم ببارگاه رفت .خلاصه تا چشم شاهزاده در میان جمعیت به قلندر افتاد فوری او را شناخت . جلودوید و پدرش را در بغل گرفت و بوسید و پس از آن دستور داد تا او را به حمام بردند و یک دست لباس شاهی تنش کردند . وقتی پدر شاهزاده از حمام آمد شاهزاده ابراهیم او را پهلوی پدر دختر برد وبه او گفت که این پدر منست هر دو تا پادشاه همدیگر را در بغل گرفتند .
خلاصه تا هفت روز مجلس عروسی طول کشید وشب هفتم دختر را به هفت قلم بزک کردند و به حجله بردند. پس از مدتی شاهزاده ابراهیم دختر را برداشت و با پدرش به مملکت خودشان برگشتند و چون پادشاه هم پیر شده بود شاهزاده را به تخت نشاند و دستور داد تا سکه بنامش زدند وآنوقت نشستند بنا کردند به زندگانی کردن .
قصه ملک جمشيد و چهـل گيسو بانو
ببخشید اگه تکراریه تاپک را کامل نخوندم ( حالا می گید سرچ هم نبود :laughing: )
ـــــــــــــــــــــــــ ــــــــــــ
يکي بود يکي نبود. در زمانهاي قديم يک پادشاهي بود که يک پسري داشت. پسر را گذاشت مکتب تا به سن هفده يا هجده سالگي رسيد. بعد پسر گفت من درسي را که مي خواستم ياد بگيرم گرفتم. پادشاه چند نفري را با او رد کرد رفتند به شکار. در حين شکار آهويي به نظرشان آمد. جمع شدند گفتند آهو از سر هر کس پريد بايد شکارش کند. از قضا آهو دو پا را جفت کرد و خيز برداشت و از سر پسر پادشاه پريد و به تاخت دور شد. پسر پادشاه همراهانش را باز گرداند و خودش دنبال آهو رو در پهـن دشت بيابان شروع کرد به اسب تاختن.
رفت تا دم غروب رسيد به جايي ديد سياه چادري زده و آهو رفت زير سياه چادر. شاهزاده از اسب پياده شد و رفت زير سياه چادر. ديد بله يک دادا (عجوزه - پير زال) نکره اي زير چادر نشسته و قليان مي کشد. شاهزاده سلام کرد. دادا گفت: "بفرما!" شاهزاده گفت: "من دنبال آن آهـو هستم که آمد زير چادر؛ يک روز تمام اسب به دنبال او تاخته ام". دادا گفت: "حالا بنشين خستگي درکن و چاي بنوش، قليان بکش، بعد شکارت را به تو مي دهم".
پسر هم نشست و خستگي در کرد و داشت قليان مي کشيد که ديد يک دختر از پشت چادر آمد که از خوشگلي مثل حوري پري! پسر هوش از سرش رفت و يک دل نه صد دل گرفتار و عاشق دختر شد. دادا گفت: " اين هـم آهويي که دنبالش مي گشتي".
پسر يک مدتي آنجا ماند و گفت: "من پسر فلان پادشاهـم و اسمم ملک جمشيد است و اين دختر را مي خواهـم. دادا هم يک خرجي به او بريد و گفت: "برو اين را بياور، اين دختر مال تو". پسر پادشاه برگشت به قصر و حکايت خودش را به پادشاه گفت. اما پادشاه زير بار نرفت و گفت: "تو کجا و دختر بيابانگرد چادر نشين کجا؟ نه چنين چيزي نمي شود". ملک جمشيد هم قهر کرد و چهار پنج روزي لوري (روي يک شانه دراز به دراز افتادن) افتاد توي جل و جا. شاه رفت، ملکه رفت، وزير رفت، حکيم باشي رفت، هر که رفت ملک جمشيد بلند نشد که نشد. آخرش شاه قبول کرد و تهيه سفر ديدند و رفتند طرف سياه چادر. وقتي رفتند ديدند جا تر است و بچه نيست، و رفته اند.
پسر قدري اينور و آنور گشت و ديد نامه اي نوشته و بين دوتا سنگ نهاده که اي پسر! اين مادر من ريحانهً جادوست؛ اگر مي خواهي دنبالم بيا تا شهر چين و ماچين! پسر نامه را که ديد به همراهانش گفت: "شما برگرديد که من ميخواهم بروم چين و ماچين". آنهان هر چه کردند که از سفر چين و ماچين منصرفش کنند، نشد که نشد. عاقبت همراهان برگشتند و ملک جمشيد سوار بر اسب شد و تاخت و تاخت تا پس از يک شبانه روز رسيد به يک قلاچه. نگاهي کرد و ديد وسط قلاچه سياه چادري زده اند و جواني زير آن نشسته است. رفت و سلام کرد و گفت: "مهمانم!". جوان گفت: "بفرما قدم روي چشم"؛ نشستـند و آن جوان آنطور که بايد و شايد مهمانداري کرد و خوابيدند. صبح که شد جوان رو کرد به ملک جمشيد و گفت: " اي پسر آيا من شرط مهماندار را تمام و کمال به آوردم يا نه؟" ملک جمشيد گفت: "بله، دستت درد نکند، خدا خيرت بدهد". جوان گفت خب حالا من يک شرطي دارم. ملک جمشيد گفت شرطت چيست؟ گفت بايد با هم گشتي بگيريم.
شاهزاده قبول کرد و پاشدند از صبح تا تنگ غروب با هم گلاويز بودند، تا عاقبت شاهزاده غلبه کرد و حريف را بلند کرد و زد بر زمين. ديد که کلاه از سر حريف به زمين افتاد و يک بافه گيس مثل خرمن از زير کلاه بيرون ريخت. پسر دست بر دست زد و گفت پدرم از گور درآيد، مرا بگو مي خواهم به شهر چين و ماچين بروم زن بياورم و از صبح تا به حال تازه يک دختر را زمين زده ام.
خلاصه دردسرتان ندهم، ملک جمشيد با دختر نشستند و دختر گفت بختت بيدار بود و الاّ کشته شده بودي. اين را گفت و ملک جمشيد را برد بالاي چاهي که در وسط قلاچه بود. ملک جمشيد ديد دست کم پانصد جوان را اين دختر به زمين زده و کشته و جنازه شان را انداخته توي چاه. دختر گفت اي ملک جمشيد بختت بيدار بود که مرا به زمين زدي امّا بدان که نام من نسمان عرب است و با خود عهد کرده بودم که با هيچ کس عروسي نکنم الا با آن کس که پشت مرا به خاک برساند. حالا از اين به بعد من کنيز توام و تو هم شوهر و آقاي من. ملک جمشيد گفت باشد امّا بدان که من يک نامزدي هم دارم که دختر ريحانهً جادوست و بايد بروم دنبالش تا شهر چين و ماچين. نسمان عرب گفت مانعي ندارد من هم مي آيم.
خلاصه فرداي آن روز بلند شدند بارو بنديلشان را بستـند و رفتـند تا رسيد به يک قلاچه. چون اسبها خسته بودند، سرشان را بستند توي چراگاه و خودشان هم سر بر زمين نهادند تا چرتي بزنـند. يک کمي که گذشت نسمان عرب سر بلند کرد ديد چند نفر از قلعه درآمدند و مجمعه اي ( سيني بزرگي که مجموعه اي از غذاها را در آن مي چينند) پر از طعام و کلوچه آوردند و گفتـند: "خانوم اين قلعه چل گيس بانوست و هفت برادر نره ديو دارد. چل گيس بانو اين غذاها را داد گفت بخوريد و تا برادرانم برنگشته اند برويد و الا شما را مي کشند. نسمان عرب اين را که شنيد دست زد زير مجمعه و غذاها را ريخت و خود مجمعه را هم جلوي چشم فراش ها مثل برگ کاغذ پاره کرد و به کناري انداخت! بعد هم گفت اين را ببريد پيش چل گيسو بانو و بگوئيد نسمان عرب گفت هر وقت برادرانت آمدند بگو بيايند پيش من تا مثل اين مجمعه له و لورده شان کنم. هنوز حرفش تمام نشده بود که نره ديوها به قلاچه برگشتند و از سر کوه نظر انداختند ديدند دو نفر کنار قلاچه هستند. به برادر کوچيکه گفتند برو و آن دو نفر را با اسب هايشان سر ببر و بکن مزه شراب و بياور. تا نره ديو کوچيکه آمد نسمان عرب بلندش کرد سر دست و چنان زمينش زد که نقه اش در آمد. بعد در يک چشم بر هم زدن سفت و سخت دست و پايش را بست و به کناري انداخت. خلاصه هر هفت نره ديو را يکي پس از ديگري به طناب بست. در تمام اين مدّت ملک جمشيد در خواب بود. وقتي بيدار شد ديد يک تپهً زردي کنارش سبز شده. چشم باز کرد و درست نگاه کرد ديد هفت تا نره ديو را با طناب به هم گره داده اند.
نره ديوها به التماس افتادند و گفتند اي ملک جمشيد ما را از بند آزاد کن، در مقابل شرط مي کنيم که خواهرمان چل گيس بانو را پيش کش تو کنيم. ملک جمشيد و نسمان عرب دست و پاي ديوها را باز کردند و به اتفاق وارد قلعه شدند. نره ديوها چهار پنج روزي از آنها پذيرايي کردند. بعد ملک جمشيد گفت خواهرتان اينجا باشد من مي خواهم بروم به شهر چين و ماچين و نامزدم را بياورم. از آنجا که برگشتم خواهر شما را هم با خود مي برم.
اين را گفت و از نره ديوها و چل گيسو بانو خداحافظي کرد و با نسمان عرب راه افتاد. رفتند تا رسيدند کنار دريا. يک کشتي بود، خواست حرکت کند. نسمان عرب دست زد لنگر کشتي را گرفت و به ناخدا گفت ما دو نفر را هم بايد سوار کني! ناخدا آنها را سوار کرد. چند روزي هم روي دريا رفتند تا رسيدند به خشکي. از ناخدا و اهل کشتي خداحافظي کردند و پرسان و جويان رفتند تا رسيدند به شهر چين و ماچين. دم دروازه شهر دادائي را ديدند. نسمان عرب رفت جلو و سلام کرد. گفت دادا ما غريبيم و جا مي خواهيم. دادا گفت من براي خودتان جا دارم اما براي اسبانتان نه.
نسمان عرب دست زد و يک مشت زر ريخت توي دامن دادا و گفت جائي هم براي اسبان ما فراهم کن. دادا طلاها را که ديد چشمش باز شد. ملک جمشد گفت دادا ما آمده ايم سراغ دختر ريحانه جادو. از او خبر داري؟ دادا گفت اي آقا کجاي کاري؟ امروز و فردا دختر ريحانه جادو را براي پسر پادشاه چين و ماچين نکاح مي کنند. خود من هم پابئي او هستم. ملک جمشيد گفت اي دادا اگر کمک کني که دختر را بدزديم از مال دنيا بي نيازت مي کنم. اين را گفت و مشت ديگري زر در دامن او ريخت. دادا گفت باشد، فردا که او را به حمام مي برند، شما اگر مي توانيد او را بدزديد. من هم خبر به دختر ريحانه جادو مي برم تا آماده باشد و حواسش را جمع کند.
خلاصه فردا صبح وقتي خواستند عروس را به حمام ببرند رفتند و دختر را از چنگ همراهانش در آوردند. نسمان عرب به ملک جمشيد گفت تو دختر را بدر ببر، جنگ شهر با من. ملک جمشيد دختر را پشت اسب گذاشت و به تاخت از شهر دور شد. نسمان عرب هم توي شهر افتاد و لشگر چين و ماچين را مثل علف درو کرد و به زمين ريخت و به پشت اسب پريد و به ملک جمشيد رسيد. تاخت کنان آمدند تا رسيدند لب دريا. در کشتي نشستند و آمدند تا رسيد به قلاچه چل گيس بانو. چند روزي هم آنجا مهمان بودند و بعد چل گيس بانو را هم برداشتند و آمدند تا رسيد به حوالي شهر خودشان. نسمان عرب گفت اي ملک جمشيد الآن چهار پنج سال است که از اين شهر در آمدي و معلوم نست پس از تو در اينجا چه گذشته است. آيا پدرت شاه است يا نه؟ مملکت تحت امر او هست يا نه؟ مرده است يا زنده؟ پس شرط احتياط اين است که ما اينجا بمانيم و تو خودت تک و تنها بروي و اگر اوضاع آرام بود خودت سراغ ما بيا. امّا اگر خودت نيامدي و کس ديگري آمد ما مي فهميم که براي تو اتفاقي افتاده است. هر کس غير از خودت آمد او را مي کشيم.
ملک جمشيد هم قبول کرد و به تنهايي رفت و وارد شهر شد. به پادشاه خبر دادند که پسرت برگشته. پادشاه دستور داد به پيشواز او رفتند و او را با ساز و دهل وارد کاخ کردند. شاه پسرش را در آغوش کشيد و سرگذشت او را در سفر چين و ماچين پرسيد. شاهزاده هم هر چه را بر سرش آمده بود همه را از اول تا آخر تعريف کرد. پادشاه از شنيدن سرگذشت پسر و اسم چل گيسو بانو آه از نهادش برآمد، چرا که او از اول عاشق چل گيسو بانو بود اما از ترس برادران نره ديوش نتوانسته بود به او برسد. حالا که ديد چل گيسو بانو با پاي خودش به شهر او آمده هوس بر عقلش چيره شد و تصميم گرفت که هر جور شده او را از چنگ پسرش بدر آورد. به همين خاطر وزيرش را صدا زد و گفت اي وزير بيان و کاري بکن که شر اين پسر را يک جوري کم کنيم، بلکه من به وصال چل گيس بانو برسم. وزير گفت تنها راهش اين است که ملک جمشيد را بکشيم. پادشاه گفت به چه طريق؟ وزير گفت با يک کلکي دستهايش را مي بنديم و بعد سربه نيستش مي کنيم.
ساعتي بعد وزير پيش ملک جمشيد آمد و گفت اي شاهزاده تو زور و قدرتت خيلي زياد است و در سفر چين و ماچين کارهاي زيادي انجام داده اي، امّا براي اينکه کسي در زور و قدرت تو شکّ نکند ما دستهاي تو را مي بنديم و تو جلوي چشم مردم بندها را پاره کن تا همه زور ترا به چشم ببينند و حکايت سفر چين و ماچين ترا باور کنند. خلاصه ملک جمشيد را گول زدند و دستهايش را با چلهً (طناب) شيراز از پشت بستند. امّا او هر کاري کرد نتوانست بندها را پاره کند. از بس سفت بسته بودند.
به دستور شاه ملک جمشيد را بردند به بيابان و در آنجا خود شاه چنگ انداخت و جفت چشمهاي او را درآورد. ملک جمشيد با چشمهاي کنده شده همانجا زير درختي از هوش رفت و شاه و وزير هم به شهر برگشتند و چند تا از فراشان را فرستادند سراغ چل گيسو بانو. اما هر کس که رفت نسمان عرب او را کشت.
اما بشنويد از ملک جمشيد که با چشمهاي کنده شده چند ساعتي خونين و مالين همانجا کنار چشمه افتاد تا اينکه کم کم به هوش آمد. از آنجا که بختش بيدار و عمرش به دنيا بود، سيمرغي بالاي آن درخت لانه داشت. غروب که شد سيمرغ از آسمان ظاهر شد و آمد و نشست بالاي درخت و ملک جمشيد را با حال نزار ديد. رو کرد به او و گفت اي آدميزاد چه داري؟ اينجا چه مي خواهي؟ چه به سرت آمده؟ ملک جمشيد هم تمام سرگذشت خود را براي سيمرغ تعريف کرد.
سيمرغ دلش به حال او سوخت و گفت اگر چشمهايت را داشته باشي من آنها را سر جايش مي گذارم و ترا مداوا مي کنم. ملک جمشيد هم چشمهاي کنده شده اش را از زمين برداشت و داد به سيمرغ. سيمرغ آنها را گذاشت زير زبانش و خيس کرد و بسم الله گفت و آنها را گذاشت توي کاسه چشم ملک جمشيد. به حکم خدا ملک جمشيد دوباره بينا شد.
چشم باز کرد و ديد شب شده است. با خود گفت تا شب است به شهر بروم تا کسي مرا نبيند. اين را گفت و از سيمرغ خداحافظي کرد و آمد به شهر. رسيد به خانه اي ديد چند نفري نشسته اند و گريه و زاري مي کنند. وارد شد و سلام کرد و علت گريه شان را پرسيد. آنها گفتند قضيه از اين قرار است که پادشاه شهر ما پسري داشته که رفته سفر چين و ماچين و سه تا دختر با خودش آورده، پادشاه عاشق يکي از آنها شده و به عشق او پسر خودش را کشته. حالا هر کس مي رود دخترها را بياورد آنها او را مي کشند. تا حالا پهلوانان زيادي به جنگ آنها رفته اند اما هيچکدام سالم برنگشته اند. حالا قرعه به نام جوان ما که قاسم خان است افتاده، اين است که ما گريه مي کنيم و مي ترسيم که قاسم خان ما هم کشته شود.
ملک جمشيد گفت اي جماعت من مي شوم فدائي قاسم خان، فقط لباسهاي او را به من بدهيد تا به جاي او به ميدان بروم. اگر کشتند مرا مي کشند و اگر هم فتح کردم به اسم قاسم خان فتح مي کنم. گفتند خيلي خوب. لباسهاي قاسم خان را آوردند دادند به ملک جمشيد. صبح که شد ملک جمشيد به اسم قاسم خان رفت به ميدان. نسمان عرب آمد رفت به گيج او. ديد ملک جمشيد است. از حال او پرسيد؛ گفت پدرم مرا کور کرد اما خدا نجاتم داد. نسمان عرب گفت حالا بگو به پادشاه خبر بدهند که الآن است که قاسم خان نسمان عرب را به زمين بزند. تا پادشاه آمد کلکش را مي کنيم.
خلاصه خبر به پادشاه بردند و او آمد و سر تخت نشست به تماشا. نسمان عرب هم شمشير کشيد و سر پادشاه را پراند. مردم از جا کنده شدند. نسمان عرب داد کشيد اي جماعت هيچ نترسيد و داد و بيداد نکنيد. اين پسر را که مي بينيد، پسر پادشاه شما ملک جمشيد است. خودتان هم قصه اش را شنيده ايد و مي دانيد که پدرش به عشق چل گيس بانو چه نامردي در حق او کرد. حالا خدا به او کمک کرده و تقاص او را گرفته است. حالا هم پادشاه شما اوست. مردم که حرفهاي نسمان عرب را شنيدند آرام گرفتند. ملک جمشيد با سه تا دختر به شهر آمد و به پادشاهي رسيد.
گل به صنوبر چه کرد روایت اول
یکی بود یکی نبود. سوا خدا هیچکه نبود. در قدیم شخص ثروتمندی بود فقط یکدانه پسر داشت و چون خیلی علاقه به این پسر داشت به نوکرها و غلامان دستور داده بود باغی که متقابل منزلش قرار گرفته بود در آن را باز نکنند و او را توی باغ نبرند. تا اینکه پسر یواش یواش بزرگ شد و هر روز به گردش و شکار می رفت از قضا روزی از در باغ عبورش افتاد به نوکر خودش گفت این باغ از کیست؟ نوکر دستپاچه شد و گفت باغ مال خودتان است. پسر تعجب کرد که چرا در این مدت از باغ خودشان دیدن نکرده. القصه به منزل روانه شد و از مادرش خواست که اجازه دهد از باغ دیدن کند.
مادرش گفت پدرت دستور داده که در این باغ گشوده نشود پسر اصرارش زیادتر شد و بنای داد و بیداد و گریه زاری را گذاشت. و از مادرش خواست که باید من به این باغ سر بزنم. عاقبت در غیاب پدر و مادرش در باغ را گشود و دید که باغ پر از میوه و جویبارهای فراوان است مثل بهشت عنبر سرشت. قدری تفرج و گردش کرد. گفت پدرم چرا تا حال باغی به این خوبی را به من نشان نداده که بهترین گردشگاه است و خیلی غصه مدت عقب افتاده را خورد که ناگهان آهوی خوش خط و خالی از جلو چشمش نمایان شد که خیلی جالب بود و توجهش را به خود جلب کرد و پسر در تعقیب آهو شتافت آهو بنای جست و خیز را گذاشت و پسر هم او را تعقیب کرد. آهو از باغ خارج شد و پسر هم او را تعقیب کرد تا بالاخره وارد قلعه شد. چرخی خورد دختر خوشگلی از جلد آهو خارج شد.
[ برای مشاهده لینک ، با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ]
پسر از دختر که از جلد آهو بیرون آمده بود خواستگاری کرد دختر دست پسر را گرفت و داخل زیر زمین های قلعه کرد و گفت:«اگر می خواهی به وصالم برسی شرط دارد اگر شرطم را پذیرفتی و جوابم را دادی زنت می شوم والا سرت از تن جدا خواهم کرد» بعد به اتاق دیگری هدایتش کرد. پسر متوجه شد که سرهای بریده در این اتاق زیاد است. گفت این سرهای بریده چیست؟ دختر گفت:«این ها تمام خواستگارهای من بوده اند و چون نتوانسته اند به سؤال من جواب بدهند سرهاشان را از دست داده اند و حال اگر حاضر شوی شرطم را قبول کنی سؤال مطرح شود.»
پسر چون عاشق و بیقرار دختر بود ناچار قبول کرد. دختر گفت به من بگو «گل صنوبر چه کرد و صنوبر به گل چه کرد» پسر از جواب دادن عاجز شد گفت: یک هفته به من مهلت بده اگر جواب گفتم که عیال من هستی اگر نگفتم سرم را تقدیم خواهم کرد. دختر گفت:«مهلت دادم اما خیال نکنی که از چنگ من خلاص می شوی. اگر سر موعد جواب ندهی چنانچه ستاره شوی در آسمان باشی و اگر ماهی شوی ته دریا باشی دستگیر می شوی و سزای خود را خواهی دید» پسر از قلعه خارج شد و به فکر و اندیشه فرو رفت سرگردان رو به بیابان نهاد و شب را زیر درختی به روز رساند. خواب و بیدار بود که ناگهان سه کبوتر بالای درخت قرار گرفته یکی از کبوترها به دو کبوتر دیگر گفت:«خواهرها این پسر گرفتار عشق دختر پریزاد شده و دخترپریزاد سرگذشت گل و صنوبر را خواسته. اگر این جوان بیدار باشد باید زود حرکت کند و راه راست را پیش بگیرد داخل شهر «گل» شود دکان قصابی جلو دروازۀ شهر است و آن دکان مال «گل» است.
سگی جلو دکان با قلادۀ طلا مشغول پاسبانی است و در انتظار صاحب دکان که گل باشد مانده است. همین قدر که گل سرو کله اش نمایان می شود سگ را با عزت تمام داخل دکان می کند و مشغول پذیرائی از سگ و مشغول کاسبی می شود و عصر که شد با سگ به منزل می روند. این جوان بایستی هر طور شده و صاحب دکان هر شرطی بکند قبول کند و داخل منزل گل شود تا از سرگذشت گل و صنوبر آگاه شود.» پسر تمام حرفهای کبوتر را شنید و توکل بخدا روانه شهر شد. در بین راه به پیرمرد عابدی رسید و پس از سلام و احوالپرسی از پیرمرد عابد التماس دعا کرد و پیر روشن ضمیر پر مرغی از شال کمر خود خارج کرد و گفت:«ای جوان انشاء الله به مراد خود و دانستن سرگذشت گل و صنوبر خواهی رسید.
هر جا و هر وقت درمانده و ناچار شدی این پر را آتش بزن مرغی تو را نجات خواهد داد» جوان از مرد عابد خیلی ممنون، روانه شهر شد. ناگاه چشمش به سگ پاکیزه ای افتاد که قلادۀ طلا و زنجیر طلا به گردن در دکانی پاس می دهد. جوان هم یک طرف دکان ایستاد و مشغول تماشا شد. اندکی بعد سر و کله قصاب صاحب دکان که همان گل باشد پیدا شد و سگ را بغل کرد و قدری او را نوازش کرد و بوسیدش و پشت پیشخوان دکان ایستاد و مشغول کاسبی شد. جوان هم در آنجا مشغول تماشا بود خلاصه غروب شد قصاب دکان خود را جمع آوری کرد و خواستند روانۀ منزل شوند.
جوان غریب دنبال قصاب افتاد و براه ادامه داد. قصاب رو به جوان کرد و گفت:«چیزی می خواهی؟» پسر گفت:«بدان و آگاه باش که من غریب این شهرم جا و منزلی ندارم امشب مرا به منزل خود راه بده.» گفت:«ای جوان من کسی را به منزل خود راه نمیدهم اگر هم کسی را در منزل ببرم صبح سرش را خواهم برید. اگر به این شرط حاضری می توانی بخانۀ من بیایی.» پسر قبول کرد و به اتفاق به خانۀ قصاب آمدند و قصاب مشغول پذیرایی گرمی شد تا موقع شام رسید. قصاب سفره را پهن کرد سگ هم جلو سفره نشست. قصاب اول غذای مرتب و منظمی جلو سگ گذاشت و بعداً خود و جوان مشغول غذا خوردن شدند و پس از صرف شام قصاب باقی ماندۀ غذای سگ را توی بشقابی ریخت و بلند شد در صندوقخانۀ مقابل را باز کرد و قفسه بزرگی که در آن قفل بود باز کرد باقی ماندۀ غذای سگ را جلو زن زیبایی که در قفس زندانی بود گذاشت و مجدداً در قفسه را قفل کرد.
پسر هم دارد تماشا می کند خیلی تعجب کرد که این زن بیچاره کیست و چرا زندانی شده و سگ چرا اینقدر مورد احترام و عزت قرار گرفته است قصاب هم پس از فارغ شدن مجدداً آمد و با جوان مشغول صحبت شدند. جوان گفت:«ای قصاب تو که مرا صبح خواهی کشت خواهش می کنم قصه این زن زیبا که در قفس است و این سگ که اینقدر مورد توجه و محبت تو قرار گرفته برای من که فقط تا صبح زنده هستم بازگو کن.»
قصاب گفت:« از این راز منصرف شو که برای تو سودی ندارد.» از بسکه پسر التماس کرد قصاب راضی شد که قضایا را بگوید و پیش خود فکر کرد که این مهمان من است و صبح هم کشته خواهد شد پس خوب است دلش را نشکنم و سرگذشت را بگویم.» قصاب شروع کرد حرف زدن گفت:«ای جوان بدان و آگاه باش که اسم من گل است و اسم آن زن زیبا که در قفس هست صنوبر است. این زن را از چشم های خود بیشتر دوست دارم و هر چه می خواست از شیر مرغ تا جون آدمیزاد برایش تهیه می کردم از هیچ نوع فداکاری در مقابل خواست هایش دریغ و مضایقه نکردم و این زن به من خیانت کرد. بعضی از دوستان و رفیقان که از موضوع با اطلاع بودند گاهی گوشه و کنایه می زدند ولی من تصور نمی کردم که این زن بمن خیانت کند زیرا هر چه خواست برایش مهیا می کردم. از اتفاق روزگار روزی سر زده داخل منزل شدم دیدم که این زن پدر سوخته با مردی است. از روی ناراحتی به آن شخص حمله کردم و با هم گلاویز شدیم. زن وقتی دید که ممکن است من به او فایق آیم به کمک او شتافت و نزدیک بود هلاک شوم که همین سگ باوفای من وارد شد و پای زن را به سختی مجروح کرد و پس از افتادن زن به کمک من شتافت که با مرد فاسد مشغول زد و خورد بودم و بالاخره شخص خائن را کشتم و جسدش را در چاه انداختم.
از آن موقع تاکنون زن را در قفس زندانی کرده ام و پس ماندۀ غذای این سگ، خوراک آن صنوبر خانم است این بود سرگذشت من و حالا این سگ را از جان خود بیشتر دوست دارم و شب ها قفس زن را در پشت در خانه می گذارم که بجای سگ پاسبانی کند.» و قفس زن را آورد و پشت در اتاق گذاشت و رختخواب سگ را انداخت و سگ بخواب ناز فرو شد و مرد قصاب و جوان هم خوابیدند. صبح زود قصاب از خواب بیدار شد و جوان هم بلند شد و گفت آمادۀ کشتن شو. جوان رو به قصاب کرد و گفت:«اجازه بده نماز صبح را بخوانم. آنوقت من تسلیم تو هستم.» قصاب در خانه را قفل کرد و جوان توی حیاط آمد که وضو بگیرد و نماز بخواند پر مرغی که مرد عابد به او داده بود سوزاند که یکمرتبه سیمرغی نمودار شد و دست انداخت گریبان جوان را گرفت و به هوا بلند شد و جوان با صدای بلند از آقا گل قصاب بین زمین و آسمان خداحافظی کرد و قصاب از رازی که مدت ها در سینه پنهان کرده بود و به کسی اظهار نکرده بود پشیمان شد و انگشت حسرت و عبرت به دندان گرفت ولی افسوس که پشیمانی سودی ندارد.
خلاصه سیمرغ به جوان گفت کجا خواهی رفت؟ جوان قلعه دختر پریزاد را نشان داد و سیمرغ هم در قلعه جوان را پیاده کرد و خداحافظی کرد و مجدداً پری به جوان داد که اگر وقتی لازم باشد بسوزان تا حاضر شوم و پسر داخل قلعه شد و دید که دختر پریزاد مشغول قدم زدن است و منتظر است پسر که داخل قلعۀ پریزاد شد دختر به استقبال شتافت به اتفاق داخل تالار شدند و ماجرای گل و صنوبر را نقل کرد. رنگ از رخسار دختر پرید زیرا شنیده بود که هر که سرگذشت گل و صنوبر را بگوید با او وفادار نخواهد شد. شب را باستراحت پرداختند پسر از دختر پریزاد پرسید حالا چه می گویی؟ دختر گفت:؟«من به عهد خود وفادارم و تسلیم خواهم شد» بعد سرگذشت جوانانی را که بدست او به قتل رسیده بودند برای جوان تعریف کرد و جوان با خود اندیشید که پدرش حق داشته که در باغ را قفل می کرد و از رفتن او به باغ مانع می شد تصمیم گرفت که انتقام جوانانی را که بدست این دختر سنگدل به قتل رسیده اند بگیرد. پر سیمرغ را آتش زد سیمرغ حاضر شد و جوان گفت:«از تو می خواهم که این دختر پریزاد را به هوا ببری و به کوه قاف پرتاب کنی که طعمۀ جانوران شود و انتقام خود را پس بدهد.» و سیمرغ هم اطاعت کرد و دختر را به درک اسفل السافلین رساند و خبر نابودی آهوی خوش خط و خال را و سرگذشت گل و صنوبر و صنوبر به گل چه کرد را برای پدر و مادرش تعریف کرد و همگی شاد و خرم شدند و در باغ را باز کردند و آنرا وقف گردشگاه عمومی کردند و پسر هم تا زنده بود از زنان گریزان بود و نفرت داشت و هر وقت پدر و مادرش می خواستند او را وادار به عروسی کردن کنند می گفت گل به صنوبر چه کرد؟
گل به صنوبر چه کرد / روایت دوم
یکی بود یکی نبود غیر از خدا هیچکس نبود روزی بود روزگاری بود پیرمردی بود سه تا پسر داشت پسران او هر روز به شکار می رفتند یک روز پیرمرد پسرهاش را صدا کرد و گفت: فرزندان! من میخواهم به شما نصیحتی بکنم گفتند چه نصیحتی داری بگو. پیرمرد کوهی را به آنها نشان داد و گفت بعد از مرگ من برای شکار به این کوه نروید.
پسران نصیحت و وصیت پدر را قبول کردند تا روزی که پیرمرد از این دنیا چشم پوشید و فرزندانش تنها ماندند مدتها گذشت پسر بزرگتر روزی به برادرانش گفت: بیائید برای شکار به کوه برویم برادر کوچک گفت ای برادر مگر نصیحت پدرمان را از یاد برده ای؟ خلاصه هر چقدر برادر کوچکتر التماس کرد برادر بزرگتر قانع نشد و حرف او را قبول نکرد و برادر بزرگ روزی عده ای از دوستان و آشنایان خود را جمع کرد که برای شکار به آن کوه بروند. برادر بزرگتر با یاران خود به کوه رفتند موقعی که به کوه رسیدند دیدند یک نفر سبز سواری نقاب انداخته و شمشیری هم در دست دارد و به سرعت به طرفشان می آید وقتی که نزدیک آنها رسید بدون اینکه حرفی بزند دست به شمشیر برد و همه را کشت و دوباره به میان کوه رفت، غروب که شد دو برادر کوچکتر دیدند که برادر بزرگترشان از کوه برنگشت. دو برادر نمیدانستند چه کنند شب گذشت فردای آنروز صبح برادر میانی به برادر کوچک گفت: حتماً بلائی به سر برادرمان و همراهانش آمده است بیا به کوه برویم ببینیم آنجا چه خبر است برادر کوچکتر که ملک محمد نام داشت و خیلی دانا و تیزهوش و پر زور بود گفت: من که نمی آیم اگر خودت میروی برو برادر میانی هم مثل برادر بزرگتر عده ای را جمع کرد و با خودش به کوه برد. موقعی که به کوه رسیدند دیدند که همه هلاک شده اند و مرده اند در این هنگام دیدند که یک نفر سبز سواری نقاب انداخته و شمشیری در دست از کوه سرازیر شده است و با عجله و شتاب به طرفشان می آید.
این سوار موقعی که به آنها رسید این بار هم این عده را کشت و نعش همه آنها را به زمین انداخت. غروب که شد ملک محمد دید از این برادر هم خبری نشده دلتنگ شد، اسبش را زین کرد و سوار شد و بطرف کوه رفت تا به پای کوه رسید دید که دو برادر و همراهانش همه کشته شده اند همینکه چشمش به آنها افتاد فوری برگشت موقعی که بخانه رسید نجاری را آورد و به نجار گفت ای نجار از تو میخواهم مجسمه آدمی را از چوب برای من درست کنی نجار قبول کرد و یک مجسمه چوبی را برداشت و سوار شد روی اسبش و بطرف کوه تاخت و هنوز شب نشده بود که به کوه رسید مجسمه را از اسب پائین آورد و آنرا پهلوی کشته ها گذاشت و خودش هم در آن حوالی توی یک گودال پنهان شد صبح که شد همان سبز سوار از کوه سرازیر شد تا رسید به مجسمه دید که چوب است، کاری نداشت، فوری برگشت.
ملک محمد هم پنهانی و آرام آرام به دنبال او رفت، رفتند و رفتند تا رسیدند به کمر سختی که هیچ راهی در آن نبود. ملک محمد دید که سبز سوار وردی خواند و توی کمر غاری دهن باز کرد و سبز سوار داخل غار رفت. ملک محمد هم پشت سرش، دید که در غار به هم آمد و چسبید اما در جلو روشنائی به چشم می آمد هر چه در آن غار راه رفتند پایانی نداشت. سبز سوار هم از نظر ملک محمد غایب شد ملک محمد رفت و رفت تا رسید به سرزمینی دیگر، تشنگی و گرسنگی ملک محمد را به امان آورده بود و مرد دهقانی را دید که شخم میزند صدا زد ای مرد نان نداری؟ مرد دهقان بدون اینکه حرفی بزند آرام با دست اشاره کرد که بیا. ملک محمد که اوقاتش تلخ بود با صدای بلند گفت: ای مرد با تو هستم نان نداری؟ مرد دوید و گفت قربانت شوم در این بیشه دو تا شیر درنده هست اگر بلند حرف بزنی هر دوتامان را الآن می خورند ملک محمد گفت من خیلی گرسنه ام تو برو خانه نانی برایم بیاور من هم از عوض تو شخم میزنم تا بیائی.
مرد دهقان قبول کرد و به خانه رفت تا برای ملک محمد نان بیاورد در این میان ملک محمد مرتب مشغول شخم زدن بود و با صدای بلند گاوها را میراند و شخم میزد.
شیرها از توی بیشه صدای ملک محمد را شنیدند و غران به طرف ملک محمد آمدند و حمله کردند ملک محمد با شجاعت و دلیری هر دو شیر را گرفت و بجای دو گاو آنها را بست و شروع کرد به شخم زدن و آن دو گاو را که شخم میزدند آزاد کرد تا بچرند و استراحت کنند موقعی که مرد دهقان داشت از خانه برمیگشت گاوها را از دور دید بخیال اینکه همان دو شیر درنده هستند از دور صدا زد و گفت ای مرد بیا نان هایت را ببر که من رفتم بیچاره مرد دهقان از ترس برگشت به خانه خودش موقعی که به خانه رسید تب لرزه گرفت ملک محمد هم شیرها را قسم داد که هیچ آزاری به کسی نرسانند شیرها هم قسم یاد کردند که از آن پس کاری به کار کسی نداشته باشند ملک محمد آنها را آزاد کرد و گاوهای مرد دهقان را جلو انداخت اما نمیدانست که خانه مرد کجاست.
ناچار گاوها را میراند تا ببیند سرانجام گاوها او را به کجا خواهند برد همینطور آرام آرام قدم برمیداشت و دنبال گاوها میرفت تا گاوها به خانه ای رسیدند که فکر کرد همان مرد دهقان باشد گاوها وارد خانه شدند ملک محمد هم بدنبالشان. ملک محمد زنی را در آن خانه دید نشسته پرسید مادر این گاوها مال شما هستند؟ زن جواب داد بله. ملک محمد مردی را که زیر لحاف خوابیده پرسید چرا این مرد خوابیده است؟ گفت این مرد ناخوش است ملک محمد گفت من اینجا نشسته ام کمی آب به من بده آن زن رفت کمی آب کثیف آورد و به او داد ملک محمد گفت مادر اینکه آب نیست زن گفت والله در این شهر آب خوبی نیست پرسید چرا زن جواب داد آن شهر ما از چاهی است که در آن چاه ماهی بسیار بزرگی هست که جلوی آب را گرفته نمیگذارد آب کافی برای ما بیاید ما در هر هفته باید یک دختر و لاشۀ گاو میشی پخته بدختر بدهیم تا دختر خودش را با گوشت گاومیش در دهان ماهی بیاندازد تا او بگذرد کمی آب برای ما بیاید. فردا هم باید دختر پادشاه این شهر را به ماهی بدهند که بگذارد آب برای مردم شهر بیاید. ملک محمد گفت امشب جائی به من بدهید و فردا راهی را که دختر از آن میرود به من نشان بدهید.
خلاصه جائی به او داد. فردا راه را به او نشان دادند ملک محمد سر راه را گرفت دید که دختری یک طبق گوشت پخته بسر گذاشته و گریان می آید تا به نزد او رسید ملک محمد گفت ای دختر این گوشتها را به زمین بگذار تا من از آن سیر بخورم تا به عوض تو من خودم را در دهان ماهی بیاندازم دختر حرف ملک محمد را قبول کرد گوشتها را زمین گذاشت.
ملک محمد از گوشت ها سیر خورد و گفت حالا بیا چاه را به من نشان بده. هر دو با هم رفتند تا سر چاه رسیدند دختر چاه را به او نشان داد و ملک محمد با شمشیر سر چاه ایستاد تا ماهی سرش را از چاه بیرون آورد دست به شمشیر برد و او را دو نیم کرد.
[ برای مشاهده لینک ، با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ]
آب چاه مثل چشمه جوشان بالا آمد و مثل سیل خروشان سرازیر شد و نصفی از شهر را آب گرفت. مردم فوراً این خبر را به پادشاه رساندند. پادشاه تاج شاهی را از سر خودش برداشت و گفت ای مرد دلیر تو شاه باش و من وزیر دخترم را هم به تو میدهم. اما ملک محمد قبول نکرد پادشاه گفت هر چه بخواهی بتو میدهم ملک محمد گفت من هیچ چیزی از تو نمی خواهم من آدم سرزمین دیگری هستم به هر وسیله که شده مرا به سرزمین خودم برسان.
پادشاه قدری فکر کرد و گفت برو در فلان کوه که سیمرغ در آنجا در شاخه درختی لانه ساخته در پای آن درخت بخواب وقتی که سیمرغ آمد هر چه برای تو قسم بخورد که مطلب ترا حاصل میکنم تو از خواب بلند نشو تا بگوید به شیر مادر و به رنج پدر هر مطلبی که داری برآورده می کنم. ملک محمد گفت من که جای آن درخت را بلد نیستم پادشاه فوراً یکنفر بلدچی همراه او روانه کرد که درخت سیمرغ را به او نشان بدهد و هر دو بطرف درختی که لانه سیمرغ در آن بود براه افتادند تا به آن درخت رسیدند بلدچی درخت را به ملک محمد نشان داد ملک محمد دید که سیمرغ در لانه نیست نگاهی به درخت کرد دید اژدهای سیاهی خودش را از درخت بالا کشیده و جوجه های سیمرغ از ترس به جیک جیک در آمده اند ملک محمد شستش خبردار شد که اژدها قصد جان جوجه های سیمرغ را دارد. شمشیر را کشید اژدها را دو نیم کرد نیمه ای از اژدها را به بچه های سیمرغ داد و نصف دیگرش را برای مادرشان کنار گذاشت و در پای آن درخت خوابید وقتی که سیمرغ آمد دید که یکنفر خوابیده با خودش فکر کرد که همین است که هر سال جوجه هاش را میخورد سنگ بزرگی را برداشت و میخواست که او را در همان جا در خواب بکشد جوجه ها فریاد زدند مادر مادر این جوان ما را از مرگ نجات داده است. سیمرغ گفت شما را از دست چی نجات داده؟ بچه های سیمرغ مار (اژدها) را به او نشان دادند و گفتند این مار میخواست ما را بخورد که این جوان بموقع سر رسید و او را با شمشیر کشت و دو نصف کرد نصفش را به ما داد و و نصف دیگرش را برای تو کنار گذاشته است سیمرغ نصفه اژدها را خورد و به بالای سر جوان آمد و بالهایش را بر روی او کشید تا خوب بخوابد پس از مدت کوتاهی سیمرغ قسم یاد کرد و گفت ای جوان برخیز هر مطلبی که داری بگو تا برآورده کنم ملک محمد از خواب برنخاست سیمرغ گفت به شیر مادر به رنج پدر هر چه که میخواهی برایت انجام میدهم ملک محمد وقتی شنید که سیمرغ قسم یاد کرد برخاست درد دل و شرح حال خودش را برای سیمرغ تعریف کرد سیمرغ گفت ای جوان تو نمی توانی آن شخص که برادران ترا کشته بکشی جوان گفت تو مرا به آنجا ببر تا من انتقام خون برادرانم را بگیرم یا اینکه منهم مثل برادرانم کشته شوم سیمرغ گفت بردن تو به آنجا بسیار مشکل است گفت چرا مشکل است سیمرغ گفت برای رفتن به آنجا یک لاشۀ گاومیش با چهل مشک آب لازم است که بایستی همه اینها را آماده کنی تا در دهان من بیندازی تا من ترا به آنجا برسانم ملک محمد گفت هر چه بگوئی من میاورم و از سیمرغ اجازه خواست که برای تهیه آن برود فوری برگشت آمد پیش پادشاه و جریان را گفت پادشاه فوری امر کرد تا همه آنها را آماده کنند همه چیز آماده شد پادشاه چند نفر را به کمک او فرستاد تا به نزد سیمرغ برسانند همراهان چیزهائی را که لازم بود پیش سیمرغ رساندند سیمرغ گفت همه را روی بالهای من محکم ببند و تو هم ای ملک محمد روی بالم بنشین، بعد هم گفت وقتی که من گفتم آب تو گوشت بده وقتی گفتم گوشت آب بده. خلاصه سیمرغ به آسمان پرواز کرد و رفتند.
سیمرغ پرواز کرد و پرواز کرد فرسنگها و فرسنگها راه رفتند کوهها و دشتها را زیر پا گذاشتند که سیمرغ تمام گوشت گاومیش را خورده بود و دیگر گوشتی نمانده بود که ناگاه سیمرغ آب بده چون دیگر گوشت نبود ملک محمد کمی از گوشت ران پای خودش را برید و در دهان سیمرغ انداخت سیمرغ دید که بدمزه است دانست که از گوشت ملک محمد است آنرا زیر زبانش گذاشت و نخورد. موقعی که به مقصد رسیدند و سیمرغ بزمین نشست به ملک محمد گفت: راه برو ببینم چطور راه میروی سیمرغ دید که ملک محمد لنگ لنگان راه میرود. سیمرغ گوشت را از زیر زبانش درآورد و آب دهانش را به آن مالیده و خوب خیس کرد و روی زخم ران پای ملک محمد گذاشت پای ملک محمد فوری خوب شد سیمرغ مقداری از پرهایش را کند و به ملک محمد داد و گفت هر وقت گرفتاری داشتی یکی از این پرها را بسوزان من فوری حاضر میشوم. سیمرغ خداحافظی کرد و بطرف لانه خودش برگشت.
ملک محمد تنها راه افتاد تا رسید به قلعه ای در آن قلعه همان کسی که برادران او را کشته بود زندگی میکرد ملک محمد هر چه به دور آن قلعه گشت تا راهی پیدا کند و وارد قلعه بشود راهی پیدا نکرد و کسی را هم ندید ناچار شد که کمندش را به بالای دیواره قلعه بیندازد تا بتواند وارد قلعه شود. کمندش را به دیوارۀ قلعه انداخت و از دیوار بالا رفت و وارد قلعه شد در داخل قلعه هر چه گشت کسی را ندید آمد و خودش را در پشت صندوقی پنهان کرد ناگاه دید که آن شخص سبز سوار مثل کبوتری از هوا وارد قلعه شد و مشغول غذا خوردن شد ملک محمد فکری کرد گفت اگر شمشیر را به طرف او پرت کنم میترسم که به او بخورد و اگر به گردن او بپرم میترسم که زورش را نداشته باشم دوباره کمی پیش خودش فکر کرد که میپرم به گردنش پناه بر خدا.
کمی ایستاد بعد پرید و گردنش را گرفت ملک محمد هر چه کرد کاری از دستش برنیامد دیگر خسته شده بود نعره ای از دل کشید و گفت یا علی مدد بده عل علیه السلام به او مدد داد. ملک محمد او را به زمین زد و شمشیر از کمر کشید و خواست که او را بکشد نگاهی به صورتش کرد دید نقاب دارد نقاب را برداشت دید که او یک زن است زن گفت ای ملک محمد میدانم که تو برای خونخواهی برادرانت به اینجا آمده ای برادرانت را من کشته ام اما تو مرا نکش من قسم میخورم که زن تو بشوم من دختر شاه پریانم. ملک محمد فوری تیر عشق او را خورد و قبول کرد و او را قسم داد و از روی سینه اش بلند شد. آن پری هم فوری خودش را به عقد ملک محمد درآورد و از جان و دل یکدیگر را دوست می داشتند تا مدتها گذشت یک روز پری گفت ملک محمد من یک دشمن دارم که او عاشق من است بارها به سراغ من آمده و من دل به او نمیدهم او یک دیو است بنام دیو افسون من حالا به عقد آدمیزاد درآمده ام تو نباید مرا هیچوقت تنها بگذاری. می ترسم که مرا ببرد.
ملک محمد با شنیدن این حرف دیگر لحظه ای پری را تنها نمی گذاشت همیشه هر جا میرفتند با هم بودند روزی از روزها که ملک محمد و پری هر دو در خانه بودند ملک محمد خوابش گرفته بود پری هم لب حوض رفت که گیسوانش را شانه بزند همینطور که داشت موهایش را شانه میزد ناگهان نره دیو مثل یک عقاب از بالا فرود آمد و پری را به چنگ گرفت و همراه خودش برد وقتی ملک محمد از خواب بیدار شد دیو اثری از پری نیست خیلی نگران شد و فهمید که دیو او را دزدیده است به یاد سیمرغ افتاد یک پر از پرهائیکه سیمرغ داده بود درآورد و سوزاند فوری سیمرغ حاضر شد ملک محمد غصه و درد حال خودش را این بار هم به سیمرغ گفت و از او چاره جوئی خواست سیمرغ گفت تو نمیتوانی او را به دست بیاوری ملک محمد گفت اگر در زیر زمین هم پنهان شده باشد پری را از او میگیرم سیمرغ دید که ملک محمد پریشان است و دست بردار نیست دریائی را به او نشان داد و گفت ملک محمد برو لب آن دریا سنگ بزرگی در آنجاست بگو ای سنگ اگر گفت بله بگو من اسب هشت پا را میخواهم اگر گفت اسب شش پا را ببر قبول نکن ملک محمد حرف سیمرغ را به گوش گرفت و از سیمرغ خداحافظی گرفت و آمد لب دریا و بر سر سنگ رسید گفت ای سنگ اسب هشت پا را میخواهم سنگ گفت اسب هشت پا حاضر نیست اسب شش پا را ببر ملک محمد گفت اسب شش پا را بده سنگ اسب شش پا را بده سنگ اسب شش پا را به او داد و سوار شد و رفت تا به خانۀ نره دیو رسید دید که دیو در خواب است آهسته به دختر (پری) گفت بیا سوار شو تا زودتر از اینجا برویم پری گفت چه اسبی آورده ای گفت اسب شش پا را آورده ام گفت برگرد اسب هشت پا را بیاورد اگر با این اسب برویم دیو در بین راه به ما میرسد و تو را میکشد و مرا دوباره می برد ملک محمد اصرار کرد که سوار همین اسب شش پا بشوند و بروند پری آمد پشت ملک محمد سوار اسب شش پا شدند و حرکت کردند و رفتند تا به لب دریا رسیدند دیدند که دیو مثل باد صرصر با شتاب می آید دیو رسید هر دو را گرفت و به هوا برد و گفت ای ملک محمد ترا به کوه بزنم یا به دریا بیاندازم ملک محمد دانست که حرف دیو وارونه (چپ) است برای همین گفت مرا به کوه بینداز دیو او را به دریا انداخت ملک محمد با هزار بدبختی و ناراحتی از آب دریا بیرون آمد و روز بعد رفت بر سر آن سنگ و گفت ای سنگ اسب هشت پا را میخواهم سنگ گفت حاضر است ملک محمد فوری سوار بر اسب شد و رفت دید این بار هم دیو در خواب است و سرش را روز زانوی پری گذاشته است پری گفت ای ملک محمد باز هم آمدی ملک محمد جواب داد این دفعه اسب هشت پا را آورده ام بیا سوار شو برویم پری آمد و سوار شدند و هر دو رفتند نره دیو از خواب بلند شد و به دنبال آنها افتاد اما هر چه کرد به آنها نرسید ملک محمد با پری هر دو به خانه خودشان آمدند و دیو دیگر نتوانست پری را ببرد. ملک محمد با پری مدتها از عمر خود را به خوشی در کنار هم گذراندند روزی پری به ملک محمد گفت وقتی که دیدی یک نفر ریش سفید با الاغی سفید رنگ و تابوتی بر پشت الاغ اینجا آمد باید بدانی که عمر من تمام است. ملک محمد از این حرف خیلی افسرده و غمگین شد هر روز فکری به سرش میزد آیا این حرف درست است یا نه؟ تا مدتی از این ماجرا گذشت اما یک روز دید مرد ریش سفیدی با الاغ سفید رنگی با یک تابوت از در خانه وارد شد ملک محمد یکمرتبه دید که پری بی جان به روی زمین افتاد آن مرد ریش سفید بدون آنکه حرفی بزند پری را در داخل تابوت گذاشت و آنرا به پشت الاغ بست و رفت ملک محمد فریادی از دل کشید و گریه زاری کرد تا سه شبانه روز غذای او فقط گریه و زاری بود بعد از سه شبانه روز ملک محمد یک پر دیگر از سیمرغ را آتش زد سیمرغ حاضر شد ملک محمد جریان را برای سیمرغ گفت. سیمرغ گفت ای ملک محمد آن مرد ریش سفید پدر پری و شاه پریان بوده اگر چه در نظر تو پری مرده ولی او هنوز زنده است و نمرده او را به سرزمین پریان برده اند دیگر او از دست تو رفته و از اینجا تا سرزمین پریان هفتاد هزار سال راه است تو دیگر نمیتوانی دنبال او بروی ملک محمد ناراحت و افسرده گفت به خدا قسم از او دست بردار نیستم باید به من کمک کنی سیمرغ راه را به او نشان داد. ملک محمد راه را در پیش گرفته شبانه روز راه میرفت در روز اول در بین راه دید سه نره دیو جلو او را گرفته با گرز یکدیگر را میزنند و هر یک از آنها میگوید مال من است. ملک محمد خیال کرد که بر سر جان او بازی میکنند دیوها تا او را دیدند خندیدند که عجب صبحانه ای برای ما حاضر شده است یکی از آنها گفت آدمیزاد اینها را برای ما تقسیم کن تا بعد ترا بخوریم ملک محمد پرسید اینها چه هستند؟ گفتند اینها قالیچه حضرت سلیمان داود و یک کلاه غور و یک تیر کمان هستند ملک محمد گفت اینها به چه دردی میخورند؟ گفتند این قالیچه وقتی یکی روی آن بنشیند بگوید ای قالیچه حضرت سلیمان داود مرا در فلان جا حاضر کن فوری او را در هر جا که بخواهد حاضر میکند این کلاه هم کلاه غور است که هر کس بسر بگذارد از نظر همه غایب میشود این تیر و کمان هم صد فرسنگ به هوا برد دارد ملک محمد گفت حالا من که آدمیزاد هستم و کم زورم تیری با این تیر کمان می اندازم هر کدام از شما آنرا زودتر برای من آورد همه مال او هستند این را سه دیو قبول کردند و ملک محمد تیری در کمان گذاشت و با قدرت هر چه تمام تر آنرا رها کرد. دیوها بدنبال تیر دویدند ملک محمد فوری بر روی قالیچه نشست و غور را به سر گذاشت و تیر کمان را به کمر بست و گفت ای قالیچه حضرت سلیمان داود مرا به نزد پری برسان. قالیچه او را فوراً دم در خانه دختر شاه پریان حاضر کرد. دیوها وقتی برگشتند نشانی از آدمیزاد نیافتند ملک محمد در آنجا چند روزی نزد دختر شاه پریان بود اما پدر دختر خبر نداشت دختر گفت: ملک محمد من دیگر در عقد تو نیستم ملک محمد گفت پس چه کنم که ترا دوباره به عقد خودم درآورم؟ جواب داد پدرم اسبی دارد که توی طویله است و زین کرده حاضر است صبح زود برو سوار آن بشو و در جلو خانه سوار بازی کن پدرم بیرون میآید اگر حرف خوبی به تو گفت بدان که مرا به تو میدهد اما اگر حرف بدی زد دیگر پیش من نیا که مرا به تو نمیدهد فرار کن و برو ملک محمد هم قبول کرد و صبح زود رفت اسب را از طویله بیرون آورد و سوار شد و شروع به اسب سواری کرد پدر پری بیرون آمد تا چشمش به او افتاد گفت ای جوان خداوند یار و نگهدار تو باشد.
ملک محمد اسب را به طویله برد و رفت پیش پری، پری از او پرسید پدرم چه گفت جواب داد پدرت به من گفت ای جوان خداوند یار و نگهدار تو باشد خاطر جمع باش.
پری گفت من به عقد تو درمیآیم خلاصه پدر پری دخترش را به ملک محمد داد و با هم عروسی کردند تا مدتی در آنجا گذشت یک روز اقوام و خویشان پدر دختر آمدند گفتند که تو دخترت را به یکنفر آدمیزاد داده ای ما که خویشان توایم و به فرمان تو هستیم چرا به ما ندادی؟ شاه پریان گفت شما چرا زودتر نیامدید حالا دیگر چکار کنم؟ گفتند کاری به او محول کن اگر آن کار را انجام داد در دنیا نظیر ندارد پدر دختر گفت چه کاری؟ گفتند به او بگو اگر راز دل سد و صنوبر را برای من آوردی آنوقت داماد من هستی اما اگر نیاوردی باید طلاق دخترم را بدهی خلاصه پدر دختر این کار را از ملک محمد خواست ملک محمد گفت: سد و صنوبر کجاست؟ پدر دختر گفت چه میدانم کجاست ملک محمد این قضیه را به همسرش گفت پری گفت ای ملک محمد اگر بخواهی بدنبال این کار بروی دیگر برنمیگردی ملک محمد گفت چاره ای ندارم میروم پناه بر خداوند عالم ملک محمد قالیچه و کلاه غور را برداشت از خانه که دور شد روی قالیچه نشست و کلاه غور را هم بسرش گذاشت و گفت: ای قالیچه حضرت سلیمان داود مرا نزد سد و صنوبر حاضر کن فوری در آنجا حاضر شد تا چشمش به او افتاد گفت کدام سد و صنوبر است تعجب کرد دید سگی طوقی طلائی در گردن دارد و الاغی را دید که استخوان در آخور دارد سد تا چشمش به ملک محمد افتاد گفت ای ملک محمد کجا بوده ای گفت من آمده ام تا راز دل ترا ببرم سد گفت اگر راز دل یک زین ساز را برای من آوردی من هم راز دلم را بتو میگویم.
این زین ساز روزی چهار زین درست میکند غروب که میشود آنها را با تبر خرد میکند ملک محمد گفت این زین ساز کجا است گفت خدا میداند خلاصه بوسیله قالیچه حضرت سلیمان به نزد زین ساز رفت زین ساز گفت ای ملک محمد کجا بوده ای گفت من آمده ام راز دل ترا برای سد ببرم و بدانم که تو که اینهمه زحمت میکشی و زین درست میکنی چرا غروب که میشود آنها را خرد میکنی زین ساز گفت یک نفر پارچه باف هست که هر روز پارچه های قشنگی می سازد و غروب که میشود آنها را میسوزاند اگر راز دل او را برای من آوردی من هم راز دلم را به تو میگویم ملک محمد پارچه گفت پارچه باف کجاست؟ گفت خدا میداند ملک محمد روی قالیچه نشست و کلاه غور را به سر گذاشت و گفت ای قالیچه حضرت سلیمان داود مرا نزد آن پارچه باف برسان قالیچه ملک محمد را فوری در آنجا حاضر کرد پارچه باف گفت ای ملک محمد کجا بوده ای؟ گفت آمده ام تا راز دل ترا برای زین ساز ببرم و بدانم چرا این پارچه های به این خوبی را هر روز آتش میزنی؟ پارچه باف گفت: کوری هست در زیر سایه درختی بر لب چاه خشکی همیشه میگوید هر کس که به من کمک کند خدا به او رحم نکند اگر تو راز دل او را برای من آوردی من راز دلم را برای تو بازگو میکنم.
ملک محمد گفت آن کور کجاست؟ جواب داد خدا میداند خلاصه این بار هم او سوار قالیچه حضرت سلیمان شد و پیش کور رسید مرد کور گفت ای ملک محمد کجا بوده ای؟ گفت من آمده ام تا راز دل ترا برای پارچه باف ببرم مرد کور گفت به این شرط راز دلم را برایت میگویم که وقتی حرفم تمام شد دست به دست من بدهی تا سر ترا ببرم.
ملک محمد قبول کرد و فوری قلم و دفترش را در دست گرفت و گفت بگو. مرد کور گفت ای ملک محمد ما دو برادر بودیم گدائی میکردیم یک روز از هم جدا افتادیم او به راهی رفت و من هم به راهی دیگر رفتم تا رسیدم به قلعه ای که سه نفر جوان در آن قلعه بودند بمن گفتند در اینجا بمان روزی صد تومان به تو میدهیم و تو فقط برای ما قوت و غذا درست کن و هیچ چیز هم از ما نپرس من هم خیلی خوشحال شدم و در آنجا ماندم دیدم هر روز این سه جوان صبح بیرون میرفتند و وقتی که غروب میشد دوباره به خانه برمیگشتند تا مدت زیادی آنجا ماندم موقعی که مقداری پولدار شدم و وضعم داشت خوب میشد بدبختی مرا گرفت یک روز که آنها میخواستند از خانه بیرون بروند من هم گفتم بایستی به دنبال آنها بیرون بروم تا ببینم اینها کجا میروند و چکار میکنند خلاصه آنها از خانه بیرون رفتند منهم بدنبالشان رفتم دیدم هر سه آنها به لب چاهی رفتند و داروئی به چشمانشان کشیدند و بداخل چاه سرازیر شدند من هم از آن دارو به چشم کشیدم و بدنبال آنها داخل چاه رفتم دیدم سه جوان رسیدند به باغ سرسبزی که در وسط آن باغ هم حوض قشنگی بود و میوه های فراوانی داشت جوانها لب حوض رفتند و همانجا نشستند و قرآن میخواندند و از میوه های باغ میخوردند منهم نزدیک آنها خودم را پنهان کرده بودم تا اینکه غروب شد دیدم بطرف خانه برگشتند من هم دنبالشان افتادم یک مرتبه یکی از آنها سرش را برگرداند و مرا دید هیچ حرفی نزد هر سه از چاه بیرون رفتند و از آن دارو به چشم کشیدند و راه هموار خانه را در پیش گرفتند من هم از چاه بیرون آمدم از آن دارو به چشم کشیدم ناگاه متوجه شدم که کور شده ام از آن زمان تا حال من در پای ای درخت مانده ام از این جهت است که میگویم هر کس به من رحم کند خدا به او رحم نکند.
ملک محمد اینها را تمام نوشته بود مرد کور گفت ملک محمد حالا دستت را به من بده که میخواهم ترا بکشم ملک محمد گفت پس اجازه بده تا نمازی بخوانم مرد کور گفت نمازت را بخوان ملک محمد قالیچه حضرت سلیمان را به زمین انداخت و کلاه غور را بسرش گذاشت و از نظر غایب شد مرد کور که ملک محمد را از دست داده بود فوری از غصه ترکید و مرد ملک محمد آمد نزد پارچه باف تا راز دل کور را به او بگوید پارچه باف پرسید ملک محمد راز دل کور را آوردی؟ گفت بلی دفتر و نوشته راز دل کور را به او نشان داد. پارچه باف گفت چطور از دست او نجات یافتی جواب داد خدا مرا نجات داد پارچه باف گفت من نمیگذارم بروی ملک محمد گفت تو راز دلت را برایم بگو آنوقت هر چه دلت خواست با من بکن پارچه باف گفت ای ملک محمد این پارچه های زیبای مرا که دیده ای و دیده ای که چقدر قشنگند؟ بلی من کارم در این مدت عمر پارچه بافی بوده و هر روز پارچه می بافتم تا غروب دو تا دختر زیبا پول فراوانی به من میدادند و پارچه های مرا میخریدند و همراه میبردند تا مدتی که من عاشق دختر کوچک شدم نمیدانستم چکار کنم خلاصه به آنها گفتم باید یک شب مهمان من باشید آنها قبول نمیکردند اما من به هر حیله ای بود آنها را یک شب مهمان کردم آنها را همان شب در اتاق خودم خواباندم شب از خواب برخاستم و به سراغ دختر کوچک رفتم که خیلی زیبا بود هر چه اصرار و التماس کردم دل به من نداد اما گفت بخدا قسم اگر بگذاری میروم و از پدر و مادرم اجازه میگیرم آنوقت میآیم خودم را به عقد تو در میاورم و همسر تو میشوم اما من حرف او را گوش نکردم ناگهان دختر یک سیلی به من زد من بیهوش شدم تا صبح به همان حال بیهوشی ماندم صبح که به هوش آمدم دیدم آثاری از دخترها باقی نیست من هم پارچه میبافتم و تا غروب چشم انتظار دخترها می ایستادم اما از آنها خبری نبود همان دفعه آخرشان بود که رفتند دیگر هیچوقت بسراغ من نیامدند من هم پارچه هائی را که هر روز آنها از من می خریدند هر روز غروب بخاطر اینکه از من جدا شده بودند میسوزاندم ملک محمد مثل دفعه قبل همه سرگذشت او را نوشته بود. پارچه باف گفت ملک محمد حالا دستت را به من بده که میخواهم ترا بکشم ملک محمد گفت به من اجازه بده تا نمازم را بجا بیاورم بعد مرا بکش گفت نمازت را بخوان ملک محمد قالیچه حضرت سلیمان را برزمین انداخت و کلاه غور را به سر گذاشت و از نظر پارچه باف غایب شد پارچه باف هر چه صدا زد ملک محمد... ملک محمد... ملک محمد نبود که نبود، خلاصه پارچه باف از بس غصه خورد مرد.
ملک محمد پیش زین ساز آمد. زین ساز گفت ملک محمد راز دل پارچه باف را آوردی؟ ملک محمد گفت برای خاطر تو راز دل هر دو تا را آورده ام زین ساز گفت چطور از دست آنها جان سالم بدر برده ای گفت خدا مرا نجات داد حالا تو راز دلت را برایم بگو تا من بنویسم. زین ساز گفت به این شرط راز دلم را برایت می گویم که بعد از گفتن راز دلم دستت را به دستم بدهی تا ترا بکشم ملک محمد قبول کرد زین ساز گفت ای ملک محمد تو که زین های مرا دیده ای با این همه قشنگی ملک محمد گفت بلی دیده ام زین ساز گفت من شغلم زین سازی است هر روز چهار تا زین درست میکردم هر روز غروب که میشد یک دختر جوان پول زیادی بمن میداد زین ها را می برد تا یک روز که شیطان مرا از راه خوشبختی به راه بدبختی کشاند به این ترتیب که یک شب دختر جوان را تا شب معطل کردم و کار او را راه نینداختم چونکه من عاشق او شده بودم دختر که از قصد دل من آگاه شد بدون خداحافظی رفت من دویدم و او را گرفتم که به اتاقم ببرم ناگهان سیلی به صورتم زد که بیهوش شدم وقتی که به هوش آمدم دیدم که دختر رفته است فردا هم چهار تا زین را درست کردم و منتظر بودم اما دختر دیگر نیامد این بود راز دلم که برایت گفتم حالا دستت را به من بده تا ترا بکشم ملک محمد گفت اجازه بده تا نمازی بخوانم بعد مرا بکش گفت نمازت را بخوان ملک محمد مثل هر دفعه قالیچه را به زمین انداخت و کلاه غور را به سر گذاشت و از نظر زین ساز غایب شد و او هر چه داد زد ملک محمد ملک محمد خبری نبود. ملک محمد پیش سد رسید و زین ساز هم از غصه جان داد.
موقعی که ملک محمد پیش سد آمد سد پرسید ای ملک محمد راز دل زین ساز را آوردی ملک محمد گفت بلی و آن دفترها را به او نشان داد. سد گفت تو چطور از دست آنها جان سالم به در بردی؟ گفت خدا مرا نجات داد. بعد گفت ای سد میخواهم از تو بپرسم که چرا این سگ طوق طلائی در گردن دارد و این خر هم چرا بجای علف و گیاه استخوان در آخورش هست سد دست ملک محمد را گرفت و او را بجائی برد که پر بود از استخوان آدمیزاد ملک محمد پرسید ای سد این چیست؟ جواب داد ای ملک محمد اینها هم مثل تو آمدند که راز دل مرا ببرند ولی از عهده شرط من برنیامدند من از تو میخواهم که دست از این کار برداری تو خیلی جونی و دلم برایت میسوزد که تو هم مثل اینها بدست من کشته شوی ملک محمد گفت ای سد من که از اینها بهتر نیستم سد گفت حالا که میخواهی راز دلم را برایت بگویم جلو بیا تا بگویم. هر دو به اتاق سد رفتند سد صندوقی را باز کرد و یک چوب بسیار باریک سبزی را از صندوق در آورد و آن را به خر در همان دم بصورت یک دختر زیبا درآمد و هر سه با هم رفتند در زیر یک ایوان که هفت دروازه پشت سر هم داشت و سد تمام دروازه ها را به روی ملک محمد بست در ته ایوان اتاقی بود که هر سه در آن اتاق نشستند ملک محمد دفتر خود را باز کرد و قلم در دست گرفت و گفت ای سد بگو سد شروع کرد و گفت من عموئی داشتم که از این دنیا رفت و او تنها دو دختر داشت یکی از دخترهایش را به یک قصاب شوهر داد و این دختر را که می بینی پیش ما نشسته است دختر کوچک عمویم است که شوهر نکرده بود و من او را بزرگ کردم و به عقد خودم درآوردم و اکنون مدتها است که با هم زندگی میکنیم خیلی هم با هم مهربان بودیم و من او را خیلی دوست داشتم و یک لحظه او را فراموش نمی کردم یک شب که در عالم خواب بودم ناگهان دست سردی به صورتم مالیده شد و از خواب بیدار شدم دیدم که صنوبراست. گفتم ای عزیز من! اینوقت شب کجا بودی که دستت اینقدر سرد است؟ گفت رفته بودم مستراح.
خلاصه تا سه شب همین حرف را به من میزد شب چهارم انگشت خودم را بریدم و نمک روی زخم آن پاشیدم تا خوابم نگیرد نصف شب دیدم که او از خواب برخاست من دو تا اسب داشتم یکی به نام باد و دیگری بنام باران او اسب باران را زین کرد و سوار شد منهم از خواب بلند شدم اسب باد را زین کردم و به دنبال او افتادم و این سگ را که طوق طلا در گردن دارد همراه خودم بردم تا رسیدم به قلعه ای دیدم صنوبر اسب را به در قلعه بست و داخل قلعه شد منهم از طرفی دیگر او را می پائیدم و بطور پنهانی نگاه میکردم دیدم که چهل دیو در قلعه نشسته اند و یک دیو قوی هیکل بر تختی نشسته است دیو قوی هیکل به صنوبر گفت ای بچه سگ چرا دیر آمدی صنوبر هم در جواب گفت آن توله سگ دیر خوابید که من دیر آمدم خلاصه صنوبر در میان دیوها خودش را عریان کرد و ساقی مجلس شد، به همه شراب میداد و خودش هم میخورد بعد هم با صنوبر همخواب شدند بعد که همه مست و مدهوش به زمین افتادند صنوبر هم سوار اسب باران شد و برگشت منهم چون همه دیوان را مست و بی حال دیدم با شمشیر هر چهل تا را اول به قتل رساندم و بعداً برگشتم بطرف دیو قوی هیکل سر او را با شمشیر نیم بر کردم ناگهان او به من حمله کرد من زورم به او نرسید این سگ باوفا به کمک من آمد و شکم دیو را پاره کرد من سرش را بریدم و برداشتم و سوار شدم اسب من که باد بود از اسب باران زرنگ تر بود من پیش از صنوبر به خانه رسیدم و اسب را به طویله بردم زینش را برداشتم و عرقش را خشک کردم و فوری زیر لحاف رفتم خودم را به خواب زدم او هم بعد از من رسید و اسب را به طویله برد و آمد اما هیچ از من خبر نداشت و نمیدانست که از همه چیز او خبردار هستم آمد و دستش را بصورتم مالید گفتم ای دختر عمو باز هم مستراح رفته بودی و دیگر کاری با او نداشتم تا فردا صبح که از خواب بیدار شدم به او گفتم خوب حالا بگو ببینم این چهار شب چطور مستراح رفتی گفت بتو هیچ مربوط نیست.
من هم رفتم سر آن دیو قوی هیکل را آوردم و پهلوی او گذاشتم و گفتم این سر شوهر بزرگ تو است او هم با اوقات تلخ رفت و چوب باریک سبزی از صندوق در آورد و بمن زد و گفت سگ شو.
من سگ شدم و توی کوچه ها گرسنه و سرگردان میدویدم رفتم در خانه آن قصاب تا شاید گوشتی یا چیزی بمن بدهد تا بخورم خلاصه به خانه قصاب رفتم و در آنجا ماندم یک روز قصاب گوشت زیادی فروخته بود یکی از شاگردان قصاب پول زیادی را در سوراخی قایم کرده بود قصاب وقتی حساب کرد که چقدر گوشت فروخته دید پول و دخل او امروز کم است من که پولها را دیده بودم به در سوراخ رفتم و هی عوعو کردم وقتی که آنجا آمدند قصاب نگاهی به سوراخ کرد و پولها را دید قصاب پول ها را از سوراخ بیرون آورد و نگاهی به من کرد و به زنش گفت ای زن مثل اینکه این سگ آدم است خلاصه مرا شناختند و به همدیگر گفتند که شاید این سد باشد من وقتی که این حرف را شنیدم دست بروی چشم گذاشتم که یعنی من سد هستم دختر عموی بزرگترم که زن قصاب بود گفت این کار آن خواهر گیس بریده من است که این بلا را به سر سد آورده است او همیشه از این کارها میکند قصاب دلش بحال من سوخت گفت باید برایش فکری بکنیم سد را از این وضع نجات بدهیم قصاب گفت اگر نترسد من میتوانم علاجش کنم قصاب یک دیگ را پر از آبجوش کرد و مرا دراز کرد و آبجوش را بر سر من ریخت و من ترسیدم، بعد از این عمل من به حال خودم برگشتم و حالا هنوز هم لکه ای روی پوست بدنم دیده میشود ملک محمد آنرا دید و فهمید که راست میگوید.
سد گفت زن قصاب که دختر عموی من بود به من گفت حالا بیا یک کاری بکن گفتم چه کاری او یک چوب باریک سبز رنگ که مثل چوب باریک صنوبر بود به من داد و گفت زنبیلی پر از گوشواره هم که مقداری انگشتری در آن است به تو میدهم و تو هم چوبی را که همراه داری پنهان کن و به در خانه او برو و جار بزن بگو- گوشواره فروش- او حتماً می آید که گوشواره بخرد وقتی که آمد و مشغول شد به نگاه کردن گوشواره ها تو با این چوب او را بزن و هر چه که دلت میخواهد با او بکن. من هم قبول کردم و آنها را آوردم تا در خانه صنوبر رسیدم جار زدم گوشواره فروش...گوشواره فروش...وقتی که او آمد و مشغول وارسی گوشواره ها شد با آن چوب او را زدم و به او گفتم پدر سوخته خرشو و او هم بصورت خری درآمد و همین خر است که الآن او را می بینی این بود راز دل من حالا ملک محمد دستت را بمن بده تا ترا بکشم ملک محمد گفت ای مرد عزیز تو که هفت دروازه را به روی من بسته ای حالا اجازه بده تا نمازی بخوانم آنوقت مرا بکش سد به او اجازه نماز داد و ملک محمد قالیچه حضرت سلیمان را بزمین انداخت و کلاه غور را بسر گذاشت و از نظر او غایب شد. سد که ملک محمد را نزد خودش ندید هراسان درها را یکی یکی باز کرد و ملک محمد از پشت سر او بیرون رفت سد هر چه داد زد ملک محمد...ملک محمد...ملک محمد گفت ای سد خداحافظ که من رفتم.
سد که راز دلش را از دست داده بود از غصه جان سپرد و ملک محمد به هر وسیله که بود با قالیچه حضرت سلیمان پیش شاه پریان رفت. شاه پریان از آمدن ملک محمد پس از مدتها دوری بسیار تعجب کرد و گفت ای ملک محمد راز دل سد و صنوبر را آورده ای؟ ملک محمد گفت شاه به سلامت باد غیر از سد و صنوبر راز دل سه تن دیگر را هم آورده ام.
شاه آنقدر از این شجاعت و مردانگی ملک محمد به حیرت افتاد که رنگ از رخساره اش پرید بعد ملک محمد دفتری را که راز دل همه در آن بود به شاه پریان تقدیم کرد. شاه پریان هم دوباره دخترش را به ملک محمد داد و برای آنها هفت شبانه روز جشن عروسی گرفت. همانطور که ملک محمد به مراد خودش رسید انشاء الله همه به مرادشان برسند.
گل به صنوبر چه کرد / روايت سوم
روزي بود و روزي نبود غير از خدا هيچکس نبود. در يکي از شهرهاي کوچک پسري بود بنام محمد اوغلان يعني محمد پسره و کارش چوپاني بود که هر روز گاوهاي محل را جمع ميکرد و براي چرا به صحرا ميبرد و از اين راه زندگي خود و مادرش را ميگذرانيد.
سالها ميگذرد تا اينکه محمد اوغلان بزرگ ميشود و هواي زن گرفتن به سرش ميزند. روزي به مادرش ميگويد فردا براي خواستگاري دختر حاکم شهر ميروي. مادرش از شنيدن اين حرف خيلي تعجب ميکند ميگويد پسر جان ما کجا و دختر حاکم شهر کجا؟ ما سگ در خانه او هم به حساب نمي آئيم ما که در آسمان يک ستاره هم نداريم با چه جرأتي اين حرف را ميزني؟
محمد اوغلان اوقاتش تلخ ميشود و به مادرش ميگويد همين است که گفتم تو چه کار داري هر چه گفتم بکن بقيه اش با خودم. اگر فردا به خواستگاري دختر حاکم نروي با اين چوبدستي خودم حسابت را ميرسم. مادر از روي ترس قبول ميکند و صبح زود چادرش را به سر ميکند و بطرف خانه حاکم راه مي افتد. به در خانه حاکم که ميرسد با ترس زيادي در ميزند. غلامان حاکم همينکه در را باز ميکنند پيرزني را در پشت در مي بينند و از او ميپرسند چه مي خواهي؟ پيرزن جواب ميدهد با حاکم کار دارم. يکي از غلام ها برميگردد و مطلب را به عرض حاکم ميرساند. حاکم اجازه داخل شدن ميدهد و پيرزن با ترس و لرز زيادي قصه پسرش را براي حاکم تعريف ميکند و ميگويد من بي تقصيرم پسرم با زور مرا به اينجا فرستاده من خودم بهتر ميدانم که اين کار درست نيست، ما کجا و شما کجا؟ از زمين تا آسمان فرق داريم. خلاصه حاکم بخاطر اينکه دل پيرزن نشکند در جواب او ميگويد عيبي ندارد من عهد کرده ام دخترم را به کسي بدهم که از داستان گل و صنوبر برايم خبر بياورد و علاوه بر آن هفت شتر چشم سياه و زانو سياه هم با بار جواهرات بياورد آن وقت دخترم را به او ميدهم. پيرزن خداحافظي ميکند و به خانه مي آيد. شب که محمد اوغلان از صحرا برميگردد به سراغ مادرش ميرود و ميپرسد چه کردي؟ مادرش عين جريان را بازگو ميکند. محمد اوغلان به مادرش ميگويد يک مقداري نان در دستمالي بگذار و صبح زود مرا بيدار کن تا بروم دنبال راز گل و صنوبر. هر چه مادرش التماس ميکند اثر نميکند.
صبح زود محمد اوغلان از خواب بيدار ميشود بعد از خداحافظي از مادرش سر به بيابان مي گذارد تا اينکه غروب آفتاب به دهي ميرسد و اينطرف و آنطرف ميرود تا جائي براي استراحت پيدا کند، از کوچه اي ميگذرد يک نفر را مي بيند که در پشت بام ايستاده و اذان مغرب را با صداي بلند ميخواند و مي خندد. محمد اوغلان در جلو آن خانه مي ايستد و گوش به اذان ميدهد. اذان که تمام ميشود مي بيند که مرد مؤذن بعد از ختم اذان با چشم گريان از پشت بام پائين آمد.
محمد اوغلان پيش خود گفت در اين کاري سري هست خنده کجا و گريه کجا؟ به اين جهت در خانه مؤذن را زد و مرد مؤذن به پشت در آمد و پرسيد که هستي و چکار داري و از بارش و حالش فهميد که اهل اين ده نيست. محمد اوغلان از مؤذن سوال کرد چرا وقتي به پشت بام رفتي مي خنديدي ولي بعد از اينکه اذان را گفتي با گريه پائين آمدي؟ مرد مؤذن در جواب گفت اي جوان تو چکار به کار من داري برو دنبال کار خودت. محمد اوغلان اصرار زياد ميکند مؤذن ميگويد اول تو بگو به کجا ميروي و چکار داري تا منهم بگويم. محمد اوغلان عين جريان را تعريف ميکند مرد مؤذن ميگويد هر وقت تو از گل و صنوبر برايم خبر آوردي من هم راز گريه و خنده خودم را برايت تعريف ميکنم. آن شب محمد اوغلان در خانه مؤذن ميماند و صبح زود براه ميافتد ميرود و ميرود تا به نزديکيهاي دهي ميرسد. اتفاقاً گذرش به قبرستاني ميافتد و مي بيند پيرزني سر قبري نشسته مقداري پول نقره در پيش خود گذاشته و به اطراف قبر مي پاشد و ميگويد اي خاک ما نتوانستيم بخوريم تو بخور. آن حرف را هي پشت سر هم تکرار ميکند و پولها را مي پاشد.
محمد اوغلان خود را به نزديک پيرزن ميرساند و سلام ميکند و از پيرزن ميپرسد که اين چکاري است که ميکني مگر ديوانه شده اي که با دست خودت پولهايت را بيجهت حرام ميکني؟ پيرزن که چشم ندارد تا بصورت محمد اوغلان نگاه کند از صداي او ميفهمد که مرد است و ميگويد مثل اينکه در اين شهر غريبي اگر از اهل اينجا بودي اين سؤال را از من نميکردي و بعد پيرزن ميپرسد به کجا ميروي؟ محمد اوغلان سرگذشتش را تعريف ميکند. پيرزن ميگويد هر وقت تو از سفر برگشتي و خبر از گل و صنوبر براي من آوردي منهم سرگذشت خودم را برايت تعريف ميکنم. هيچ کس خيال نميکرد محمد اوغلان بتوان برگردد براي اينکه هر کس رفته بود که از گل و صنوبر خبر بياورد ديگر برنگشته بود. خلاصه آن شب محمد اوغلان در همان شهر بسر برد و فردا صبح به راه افتاد تا اينکه بعد از چند روز راه رفتن به دهي رسيد. توي ده جلو دکان يک پالاندوز ايستاد و چهار چشمي به او نگاه کرد. ديد آن مرد پالان زيبائي درست کرد و شکل دو کبوتر را يکي در طرف راست پالان و ديگري را در طرف چپ پالان انداخت و آنرا به قيمت خوبي فروخت. مرد خريدار پالان را برداشت و براه خود رفت هنوز خريدار از محل دور نشده بود که پالاندوز بلند شد و دنبال خريدار بدو بدو رفت پولها را داد و پالان را گرفت و برگشت دو مرتبه آنرا شکافت از سر شروع کرد به دوختن. محمد اوغلان اين را که ديد پيش خود گفت بايد توي اين کار سري باشد جلو رفت و علت اين کار را پرسيد و گفت هر کس در اين دنيا زحمت ميکشد که مزدي بدست بياورد ولي تو خلاف اين کار را ميکني. اين کار چه معني دارد که از صبح زحمت بکشي پالاني درست کني دوباره آنرا بشکافي و از سر بدوزي؟ مرد پالاندوز گفت تو چکار داري به کار من راه خود را بگير و برو. محمد اوغلان خيلي اصرار کرد تا از اين کار سر در بياورد. مرد پالاندوز قول ميدهد که هر وقت او از گل و صنوبر برايش خبر بياورد او هم سرگذشت خود را برايش تعريف کند. محمد اوغلان از پيش پالاندوز ميرود نزديکهاي غروب آفتاب ميرسد به يک جائي مي بيند که سه نفر با هم دعوا ميکنند پيش ميرود آن سه نفر تا او را مي بينند دست از جنگ برميدارند. اول محمد اوغلان ميترسد براي اينکه آنها آدميزاد نبودند بلکه ديو بودند ولي کمي به خود جرأت ميدهد و جلو ميرود همينکه به نزديک آنها ميرسد ديوها با صداي بلند ميگويند بگذار اين آدميزاد مشکل ما را حل کند.
آنوقت محمد اوغلان سر ميرسد و بعد از سلام علت جنگ آن سه را ميپرسد برادر بزرگتر ميگويد ما سه برادر هستيم و از پدرمان چهار چيز مانده نفري يکي از آنها را برميداريم من که بزرگتر هستم ميگويم چهارمي به من ميرسد اين است که بر سر چهارمي دعوا ميکنيم. محمد اوغلان ميپرسد آن چهار چيز چيست و به چه دردي ميخورد يکي از ديوها ميگويد يک کلاه است که خاصيتش اينستکه هر کس آنرا بر سر بگذارد همه را مي بيند ولي هيچ کس او را نمي بيند و دومي اين قاليچه است که هر کس بر روي آن بنشيند و با اين شلاق بر روي آن بزند و بگويد ترا به حق حضرت سليمان مرا به فلان شهر يا هر نقطه ديگري ببر به يک چشم بهم زدن او را ميرساند. سومي اين انگشتر است که اگر آنرا به انگشت کني و دست به نگينش بکشي و به حق حضرت سليمان قسمش بدهي هر چه بخواهي انجام ميدهد. چهارمي اين سفره است که هر وقت آنرا باز کني هر غذائي بخواهي حاضر ميکند. محمد اوغلان بعد از شنيدن اين حرفها گفت اينکه دعوا ندارد من ميتوانم آنها را تقسيم کنم. نفري يکي را برميداريد چهارمي را کسي برميدارد که تيري را که من رها ميکنم زودتر از همه بردارد و بياورد. ديوها قبول کردند و گفتند ديدي بالاخره اين آدميزاد مشکل ما را حل کرد. خلاصه محمد اوغلان تيري در کمان گذاشت و هر چه زور داشت کمان را کشيد و تير را رها کرد ديوها به دنبال تير دويدند. محمد اوغلان فوري تمام بساطش را جمع کرد روي قاليچه نشست و شلاق را به قاليچه زد و گفت اي قاليچه ترا به حق حضرت سليمان مرا به پشت بام گل و صنوبر بگذار. اين را گفت و چشمهايش را بست و در مدت خيلي کمي خودش را در پشت بام گل و صنوبر ديد.
[ برای مشاهده لینک ، با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ]
اما بشنويد از ديوها که با عجله دنبال تير دويدند و برادر بزرگتر تير را برداشت و برگشت ولي موقعي که برگشتند ديدند که آدميزاد سرشان را کلاه گذاشته. خلاصه محمد اوغلان از پشت بام خود را به کوچه مي رساند و در خانه را به صدا در مي آورد يکي از نوکرها در را باز ميکند و از او ميپرسد چکار داري؟ محمد اوغلان ميگويد: با آقايت کار دارم نوکر برميگردد و به ارباب خودش ميگويد يکي آمده با شما کار دارد و اجازه ورود ميخواهد و ارباب اجازه ميدهد محمد اوغلان داخل ميشود و سلام ميکند بعد از تعارف هاي زيادي که رد و بدل ميشود ميگويد آمده تا از داستان گل و صنوبر با خبر بشود گل قهقهه ميزند و ميگويد اي جوان خيلي ها خواستهاند از اين موضوع سر در بياورند من هم اين راز را براي هر کس که تعريف کرده ام بلافاصله بعد از تمام شدن داستان گفته ام سر از تنش جدا کنند اگر تو هم ميخواهي بسم الله. محمد اوغلان قبول ميکند و گل ميگويد امشب مهمان من باش فردا داستان را برايت تعريف ميکنم. محمد اوغلان همان جا ميماند و شب موقع شام که مي شود مي بيند اول گل ميخورد بعد که سير شد پس مانده غذا را پيش سگي که به پايه تختش بسته بود ميگذارد سگ هم که سير شد بقيه اش را جلوي يک الاغ ميگذارد کلاغ سرش را تکان ميدهد و اعتنائي به غذا نميکند ولي به محض اينکه گل با چوبدستي به کلۀ آدميزادي که در پيش داشت ميزند کلاغ شروع به خوردن غذا ميکند.
محمد اوغلان اين را که ميبيند پيش خودش ميگويد حتماً داستان گل و صنوبر مربوط به اين حيوانات هم ميشود. باري شب را در آنجا بسر ميبرد و صبح بعد از خوردن صبحانه ميگويد اي گل هر چه زودتر داستان را شروع کن ولي هر چه گل نصيحت ميکند قبول نميکند و گل ناچار شروع ميکند به گفتن داستان و چنين ميگويد «در آن روزها که من بچه بودم يک دختر عمو داشتم بنام صنوبر ما هر دو در يک خانه بزرگ شده بوديم و همديگر را دوست داشتيم تا اينکه بزرگ شديم و عروسي کرديم و چند سالي با هم خوش بوديم. تا اينکه يک سال زمستان بود ديدم يکي از شبها، نصف شبي دختر عمويم داخل بستر شد ديدم تنش سرد است پرسيدم کجا رفته بودي که اينقدر سرد هستي؟ گفت همينطور از حال من بي خبري، من مريض هستم و رفته بودم مستراح و دارم ميميرم. گفتم با اينهمه پول و نوکر و غلام که در اختيار تو هست چرا پيش حکيم نميروي؟ صنوبر گفت پيش حکيم رفته ام دوايش مؤثر نيست. خلاصه گاهگاهي اين کار تکرار ميشد تا اينکه روزي هوس شکار کردم و به وزيرم دستور دادم که اسب مرا براي شکار زين کند ولي با تعجب ديدم که اسب لاغر شده به وزير گفتم چرا اسبم به اين روز افتاده؟ گفت آقا اسبي که هر شب جهت گردش سوار ميشويد بايد هم اينطور لاغر و مريض باشد چون اصلاً استراحت ندارد. با شنيدن اين حرف من ناراحت شدم ولي به رويم نياوردم و چيزي نگفتم و سوار يک اسب ديگر شدم و به شکار رفتم. گذشت تا اينکه يک روز خيلي کنجکاو شدم خواستم سر از اين کار در بياورم به بستر رفتم و خودم را به خواب زدم. زنم آمد و چند مرتبه مرا صدا کرد جوابي نشنيد از اتاق بيرون رفت من نيز بدنبال او بيرون رفتم و از بس دستپاچه بودم فقط توانستم يک شمشير بردارم و بدنبال او راه بيفتم و دورادور کارهائي را که ميکرد زير نظر بگيرم.
ديدم لباسهاي مرا پوشيده خودش را به قيافه من درآورده و به وزير دستور داد تا اسب مرا زين کرد و بلافاصله بر پشت اسب نشست و رفت من هم يک لاقبا داخل طويله شدم به محض اينکه وزيرم مرا ديد با تعجب به من نگاه کرد براي اينکه خيال کرد آنکه از او اسب خواسته من بوده ام، باري دستور دادم معطل نکند فقط به يکي از اسبها دهنه اي بزند که بدون زين سوار شوم براي اينکه حساب کردم اگر اين کار را نکنم نميتوانم خودم را به او برسانم به هر صورت فوراً به پشت اسب پريدم و دنبال زنم رفتم و در راه متوجه شدم که سگ کوچکم دارد همراهم ميآيد. من قدري از زنم فاصله داشتم وکمي دورتر از او ميرفتم تا اينکه ديدم در خارج شهر در مقابل باغي ايستاد و در را زد، در باغ باز شد و او با اسب توي باغ رفت و در باغ دوباره بسته شد من اسبم را به درختي بستم و با هزار مکافات از ديوار بلند باغ بالا رفتم و خودم را به پشت بام و بعد به حياط باغ رسانيدم و پشت پنجره اي ايستادم، در اين موقع با منظرۀ بدي روبرو شدم چون ديدم که زنم ميان چهل مرد حرامزاده ايستاده است. يکي که گويا سر دسته آنها بود از او پرسيد امشب دير کرده و در ضمن چند تا سيلي به گوش زنم زد که من خيلي ناراحت شدم براي اينکه زنم را بيشتر از جانم دوست داشتم و از طرفي که حريف اين چهل مرد گردن کلف نميشوم. در اين موقع فکري به خاطرم رسيد خودم را به طويله اسبها رسانيدم يکي از اسبها را باز کردم و خودم در پشت در طويله مخفي شدم آن اسب با اسبهاي ديگر شروع به جنگ و جدال کرد، به صداي اسبها يکي از آن چهل مرد به طويله آمد همينکه وارد شد مهلتش ندادم و به همين ترتيب يکي يکي کشتم تا اينکه دو نفر از آنها باقي مانده بود ديگر معطل نشدم خودم را به وسط خانه رساندم و به آن دو نفر که خيلي قويتر بودند حمله کردم و با هم شروع به شمشير بازي کرديم و زور من به آنها نميرسيد چون آنها دو نفر بودند و نزديک بود که مرا بکشند نميدانم چطور شد که توانستم يکي از آنها را با شمشير بکشم و در اين موقع شمشيرم شکست و من بي شمشير ماندم و به نفر آخري حمله کردم و هر قدر سعي کردم ديدم زورم به او نميرسد و نزديک بود مرا بکشد ديدم که از درد داد کشيد و مرد متوجه شدم که سگ کوچکم بيضه آن مرد را با دندانهاي تيز خود گاز گرفته و هلاکش کرده و من هم بدون اينکه حرفي به صنوبر بزنم به راه افتادم و به خانه رسيدم و به رختخواب خودم رفتم و سر بريده آن مرد را که به گوش زنم سيلي زده بود به خانه آوردم و در گوشه اي پنهان کردم، خوابم نميبرد تا اينکه ديدم زنم آمد و خيلي ناراحت بود البته حق داشت چون ديگر سر از کارش در آورده بودم و به محض اينکه وارد اتاق شد وردي خواند و مرا بصورت سگي در آورد و بعد نوکرها را صدا کرد که چرا سگ را به اتاق راه داده اند نوکرها مرا به زور چوب بيرون کردند. بعد از چند روز سرگرداني و گرسنگي و تشنگي خودم را به در يک مغازه قصابي رسانيدم قصاب رحم کرد و قدري استخوان جلو من انداخت من که نمي توانستم استخوان بخورم همانطور به قصاب نگاه ميکردم و قصاب اين بار کمي گوشت جلو من انداخت که من اجباراً آنرا خام خورم و موقع شب بدنبال او افتادم تا اينکه به خانه قصاب رسيدم و قصاب نميگذاشت که من داخل خانه اش بشوم ولي من با هزار زحمت خودم را به وسط حياط رساندم او هم به زنش جريان را تعريف کرد وقتي که زن قصاب مرا خوب نگاه کرد به شوهرش گفت اينکه سگ نيست اين گل محمد است که دختر عمويش صنوبر او را به اين روز انداخته. قصاب از او پرسيد حالا علاجي ندارد؟ زن گفت چرا علاج دارد برو بازار مقداري روغن برزک بخر. قصاب به بازار رفت و روغن خريد و آمد صبح زود زنش روغن را در آب جوش ريخت و مرا با آن آب شست وردي خواند و من بصورت انسان درآمدم و از قصاب و زنش خيلي تشکر کردم زن قصاب وردي به من ياد داد و گفت وقتي که از در داخل شدي اين ورد را بخوان و بصورت هر کس دلت ميخواهد فوت کن به هر شکلي که ميخواهي در ميآيد. من خداحافظي کردم و رفتم به محض اينکه با زنم روبرو شدم از بس که علاقه داشتم راضي به اين کار نشدم ولي او اين بار وردي خواند و مرا بصورت خري درآورد و باز مرا به ضرب چوب و شلاق از خانه بيرون کردند باز دوباره سرگرداني من شروع شد در کوچه و خيابان اينطرف و آنطرف ميرفتم تا اينکه يک عده از بچه ها مرا بي صاحب ديدند بنا به آزار و اذيت من کردند و من يک جوري از دست آنها فرار کردم و خودم را به خانه آن قصاب رسانيدم و تا زنش چشمش به من افتاد باز مرا شناخت و به خانه برد مثل دفعه قبل مرا از جلد خر بيرون آورد و همان ورد را ياد داد و گفت اگر اين دفعه رحم کني و ورد را نخواني ديگر نمي توانم ترا علاج کنم من بر سر دو راهي بودم. چون چون نميخواستم زنم را بصورت حيواني در بياورم و اگر اين کار را هم نميکردم او پيشدستي ميکرد و مرا بصورت حيوان در ميآورد که ديگر علاجش نبود و بايد تا آخر عمر به آن صورت باقي ميماندم. به هر صورت بود خودم را به خانه رساندم و آن ورد را خواندم و خواستم که زنم بصورت يک کلاغ در بيايد تا بتوانم هميشه آنرا پيش خودم نگه دارم و حالا که مي بيني اول خودم غذا خوردم بعد به سگ باوفايم دادم براي اين بود که سگ به من کمک کرد و بقيه اش را که جلو کلاغ ميگذارم اول با سرش اشاره ميکند که نميخورم وقتيکه به سر همان حرامزاده با چوبدستي ميزنم بخاطر او ميخورد. اين بود جريان من و دختر عمويم که به اسم گل و صنوبر مشهور است.»
گل در اين هنگام جلاد را صدا زد تا سر از گردن محمد اوغلان جدا کند اما محمد اوغلان کلاه را که همراه داشت بر سرش گذاشت که ديگر هيچکس او را نبيد و فوري خودش را به قاليچه اش رسانيد بر روي آن نشست و گفت ترا به حق حضرت سليمان مرا به پشت بام پالاندوز بگذار و به اين طريق از مرگ حتمي نجات يافت و همينکه به پيش پالاندوز رسيد شروع کرد به تعريف ماجراي گل و صنوبر بعد به او گفت حالا تو سرگذشت خودت را برايم تعريف کن و پالاندوز شروع کرد به تعريف سرگذشتش و اينطور گفت: چند سال پيش من جوان بودم و عاشق دختري شدم که خيلي زيبا بود و با او ازدواج کردم و از همان روزهاي اول فهميدم که اين دختر آدميزاد نيست بلکه پريزاد است و گاه و بيگاه در جلد کبوترها ميرود و پر باز ميکند و به هوا بلند ميشود.
روزها ميگذشت بدون اينکه زنم متوجه بشود که من به راز او پي برده ام تا اينکه ديگر طاقت نياوردم براي اينکه خيلي برايش علاقه پيدا کرده بودم و ميترسيدم که مبادا برود و ديگر به پيش من نيايد. سالها از اين ماجرا گذشت تا اينکه خداوند دختري براي ما عطا فرمود و من تصميم گرفتم اين حرف را با او در ميان بگذارم. يک روز صبح بلند شدم بعد از خوردن صبحانه بجاي اينکه به دکان بروم خودم را در گوشه اي از خانه مخفي کردم کمي که گذشت ديدم زنم بچه ام را در جلد کبوتر وحشي انداخت و خودش هم رفت توي جلد يک کبوتر و بال زدند و رفتند من آنروز به دکان نرفتم و در خانه منتظر ماندم تا اين جريان را روشن کنم صبر کردم تا عصر شد و يک دفعه ديدم دو کبوتر وحشي يم آمدند و از جلد خود بيرون رفتند و بصورت انسان در آمدند. من فوراً خودم را به زنم رسانيدم خيلي ناراحت شد حق هم داشت چون بعد از سالها به رازش پي برده بودم و از او خواستم که معني اين کار را بگويد او هم که خيلي به من علاقه داشت گفت من انسان واقعي نيستم بلکه يک پريزاد هستم. گفتم تو که ميروي من خيلي دل واپس ميشوم، ميترسم بلائي سر تو بيايد او هم در جواب من خنديد و گفت هيچ نگران نباش. از او سؤال کردم راهي هست که تو بصورت پريزاد نباشي و هميشه مثل انسانها باشي؟ گفت خير ولي اگر کسي درباره ما فکر بدي در سر خود راه بدهد ديگر روي ما را نخواهد ديد.
سالها گذشت و دخترمان هم بزرگتر شده بود و هر روز که ميگذشت ناراحتي من زيادتر ميشد. روزي در دکان بفکر فرو رفته بودم پيرزني از آنجا ميگذشت که من هيچ متوجه او نبودم ولي او متوجه من بود و گفت اي جوان در چه فکري که اي همه ترا غمگين مي بينم خيلي ناراحت هستي. در جواب گفتم چکار داري و براي تو چه فرق ميکند؟ پيرزن گفت شايد بتوانم اين غم و اندوه ترا از دوشت بردارم. من هم راز خودم را به او گفتم در جوابم گفت غصه ندارد هر وقت ديدي او از جلد کبوتر بيرون آمد جلد او را بردار و با پوست پياز بسوزان ديگر او نمي تواند بصورت کبوتر در بيايد. مثل اينکه تمام دنيا را به من بدهند خوشحال شدم براي اينکه تنها آرزوي من اين بود که از اين درد رها شوم و چند روز بعد خود را گوشه اي از خانه مخفي کردم ديدم زنم مثل هر روز با دخترم بصورت کبوتر در آمده و رفتند تا اينکه عصر برگشتند و باز از جلد کبوتر بيرون آمدند و من چهار چشمي مواظب بودم که ببينم جلدها را در کجا مخفي ميکند، ديدم که در صندوقخانه قايم کرد و به دنبال کار خودش رفت، من فوراً آنها را برداشتم و با پوست پياز سوزاندم زنم آمد ديد ولي هر چه گفت از اينکار پشيمان ميشوي گوش نکردم همينکه جلدها را سوزاندم ديدم غيب شدند و از آن روز تا بحال برنگشته اند و من چون خيلي به زنم و دخترم علاقه داشتم هر پالاني که ميدوزم و تمام ميکنم بدون اراده تصوير آن دو نفر را بر روي پالان نقش ميکنم و با ديدن تصويرهاي آن دو غمگين ميشوم و علت پس گرفتن پالان هم همين است. محمد اوغلان از پالاندوز خداحافظي ميکند و ميرود بر روي قاليچه مي نشيند و قاليچه را به حق حضرت سليمان قسم ميدهد که او را به پشت بام خانه مرد مؤذن ببرد. همينکه به خانه مؤذن رسيد سرگذشت گل و صنوبر را تعريف کرد. مؤذن هم گفت من جوان خوش صدائي بودم و خيلي علاقه داشتم اذان بدهم. بزرگان دين هم به من دلگرمي ميدادند. مدتها گذشت تا اينکه روزي از روزها به پشت بام رفتم تا اذان مغرب بخوانم. داشتم کلمه اشهد را ميخواندم که يک پرنده سفيد آمد روي شانه من نشست و من بدون اينکه کاري به او داشته باشم به اذان خود ادامه دادم بعد از تمام شدن اذان پرنده پريد و رفت. اين کار سالها ادامه داشت هر روز که ميگذشت علاقه من به او خيلي بيشتر ميشد و هميشه در انتظار غروب بودم که آن پرنده بيايد. روزي از روزها شيطان مرا وسوسه کرد و گفتم اگر اين بار بيايد او را ميگيرم و در يک قفس مي اندازم تا هميشه پيش من باشد همان روز غروب آن پرنده باز آمد و روي شانه راست من نشست خوب يادم است که در جمله لاالله الاالله بودم دست بردم که او را بگيرم ولي متأسفانه نتوانستم و پرنده پريد و رفت. فرداي آن روز به پشت بام رفتم و اذان خواندم ولي ديگر آن مرغ سفيد زيبا نيامد و تا امروز که امروز است و بيست سال از آن ماجرا ميگذرد نيامده و من موقعي که به پشت بام ميروم با لبان خندان ميروم وقتيکه پائين ميآيم گريه ميکنم. اين بود سرگذشت من که برايت تعريف کردم.
محمد اوغلان با مرد مؤذن خداحافظي کرد و بر قاليچه خود نشست و از قاليچه خواست که او را به پشت بام آن پيرزن بگذارد و در يک چشم به هم زدن قاليچه او را بر پشت بام پيرزن نابينا گذاشت پائين آمد و در را زد و بعد از سلام و احوالپرسي تمام سرگذشت گل و صنوبر را تعريف کرد و بعد از پيرزن خواست که ماجراي خود را براي او تعريف کند. پيرزن گفت چندين سال پيش که بچه اي شش ساله بودم پدرم مرد و مادرم بعد از چندين ماه با مردي عروسي کرد و مرا به مردي داد که در خانه آنها کلفتي کنم و در همان روزهاي اول کاري کردم که آن مرد و زنش از من خوششان آمد و جائي در قلبشان براي خودم باز کردم و آن زن و شوهر مرا بيشتر از بچه هاي خودشان دوست داشتند تا اينکه زن بيچاره مريض شد و مرد، من ماندم با دو پسر و آن مرد.
چند سالي گذشت و من مثل يک دختر از آن مرد نگهداري ميکردم و او هم خيلي پير شده بود. يکروز مرا به پيش خود صدا کرد و گفت ميخواهم با تو چند کلمه حرف بزنم و بايد قول بدهي همانطوريکه من ميخواهم عمل کني. من قول دادم گفت اين اتاق را مي بيني؟ بله. گفت: ميدانم که پس از مرگ من برادرهايت ترا از ثروت محروم ميکنند بدين سبب من وصيت کرده ام که تمام دارائي خودم را بين فرزندانم تقسيم کنند ولي همين حياط را به تو بدهند من مقداري طلا در زير اين اتاق مخفي کرده ام و جاي آن را به من نشان داد و گفت هر وقت که ديدي برادرهايت ترا ترک کردند و احتياج به پول داشتي از اين گنج استفاده کن. خلاصه مدتي گذشت و آن مرد نيکوکار در بستر مرگ با عزرائيل دست و پنجه نرم ميکرد. روزي يک فکر شيطاني به سرم زد و با خودم گفتم ممکن است اين مرد حالا حالاها نميرد و اين گنج بدست ديگران بيفتد گفتم بايد او را از بين ببرم. تا اينکه يک روز که پسرانش در خانه نبودند نزديکيهاي ظهر از من خواست تا او را از تخت پائين بياورم تا رفع حاجت کند و هميشه اين کار من بود که زير بغلش را ميگرفتم و از پله ها پائين ميآوردم آن روز هم همين کار را کردم و در وسط پله ها دستش را ول کردم و بيچاره پيرمرد افتاد و از پله ها رفت پائين و سر و کله اش شکست و خون راه افتاد و من با ديدن اين منظره گريه و داد و بيداد کردم و در آخرين دقايق گفت دخترم من که نتوانستم از ثروت خود بهره بگيرم از خداوند ميخواهم که تو هم مثل من نتواني از آن استفاده کني چون تو باعث مرگ من شدي.
پيرمرد جان سپرد و دنيا در نظرم تاريک شد وقتي به خودم آمدم پشيمان شدم چه فايده خلاصه گريه و زاري را شروع کردم و همسايه ها آمدند و به بچه هايش خبر دادند تا اينکه همان روز او را به خاک سپرديم و پسرهايش با من بدرفتاري کردند و طبق وصيت آن مرد حياط به من رسيد. تک و تنها ماندم و هر شب از ترس و وحشت ميمردم و زنده ميشدم.
روزها گذشتند تا اينکه من نابينا شدم و حالا که ميبيني هر روز سر قبر آن پيرمرد ميروم و مي نشينم و پول به اطراف قبرش مي پاشم ميخواهم با اين کار بار گناهانم را سبک کنم. اين بود سرگذشت من.
زن دستور داد هفت شتر چشم سياه و زانو سياه آماده کردند و تمام گنج آن پيرمرد را بار شتر کردند و همه را به محمد اوغلان داد و روانه ديار خود کرد و محمد اوغلان به شهر خود رسيد و به در خانه حاکم شهر رفت و غلامان خبر دادند که محمد اوغلان با هفت شتر زانو سياه و چشم سياه آمده و او را بردند توي خانه و محمد اوغلان تمام ماجراهائي را که ديده و شنيده بود براي حاکم شهر تعريف کرد و حاکم به عهد خود وفا کرد و دخترش را به محمد اوغلان داد و به خوبي و خوشي زندگي کردند.
قرض گرفتن سردار از کاسب بازار ۱
یکی بود یکی نبود ، غیر از خدا هیچکس نبود.
معتصم، خليفه عباسي، در بغداد غلامان و خدمتگزاران بسياري داشت که بيشتر آنها از شهرها و کشورهاي ديگر بودند و با مردم بغداد پيوند خويشي و آشنايي و همزباني نداشتند و هر يک به نوعي بلاي جان مردم بودند. بعضي از اين غلامان وقتي به رياست و فرماندهي و اميري و سرداري لشکر مي رسيدند داراي دم و دستگاهي
مي شدند و علاوه بر خدمت لشکري در شهر کارهايي داشتند، معامله داشتند، ديد و بازديد داشتند، حساب و کتاب داشتند، و لازم مي شد براي زدوبندهاي خود مردم شهر را بشناسند. اين بود که از ميان بغداديان اشخاص را انتخاب مي کردند تا در حسابها و کارهايشان نظارت و سرپرستي کنند و آنها را « وکيل» مي ناميدند.
[ برای مشاهده لینک ، با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ]
اين افراد هم کساني بودند زبان باز و چاپلوس که خود را به زورمندان نزديک مي کردند تا نفعي ببرند و تنها تا آنجا حفظ ظاهر را مي کردند که پيوندشان با مردم شهر بريده نشود. يک روز يکي از اميران تازه کار، وکيل خود را خواست و گفت: « من براي کار مهمي تا فردا پانصد دينار پول لازم دارم که بايد از کسي قرض کنم و چهار ماه ديگر که دستم باز مي شود پس بدهم. از مردم بغداد کسي را مي شناسي که پول قرض بدهد؟» وکيل فکري کرد و گفت: بله، چرا، هستند، ولي اين روزها قرض گرفتن براي کسي که اهل محل نيست خيلي مشکل است. مردم دو سه جورند: يکي کساني هستند که اگر پول بيکار داشته باشند به دوستان و آشنايان خود« قرض الحسنه» مي دهند و کارشان را راه مي اندازند و بعد هم اصل پول خود را پس مي گيرند و سودي نمي خواهند. اينطور آدمها معمولاً پول کم دارند و تا با کسي رفيق نباشند و درست او را نشناسند و به حسابي بودنش اعتماد نداشته باشند قرض نمي دهند...
امير گفت: پر حرفي نکن، معلوم است اينطور آدمها پانصد دينار يکجا بما پول قرض نمي دهند چون که از خودشان نيستيم. وکيل گفت: بله، يک عده خارجي هم هستند که پول قرض دادن کارشان است. اينها پول زياد دارند و پانصد دينار يا هزار و صد هزار برايشان فرقي ندارد و با هر کسي معامله مي کنند و سود مي برند. در واقع پول را مي فروشند، گرانتر مي فروشند و ارزان تر ني خرند، امروز پانصد مي دهند و چندي بعد هزار پس مي گيرند...
امير گفت: با همين ها بايد معامله کنيم. زودتر کارمان روبه راه مي شود و چيزي را که امروز لازم داريم همين امروز مي خريم، اگر هم گران تمام شود عيبي ندارد. وکيل جواب داد: بله، اما اينطور آدمها به قول و نوشته و قيض و يادداشت هر کسي اعتماد نمي کنند و به سادگي پول بي زبان را دست آدم زبان دار نمي دهند. اينها هميشه يک چيزي را گرو مي گيرند. خانه اي، باغي، مزرعه اي چيزي را که چندمين برابر پول قرضي ارزش داشته باشد با شاهد و سند معتبر گرو بر مي دارند و اگر کسي وثيقه و گروي معتبر نداشته باشد نمي تواند از اينها قرض بگيرد، مگر اين که در بازار اسم و رسم و کسب و کار مهمي داشته باشد.
امير گفت: پس اين هم نشد. خانه و املاک ما هنوز در راه است و تازه مي خواهيم شروع کنيم. ولي در دنيا را که نبسته اند، بايد کسي ديگر را پيدا کرد. وکيل گفت: صحيح است، همين را مي خواستم بگويم. از اين دو دسته که بگذريم يک جور ديگر هم هستند که پول قرض دادن شغلشان نيست ولي سرمايه اي دارند که با آن خريد و فروش مي کنند و اگر يک روز يقين پيدا کنند که ممکن است پولي در شرکتي بگذارند و سود آن از کسب خودشان بيشتر باشد يا فايده ديگري داشته باشد ممکن است به طمع بيفتند و خيلي ساده قرض بدهند. براي شما معامله کردن با پول فروشان ممکن
نمي شود و بايد اين طور اشخاص را پيدا کنيم. امير گفت: خوب، من از تو همين را
مي خواستم. وکيل گفت: من از اين طور آدمها يک نفر را مي شناسم. آدم خوبي است، کاسب است و دکانش در فلان بازار است، من با او مختصري داد ستد دارم و گاهي ساعتي در دکان او مي نشينم. تا آنجا که من مي دانم اين مرد ششصد دينار سرمايه دارد و با آن خريد و فروشي مي کند و کارش هم چندان رونقي ندارد، از همکارانش هم بدي بسيار ديده و تصور مي کنم دوستي با شما که امير و رئيس هستند برايش مفيد است. مردم ضعيف هميشه مايل هستند به يک کسي که زور و قدرتي دارد نزديک شوند. ولي اين شخص در بازار کار کرده و حساب دستش است و اگر قرار باشد همه سرمايه اش را به دست کسي بسپارد بايد هم به دوستي او اعتماد پيدا کند و هم اميد نفعي داشته باشد.
امير گفت: بسيار خوب، تو مردم را بهتر مي شناسي ، من حاضرم سودي بيشتر از خريد و فروش بازار به او برسانم و براي اطمينان خاطرش هم هر طوري که تو صلاح مي داني رفتار کنم.
وکيل گفت: راهش اين است که کسي پيش او بفرستي او را دعوت کني و از ديدار او خوشحالي کني و بگويي که مردم از او خيلي تعريف کرده اند و تو خاطر خواه اخلاقش شده اي. بايد به او عزت و احترام بسيار بگذاري و يک پذيرايي گرمي هم از او بکني و او را به دوستي خود اميدوار کني و بعد در پيچ و خم صحبت ها از اين که ديشب با خليفه شام خورده اي و ديروز با خليفه به شکار رفته اي سخن بگويي و خودت را خيلي مهم جلوه بدهي و گاهي از پنجاه هزار سوار که در فرمان تو هستند و گاهي هم از انصاف و وجدان حرف بزني و کم کم در ضمن تعارفها موضوع پول و قرض را به ميان بکشي، و اميد هست که مرد کاسب اعتماد پيدا کند و اميدوار شود و درخواست تو را در نکند.
امير گفت: بسيار خوب است، اما چرا خودت نروي و او را دعوت نکني؟ وکيل گفت: صلاح در اين است که کسي ديگر برود تا با او آشنا نباشد و از او چيزي نپرسد. اگر من بروم ممکن است بپرسد امير چه کار دارد؟ آن وقت اگر راستش را بگويم ممکن است نتوانم او را به آمدن راضي کنم، اگر هم دروغ بگويم بعدش از من گله مند
مي شود. بهتر است خودت او را دعوت کني و من هم اينجا باشم و گوشه کار را بگيرم و در يک مجلس کار را تمام کنم که فرصت فکر کردن پيدا نکند.
امير گفت: همين کار را خواهم کرد.
پيره غلام جا افتاده اي را به سراغ مرد کاسب فرستاد و پيغام داد که امير لشکر سلام رسانيده و از شما خواهش دارد نزديک ظهر براي کار لازمي يک ساعتي پيش ما بياييد.
مرد کاسب وقتي پيغام را شنيد گفت: « اطاعت مي شود». بعد پيش خود فکر کرد که امير لشکر مرا نمي شناسد آيا با من چکار دارد؟ اما از طرف ديگر آشنايي با امير را غنيمت مي دانست و گفت شايد خريدي فروشي کاري دارد و انشالله خير است.
مرد کاسب سر ساعت به خانه امير رفت. او را به اتاق پذيرايي راهنمايي کردند. امير با جمعي از نزديکان نشسته بودند. وارد شد و سلام کرد. امير از کسان خود پرسيد: اين خواجه فلان کس است؟ گفتند آري. امير از جاي خود برخاست و با او دست داد و او را نزديک خود نشاند و گفت: از ملاقات شما خيلي خوشوقتم.
ما از خوبي و امانت و دين داري و بزرگواري شما بسيار شنيده ايم و نديده و نشناخته فريفته شما شده ايم.
مرد کاسب گفت: خوبي از خودتان است. بنده که قابل نيستم.
امير گفت: اختيار داريد، من شنيده ام که در همه بازار بغداد از شما خوش معامله تر و درستکارتر کسي نيست و همه از شما تعريف مي کنند. اين است که واقعاً آرزو داشتم با هم آشنا باشيم و نزديک باشيم و با هم دوستي و برادري و آمد و رفت داشته باشيم. من مي خواهم خانه ما را خانه خودت بداني و بيايي و بروي و هر کاري هم که داشته باشي و از دست ما بر آيد مضايقه نداريم. آخر يک کارهايي هم از دست ما بر مي آيد که براي دوستان صورت بدهيم. مرد کاسب شرمنده شده بود و تشکر مي کرد و
مي گفت: سبب ساز خير خداست. وکيل هم مي گفت: بله، اين خواجه واقعاً مرد بزرگواري است من به ايشان ارادت دارم و در بازار بغداد هيچ کس به اين خوبي نيست.
بعد حرفهاي ديگر به ميان آمد و امير گاهگاه به مرد کاسب اظهار لطف مي کرد و احوالش را مي پرسيد و باز حرفهاي ديگر پيدا مي شد تا اين که ظهر شد و سفره آوردند.
در سر سفره ناهار هم امير خواجه را نزديک خود جاي داد و در موقع صرف غذا هم دايم به مرد کاسب مهرباني مي کرد و حسابي خواجه را خجالت زده کرد. وکيل هم دست به سينه مواظب بود و به خواجه خدمت مي کرد.
بعد از صرف ناهار اطرافيان امير يکي يکي خدا حافظي کردند و رفتند. همين که مجلس خلوت شد امير سر صحبت را باز کرد و از وضع کار و کاسبي بازار پرسيد و خواجه چيزهايي که مي دانست مي گفت.
بعد از امير گفت: راستي علاوه از اين که خيلي ميل دارم هر روز شما را ببينم ولي امروز مي خواستم يک موضوعي هم با شما در ميان بگذارم، مي داني چيست؟
مرد کاسب گفت: امير بهتر مي داند.
امير گفت: هان، حقيقت اين است که من خودم آدم زرنگي هستم و خيلي حواسم جمع است و به همين دليل به کساني که مي خواهند زرنگي کنند و خودشان را پيش من عزيز کنند زياد رو نمي دهم . آخر وقتي مردم مي بينند که من امير لشکر خليفه هستم و هر روز به همراه خليفه به شکار مي روم و هر شب با خليفه شام مي خوردم و خيلي کارها از دستم ساخته است همه سعي مي کنند يک جوري خودشان را به من بچسبانند و به همراه خليفه به شکار مي روم و هر شب با خليفه شام مي خورم و خيلي کارها از دستم ساخته است همه سعي مي کنند يک جوري خودشان را به من بچسبانند و به هر بهانه اي خدمتي بکنند و بعد صد جور توقع و خواهش دارند. ولي من هم در کار خودم بايد هوشيار باشم، بايد به وظيفه ام عمل کنم و نبايد بگذارم که آدم هاي زرنگ از قدرت و مقام من به نفع خودشان و به ضرر ديگران استفاده کنند، مگر نيست؟
مرد کاسب گفت: بله، صحيح است.
امير گفت: آهان، من مي گويم انسان بايد طوري رفتار کند که وجدانش آرام باشد. درست است که قدرت چيز خوبي است ولي اين قدرت را به ما داده اند که به مردم خدمت کنيم، يعني به همه مردم، و من نمي خواهم اين مقام و قدرتي که دارم به هيچ غرضي آلوده شود و وقتي آدم از مردم توقع چيزي نداشت آن وقت مي تواند جلو توقع هاي آدم هاي زرنگ بايستد و شما خوب مي دانيد که چه مي خواهم بگويم.
مرد کاسب گفت: البته، فرمايش شما صحيح است.
امير گفت: به همين جهت من هميشه خيلي به سادگي زندگي مي کنم و از خدا آرزو دارم که هيچ وقت مرا محتاج آدم هاي زرنگ نکند تا بتوانم انصاف را در همه کارها رعايت کنم. ولي اين روزها يک کاري پيش آمده است که به يک مبلغ پول قرضي احتياج دارم و خوب است که هيچ کس اين را نمي داند و گرنه در بازار کساني هستند که اگر اين را بدانند خودشان پيشدستي مي کنند و اگر هزار دينار لازم باشد ده هزار دينار مي فرستند. آخر مي دانند که از معامله با من خيلي فايده مي برند. ولي همانطور که عرض کردم نمي خواهم روي بعضي ها توي روي من باز شود.
اين بود که امروز فکر کردم حالا که همه از خوبي شما تعريف مي کنند و حالا که من آرزو دارم بين ما دوستي و برادري برقرار باشد و خودماني باشيم اين مطلب را هم با شما در ميان بگذارم که از همه بهتر هستيد. من خودم هم وقتي پول بيکار دارم در بازار به دوستان مي سپارم تا با آن کار کنند و اگر خداوند خيري رسانيد آخر سر يک چيزي هم به من بدهند. همين حالا هم پيش چند نفر پول دارم که چون وعده اش نرسيده نمي خواهم اشاره اي بکنم. يکي هم هست که دو هزار دينار گرفته و مدتي از وعده گذشته و چون مي دانم آدم با خدا و دين داري است و وضع بازار هم خوب نيست نمي خواهم يادآوري کنم تا وقتي خودش بياورد. به هر حال چون من و شما ديگر خيلي با هم نزديک خواهيم بود اين معامله را امروز شما بکنيد و هزار ديناري به من به عنوان قرض بدهيد در برابر سند رسمي و از روي حساب به مدت چهار ماه و همين که پولهاي خودم نقد شد پس مي دهم. و البته علاوه بر حساب رسمي آن يک دست لباس هم براي سپاسگزاري تقديم مي کنم و مي دانم که شما بيش از اينها هم
مي توانيد فراهم کنيد و در اين موقع مضايقه نمي کنيد.
مرد کاسب از کمرويي و خوش اخلاقي که داشت نتوانست عذري بياورد و گفت: البته اطاعت فرمان شما جاي خود دارد ولي من از آن تاجرها نيستم که هزار و دو هزار دينار داشته باشند و با بزرگان جز راست نمي توان گفت. حقيقت اين است که همه سرمايه من ششصد دينار است که با سختي و قناعت به دست آورده ام و در بازار با آن دست و پايي مي زنم و خريد و فروشي مي کنم. و نمي دانم چطور وضع کار و کسب خودم را شرح بدهم که شما بدانيد راست مي گويم.
امير گفت: من در راستي حرف شما کوچکترين شکي ندارم. همين راستي و درستي شماست که مرا به دوستي شما علاقمند مي کند. اما اين هم که گفتم احتياج به هزار دينار دارم در واقع پول طلا در خزينه بسيار است که براي کارهاي ديگر است و مقصود من از اين معامله بيشتر دوستي و يگانگي است که خيري هم بشما برسد. دلم مي خواهد بهانه اي داشته باشيم تا بيشتر همديگر را ببينيم. با اين ترتيب به طوري که من مي فهمم از خريد و فروش خرد و ريز با اين ششصد دينار در اين بازار کساد چيزي عايد شما نمي شود حالا که اين طور است دوست عزيز، اصلا بيا و اين ششصد دينار را به عنوان قرض يا شرکت به من بده و براي محکم بودن کار هم سندي به مبلغ هفتصد دينار مي نويسيم و چهار ماه ديگر که پولهاي من مي رسد هفتصد دينار يا بيشتر را مي گيري و خلعتي هم بر آن مي گذارم و بعد هم که پولهاي بيکار داشتم به جاي ديگران به دست خودم مي سپارم که به وضع خوبي با آن کاسبي کني و کارت را رونق بدهي، ما که با هم اين حرفها را نداريم.
وکيل هم کمک کرد و گفت: بله، شما هنوز نمي دانيد که اين امير چقدر بزرگوار است، باور کن در ميان همه اميران دولت از اين امير پاک معامله تر کسي نيست و مردم هميشه از او خير مي بينند.
مرد کاسب زبانش کند شد و گفت: چه عرض کنم، فرمانبردارم، اينقدر که هست دريغ ندارم.
امير گفت: مرا سرافراز کردي که نمي خواستم از ديگران بگيرم و نمي خواستم به پولهاي خزينه دست بزنم و مي خواستم با اين کار پايه دوستي ما محکم شود ولي همين امروز بايد اين کار تمام شود.
مرد کاسب رفت و 600 دينار تمام سرمايه نقد خود را برداشت و آمد و به امير تسليم کرد و قبضي براي چهار ماه بعد به مبلغ 700 دينار با مهر و امضاي امير دريافت کرد و با قدري ناراحتي و قدري اميدواري خداحافظي کرد و رفت به خانه اش.
وقتي خواجه از خانه امير بيرون رفت امير به وکيل گفت: بد نشد، کار ما راه افتاد، اما بهتر است تو ديگر به دکان اين مرد در بازار نروي تا موضوع به صورت يک معامله تمام شده باشد و رنگ دوستي و رفاقت پيدا نکند. من حوصله اين حرفها را ندارم، البته اگر اينجا بيايد با او خوش رفتاري مي کنم و بسيار هم ممنون هستم ولي پولي داده است و سر وعده پس مي گيرد و بقيه حرفها تعارف است.
وکيل گفت: باشد، اطاعت مي شود.
رويه آستر را نگاه مىدارد يا آستر رويه را؟
پادشاهى بود که سه دختر داشت. روى از آنها پرسيد: "آيا رويه آستر را نگاه مىدارد يا آستر رويه را؟". دختر بزرگ و دختر ميانى هر دو گفتند: رويه آستر را نگاه مىدارد. اما دختر کوچکتر گفت: آستر رويه را نگاه مىدارد. پادشاه از جواب دختر کوچکتر غضبناک شد و به وزير گفت که دستور دهد در شهر جار بزنند هر جوان زيبائى که در شهر هست به قصر بيايد. و به دختر اولى و دومى گفت: هر کدام از جوانها را که پسنديديد به طرف آنها يک ترنج پرتاب کنيد. به اين ترتيب دو دختر بزرگتر شوهران خود را انتخاب کردند و پس از يک جشن عروسى مفصل به خانهٔ بخت رفتند. پس از مدتى شاه دستور داد جار بزنند هر چه کور و کچل و شل هست در قصر حاضر شوند. مأموران شاه در خانهٔ پيرزنى پسر تنبل و بىعرضهاى را يافتند که توى زنبيلى در تنور خانه جا خوش کرده بود. او را خدمت پادشاه آوردند. پادشاه امر کرد که دختر کوچک را به عقد آن پسر درآوردند و دختر را به خانهٔ پيرزن فرستادند.
دختر با کاردانى و تلاش، کمکم پسر را وادار بهراه رفتن و کار کردن کرد. پسر هم خيلى زرنگ شد و کار او بالا گرفت. تا اينکه نوکر يک تاجر شد و همراه او و چند تاجر ديگر به سفر رفت. رفتند و رفتند تا به بيابانى رسيدند که در آن نه آبى بود و نه آباداني. در آن بيابان چاهى بود که هر کس داخل آن مىشد ديگر بالا نمىآمد. تاجرها بين خودشان قرعه انداختند تا معلوم شود چه کسى بايد داخل چاه شود. بالأخره حسن پس از اينکه از اربابش نوشته گرفت که پس از بيرون آمدن از چاه نصف مالالتجارهاش را به حسن بدهد، وارد چاه شد. وقتى توى چاه رفت ديد تختى در ته آن گذاشته شده و ديوى روى آن نشسته است. فورى سلام کرد. ديو گفت: "اگر سلام نکرده بودى لقمه اول من بناگوشت بود." سپس پرسيد: "کجا خوش است؟" حسن گفت: "آنجا که دل خوش است." ديو خيلى خوشش آمد و به اول چند دانه انار داد. حسن از چاه آب کشيد و بالا فرستاد و صحيح و سالم از چاه بيرون آمد و نيمى از مالالتجارهٔ ارباب خود را صاحب شد.
تاجرها راه افتادند و رفتند و رفتند تا به شهرى که مىخواستند رسيدند، وارد کاروانسرائى شدند. شب که شد تاجرها رفتند دنبال خوشگذرانى اما حسن روى بارهاى خود خوابيد. کاروانسرادار در زير زمين چهل دزد را پنهان کرده بود تا مال هر تاجرى را که به کاروان سرا وارد مىشود، بدزدند. اين را اينجا داشته باشيد.
وقتى حسن از چاه درآمد، دو تا از انارها را توسط قاصدى براى مادر و آن دختر فرستاد. قاصد انارها را به خانهٔ حسن برد. دختر يکى از انارها را باز کرد ديد پر از دانههاى ياقوت است. معمارباشى را خبر کرد و گفت که قصرى بسازد بزرگتر و قشنگتر از قصر پادشاه.
"اما بشنويد از حسن". نيمههاى شب حسن سر و صدائى شنيد. چشم باز کرد و ديد از دريچهاى که در زمين کاروانسرا نصب شده بود چهل دزد بيرون آمدند و همهٔ مال و اموال تاجرها را بردند به زيرزمين. فردا صبح که تاجرها متوجه شدند بارهاى آنها دزديده شده است به حاکم شکايت بردند. چند روزى گذشت و اموال تاجرها پيدا نشد. حسن به تاجرها گفت مىتوانم بارهاى شما را پيدا کنم بهشرطى که نوشته بدهيد من تاجرباشي شما بشوم و يک دهم اموال را هم به خودم بدهيد. تاجرها قبول کردند.
حسن پيش حاکم رفت و گفت من مىتوانم اموال تاجرها را پيدا کنم بهشرط آنکه يک روز حکومت خود را به من بدهي. حاکم قبول کرد. حسن در لباس حاکم به کاروانسرا رفت و اموال تاجرها را از آن زيرزمين بيرون آورد. با اين کار بر ثروت حسن افزوده شد.
حسن براى اينکه در شهر خودش جائى براى نگهدارى اموال خود درست کند به خانه برگشت. در آنجا فهميد که دختر قصر باشکوه و بزرگى ساخته است. خيلى خوشحال شد. دختر به او گفت: وقتى به اينجا آمدى به ديدن پادشاه برو. اولين نفرى هم که پادشاه را دعوت مىکند بايد تو باشي. حسن قبول کرد. برگشت و بارهاى خود را آورد. و پس از مدتى پادشاه را به قصر خود دعوت کرد. دختر، قصر را بهخوبى آراست. پادشاه وارد که شد ديد عجب دبدبه و کبکبهاي! عجب بريز و بپاشي! پيش خودش گفت: اى کاش اين تاجرباشى داماد من بود. در اين موقع دختر از پشت پرده بيرون آمد و پادشاه فهميد که اين دختر خودش است. قرار شد دختر به قصر پادشاه برگردد و دوباره با عزت و احترام و جشن عروسى مفصل به خانهٔ تاجرباشى برود. مدتى گذشت. روزى دختر به پادشاه گفت: فهمديد که حق با من بود و آستر است که رويه را نگاه مىدارد. اين من بودم که آن پسر کچل و بىدست و پار را به اينجا رساندم. پادشاه دهان دختر را بوسيد و چند ده شش دانگ را هم به او بخشيد.
قرض گرفتن سردار ... ۲ (پس ندادن قرض و درماندگي طلبکار)
مرد کاسب تا چند روز از اين معامله خوشحال بود. با خود مي گفت در اين بازار کساد اين سرمايه کم در ظرف 4 ماه چندان فايده نمي کرد و در خريد و فروش احتمال ضرر هم هست اما در اين همکاري حالا مي دانم که 4 ماه ديگر درآمد بيشتري دارم، دوستي با امير هم مفت من.
دو هفته که گذشت مرد کاسب به فکر افتاد يک روز با امير ديداري تازه کند. ولي با خود گفت شايد اين کار پسنديده نباشد، شايد امير گرفتاري داشته باشد و موقع مناسب نباشد، بهتر است خود امير مرا بخواهد، اصلا رفتن من به خانه امير يک نوع جسارت است و چون طلبکار هستم بد است، هيچ کس از طلبکار خوشش نمي آيد، ممکن است امير هم از ديدار من شرمنده شود و دوستي ما خلل پيدا کند، بهتر است در اين مدت چهار ماه خودم را نشان ندهم تا امير مرا با آدم هاي زرنگي که مي گفت، فرق بگذارد و بعد از اين که پولم را گرفتم آن وقت گاه گاه امير را ببينم تا جاي هيچ حرفي نباشد و صداقت و صميميت ما ثابت شود.
در مدت 4 ماه امير هرگز به ياد کاسب نبود.
[ برای مشاهده لینک ، با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ]
چهار ماه از تاريخ معامله گذشت و وعده قبض سر رسيد. مرد کاسب با خود گفت همين امروز و فرداست که امير مرا مي طلبد و حسابش را مي پردازد. اما خبري نشد. چند روز ديگر هم صبر کرد و گفت اين بد است که آدم درست روز وعده به سراغ طلبش برود، امير خودش حساب سرش مي شود و براي احترام شخصيت هر دو، بهتر است چند روز ديگر صبر کنم.
باز هم خبري از امير نرسيد. مرد کاسب فکر کرد: خوب، امير گرفتار است و آمد و رفت بسيار دارد و روز وعده را فراموش کرده است. مي روم خودم را نشان مي دهم و يادش مي آيد.
ده روز از وعده قبض گذشته بود که مرد کاسب يک روز به خانه امير رفت. غلامان ديده بودند که چندي پيش امير او را گرامي داشته، راهش دادند. در مجلس امير گروهي از اطرافيان و ديگران بودند. امير به مرد کاسب گفت: از ديدار شما خوشوقتم، مدتي است شما را نديده ام، شما گرفتاري داريد، من هم همين طور، زمانه اي است که هر کس به خود گرفتار است، حال شما چطور است؟... خوب، و من بايد الان به حضور خليفه شرفياب شوم، از اين که ناچارم فوري بروم خيلي متأسفم،
مي خواستم بيشتر با شما صحبت کنم...
مرد کاسب ديد که واقعاً امير گرفتار است. قدري تعارف کرد و خداحافظي کرد و بيرون آمد. و با خود گفت: حالا امير يادش آمد و درست مي شود.
ده روز ديگر هم گذشت و خبري نشد. بار ديگر مردم کاسب به ديدار امير رفت. ساعتي نشست و احوال پرسي و تعارفهايي کردند و امير چيزي به روي خود نياورد. مرد کاسب خجالت کشيد که موضوع را به زبان يادآوري کند و فکر کرد همين امروز و فرداست که امير خودش پول را مي فرستد.
دو ماه گذشت و مرد کاسب چند بار به ديدار امير رفت ولي امير از بابت پولي که بدهکار بود چيزي به روي خود نياورد. وکيل هم در آنجا ديده نمي شد. يک روز مرد کاسب از غلامان سراغ وکيل را گرفت و نام او را برد. گفتند مدتي است از اينجا رفته و حالا فلان کس وکيل است.
مرد کاسب کمي نگران شد و چون هيچ وقت امير تنها نبود يادآوري از حساب را در حضور ديگران دور از ادب مي دانست.
يک روز نامه اي نوشت و به دست امير داد. در آن نوشته بود که از وعده قبض بيش از دو ماه گذشته است و چون به آن پول خيلي احتياج دارم اميد است که به وکيل اشاره بفرماييد آن مختصر پول را به ارادتمند بپردازد.
امير نامه را خواند و طلبکار را نزديک خود خواست و آهسته به او گفت: خيال نکن يادم نيست، به هيچ وجه ناراحت نباش، من در فکر تو هستم، چند روزي صبر کن من به زودي آن را درست مي کنم و به دست شخص معتمدي به حضور خودت
مي فرستم، خيلي هم شرمنده ام. خيلي هم از محبت شما متشکرم.
مرد کاسب رفت و دو ماه ديگر هم صبر کرد و هر روز منتظر بود که شخص معتمدي از طرف امير بيايد و پول را بياورد و قبض را بگيرد. ولي هيچ خبري از پول نشد.
بار ديگر نامه اي نوشت و به خانه امير رفت و اين بار نامه را داد و به زبان هم يادآوري کرد که: جناب امير، اميدوارم از من آزرده نشويد. من واقعاً در بازار گرفتاري دارم و اين مختصر پول مورد احتياج من است لطفي بفرماييد که زودتر آبروي مرا نجات بدهيد.
امير گفت:«صبر کنيد آقا جان، صبر کنيد ببينم.» امير از مجلس بيرون رفت و دم در به غلامان دربان گفت: مردي با اين نشاني اکنون از خانه بيرون مي رود، او را به خاطر بسپاريد و ديگر نگذاريد پيش من بيايد، بعد از اين اگر آمد به او بگوييد که «اينجا مهمانخانه نيست.»
امير برگشت به مجلس و به مرد کاسب گفت: بله، يک فکري مي کنم، من هم اين کار را واجب مي دانم و سعي مي کنم زودتر کارت را درست کنم، يک کمي صبر داشته باش عزيزم، خدا خودش وسيله ساز است.
امير در حضور ديگران طوري حرف مي زد مثل اينکه مرد کاسب به گدايي آمده باشد و از او تقاضايي داشته باشد. اما مرد کاسب ديگر نمي توانست سخت بگيرد و با خداحافظي از مجلس بيرون رفت. وقتي مرد کاسب بيرون رفت امير شروع کرد به غرولند زدن:
-«عجب مردمي هستند. همين که يک بار چشته خور شدند ديگر ول کن نيستند. مرتب از آدم توقع دارند، مثل اينکه پول علف خرس است از اين وربکاري از آن ور سبز شود، درست است که آدم اگر از دستش کاري برآيد بايد کمکي بکند ولي چه جور؟ خوب است که هيچ کس آدم را نشناسد. مي گويند حضرت علي (ع) شبهاي تاريک به خانه بينوايان و يتيمان مي رفت و نان و خوراک مي داد و هيچ کس آن حضرت را نمي شناخت و بعد از شهادتش فهميدند چه کسي به ايشان نان مي رسانده. ثواب پنهان علاوه بر اجرش اينش خوب است که آدم را نشناسند وگرنه مردم ولش نمي کنند که به کارش برسد. مرد حسابي، تو به پول احتياج داري و گرفتاري داري، خوب، همه گرفتارند و احتياج دارند، کيست که احتياج نداشته باشد، و هميشه هم مستحق محروم است و پرروها کارشان را پيش مي برند. آخر آدم نمي تواند حرف تلخ بزند و دل مردم را بشکند ولي ما چه تقصيري داريم، ما چه کار مي توانيم بکنيم، هي بده، الله اکبر از اين مردم...»
حاضران گفتند: بله، صحيح است، همين طور است، خيرخواهي هم براي خودش دردسرهايي دارد.
اين، آخرين بار بود که خواجه کاسب به ديدار امير موفق شد. يک ماه بعد وقتي خواجه براي يادآوري مي آمد کسي به خانه امير راهش نداد. غلامان گفتند:«اينجا مهمانخانه نيست، عوضي گرفته اي!»
مرد کاسب موضوع را فهميد که ديگر به خانه امير راهش نمي دهند و امير
نمي خواهد پولش را بدهد. اين را هم مي دانست که زورش به امير نمي رسد و داد و فرياد هم فايده ندارد، او يک مرد کاسب بازار است، و امير هم امير است.
با خود فکر کرد بهترين راه اين است که يک شخص معروف و معتبر را پيدا کند و قصه را بگويد و او را شفيع و ميانجي کند شايد امير را بر سر انصاف بياورد. هشت ماه از وعده قبض گذشته بود که مرد کاسب يکي از بزرگان را که با امير آشنايي داشت واسطه قرار داد و قبض را به او نشان داد و التماس کرد که چاره اي بکند.
و امير به آن شخص جواب داد:«درست است که او قبضي در دست دارد ولي تا حالا ده برابر آن پول را کم کم از من گرفته است، آن وقت شما هم به چنين آدمي رو مي دهيد!»
مرد کاسب از شنيدن اين خبر خيلي ناراحت شد. شخص ديگري را پيدا کرد که با امير صحبت کند. امير جواب داده بود:«آيا تصور مي کنيد که من به اين هفتصد دينار پول يک آدم بي معني احتياج دارم؟ حقيقت اين است که اين مرد از نجابت من سوء استفاده مي کند و اين قبض هم يک سند باطل شده است. اصلاً حيف از شماست که در اين قضيه دخالت مي کنيد، شما که حقيقت را نمي دانيد بيخود از يک آدم کلاه بردار طرفداري نکنيد. من مي بينم آدم بدبختي است به او رحم مي کنم وگرنه مي رفتم رسماً ازش شکايت مي کردم و پدرش را جلو چشمش مي آوردم.»
امير با هر يک از کساني که ميانجي گري مي کردند و داراي اعتبار و احترام بودند يک جوري جواب مي داد و به آنها مي فهماند که مرد کاسب حقي ندارد و آنها بيخود دخالت مي کنند.
چند بار که اشخاص سرشناس در اين باره با امير صحبت کردند امير يک غلام ترک را پيش مرد کاسب فرستاد و پيغام داد که:«امير مي گويد اگر اين دفعه آن قبض را به کسي نشان دادي و حرفي زدي هر چه ديدي از خودت ديدي.» مرد کاسب ترسيد و ديگر قبض را به کسي نشان نداد ولي چند بار ديگر هم چند نفر از اشخاص سرشناس را واسطه کرد و التماس کرد و اثري نداشت. خوب، امير صاحب دم و دستگاه بود و مردم هم خودشان با او کار داشتند و ديگر دنبال حرف را نمي گرفتند و نمي خواستند امير از ايشان آزرده شود.
يک سال و نيم گذشت و از ديدن اين و آن نيز نتيجه اي حاصل نشد. مرد کاسب گفت هر چه مي شود بشود، مي روم شکايت مي کنم.
قبض مهر و امضاي امير را نزد قاضي بغداد برود و قصه را نوشت و از امير شکايت کرد. قاضي فرمان حاضر شدن امير را داد. اما امير به محضر قاضي حاضر نشد. قاضي حکم جلب او را داد و پنجاه نفر را فرستاد که امير را بياورند. اميرآن پنجاه نفر را با صد نفر محاصره کرد و نگاهداشت و به قاضي پيغام داد: اگر تو پنجاه نفر داري من صد و هزار دارم و دوست نمي دارم که کسي از زور با من حرف بزند و دوست نمي دارم به شما بي احترامي کنم. اندازه خودتان را نگاهداريد و دست از اين کار برداريد.
قاضي مرد محترمي را نزد امير فرستاد و گفت: آخر اين مرد سند و نوشته دارد و طلبکار است، صحبت از زور نيست صحبت از حق و انصاف است، اگر تو که امير خليفه هستي به حکم قاضي و قانون تسليم نباشي ديگر سنگ روي سنگ بند نمي شود، اين هفتصد دينار هم پولي نيست که نتواني بدهي، يک جوي طلبکار را راضي کن.
امير پيغام داد: هفتصد دينار پولي نيست اما اين مرد با سند پول داده و بي سند پولش را گرفته زيادتر هم گرفته اگر قسم هم بخورد دروغ مي گويد و من اگر آسمان به زمين بيايد يک دينار نمي دهم، اگر هم دست از اين حقه بازي برندارد من مي دانم که با قاضي چه بايد کرد و با کاسب حيله گر چه بايد کرد. شما بهتر است احترام خودتان را نگاه داريد.
قاضي هم قاضي معتصم بود. پيغام امير را به مرد کاسب گفت و گفت: ما خطر کرديم اما اي برادر، دست تنها با شمشير طرف نمي توان شد. بهتر است باز هم صبر کني. آخر ما هم مي خواهيم قاضي باشيم تو هم مي خواهي کاسب باشي، خلاصه پاي آبروي خودت هم در ميان است زياد سخت نگير، خدا خودش درست مي کند.
مرد کاسب ديد اگر کمي ديگر سخت بگيرد بدهکار هم مي شود و خواهند گفت سندش ساختگي است و قسمش دروغ است، قاضي هم به بدبختي مي افتد و سرمايه اش رفته آبرويش هم مي رود و يک دشمن زورمند هم پيدا کرده که انصاف ندارد و کسي که انصاف ندارد هر کاري از دستش برمي آيد.
اين بود که از دوندگي خسته شد و از بزرگان و از همه کس نااميد شد و ناچار دل در خدا بست و درمانده و دل شکسته راه مسجد را پيش گرفت. در مسجد هيچ کس نبود. وضويي گرفت و در محراب شبستان مسجد دو رکعت نماز خواند و از ناراحتي که داشت شروع کرد بلند بلند مناجات کردن:
- خدايا هيچ کس به داد من نرسيد، ديگر چاره اي نمانده و هيچ کاري از دستم برنمي آيد، حالا ديگر تو به داد من برس و داد مرا از اين بيدادگر بستان. خدايا... خدايا...
دلش شکسته بود و بي اختيار به صداي بلند به گريه افتاد.
در اين موقع پيرمرد درويشي از ايوان مسجد به شبستان وارد شده بود و مناجات مرد کاسب را شنيد و گريه اش را ديد و دلش به حال آن مرد سوخت. وقتي گريه اش آرامتر شد درويش پيش آمد و گفت:
- اي برادر، خوب صفايي پيدا کردي، شايد نمي خواهي کسي حال تو را ببيند اما من حرفهايت را شنيدم و متأثر شدم. مگر چه شده که اين طور ناراحت و بي طاقت
شده اي؟
مرد گفت: نمي دانم، وقتي آدم از همه جا درمانده مي شود و دلش مي شکند ديگر اختيار زبانش و اشکش را ندارد، اميدوارم مرا ببخشيد.
درويش گفت: بخشايش از خداست. نه، واقعاً مي خواهم بپرسم چه شده، شايد وسيله اي و علاجي پيدا شود، شايد کاري بشود کرد.
مرد گفت: کار از گفتن گذشته، مگر خدا خودش چاره اي بکند.
درويش گفت: مي فهمم، خوب، خدا هم کارها را با اسبابها راست مي آورد. خدا به مردم روزي مي دهد اما نان را با زنبيل از آسمان نمي فرستد. در دنيا سبب ها و وسيله هاي بسياري هست که وقتي کسي آنها را نمي شناسد نمي داند چه بايد بکند. من فکر مي کنم اگر دردت را به من بگويي شايد خداوند سببي بسازد.
مرد گفت: گفتن هيچ فايده اي ندارد. اي درويش در بغداد فقط خليفه مانده است که با او نگفته ام، ديگر با همه اميران و بزرگان، با قاضي و شحنه و با هر که تو فکرش را بکني گفته ام و فايده نداشته، به اينکه با تو بگويم هم سودي ندارد.
درويش گفت: خيلي خوب، ولي ببين ظاهر کار نشان مي دهد که من از تو درويش ترم ولي اينقدر مثل تو ناراحت نيستم. شايد تو هم از اين گفتن آرامشي پيدا کني، تازه اگر فايده اي ندارد ضرري هم ندارد. من که درد و گرفتاري تو را بيشتر نمي کنم. يا سودي از اين گفتن به دست مي آيد يا نمي آيد ولي زياني ندارد. مگر نشنيده اي که از قديم گفته اند: هر که غمي دارد و با هر کسي بگويد شايد که از کمتر کسي چيزي بشنود که راحتي بيابد.
مرد گفت: راست مي گويي، بهتر است بگويم.
و داستان خود را از اول تا آخر براي درويش تعريف کرد.
درويش وقتي احوال را شنيد گفت: هان، پس معلوم مي شود حق با تو است و اگر هر چه من مي گويم عمل کني همين امروز مي تواني پول خودت را از آن امير وصول کني.
مرد کاسب گفت: چه طور ممکن است!
درويش گفت: حالا مي بيني. اگر نشد مرا سرزنش کن. اصلا اگر درست فکر کني حالا وقت نماز نبود و من هم نمي دانم چرا به مسجد آمدم و در اين وقت روز گويا خدا مرا به مسجد کشيد تا آنچه را مي دانم به تو بگويم که تو راحت شوي. من چيزي نيستم ولي اين دعاي تو بود که مستجاب شد و سبب ساز آن خداست. خداوند هميشه اسباب هايي دارد که به موقع خودش به کار مي اندازد و حق را بر ناحق پيروز مي کند، اين اسبابها گاهي در آخرين لحظه به کار مي افتد براي اينکه پيش از آن مردم کوشش و تلاش خودشان را هم بکنند.
مرد گفت: نمي دانم، مي گويي چه کار کنم، اميد به خدا.
قرض گرفتن سردار ... ۳ (پيدا شدن چاره کار با شگفتي بسيار)
درويش گفت: گوش کن ببين چه مي گويم. بايد همين الان بلند شوي و بروي دست و رويت را کنار جوي آب بشويي. لازم نيست پيدا باشد که گريه کرده اي. حرف ناحق به آرايش و بهانه و جنجال احتياج دارد اما حرف حق به هيچ چيز احتياج ندارد. خداوند در حق و راستي و درستي اثري گذاشته است که خودش ضامن توفيق خودش است. از در بزرگ مسجد بيرون مي روي، از اين کوچه مي گذري، دست راست به بازار نجارها مي رسي، از بازار مي گذري، دست چپ از کوچه درختي درمي شوي، سر چهارراه که رسيدي از دور يک گلدسته پيدا است که مال مسجد کهنه است. مسجد کهنه در کوچه اي است که پشت ديوار قصر خليفه است، اما راهي به آنجا ندارد، کوچه مسجد کهنه کوچه بن بست و خلوتي است، از در مسجد کهنه در مي شوي، چند قدم دورتر چند تا دکان خرابه است، در دکان دومي پيرمردي چادر دوز نشسته است و با دو تا شاگرد خردسالش کار مي کند. بايد بروي پيش آن پيرمرد درزي و سلام کني و همه آنچه بر سرت آمده است از اول تا آخر براي او تعريف کني و ببيني پيرمرد چه مي گويد و چه مي کند. من اميدوارم اگر اين کار را بکني همين امروز به پول خودت برسي، آن وقت در حق من هم دعايي بکن و برو دنبال کارت، در اين که گفتم کوتاهي نکن، خداحافظ و التماس دعا.
[ برای مشاهده لینک ، با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ]
درويش اين را گفت و رفت.
مرد کاسب از شنيدن اين حرفها تعجب کرد ولي اميدي در دلش پيدا شد و بلند شد که دستور درويش را به کار بندد. در راه با خود فکر مي کرد: خيلي عجيب است، همه بزرگان بغداد را شفيع کردم تا با امير نابکار صحبت کردند و اصرار کردن و هيچ فايده نداشت، به قاضي بزرگ پناه بردم و هيچ چاره نشد. حالا اين درويش ناشناس مرا پيش يک پيرمرد چادردوز بينوا مي فرستد و مي گويد مقصود تو از او حاصل
مي شود. اين کار بيشتر به مسخره مي ماند، ولي چکنم، شايد يک چيزهايي هست که من نمي فهمم، به هر حال مي روم سرگذشت خود را به اين آدم هم مي گويم، هر چه هست اگر هم چاره اي پيدا نشود از اين که هست ديگر بدتر نمي شود.
با اين فکرها رفت و در مسجد کهنه رسيد. دکان پيرمرد چادردوز همان جا بود که درويش گفته بود. به دکان وارد شد و سلام کرد. پيرمرد جواب سلامش را داد و ديگر چيزي نگفت. پيرمرد بود با دو تا شاگردش که هر دو خردسال بودند، دکان پيرمرد اثاث و تجملي نداشت، خودشان بودند و اسباب کارشان، و داشتند با کرباس پرده آفتابگير مي دوختند، بچه ها تند تند کار مي کردند، کسي حرفي نمي زد و همه ساکت بودند.
مرد کاسب روي چهار پايه اي که پهلوي ديوار گذاشته بود نشست و به ديوار تکيه داد. چند لحظه که گذشت پيرمرد چادردوز کارش را زمين گذاشت و به مرد کاسب گفت: کاري داريد بفرماييد.
مرد کاسب گفت: کاري ندارم، گرفتار يک بدبختي شده ام، امروز دلم شکسته بود و در مسجد گريه مي کردم، نمي دانم کي بود که مرا ديد و احوالم را پرسيد، آن وقت مرا پيش شما فرستاد، او را نمي شناختم و هرگز نديده بودمش، او گفت بيايم و با شما درد دل کنم.
پيرمرد گفت: انشاءالله خير است، خدا همه کارها را راست بياورد، براي شنيدن حرفهايت آماده ام.
مرد کاسب احوال خود را از اول تا آخر، از روزي که امير او را دعوت کرد و پول قرض گرفت تا آن ساعت که در مسجد درويش را ديد همه را تعريف کرد و گفت، حالا هم اينجا هستم و نمي دانم چه بايد کرد.
پيرمرد خياط وقتي احوال او را شنيد گفت: خوب کردي که آمدي اينجا، ما هم حرف خيري مي زنيم و اميدواريم که خدا بخواهد و به مقصودت برسي، يک کمي همين جا نشسته اي صبر کن تا ببينيم چه مي شود.
بعد پيرمرد درزي يکي از شاگردهايش را به نام محمد صدا زد و گفت: ببين پسر، کارت را بگذار زمين و برخيز برو به خانه فلان امير، وقتي وارد شدي پشت در اطاق خود امير صبر کن تا اينکه کسي از آنجا بيرون آيد يا کسي بخواهد وارد شود، از او خواهش کن که به امير بگويد که شاگرد فلان درزي ايستاده است و پيغامي دارد. وقتي اجازه داد وارد شو و اول سلام کن بعد بگو«استادم سلام مي رساند و مي گويد يک مرد کاسب از تو گله دارد و سندي در دست دارد به مبلغ هفتصد دينار که يک سال و نيم از وعده اش گذشته، مي خواهم که همين الساعه پول اين مرد را تمام و کمال به او برساني و هيچ کوتاهي نکني که اين مرد راضي شود و برود.» اين را بگو و جواب امير را بياور.
کودک گفت:«به چشم» از جاي خود برخاست و دوان دوان دنبال فرمان رفت.
مرد کاسب مات و مبهوت نشسته بود و فکر مي کرد: عجيب است که اين پيرمرد به وسيله يک بچه کم سن و سال اين طور به آن امير پيغام مي فرستد درست مثل اينکه اربابي به نوکرش دستور بدهد.
پيرمرد کار خود را از سر گرفت و ديگر حرفي نزد. نيم ساعتي که گذشت کودک پيغام رسان برگشت و به استادش گفت: رفتم همان طور که فرموده بوديد وارد شدم، امير از جاي خودش برخاست تا دم در اتاق پيش آمد. سلام کرد و آهسته پيغام را گفتم. امير گفت: سلام و احترام مرا به خواجه برسان و بگو چشم همان طور که فرمودي اطاعت مي کنم و همين حالا خودم به نزدت مي آيم و پول را همراه مي آورم و به صاحبش مي پردازم و عذرخواهي هم مي کنم.
پيرمرد گفت: بسيار خوب، برو سر کارت. و کودک نشست و به کار خود مشغول شد. مرد کاسب ساکت نشسته بود و تماشا مي کرد. هنوز يک ساعت نگذشته بود که صداي سم اسب در کوچه شنيده شد. امير بود با رکابدارش و دو غلام سر رسيدند.
قرض گرفتن سردار ... ۴ (اداي قرض و رسيدن حق به حقدار)
امير از اسب پياده شد، به دکان آمد و سلام کرد، کيسه سر بسته اي از پول را که در دست يکي از غلامان بود گرفت و جلوي روي پيرمرد بر زمين گذاشت و به مرد کاسب گفت: بفرماييد، تا خيال نکني که من نظري داشته ام، اگر کوتاهي شده تقصير از وکيلان است، شما ديگر پيش من نيامدي و من خيال کردم پول را داده اند و قبض را گرفته اند، به هر حال خيلي از شما شرمنده ام و اگر بتوانم از خجالت شما در
مي آيم.
بعد کيسه را باز کردند و سکه ها را شمردند درست پانصد دينار بود. امير به پيرمرد خياط گفت: اين پانصد دينار، در اين ساعت ممکن نشد که بيشتر فراهم کنم و مي خواستم امر شما را فوري اطاعت کنم. باقي مي ماند دويست دينار، آن را هم فردا نزديک ظهر که از درگاه خليفه برمي گردم مي فرستم سراغ اي دوست عزيز و دويست دينار بقيه را هم به خودش تقديم مي کنم و عذر گذشته را مي خواهم و راضيش مي کنم و کاري مي کنم که بتواند پيش از نماز ظهر خوشدل و دعاگو خبرش را به شما برساند.
پيرمرد گفت: بسيار خوب، پانصد دينار را به دست خودش بده و سعي کن بدقولي نکني و تا فردا ظهر بقيه را به او برساني.
امير گفت: حتماً، حتماً، تا ظهر فردا، مطمئن باشيد.
امير کيسه پول را به مرد کاسب سپرد و با پيرمرد خياط خداحافظي کرد و رفت مرد کاسب از خوشحالي نمي دانست چه کند. کيسه پول را باز کرد و صد دينار شمرد و جلو پيرمرد گذاشت و گفت: پدر عزيز، حقيقت اين است که من راضي شده بودم از اصل مال هم صد دينار کمتر بگيرم يعني جمعاً پانصد دينار و حالا به برکت خيرخواهي تو تمام پول قبض وصول مي شود. اين است که از صميم قلب اين صد دينار را به شما مي بخشم تا در هر راهي که صلاح مي داني خرج کني.
پيرمرد خياط ناراحت شد و گفت: اگر من حرفي زدم براي رضاي خدا زدم، اگر بنا بود مزد بگيرم ديگر حرفم اثر نداشت. کار من چادر دوزي است دلال نيستم. برخيز تمام پولت را بردار و برو به کار و زندگي ات برس و اگر فردا بقيه حسابت به تو نرسيد مرا خبر کن. بعد از اين هم سعي کن وقت معامله اول طرف خودت را بشناسي و حواست را جمع کني تا ديگر با اين طور آدمها دچار نشوي.
هر چه مرد کاسب براي تقديم پول اصرار کرد پيرمرد نپذيرفت. ناچار پولش را برداشت و شادمان به خانه اش رفت و بعد از يک سال و نيم که نگران و ناراحت بود آن شب با خيال راحت خوابيد.
[ برای مشاهده لینک ، با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ]
فردا نزديک ظهر غلام امير به خانه مرد کاسب پيغام برد که امير با شما کار دارد. مرد کاسب بعد از يک سال که ديگر به خانه امير راهش نمي دادند وارد شد و امير تا دم در به پيشباز آمد و با احترام او را به خانه برد و در جاي بهتر نشانيد و دستور داد تا پول آوردند و بقيه حساب را شمرد و به او تسليم کرد.
مرد کاسب قبض را به امير پس داد و عازم رفتن شد اما امير اصرار کرد که قدري صير کند و با شربت و شيريني از او پذيرايي کرد و بعد يک دست لباس فاخر و کفش و کلاه مناسب و هديه هاي ديگر به مرد کاسب تقديم کرد و قدري هم به وکيلان بد گفت که در پرداخت اين حساب کوتاهي کرده اند و گفت: دير شدن آن حالا تلافي شد، به من گفته بودند که پول را داده اند ولي حالا که آن پيرمرد عزيز يادآوري کرد دانستم که اشتباه شده است. خوبف حالا از من راضي و خشنود شدي؟
مرد کاسب گفت: بله، متشکرم.
امير گفت: پس تقاضا مي کنم همين الان پيش آن پيرمرد بروي و بگويي که از امير راضي شدم. آخر ما به اين پيرمرد خيلي ارادت داريم.
مرد کاسب گفت: همين کار را خواهم کرد، خودش هم سفارش کرده است که نتيجه را به او خبر بدهم.
با هم خداحافظي کردند و مرد کاسب خرم و خوشحال يکراست رفت پيش مرد خياط و داستان را گفت که تمام طلب خود را وصول کردم و لباس و هديه هاي ديگر هم گرفتم و اينها همه از برکت سخن تو بود. بعد گفت حالا خواهش مي کنم براي اينکه بيشتر خوشحال باشم اين دويست دينار را به عنوان هديه از من بپذيري. پيرمرد باز هم چيزي قبول نکرد و گفت حالا که تو خوشحال شده اي بايد بگذاري من هم خوشحال باشم که حرف خيري زده ام و حقي به حقدار رسيده است نه اينکه بخواهي چيزي به من هديه کني و نيت خير مرا به غرض آلوده کني.
مرد کاسب اين حرف را پسنديد و به خانه رفت. اما دلش آرام نشد. روز ديگر يک مرغ خريد و بريان کرد و با يک ظرف حلوا و نان شيريني به دکان پيرمرد برد و گفت: اي پير مهربان، من نتوانستم دلم را آرام کنم و راحت بشوم، هنوز کار من ناتمام است آمده ام يک حاجت ديگر از تو بخواهم و اميدوارم مرا محروم نکني.
پيرمرد گفت: اگر بتوانم مضايقه نمي کنم.
مرد کاسب گفت: چون تو در کار خير مزدي و هديه اي نپذيرفتي من شرمنده شدم. اينک مي خواهم با هديه اي خوراکي که از کسب حلال من است تو و شاگردانت را به غذا و شيريني مهمان کنم. اگر قبول مي کني حاجتم را مي گويم. پيرمرد گفت:«عيبي ندارد» دست دراز کرد و لقمه اي از غذا و شيريني خورد و به شاگردان داد و گفت: شيرين کام باشي، اينک ما مهمان تو شديم تا خوشدل باشي اما حاجتت چيست؟
مرد کاسب گفت: حاجتم اين است که مرا از تعجب و حيرتي که دارم نجات بدهي، من دو روز است قرار و آرام ندارم و از کار تو مبهوت شده ام. آخر يک سال است که به همه بزرگان شهر متوسل شده ام و همه با امير در کار من سخن گفتند و هيچ فايده نداشت، نزد قاضي بزرگ شکايت کردم و نتيجه نبخشيد و زور هيچ کس به اين امير نرسيد، پس چه طور شد که با اين سادگي حرف تو را قبول کرد و به اين زودي هر چه گفتي اطاعت کرد. اين احترام از کجاست، تو کي هستي، اگر اين اميران در فرمان تو هستند پس چرا خودت در اين دکان خرابه خياطي مي کني؟ اگر يک کارگر ساده هستي پس امير چرا از تو حساب مي برد؟ من هرچه فکر مي کنم چيزي نمي فهمم و تا اين راز را نفهمم نمي توانم راحت باشم.
پيرمرد گفت: پس تو از احوال من با معتصم خبر نداري؟
جواب داد: نه، هيچ چيز نمي دانم.
پيرمرد گفت: خيلي دلت مي خواهد بداني؟
پس گوش کن تا بگويم: اما اينکه پرسيدي من کي هستم؟ من يک کاسب زحمتکش هستم که از مزد چادردوزي نان مي خورم و ديگر هيچ چيز نيستم، گردنم از همه باريکتر است، زوري هم ندارم، اميرها هم در فرمان من نيستند اما اگر حرفم اثري دارد براي اين است که حرف را فقط براي رضاي خدا مي زنم، مسلمانم. قرآن خوانده ام و احکام دين را ياد گرفته ام و تا آنجا که بد و خوب و حلال و حرام را مي شناسم به آن عمل مي کنم و هر وقت وظيفه داشته باشم از امر به معروف و نهي از منکر کوتاهي نمي کنم و چون طمعي از کسي ندارم حرف حق را مي گويم و چون غرضي با کسي ندارم از کسي نمي ترسم، نه مي خواهم با تو رفيق باشم نه با امير. اين را
نمي گويم تا از خودم تعريف کنم زيرا به تو احتياجي ندارم کار مي کنم و قناعت را مي شناسم و به هيچ کس احتياجي ندارم، اين ها را مي گويم که تو خوب بفهمي. اينکه مي بيني بعضي از مردم حرفشان اثر ندارد براي اين است که حرف خوب و خير را هم براي غرضي مي زنند و نيتشان خالص نيست، يکي مي خواهد با تو دوست باشد و از تو استفاده کند حرفي به سود تو مي زند، وقتي مي بيند زور امير بيشتر است حساب مي کند و فکر مي کند بهتر است با امير رفيق باشد و کوتاه مي آيد، خدا را مي خواهند و خرما را هم مي خواهند ولي من خرما نمي خواهم و مي دانند که با خرما دهن مرا شيرين کنند و زبانم را کوتاه کنند، اين يک قسمت کار است.
يک قسمت ديگر مربوط به ترس امير است. اگر کسي از خدا بترسد و هيچ کار بد نکند ديگر از کسي نمي ترسد. اما مرد ناپاک و زورگو از کسي که زور بيشتر دارد مي ترسد، اين است که به ضعيف تر زور مي گويد و از قوي تر زور مي شنود و اگر امير از من حساب مي برد براي زور من نيست، براي زور کسي است که قوي تر از اوست، او مي داند که قاضي مي خواهد با او رفيق باشد و بزرگان مي خواهند با او داد و ستد کنند و فايده ببرند اين است که از ايشان حساب نمي برد اما مي داند که من با اين پاره ناني که از کار و زحمت خود به دست مي آورم قناعت مي کنم و از گفتن حق با کي ندارم و نمي تواند مرا با خرما خريداري کند و مي ترسد که حرف او را به گوش قوي تر از او برسانم و اين موضوع رازي دارد و داستاني دارد.
قرض گرفتن سردار ...۵ ( راز پير چادر دوز و پايان کار)
پيرمرد چادردوز راز خود را شرح داد و گفت:
داستانش اين است که من علاوه بر اين شغل کوچک دوزندگي مؤذن اين مسجد و سي سال است بر مناره اين مسجد کهنه اذان مي گويم. اين مسجد براي اذان گفتن مال وقفي و مزدي و پاداشي ندارد و هيچ کس ديگر داوطلب اذان گفتن در اين مسجد نيست. من هم براي دل خودم و براي خدا و براي اداي وظيفه ديني خودم اذان مي گويم. تا اينجا مطلب خيلي ساده است اما چند وقت پيش در اينجا يک چيزي پيش آمد.
يک امير ترک که از غلامان خليفه بود و تازه بدوران رسيده بود دراين کوچه خانه داشت و دم و دستگاهي و بيا و بروي داشت، غلامان و سرداران و لشکريان بسيار زير دست او بودند و همه از او فرمان مي بردند. امير در اين محله از هيچ کس حساب نمي برد و همه از او حساب مي بردند. خدمتهايي هم به خليفه کرده بود که خاطرش پيش خليفه خيلي عزيز بود. خوب، هر کسي يک خوبي هايي هم دارد اما اين امير آدم پاک طينتي نبود و خودش فاسد بود و خيال مي کرد خودش معاف است که هر کاري مي خواهد بکند، دين و قانون را براي ديگران قبول داشت ولي براي خودش قبول نداشت و يک روز يک اتفاقي افتاد.
[ برای مشاهده لینک ، با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ]
من يک روز نماز عصر را در مسجد خوانده بودم و مي رفتم که در دکان به کارم مشغول شوم، وقتي به کوچه رسيدم امير ترک را ديدم که مست و خراب مي آيد و دست در چادر زن جواني زده بود و به زور او را مي کشيد به طرف خانه اش و زن جوان فرياد مي کرد و التماس مي کرد و مي گفت: اي مسلمانان به فريادم برسيد که من زن هرجايي نيستم و شوهر دارم و آبرو دارم، خانه شوهرم در فلان محل است و اين امير مي خواهد به زور و گردنکشي مرا ببرد و فساد کند و از خانه و زندگي و از بهشت و از شرافت دور کند، کجا هستيد اي مسلمانان که شوهر من قسم خورده است اگر يک شب از خانه غايب باشم مرا رها کند. به فريادم برسيد، به فريادم برسيد.
زن گريه مي کرد و فرياد مي کشيد و هيچ کس به فرياد او نمي رسيد. از آنجا که اين امير خيلي مغرور بود و پنج هزار سوار داشت و زير دستانش از او مي ترسيدند و هيچ کس ديگر هم جرأت نمي کرد در اين کار دخالت کند. من از ديدن اين وضع پريشان شدم و به صدا درآمدم و فرياد کردم و گفتم: اي امير، از خدا بترس و دست از اين زن بردار، براي تو زنان ديگر هستند، اين را رها کن و بدبختش نکن. ولي امير گوش نداد و زن را به خانه خويش برد و در کوچه سروصدا تمام شد.
من بر سر غيرت آمدم و نتوانستم ساکت بمانم. رفتم و از کوچه و محله عده از پيرمردان و اشخاص شريف را جمع کردم و به در خانه امير بردم و داد و فرياد کرديم و امر به معروف کرديم و گفتيم در شهر بغداد در پشت ديوار قصر خليفه زني را به زور گرفتن و بردن خجالت دارد، شرم و حيا نمانده و مسلماني تباه شده، اين زن را بيرون فرستيد وگرنه هم اکنون محله را و شهر را برمي آشوبيم و دادخواهي
مي کنيم و بغداد را بر سر امير مي کوبيم.
وقتي امير صداي ما را شنيد با غلامانش از خانه بيرون آمد و ما را با چوب و تازيانه زدند و پاي بعضي را شکستند. ناچار جمع ما پراکنده شد و از ترس جان فرار کرديم. وقت نماز شام بود، در مسجد نماز خوانديم و من با بعضي از نيکان قصه را گفتم. بعضي گفتند با اين امير به زور و جنگ روبه رو نمي توان شد، کاري است که نبايد بشود و مي شود و اين غلامان و اميران خليفه ظلم مي کنند و تقصير از خود معتصم است، مگر خدا سببي بسازد و شر ايشان را از سر مردم کوتاه کند والا کاري از دست ماها ساخته نيست، کاري که مي شود کرد اين است که فردا صبح اين زن بدبخت را به خانه شوهرش برسانيم تا از خانه و زندگي و آبرو نيفتد، گناهکار هم سزايش با خداست، وقتي چاره نيست چاره نيست.
اين را گفتند و هر کسي به خانه رفت، من هم به خاه رفتم اما از رنج و غيرت نگران بودم و فکر مي کردم که چه بايد کرد. پيش از وقت خواب با خود گفتم شنيده ام که مستان شرابخوار هوش و حواس درستي ندارند اگر بر مناره روم و بي وقت اذان بگويم امير مست خيال مي کند صبح است هر چه باشد به فکر آبروي خودش مي افتد و دست از فساد برمي دارد و زن را بيرون مي کند، ناچار رهگذر زن بر در اين مسجد است، من هم بعد از گفتن اذان بر در مسجد مي ايستم و به همراه دو سه نفر آدم خوب او را به خانه اش مي رسانيم و داستان بي گناهي او را شرح مي دهيم تا زندگي و آبروي او محفوظ بماند.
و همين کار را کردم: بي وقت بر مناره مسجد رفتم و با صداي هرچه بلندتر اذان گفتم و از مناره پايين آمدم و بر در مسجد ايستادم.
اذان من امير مست را به هوش نياورده بود اما واقعه ديگري اتفاق افتاد.
اين کوچه در پشت ديوار قصر خليفه است و معتصم هنوز بيدار بود. صداي اذان بي هنگام مرا شنيده و سخت خشمگين شده و گفته بود: اين اذان بي هنگام چيست، هر که نيم شب اذان بگويد مي خواهد فتنه درست کند، مردم خيال مي کنند صبح شده از خانه بيرون مي آيند و پاسبان و شحنه و عسس ايشان را مي گيرند و مردم به دردسر
مي افتند و نظم شهر بهم مي خورد.
خيره سر را بياورد تا ببينم کيست و چرا در عبور و مرور شب اخلال مي کند.
من بر در مسجد ايستاده بودم. حاجب خليفه مشعل در دست سر رسيد و مرا بر در مسجد ايستاده ديد. گفت: تو بودي که اذان مي گفتي؟
گفتم: من بودم.
حاجب گفت: خليفه صداي تو را شنيده و از اين کار بيجا و بي هنگام خيلي غضبناک شده، دستور داده است تو را به حضور او ببرم تا ادب کند.
من گفتم: فرمان خليفه روان است و مطاع است ولي يک مرد بي ادب باعث شد که من اين کار را کردم.
گفت: آن بي ادب کيست؟
گفتم: کسي که از خدا شرم نمي کند و از خليفه نمي ترسد.
گفت: چگونه ممکن است در شهر بغداد در بيخ گوش خليفه کسي نترسد.
گفتم: اين چيزي است که با هيچ کس نمي توانم بگويم مگر با خود خليفه، و اگر من گناهکار باشم هر حکمي درباره من بکنند حق است.
حاجب گفت: پس خلاصه وضع خيلي خطرناک است، اگر وصيتي داري بکن و بيا تا ترا نزد خليفه برم.
گفتم: زودتر رسيدن از وصيت کردن من بهتر است، برويم.
در اين وقت مردم محله هم از شنيدن صداي اذان بي وقت تعجب کرده. رو به مسجد مي آمدند. مطلب را به ايشان گفتم و سفارش کردم همه بمانند و ديگران را جمع کنند و نتيجه کار را منتظر باشند تا اگر لازم شد از جمعيت مدد بجويم.
وقتي به در قصر رسيديم خادم منتظر بود، آنچه به حاجب گفته بودم با او گفت: خادم رفت و برگشت و گفت معتصم شما را مي طلبد.
مرا نزد معتصم بردند. خليفه سخت خشمناک بود. بر سر من داد زد که: تو بودي که نيم شب اذان گفتي؟
گفتم: من بودم.
گفت: چرا اين کار را کردي؟
گفتم: اگر خطايي کرده ام از غيرت مسلماني بود و آنقدر ناراحت بودم که نتوانستم ساکت باشم، اما قصد من چنين بود و داستان اين بود، سر گذشت را شرح دادم.
خليفه داستان را گوش کرد و خشمش بيشتر شد. به خادم گفت: هم اکنون مير غضب مرا با صد مرد شمشير زن به خانه آن امير بفرست تا در هر حالي که هست او را بياورد، اما آن زن را به همراه خواجه بزرگ به خانه شوهرش بفرستيد و شوهرش را در خلوت بگوييد که خليفه ترا سلام مي رساند و از اين زن شفاعت مي کند که سرگذشت چنين است و او تقصيري ندارد اگر حرفي داري بيا با من بگو اما تا تو بيايي ظالم به کيفر خودش رسيده است.
بعد خليفه به من گفت:«ساعتي اينجا باش.» زماني گذشت امير ناپاک را به حضور آوردند. چون چشم خليفه به او افتاد گفت: ننگ بر تو باد، ما خودمان بدنامي و گرفتاري کم داريم شما هم هر کدامتان دست به کارهايي مي زنيد که بيشتر آبروي دستگاه را به باد مي دهيد. چگونه حيا نکردي و دست به چنين کار شرم آور زدي. مگر تو سوگند نخورده بودي که مال و جان و ناموس مردم را محترم بشماري و مگر تو که امير و رئيس هستي. نبايد خودت را حفظ کني تا ديگران هم از آبروريزي دوري کنند. بگو ببينم به چه جرأتي در پشت ديوار دارالخلافه دست در چادر ناموس مردم مي زني و وقتي مسلمانان امر به معروف مي کنند ايشان را به چوب و تازيانه مي زني؟
امير که از ترس مي لرزيد گفت: بد کردم، غلط کردم، مست بودم و نفهميدم و اميد عفو دارم.
خليفه گفت: بد کردي يک گناه، غلط کردي دو گناه، مست بودي سه گناه، نفهميدي چهار گناه، اميد عفو داري از همه بدتر که مي خواهي گناه تو را هم من به گردن بگيرم و بارم از آنچه هست در نظر مردم سنگين تر شود، تو که مي خواهي با بد کردن و غلط کردن و با مستي و نفهمي امير باشي بهتر است که نباشي.
آن روزها در قصر خليفه بنايي مي کردند و در گوشه باغ جوالهاي گچ و چماق هاي گچ کوبي افتاده بود. خليفه گفت: يکي از آن جوالهاي گچ را بياوريد. امير را در جوال انداختند و سر جوال را بستند. آن وقت گفت دو نفر از غلامان با دو چماق گچ کوبي امير را در جوال کوبيدند تا از صدا افتاد. بعد گفت او را با همان جوال به رودخانه دجله انداختند.
بعد خليفه رو به من کرد و گفت: اين پيرمرد بدان که هر که از خدا بترسد خودش کاري نمي کند که در دنيا و آخرت رو سياه باشد و هر که از خدا نترسد از خيلي چيزها بايد بترسد و اين مرد چون امير بود و بيش از ديگران مسئول بود و کاري کرد که نبايد بکند به کيفري رسيد که نبايد برسد. اما بعد از اين به تو اجازه مي دهم که هر وقت ديدي کسي به ناحق به کسي زور مي گويد و آن مظلوم فريادرسي ندارد و به تو خبر رسيد و بر تو ثابت شد همچنين مانند امشب صدا را بلند کني تا من ترا بخواهم و احوال را بپرسم و با او همان کاري کنم که با اين ظالم کردم، اگرچه هم فرزند من يا برادر من باشد. اذان در وقت نماز بانگ نماز است، بي وقت اذان نبايد گفت اما وقتي چاره ناچار شد آبروي دستگاه را نگاه بايد داشت. حکم من به تو اين است.
آن وقت خليفه مرا مرخص کرد.
ديگر من نمي دانم. شايد معتصم اين حکم را همان دم نيز فراموش کرده باشد. شايد از بيم رسوايي و براي حفظ ظاهر دست به چنين کيفري زده باشد. بسياري از کارهاي اينها نسنجنده است. اما حرف حق چيزي است که بر زبان هر کسي ممکن است جاري شود. حق اين است که هر که از خدا بترسد خودش کاري نمي کند که دنيا و آخرت رو سياه شود و هر که از خدا نترسد از خيلي چيزها بايد بترسد و چون همه نزديکان معتصم از اين پيشامد خبر دارند از چنين پيشامدها و چنان حکم ها مي ترسند.
خوب، حالا فهميدي که چرا با يک پيغام به وسيله اين کودک حق به حقدار رسيد؟
مرد کاسب گفت: فهميدم.
پايان