-
مادام بوواری/ گوستاو فلوبر/ مهدی سحابی/ نشر مرکز
در کلاس مطالعه بوديم که مدير وارد شد، به دنبالش شاگرد تازه ای با لباس عوامانه آمد و فراشی که يک ميز تحرير بزرگ را می آورد. آنهايی که خوابيده بودند بيدار شدند و همه به حالتی ايستادند که گفتی ناگذير از کار دست کشيده بودند.
مدير اشاره کرد که بنشينيم، سپس رو به دبير با صدای آهسته گفت:
-آقای روژه، اين شاگرد را می سپرم به دست شما، می رود کلاس هشتم. اگر کار و اخلاقش رضايت بخش بود به کلاس بزرگ ها منتقل می شود که سنش اقتضا می کند.
شاگرد تازه گوشه ای پشت در ايستاده بود به نحوی که خوب ديده نمی شد، پسری روستايی بود که پانزده سالی داشت و قدش از همه ی ما بلندتر بود. موهای جلوی سرش مثل سرودخوان های کليساهای دهاتی راست بريده شده بود و به نظر معقول و بسيار دستپاچه می آمد. با آن که شانه های پهنی نداشت کت کتانی سبز دگمه سياهش بالای بازوها تنگی می کرد و از چاک سرآستين هايش مچ های آفتاب سوخته ای ديده می شد که به برهنگی عادت داشت. شلوار زرد رنگش را بندهای کشی محکم بالا می کشيد و پاهايش با جوراب آبی پيدا بود. کفش های زمخت ميخ دارش خوب واکس نخورده بود.
از بر خواندن درس ها شروع شد. او با دقت و توجه بسيار، چنان که به وعظی، گوش داد و حتی جرات نکرد پاهايش را روی هم بيندازد و آرنج هايش را روی ميز بگذارد. و در ساعت دو، که زنگ زده شد، دبير بناچار به او يادآوری کرد که بايد بلند شود و با ما در صف قرار بگيرد.
عادتمان بود که وقت ورود به کلاس کلاه هايمان را به زمين بيندازيم تا دست هايمان آزادتر باشد لازم بود که از همان پای در کلاه را به نحوی زير نيمکت پرتاب کنيم که به ديوار بخورد و گرد و خاک بسيار بپا کند: رسم کار اين بود.
اما شاگرد تازه حتی بعد از آن که دعا به پايان رسيد هنوز کلاهش رويز زانوهايش بود يا متوجه اين رسم ما نشده يا اين که جرات نکرده بود از آن پيروی کند. کلاهش يکی از آنهايی بود که شکل ترکيبی دارند و عنصرهايی از کلاه پوستی، شاپکا، کلاه شاپوی گرد، کاسکت پوست سمور و عرقچين کتانی در آنها ديده می شود، يکی از آن اشيا محقری که زشتی خموشانه شان همچون صورت يک سفيه به نحو ژرفی گوياست. بيضوی بود و مغزی هايی محدب نگهش می داشت. پايينش سه رشته برجستگی لوله وار مدور بود که به لوزی هايی متناوب، يک در ميان از مخمل و پوست خرگوش ختم می شد که باريکه ی سرخی از هم جداشان می کرد روی اينها چيزی شبيه کيسه بود که نوکش به شکل يک چند ضلعی با آستر مقوا در می آمد و يراق گلدوزی پيچ در پيچی می پوشاندش، از آن بالا بند زيادی نازکی آويزان بود که سرش يک گل گره از نخ طلايی کار منگوله را می کرد. کلاه نويی بود سايبانش برق می زد.
دبير گفت: -شما برپا.
بلند شد کلاهش افتاد. همه ی بچه ها خنديدند. خم شد برش دارد، دستی اش با ضربه آرنج آن را دوباره انداخت، يک بار ديگر برش داشت.
دبير که مرد روشنی بود گفت: -کلاهتان را بگذاريد کنار.
بچه ها چنان قهقهه ای زدند که پسرک بينوا گيج شد، نمی دانست که بايد کلاهش را در دستش نگه دارد، روی زمين ولش کند يا به سرش بگذارد. نشست و آن را روی زانويش گذاشت.
دبير گفت: -بلند شويد، بگوييد ببينم اسمتان چيست.
شاگرد تازه من و من کنان اسمی به زبان آورد که نامفهوم ماند.
-دوباره بگوييد!
باز من و من و هجاهايی که ميان جار و جنجال کلاس گم شد.
دبير داد زد: -بلندتر! بلندتر!
چنين بود که شاگرد تازه نهايت همتش را به کار گرفت، دهنش را بيش از اندازه باز کرد و با همه ی نفس، به حالتی که کسی را صدا می زنند، اين کلمه را به زبان آورد: شار بوواری.
-
برف سیاه/ میخائیل بولگاکف/ احمد پوری/ نشر افکار
1. ماجرا چگونه آغاز شد؟
روز 29 آوریل رگباری، غبار از تن مسکو شست. هوا دلپذیر بود و فرحبخش، و جان تازه ای در آدم می دمید. با لباس خاکستری نو و پالتو تر و تمیزم در خیابان های پایتخت به جستجوی نشانیِ نا آشنایی بر آمدم، دلیل این کار، نامۀ غیر منتظره ای بود که در جیب داشتم. متن نامه چنین بود:
سرگئی لئونتیه ویچ عزیز.
بسیار مشتاقم شما را ببینم و دربارۀ موضوعی کاملا محرمانه که شاید برای شما نیز جالب باشد، با شما گفتگو کنم. اگر وقت دارید، لطفا چهار شنبه ساعت چهار، به آکادمی درام وابسته به "تئاتر مستقل" بیایید.
ارادتمند
ز . ایلچین
گوشۀ چپ بالای نامه نوشته بود:
زاویر بوریسویچ ایلچین، کارگردان
آکادمی درام تئاتر مستقل
-
بلندی های بادگیر/امیلی برونته/نوشین ابراهیمی/نشر افق
چهره ای در پنجره
از وقتی در یورکشایر اقامت کرده ام، خواب های بد آزارم می دهند. در این خواب ها همیشه یک جا هستم...در اتاق خوابی ساده و کوچک در
وودرینگ هایتز. آن سوی پنجره، دانه های برف چرخ می خورند و باد میان درخت ها زوزه می کشد. همان طور که به ناله ی باد گوش می دهم، صدا رفته رفته تغییر می کند و من باز همان صدای روح مانندی را می شنوم که بارها به وضوح می گوید:"بگذار داخل شوم، بگذار داخل شوم!"
اما وقتی به طرف پنجره می دوم، کسی آن جا نیست و تنها صدای وزش باد روی خلنگ زار را می شنوم.
وودرینگ هایتز، نام خانه ای است که ماجرای من از آن جا شروع شد. اغلب آرزو می کنم که کاش پایم را به آن جا نگذاشته بودم...
-
روی ماه خداوند را ببوس/مصطفی مستور/نشر مرکز
روی ماه خداوند را ببوس
چندشاخه گل ارکیده ی صورتی می خرم و آن ها را روی صندلی عقب ماشین می اندازم.می روم فرودگاه. ته افق ،خورشید روی آسفالت جاده ی کرج جان می کَنَد.نه سال پیش که مهرداد رفت امریکا من و او دوسالی بود که در رشته فلسفه ی دانشگاه تهران قبول شده بودیم.مهرداد انقدر با pen friendاش نامه نگاری کرد که پاک عاشق اش شد.درس اش را نصفه و نیمه رها کرد و رفت امریکا دنبالش.مدت ها بود که مهرداد را فراموش کرده بودم.حتی وقتی مادرش زنگ زد و گفت باید بروم فرودگاه استقبال اش، خیلی به مغزم فشار اوردم تا جزئیات چهره اش را به خاطر بیاورم.از اتوبان به سمت جاده ی فرودگاه می پیچم و بی خودی خاطرات مدرسه در ذهنم زنده می شود:میز چوبی که من و مهرداد پشت آن می نشستیم پر از شعرهایی بود که او با تیغه ی چاقوی عباس روی آن حک کرده بود.بیش تر ،شعرهای عاشقانه ی حافظ بود که هیچ وقت هم معشوق خارجی نداشتند.
-
سه شنبه ها با موری/ میچ آلبوم/ ماندانا قهرمانلو/نشر قطره
واحد درسی
آخرین کلاس زندگی استاد قدیمی من یک روز در هفته در منزل او، در جوار پنجره اتاق مطالعه برگزار می شود، تا او قادر به دیدن گیاه گرمسیری کوچکی به نام هی بیس کِس(hibiscus) باشد، گیاهی که برگ های صورتی رنگش در حال ریزش طبیعی بودند. زمان کلاس روزهای سه شنبه بود، پس از صرف صبحانه؛ و موضوع کلاس، مفهوم زندگی [هستی شناسی]. آموزش از طریق [انتقال] تجربه صورت می گرفت.
نمره ای در کار نبود، اما هر هفته باید امتحان شفاهی می دادی. می بایست به سوالات جواب می دادی. و می بایست سوالات شخصی خودت را مطرح می کردی. در ضمن می بایست گاه گاهی نیز اعمال جسمانی انجام می دادی، اعمالی نظیر بلند کردن سر استاد و قرار دادن آن در بهترین قسمت بالش، و یا قرار دادن عینک استاد روی قوز بینی او. بوسه خداحافظی افتخار دیگری بود که می توانستی نصیب خود کنی.
-
موشها و آدمها / جان استاینبک / مترجم: سروش حبیبی / نشر ماهی
[ برای مشاهده لینک ، با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ]
موشها و آدمها
جان استاینبک
سروش حبیبی
انتشارات ماهی
رود سلینس1 در چند مایلی جنوب سلداد2 پای تپه میپیچد و جریانش کندی میگیرد. آبی سبز و عمیق. آبش گرم هم هست، زیرا پیش از آنکه پای تپه به آبگیری باریک برسد مسافتی را برقزنان زیر آفتاب بر ریگهای زرد طی کرده است. یک ساحل آبگیر سربالاست، تپهای زرینهرنگ، که خم پشتهی آن به جانب کوه سنگی بلند گبیلن3 سربرمیکشد، اما کنارهی دیگرش، در جانب دره، حاشیهای پردرخت است، درختهای بید سبز و شاداب، که هر سال بهار خاشاک سیل آورد زمستانی به شاخههای زیرین آنها بند میشود و نیز درختان افرا، که شاخههای سفید و پرخط و خال خوابیدهشان بر سر آبگیر طاق میزنند. بر ساحل شنی آن، زیر درختها، برگ بستری ضخیم گسترده است و چنان پوک و سبک، که اگر مارمولکی روی آن حرکت کند برگها را به هر طرف میپاشد و خرگوشها شبها از انبوهههای اطراف بیرون میآیند و روی بستر شن مینشینند و آثار پای راکنها و نیز جای پای پهنتر سگهای مزرعهها و دامداریهای اطراف و نشان شکاف سم دوشاخ گوزنها، که شب برای خوردن آب میآیند، بر پهنهی مرطوب آن میماند.
میان درختان بید و افرا کورهراهی هست، راهی کوبیده زیر پای نوجوانانی که غروبها از جاده سرازیر میشوند تا کنار آب تفریح کنند. پای شاخهی افقی افرای کهنی تلی خاکستر جمع شده، حاصل آتشهای فراوانی که آنجا روشن بوده است و شاخهی افقی افرا از نشستن آدمها ساییده و صاف شده است.
1l. Salinas
2. Soledad ؛ اسم این شهر مثل اسم بیشتر شهرهای کالیفرنیا یادگار زمان ورود و تسلط اسپانیاییان است و معنی آن "تنهایی یا دورافتادگی" است.
l3. Gabilan
........................
[ برای مشاهده لینک ، با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ]
-
نقل قول:
در سالهایی که جوانتر و به نظر اسیب پذیر تر بودم پدرم پندی به من داد که انرا تا به امروز در ذهن خود مزه مزه میکنم
وی گفت:"هروقت دلت خواست عیب کسی رو بگیری یادت باشه که تو این دنیا همه مردم مزایای تو رو نداشتن"
پدرم بیش از آن نگفت ولی من و او با وجود کم حرفی همیشه زبان یکدیگر را خوب میفهمیم,و من دریافتم مقصودش خیلی بیشتر از آن بود .
در نتیجه من از اظهار عقیده درباره خوب و بد دیگران اغلب خودداری میکنم و این عادتی است که بسیاری از طبع های غریب را بروی من گشاده و بارها نیز مرا گرفتار پرگویان کرده......
گتسبی بزرگ-اسکات فیتس جرالد
سلام
آقا ممنون برای گذاشتن پاراگراف(های) ابتدایی این کتاب
اما پاراگراف(های) ابتدایی این کتاب قبلا نوشته شده و در پست دوم لیست کتابها هم مشخصه
تنها در صورتی خوبه که یک کتاب دوباره پاراگراف(های) ابتداییش نوشته بشه که شخص دیگهای ترجمه کرده باشه
که البته شما ننوشتید مترجم کتاب کیه و فکر کنم کسی غیر از آقای امامی هم ترجمه نکرده باشه گتسبی بزرگ رو
پس با عرض پوزش لطفا پست بالا و این پست در صورت صلاحدید پس از زمانی مشخص پاک بشن
دوستای دیگه هم ابتدا به لیست نگاهی بیندازن تا کتابی کاملا مشابه نوشته نشه
مرسی
-
قصه عشق/اریک سگال/سودابه پرتوی
راجع به دختر بیست و پنج ساله ایی که مرده است چه میتوان گفت؟میتوان گفت خوشگل بود و باهوش ، عاشق
موزیک موزارت و باخ و همچنین بیتل ها عاشق منهم بود.یکبار وقتی که راجع به موسیقیدانهای مورد نظرش با
من صحبت میکرد از او پرسیدم که از بین همه ما کدامیک را بیشتر دوست دارد گفت «به ترتیب الفبا»در
آن موقع من لبخندی زدم ولی حالا با خودم فکر میکنم که آیا او مرا به ترتیب الفبای اسم کوچکم قرار داده بود که
در قسمت های آخر قرار میگرفت و یا اینکه اسم دومم که تقریبا بعد از بیتل ها می اید. در هر صورت من در درجه
اول نبودم و اینموضوع مرا خیلی ناراحت میکند چون دوست دارم همیشه در درجه اول قرار بگیرم.شاید این
یک صفت فامیلیست؟تا شما چه فکر میکنید؟
در اخر سال دانشگاه من عادت داشتم در کتابخانه ردکلیف درس بخوانم.دانشگاه من هاروارد در نزدیکی
دانشگاه ردکلیف قرار داشت.آنجارابیشتر دوست داشتم نه به خاطر چشم چرانی بلکه بخاطر اینکه
کتابخانه آنها آرامتر بود ، کسی مرا نمیشناخت و کتابها بیشتر در دست رس بودند.
روز قبل از امتحان تاریخ من مطابق معمول هنوز هیچ یک از کتابها را مرور نکرده بودم.بکتابخانه ردکلیف رفتم.
دو دختر پشت میز بودندیکی از آنها قد بلند و وورزشکار بود و دیگری ریزه و عینکی .من بسارغ
دختر عینکی رفتم و پرسیدم:«شما کتاب «انحطاط قرون وسطا »را دارید؟»
نگاهی به من کرد وگفت:«مگر شما خودتان کتابخانه ندارید؟»
«ولی هاروارد اجازه دارد از کتابخانه رد کلیف استفاده کند.»
«صحبت قوانین را نمیکنم ولی شما پنج ملیون کتاب دارید و ما هزارتا.»
عجب دختر باهوشی به نظر می آید. یک بشر مافوق بشر های عادی.جواب خوبی هم به من داده بود.معمولا
اینطور دختر های باهوش و گستاخ را فوری سره جایشان مینشاندمولی آنشب بخاطر امتحان وقتش را نداشتم.
«گوش کن دختر ، من به این کتاب احتیاج دارم.»
«آقای اشراف زاده ، بهتر است کمی موُدب تر باشید.»«چرا فکر میکنید من اشراف زاده هستم؟»
«برای اینکه به نظر احمق و پولدار می آیی»«اشتباه میکنید.من باهوش ولی فقیر هستم.»
«اوه؛نه آقای محترم. من باهوش وفقیر هستم. »
با چشمانش به من خیره شده بود .چشمانش قهوه ایی بودند .خوب عیبی ندارد،شاید بنظر پولدار بیایم ولی نمیگذارم
یک دختر دانشگاهی حتی اگر چشمهای قشنگ قهوه ایی داشته باشد به مرا احمق خطاب کند.
پرسیدم : «با هوشی شما در چیست ؟»
جواب داد :«اینکه اگر مرا به بیرون دعوت کنید قبول نخواهم کرد .»
«گوش کن ،من هیچ وقت از تو چنین دعوتی نمیکردم.»
«و این بهترین دلیل این است که احمق هستی.»...
-
آبلوموف / ایوان گنچاروف | مترجم: سروش حبیبی / انتشارات: فرهنگ معاصر
ایلیا ایلیچ آبلوموف، یک روز صبح در آپارتمان خود واقع در یکی از عمارتهای بزرگ خیابان گاراخووایا*، که شمار ساکنان آن از جمعیت یک شهر مرکز ناحیه چیزی کم نداشت روی تخت در بستر خود آرمیده بود.
مردی بود سی و دو ساله و میانبالا، که چشمان خاکستری تیره و صورت ظاهر مطبوعی داشت، اما هیچ اثری از اندیشهای مشخص و تمرکز حواس در سیمایش پیدا نبود. اندیشه همچون پرندهای آزاد در چهرهاش پرواز میکرد، در چشمانش پرپر میزد و بر لبهای نیمبازماندهاش مینشست و میان چینهای پیشانیاش پنهان میشد و سپس پاک از میان میرفت و آن وقت چهرهاش از پرتو یکدست بیخیالی روشن میشد و بیخیالی از صورتش به اطوار اندامش و حتی به چینهای لباسش سرایت میکرد.
گاهی گفتی ماندگی یا ملال، نگاهش را تیره میساخت، اما خستگی و ملال، هیچیک نمیتوانستند ولو بهقدر لحظهای نرمی را که، حالت حاکم و بنیادین نه فقط چهره، بلکه تمام روحش بود از سیمایش دور سازند و روحش آشکارا و به روشنی در چشمها و لبخند و در هر یک از حرکات سر و دست او برق میزد. ناظری ظاهربین و کوردل با نگاهی گذرا بر او میگفت: "باید مردک سادهلوح خوشقلبی باشد!" اما صاحبدلی که نظری نافذتر و دلی پرمهرتر میداشت پس از آنکه مدتی در چهرهی او نگاه میکرد، خود در افکاری شیرین فرو میرفت و چیزی نمیگفت و دور میشد.
*. Gorokhovaya : یکی از خیابانهای بزرگ مرکز پترزبورگ. -م
-
شطرنج در برابر آینه / ماسیمو بونتمپلی / مترجم: ماندانا قهرمانلو / انتشارات: افراز
هرگز موفق نشدم شطرنج یاد بگیرم.
به اعتقاد شطرنجبازان علاقهمند و حرفهای، این امر کمبودی بزرگ است. بهزعم آنها کسی که شطرنج بلد نیست، منطق و تفکر ندارد؛ کسی که منطق و تفکر ندارد، نمیتواند از پس مشکلات زندگیاش برآید؛ کسی که از پس خودش برنیاید، آدم بدردنخوری است و محکوم به بدبختی، و غیره و غیره و غیره.
اما یکی از شطرنجبازان حرفهای و علاقهمند را میشناسم که اتفاقا خیلی هم مرا دوست دارد؛ و به همین خاطر نمیتواند رضایت بدهد که من شطرنج بلد نباشم. و در تلاش است که شطرنج را به من بیاموزد. و از آن جایی که من این بازی را یاد نمیگیرم، دلش میگیرد و غصهدار میشود و میگوید:
"هیچوقت نتوانستم بفهمم تو که این قدر انسان عمیق و متفکر و منطقی و باهوشی هستی، از پس خودت هم برمیآیی، و بدردنخور هم نیستی، چرا شطرنج یاد نمیگیری، انگار مهرههای شطرنج دارند بهت پیشنهاد میدهند!"
جوابش را نمیدهم، اما میدانم بدون اینکه خودش متوجه شده باشد، کاملا درست گفته: مهرههای شطرنج به من پیشنهاد میدهند.
چون یک بار (و این لحظه، لحظهی نقل داستانم است) یک بار، فقط و فقط یک بار، در کل زندگیام ملاقاتی طولانی و پیچیده با مهرههای شطرنج داشتم، آن هم بدون اینکه بازی کنم. اما شاهد بازیشان بودم. زمانی که هشت سال داشتم.
-
سال های سگی/ ماريو بارگاس يوسا/ احمد گلشيری/ نگاه
جاگوار گفت: "چهار."
چهره ی آن ها در نور پريده رنگی که چراغ برق از پشت دو سه شيشه ی تميز می انداخت آرام به نظر می رسيد. برای هيچ کس، به جز پرفيريو کابا، خطری در پيش نبود. طاس ها از غلتيدن باز ماندند. سه و يک. سفيدی آن ها بر کاشی های کثيف توی چشم می زد.
جاگوار دوباره گفت: "چهار. کی خوند؟"
کابا آهسته گفت: "من. من خوندم."
"پس شروع کن. می دونی کدوم يکی رو می گم، دومی، سمت چپ."
کابا سردش بود. مستراح بی پنجره، در انتهای آسايشگاه، پشت دری چوبی و باريک، قرار داشت. در سال های پيش، باد تنها از شيشه های شکسته و شکاف های ديوار به درون آسايشگاه دانش آموزان دبيرستان نظام نفوذ می کرد، اما امسال شديدتر می وزيد و کم تر جايی در محوطه ی دبيرستان نظام از هجوم آن در امان بود. شب هنگام حتی درون مستراح ها راه می يافت و بويی را که در طول روز در آن انباشه شده بود و نيز گرما را بيرون می راند. اما کابا در کوهستان به دنيا آمده و بزرگ شده بود، هوای سرد چيز تازه ای برايش نبود. تنها ترس بود که مو بر اندامش راست می کرد.
بوا پرسيد: "تموم شد؟ می تونم بخوابم؟" اندامی تنومند داشت، صدای دورگه، و انبوهی موی چرب و چهره ای باريک. چشم هايش از بيخوابی گود افتاده بود و يک پر توتون از لب پايين پيش آمده اش آويخته بود. جاگوار سرش را برگرداند و او را نگريست.
بوا گفت: "ساعت يک بايد سر پست باشم. می خوام کمی بخوابم."
جاگوار گفت: "تو هم برو. پنج دقيقه به يک بيدار می کنم."
موفرفری و بوا بيرون رفتند. يکی از آن دو در آستانه ی در سکندری خورد و ناسزا گفت.
جاگوار به کابا گفت: "وقتی برگشتی بيدارم کن، دست به دست هم نمال، ديگه نصفه شبه."
چهره ی کابا معمولا چيزی را نشان نمی داد، اما حالا خسته به نظر می رسيد، گفت: "می دونم. می رم لباس بپوشم."
مستراح را ترک گفتند. آسايشگاه تاريک بود، اما کابا از ميان دو رديف تخت های دو طبغه می توانست راهش را در تاريکی پيدا کند: آن اتاق طويل و بلند را مثل کف دست می شناخت. اتاق، به جز چند خرناس و پچ پچ، ساکت بود. تخت او تخت دوم از طرف راست، يک متر دورتر از در، قرار داشت. در کمد خود، که کورمال کورمال به دنبال شلوار، پيراهن نظامی و پوتين هايش می گشت، بوی تند سيگار را از دهان بايانو، که روی تخت بالايی خوابيده بود، شنيد. حتی در تاريکی دو رديف دندان های درشت و سفيد کاکاسياه را می توانست ببيند، دندان هايی که او را به ياد موش می انداخت. آهسته و آرام پيژامه ی فلانل آبی رنگش را در آورد و لباس پوشيد. نيمتنه ی پشمی اش را به تن کرد و به سوی تخت جاگوار، در انتهای ديگر آسايشگاه، کنار مستراح، رفت. به دقت گام بر می داشت چون پوتين هايش جيرجير می کرد.
"جاگوار."
"هان، بيا، بگير."
دست کابا دراز شد و دو شی سخت و سرد را، که يکی زبر بود، گرفت. چراغ قوه را در دست گرفت و سوهان را به درون جيب لغزاند.
کابا پرسيد: "کی نگهبانه؟
" "من و شاعر.
" "تو؟"
"برده جای منو می گيره."
"نگهبان های واحد ديگه چی؟"
"می ترسی؟"
کابا پاسخ نداد. پاورچين پاورچين به سوی در خروجی رفت و به دقت تمام آن را گشود اما باز غژ غز لوله هايش بلند شد. کسی از درون تاريکی داد زد: "دزد نگهبان يه گلوله خرجش کن."
-
منم کوروش/نویسنده:الکساندر جووی/مترجم:سهیل سمی/انتشارات:ققنوس
باد شرقی جانی دوباره میگرفت.غریبه با ردای باشلق دار و کبود رنگ، گزش ذرات سوار بر بادِ گرد و خاک را بر صورتش احساس کرد و چشمانش نیم بسته شد.این جا، دراین خلنگزار برحاشیه دشت،فقط معدودی درخت نخل و خاربن،با کمبود آب سر می کردند و به حیاتشان ادامه می دادند.در شمال،زمین به سوی قله ی تپه ای شنی و بزرگ شیبی تند پیدا می کرد.در آن سوی تپه ، کوه هایی سر برافراشته بودند که قله هاشان حتی در فصل های گرم دشت نیز پوشیده از برف بودند.
پ.ن:این کتاب در سال 2011 توسط نویسنده نگارش شده و جز معدود کتابهای تاریخی در مورد زندگی کوروش میباشد که بصورت رمان چاپ شده است...
-
سال بلوا/عباس معروفی/انتشارت ققنوس
دار سایه ی درازی داشت،وحشتناک و عجیب.روزها که خورشید بر می آمد،سایه اش از جلوی همه ی مغازه ها و خانه های خیابان خسروی میگذشت،سایه ی مردی که در برابر نور گردسوز پاهاش را از هم باز کرده و بالا سر آدم ایستاده است.شب ها شکل جانوری می شد که صورتش را روی ستون یادبود گذاشته و دست هاش را از دوطرف حمایل کرده است،شکل یک جانور خیس که آویخته اندش تا خشک شود و قطره قطره آبچکان تا صبح به گوش می رسید.انگار کسی را که دار زده اند خونش قطره قطره در حوض می ریزد،یا اشک هاش بر صورتش سُر میخورد و از چانه اش فرو می افتد.چیزی نظیر صدای سکسکه ی مردی مست که از واماندگی در ساعت بزرگ بالای ساختمان انجمن شهر تکرار میشود:((دنگ،دنگ،دنگ))
زانو زده بودم
دست هام را بلند کردم که اولین ضربه های تفنگ موزر را دفع کنم...
-
ده بچه زنگی / آگاتا کریستی / خسرو سمیعی / انتشارات هرمس
آقای قاضی وارگریو که به تازگی از مسند قضا بازنشسته شده بود، در گوشه ای از واگن درجه یک، مخصوصِ سیگاری ها، نشسته بود، به سیگار پک می زد و نگاه مشتاقانه ای به اخبارِ سیاسی روزنامه ی تایمز می انداخت. روزنامه را پایین گذاشت و از پنجره به بیرون نگریست. حالا داشتند از سامرست می گذشتند. به ساعتش نگاهی انداخت. هنوز دو ساعت به پایان سفر مانده بود. در ذهنش تمام چیزهایی را که روزنامه ها درباره ی جزیره ی نیگر آیلند نوشته بودند مرور کرد. اول میلیونری آمریکایی که عاشق قایق سواری بود آن را خرید و خانه ی با شکوهی در آن، که در نزدیکی ساحل دون قرار داشت، ساخت. این واقعیت شوم که جدیدترین همسر میلیونر آمریکایی -که سومینشان محسوب می شد- قایقران خوبی نبود، باعث شد تا او بخواهد جزیره و خانه را بفروشد. چند آگهی تبلیغاتی هیجان انگیز در روزنامه ها به چاپ رسید. بعد رک و راست گفته شد که آقای اوون نامی آن را خریده است. از آن پس بود که نویسندگان شایعه پرداز به شایعه پردازی پرداختند. جزیره ی نیگر آیلند را دوشیزه گابریل تورل خریده است، همان ستاره ی فیلم های هالیوود! می خواهد سالی چند ماه به دور از جنجال تبلیغات زندگی کند! بزی بی
با ظرافت اشاره کرده بود که جزیره قرار است محل اقامت خانواده ی سلطنتی باشد! آقای مری ودر به طور در گوشی به او گفته بود که برای گذراندن ماه عسلی خریداری شده است. لرد ال...
جوان سرانجام به دام رب النوع عشق افتاده است! جوناس به ضرس قاطع دریافته است که وزارت دریاداری آن را خریده است و قرار است آزمایشاتی کاملا سری در آنجا انجام شود.
-
قتل راجر آکروید / آگاتا کریستی | مترجم: خسرو سمیعی \ انتشارات: هرمس
دکتر شپارد1 سر میز صبحانه
خانم فرارز2 پنجشنبه شب، شانزدهم سپتامبر، درگذشت. جمعه هفدهم، حوالی هشت صبح دنبالم فرستادند، ولی دیگر نمیشد کاری کرد. ساعتها پیش مرده بود.
کمی پس از ساعت نه به خانه بازگشتم. در ورودی را با کلیدم بازکردم و مخصوصا چند لحظهای بیش از معمول در هال ایستادم، برای درآوردن پالتو و برداشتن کلاه.
درحقیقت منقلب بودم و دلواپس. ادعا نمیکنم که از همان لحظه حوادثی را که در هفتههای آینده رخ دادند پیشبینی میکردم؛ مسلما این طور نبود.
اما غریزهام به من میگفت که ماجراهایی انتظارم را میکشد.
صدای فنجانهایی که به هم میخورد، به همراه سرفهی خشک و خفیف خواهرم کارولین از اتاق غذاخوری که درش در سمت چپ من قرار داشت، به گوش رسید.
خواهرم گفت:
- تو هستی جیمز؟
پرسش کاملا بیموردی بود. زیرا چه کسی جز من میتوانست باشد؟
راستش به خاطر کارولین بود که چند دقیقهای در هال وقت میگذراندم.
کیپلینگ3 میگوید شعار موشخرماها را میتوان در این جمله خلاصه کرد: "برو و کشف کن!"
اگر کارولین میخواست برای خودش نشانهای برگزیند، به او پیشنهاد میکردم تا عروسک موشخرما را انتخاب کند.
به هر حال تا جایی که به او مربوط میشود میتوان بخش نخست شعار را حذف کرد، زیرا خواهرم با ماندن در خانه و استراحت نیز کشفهای بیشماری انجام میدهد.
نمیدانم چگونه، اما او از پس این کار برمیآید. تصور میکنم خدمتکاران و فروشندگان سیار، شبکهی اطلاعاتیاش را تشکیل میدهند.
زمانی هم که از خانه خارج میشود، برای کسب خبر نیست بلکه برای انتشار آن است. در این کار نیز خبره و بینظیر است.
1l. Sheppard
2l. Ferrars
3. Kiplling، نویسندهی انگلیسی (1936-1865).
پ.ن.: تا جایی که دیدم Kipling درست است:
[ برای مشاهده لینک ، با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ]
-
وقتی بابام کوچک بود، صبح روزی بهاری توی بالکن زیر آفتاب دراز کشیده بود و یک مشت هم ارزن ریخته بود روی شکمش و جوجهی ناز بابام هم داشت تند تند دانه میخورد.
بابام داشت به ابرهای سفید توی آسمان نگاه میکرد که هر کدامشان یک شکلی بودند: یکی شکل بز، یکی شکل غاز، یکی شکل هویج و یکی مثل پیاز. یکدفعه بابام گفت: «نگاه کن...! اون ابره مثل گربه است...!»
جوجه کوچولو از ترسش فرار کرد و رفت تو آستین بابام. بابام دستش را تکان داد و گفت: «بچه ننه! بیا بیرون! ابرا که جوجه نمیخورن!»:n15:
یکدفعه پسر همسایه بغلی آمد توی بالکن و گفت:«ببین! ببین! میدونی چی شده؟! این پسر بزرگهی طبقه پایینی میگه توی انباری پشت بوم یه هیولا زندگی میکنه که شبا میآد گوش بچهها رو گاز میگیره و اونا رو اذیت میکنه... بیا بریم ببینیم!»
بابام که ترسیده بود گفت: «دروغ نگو!» :n30:
پسر همسایه گفت: «بعد از شام بیا تو راهرو با هم بریم پشت بوم.»
پسر همسایه رفت و بابام که رنگش پریده بود، جوجهاش را زد زیر بغلش و رفت توی اتاق.
وقتی بابام کوچک بود
علی احمدی ـ انتشارات آفرینگان ۱۳۸۹
-
موسیو پلوتنیکوف، بازیگر سالخورده روس، روز مرگش به سراغ من آمد وگفت سال ها خواهد گذشت و من روز مرگ خودم به دیدار او خواهم رفت.
درست از حرف هاش سر در نیاوردم. گرمای ماه اوت در ساوانا مثل خواب بریده بریده است. انگار دم به ساعت با لرزه ای بیدار می شوی و فکر میکنی چشم هات را باز کرده ای ، اما واقعیت این است که از رویایی به رویای دیگر رفته ای. از طرف دیگر واقعیتی به دنبال واقعیت دیگر می آید و آن را کژ و کوژ می کند، آنقدر که به صورت رویا در آید.اما این در واقع چیزی نیست مگر واقعیتی پخته شده در حرارت 40 درجه.در عین حال می توان مطلب را این طور بیان کرد: ژرف ترین رویاهای من در بعد از ظهرهای تابستان مثل خود شهر ساواناست که شهری است درون شهری دیگر درون...
احساس گیر افتادن در هزار توی این شهر به علت طرح اسرارآمیز ساواناست که سبب شده این شهر به تعداد ستاره های آسمان میدان داشته باشد، یا دست کم این طور به نظر بیاید.
کنستانسیا
کارلوس فوئنتس
ترجمه عبدالله کوثری
نشر ماهی
-
مسخ
یک روز صبح، همین که گرهگوار سامسا از خواب آشفتهای پرید٬ در رختخواب خود به حشرهی تمام عیار عجیبی مبدل شده بود. به پشت خوابیده و تنش٬ مانند زره، سخت شده بود. سرش را که بلند کرد٬ ملتفت شد که شکم قهوه ای گنبد مانندی دارد که رویش را رگههایی٬ به شکل کمان٬ تقسیمبندی کرده است. لحاف که به زحمت بالای شکمش بند شده بود٬ نزدیک بود به کلی بیفتد و پاهای او که به طرز رقتآوری برای تنهاش نازک مینمود جلو چشمش پیچ و تاب میخورد .
مسخ و داستانهای دیگر/ فرانتس کافکا/ صادق هدایت/ نشر جامی
یک روز صبح، وقتی گرگور زامزا از خوابی آشفته به خود آمد، دید در تختخواب خود به حشرهای بزرگ تبدیل شده است. بر پشت سخت و زرهمانندش افتاده بود؛ و اگر سر را کمی بالا میگرفت، شکم برآمده و قهوهای رنگ خود را میدید که لایههایی از پوست خشکیده و کمانیشکل، آن را به چند قسمت تقسیم میکرد. رواندازی که روی شکمش به سختی بند بود، هر لحظه امکان داشت بسُرد و پایین بیفتد. پاهای پرشمارش که در مقایسه با جثهاش نحیف و لاغر مینمودند، لرزان و ناتوان در برابر چشمانش پر پر میزدند.
داستانهای کوتاه کافکا/ فرانتس کافکا/ علی اصغر حداد/ نشر ماهی
پینوشت: ترجمهی هدایت از نسخهی فرانسوی بوده اما ترجمهی حداد از نسخه اصلی (زبان آلمانی) انجام گرفته و نگارش روانتر و طبیعتاً دقیقتری داره.
-
مسخ / فرانتس کافکا + دربارهی مسخ / ولادیمیر ناباکوف | ترجمه: فرزانه طاهری \ انتشارات نیلوفر
یک روز صبح، گرگور زامزا از خوابی آشفته بیدار شد و فهمید که در تختخوابش به حشرهای عظیم بدل شده است. بر پشت سخت و زرهمانندش خوابیده بود و سرش را که کمی بلند کرد شکم قهوهای گنبد شکل خود را دید که به قسمتهای محدب و سفتی تقسیم میشد و چیزی نمانده بود که تمامی رواندازش بلغزد و از رویش پس برود. پاهای متعددش، که در قیاس با ضخامت باقی بدنش از فرط لاغری رقتانگیز بودند، بیاختیار جلو چشمانش پیچ و تاب میخوردند.
پ.ن.: این ترجمه هم از روی تنها ترجمهی انگلیسی "مسخ" انجام شده :happy:
-
معلم هر روز از نبودن چیزی خبر خواهد داد. همیشه می خواهد بداند بعد از آن که چیز هایی گم شوند چه چیز هایی باقی می مانند.عینکش را روی بینی اش جا به جا میکند و می پرسد:" حالا چندتا؟" من چیزی می گویم و از پنجره به ردیف درختان بلوطی که موازی دیوار مدرسه سر به آسمان کشیده است نگاه خواهم کرد. معلم همچنان پرسش های بی پایانش را ادامه می دهد و می پرسد:" حالا به اندازه انگشتانی که هستند آدم ها و بلوط ها و گنجشک ها و اسب هایی را که آنجا، در حیاط یا آسمان یا پشت دیوار می بینی نشان بده" و من چیزهایی را که میبینم نشان خواهم داد. با بون و نبودن آن چیز هاست که من باید قاعده حساب را یاد بگیرم. معلم می گوید" تو مالک کوشک مهرو هستی. باید حساب سیاهه اموال کوشک را داشته باشی." ولی من جایی بین بودن ها و نبودن ها مبهوت می مانم.شاید چون آنقدر کوچک هستم که پاهایم به زمین نمی رسد.معلم می گوید:" ببین هیچ کس کلاه بر سر ندارد." دختر عمو منظر کلاه قرمزی را که بر سر من است با دست های کوچکش بر میدارد و می خندد. من این خنده را همیشه می شناسم.همیشه گلگون است.به خصوص وقتی که بر لب های منظر که زنی بالغ خواهد شد بنشیند.من که حساب یاد بگیرم، تازه شروع آن بهت میان بودن و نبودن چیزهاست.
مجموعه داستان کتاب ویران
ابوتراب خسروی
-
یکِ من
سال هزار و سیصد و دوازده شمسی. یک خیابان که با سه خیز میشد از یک طرف به طرفِ دیگرش جست؛ خانی آباد، اما نه مثل بقیهی خیابانها. چون «هفتکور» به آنجا آمده بودند. هفت نابینایی که مردم «هفکور» صداشان میکردند.
-خانیآبادیا! ذلیل نشین. هفکور به یه پول!
هنوز هم کسی درست نمیداند چرا به آن، خانیآباد میگفتند؟ از کی آباد شد؟ خود خیابان خانیآباد از بالای ساختمان قزاقها شروع میشد و تا باغ معیرالممالک ادامه داشت. خیابانی شمالی جنوبی. وسط خیابان خانیآباد دو اتفاق مهم میافتاد؛ یکی خیابان مختاری و دیگری بازارچهی اسلامی. هر دو از سمت چپ میخوردند به وسط خیابان.
از جنوب به سمت شمال، طرف چپ خیابان، پر از دکانهای مختلف بود. اول خیابان، یخچال حاج قلی. تابستان دور و برش پر بود از درشکه و دوچرخه و گاری دستی. از آنجا برای نصف تهران یخ میبردند. تنها جای خیابانِ خاکیِ خانیآباد که همیشه آبپاشی شده بود. قالبهای کج و معوج یخ را یکی یکی بیرون میدادند. هرم گرما یخها را آب میکرد و یخهای آبشده خیابان را آب پاشی.
بعد مغازهها و حجرههای مختلف؛ حلبیسازی، دودکشسازی و درشکهسازی که تازگیها اتاق کامیون میساخت. از مختاری به بعد بیشترِ مغازههای شهری میشدند؛ سمساری، بزازی، خرازی، سلمانی، قصابی، کبابی و بستنی فروشی.
تمام مغازهها سمت چپ خیابان بودند. سمتِ راست، گود بود. داخل گود پر بود از خانههای کوچک که هر کدامِشان به اندازهی یک اتاقِ خانههای اربابی آن سمتِ خیابان بود.
منِ او / رضا امیرخانی/ انتشارات سوره مهر (چاپ هفدهم)
[ برای مشاهده لینک ، با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ]
-
اندازهگیری دنیا / دانیل کلمان | مترجم: ناتالی چوبینه \ انتشارات: افق
سفر
در سپتامبر 1828، بزرگترین ریاضیدان کشور برای نخستین بار پس از سالها پا از شهر خود بیرون گذاشت تا در همایش پژوهشگران علوم طبیعی آلمان در برلین شرکت کند. البته خودش هیچ علاقهای به رفتن نداشت. ماهها بود دعوت را رد میکرد، ولی الکساندر فُن هومبُلت آنقدر سرسختی به خرج داد تا سرانجام طرفش در یک لحظهی ضعف و به امید اینکه خدا آن روز را نیاورد، بله را داد.
برای همین بود که اکنون پروفسور گاوس خود را زیر پتو قایم کرده بود. وقتی مینا آمد و گفت که باید از جایش بلند شود، کالسکه منتظر است و راه دراز، او بالش خود را بغل کرد و کوشید با بستن چشمها زنش را وادار به بیرون رفتن از اتاق کند. وقتی آنها را دوباره باز کرد و دید مینا هنوز جلویش ایستاده، به او گفت که او یک مزاحم، کوتهفکر، و مصیبتی است که سر پیری بر زندگیاش نازل شده. وقتی این حرفها هم نتیجه نداد، پتو را کنار زد و پاهایش را روی زمین گذاشت.
با اوقات تلخ کمترین مقدار آب ممکن را به صورتش زد و رفت پایین. در اتاق نشیمن پسرش اُیگِن با بار و بنهی سفر منتظر ایستاده بود. گاوس تا چشمش به او افتاد، کفری شد: پارچی را که دم پنجره گذاشته بودند زد خرد و خمیر کرد، پایش را زمین کوبید، هر وحشبازیای بلد بود درآورد. هیچ جوری هم آرام نمیگرفت، حتی وقتی اُیگِن یک بازو و مینا بازوی دیگرش را چسبیدند و هزار جور قسم خوردند که کسی از گل نازکتر به او نخواهد گفت، تا چشم بههم بزند دوباره برگشته خانه و همه چیز تمام شده رفته پی کارش، درست مثل یک خواب ناخوش، فایده نکرد. فقط وقتی مادر سالخوردهاش، که از سر و صدا آشفته شده بود، از اتاق خود بیرون آمد و نیشگونی ار لپ او گرفت و پرسید چه بلایی سر پسر باشهامت او آمده، پروفسور دست و پای خود را جمع کرد. یک خدانگهدار خالی از محبت به مینا گفت و بیهوا دستی به سر دختر و پسر کوچکترش کشید. بعد اجازه داد در سوار شدن به کالسکه کمکش کنند.
-
سقوط / آلبر کامو | ترجمه: شورانگیز فرخ \ انتشارات نیلوفر
آقا، میتوانم خدمتی برای شما انجام دهم بیآنکه مزاحمتی فراهم کنم؟ میترسم شما ندانید چگونه مقصود خود را به گوریل محترمی که بر مقدرات این دستگاه حکم میراند بفهمانید. آخر او جز به زبان هلندی سخن نمیگوید: درصورتیکه مرا به وکالت خویش اختیار نکنید، او بهحدس درنمییابد که شما "ژنیِور1" میخواهید.
آها، درست شد، جرئت میکنم این امید را به دل راه دهم که منظورم را فهمیده باشد؛ این جنباندن سر باید چنین معنی دهد که به براهین من تسلیم شده است. درواقع، دست به کار هم شد، او با کندی عاقلانهای شتاب میکند. بخت بلندی دارید که غرغر نکرد. وقتی نخواهد خدمت کند، غرشی برایش کافی است: هیچکس اصرار نمیورزد. سلطان خلقوخوی خویش بودن امتیاز حیوانات بزرگ است. ولی آقا، من دیگر میروم، و خوشبختم که برای شما خدمتی انجام دادم. تشکر میکنم و اگر اطمینان داشتم که مزاحم نشدهام دعوت شما را میپذیرفتم. لطف و محبت میفرمایید. بنابراین لیوانم را در کنار لیوان شما میگذارم.
1. Genièvre ، مشروبی از سرو کوهی. - م.
-
فارنهایت 451 / ری بردبری | ترجمه: علی شیعهعلی \ انتشارات سبزان
چه لذتی است آتشی که همه چیز را میخورد، سیاه میکند و به نابودی میکشاند.
مرد لوله پیچخورده بلندی در دستانش دارد که مثل یک افعی بزرگ دور دستانش پیچیده است و نفت زهرگونهاش را به تمام عالم پرتاب میکند.
خون در سرش جمع میشود و دستانش تبدیل به دستان مسحورکننده رهبر ارکستری میشوند که تمام سمفونیهای اندوهناک و سوزان برجسته تاریخ را میآوازند.
کلاهخودش که عدد 451 را بر تن سرد و بیروح خود میبیند را بر سر دارد.
چشمانش آتشی سرخ در خود دارند و آکنده از اندیشه آینده هستند.
مرد تلنگری بر آتشزنه میزند و خانه آتشافکن پر میشود تا آسمان عصرگاهی را سرخ و زرد و سیاه بسوزاند.
انگار که همراه دستهای کرم شبتاب شده است.
درست مثل خمیری که بر تن داغ و گرگرفته تنور میچسبد، کتابهای ازهمبازشده و سوزان را بر ایوان این خانه به چنگال مرگ میسپارد.
باد کتابهای سوزان و درخشان را در آسمان به رقص درمیآورد و با خود به دوردستهای دور میبرد و تاریکی چسبناک شب را روشنی میبخشد.
-
بینایی / ژوزه ساراماگوی . ./
.
رییس حوزه اخذ رای چتر خیسش را با خشونت بست و بارانی خود را که بیهوده پوشیده و در ان مسیر 40 متری میان اتومبیل و حوزه انتخاباتی
مورد استفاده قرار نگرفته بود از تن دراورد. احساس خستگی شدیدی داشت . انگار قلبش میخواست ازسینه بیرون بیاید . به میز انتخاباتی شماره
14 نزدیک شد و زیر لب گفت :
- بدترین زمان برای رای گیری !
انگاه به منشی خود که موفق شده بود نیمی از بدن خود را از خیس شدن توسط اب باران حفظ کند . گفت :
- - - امیدوارم اخرین نفر نبوده و دیر نکرده باشم
بینایی / ژوزه ساراماگوی . ./
-
یک
همهی این داستان کمابیش اتفاق افتاده است. به هر حال، قسمتهایی که به جنگ مربوط میشود، تا حد زیادی راست است. یکی از بچههایی که در دِرِسدِن میشناختم راستی راستی با گلوله کشته شد، آن هم به خاطر برداشتن قوری چای یک نفر دیگر. یکی از بچهها، دشمنان شخصیش را جداً تهدید کرد که بعد از جنگ میدهد آدمکشهای حرفهای، آنها را ترور کنند. البته من اسم همه آنها را عوض کردهام.
. . .
دو
گوش کنید: بیلی پیل گریم، در بُعد زمان، چند پاره شده است.
سلاخخانهی شماره پنج / کورت ونهگات جونیور / ع.ا بهرامی/ انتشارات روشنگران و مطالعات زنان
-
.
همه خانواده های نیکبخت شبیه یکدیگرند اما چگونگی سیاه بختی هر خانواده ای
مختص به خود ان هست
انا کارنینا .. تولستوی/
.
-
عصر حاضر برای زندگی كردن دوران فوقالعادهای است. در هيچ زمانی تا اين حد امكانات و فرصتهای گوناگون برای دستيابی به بيشترين اهداف وجود نداشته شايد به اين دليل كه در هيچ دورانی از تاريخ به اين اندازه انتخابهای مختلف پيش روی انسان نبوده است. امروزه آنقدر كارهای خوب و جالب برای انجام دادن وجود دارد كه شايد بشود گفت عامل تعيينكننده موفقيت شما در زندگی توانايی تصميم گيری و انتخاب از ميان آنهاست.
پاراگراف اول مقدمه كتاب«قورباغه را قورت بده» به نويسندگی برايان تريسی و به ترجمه اشرف رحمانی و كورش طارمی، انتشارات رهنما در 200 صفحه.
-
زئوس يونائيان، كه بعدها روميان پدر ژوپيتر (يوپيتر) نام دادند
بزرگترين خدای افسانهای و «خدای خدايان» است. همه خدايان
جاودانی ديگر، همه مردم روی زمين، سر به فرمان او دارند. هر چه او
میخواهد خواهد شد، هر چند بعضی از خدايان میكوشند كه در اين
ميان جای چون و چرائی باقی بگذارند. هوسهای زئوس نيز، همه،
به هر حال بصورت عمل درمیآيد، و غالبا اين هوسها هيچ منطق و
دليلی ندارد، حتی شايسته مقام بزرگ «خدای خدايان» هم نيست،
بسياری از عشقبازیهای پنهان و آشكار زئوس با زنان زيباروی زمين
از زمره همين هوسهای فراوان خدای خدايای است.
پاراگراف اول كتاب، صفحه نهم
افسانه خدايان
گرد آوری و ترجمه
شجاع الدين صفا
نشر دنيای نو
بهار 1383
-
پاراگراف اول از کتابـــ
از درگاه لاکرونیکا سانتباگو بی هیچ عشق به خیابان تاکنا مبنگرد :
اتومبیل ها ساختمان های ناموزون و رنگباخته . چهارچوب پر زرق و برق لوسترها شناور در مه , نیمروز خاکستری . دفیقا در کدام لحظه پرو خود را به گا... داده بود ؟
پسران روزنامه فروش از لای اتومبیل هایی که پشت چراغ قرمز چهارراه پلیس ایستاده اند قیقاچ میروند و روزنامه های عصر را جار میزنند , و او ارام ارام به سوی
کولمنا میرود. دست در جیب , سر فروافتاده , در حلقه مردمی که به سوی میدان سان ماریند روانند . او هم مثل پرو بود , زاوالیتا , او هم جایی در طول این خط
خود را به گا.. داده بود . فکر میکنند : کی ؟ از کنار هتل کریون سگی پیش می اید تا پایش را بلیسد : چحه , گم شو , میخواهی هارم کنی ؟ پرو پاک خراب , کارلیتوس
پاک خراب . همه پاک خراب , فکر میکنند : چاره ای نیست . صف بلند تاکسی ها را که به میرافلورس میروند میبیند , از چهارراه میگذرد , این هم نوروین , سلام ,
بر روی میزی در بار زلا بنشین زوالیتا , با چیلکانویی بازی میکند و واکسی کفشش را واکس میزند , دعوتش میکند که بنشیند و چیزی بنوشد , هنوز مست نمی نماید
و سانتیاگو مینشیند , به واکسی میگوید کفشش را واکس بزند . بله قربان , رییس , همین الان , رییس , مثل ایینه برق می اندازمشان , رییس .
گفت و گو در کاتدرال \ ماریو بارگاس یوسا
-
وقتی مادرم فهمید آینه ی بزرگ اتاق نشیمن را ارواح تسخیر کرده اند ، اولش هیچ کدام باورمان نشد ، بعد مات مان برد و بعد کم کم شروع کردیم درباه ش فکر کردن ، آخر سر هم قضیه را قبول کردیم و برایمان عادی شد
این واقعیت که آن آینه قدیمی و پر از لکه ، عزیز ِ از دست رفته ی خانواده را نشان می داد ، چیزی نبود که بتواند زندگی مان را به هم بریزد . این راز برای خودمان نگه داشتیم چون هر چه باشد به کس دیگری مربوط نبود . از قدیم گفته اند " اگر خانه ات آتش گرفت فدای سرت ، نگذار دودش را کسی ببیند "
ولی به هر حال طول کشید تا هر کدام مان بتوانیم با خیال راحت روی صندلی مورد علاقه مان بنشینیم و در آینه ، یک نفر دیگر را به جای خودمان ببینیم . مثلا ممکن بود اورلیا خواهر مادربزرگم ( وفات 1939 ) باشد یا حتی اگر دختر دایی ناتالی در اتاق بود روبه رویش دایی نیکلاس ( وفات 1927 ) بود که پاک فراموشش کرده بودیم ....
ابتدای داستان " در خانواده "
از " ماریا النا لانو " ترجمه ی شیوا ارشادی
همشهری داستان ش 44 خرداد 1393 ص 127
-
جِـین اِیــر / شارلوت برونته / رضا رضایی / انتشارات نشر نی
آن روز نمی شد برای پیاده روی بیرون رفت. البته صبح یک ساعتی در میان بوته های لخت پرسه زده بودیم، اما بعد از ناهار (خانم رید موقعی که کسی نبد ناهار می خورد)
باد سرد زمستانی با خودش چنـان ابر تیره و چنان باران سنگینی آورده بود که دیگر حتی حرف بیرون رفتن و هواخوری را هم نمی شد زد. من از این موضوع خوشحال بودم،
چون هیچ وقت پیــاده روی های طـــولانی را دوست نداشتم، بخصوص در بعد از ظهر های سرد. ناراحتـی ام همیـشه از این بود که وقتی دم غروب به خانه برمی گشـتیــم
انگشت های دست و پایم کرخت می شدند، از غرغرهای بِسی پرستار دلم میگرفت، و از این که میدیدم الیزا و جان و جورجیا رید قبراق تر از من هستند خجالت میکشیدم.
-
آدم توی خانه که هست تنهاست، و نه بیرون خانه،بلکه توی خانه. توی پارک پرنده ها هستند،گربه ها، گاهی هم سنجاب، راسو.
توی پارک آدم تنها نیست.ولی توی خانه از فرط تنهایی آدم هوایی می شود.حالا متوجه می شوم که ده سال در آن وضع به سر برده ام. در تنهایی.آن هم برای نوشتن کتابهایی که به من فهماندند، به من و دیگران، که من همان نویسنده ای بودم که حالا هستم.اینکه در آن مدت چه گذشت و چطور باید آن را شرح داد، می توانم بگویم که قضیه عزلت در نوفل لوشاتو را خودم علم کرده بودم،برای خودم.فقط توی این خانه تنها هستم.برای نوشتن.برای نوشتن چیزی نه مثل آنچه تا آن زمان نوشته بودم، بلکه برای نوشتن کتابهایی که برای خود من هم ناشناخته باشند.،بی آنکه از جانب من یا کسی تصمیمی گرفته شده باشد. شیدایی لل.و.اشتاین و نیز نایب کنسول را در همان دوره نوشتم،به اضافه چند کتاب دیگر.بعد هم متوجه شدم که با نوشته ام تنها بوده ام، و دور از همه چیز.ده سالی طول کشید به گمانم،درست یادم نیست،کمتر پیش می آید که حساب کنم چقدر وقت صرف نوشتن کرده ام.به طور کلی حساب زمان از دستم خارج است.آن وقتها که چشم براه روبرآنتلم و خواهر جوانش ماری لوییز بودم حساب زمان را داشتم.بعد دیگر حساب همه چیز از دستم به در رفت.
نوشتن
همین و تمام
ابان،سایانا،داوید
از مارگریت دوراس/ترجمه قاسم روبین
-
از میان صنوبرهای سیاه / چوزف بویدن / مترجم: محمد جوادی / انتشارات افراز
خواهرزادهها، وقتی پپسی برای مخلوطکردن با نوشیدنیام نداشتم، از نوشابهی زنجبیلی استفاده میکردم. نوشابهی زنجبیلی هم نداشتم؟ از آب رودخانه استفاده میکردم. آب رودخانه سبک بود، چیزی بین پپسی و نوشابهی زنجبیلی. و آب قهوهای رنگ رودخانهی موس1 سرد بود. سرد مانند زندگی میان دو رنگ. مانند زندگی در این شهر.
میدانید خلبان هواپیمای امداد2 بودم. بهترین. اما بهترین خلبانها هم سقوط میکنند. و من هم با هواپیما سقوط کردهام. سه بار.
...
1- Moose
2- Bush Plane : هواپیمای کوچک ملخدار خدماترسانی به مناطقی که راه ارتباطی ندارند و با هواپیماهای بزرگ یا دیگر وسایل نقلیه قابلدسترس نیستند. م.
-
گرگ آدمخوار / صادق آقازاده / تبریز, انتشارات یاس نبی
بعد از دوره ی دوم جنگ های ایران و روسیه که نهایتا منجر به عقد قرارداد های گلستان و ترکمنچای شد, آشفتگی زیادی در نواحی شمال غرب ایران به وجود آمد. روس ها توانستند قسمت اعظمی از خاک ایران را که شامل نواحی شمالی رود ارس میشد, از ایران جدا کنند; نواحی فوق شامل چندین ایالت بزرگ از جمله آذربایجان شمالی, ارمنستان و گرجستان بود و تا دربند ادامه میافت و شاید وسعت اراضی از دست رفته از مساحت کنونی ایران بیشتر باشد و شاهان قاجار دیگر نخواستند و یا نتوانستند اقدامی برای بازپسگیری زمینهای فوق انجام دهند.
از مهمترین اراضی از دست رفته زمین های موسوم به زمین های سیاه قفقاز بود که بسیار حاصلخیز بود و کشاورزان آن منطقه نمیتوانستند زمینهای خودشان را رها کنند و به وطن اصلی خود یعنی ایران و آذربایجان جنوبی در جنوب رود ارس برگردند.
بعد از اتمام جنگ خیلی ها دارایی خود را در آنسوی رود ارس به قیمت ناچیزی فروختند و عشق به وطن آنهارا ناچار به مهاجرت به قسمت های پایین رود ارس وادار کرد. این افراد که از آن سوی رودخانه آمده بودند به اوتایلیلار مشهور شدند. افراد تازه وارد در شهر های جنوب رود ارس در استان های آذربایجان فعلی که جهت راحتی آنها را آذربایجان جنوبی میخوانیم, ساکن شدند. مردم آذربایجان حنوبی از شمالیها به گرمی استقبال کردند و اکثرا آنهارا در خانه هایشان جای دادند و کم کم توانستند برای آنها خانه و باغ و زمین و پشم خریداری کنند و اسباب راحت آنها را فراهم سازند.
مردمانی که از آذربایجان شمالی آمده بودند هروقت فرصت میافتند از خاطرات جنگ میگفتند و افسوس وطن از دست رفته ی خویش را میخوردند.
-
ژاک قضا و قدری و اربابش / دنی دیدرو | مترجم: مینو مشیری \ نشر نو
چطور با هم آشنا شدند؟ اتفاقی، مثل همه، اسمشان چیست؟ مگر برایتان مهم است؟ از کجا میآیند؟ از همان دور و بر. کجا میروند؟ مگر کسی هم میداند کجا میرود؟ چه میگویند؟ ارباب حرفی نمیزند؛ و ژاک میگوید فرماندهش میگفته از خوب و بد هر چه در این پایین به سرمان میآید، آن بالا نوشته شده.
ارباب
کم ادعایی نیست.
ژاک
بعدش فرماندهم میگفت هر تیری از تفنگ درمیرود هدفی دارد.
ارباب
خب، حق داشت...
پس از مکثی کوتاه، ژاک بلندبلند میگوید: ای که لعنت بر هر چه میفروش و میخانه!
ارباب
چرا همنوعت را نفرین میکنی؟ از مسیحیت به دور است.
ژاک
چون وقتی سرم با شراب ترشیدهاش گرم شد، پاک یادم رفت اسبهایمان را به آبشخور ببرم. پدرم فهمید و عصبانی شد. سری تکان دادم، او هم چوب برداشت و حال کَت و کولم را حسابی جا آورد. هنگی از محلمان رد میشد تا به اردوگاه فونِتونوا (Fontenoy) برود؛ از غیظ در آن هنگ اسم نوشتم. به اردو که رسیدیم جنگ شد.
ارباب
و تیر خوردی.
ژاک
درست حدس زدید؛ تیری به زانویم خورد؛ و خدا میداند این تیر چه اتفاقات خوب و بدی که به دنبال نداشت. درست مثل حلقههای افسار اسب که بهم وصلاند. مثلا خیال میکنم اگر این تیر نبود در عمرم ته عاشق میشدم و نه لنگ.
-
جزء از کل / استیو تولتز | مترجم: پیمان خاکسار \ نشر چشمه
هیچوقت نمیشنوید ورزشکاری در حادثهای فجیع حس بویاییاش را از دست بدهد. اگر کائنات تصمیم بگیرد درسی دردناک به ما انسانها بدهد، که البته این درس هم به هیچ درد زندگی آیندهمان نخورد، مثل روز روشن است که ورزشکار باید پایش را از دست بدهد، فیلسوف عقلش، نقاش چشمش، آهنگساز گوشش و آشپز زبانش.
درسِ من؟ من آزادیام را از دست دادم و اسیر زندانی عجیب شدم که نیرنگآمیزترین تنبیهش، سوای اینکه عادتم بدهد هیچچیز در جیبم نداشته باشم و مثل سگی با من رفتار شود که معبدی مقدس را آلوده کرده، ملال بود.
میتوانم با بیرحمی مشتاقانهی نگهبانها و گرمای خفهکننده کنار بیایم (ظاهرا کولر با تصوری که افراد جامعه از مجازات دارند در تضاد است، انگار اگر یکذره احساس خنکی کنیم از زیر بار مجازاتمان قسر در رفتهایم)، ولی برای وقتکشی چه میتوانم بکنم؟ عاشق شوم؟
یک نگهبان زن هست که نگاه خیرهی بیتفاوتش فریبنده است ولی من در مقولهی زنان مطلقا بیعرضهام و همیشه جواب نه میگیرم.
تمام روز بخوابم؟ به محض اینکه چشم روی هم میگذارم، چهرهی تهدیدآمیز کسی که تمام عمر مثل شبح دنبالم کرده برابرم ظاهر میشود.
فکر کنم؟ بعد از تمام اتفاقاتی که افتاده به این نتیجه رسیدهام حیف آن غشایی در مغز که افکار رویش حک میشوند.
اینجا هیچچیزی نیست که حواس آدم را از دروننگری فاجعهبار پرت کند، راستش به اندازهی کافی نیست.
خاطرهها را هم نمیتوانم با چوب به عقب برانم.
-
اتاق/ اما داناهیو/ محمد جوادی/ نشر افراز
«امروز پنج سالَم شد. دیشب وقتی رفتم تو کمد خوابیدم، چهار سالم بود، ولی وقتی تو تاریکی صبح زود، توی رختخواب پا شدم، پنج سالم شد. اجیمجیلاترجی. قبلش، سه ساله، دو ساله، یک ساله و صفر ساله بودم. «زیر صفر هم بودم؟»
مامانی کشوقوسی به خودش میده و میگه: «هوم؟»
«اون بالا تو بهشت رو میگم. سنم منفی یک، منفی دو، منفی سه و... بوده؟»
«نه، سن تو وقتی شروع شد که رو زمین اومدی.»
«از پنجرهی سقف اومدم. همهتون ناراحت بودید تا اینکه اومدم توی شکمت.»
مامانی خم میشه تا آباژور رو روشن کنه. «درست میگی.» آقای آباژور با صدای ویژ همهجا رو روشن میکنه. چشمهام رو سریع میبندم. بعد یکی از اونها رو نیمه باز میکنم و بعد هر دو تاش رو.
ادامه میده: «اون قدر گریه کردم که دیگه اشکی برام نمونده بود. اینجا دراز کشیده بودم و ثانیهها رو میشمردم.»
میپرسم: «تا چند ثانیه شمردی؟»
«میلیونها و میلیونها.»
«نه. دقیقاً چند تا ثانیه شد؟»
مامانی میگه: «تعدادشون رو فراموش کردم.»
«بعدش برای اونی که توی شکمت بود اونقدر آرزو و دعا کردی که شکمت بزرگ شد.»
مامانی میخنده: «میتونستم لگدزدنت رو احساس کنم.»
«به چی لگد میزدم؟»
«خب به من دیگه!»
همیشه به این قسمت از حرفش میخندم.
[ برای مشاهده لینک ، با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ]
-
بهترین روزگار و بدترین ایام بود. دوران عقل و زمان جهل بود. روزگار اعتقاد و عصر بیباوری بود. موسم نور و ایام ظلمت بود. بهار امید بود و زمستان ناامیدی. همه چیز در پیشروی گسترده بود و چیزی در پیشروی نبود، همه بهسوی بهشت میشتافتیم و همه در جهت عکس ره میسپردیم - الغرض، آن دوره چنان به عصر حاضر شبیه بود که بعضی مقامات جنجالی آن، اصرار داشتند دراینکه مردم باید این وضع را، خوب یا بد، در سلسلهی مراتب قیاسات، فقط با درجهی عالی بپذیرند.
It was the best of times, it was the worst of times, it was the age of wisdom, it was the age of foolishness, it was the epoch of belief, it was the epoch of incredulity, it was the season of Light, it was the season of Darkness, it was the spring of hope, it was the winter of despair, we had everything before us, we had nothing before us, we were all going direct to Heaven, we were all going direct the other way – in short, the period was so far like the present period, that some of its noisiest authorities insisted on its being received, for good or for evil, in the superlative degree of comparison only.l