يادتان باشد...
با چشمان باز،مرا به گور بسپاريد...
ميخواهم همه بدانند ...
تا آخرين لحظه ي زندگي ام منتظر ديدنت بودم...
Printable View
يادتان باشد...
با چشمان باز،مرا به گور بسپاريد...
ميخواهم همه بدانند ...
تا آخرين لحظه ي زندگي ام منتظر ديدنت بودم...
به دلت چوب ِ حراج ميزني...
همه ي دارايي ام را پيشنهاد دادم...
وتوگفتي كه...
در اين آشفته بازار ،عشق،به پشيزي هم نميارزد...
حسودي ام ميشو به تو و بند ِ چرمي ِ ساعتت ...
چرا كه هردويتان...
دست در دست ِ هم...
از صبح تا آخر شب ،هر روز ...
باهميد...
بنظر مياد دل نوشته هاي خط خطي اعضا اسم با مسما و زيبايي است...منم موافقم ...:10:نقل قول:
گاه و بيگاه...
با زبان ِ آتشينت ،جگرم را سخت ميسوزاني...
وبعد...
بي تفاوت از كنارم ميگذري...
بي انصاف، لا اقل جرعه اي آب ،از آبي ِ چشمانت تعارف كن...
تو باز هم برنده شدي...
ومن بازهم دلم را به تو باختم...
وه كه چه باخت ِ شيريني است...
نااميد نمي شوم ...
اين بار ...
معجوني از عشق ساخته ام ...
با تر كيبي جديد...
كه دل سنگت را آب كند...
بگذار اين يكي را هم امتحان كنم..
هفته هاي من ...
همه دو روزه است...
شنبه ... و جمعه...
باقي ...
تكرار ِ بي وقفه ي اعداد...
از يك تا پنج است...
همين...
عشقت را...
قطره قطره به قلبم ميريزي...
خبر نداري كه ...
خيلي وقت است ،دلم ، دريايي شده است...
روياي من ...
به هرچه مي پرستي ...
قسمت مي دهم ...
هرگز ...
بيدارم مكن...
بخشيدمت ...
تو را و
تمام بي مهري هايت را...
هميشه گفته اند...
بخشش از بزرگان است ...
از اول نميدونستم ...
باورش خيلي سخته...
فكر مي كردم همه مثل خودَ مَن
ساده ...روراست...بي شيله پيله ...
دست دوستي كه به كسي بدن هيچوقت نارو بهش نميزنن...
سرشون بره ...قولشون نميره ...
اما... كم كم باورم شد...
كه هيچكس، خودش نيست...
زندگي مثل يه بالماسكه ي بزرگه...
هر كسي چند صباحي با نقابي برچهره ، توش شركت ميكنه ...
بعضي ها ، حتي ،چند تا نقاب ِ زاپاس دارن...
جورواجور،رنگ به رنگ ...
توخيابون ،يه نقاب ...
سر ِ كار ،يه نقاب ِ ديگه ...
تو مهموني ،مخصوصا" اگه خيلي رسمي باشه ...
مثلا" خواستگاري...
اون نقابي كه از همه باكلاس تره و رنگين تر...
دور هم با رفقا و دوستان ...
نقاب ِ ساده تر...
فقط واي به وقت تنهايي كه نقابو برميدارن...
اونوقته كه فقط خدا ميدونه زير اون همه نقاب ...
واقعا" خود ِ خودتي...
و تو كي هستي!!!
تو كه رياضي خوندي...
حساب و كتابت درسته...
ولي من ...
از اولشم حد ِ دوست داشتن ِ تو رو درست محاسبه نكردم...
از وقتي كه يادش مي آمد...
بچه ي حرف گوش كني بود ...
پدر و مادرش و همه ي فاميل ،حسابي ازش راضي بودن...
كم كم كه بزرگتر شد ...
توي مدرسه ...
همكلاسي ها ،همه دوستش داشتن ...
هميشه شاگرد اول بود...
و معلما ،ازش راضي بودن...
وقتي ازدواج كرد ...
همسر خوبي بود ...
همسرش ازش راضي بود...
بعد هم كه مادر شد...
مادر ِ خيلي خوبي بود...
بچه هاش ازش راضي بودن ...
خلاصه همه ازش راضي بودن...
...
فقط يكنفر ،هميشه از دستش ناراضي بود...
...
و او نفهميد كه ...
خودش ...مهمترين شخص زندگيشه...
خوب كه فكر كردم ...
ديدم عجب خداي خوبي داريم...
كه همه ي دعا هامونو فوري مستجاب نميكنه ...
وگرنه ،الآن روي زمين به اين بزرگي ...
يه دونه آدم ِ زنده هم نبود ...
حواسم را پرت ميكني ...
به جايي ...
آنقدر دور..
كه هرچه ميروم ...
به آن نمي رسم...
خستگيهايم را ...
با لبخند ِ زيباي تو ...
از ياد ، مي برم ...
افسوس ...ديريست ...
لبخند زدن را ...
تو از ياد ، برده اي...
دردش زياد بود ،دارو مي خورد كه دردشو فراموش كنه ...
نميدونست به جاي فراموش كردن درداش، داره كم كم خودشو فراموش مي كنه ...
آنقدر براي رسيدن به تو...
بي محابا از خودم گذشتم...
كه ديگر شكسته شده ام...
بايد پلي ديگر ساخت...
بدون تو حتى ....
درخت كنار باغچه هم ميداند...
بايد خشكيد...
آى آدمها...
معجزه مى خواهيد؟؟؟
من مرگ مغزى نشده بودم...
اما...
ديريست...
دلم را ...
به او بخشيده ام...
بيشتر از هميشه ...
دلتنگم ...
دلتنگ حوض كوچك خانه ى قديميمان...
دلتنگ بوى گلدان محبوبه ى شب كه هوش ازسرمان ميبرد...
وستاره ها كه ديدنشان شبها لالايي بيصدايي بود براى خواب رفتن ما درحياط...
وخنكاى دلچسب صبح زود ...
كه با گرماى پتو،معجونى ميشد براى بيشتر مست كردن ما از خواب...
وآرزوى هميشگي و اغلب دست نيافتني ما:كاش امروز مدرسه تعطيل باشد...
ودرآخر...
من ميمانم واى كاش ها...
ميترسم تاچشم برهم زدنى ،فردا بيايد...
ومن اينبار دلتنگ حال امروزم باشم ...
سرخوشم از اينهمه شادي...
امروز ، شايد آغازى باشد برسوزاندن غمها...
امروز براى من ، همان روز ديگرست...
متشكرم كه به من لبخندى بى منت بخشىدى...
آى آدمها...
بياييد، ارزان ميفروشد ...
به يك لبخند ميدهد...
يك فال گردو را...
همه اش را با دُم شكسته است...
سفيد را دوست دارم...
بخاطر دانه دانه هايى كه لابلاى موهايت، با دست زمان نشسته...
سرخ را ، نيز...
بخاطرگونه هايت ، وقتى سرخوشى...
وسبز را...
كه تداعى چشمانِ مهربان توست...
كمى صبركن...
حالا مى فهمم چرا پرچمِ كشورم را دوست دارم...
چرخ گردون...
عجب اسم بامسمايى...
هرچه ميدوى...
بازهم به سرجاى اولت برميگردى...
آى روزگارِگرگ صفت...
نوبتى هم باشد...
اين بار ...
من بايد چشم بگذارم...
يادت نيست؟؟؟
بارِقبل...
درميان هياهوى روزمرگيها...
هرچه گشتى...
پيدايم نكردى...
دلم ميخواهد، براى يكبار هم كه شده...
كاسه ى سرم رابشويم...
ازخاطرات كهنه وكپك زده...
وآبى بچرخانم...
دلواپسيهاى تَهش را...
وبعد شسته رُفته وتميز...
برش گردانم سرجاى اولش...
ميشود آيا؟؟؟
دلم، به يادت ، سخت ، گيرميكند...
گاهى، يادتو، دلم را مى سوزاند...
دل داغ شده ام ،از دستت ليز ميخورد...
مى افتد...
قل ميخورد...
مى شكند...
چاره اى نيست...
دل بندم...
اين بار...
اگرميتوانى...
دلم رابند بزن...
عيد است ...
عيدقربان...
وبراى من...
يك روزنيست...
سالهاست...
كه قربانِ توشده ام...
چه بيخيال...
رفتى ...
ونديدى...
آنچه زير پايت ميگذارى وميروى...
دلِ شكسته ى من است...
اگر به جاى اينهمه انتظار...
برايت نقاشى كشيده بودم...
كمال الملكى ميشدم براى خودم...
اين روزها٠٠٠
چه تلخ ميگذرد٠٠٠
مثل شكلات تلخ نود و شش درصدي كه، گوشه دهانت ، جاخوش كرده٠٠٠
و تو ، نميداني چطور تلخى اش را قورت دهى٠٠٠
هرچند فنجان چايى داغ ، با حبه اى قند، همراهش كنى٠٠٠
تلخى اش تمام تنت را ميلرزاند٠٠٠
علاجش فقط و فقط بيرون انداختنش است٠٠٠
تلخى را بايد تف كرد٠٠٠
تو٠٠٠
فقط٠٠٠
باش٠٠٠
هرباركه چشمم ٠٠٠
به جاى خالى موهايت مي افتد٠٠٠
نميدانى چقدر از تارتار موهايم خجالت مى كشم٠٠٠