-
حضرت زینب(س)
زينب كبري مهين مشكات نور 1
عالمي روشن ز نورش همچو طور 2
دختر زهرا كه ماه آسمان
سجده آرد نزد او بر آستان
ملتمس از جوي فيضش مريم است
عيسي از انفاس وي فرّخ دم است
در عوالم هر چه انوار رب است
بينم از مشكات ذات زينب است
زن، كه ديده صاحب حكم و قضا؟
جز وليّه حق و دخت مرتضي
گرچه زن گفتن بود از ما خطا
لافتي را زاده آمد لافتي
زينب كبري گرش داني تو زن
جاهلي جاهل ز دانش دم مزن
بحر را فرزند، درّ و گوهر است
ماه اگر فرزند آرد اختر است
گر در آيينه بتابد مهر و ماه
ماه اگر خوانيش نبود اشتباه
الغرض فرزند، مرآت اَب است
دختر شير خدا هم زينب است
اوست دنياي من و عقباي من
توشه امروز و هم فرداي من
هم حيات و هم ممات من بدوست
هم پناهم از زمانه فتنه جوست
اتكالّم در همه عالم بر اوست
مرمرا خاك در او آبروست
ني مرا اوتاد 3 را، ابدال 4 را
ني مرا، جبريل را، ميكال را
ني مرا شاهان هفت اقليم را
صاحبان افسر و ديهيم را
مدحت او چون توان تقرير كرد؟
وحي بتواند بشر تقسير كرد؟
نور وي مصباح بينش آمده
آفتاب آفرينش آمده
درّة البيضاي 5 درياي وجود
بلكه خود درياي علم و فيض و جود
الغرض مستغني از مدح من است
مدح او چون مدح صبح روشن است
هفت كوكب از جمالش خوشه چين
هشت جنّت راست بانوي مهين
خود بهشت اندر جوار كوي اوست
نهر كوثر رشحهاي 6 از خوي اوست
لطف او را سايه ناپيداستي
در عبارت سدره و طوبي استي
اوست دين و مذهب و ايمان من
روشن است از پرتو او جان من
غير درگاهش مرا نبود پناه
هر چه دارم دارم از اين بارگاه
عاصيان را اي كه باب رحمتي
بر من از رحمت ولي ّ نعمتي
آن چه از دستم بر آيد اي بتول
باشد اين خدمت گر افتد در قبول
آورم بر آستانت مور وش
اين مقامات حسيني 7 پيشكش
تحفهاي بهتر ازين نبود مرا
كاورم بر آن در دولتسرا
هشت جنّت را تو بانو بودهاي
از ازل بانوي مينو 8 بودهاي
بر جهاني هم تويي فرمانروا
دردمندان را تو ميبخشي دوا
-
تو خانوادتاٌ ، مسیحا ، گره گشا-امام حسن
ای امتداد سوره ی کوثر خوش آمدی
ای روشنای قلب پیمبر خوش آمدی
آییینه دار حضرت حیدر خوش امدی
کوری چشم دشمن ابتر خو ش آمدی
از مقدم تو فاطمه مادر خطاب شد
لفظ ابوالحسن لقب*بوتراب شد
خیلی بلند قرائت قران مکن پسر
در بین کوچه راه بندان مکن پسر
مجنون شهرا تو پریشان مکن پسر
لیلاترین ، غمزه به آسمان مکن پسر
امشب دوباره راهی بیت و الحسن شذم
مست جمالت هستم و خالی ز (من) شدم
پهن است ابتدای کوچه بساط گدائیم
با تو به سر شده است غم ِ بی نوائیم
از برکت دعای شما من خدائیم
با لطف توست اگر کربلائیم
گیریم مرد شامی آمده اینجا نگاه کن
دست مرا بگیر مرا سر به راه کن
ما خانوادتاٌ همگی نوکر شما
تو خانوادتاٌ ، مسیحا ، گره گشا
من با قبیله ام ، گدایان مجتبی
تو با عشیره ات ، عزیزان قلب ما
یا ایها الکریم بده روزی مرا
هرگز ندیده ایم که تو رد کنی گدا
یک روز می رسد حرمت را بنا کنیم
با طرح و نقشه های حریم رضا کنیم
صحنت زمرد و گنبد طلا کنیم
بعدش نشسته در حریم شما و صفا کنیم
در وصف و شرح حال تو این کامل است و بس
شاگرد مکتب تو ابوفاضل است و بست
مرد جمل دلاوریت حیرت آورست
تکبیرهای حیدریت حیدر آورست
رزم آوری و برتریت حیرت آور است
با یک سپاه برابریت حیرت آورست
ختم به خیر قائله فرما اراده کن
آن فتنه را بگیر و زاشتر پیاده کن
روشن کن و بگو خواص را نفاق چیست ؟
آقا بگو که بین گذر اتفاق چیست ؟
آتش کشیدن دل یاس های باغ چیست ؟
آقا بگو که درد کدام است و داغ چیست ؟
ای کوه صبر ، حضرت سردار بی سپاه
من آه می کشم زغمت ..... آه پشت آه
یاسر مسافر
-
«و قنا ربّنا عذابَ النّار»
اوّل نامه «السّلام علیك»
محضر عالی و شریف شما
نامه ای می نویسد از غمتان
بنده ی عاصی و ضعیف شما
نامه ای از محلّه ی غم و رنج
كوچه ی بی كسی، پلاك بلا
شهر بدبختی و فلاكت و درد
كدپستی ش...نیست خاطر ما
چشم بد دور، چشم این مردم
به هر آنجا كه می شود باز است
توی Mp4و موبایل همه
پر آهنگ و رقص و آواز است
گوش ها عادت همیشگی اش
تكنو و جاز و رپّ و راك و متال
معذرت! این قبیله می گویند:
گور بابای این حرام و حلال
جای تصویر قاب نام «علی»
اكثرا ماهواره می بینند
پر دود است آسمان امّا
به گمان كه ستاره می بینند
مسجد و هیئت و نماز و دعا
كه نپرسید، ور شكسته شده
بال های اجابت مردم
با گناه كبیره بسته شده
عدّه ای پیروان كابالا
عّده ای جیره خوار بودائیسم
عدّه ای توده ایّ و بی دین اند
عده ای بنده ی برهمائیسم
فیلم ها مملو بدآموزی
پرِ از صحنه های مسئله دار
دستمان را بگیر آقا جان!
«و قنا ربّنا عذابَ النّار»
پسران اشبهُ النّساء و زنان...
اشبهٌ بالرّجال، می بخشید
خانه داران اسیر ده جین ظرف
نشكن و آركوپال، می بخشید
چت و ایمیل و سرچ اینترنت
مایه ی ننگ و عار و فحشا شد
اشهدُ لا اله الّا الله
علناً زیر پا و حاشا شد
در میان حجاب و حفظ عفاف
ورزش بانوان ایرانی
جودو و كشتی و كاراته و بوكس
زین سواریّ و دو وَ میدانی
پیرهن ها چقدر اندامی
خشت شلوارها چه كوتاه اند
این جماعت حجاب و مقنعه را
بلكه حتّی تو را نمی خواهند
سرتان را به درد آوردم
معذرت گر سخن اطاله شده
جنس مرغوب شیعه ات، امروز
بین بازار استحاله شده
حرف آخر همین كه انسان ها
با خدا و شما غریبه شدند
با خدا و شما و خوبی ها
قوم پر ادّعا غریبه شدند
شعر:مجید لشگری
بقیه الله
-
نورت آئينهی آئين مسلماني شد-بعثت
آیه آیه همه جا عطر جنان می آید
وقتی از حُسن تو صحبت به میان می آید
جبرئیلی که به آیات خدا مانوس است
بشنود مدح تو را با هیجان می آید
مي رسي مثل مسيحا و به جسم کعبه
با نفس هاي الهي تو جان می آید
بسکه در هر نفست جاذبهی توحیدی است
ریگ هم در کف دستت به زبان می آید
هر چه بت بود به صورت روی خاک افتاده ست
قبلهی عزت و ايمان به جهان مي آيد
با قدوم تو براي همهی اهل زمين
از سماوات خدا برگ امان مي آيد
نور توحيدي تو در همه جا پيچيده ست
از فراسوي جهان عطر اذان مي آيد
عرش معراج سماوات شده محرابت
ملکوتی ست در این جلوهی عالمتابت
خاک از برکت تو مسجد رحمانی شد
نور توحید به قلب بشر ارزانی شد
خواست حق، جلوه کند روشني توحیدش
قلب پر مهر تو از روز ازل بانی شد
ذکر لب های تو سرلوحهی تسبیحات است
عرش با نور نگاه تو چراغانی شد
قول و افعال و صفاتت همه نور محض اند
نورت آئينهی آئين مسلماني شد
به سراپردهی اعجاز و بقا ره یابد
هر که در مذهب دلدادگی ات فانی شد
خواستم در خور حسن تو کلامی گویم
شعر من عاقبتش حسرت و حیرانی شد
اي که مبهوت تو و وصف خطي از حسنت
عقل صد مولوی و حافظ و خاقاني شد
«از ازل پرتو حسنت ز تجلي دم زد
عشق پيدا شد و آتش به همه عالم زد»
جنتی از همهی عرش فراتر داری
تو که در دامن خود سورهی کوثر داري
دیدن فاطمه ات دیدن وجه الله است
چه نیازی است که تا عرش قدم بر داری
جذبهی چشم تو تسخیر کند عالم را
در قد و قامت خود جلوهی محشر داری
عالم از هيبت تو، شوکت تو سرشار است
اسداللهی چون حضرت حيدر داری
حسنين اند روی دوش تو همچون خورشید
جلوهی نورٌ علي نور ، مکرر داری
اهل بیت تو همه فاتح دل ها هستند
روشني بخش جهان، قبلهی دنيا هستند
اي که در هر دو سرا صبح سعادت با توست
رحمت عالمي و نور هدايت با توست
چشم امید همه خلق و شکوه کرمت
پدر امتي و اذن شفاعت با توست
با تو بودن که فقط صرف مسلماني نيست
آنکه دارد به دلش نور ولايت، با توست
بي ولاي علي اين طايفه سرگردانند
دشمني با وصي ات، عين عداوت با توست
بايد از باب ولاي علي آيد هر کس
در هواي تو و در حسرت جنت با توست
سالياني ست دلم شوق زيارت دارد
يک نگاه تو مرا بس، که اجابت با توست
کاش مي شد سحري طوف مدينه آنگاه
نجف و کرب و بلا و حرم ثارالله
یوسف رحیمی
-
ه سنگ قبر و گنبد و گلدسته و ضريح
اين روزها مسير حياتش عوض شده
شهر مدينه اي که صراطش عوض شده
از ياد رفت «آل محمد» به راحتي
بعد از پيامبر، صلواتش عوض شده
هيزم کنار خانهی زهرا براي چيست؟
ترحيم مصطفاست، بساطش عوض شده
بر آستانهی در «جنت» دخيل بست !
حتي مرام شعلهی آتش عوض شده
باران تازيانه و گلبرگ هاي ياس؟
اين شهر، بارش حسناتش عوض شده
اما چرا نشسته به پهلوي فاطمه
انگار ميخ در ثمراتش عوض شده
اين فاطمه ست که ز علي رو گرفته است؟
يا آفتاب خانه صفاتش عوض شده
عطري کبود مي وزد از سمت معجرش
در بين کوچه ها نفحاتش عوض شده
او رفتني است، اين در و ديوار شاهدند
اين روزها اگر حرکاتش عوض شده
نه سنگ قبر و گنبد و گلدسته و ضريح
حتي شمايل عتباتش عوض شده
کاروان دل
-
تا هست فاطمه به دگرها نیاز نیست
حقا که حقی و به نظرها نیاز نیست
حق را به شاید و به اگرها نیاز نیست
تو کعبه ای ، طواف تو پس گردن من است
پروانه را به گرد حجرها نیاز نیست
بی بال هم اگر بشوم باز می پرم
جبریل را به همت پرها نیاز نیست
حرف و حدیث پشت سرت را محل نده
توحید زاده را به خبرها نیاز نیست
گیرم کسی به یاری ات امروز پا نشد
تا هست فاطمه به دگرها نیاز نیست
من باشم و نباشم، فرقی نمی کند
تا آفتاب هست، قمرها نیاز نیست
یا اینکه من فدای تو یا اینکه هیچکس
وقتی سرم که هست به سرها نیاز نیست
حرف سپر فروختنت را وسط مکش
دستم که هست حرف سپرها نیاز نیست
محسن که جای خود حسنینم فدای تو
وقتی تو بی کسی به پسرها نیاز نیست
طاقت بیار ، دست تو را باز می کنم
گیسو که هست آه جگرها نیاز نیست
دیوار هم برای اذیت شدن بس است
دیگر فشار دادن درها نیاز نیست
لطیفیان
-
مادری بود که دست پسر ِ خویش گرفت
در غروبی غمگین....
بین یک کوچه تنگ
مادری بود که دست پسر ِ خویش گرفت
راهی ره شده بود .... راه در پیش گرفت ....
سند باغ فدک بود به دستان بتول
راهی ره شده بود دخت والای رسول
از میان کوچه می رود با پسرش...
بی حیایی ناگاه راهشان را سد کرد
دست سنگین خودش بالا برد
و به رخساره ی مادر کوبید
مات و مبهوت حسن
نیست در باور ِ او
مادرش افتاده ...
رنگ رخسار حسن گشت سپید
چشم ِ مادر شده تار دیگر او هیچ ندید...
آسمان دور سرش می چرخید
مادر افتاد زمین
بغضش آرام شکست
حسنش گریه کند
چادر خاکی مادر بتکاند که شده خاک آلود
حسنش باز فقط گریه کند ...
گویدش: " خیز که تا خانه رویم ...
پدر آنجاست و چشمش به در است
خیز از جا و کمک گیر ز من
دست بگذار به روی دوشم
مادر ِ بی رمق و بی هوشم "
باید از جا خیزد
رمقی نیست که زهرا خیزد
دست خود را روی دیوار گذاشت
دست دیگر را نیز
به روی شانه ی فرزندش برد
یا علی گفت و زجایش بر خاست ..
عزم رفتن او کرد به سوی خانه ی شاه
گم نمود است گمانم او راه
هاله ای ابر به رخساره ی او نقش گرفت
و از آن روز رخش را حتی
ز علی هم پوشاند
تا که جمعی در شب
به سرایی که پناه همه ی عالم بود
حمله ور گشته و در پشت در ِ خانه تجمع کردند
خواستند تا که علی راببرند
هیزم و آتش و دود
قسمت ِ درب همان خانه شده
آمد او پشت در و خواست که در باز کند
ناگهان یک نفری با لگدی
در ِ آن خانه به داخل هل داد
ناله ای رفت به عرش....
مادری پشت در است .....
میخ در سینه او ..
خون چکد روی زمین ...
باز هم یاری حیدر را کرد
گفت : "من مرده ام آیا که علی را ببرید؟"
ریسمان را بگرفت
نانجیبی به قلافی که به دستانش داشت
مزد یاری علی را داده ...
دست او را بشکست
لگدی هم زده بر پهلویش
استخوانش بشکست
هر که از ره آمد لگدی بر او زد
آنکه پیغمبر دین گفت که از من باشد ......
پاره ی قلب من است ........
هر که آزرد و را قلب مرا رنجانده ..........
و چنان بود که بعد از آن شب
چند روزی دگر او زنده نماند
موقع غسل شد و نیمه شبی
حیدر آمد و کبودی ِ تنش را نگریست
سر به دیوار گذاشت
گریه می کرد و صدا زد او را
کودکانش همه گرداگردش
ذکر مادر بگرفتند و سر و سینه زدند
حسن افکند خودش را بغل مادر خویش
و حسین صورت خود را کف پای مادر
بفشارد و بگرید و علی هم بیند
دل او درد آمد
کودکانش را او
همه دلداری داد
بردنش در دل شب
بی نشان خاک کنند
تا که حتی اثری از قبرش
باقی از خود نگذارد برای اینکه :
نشود هیچ کسی قصد جسارت بکند
و چنین گشت سر انجام همان مادر و طفل
که غروبی باهم
راهی ِ کوچه ی تنگی گشتند
بی نشان مادر شد
خونجگر کودک او
مادرش رفت ولی کودک ماند .....................!!
مادرش رفت ولی کودک ماند .....................!!
وحید مصلحی
-
علی ابن موسی (ع)
مه برج ایمان، علی ابن موسی
در دُرج امکان، علی ابن موسی
سپهر امامت، محیط کرامت
یم جود و احسان، علی ابن موسی
به آدم دهی دَم، به موسی دهی یَد
به عیسی دهی جان، علی ابن موسی
ولای تو باشد کمال ولایت
میان امامان، علی ابن موسی
تویی قدر و کوثر، تویی نور و فرقان
تویی آل عمران، علی ابن موسی
وجود تو ای جانِ جان، جانِ جان است
در آغوش ایران علی ابن موسی
به چشم تو نازم کز آن شیرِ پرده
شود شیرِ غرّان، علی ابن موسی
عجب نیست ناز ار کند مور راهت
به تخت سلیمان، علی ابن موسی
سُم آهویی را که ضامن شدی تو
زند بوسه رضوان، علی ابن موسی
بُوَد شیعه را در کمالِ تشیع
ولای تو میزان علی ابن موسی
سزد جن و انس و ملک بر تو گرید
چو دعبل ثنا خوان، علی ابن موسی
عجب نیست کز رأفت و رحمت تو
بَرَد بهره شیطان، علی ابن موسی
دل مرده گردد به خاک تو زنده
چو باغ از بهاران، علی ابن موسی
غباری که روی ضریحت نشیند
شفا خیزد از آن، علی ابن موسی
شود با نسیم بهشتِ حریمت
جهنم گلستان، علی ابن موسی
سزد انبیا در طواف مزارت
بخوانند قرآن، علی ابن موسی
دهد قبّهات نور بر چشم گردون
چو مهر درخشان، علی ابن موسی
بَرَد در حریم تو دست توسّل
دوصد پور عمران، علی ابن موسی
تو نوحیّ و ایران چو کشتی، چه بیمش
ز امواج طوفان، علی ابن موسی
کند جن و انس و ملک درد خود را
به خاک تو درمان، علی ابن موسی
همه آفرینش بود سفرهی تو
همه خلق مهمان، علی ابن موسی
تو شاه جهانی خوانند خَلقت
غریب خراسان، علی ابن موسی
تو در قصر مأمون شب و روز بودی
چو یوسف به زندان، علی ابن موسی
لبت بود خندان، دلت بود گریان
غمت بود پنهان، علی ابن موسی
به غمهای ناگفتهات باد جاری
سرشکم به دامان، علی ابن موسی
تو را بارها، بارها کشت مامون
به رنج فراوان، علی ابن موسی
نباید که با هیفده خواهر آخر
تو تنها دهی جان، علی ابن موسی
تو مسموم گشتی، دگر جسم پاکت
نشد سنگ باران، علی ابن موسی
تو دیگر جوادت نشد اِرباً اِربا
ز شمشیرِ بُرّان، علی ابن موسی
تو دستِ جدا گشته از تن ندیدی
به خاک بیابان، علی ابن موسی
تو شش ماهه طفلت در آغوش گرمت
نشد تشنه قربان، علی ابن موسی
دریغا، دریغا که با آل عصمت
شکستند پیمان، علی ابن موسی
به میثم نگاهی، که با خود ندارد
به جز کوه عصیان، علی ابن موسی
سازگار
-
طواف قبرِ تو يا ثامن الحجج كردم
سخن به مدح تو بايد فصيح و كامل گفت
هم از شكوه مقامت ، هم از فضائل گفت
شبيه صائبِ صاحب سخن قصيده نوشت
غزل غزل سر زلف تو را چو بيدل گفت
نه چند مثنوي و قطعه و غزل ، بايد
كه شرح قصة حسن تو در رسائل گفت
عبا ، نه ... اينكه گداي شما شدم كافيست
حديث حسن تو كي مي توان چو دعبل گفت
تفضلي ! كه فقط از تو خوانده ام يك عمر
و من نگفته ام و هر چه بود اين دل گفت
زلال اشك مرا از تبار كوثر كن
در آسمان دو دستت مرا كبوتر كن
*
به قفل بسته كليد اجابت است اينجا
كه آستانة جود و كرامت است اينجا
به دلنوازي جان در رواق او بنشين
چرا كه قبر مسيحاي عترت است اينجا
بكوش تا پرِ پروانه اش شوي ، زيرا
پر از تلأ لؤ شمع هدايت است اينجا
زلال اشك تو از چشمة خلوص دل
هميشه إذن دخولِ زيارت است اينجا
نه ديدن حرم و قبر و صحن و گلدسته
هدف وصال حقيقي حضرت است اينجا
دوباره كسبِ ثواب هزار حج كردم
طواف قبرِ تو يا ثامن الحجج كردم
*
ببين كه حال و هواي حرم چه عرفانيست
پر از بلور و كبوتر پر از چراغانيست
به لطف گنبد و گلدسته هاي زر پوشش
هميشه صحن حرم پر فروغ و نورانيست
كجاست روضة رضوان به غير از اين مرقد
كجاست جنت الأعلي اگر كه اينجا نيست
صداي پر زدن بال جبرئيل است اين
در ازدحام حرم گرمِ عطر افشانيست
حديث سلسله از يادمان نخواهد رفت
ولايتت به خدا شرطي از مسلمانيست
هزار مرتبه شكر خدا كه نور تو
چراغ زندگي مردمان ايرانيست
كتاب رأفت و مهرت پر از حكايتها
نظيرِ قصة آن پير مرد سلمانيست
ز يادِ مردمِ سايه نشين ايوانت
نرفته خاطره هاي نماز بارانت
*
سلام ! مظهر يكتاي « ليس إلا هو »
سلام ! حضرت خورشيد ! ماهِ يوسف رو
مقام عصمتتان « إنما يريد الله »
قسم به اشهد أن لا اله الا هو
شبي نشان بده از باب « يطمئن قلوب »
به چشم خسته مان گوشه اي از آن ابرو
دخيل گريه ببنديد زائران اينجا
به حلقه هاي ضريح مطهر از هر سو
چگونه ضامن دلهاي ما نخواهد شد
رئوف شهر كه كرده ضمانت آهو
خوشا به حال كسي كه شبيه اهل نظر
به خدمت حرمش گيرد از مژه جارو
غباري از اثر رفت و آمدش شايد
شبيه فرش حرم بر روي سرش باشد
*
هميشه باغ لبش غنچة تبسم داشت
كه خنده با لب نورانيش تفاهم داشت
تمام عمر شريفش ، مكارم الأخلاق
به لحظه لحظة اوقات او تجسم داشت
اگر امام رئوف است ، بسكه همواره
به سينه دغدغة مشكلات مردم داشت
براي رزق تمامِ كبوتران شهر
حياط خانة آقا هميشه گندم داشت
هر آنكه جرعه اي از جام معرفت نوشيد
سري به خاك قدوم امام هشتم داشت
و هر فرشته براي تبرك بالش
به خاك راه امامِ رضا تيمم داشت
براي ما به جز اين آستان پناهي نيست
از آسمانِ حرم تا بهشت راهي نيست
*
تويي كه اين همه دارالشفايِ دل داري
نرفته از حرمت نا اميد بيماري
دوباره نغمة نقّاره خانه مي آيد
شفا گرفته كسي با تفضّلت ! آري
كجاست گوش دلي تا كه بشنود هر روز
از اين ترنم نقاره بانگ بيداري
دو بال پر زدنت را قنوت اشكت كن
ببين براي پريدن عجب سبكباري
دوباره پنجره فولاد و إذن كرب و بلا
ميان صحن حرم شد چه گريه بازاري
دوباره روضه گرفتند زائران اينجا
بياد مشك عطش نوش و خشك سرداري
رهاست در نفس اين حرم شميم ياس
به ياد علقمه و قبر حضرت عباس
یوسف رحیمی
-
شعرهای مذهبی
شعر اول: باغبان) نام اصلی > معلم (در مورد امام خمینی «ره»)
معلم باغبان لالهها بود
به هر گل آب میداد
به هر گل نور میبخشید
شبها در کنار باغ میماند
معلم نور چشم هر گلی بود
امید باغ، نور باغبان بود
امید هر گلی تنها به این بود،
که روزی باغبان او را بچیند
که شاید گل خدایش را ببیند
گلی کز خاک باغ آزاد میگشت،
نمیپژمرد هرگز
شتابان، بیدرنگ از خاک دل میکند
سوی آسمان میرفت
گویی بال و پر مییافت
دور از کهکشان میرفت
معلم، پیر؛ اما با صفا بود
معلم نور چشم بچهها بود
رخش خورشید روشن بود
نگاهش پر امید و مهربان
همراه گلها بود
قلبش آبیِ آبی
به رنگ آب اقیانوس
قدر کهکشانها بود
-
انتظار (در مورد امام زمان«عج»)
عاشق و سوخته و بدنظري خسته و زار
لب گشودند به ابراز غم از هجرت يار
گفت عاشق كه خدايا چه كنم با معشوق
كه ندارد سر سازش به من عشق شعار؟
قلبم از عشق تهي گشته خدايا تو ببخش
ولي از عشق به ليلي دل من پاك بدار
پاك ربّا تو ترحم كن و گر فصل كني
من عاشق صفت اندر صفِ عشاق بدار
چو رها كردم از آن عشق دروغين خود را
تو كه معشوق تويي پاي به قلبم بگذار
چو روان شد اشك از ديده ی عاشق، حالي
ز سرش عقل برفت و ز دلش تاب و قرار
چو چنين گفت و چو بشنود چنين، عاشق مست
مِي بنوشيد و زمين خورد و به پا خاست دوبار
آن دو گفتند كه اي عاشق شوريده ی مست
خود به ما هم بشناسان، عجب از آن همه كار!
گفت: ياران، منِ «مجنون» پس از اين نامم را
مفتخر، چون گلِ زيبا ببرم، نِي چون خار
پس از او سوخته چون نِي به شكايت برخاست
گفت: ربّا دل من كن ز محبت سرشار
پر و بال و دلم از شعلة يك شمع بسوخت
كه مگر چاره شود دردِ دل از گرمي نار
ولي اكنون كه ز ظلمش دل من تاريك است
نكند شمع، كمي بر دل من، نور نثار
بارالها به زمينِ دل غمديده ی من،
بذر شادي بنشان، عشق بهارانه ببار
وحي شد، سوختهدل از چه چو نِي مينالي؟
تو كه معشوقه ی شمعي و هم او بر تو نگار
گفت: در قلب منِ سوخته و عشق به شمع
رازها هست، خدايا تو بگو آن اسرار
وحي شد، سوخته خاموش! دل اين گونه سرشت
آن خدايي كه گلش كرده جهان را چو بهار
حال اي سوختهدل همچو همان عاشقِ مست
دلِ خود را تو به معشوق خداوند سپار
چو شنيد اين سخن از شور و شعف بال گشاد
رفت بالا و فرود آمد از آن؛ طوطي وار،
گفت: شكرا كه خدا از درِ غيبم بخشيد
پس از اين، كِي بكنم نام قشنگم انكار؟
آن دو گفتند كه اي سوخته ی پر زِ سرور
تو كه اي كز غم دل گويي و از قلب دچار؟
گفت: ياران، منِ «پروانه» پس از اين رخداد
آنچه عمر است به جا خانه كنم در گلزار
پس از او بد نظر از فرط خجالتزدگي
با دو چشمِ تر و دل غمزده بنشست كنار
عاشق و سوخته گفتند كه اي دوست بايست
بس عجيب است به ما از چه كني اين رفتار!؟
گفت: ياران، چه بدانيد و چه پرسيد از من؟
آنچه از گفتنِ آن شرم كنم و ز اقرار
مِي گواراي تو مجنون كه به درگاه خداي
عشق ليلي است تو را ماية شاديّ و فخار
يا تو پروانة زيبا كه شدي همدمِ گل
منِ نفرين شده را با گل و با عشق چه كار؟
تا شنيدم سخن از مردمِ دنيا، هرگز
نشنيدم ز كسي حرف و سخن جز بَيغار( )
چشم وا كردم و تا فردِ غريبي ديدم
همه گفتند: چرا چشم و دلش شد بيمار؟
پس از آن حادثه قلبم به كسي نسپردم
بنشستم تك و تنها به كناري ناچار
عاقبت، راه خلاصي چو بجستم زآن حال
از همان دم بنمودم دل و چشمم تيمار
تا كه جبريلِ امين مژدة عشقم آورد
گفت: از دستِ دل و ديدة خود غم مگسار
پيشه كن صبر و بمان منتظر رجعت يار
تا ببيني تو ز معشوق خدايت رخسار
انتظار است، فقط راه پرستيدنِ دوست
انتظار است، ره ديدن روي از دلدار
اين بگفت و پس از آن قصد عزيمت بنمود
گفتم: اي دوست، به معشوق بگو اين گفتار:
صبر ايوبي «ايمان» نكند طاقت هجر
تو صبوري، دست از صبر چو زينب بردار
-
گنج علی«ع» (در مورد حضرت فاطمه «س»)
سلام من به نورِ ماه، در شب
به يك مادر كه امشب سوزد از تب
به آن وقتي كه جبرائيل اشكش
گواه صدق شد بر گریه ی رب
سلامم بر حصيرِ رازِ زهرا(س)
يگانه مونس امراض زهرا(س)
حصير زير پهلويِ شكسته
گرفته درد، درمان را ز زهرا(س)
سلام من به درد دل كه مهتاب،
علي(ع) دارد؛ ولي زهرايِ بيتاب
چو ميترسد كه چاه از غم بخشكد
دريغ از درد دل با چاه و با آب
حسن(ع) جانم، حسين(ع) اي نور ديده
عصاها بهر زهراي خميده
تو اي زينب(س) ز اكنون صابري كن
صبوري چون تو چون عالم نديده
چه شد امشب كه، كه زهرا(س) خانه كرده،
تميز و موي زينب(س) شانه كرده
مگر در خواب، زينب(س) را خدايا
تماشا كنج آن ويرانه كرده
دمي گيرد حسينش را در آغوش
چو ميبيند گلويش، ميرد از هوش
مگر سر را سر نِي ديده او، يا
غريو شادي شامش رسد گوش
نماز شب چرا بنشسته خواند
مگر نتواند او استاده ماند
خدا مرگ است تنها راه چاره
مگر او را ز بند غم رهاند
دگر فكري نمانده در سر اوي
به جز وقت وداع همسر اوي
علي(ع) تنهاست بعد از فوت زهرا(س)
رود از پيش او همسنگر اوي
خدا امشب علي(ع) را شام رنج است
زمين را ميكند، همكام رنج است
مگر گنجي نهان كرده است از پيش
كه اكنون در زمين دنبال گنج است
-
جدایی (در مورد امام زمان «عج»)
اباصالح همان كشتيّ نوح است
نه آن كشتي كه او ناجيّ نوح است
من آن كنعانم و نوحم بوم باب
ولي كِي آيدم ناجي از اين آب؟
از اين دنياي طوفاني، رهايي
نباشد تا بوَم در اين جدايي
مگر يابم رهي بهر توسل
كنم بر يوسف زهرا توكل
مگر آيد نجاتي از در غيب
شود يكباره دنيا عاري از عيب
بيا از چشمهايم پرده بردار
و اگر نه كِي ببينم از تو رخسار؟
كه چشمم بهر اين لايق نباشد
به دريا جز تو ام قايق نباشد
-
کوثر (در مورد حضرت فاطمه «س»)
چنين روزي به مكه شايع افتاد
خبر پيچيد چون طوفان و چون باد
رسول حق كه دعويدار بر ماست
ندارد نسل كآن را رهنمون باد
خدايا خود ببين اينها چه گويند
چه تهمتها چه صحبتها بگويند
وليكن اي خدا من را پسر نيست
مگر اين عيبها بيجا بجويند
ندا آمد محمد(ص) اي پيمبر
پيامم بر كه اعطيناك كوثر
نماز شكر خوان قربان بياور
كنم عاصابنوائل را من ابتر
-
خون خدا (در مورد امام حسین «ع»)
من كه ياد از نام مولا ميكنم،
وصف نامي پر ز معنا ميكنم
چهار حرف عشق هر مجنون بْوُد
حاء است و سين و ياء و نون بْوُد
گر بچيني حرفهايش پيش هم
قلب را هر دم زند آتش ز غم
اين تفاسير حروف زيب و زِين
ذهن «ايمان» گفته در وصف حسين(ع)
حاء يعني «حامد و حمدِ حميد»
كز رخ او ماهتر عالم نديد
حاء يعني هم «حكيم و هم حزين»
حاء دارد معني «حبل المتين»
حاء «حر واقعي در كربلاست»
مظهرِ «حق چيره، ظالم برملا» ست
سين «سرش را روي نيها ميزدند»
بر لبانش تركه، ددها ميزدند
سين، يعني «سر از او بْبريدهاند»
آن يتيمان رأس او را ديدهاند
سين، اين «سبطُ النبي در خون بْوُد»
شيعه ی حيدر بدو مجنون بْوُد
ياء، «يك سو لالة ام البنين»
يك طرف «ياس علي روي زمين»
ياء، يعني «يك دم آرامش نيافت»
ابر حتي بر حسين(ع) بارش نيافت
نون، «نزد حق به حق او بنده بود»
قلب حق از عشق او آكنده بود
نون يعني «نوري از الله بود»
اين حسين(ع) تفسير ثارالله بود
نون آمد تا كند نامش تمام
گفت از حق آمد اينك اين پيام
«اين حسين(ع) خون من است اندر زمين
ريختند آن را به ناحق بر زمين»
گر شما در ذهن خود ميپروريد
كاين حسين(ع) را ميتوانش سر بريد،
من بگويم، بر خدا نايد گزند
خود خدا گفته است دفتر را ببند:
«گر فرشته بهر آدم سجده كرد
بر شه دين، كل عالم سجده كرد»
حرف من اين است، گويم اين كلام
شمس بي نور است، نزد اين امام
قلب بيمارم به عشقش مبتلاست
آرزويم ديدن كرب و بلاست،
كآن اثر كز تربت پاكان بود
بهر درد قلب من درمان بود
-
لاله شش ماهه (در مورد حضرت علی اصغر)
مادري، عشقي و طفلي شيرخوار
لالهاي، در حنجرش تيري چو خار
حرمله، تير سه شعبه در كمان
آن سفيدي گلو كرده نشان
چون جدا شد تير از آن دست پليد
رفت تا بر حنجر اصغر رسيد
شرم كرد از روي شش ماهه ولي،
اذن آمد بهرش از رب جلي
طفل در دست پدر زد دست و پاي
لرزهاي افتاد در عرش خداي
مثل ماهي يم آغوشش شكافت
قدر عقل خود شهادت را شناخت
خون پاكش را پدر بالا فكند
قطرهها نزد خدا پرچم شدند
زان لواي سرخ، نار آمد پديد
جايگاه حرمله؛ نارٌ شديد
قطعهاي شد پرچم سرخ حرم
شهر شاه عالمين و عشق و غم
از رباب(س) و عمهاش زينب(س)، حسين(ع)
شد خجل، چون آب نهر و آب عين
آبِ دشمن، تيرِ كين و قهر بود
بهر اصغر خوشتر از صد نهر بود
باب، راهي بهر دفن او بجست
تا نهان دارد تنش از اُم، نخست
ليك مادر خود از آن آگاه بود
اين جدايي هجر نور از ماه بود
گفت بهر آخرين ديدارمان
صبر كن بوسم گل بيخارمان
طفلكم را تير اين گونه چرا؟
سرخ كرده صورت و گونه چرا؟
حرمله اي تير، اندازِ پليد
كي ز شش ماههام كسي آسيب ديد؟
كاين چنين كردي گلوي اصغرم
جاي سير از آب، پر خون در برم
حال اگر آبش نداديد از جفا
اين سه شعبه چيست از پشت قفا؟
اي حسين(ع) اينك علي را خاك كن
جسم او از گَرد دنيا پاك كن
در بهشتش سير صد شط ميكند
جد او احمد(ص) وُ را دعوت كند
-
شمس الضحی (در مورد پیامبر اکرم «ص»)
ربيع آمد خدا آغوش وا كرد
درِ رحمت به هر مدهوش وا كرد
چو هفده شد بيامد كودكي ماه
به دنيا ماه من مه را دو تا كرد
زمين آمد چو رخشان نوري از عرش
زمين با عرش جايش جا به جا كرد
چو جبرائيل با وي همنشين گشت
خدا روح الامينيّاش عطا كرد
خدا تا آن زمان پيدا نميشد
رسول آمد، خدايش حقنما كرد
چو در عرش برين، حق شمس را ديد
محمد(ص) عرش را بر حق سزا كرد
بگفتا آمنه والله اين طفل
ز اكنون عهد محكم با خدا كرد
به خواب صادقه ديدم خداوند
مرا از ساير زنها جدا كرد
نميدانستم اين كودك چه نامم
خدا خود كودكم را مصطفي(ص) كرد
زمين بر ناتواني لب چو بگشاد
محمد(ص) را خدا در عرش جا كرد
چو بالا رفت عرش از جاي برخاست
محمد(ص) محفل حق با صفا كرد
به معراجش ملائك را چو ميديد
ملك از او تقاضاي شفا كرد
خدا را حيف آمد صامتي پس
كلام آغاز با شمسالضحي كرد
چو از اسرار قلب او خبر داشت
سخن با وي به صوت مرتضي(ع) كرد
تو «ايمان» گر ره معشوق پويي
تواني دِينِ دين خود ادا كرد
-
زهرای دوم (در مورد حضرت معصومه «س»)
گفتم كه در مدينه، دور است قبر زهرا(س)
گفتا بيا به نزدِ، زهراي دوم اين جا
گفتم چهل مزار و، يك زاﺋﺮ غريب است
گفتا كه سيل عشاق، گرد حرم عجيب است
گفتم زكيه است و، او زادة ﭘﻴﻤﺒﺮ(ص)
گفتا كه باب او راست، موسايِ ابن جعفر(ع)
گفتم كه دخت احمد(ص)، او مادر حسين(ع) است
گفتا كه زهرﺓ من، بانوي عالمين است
گفتم كه همسر اوي، هم عالي است و اعلي
گفتا برادرش را، گويند باب الاِشفاء
گفتم كه پيكرش بر، دست پدر چه خوش خفت
گفتا دو تن ز معصوم، معصومه را وداع گفت
گفتم نبي اكرم(ص)، در موردش بگفته است
گفتا بگو كه گويم، موسي الرضا(ع) ﭼﻪ گفته است
گفتم كه عطر و بويش، عطر همو بهشت است
گفتا كه مزد زائر، عارف به او بهشت است
گفتم كه نور چشمم، ياس و سمن بياوَرْد
گفتا كه زائرِ او، رو سوي من بياوَرْد»
گفتم كه نور خورشيد، از نور او عجب كرد
گفتا كه زائر اين جا، ديدار روي رب كرد
گفتم بگو به «ايمان»، بانوي خود بگويم
گفتا نگر به اطراف، من هم غلام اويم
گفتم كه تاب رفته است، غرق سياهي ام گم
گفتا توسلي جوي، از درب وادي قم
-
انتظار
وقتی فسر ده ایم و كسی را ملال نیست
دیگر برای فصل شكفتن مجال نیست
غلطیده درخزان زمینیم واضطراب
دوریم از گذشته سبزی كه حال نیست
یك چشمه در حوالی این خاك تشنه نیست
جاریست این حقیقت تلخ و زلال نیست
آدم دچار غفلت مطلق گراییست
یعنی هوای آینه در اعتدال نیست
عمریست بر مدار خطر میرود زمین
دیگر ظهور حضرت حق را مجال نیست
شمشیر جلوه گاه تمام قبیله هاست
وقتی كه در سرشت بشر جز جدال نیست
امروز پهلوان مصافیم و روز حشر
در بارگاه خوف كسی را مجال نیست
مرغیم ودر هوای پریدن نشسته ایم
خاكستر است چاره پرواز... بال نیست
اینگونه كآفتاب حقیقت نهان شده ست
ای سایه های سرد شما را زوال نیست
با این شكسته بالی ودرماندگی چرا
دنیا در انتظار ظهور و وصال نیست
-
السلام علیک یا ابا عبدالله
شعری از سید حمیدرضا برقعی
به نام عشق
«قتل الله قوماْ قتلوک»
...ناگهان قلب حرم وا شد و یک مرد جوان
مثل تیری که رها می شود از دست کمان
خسته از ماندن و آماده رفتن شده بود
بعد یک عمر رها از قفس تن شده بود
مست از کام پدر بود و لبش سوخته بود
مست می آمد و رخساره برافروخته بود
روح او از همه دل کنده ، به او دل بسته
بر تنش دست یدالله حمایل بسته
بی خود از خود ، به خدا با دل و جان می آمد
زیر شمشیر غمش رقص کنان می آمد
یاعلی گفت که بر پا بکند محشر را
آمده باز هم از جا بکند خیبر را
آمد ، آمد به تماشا بکشد دیدن را
معنی جمله در پوست نگنجیدن را
بی امان دور خدا مرد جوان می چرخید
زیرپایش همه کون و مکان می چرخید
بارها از دل شب یک تنه بیرون آمد
رفت از میسره از میمنه بیرون آمد
آن طرف محو تماشای علی حضرت ماه
گفت:لاحول ولاقوه الابالله
مست از کام پدر، زاده لیلا ، مجنون
به تماشای جنونش همه دنیا مجنون
آه در مثنوی ام آینه حیرت زده است
بیت در بیت خدا واژه به وجد آمده است
رفتی از خویش ، که از خویش به وحدت برسی
پسرم! چند قدم مانده به بعثت برسی
نفس نیزه و شمشیر و سپر بند آمد
به تماشای نبرد تو خداوند آمد
با همان حکم که قرآن خدا جان من است
آیه در آیه رجزهای تو قرآن من است
ناگهان گرد و غبار خطر آرام نشست
دیدمت خرم و خندان قدح باده به دست
آه آیینه در آیینه عجب تصویری
داری از دست خودت جام بلا می گیری
زخم ها با تو چه کردند ؟جوان تر شده ای
به خدا بیش تر از پیش پیمبر شده ای
پدرت آمده در سینه تلاطم دارد
از لبت خواهش یک جرعه تبسم دارد
غرق خون هستی و برخواسته آه از بابا
آه ، لب واکن و انگور بخواه از بابا*
گوش کن خواهرم از سمت حرم می آید
با فغان پسرم وا پسرم می آید
باز هم عطر گل یاس به گیسو داری
ولی اینبارچرا دست به پهلو داری؟!
کربلا کوچه ندارد همه جایش دشت است
یاس در یاس مگر مادر من برگشته است؟!
مثل آیینهء در خاک مکدر شده ای
چشم من تار شده ؟یا تو مکرر شده ای؟!
من تو را در همه کرب و بلا می بینم
هر کجا می نگرم جسم تو را می بینم
ارباْ اربا شده چون برگ خزان می ریزی
کاش می شد که تو با معجزه ای برخیزی
مانده ام خیره به جسمت که چه راهی دارم
باید انگار تو را بین عبا بگذارم
باید انگار تو را بین عبایم ببرم
تا که شش گوشه شود با تو ضریحم پسرم...
.....
-
این اشک ها به پای شما آتشم زدند
شکرخدا برای شما آتشم زدند
من جبرییل سوخته بالم ،نگاه کن!
معراج چشم های شما آتشم زدند
سر تا به پا خلیل گلستان نشین شدم
هر جا که در عزای شما آتشم زدند
از آن طرف مدینه و هیزم،ازاین طرف
با داغ کربلای شما آتشم زدند
بردند روی نیزه دلم را و بعد از آن
یک عمر در هوای شما آتشم زدند
گفتم کجاست خانه خورشید شعله ور
گفتند بوریای شما، آتشم زدند
مربع
دیروز عصر تعزیه خوانان شهرمان
همراه خیمه های شما آتشم زدند
امروز نیز نیّر وعمان ومحتشم
با شعر در رثای شما آتشم زدند...
-
با اشک هاش دفتر خود را نمور کرد
در خود تمام مرثیه ها را مرور کرد
ذهنش ز روضه ها ی مجسم عبور کرد
شاعر بساط سینه زدن را که جور کرد
احساس کرد از همه عالم جدا شده است
در بیت هاش مجلس ماتم به پا شده است
در اوج روضه خوب دلش را که غم گرفت
وقتی که میز و دفتر و خودکار دم گرفت
وقتش رسیده بود به دستش قلم گرفت
مثل همیشه رخصتی از محتشم گرفت
باز این چه شورش است که در جان واژه ها ست
شاعر شکست خورده طوفان واژه هاست
بی اختیار شد قلمش را رها گذاشت
دستی زغیب قافیه را کربلا گذاشت
یک بیت بعد ، واژه ی لب تشنه را گذاشت
تن را جدا گذاشت و سر را جدا گذاشت
حس کرد پا به پاش جهان گریه می کند
دارد غروب فرشچیان گریه می کند
با این زبان چگونه بگویم چه ها کشید
بر روی خاک و خون بدنی را رها کشید
او را چنان فنای خدا بی ریا کشید
حتی براش جای کفن بوریا کشید
در خون کشید قافیه ها را ، حروف را
از بس که گریه کرد تمام لهوف را
اما در اوج روضه کم آورد و رنگ باخت
بالا گرفت کار و سپس آسمان گداخت
این بند را جدای همه روی نیزه ساخت
"خورشید سر بریده غروبی نمی شناخت
بر اوج نیزه گرم طلوعی دوباره بود"
اوکهکشان روشن هفده ستاره بود
خون جای واژه بر لبش آورد و بعد از آن ...
پیشانی اش پر از عرق سرد و بعد از آن ...
خود را میان معرکه حس کرد و بعد از آن ...
شاعر برید و تاب نیاورد و بعد از آن ...
در خلسه ای عمیق خودش بود و هیچکس
شاعر کنار دفترش افتاد از نفس...
-
از سید حمیدرضا برقعی
:::: گفتند عصر واقعه آزاد شد فرات ::::
به نام عشق
تقدیم به جوانان حضرت زینب (س)
قامت کمان کند که دوتا تیر آخرش
یک دم سپر شوند برای برادرش
خون عقاب در جگر شیرشان پر است
از نسل جعفرند و علی این دو لشکرش
این دو ز کودکی فقط ایینه دیده اند
آیینه ای که آه نسازد مکدرش
واحیرتا که این دو جوانان زینبند؟
یا ایستاده تیغ دو سر در برابرش
با جان و دل دو پاره جگر وقف می کند
یک پاره جای خویش و یکی جای همسرش
یک دست گرم اشک گرفتن ز چشمهاش
مشغول عطر و شانه زدن دست دیگرش
چون تکیه گاه اهل حرم بود و کوه صبر
چشمش گدازه ریخت ولی زیر معجرش
زینب به پیشواز شهیدان خود نرفت
تا که خدا نکرده مبادا برادرش...
زینب همان شکوه که ناموس غیرت است
زینب که در مدینه قرق بود معبرش
زینب همان که فاطمه از هر نظر شده است
از بس که رفته این همه این زن به مادرش
زینب همان که زینت بابای خویش بود
در کربلا شدند پسرهاش زیورش
گفتند عصر واقعه آزاد شد فرات
وقتی گذشته بود دگر آب از سرش...
-
اثر بسیار زیبای سید امیرحسین میرحسینی
خواب دیدم خواب اینکه مرده ام
خواب دیدم خسته و افسرده ام
روی من خروارها از خاک بود
وای قبر من چه وحشتناک بود
تا میان گور رفتم دل گرفت
قبر کن سنگ لحد را گل گرفت
ناله می کردم ولیکن بی جواب
تشنه بودم تشنه یک جرعه آب
بالش زیر سرم از سنگ بود
غرق وحشت سوت و کور و تنگ بود
خسته بودم هیچ کس یارم نشد
زان میان یک تن خریدارم نشد
هرکه آمد پیش حرفی راند و رفت
سوره حمدی برایم خواند و رفت
نه شفیقی نه رفیقی نه کسی
ترس بود و وحشت و دلواپسی
آمدند از راه نزدم دو ملک
تیره شد در پیش چشمانم فلک
یک ملک گفتا بگو نام تو چیست
آن یکی فریاد زد رب تو کیست
ای گنهکار سیه دل بسته پر
نام اربابان خود یک یک ببر
در میان عمر خود کن جستجو
کارهای نیک و زشتت را بگو
ما که ماموران حق داوریم
نک تو را سوی جهنم می بریم
دیگر آنجا عذر خواهی دیر بود
دست و پایم بسته در زنجیر بود
نا امید از هر کجا و دلفکار
می کشیدندم به خفت سوی نار
ناگهان الطاف حق آغاز شد
از جنان درهای رحمت باز شد
مردی آمد از تبار آسمان
نور پیشانیش فوق کهکشان
چشمهایش زندگانی می سرود
درد را از قلب آدم می زدود
گیسوانش شط پر جوش و خروش
در رکابش قدسیان حلقه بگوش
صورتش خورشید بود و غرق نور
جام چشمانش پر از شرب طهور
لب که نه سرچشمه آب حیات
بین دستش کائنات و ممکنات
خاک پایش حسرت عرش برین
طره یی از گیسویش حبل المتین
بر سرش دستار سبزی بسته بود
بر دلم مهرش عجب بنشسته بود
در قدوم آن نگار مه جبین
از جلال حضرت عشق آفرین
دو ملک سر را به زیر انداختند
بال خود را فرش راهش ساختند
غرق حیرت داشتند این زمزمه
آمده اینجا حسین فاطمه
صاحب روز قیامت آمده
گویی بهر شفاعت آمده
سوی من آمد مرا شرمنده کرد
مهربانانه به رویم خنده کرد
گفت آزادش کنید این بنده را
خانه آبادش کنید این بنده را
اینکه اینجا این چنین تنها شده
کام او با تربت من وا شده
مادرش او را به عشقم زاده است
گریه کرده بعد شیرش داده است
بارها بر من محبت کرده است
سینه اش را وقف هیئت کرده است
اینکه می بینید در شور است و شین
ذکر لالائیش بوده یا حسین(ع)
دیگران غرق خوشی و هلهله
دیدم او را غرق شور و هروله
با ادب در مجلس ما می نشست
او به عشق من سر خود را شکست
سینه چاک آل زهرا بوده است
چای ریز مجلس ما بوده است
خویش را در سوز عشقم آب کرد
عکس من را بر دل خود قاب کرد
اسم من راز و نیازش بوده است
خاک من مهر نمازش بوده است
پرچم من را بدوشش می کشید
پا برهنه در عزایم می دوید
اقتدا به خواهرم زینب نمود
گاه میشد صورتش بهرم کبود
بارها لعن امیه کرده است
خویش را نذر رقیه کرده است
تا که دنیا بوده از من دم زده
او غذای روضه ام را هم زده
اینکه در پیش شما گردیده بد
جسم و جانش بوی روضه می دهد
حرمت من را به دنیا پاس داشت
ارتباطی تنگ با عباس داشت
نذر عباسم به تن کرده کفن
روز تاسوعا شده سقای من
گریه کرده چون برای اکبرم
با خود او را نزد زهرا می برم
هرچه باشد او برایم بنده است
او بسوزد صاحبش شرمنده است
در قیامت عطر و بویش میدهم
پیش مردم آبرویش میدهم
باز بالاتر به روز سرنوشت
میشود همسایه من در بهشت
آری آری هرکه پا بست من است
نامه ی اعمال او دست من است
-
همین که دست قلم در دوات می لرزد
به یاد مهر تو چشم فرات می لرزد
نهفته راز «اذا زلزلت» به چشمانت
اگر اشاره کنی کائنات می لرزد
«هزار نکتهء باریک تر ز مو اینجاست»
بدون عشق تو بی شک صراط می لرزد
مگر که خار به چشمان خضر خود دیدی
که در نگاه تو آب حیات می لرزد
تو را به کوثرو تطهیرو نور گریه مکن
که آیه آیه تن محکمات می لرزد
کنون نهاده علی سر،به روی شانهء در
و روی گونهء او خاطرات می لرزد
غزل تمام نشد،چند کوچه بالاتر
میان مشک سواری فرات می لرزد
سپس سوار می افتد ،تو می رسی از راه
که روضه خوان شوی اما صدات می لرزد
□□□
وعصر جمعه کنار ضریح روی لبم
به جای شعر دعای سمات می لرزد ...
-
یا حبیب الباکین
یک
یادم آمد شب بی چتر وکلاهی ؛ که به بارانی مرطوب خیابان ؛ زدم آهسته و گفتم چه هوایی است خدایی ؛
من و آغوش رهائی ؛ سپس آنقدر دویدم، طرف فاصله تا از نفس افتاد نگاهم به نگاهی ؛
دلم آرام شد آنگونه که هر قطرهء باران، غزلی بود نوازش گر احساس که می گفت فلانی! چه بخواهی چه نخواهی به سفر می روی امشب ؛ چمدانت پر باران شده پیراهنی از ابر به تن کن وبیا! ؛
پس سفر آغاز شد و نوبت پرواز شد و راه نفس باز شد و قافیه ها از قفس حنجره آزاد و رها
در منِ شاعر؛ منِ بی تاب تر از مرغ مهاجر؛ به کجا می روم اقلیم به اقلیم؛ خدا هم سفرم بود و جهان زیر پرم بود سراسر ؛
که سر راه به ناگاه مرا تیشهء فرهاد صدا زد : نفسی صبر کن ای مرد مسافر ؛
قَسَمَت می دهم ای دوست سلام من دلخستهء مجنون شده را نیز به شیرین غزلهای خداوند به معشوق دوعالم برسان؛
باز دلم شور زد آخر به کجا می روی ای دل، که چنین مست ورها می روی ای دل،
مگر امشب به تماشای خدا می روی ای دل، نکند باز به آن وادی... ،
مشغول همین فکر وخیالات پر از لذت و پر جاذبه بودم ؛ که مشام دل من پر شد از آن عطر غریبی، که نوشتند کمی قبل اذان سحر جمعه پراکنده در آن دشت خداییست.
دو
چشم وا کردم وخود را وسط صحن وسرا ، عرش خدا، کرب وبلا ، مست و رها در دل آیینه؛
جدا از غم دیرینه ولی دست به سینه یله دیدم
من سر تا به قدم ، محو حرم ، بال ملک دور و برم ، یک سره مبهوت به لاهوت رسیدم ؛ چه بگویم که چه دیدم ؛ که دل از خویش بریدم ، به خدا رفت قرارم ،
نه... به توصیف چنین منظره ای واژه ندارم؛ سپس آهسته نشستم،و نوشتم (فقط ای اشک امانم بده تا سجدهء شکری بگذارم )
که به ناگاه نسیم سحری، از سر گلدستهء باران واذان آمد و
یک گوشه از آن پردهء در شور عراقی و حجازی به هم آمیخته را پس زدو
چشم دلم افتاد به اعجاز خداوند ، به شش گوشهء معشوق
خدایا تو بگو این منم آیا ، که سراپا شده ام محو تمنا و نماشا ،
فقط این را بنویسید رسیده است لب تشنه به دریا ، دلم آزاد شد از همهمه دور
از همه مدهوش ، غم وغصه فراموش ،
در آغوش ضریح پسر فاطمه آرام سر انجام گرفتم.
سه
...
-
بحر طویلی دیگر از سید حمیدرضا برقعی
به نام عشق
«این صدای تپش قلبم نیست
درحسینهء دل سینه زنی ست»
عصر یک جمعهء دلگیر، دلم گفت بگویم بنویسم که چرا عشق به انسان نرسیده است؟چرا آب به گلدان نرسیده است؟چرا لحظهء باران نرسیده است؟ وهر کس که در این خشکی دوران به لبش جان نرسیده است، به ایمان نرسیده است و غم عشق به پایان نرسیده است. بگو حافظ دلخسته زشیراز بیاید بنویسد که هنوزم که هنوز است چرا یوسف گمگشته به کنعان نرسیده است ؟چرا کلبه احزان به گلستان نرسیده است؟دل عشق ترک خورد، گل زخم نمک خورد، زمین مرد، زمان بر سر دوشش غم و اندوه به انبوه فقط برد،فقط برد، زمین مرد، زمین مرد ،خداوند گواه است،دلم چشم به راه است، و در حسرت یک پلک نگاه است، ولی حیف نصیبم فقط آه است و همین آه خدایا برسد کاش به جایی، برسد کاش صدایم به صدایی...
عصر این جمعه دلگیر وجود تو کنار دل هر بیدل آشفته شود حس، تو کجایی گل نرگس؟به خدا آه نفس های غریب تو که آغشته به حزنی است زجنس غم و ماتم، زده آتش به دل عالم و آدم مگر این روز و شب رنگ شفق یافته در سوگ کدامین غم عظمی به تنت رخت عزا کرده ای؟ ای عشق مجسم! که به جای نم شبنم بچکد خون جگر دم به دم از عمق نگاهت. نکند باز شده ماه محرم که چنین می زند آتش به دل فاطمه آهت به فدای نخ آن شال سیاهت به فدای رخت ای ماه! بیا صاحب این بیرق و این پرچم و این مجلس و این روضه و این بزم توئی ،آجرک الله!عزیز دو جهان یوسف در چاه ،دلم سوخته از آه نفس های غریبت دل من بال کبوتر شده خاکستر پرپرشده، همراه نسیم سحری روی پر فطرس معراج نفس گشته هوایی و سپس رفته به اقلیم رهایی، به همان صحن و سرایی که شما زائر آنی و خلاصه شود آیا که مرا نیز به همراه خودت زیر رکابت ببری تا بشوم کرب و بلایی، به خدا در هوس دیدن شش گوشه دلم تاب ندارد ،نگهم خواب ندارد، قلمم گوشه دفتر غزل ناب ندارد، شب من روزن مهتاب ندارد، همه گویند به انگشت اشاره مگر این عاشق بیچارهء دلدادهء دلسوخته ارباب ندارد...تو کجایی؟ تو کجایی شده ام باز هوایی،شده ام باز هوایی...
گریه کن ،گریه وخون گریه کن آری که هر آن مرثیه را خلق شنیده است شما دیده ای آن را و اگر طاقتتان هست کنون من نفسی روضه ز مقتل بنویسم، و خودت نیز مدد کن که قلم در کف من همچو عصا در ید موسی بشود چون تپش موج مصیبات بلند است، به گستردگی ساحل نیل است، و این بحر طویل است وببخشید که این مخمل خون بر تن تبدار حروف است که این روضهء مکشوف لهوف است، عطش بر لب عطشان لغات است و صدای تپش سطر به سطرش همگی موج مزن آب فرات است، و ارباب همه سینه زنان کشتی آرام نجات است ،ولی حیف که ارباب «قتبل العبرات» است، ولی حیف که ارباب«اسیر الکربات» است، ولی حیف هنوزم که هنوز است حسین ابن علی تشنهء یار است و زنی محو تماشاست زبالای بلندی، الف قامت او دال و همه هستی او در کف گودال و سپس آه که «الشّمرُ ...»خدایا چه بگویم «که شکستند سبو را وبریدند ...» دلت تاب ندارد به خدا با خبرم می گذرم از تپش روضه که خود غرق عزایی، تو خودت کرب و بلایی، قسمت می دهم آقا به همین روضه که در مجلس ما نیز بیایی، تو کجایی ... تو کجایی
-
::::این کجا و اشک آمرزش کجا::::
سر بریدند آسمان را در زمین
چیست حس مردم این سرزمین
خواب دریا غرق خون تعبیر شد
تشنه ای با دشنه ای درگیر شد
این گذشت اما غزل یک بیت نیست
حسن مطلع را نمی باید گریست
جنس تاریخ و حکایت نیست عشق
کینه و زخم و شکایت نیست عشق
عشق یعنی جمع جبر و اختیار
عشق یعنی مردنی با اقتدار
عشق جمع کفر با ایمان محض
عشق یعنی خلقت انسان محض
خواب ماندیم و غزل مسکوت ماند
قلب ها در گوشه ی تابوت ماند
جهل در افکار مومن عود کرد
کفر در ایمان مومن عود کرد
عشق با مدحی سبک تحریف شد
کی چنین مدحی به ما تکلیف شد؟
ما کجا این خانه را در می زنیم؟
ما فقط بیهوده بر سر می زنیم
ما به سختی مال مردم می خوریم
ما که آسان نان مردم می بریم
نفس تا در وسع خود مسوول نیست
نذر ما پیش خدا مقبول نیست
سیرها خوردند و فربه تر شدند
خوب بودند از قضا بهتر شدند
ما به فرع عاشقی پرداختیم
باطن حق را به ظاهر باختیم
ما خدا و خویش را نشناختیم
عشق را هم پیش پا انداختیم
کشته ایم او را و زاری می کنیم
زندگی را سوگواری می کنیم
او نه بین ایل خود مظلوم بود
بلکه در تاویل خود مظلوم ماند
ما برای خویش می گرییم و بس
منتش بر گردن فریادرس
این کجا و اشک امرزش کجا
حق مردم را نمی بخشد خدا
شرم در چشم بیابان سیل شد
در عبور از خود، زمان بی میل شد
ماه را از گوشه ی شب، باد برد
باد، خود را هم شبی از یاد برد.
-
از رضا جعفری
این چشمها برای که تبخیر میشود؟
این حلقهها برای چه زنجیر میشود؟
پیراهن محرم من را بیاورید
دارد زمان هیأت من دیر میشود
با روضه حسین نفس تازه میکنم
وقتی هوای شهر نفسگیر میشود
میآیم از کدورت و اشک عزای تو
سرچشمه طهارت تصویر میشود
من دستمال گریه خود را نشستهام
چون آب هم به نام تو تطهیر میشود
اشک تو تا همیشه جوان میچکد حسین
چشم من است اینکه چنین پیر میشود
من تازه تشنه میشوم و گریه میکنم
وقتی زگریه چشم همه سیر میشود
ایمان به دست معجزه غم بیاورید
پیغمبری که باعث تکفیر میشود
این قطره نیست آینه توست یا علی
در اشک ما حسین تو تکثیر میشود
-
باز هم شعری زیبا از رضا جعفری
صد بار خواندهای و دوباره بخوان کم است
دنیا اگر تمام شود، روضهخوان کم است
بغضی زدیدهام فوران میکند ولی
تشبیه این دو چشم به آتشفشان کم است
خورشید در افق همه را تشنه کرده است
گلدستهها زیاد و صدای اذان کم است
پروانه را عطش زدهام آنقدر زیاد
بر بالهای تشنهام این آسمان کم است
دیدار ما قیامتیان هیأت بهشت
اینجا برای سینهزدن جایمان کم است
-
اثر زیبای علیرضا قزوه
نمیدانم تو را در ابر دیدم یا کجا دیدم
به هر جایی که رو کردم فقط روی تو را دیدم
تو را در مثنوی، در نی، تو را در های و هو، در هی
تو را در بند بند نالههای بیصدا دیدم
تو مانند ترنم، مثل گل، عین غزل بودی
تو را شکل توسل، مثل ندبه، چون دعا دیدم
دوباره لیلة القدر آمد و شوریدگیهایم
تب شعر و غزل گل کرد و شور نینوا دیدم
شب موییدن شب آمد و موییدن شاعر
شکستم در خودم از بس که باران بلا دیدم
صدایت کردم و آیینهها تابید در چشمم
نگاهم را به دالان بهشتی تازه وا دیدم
نگاهم کردی و باران یک ریز غزل آمد
نگاهت کردم و رنگین کمانی از خدا دیدم
تو را در شمعها، قندیلها، در عود، در اسپند
دلم را پَرزنان در حلقه پروانهها دیدم
تو را پیچیده در خون، در حریر ظهر عاشورا
تو را در واژههای سبز رنگ ربنا دیدم
تو را در آبشار وحی جبرائیل و میکائیل
تو را یک ظهر زخمی در زمین کربلا دیدم
تو را دیدم که میچرخید گردت خانه کعبه
خدا را در حرم گم کرده بودم، در شما دیدم
شبیه سایه تو کعبه دنبالت به راه افتاد
تو حج بودی، تو را هم مروه دیدم، هم صفا دیدم
شب تنهای عاشورا و اشباحی که گم گشتند
تو را در آن شب تاریک، «مصباح الهدی» دیدم
در اوج کبر و در اوج ریای شام ـ ای کعبه ـ
تو را هم شانه و هم شان کوی کبریا دیدم
دمی که اسبها بر پیکر تو تاخت آوردند
تو را ای بیکفن، در کسوت آل عبا دیدم
دلیل مرتضی! شبه پیمبر! گریه زهرا(س)
تو را محکمترین تفسیر راز «انّما» دیدم
هجوم نیزهها بود و قنوت مهربان تو
تو را در موج موج ربنا در «آتنا» دیدم
تو را دیدم که داری دست در دستان ابراهیم
تو را با داغ حیدر، کوچه کوچه، پا به پا دیدم
تو را هر روز با اندوه ابراهیم، همسایه
تو را با حلق اسماعیل، هر شب همصدا دیدم
همان شب که سرت بر نیزهها قرآن تلاوت کرد
تو را در دامن زهرا(س) و دوش مصطفی(ص) دیدم
تنور خولی و تنهایی خورشید در غربت
تو را در چاه حیدر همنوای مرتضی دیدم
سرت بر نیزه قرآن خواند و جبرائیل حیران ماند
و من از کربلا تا شام را غار حرا دیدم
به یحیی و سیاوش جلوه میبخشد گل خونت
تو را ای صبح صادق با امام مجتبی(ع) دیدم
تو را دلتنگ در دلتنگی شامی غریبانه
تو را بیتاب در بیتابی طشت طلا دیدم
شکستم در قصیده، در غزل، ای جان شور و شعر
تو را وقتی که در فریاد «ادرک یا اخا» دیدم
تمام راه را بر نیزهها با پای سر رفتی
به غیرت پا به پای زینب کبری(س) تو را دیدم
دل و دست از پلیدیهای این دنیا شبی شستم
که خونت را حنای دست مشتی بی حیا دیدم
چنان فواره زد خون تو تا منظومهی شمسی
که از خورشید هم خون رشیدت را فرا دیدم
مصیبت ماند و حیرت ماند و غربت ماند و عشق تو
ولا را در بلا جستم، بلا را در ولا دیدم
تصور از تفکر ماند و خون تو تداوم یافت
تو را خون خدا، خون خدا، خون خدا دیدم
-
:اشعار عاشورایی از شاعران جوان معاصر
عجبا وا عجبا امت كفار كه يك سر
چشم پوشيده ز حق نمك آل پيمبر
در شما نيست ز اسلام نه نامي و نشاني..........
-
کریمانه
ای گوهر درّدانه، یا حضرت معصومه(س)
ای روح کریمانه، یا حضرت معصومه(س)
موسی به برش گلشن، شد دیدهی او روشن
یاسی تو به گلخانه، یا حضرت معصومه(س)
نجمه شده روحانی، از آن رخ عرفانی
گویند به کاشانه، یا حضرت معصومه(س)
چشمانِ رضا خندان، قلبش چو درّی غلطان
از دیدن جانانه، یا حضرت معصومه(س)
ای چشمهی پاکیها، ای مَضجَعِ خوبیها
آبادیِ ویرانه، یا حضرت معصومه(س)
حوا شده مسرورت، مریم کمی از نورت
ای روح مسیحانه، یا حضرت معصومه(س)
بانو نظری بنما، امشب تو بر این نجوا
از عاشقِ دیوانه، یا حضرت معصومه(س)
-
گل گلشن فاطمى
ز باد حوادث گلى از پيمبر(ص)
در اين خاك عنبر فشان آرميده
يكى لاله از لاله زار ولايت
به گلزار قم بين چسان آرميده
گل گلشن فاطمى بين كه چونان
زدست قضا نوجـوان آرميده
در اين بارگاه رفيع دل افروز
نهان زيب تاج كيـان آرميده
در اين ارض اقدس يكى گوهر پاك
به تقدير چرخ زمان آرميده
درخشان مهى دخت موسى بن جعفر
كزو كشورى در امان آرميده
جبين سا به خاك درش هان كه بى شك
در اين بقعه جان جهان آرميده
بگرد حريمش بسان كبوتر
هزاران ز روحانيان آرميده
به پيرامن مشغل پر فروغش
شهان و دو صد عالمـان آرميده
به فردوسيان گو به قم اندر آيند
كه زينت ده حوريان آرميده
كمال و شرف, علم و جاه و جلالت
به هر سوى اين آستـان آرميده
به هر جا كه گامى نهى با تامل
فسرده تنى شادمان آرميده
قدمها به آرامى اين جا فرو نه
كه در اين زمين گلرخان آرميده
به عبرت نظر كن كه بينى در اينجا
هزاران سر و ســروران آرميده
هزاران گل و بلبل و سرو و سوسن
دو صد نرگس و ارغـوان آرميده
خوش آنان كه در قم همى جان سپارند
خوش آن كو دراين گل مكان آرميده
خوش آن روزگارى كه در قم گذشت
خوشا حال آن كه شبـان آرميده
چه غم دراد از روز محشر(دوانى)
كه در ظل اين سايبان آرميده
(مدرك سابق, ص 89, قصيده فاضل ارجمند آقاى دوانى)
-
حريم خدا
اى خاك پاك قم چه لطيف و معطرى
خاكى ولى ز ذوق و صفا بند گوهرى
گوهر كجا و شان تو نبود عجيب اگر
گويم ز قدر و منزلت از عرش برترى
بس باشد اين مقام ترا اى زمين قم
مدفن براى دختر موسى بن جعفرى
آن بانوى حريم امامت كه مام دهر
نازاده بعد فاطمه يك همچو دخترى
يا فاطمه, حريم خدا, بضعه بتول
محبوبه مكرمه حى داورى
هستى تو دخت موسى و اخت رضا يقين
گردون نديده همچو پدر هم برادرى
فخر امام هفتم و هشتم كه از شرف
شايسته نيست آنكه كند با توهمسرى
از لطف خاص و عام تو اى عصمت اله
بر عاصيان شفيعه فرداى محشرى
صد حيف يوم طف نبودى بكربلا
بينى بنات فاطمه با حال مضطرى
و آن يك شكسته بازو و آن يك دريده گوش
وان ديگرى به چنگ لئيم ستمگرى
زينب كشيد ناله كه يا ايها الرسول
بين بهر ما نمانده نه اكبرنه اصغرى
يا فاطمه بجان عزيز برادرت
بر (احتشام) لطف نما قصر اخضرى
(اشعار از مرحوم سيد جعفر احتشام)
-
نگين قم
شهرها انگشترند و (قم) نگين
قم, هماره حجت روى زمين
تربت قم, قبله عشق و وفاست
شهر علم و شهر ايمان و صفاست
مرقد (معصومه) چشم شهر ما
مهر او جانهاى ما را كهربا
دخترى از اهل بيت آفتاب
وارث در حيا, گنج حجاب
در حريمش مرغ دل پر مى زند
هر گرفتار آمده, در مى زند
هر دلى اينجاست مجذوب حرم
جان, اسير رشته جود و كرم
اين حرم باشد ملائك را مطاف
زائران را ارمغان, عشق و عفاف
آستان بوسش بسى فرزانگان
معرفت آموز, از اين آستان
ديده پاكان به قبرش دوخته
عصمت و پاكى از آن آموخته
(حوزه قم) هاله اى بر گرد آن
فقه و احكام خدا را مرزبان
قم هميشه رفته راه مستقيم
بوده در مهد هدايتها مقيم
قم نمى بيند مگر خواب قيام
تيغ قم بيگانه باشد از نيام
شهر خون, شهر شرف, شهر جهاد
شهر فقه و حوزه, علم و اجتهاد
هر كجا را هرچه سيرت داده اند
اهل قم را هم بصيرت داده اند
نقطه قاف قيامند اهل قم
برق تيغ بى نيامند اهل قم
اهل قم, از اول ولايت داشتند
در دل و در ديده, (آيت ) داشتند
سر نمى سودند, جز بر پاى دين
دل نمى دادند الا بر يقين
دين, مطيع امر مولا بودن است
راه را با رهنما پيمودن است
دختر (موسى بن جعفر) را درود
كز عناياتش تراويد اين سرود
(سروده آقاى جواد محدثى)
-
لطف بى انتها
آيتى از خداست معصومه
لطف بى انتهاست, معصومه
جلوه اى از جمال قرآن
چهره اى حق نماست, معصومه
عطر باغ محمدى دارد
زاده مصطفى است, معصومه
پرتوى از تلالو زهرا
گوهرى پر بهاست, معصومه
ماه عفت نقاب آل كسا
دختر مرتضاست, معصومه
اخترى در مدار شس شموس
يعنى اخت الرضاست, معصومه
زائران, يك در بهشت اينجاست
تربتش با صفاست, معصومه
در توسل به عترت و قرآن
باب حاجات ماست, معصومه
از مدينه, به قصد خطه طوس
رهروى خسته پاست, معصومه
تا زيارت كند برادر خويش
فكر و ذكرش دعاست, معصومه
روز و شب, عاشقى بيابان گرد
خواهرى با وفاست, معصومه
يا مگر اوست, زينب دگرى
كز برادر جداست, معصومه
تا بدانى كه نيمه ره جان داد
بنگر اكنون كجاست, معصومه
از وطن دور و از برادر دور
حسرتش غم فزاست, معصومه
داغ زهرا و داغ اجدادش
وارث كربلاست, معصـــومه
هر حسينيه بيت اوست (حسان)
چونكه صاحب عزاست, معصومه
(سروده آقاى حسان)
-
بضعه موسى
آتش موسى عيان از سينه سيناستى
يا كه زرين بارگاه بضعه موساستى
بضعه موسى بن جعفر فاطمه كز روى قدر
خاك درگاهش عبير طره حوراستى
تو گلى رنگين ز طرف گلشن ياسين بود
آيتى روشن ز صدر نامه طاهاستى
پرتوى از آفتاب اصطفاى مصطفى
زهره اى از آسمان عصمت زهراستى
صحن او را هست اقصى پايه عزت چنان
كز شرف مسجود سقف مسجد اقصاستى
پستى از صحن حريمش را به پا طاق حرم
كين مكان عزت و آن مسكن غبراستى
(زندگانى حضرت معصومه, سيد مهدى صحفى, ص 102,
شعرازفتحعلى خان صبا.(اين اشعاردورگنبد حضرت نوشته شده است).
-
باز هم شعری زیبا از رضا جعفری
صد بار خواندهای و دوباره بخوان کم است
دنیا اگر تمام شود، روضهخوان کم است
بغضی زدیدهام فوران میکند ولی
تشبیه این دو چشم به آتشفشان کم است
خورشید در افق همه را تشنه کرده است
گلدستهها زیاد و صدای اذان کم است
پروانه را عطش زدهام آنقدر زیاد
بر بالهای تشنهام این آسمان کم است
دیدار ما قیامتیان هیأت بهشت
اینجا برای سینهزدن جایمان کم است
-
اثر زیبای علیرضا قزوه
نمیدانم تو را در ابر دیدم یا کجا دیدم
به هر جایی که رو کردم فقط روی تو را دیدم
تو را در مثنوی، در نی، تو را در های و هو، در هی
تو را در بند بند نالههای بیصدا دیدم
تو مانند ترنم، مثل گل، عین غزل بودی
تو را شکل توسل، مثل ندبه، چون دعا دیدم
دوباره لیلة القدر آمد و شوریدگیهایم
تب شعر و غزل گل کرد و شور نینوا دیدم
شب موییدن شب آمد و موییدن شاعر
شکستم در خودم از بس که باران بلا دیدم
صدایت کردم و آیینهها تابید در چشمم
نگاهم را به دالان بهشتی تازه وا دیدم
نگاهم کردی و باران یک ریز غزل آمد
نگاهت کردم و رنگین کمانی از خدا دیدم
تو را در شمعها، قندیلها، در عود، در اسپند
دلم را پَرزنان در حلقه پروانهها دیدم
تو را پیچیده در خون، در حریر ظهر عاشورا
تو را در واژههای سبز رنگ ربنا دیدم
تو را در آبشار وحی جبرائیل و میکائیل
تو را یک ظهر زخمی در زمین کربلا دیدم
تو را دیدم که میچرخید گردت خانه کعبه
خدا را در حرم گم کرده بودم، در شما دیدم
شبیه سایه تو کعبه دنبالت به راه افتاد
تو حج بودی، تو را هم مروه دیدم، هم صفا دیدم
شب تنهای عاشورا و اشباحی که گم گشتند
تو را در آن شب تاریک، «مصباح الهدی» دیدم
در اوج کبر و در اوج ریای شام ـ ای کعبه ـ
تو را هم شانه و هم شان کوی کبریا دیدم
دمی که اسبها بر پیکر تو تاخت آوردند
تو را ای بیکفن، در کسوت آل عبا دیدم
دلیل مرتضی! شبه پیمبر! گریه زهرا(س)
تو را محکمترین تفسیر راز «انّما» دیدم
هجوم نیزهها بود و قنوت مهربان تو
تو را در موج موج ربنا در «آتنا» دیدم
تو را دیدم که داری دست در دستان ابراهیم
تو را با داغ حیدر، کوچه کوچه، پا به پا دیدم
تو را هر روز با اندوه ابراهیم، همسایه
تو را با حلق اسماعیل، هر شب همصدا دیدم
همان شب که سرت بر نیزهها قرآن تلاوت کرد
تو را در دامن زهرا(س) و دوش مصطفی(ص) دیدم
تنور خولی و تنهایی خورشید در غربت
تو را در چاه حیدر همنوای مرتضی دیدم
سرت بر نیزه قرآن خواند و جبرائیل حیران ماند
و من از کربلا تا شام را غار حرا دیدم
به یحیی و سیاوش جلوه میبخشد گل خونت
تو را ای صبح صادق با امام مجتبی(ع) دیدم
تو را دلتنگ در دلتنگی شامی غریبانه
تو را بیتاب در بیتابی طشت طلا دیدم
شکستم در قصیده، در غزل، ای جان شور و شعر
تو را وقتی که در فریاد «ادرک یا اخا» دیدم
تمام راه را بر نیزهها با پای سر رفتی
به غیرت پا به پای زینب کبری(س) تو را دیدم
دل و دست از پلیدیهای این دنیا شبی شستم
که خونت را حنای دست مشتی بی حیا دیدم
چنان فواره زد خون تو تا منظومهی شمسی
که از خورشید هم خون رشیدت را فرا دیدم
مصیبت ماند و حیرت ماند و غربت ماند و عشق تو
ولا را در بلا جستم، بلا را در ولا دیدم
تصور از تفکر ماند و خون تو تداوم یافت
تو را خون خدا، خون خدا، خون خدا دیدم