همای اوج سعادت به دام ما افتد
اگر تو را گذری بر مقام ما افتد
Printable View
همای اوج سعادت به دام ما افتد
اگر تو را گذری بر مقام ما افتد
این همه سختی و نامرادی سعدی
چون تو پسندی سعادتست و سلامت
(میخوام تا اونجایی که ممکنه از سعدی:n12: شعر بزارم )
که گر هفت کشور به شاهی تراست
چرا رنج و سختی همه بهر ماست؟
باسپاس *1987*
کلمه خیس میکنم برای هفت سین سال نو
برای سین اولم سلام تو
« لادن خدا بنده »
نه در جهان گل رویی و سبزهٔ زنخیست
درختها همه سبزند و بوستان گلزار
(سعدی : البته اگر کلمه رو قبول کنید .)
ای حسد موج زن بحر سیاه آمدی
خشت گل تیرهای ز آب جهنم بخیس
مولوی ... این درسته . چه از لحاظ لغوی و چه از لحاظ معنایی.:n06:
دارم از زلف سیاهش گله چندان که مپرس
که چنان ز او شدهام بی سر و سامان که مپرس
اگر به زلف دراز تو دست ما نرسد
گناه بخت پریشان و دست کوته ماست
« حافظ»
کاش که در قیامتش بار دگر بدیدمی
کان چه گناه او بود من بکشم غرامتش
(سعدی)
درویش مکن ناله ز شمشیر احبا
کاین طایفه از کشته ستانند غرامت
شمشیر کشیدست نظر بر سر مردم
چون پای بدارم که ز دستم سپر افتاد
(سعدی)
عاشق چه کند گر نکشد بار ملامت
با هیچ دلاور سپر تیر قضا نیست
" حافظ "
زلف خاتون ظفر شیفته پرچم توست
دیدهٔ فتح ابد عاشق جولان تو باد
باسپاس؛ *1987*
بلبلی شیفته میگفت به گل که جمال تو چراغ چمن است گفت، امروز که زیبا و خوشم رخ من شاهد هر انجمن است
عارفان را شمع و شاهد نیست از بیرون خویش
خون انگوری نخورده باده شان هم خون خویش
اگر بد کنی چشم نیکی مدار
که هرگز نیارد گز انگور بار
(سعدی)
ای چشم تو دلفریب و جادو
در چشم تو خیره چشم آهو
در چشم منی و غایب از چشم
زان چشم همی کنم به هرسو
سعدی
خواهم که شوم ازنظر لطف تو غایب
هر چند که پر دردم و بسیار حقیرم
( وحشی بافقی )
ساربانا یک نظر در روی آن زیبا نگار
گر به جانی میدهد اینک خریدار آمدست
(سعدی)
بنده طالع خویشم که در این قحط وفا
عشق آن لولی سرمست خریدار من است
حافظ شیرازی
دخترم قحط رجال است و همه میترشند
سعی کن صاحب سرمایه و خوشگل باشی
زشتی ات گر ژنتیکی ست، مخور غم باید
شاهد معجزه پن کک و ریمل باشی
:n02:
سعدیا سرمایه داران از خلل ترسند و ما
گر برآید بانگ دزد از کاروان آسودهایم
(سعدی)
محمل بدار ای ساروان تندی مکن با کاروان
کز عشق آن سرو روان گویی روانم میرود
(سعدی )
محمـلِ جـانـان ببـوس آن گه به زاری عرضــه دار
کز فِــراقــت سوختـم ای مهـربـان فریــاد رس
"غزلیات حافظ"
فریاد مردمان همه از دست دشمنست
فریاد سعدی از دل نامهربان دوست
(سعدی)
ز گـریه مـردم چشـمم نشسته در خون است
ببین که در طلبـــ ــت حال مردمان چون است
با تشکر مهران...
طلب درد بهانه است که درمان برسد
کار سرگشتگی عشق به پایان برسد
تمنای وصالم نیست عشق من مگیر از من
به دردت خو گرفتم نیستم در بند درمانت
تـا کــی بــه تـمـنــــای وصـــال تـــو یـگـانـــه
اشـکـم شـود از هـر مـژه چــون سیل روانــه
مرین یگانه اهل زمانه را یا رب
به کام دولت و دنیا و دین ممتع دار
( سعدی )
مرده بدم زنده شدم گریه بدم خنده شدم
دولت عشق آمد و من دولت پاینده شدم
تاب بنفشه میدهد طره مشک سای تو
پرده غنچه میدرد خنده دلگشای تو
ای از ورای پردهها تـــاب تو تابـســتان مـا
ما را چو تابستان ببر دل گرم تا بستان ما
((مولوی))
باسپاس *1987*
رویی که چو آتش به زمستان خوش بود
امروز چو « پوستین » به تابستانت
نوبـهار از غنچه بیـرون شد به یک تو پیـرهن
بیدمشک انداخت تا دیگر زمســتان پوستین
با تشکر مهران...
راز دل با غنچه بلبل در میان آورده است
آنچه در دل داشت، گویا بر زبان آورده است
مدعی خواست که آید به تماشاگه راز
دست غیب آمد و بر سینه نامحرم زد
هر زمان کز غیب عشق ، یار ما خنجر کشد
گر بخواهم ور نخواهم او مرا اندر کشد
هرگز نمیرد آن که دلش زنده شد به عشق
ثبت است بر جریده عالم دوام ما
ای آمــده از عــــالـــم روحـــانـی تفـــت
حیران شده در پنج و چهار و شش و هفت
محتوای مخفی: بیت دوم
با تشکر مهران...
سحر رســد ز نـــدای خروس روحانی
ظفـــر رسد ز صــدای نقــاره بهـــرام
«مولوی»