رمان پرستار مادرم (قسمت چهـــلم)
درود بر دوستان عزیز !
[ برای مشاهده لینک ، با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ]
:40:
هم اکـــنون نیازمند یاری سبزتــان هستیم (دعـــا برای دوست عــزیز ALI-17 ):11:
گروه فرهنگی هنری دریملند و دوستان توجه شمارا به ادامه رمان جلب می کند:
--------------------------------------------
قسمت چهــــــــلم
--------------------------------------------
مسعود هم به همراه من از خونه خارج شد اما دیگه به عیادت مامان نیومد و به خونه ی خودش رفت.
جلوی درب كه خداحافظی كرد با سردی بی سابقه ایی پاسخش رو دادم...از دستش دلگیر بودم...مسعود در كمتر از24ساعت یعنی درست از دیروز بعدازظهر تا همون موقع به اندازه ی تمام عمر دوستیمون به من فشار عصبی وارد كرده بود...اما چهره ی ناراحت مسعود گویای پشیمونی او بود ولی این احساس او در حال حاضر به درد من نمیخورد...من حالا در شرایطی قرار گرفته بودم كه باید از نظر روحی خودم رو برای آخر همون هفته آماده میكردم...چرا كه جمعه مادر سهیلا برمیگشت!
وقتی سوار ماشین شدم اصلا" نفهمیدم مسیر رو تا بیمارستان چطوری طی كردم!
تمام طول مسیر به این فكر میكردم كه چرا اینقدر چقدر مشكلات با زندگی من گره میخوره!...به این نتیجه رسیدم كه گویا خدا از اینكه من در رنج و عذاب باشم لذت میبره وگرنه چه دلیل دیگه ایی می تونست داشته باشه؟
توی زندگیم همیشه سعی كرده بودم به عناوین مختلف دست دیگران رو بگیرم اما هیچ وقت دست یاریگری رو برای خودم ندیده بودم!
قبول داشتم كه با اتفاق پیش اومده بین خودم و سهیلا شاید بزرگترین گناه زندگیم رو مرتكب شدم اما مستحق اینهمه عذاب نبودم...من كه سهیلا رو نمیخواستم رهاش كنم...من با تمام وجودم دوستش داشتم و طعم عاشقی رو به معنی واقعی داشتم احساس میكردم و با توجه به اینكه سهیلا هم من رو دوست داشت قصد و نیت بدی نسبت بهش نداشتم و در اینكه اون رو به عقد خودم در بیارم مصمم بودم اما حالا در اینكه مادرش با من چه برخوردی خواهد كرد دچار سردرگمی بی اندازه ایی شده بودم كه حدی برای اون نمیشد تصور كرد!
زمانیكه وارد پاركینگ بیمارستان شدم بعد از پارك ماشین با اینكه از وقت ملاقات چند ساعتی گذشته بود مثل همیشه با پرداخت پولی اندك به نگهبان و یكی دو نفر دیگه به راحتی تونستم وارد بخش مربوطه بشم و سپس به اتاق مامان رفتم.
مامان به محض دیدن من با دلخوری پرسید كه چرا ساعت ملاقات در بیمارستان نبودم و از اونجایی كه عده ایی از اقوام برای ملاقاتش اومده بودن از نبودن من در ساعت ملاقات دلخور بود!
پاسخ حرفها و گلایه های مامان رو ندادم و بدون اینكه حرفی بزنم روی مبل كنار دیوار اتاق نشستم و به او نگاه كردم.
حسابی كه حرفهاش رو زد سپس برای لحظاتی سكوت كرد و به من خیره شد.
حال ظاهریش به نظر مساعدتر از روز قبل بود...وقتی به دستگاه كاردیوگرافی كنارتختش نگاه كردم متوجه شدم ضربان و فشارخونش هم تنظیم شده...
نگاهم رو از دستگاه به سمت پنجره معطوف كردم...مامان كه دید سكوت من طولانی تر از حد معمول شده گفت:امید حالش چطوره؟كجاس؟
دوباره به مامان نگاه كردم و گفتم:پیش سهیلاست.
مامان اخمی به چهره آورد و گفت:مگه سهیلا هنوز توی خونه اس؟
- نخیر...طبق خواست شما از خونه رفته.
- سیاوش ناراحت نشو...اگه گفتم بره به خاطر اینه كه صلاح در همین بود...
- جدی؟...اینكه بهش گفتی دیدت به اون دیگه مثل سابق نیست و به چشم یه دختر خیابونی نگاهش میكنی هم صلاح بوده؟
گره ابروانش باز شد و كمی به فكر فرو رفت و سپس گفت:قصد بدی نداشتم...
- جدی؟!!!...چقدر جالب...علنا" بهش بدترین حرف رو زدی و گفتی اگه به موندنش توی خونه ی من ادامه بده هیچ فرقی با زنهای بدكاره نداره اون وقت میگی قصد بدی نداشتی؟...مامان شما مهشید رو دیده بودی از همه چیزشم خبرداشتی ولی هیچ وقت بهش توهینی نكردی...حتی وقتی گاهی من عصبی میشدم و حرفی میزدم با من بحث میكردی كه حق ندارم توهین كنم و چه میدونم غیبت و تهمت از گناهان كبیره اس...حالا چی شد كه سهیلا ی بیچاره این دختری كه با تمام پاكدامنی و محبتی كه داره و پا به زندگی من گذاشته رو به این راحتی لهش كردی؟...میدونی مامان باورش برام سخته كه كسی مثل شما بخواد حالا با حرفاش و رفتارش نه تنها مشكل من رو حل نكنه كه گره روی گره های زندگیمم بزنه...از دیروز تا الان تمام اعصاب من بهم ریخته اونهم فقط به خاطر اینكه شما نمیدونم با چه فكری اینطوری همه چیز رو بهم ریختی...قبول دارم كه كار درستی نكردم اما من قصد ازدواج با سهیلا رو دارم ولی كاری كه شما و مسعود كردین خواسته یا ناخواسته حالا چنان همه چیز رو بهم ریختین كه واقعا نمیدونم چی قراره برام پیش بیاد...
- سیاوش...رفتن سهیلا از خونه ی تو اگرم قصدت ازدواج باشه و اون دختره هم واقعا به قول خودت بی هیچ مقصود و هدف سوئی وارد زندگیت نشده باشه پس همیشگی نیست...دیگه این حرفها چیه میزنی؟...مگه نگفتی كه دختره خواسته مادرش از مكه برگرده بعد عقد كنید خوب حالا وظیفه ی هر دوی شماست كه صبر كنید دیگه...
- سهیلا نمیخواست ماردش از قضیه باخبر بشه اما حالا به خاطر اتفاقاتی كه از دیروز تا الان افتاده ممكنه خیلی چیزها تغییر كنه...
- یعنی چی؟!!!...مادرش خیلی هم دلش بخواد كه دخترش همسر مردی مثل تو بشه...
- بس كن مامان...خودتم خوب میدونی كه من در شرایط عادی گزینه ی مناسبی برای سهیلا نبودم...اما مسئله اینه كه مادرش از خواستگاری باید خبردار میشد نه از اتفاقی كه بین من و سهیلا افتاده...هیچ میدونی اگه مادرش بخواد میتونه به راحتی آب خوردن با آبروی من بازی كنه؟...شما چی فكر كردی؟...اصلا" به موقعیت من سر سوزنی فكر كردی؟...بعید میدونم...فقط یك مشت افكار پوچ مذهبی تموم ذهنت رو پر كرده كه به اصطلاح چون سهیلا محرم من نیست نباید در خونه ی من باشه غافل از اینكه با حكمی كه به اسم مذهب صادر كردی حالا شرایط رو جوری تغییر دادی كه بعید نیست پسرت هفته ی دیگه به سادگی تمام با شكایت مادر سهیلا حیثیت و آبروی اجتماعیش در كمتر از یك روز بر باد بره...
- یعنی چی؟!!!...تو كه میگی سهیلا راضیه و خودشم میخواد با تو ازدواج كنه...پس دیگه شكایت مادرش چه معنی داره این وسط؟!!!...واضح حرف بزن ببینم...
نیشخندی به لب آوردم و از روی مبل بلند شدم و جلوی پنجره ایستادم و به منظره ی غمزده ی محوطه ی بیمارستان چشم دوختم و گفتم:بله...سهیلا راضی به ازدواج با منه ولی مادرش چی؟...اگه تا قبل از اینكه سهیلا مادرش رو قانع كنه اون دست به شكایت ببره تا بیام قضیه رو به نفع خودم تموم كنم میدونی چه فاجعه ایی در انتظار من و حیثیت شغلی منه؟...میدونی با بازداشت من امید چه ضربه ایی میخوره؟...میتونی حدس بزنی وقتی جراید اخبار مربوط به من رو چاپ كنن كه مثلا فلانی به علت شكایت در چه موردی كارش به بازداشت و دادگاه رسیده چه حیثیتی از من رفته؟...میدونی چقدر زمان میبره تا سهیلا بتونه ثابت كنه حتی با وجود اتفاقی كه افتاده خودش حالا تمایل به ازدواج با من داره چی از من باقی مونده؟!!!...اصلا" به این چیزها فكر كردی؟...مامان شما و مسعود در اوج ناباوریم دارین زنده به گورم میكنید...ای كاش فقط لحظه ایی...فقط یك لحظه به منم فكر كرده بودین بعد اون حرفها رو میزدین و اون تصمیم رو میگرفتین...خدایا من برم مشكلاتم رو به كی بگم آخه؟
- یعنی واقعا" ممكنه مادر سهیلا از تو شكایت كنه؟!!!!
خنده ی تلخی كردم و گفتم:وقتی مادرم به من رحم نكرد و فقط به افكار مذهبی خودش فكر كرد چطور میتونم شكایت مادر سهیلا رو غیر ممكن بدونم؟...هان؟!!!...تمام خفت و خواری كه مهشید به روح و روان و زندگیم وارد كرد رو اول به خاطر امید و بعد به خاطر موقعیت اجتماعی خودم سرپوش روشون گذاشتم ولی نمیدونستم چه بخوام چه نخوام تقدیر این شده كه شخصیت اجتماعی و حیثیت فردیم باید بر باد بره...اما باور اینكه مسبب اصلی این قضیه مادر و دوست صمیمی من باشن برام كشنده تر از بی آبرو شدن شده...
مامان سكوت كرده و با حالتی از نگرانی و ناباوری به نقطه ایی خیره بود.
به طرفش رفتم و پیشونیش رو بوسیدم و گفتم:حالا كه كار خودت رو كردی اما بازم محتاج به دعاهاتم...از همون خدایی كه خودت قبولش داری و به خاطر مذهبی كه بهش اعتقاد داری بخواه كه پسرت رو نجات بده...فقط همین.
برگشتم به سمت درب اتاق...هنوز خارج نشده بودم كه مامان گفت:سیاوش...اگه تا این حد احتمال اینكه مادر سهیلا واقعا" دست به شكایت ببره هست بهتره تا قبل از هر اتفاقی هر چه زودتر سهیلا رو راضی كنی و برین عقدش كنی...اینطوری فكر میكنم دیگه مادرش نمی تونه شكایتی هم از دستت بكنه...
از شنیدن این حرف تمام بدنم داغ شد...حس میكردم ریا و تزویر در پشت مذهب چه قالب خوبی به خودش میتونه بگیره!!!
برگشتم و از همون جلوی درب به مامان نگاه كردم و گفتم:حالا كه حس كردی پسرت در یك خطر جدی قرار گرفته دست به ترفند زدنت شروع شد...آره؟...توی این شرایط دیگه به نظرت سهیلا یه دختر خیابونی نیست؟...نه؟...منم میتونم با عقد سهیلا به قول شما روی خطایی كه كردم سرپوش بگذارم و دست مادرشم توی پوست گردو بره؟...آره؟...نخیر مادرمن پسر جنابعالی كه بنده باشم وظیفه داره صبر كنه تا مادرهمون دختری كه شما دیشب یه دختر هرزه ی خیابونی خوندیش برگرده تا با رضایت قلبی اون دخترش رو عقد كنه...اگرم رضایت نده كه باید پیه همه چیز از بی آبرویی و بی حیثیتی گرفته تا نابودی كامل به جون بخرم...مگه شما همیشه خودت رو یه زن مذهبی قلمداد نمیكردی؟...پس كو؟...كجاس اون قوانین مذهبی كه ازش یاد میكردی؟...مگه توی همون قوانین رضایت والدین در این امور از اركان تشكیل یك زندگی و جاری شدن عقد به حساب نمیاد؟...چیه پسرت در خطر رفته قوانین از یادت رفت؟...متاسفم...واقعا متاسفم...هم برای خودم هم برای شما...اگه وقت كردی فقط برام دعا كن...همین.
برگشتم از درب خارج بشم كه آخرین جمله ی مامان رو هم شنیدم:پس لااقل قبل از هر اتفاقی با وكیلت صحبت كن...
پاسخی ندادم و با گفتن خداحافظی كوتاه از اتاق مامان خارج شدم و بیمارستان رو ترك كردم.
وقتی رسیدم جلوی درب خونه دیدم مسعود كنار ماشینش ایستاده!
بدون توجه به مسعود درب حیاط رو باز كردم و ماشین رو به داخل بردم...مسعود كه حالا به داخل حیاط اومده بود درب حیاط رو بعد ورود من به حیاط بست.
نگاهی بهش كردم و با عصبانیت گفتم:كسی دعوتت كرد بیای داخل كه اومدی؟
نگاهم كرد و گفت:رفتم خونه نتونستم بمونم...میفهمم الان خیلی ناراحت و عصبی هستی.
- جدی؟...تو مگه اصولا" چیزی هم میفهمی؟...الان فقط میخوام تنها باشم بتمرگم ببینم با كدوم مشكلم باید كنار بیام اول به كدوم مشكلم باید برسم...كدوم یكی رو هضم كنم...مریضی مامان رو؟...رفتن سهیلا رو؟...حضور گاه و بیگاه مهشید كه داره امید رو عصبی میكنه؟...خاطرات مزخرف زندگی با مهشید رو؟...مشكلات شركت و كارم رو؟...آوارگی الان امید از خونه رو؟...عقاید و تصمیمات پوچ مادرم رو؟...دوستی با تو رو كه نمیدونم چرا بعد اینهمه سال داری به گند میكشیش؟...اومدن مادر سهیلا رو از مكه و اتفاقاتی كه پیش رو دارم؟...به كدوم برسم؟...هان؟
مسعود سرش رو پایین انداخت و گفت:هیچ وقت تنهات نگذاشتم حالا هم نمیگذارم...اما اینكه مشكل آخر رو خودم از روی نفهمی و بد مستی برات به وجود آوردم داره مثل خوره وجودمو آزار میده...
- مرده شور خودت و اون بدمستی بی موقعت رو ببرن...
برگشتم به سمت درب هال و با كلیدم اون رو باز كردم...وقتی وارد شدم پشت سرم مسعود هم به داخل اومد و درب هال رو بست!
مسعود درست میگفت...اون بهترین دوست من از دوران دانشجویی تا الان محسوب میشد...هیچ وقت در هیچیك از مشكلاتم تنهام نگذاشته بود...با اینكه از دستش عصبی و دلخور بودم اما قلبا" از اینكه حتی در این شرایط هم تنهام نگذاشته بود ممنونش بودم...من مسعود رو به خوبی میشناختم و مطمئن بودم اگه دیشب حالت عادی داشت محال بود با گفتن اون خبر به مادر سهیلا من رو دچار مشكل بكنه...بهش حق نمیدادم اما دركش میكردم و حالا از حضورش در كنارم خیلی هم ناراضی نبودم!
به اتاقم رفتم و لباسم رو عوض كردم وقتی به هال برگشتم دیدم مسعود دو تا فنجون قهوه ی فوری آماده كرده و توی هال نشسته و خودشم به نقطه ایی خیره شده!
روی یكی از راحتی ها نشستم و سرم رو به پشت تكیه دادم.
مسعود نگاهم كرد و گفت:صورت امید چی شده بود سیاوش؟
ماجرای شب پیش رو براش گفتم كه باعث شد عصبی بشه و طبق عادت چندین فحش نثار مهشید بكنه...مسعود خیلی امید رو دوست داشت و به همون اندازه از مهشید متنفر بود و همیشه بارها و بارها به من گفته بود كه مهشید لیاقت مادر بودن رو نداره!...در ادامه صحبتهاش خوشبختانه حرفی نزد مبنی بر اینكه امید مشكل روانی داره و یا مثل بقیه نگفت كه اون رو باید نزد پزشك ببرم حتی مسعود هم این عقیده رو داشت كه با رفتن مهشید از ایران و ندیدن اون همه چیز برای امید به حالت عادی برمیگرده!
از اینكه مسعود مثل دیگران این نظر رو نسبت به امید ارائه نداده بود آرامش پیدا كرده بودم و خوشحال بودم كه لااقل یك نفر از اطرافیانم به حقیقت احساسی امید با من هم عقیده است!
برای شام مسعود تلفنی سفارش غذا داد و وقتی غذا رو آوردن در حین خوردن اونم مثل مامان پیشنهاد داد تا قبل از هر اتفاقی با وكیلم در خصوص مسائل پیش اومده ی بین خودم و سهیلا صحبت كنم اما من عقیده داشتم اگر مادر سهیلا بر فرض یك درصد هم هیچ اقدامی نكنه و كار فقط با توهین و مرافه ی لفظی به پایان برسه اون وقت از اینكه برای همچین موضوع خصوصی وكیلم رو در جریان گذاشته بودم هم نوع دیگه ایی بی آبرویی برای من محسوب میشد...مسعود بعد شنیدن حرفام با حركت سر حرف من رو تایید كرد!
اون شب به خاطر اینكه یكی از قرصهای آرام بخش مامان رو در بدو ورود به منزل خورده بودم با اینكه اعصابم خیلی خراب بود اما خستگی و اثر دارو باعث شد زودتر از مسعود به خواب برم ولی متوجه بودم كه مسعود تا دیروقت بیدار و تلوزیون نگاه میكرد و منهم در همون جا روی یكی از كاناپه ها دراز كشیدم و به خواب رفتم.
صبح كه بیدار شدم دیدم مسعود روی من پتویی انداخته و خودشم روی كاناپه ایی دیگه در حالیكه هنوز تلویزیون روشن بود به خواب رفته...
از روی كاناپه بلند شدم و به حمام رفتم و بعد هم صبحانه حاضر كردم...وقتی میخواستم مسعود رو بیدار كنم تلفن منزل به صدا در اومد...گوشی رو كه برداشتم دیدم مسعود هم بیدار شد.
سهیلا پشت خط بود و میخواست چند دست لباس و حوله ی امید رو به همراه تعدادی از اسباب بازیهاش برایش ببرم.
مسعود كه بیدار شد به حمام رفت و یك دست از لباسهای من رو پوشید...من هم وسایلی كه سهیلا خواسته بود رو جمع كردم و بعد از خوردن صبحانه به همراه مسعود از منزل خارج شدم...
مسعود به شركت خودش رفت و منهم اون وسایل رو ابتدا به منزل سهیلا بردم و سپس راهی شركت شدم.
وقتی به شركت رسیدم و وارد ساختمان شدم دیدم مهشید در سالن انتظار نشسته!!!
ادامه دارد.....
پ.ن : در هر قلبی عشق وجود دارد؛زیرا قلب بی عشق نمی تواند زنده باشد.عشق نبض زندگی است.هیچ كس نمی تواند بدون عشق باشد؛غیرممكن است.همه از عشق بهره مند هستند و قادرند عشق بورزند و عشق را دریافت كنند؛اما سنگها - تربیت غلط؛تمایلات اشتباه؛هوشمندی؛زیركی و هزار و یك چیز دیگر - راه را مسدود كرده اند.اعمال؛كلمات و حالات عاری از عشق را كنار بزنید و ناگهان خود را در حال عشق ورزیدن می یابید.
--------------------------------------------
گروه فرهنگی هنری دریملند و دوستان
رمان پرستار مادرم (قسمت چهل سوم)
درود بر دوستان عزیز!
[ برای مشاهده لینک ، با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ]
گروه فرهنگی هنری دریملند و دوستان توجه شمارا به ادامه رمان جلب می کند:
--------------------------------------------
قسمت چهل و سوم
--------------------------------------------
مسعود سریع با سهیلا خداحافظی و گوشی رو قطع كرد و سریعتر از من جلوی درب هال ایستاد و گفت:دیوونه شدی سیاوش...لازم نكرده تو بری...این زنیكه دیوونه است...یك عمر زندگی من و مادرم رو به گند كشیده حالا نوبت توئه...من خودم میرم تو نمیخواد بیای...
مسعود رو كنار زدم و درب هال رو باز كردم و گفتم:برو كنار...باید برم...
مسعود دنبال من از درب هال خارج شد و گفت:حماقت نكن سیاوش...
اون كه با عصبانیت دنبال من وارد حیاط شده بود دوباره جلوی من رو گرفت و گفت:باشه...باشه...حالا كه اصرار داری به جهنم بریم ولی پس دیگه تو ماشین نیار با ماشین من میریم.
با حركت سر حرف مسعود رو تایید كردم و سوار ماشین مسعود شدم و به همراه او به سمت منزل سهیلا حركت كردیم.
تمام مسیر كلافگی رو میتونستم از نحوه ی رانندگی مسعود كاملا"متوجه بشم اما اهمیتی برام نداشت...فقط شنیدن صدای گریه و التماس آلود سهیلا در پای تلفن بود كه توی گوشم می پیچید!
وقتی به چند متری سر خیابانی كه منزل سهیلا در اون بود رسیدیم متوجه ی حضور سهیلا در كنار خانم چادری دیگه ای كه مشخص بود با او در حال گفتگو است شدم و مسعود نیز بلافاصله اونها رو دید و بعد ماشینش رو به سمت كنار خیابان هدایت و پارك كرد و با عصبانیت گفت:ایناهاشن...زنیكه ی روانی ببین این وقت شب چطوری همه روعنتر و منتر خودش كرده!
قبل اینكه از ماشین پیاده بشم رو كردم به مسعود و گفتم:ببین مسعود...اگه میخوای به مادرش توهین كنی یا عصبی باشی اصلا"لازم نكرده تو از ماشین پیاده بشی!
مسعود ماشین رو خاموش و سوئیچش رو خارج كرد و با عصبانیت گفت:چرند نگو سیاوش...ساعت نزدیك4:30صبحه...آخه ببین چطوری با رفتارش همه ی ما رو كلافه كرده...
و بعد سریعتر از من از ماشین پیاده شد!
سپس من پیاده شدم...با پیاده شدن ما از ماشین سهیلا بلافاصله متوجه ی ما شد و به من نگاه كرد...
مادرش كه تا اون لحظه پشتش به من و مسعود بود از طرز نگاه سهیلا و سكوتی كه یكباره كرده بود به سمت ما برگشت و درست در همین لحظه نگاه من و او به روی هم ثابت موند!
به سمت اونها رفتم و جلوی مادر سهیلا ایستادم...به محض اینكه خواستم حرفی بزنم مادرسهیلا كه كاملا"مشخص بود قبل از رسیدن ما بحث مفصلی با سهیلا داشته در حالیكه تمام صورتش از خشم فریاد میكشید سر تا پای من رو با نفرت برانداز كرد و گفت:چی بهت بگم كه لیاقتش رو داشته باشی؟!!!...مرتیكه ی بی همه چیز...
سهیلا و مسعود بلافاصله سعی كردن بین من و او قرار بگیرند كه با دست مسعود رو كنار نگه داشتم...
سهیلا دوباره رو كرد به مادرش و گفت:مامان تو رو قرآن...مامان خواهش میكنم...
می تونستم احساس مادرش رو درك كنم و خودم رو مستحق هر حرفی از جانب او میدونستم...با صدایی آروم رو به او گفتم:شما حق داری...هر چی هم بگی حق داری...
مادر سهیلا با فشار دستش سهیلا رو كنار زد و در حالیكه صداش بی شباهت به فریاد نشده بود گفت:حق دارم؟!!!...حق دارم؟!!!...به روز سیاه میشونمت...فكر كردی چون پول و ثروت داری هر غلطی دلت بخواد میتونی بكنی؟!!!...آره؟...فكر كردی چون سری توی سرها داری هر كثافتكاری كه بخوای میتونی بكنی؟!!!...آره؟...فكر كردی مملكت قانون نداره و هر بلایی كه دلت بخواد سر دختر مردم میاری و بعدشم انگار نه انگار؟!!!...به همون خونه ی خدایی كه رفتم اگه صد برابر بی آبرویی كه سر دختر بدبخت و بی پدر من آوردی سر خودت و زندگیت نیارم اگه به آواره گی و خاك سیاه نشونمت زن نیستم...
مسعود با عصبانیت رو كرد به او گفت:صدات رو بیار پایین...الان مردم میریزن از خونه هاشون بیرون...این آپارتی گری و كولی بازی الان وقتش نیست...
با كلافگی رو كردم به مسعود و گفتم:مسعود تو دخالت نكن...
مادر سهیلا با صدایی فریاد گونه گفت:مردم از خونه هاشون میریزن بیرون؟...بگذار بریزن...مگه دیگه برای من و این دختر خاك برسرم آبرویی هم مونده كه از ریختنش بترسم؟
و بعد در حالیكه با كف دست راستش به سینه ی من ضربه میزد گفت:اینم كه اینجا میبینی ایستاده بی آبروتر از همه ی عالم و آدمه...اگه آبرو داشت كه سر دختر من بلا نمی آورد و بعدش اینجوری با وقاحت رو در روی من نمی ایستاد...
سهیلا بازوی مادرش رو كشید و گفت:مامان بسه دیگه...
چراغهای چند تا از واحدهای آپارتمانی كه در سر خیابان بود یكی بعد از دیگری روشن شده بود و نگاه كلافه وعصبی مسعود هر لحظه شدت بیشتری به خودش می گرفت!
بازوی سهیلا رو گرفتم و سعی كردم با آرامش اون رو از مادرش دور كنم و گفتم:سهیلا اجازه بده مامانت حرفهاش رو بزنه...راحتش بگذار...
مادر سهیلا از دیدن اینكه من بازوی سهیلا رو گرفته بودم برافروخته تر از قبل گشت و با هر دو دست محكم به سینه ی من كوبید و با فریاد گفت:بهش دست نزن...دستت رو بهش نزن كثافت...
مسعود به طرف مادر سهیلا اومد كه با كف دستم سدی شدم برای رسیدن مسعود به او و گفتم:مسعود گفتم تو دخالت نكن...
سهیلا با گریه و التماس رو كرد به مادرش و گفت:مامان تو رو قرآن...مامان الهی قربونت بشم بیا بریم خونه...اصلا" بیا من رو بزن ولی اینجا سر و صدا نكن...توی خیابون زشته...بیا بریم خونه هر كاری دلت خواست بكن...
مادرش دوباره با فریادی كه حالا با گریه درآمیخته بود رو به سهیلا گفت:خاك بر سرت...خاك بر سر بد بختت...این مرتیكه ی آشغال هر غلطی دلش خواسته با تو كرده بعدش یه خونه بهت داده كه مثل بدبختهای عالم بری توش زندگی كنی و جیكت در نیاد...آخه كثافت چرا نمی فهمی؟...چرا نمی فهمی این مرتیكه با تو و زندگیت چه كرده؟...
سهیلا عصبی و با گریه و حالتی حاكی از فریاد گفت:اصلا" خوب كرده...آره خوب كرده...اصلا" خودم خواستم...دلم خواسته...اینقدر بی آبرویی نكن مامان...بسه دیگه...
و درست در همین لحظه بلند شدن دست مادر سهیلا رو دیدم كه به قصد زدن كشیده به صورت سهیلا بلند شد!
سریع مچ دست سهیلا رو گرفتم و قبل از اینكه كشیده ایی به صورتش بخوره اون رو به عقب و پشت سر خودم كشیدم...بین مادرش و اون ایستادم و گفتم:اگه بنا باشه كسی این وسط سیلی بخوره این منم نه سهیلا...
مادر سهیلا كه برای لحظاتی كوتاه دستش هنوز در هوا مونده بود در حالیكه از نگاهش انزجار و نفرت شعله میكشید دو كشیده ی پیاپی به صورت من زد و گفت:تو سیلی حقت نیست...تو رو باید زنده زنده پوستت رو كند مرتیكه ی بی همه چیز...
مسعود هجوم آورد به سمت مادر سهیلا كه باز اون رو گرفتم و از هر حركتی قبل از وقوعش جلوگیری كردم...
ضربات مشت محكمی كه مادر سهیلا از پشت به كتفهای من میزد رو حس میكردم اما سعی داشتم مسعود رو از اون دور كنم...
مسعود با فریاد گفت:سهیلا...مادرت رو خفه كن...وگرنه همین جا...
با فریاد گفتم:مسعود تو خفه شو...
سعی میكردم مسعود رو كه به شدت عصبی شده بود كنترل كنم و در همون حال صدای گریه و التماس سهیلا رو هم از پشت سرم می شنیدم كه تلاش میكرد تا مادرش رو از من دور كنه!
در همین لحظه صدای آژیر ماشین گشت راهنمایی و رانندگی كه در خیابان توقف كرد و دو افسر از اون پیاده شدند باعث سكوت ناگهانی بین ما شد!!!
درب همون آپارتمانی هم كه چراغهای واحدهای اون حالا به سبب سر و صدای ما یكی در میون روشن شده و سرهای ساكنین اون با كنجكاوی از پنجره ها بیرون اومده بود باز شد و دو سه مرد از اون خارج شدند!!!
مادر سهیلا نگاهی به دور و اطرافش انداخت و سپس رو كرد به یكی از اون دو افسر و با فریاد گفت:شما رو خدا رسوند...آقا من از دست این مرد شكایت دارم...
و با انگشت به من اشاره كرد!!!
مردهایی كه از ساختمان خارج شده بودند با چهره هایی خواب آلود و لباسهایی كه معلوم بود از رختخواب برخاسته و به خیابان اومده اند حالا دور ما ایستاده بودند...یكی از اونها رو به افسرها كرد و گفت:آقا الان دو ساعته صدای داد و بیداد این خانمها و با این دو تا مرد آرامش ما رو بهم زده...
مسعود با كلافگی رو كرد به او و گفت:چرا چرند میگی مرد حسابی ما الان ده دقیقه نیست اینجاییم اون وقت تو دو ساعته بیخوابی؟...علت بیخوابیت حتما چیز دیگه بوده...
یكی از افسرها رو كرد به مسعود و گفت:آقا چه خبره؟
به محض اینكه مسعود خواست حرفی بزنه مادرسهیلا دوباره با فریاد گفت:از اون نپرس...از من بپرس...از من كه مادر این دختر خاك بر سر هستم...از من كه وقتی خبر مرگم رفته بودم مكه این مرتیكه ی بی همه چیز سر دخترم هزار تا بلا آورده...از من...از من بپرسین...من از دست این مرتیكه ی كثافت شكایت دارم...
با شنیدن حرفهای مادر سهیلا كه به من اشاره میكرد و با گریه و فریاد حرف میزد تمام نگاهها به سمت من برگشت...
احساس كردم تمام بدنم داغ شده...حس بی آبرو شدن شاید بدترین عذابی بود كه تا اون لحظه با تمام وجودم داشتم دركش میكردم...احساس میكردم ستون فقراتم در فشاری وحشتناك قرار گرفته به طوریكه زانوانم هر لحظه توان تحمل خودشون رو رو به سستی می دیدند!
صدای سهیلا رو شنیدم كه با گریه و التماس گفت:مامان تو رو قرآن بس كن...
یكی از افسرها رو كرد به من و مسعود گفت:این خانم چی میگه؟!!!
قدرت حرف زدن رو از دست داده بودم...اصلا" گویا جمله بندی فراموشم شده بود...دست چپم رو به روی پیشونی ام گذاشته بودم...احساس درموندگی رو با تموم وجودم حس میكرد!!!
مسعود بلافاصله گفت:جناب سروان این زند چرند میگه...یه دعوای خانوادگیه...حلش میكنیم خودمون...
و بعد به من و سهیلا اشاره كرد و گفت:این دو تا نامزدن...ولله دعوا خانوادگیه...
صدای فریاد مادر سهیلا بار دیگه بلند شد كه با التماس رو كرد به یكی از پلیسها و گفت:آقا به قرآن داره دروغ میگه...به همون مكه ایی كه رفتم داره دروغ میگه...دختر من با این مرتیكه هیچ نسبتی نداره...من از دست این مرد شكایت دارم...گفتم كه بهتون سر دخترم بلا آوردن...چرا باور نمیكنید؟!!!...حالا هم برای خفه كردن دختر بدبختم یه خونه دادن بهش تا صداش درنیاد...
یكی از اون دو افسر كه درجه ی سرهنگی داشت با چهره ایی عصبی و گرفته رو كرد به من و گفت:آقا شما همراه ما بیا...
و برگشت به سمت ماشین خودشون...
خواستم به طرف ماشین پلیس برم كه مسعود با كف دست كوبید توی سینه ی من و نگهم داشت و گفت:صبر كن ببینم...كجا داری میری؟!!!
و بعد رو كرد به افسری كه هنوز كنار ما ایستاده بود و با عصبانیت گفت:جناب سروان شما مامور راهنمایی و رانندگی هستین...اگه اون جناب سرهنگ نمیدونه شما بهش بگین كه رسیدگی به این مسائل اصلا" در حیطه ی انجام وظیفه ی شما نیست...
سرهنگی كه دو سه قدم از ما دور شده بود دوباره به سمت ما برگشت و با عصبانیت رو به مسعود گفت:خیلی قانون حالیته...آره؟!!...ماشین مدل بالا سوار هستین و كیسه كیسه پول پارو میكنید فكر كردین هر كثافتكاری كه دلتون بخوادم میتونین انجام بدین؟
و بعد رو كرد به افسر دیگه و گفت:جناب سروان سروری حالا كه این آقایون اینقدر قانون مدار تشریف دارن مشكلی نیست...ما اینجا می مونیم...شما بی سیم بزن مركز اطلاع بده موقعیت رو بگو تا مامورین ویژه ی رسیدگی به این امور رو بفرستن و این آقا رو ببرن...
سهیلا با التماس رو كرد به اون سرهنگ و گفت:آقا تو رو قرآن برو...هیچی نیست... ولله به خدا مشكل خانوادگیه...كسی شكایتی نداره...مامانم الان عصبیه...
مادر سهیلا با فریاد گفت:نه آقا...تو رو جون بچه ات نرو...به همون خونه ی كعبه ایی كه الان چند ساعت بیشتر نیست ازش برگشتم دارم راست میگم...ولی این دختر احمق من گول وعده و وعیدهای این مرتیكه رو خورده...
و باز انگشتش رو به سمت من نشونه گرفت!!!
خدایا خفت و خواری رو هر لحظه بیشتر از ثانیه ی قبل با تمام وجودم احساس میكردم...
سیاوشی شده بودم كه هر لحظه در سیاهی چاهی ژرف بیشتر سقوط میكرد و هیچ دست كمك و فریاد رسی هم در اطرافم نمی دیدم!!!
ادامه دارد.....
---------------------------------------
گروه فرهنگی هنری دریملند و دوستان
رمان پرستار مادرم (قسمت چهل چهارم)
سلام به همه ی دوستان عزیز ...
گروه فرهنگی هنری دریملند و دوستان توجه شمارا به ادامه رمان جلب می کند:
====================================
قسمت چهل و چهارم ...
====================================
خدایا خفت و خواری رو هر لحظه بیشتر از ثانیه ی قبل با تمام وجودم احساس میكردم...
سیاوشی شده بودم كه هر لحظه در سیاهی چاهی ژرف بیشتر سقوط میكرد و هیچ دست كمك و فریاد رسی هم در اطرافم نمی دیدم!!!
سروان سروری بدون توجه به حرف مسعود و با توجه به اینكه افسر مافوقش به او دستوری داده بود و باید اطاعت امر میكرد به سمت ماشین پلیس برگشت!
به طرف مسعود رفتم و گفتم:باهاشون بحث نكن...
سرهنگی كه از طرز حرف زدن مسعود بی نهایت دلخور و عصبی شده بود رو كرد به مادر سهیلا و گفت:خانم شما تشریف ببرید توی ماشین ما بنشینید تا سروان سروری بی سیم میزنه و بچه ها میان درست نیست شما با این وضع اینجا بایستید...
مادر سهیلا به سمت ماشین پلیس رفت و سهیلا با دو دست صورتش رو گرفت و با صدای بلند شروع به گریه كرد.
به طرف سهیلا رفتم و به آرومی گفتم:بسه دیگه...اینجوری گریه نكن...برو توی ماشین مسعود بشین.
رو كردم به مسعود و گفتم:من اینجا پیش جناب سرهنگ ایستادم تو سهیلا رو ببر توی ماشینت بشینه...
مسعود به طرف سهیلا رفت و بازوی اون رو گرفت و به طرف ماشین برد وقتی سهیلا در ماشین نشست خودش دوباره پیش من برگشت و كنار سرهنگ ایستاد.
متوجه بودم كه سروان سروری با بی سیم به مركز گزارش داد!
سرهنگ رو به ساكنین اون آپارتمان كه هنوز ایستاده بودن كرد و از اونها خواست كه به منزلشون برگردن...اونها هم كه گویا تا حدودی خیالشون از بازگشت سكوت به خیابان راحت شده بود لحظاتی تامل كردن ولی در نهایت یكی بعد از دیگری به داخل ساختمان رفته و درب رو بستند!
مسعود پاكت سیگارش رو از جیب بیرون آورد و یكی آتش زد و یكی هم به من داد!
وقتی سیگارم رو روشن كردم به انتهای خیابان خیره شده بودم...نمی تونستم افكارم رو متمركز كنم...
صدای مسعود رو شنیدم كه گفت:سیاوش با توحید تماس بگیر بگو بیاد...
نگاه گیج و مبهوتم رو به مسعود دوختم و گفتم:توحید؟!!!...توحید كیه دیگه؟!!!
مسعود كلافه و عصبی گفت:وكیلت رو میگم دیگه بابا...حواست كجاس؟...اون گوشیت رو بده به من باهاش تماس بگیرم...
تازه یادم اومد كه توحید نام خانوادگی وكیلم هست كه مسعود به زبون آورده بود!
با دست جیبهای شلوارم رو جستجو كردم و تازه یادم اومد كه موقع خروج از منزل گوشی رو فراموش كردم بیارم!!!
سیگارم رو زیر پا انداختم و خاموشش كردم وگفتم:گوشی رو همراهم نیاوردم...
مسعود كلافه تر از لحظاتی قبل گفت:ای مرده شور این شانست رو ببرن...
متوجه شدم موبایلش رو از جیبش بیرون آورده و شروع به گرفتن شماره ایی كرده!!!
با تعجب نگاهش كردم و گفتم:تو مگه شماره ی توحید رو داری؟!!!
- نه...دارم به خانم افشار زنگ میزنم.
- به خانم افشار؟!!!...مگه شماره ی اون رو داری؟!!!
- آره...خبر نداری چند بارم خونه اش رفتم...
جمله ی آخرش رو با خنده های شیطنت آمیر همیشگی اش به لب آورد!
با تعجب رفتارش رو دنبال میكردم و او كه هنوز سعی در گرفتن تماس با شماره ی مورد نظرش رو داشت متوجه ی نگاه من نبود!
دوباره گفتم:مسعود دست از مسخره بازی بردار...میگم این وقت صبح به كی داری تلفن میكنی؟!!!
مسعود كه گویا موفق به برقراری تماس شده و منتظر بود تا از آن سوی خط گوشی رو بردارن به من نگاه كرد و گفت:مسخره بازی چیه؟...دارم زنگ میزنم افشار...مگه منشی شركتت نیست؟...خوب قاعدتا"وظیفه اشه كه شماره تماسهای خیلی مهم افراد مرتبط با تو رو یا حفظ باشه یا یه جایی توی اون دفتر تلفن كوفت گرفته ایی كه توی كیفش داره یادداشت كرده باشه...
با كلافگی گفتم:مسعود تلفن رو قطع كن درست نیست این وقت صبح مزاحم كسی بشی...اونم خانم افشار...زشته...ساعت5:10صبحه...
- برو بابا...جهنم كه خوابه...درك كه صبح زوده...خوب بیدار میشه نترس چشمش كه چپ نمیشه...چشمش كور...مگه منشی تو نیست؟...باید وظیفه اش رو خوب انجام بده دیگه...
خانم افشاركه پاسخ تماس رو داد مسعود به من اشاره كرد كه دیگه صحبت نكنم و خودش ازمن و سرهنگ فاصله گرفت!
در همین لحظه ماشین پلیس دیگه ایی وارد خیابان شد و پشت ماشین مسعود توقف كرد!
سرهنگی كه كنار من ایستاده بود با دیدن اونها لبخند رضایتی به لب آورد و سپس از اینكه ارگان مورد نظر در كمترین زمان ممكن چند افسر رو به محل رسونده بود حالت فاتحی از یك مبارزه به خودش گرفت و رو به من گفت:اینم از افسرهایی كه دقیقا" مربوط میشن به مشكل شما...بفرمایید...
سه افسر دیگه از ماشینی كه تازه اومده بود پیاده شده و به طرف ما اومدن!!!
سهیلا سریع از ماشین پیاده شد و به طرف من دوید!
مسعود كه تلفنی در حال صحبت بود كلافه وعصبی و تند تند حرف میزد و چشمش به من و سه افسر تازه وارد هم بود و لحظاتی بعد تماسش رو قطع و به طرف ما برگشت.
سرهنگ و سروان سروری توضیحات مختصری از وقایع دادند و با اشاره به مادر سهیلا كه تازه از ماشین پیاده شده بود تا حدود زیادی تونستن موقعیت رو برای اونها شرح دهند!
اونقدر سیر وقایع سریع طی شد كه وقتی به خودم اومدم دیدم در ماشین پلیس نشسته ام و به همراه اونها به كلانتری ناحیه ی مربوطه وارد شدم!
مسعود و سهیلا و مادرش رو برای دقایقی در اتاق افسر مخصوص دیدم...
تنها چیزی رو كه می فهمیدم اصرار بیش از حد مادر سهیلا در شكایتش از خودم بود...
متوجه بودم كه مسعود و سهیلا چقدر تلاش در منصرف كردن اون دارن اما خشم و نفرتی كه از ذرات وجود اون زن به فریاد در اومده بود با هیچ چیز مهار شدنی نبود!
گریه ها و التماسهای سهیلا...عصبانیت و پرخاشگری مسعود و حتی صحبتهای افسری كه در حال تشكیل پرونده بود هیچیك خللی در تصمیم اون زن نداشت!
وقتی به خودم اومدم كه متوجه شدم افسر مربوطه با عصبانیت از سربازی كه به دفتر صدا كرده بود خواست تا من رو به بازداشتگاه منتقل كنه!!!
تمام مدت غیر از پاسخهای كوتاهی كه مجبور میشدم به اون افسر بدهم دیگه هیچ حرفی نزده بودم...سرم به شدت درد میكرد و اصلا" نمی تونستم به موضوع خاصی فكر كنم!
لحظه ایی كه در حال خروج از اتاق به همراه دو سرباز دیگه بودم آقای توحید با عجله وارد كلانتری شد و به سمت من اومد!
وقت و زمانی برای اینكه توضیح كافی به او بدهم نبود و به ناچار فقط رو كردم به مسعود و گفتم:مسعود سهیلا و مادرش رو كه از اینجا بردی یه سر بزن خونه...امید و مامان تنها هستن...
و بعد در ضمنی كه یكی از سربازها بازوی من رو گرفته بود و همراه خودش تقریبا" می كشید و قصد داشت مانع توقف من بشه ادامه دادم:مسعود توضیحات لازم رو به توحید بده...
آقای توحید كه قصد وارد شدن به اتاق افسر پرونده رو داشت با صدای بلند طوریكه بشنوم گفت:مهندس نگران نباش...
در همین لحظه خانم افشار رو هم دیدم كه سراسیمه و نگران وارد كلانتری شد!
مسعود به طرف خانم افشار رفت...متوجه بودم كه تند تند با او در حال صحبت هست!
نگاههای متعجب و پر از پرسش خانم افشار به روی من فشار مضاعف دیگه ایی بود كه باید تحمل میكردم!
مادر سهیلا با چهره ایی گرفته روی یكی از صندلیهای كنار راهرو نشست و به من خیره شد!!!
سهیلا هنوز اشك می ریخت و به طرفم اومد و گفت:سیاوش چقدر اینجا میخوان نگهت دارن؟
- نمیدونم...بسه سهیلا اینقدر اشك نریز...گریه ی تو بیشتر اعصاب من رو خورد كرده...به مسعود گفتم شما ها رو ببره برسونه خونتون...
اون دو سرباز بیش از این اجازه ندادند كه دیگه در راهرو توقفی داشته باشم و من رو به همراه خودشون از ساختمان خارج وبه حیاط كلانتری بردند...ساختمان رو تقریبا دور زدیم و به پشت ساختمان كه رسیدیم جلوی پله هایی كه به زیر زمین ساختمان راه داشت توقف كردند...حدود10یا11پله رو به همراه یكی از اونها پایین رفتم و جلوی یك درب آهنی كوچك زنگ زده ایستادم و بعد اون سرباز درب رو باز كرد و با اشاره ی دستش به من حالی كرد كه باید داخل بشم...
وقتی وارد شدم و درب رو بست لحظاتی طول كشید تا به تاریكی اونجا عادت كنم و چشمش محیط اونجا رو ببینه!!!
خدای من؟!!!...اینجا بازداشتگاه بود یا...؟!!!
یك سالن بزرگ كه بوی نم و نا از همه جا به مشام می رسید...موكت پاره و كثیفی رو در انتهای اون سالن پهن كرده بودن كه حتی با كفش هم نمیشد روی اون راه رفت چه برسه به اینكه بخوام روی اون بنشینم!!!
دو سه قدمی راه رفتم...خدایا...چرا من باید اینجا باشم؟!!!
به دیوار سرد و سیاه و دود گرفته ی اونجا تكیه دادم...
خدایا الان امید از خواب بیدار شده كسی نیست صبحانه اش رو براش آماده كنه...
مامان چی؟!...نكنه به من نیاز داشته باشه؟!!!
یعنی مسعود تا الان سهیلا و مادرش رو به خونشون برگردونده؟...یادش میمونه یه سر بره خونه ی من؟!...اگه یادش بره چی؟!!!
اگه وسط روزامید به شركت زنگ بزنه و خانم افشار بهش بگه من كجا هستم چه حالی پیدا میكنه؟!!
اگه مامان نیاز به كمك برای دستشویی داشته باشه چی؟!!...امید كه نمی تونه به اون كمك كنه...پس چیكار میكنه؟!!!
خدایا...من كه قبول دارم اشتباه بزرگی كردم اما نگذار تاوان اشتباه من رو دیگران بدهند...
كم كم احساس میكردم زانوهام دچار ضعف و سستی شده اند و بی اراده وادارم كردند همونطور كه به دیوار تكیه دادم آهسته آهسته روی زمین بنشینم...
صورت گریان سهیلا و چهره ی امید یك لحظه از نظرم محو نمیشد...
و بعد هجوم افكار پریشانی كه هر لحظه تمام مغزم رو در فشار عجیبی قرار داده بود باعث شد از روی عجز و درموندگی فریاد بلندی بكشم و بگم:خدایا...بسه دیگه...تا كی میخوای عذابم بدهی؟
ثانیه ها و دقایق به كندی می گذشتند...بی خبری از وقایع بیرون اون سالن كثیف و افرادی كه هر یك به نوعی برام مهم بودن كلافگی عجیبی بهم داده بود...
گرسنگی و خستگی رو به كل فراموش كرده بودم و فقط در فكر این بودم كه آیا توحید میتونه كاری از پیش ببره و من رو از این وضع نجات بده یا نه؟!!!
تقریبا2یا3ساعتی از ظهر گذشته بود كه درب كوچك و زنگ زده ی آهنی اون سالن كثیف با صدای اعصاب خوردكنی باز شد...!!!
به همراه دو سربازی كه جلوی درب ایستاده بودند از اون پله ها بالا رفته و به داخل ساختمان كلانتری وارد شدم...
بلافاصله مسعود رو دیدم كه به همراه توحید به طرف من اومدن...
توحید یكسری اوراق و پوشه در دستش بود و سریع به من گفت كه همراهش باید به اتاق افسرپرونده برم...
در این لحظه مسعود به شدت عصبی شد و با پرخاشگری رو كرد به یكی از سربازها و گفت:مگه دزد یا قاتل داری جابجا میكنی كه از زیر زمین تا اینجا بهش دستبند زدی؟!!!...باز كن این ماسماسك رو از دستش...
توحید رو كرد به مسعود و از اون خواست كه خودش رو كنترل كنه...
اونقدر تا اون لحظه افكارم درگیر بود كه حتی متوجه ی این موضوع هم نشده بودم...آره اصلا نفهمیده بودم كه به هنگام خروج از اون سالن لعنتی و انتقالم به داخل ساختمان كلانتری دستهام رو دستبند زدن!!!
نگاهم تازه به روی دستبند فلزی و نقره ایی رنگ روی مچ دستم افتاد!!!
از دیدن خودم در اون وضع درد عجیب و بی سابقه ایی رو در قلبم احساس كردم...خدایا...تقاص كاری كه كردم رو تا به كجا باید پس بدهم؟...من...كسی كه اینهمه همیشه از بی آبرویی وحشت داشته حالا چه راحت دستبند به دستش زده بودن و از جایی به جای دیگه می بردنم!!!
بی اراده لبخند تلخ و دردناكی روی لبهام نقش بست و رو كردم به مسعود و گفتم:مسعود داد و بیداد نكن...
توحید كه من رو به سمت اتاق افسر مربوطه می برد با صدایی آهسته گفت:فعلا"یه وثیقه گذاشتیم بیای بیرون تا مراحل بعدی...
سرم رو به علامت تاسف تكون دادم و وارد اتاق شدیم.
به محض ورودمون افسری كه چند ساعت پیش در همون روز رفتاری بسیار توهین آمیز و خشن با من داشت حالا با رویی باز و گشاده از روی صندلیش بلند شد و به سربازی كه پشت سر ما وارد اتاق شده بود گفت كه دستبند من رو باز كنه و بعد هم با احترام از من خواست كه روی صندلی بنشینم!!!!!!
من و توحید و مسعود وقتی روی صندلیهای كنار اتاق نشستیم اون افسر كه درجه ی سرهنگ2داشت دستی به ریش انبوه توی صورتش كشید و گفت:آقای مهندس صیفی...واقعا" از پیش آمدی كه رخ داده متاسفم ولی امیدوارم موقعیت ما رو هم درك كنید...به هر حال ما هم وظایفی داریم...بنده صبح اصلا نمی دونستم افتخار دیدن چه كسی رو دارم...اما خوب به لطف آقای توحید متوجه شدم...نگران نباشید فعلا" با سپردن وثیقه ی لازمه شما آزاد هستین...انشالله كه آقای توحید هم در جلب رضایت اون خانم تمام تلاششون رو خواهند كرد و قضیه ختم به خیر خواهد شد...فعلا" شما لطف كنید این برگه ها رو امضا كنید...
و سپس چند برگ كاغذ رو به طرف من گرفت...
ادامه دارد ...
====================================
گروه فرهنگی هنری دریملند و دوستان ... :10:
رمان پرستار مادرم (قسمت چهل و هفتم)
سلام !:10:
گروه فرهنگی هنری دریملند و دوستان توجه شمارا به ادامه رمان جلب می کند:
--------------------------------------------
قسمت چهل و هفتم
--------------------------------------------
نفس عمیق و پر غصه ایی كشید و گفت:میخوام بدونم چرا زن اولت رو طلاق دادی؟
سرم رو به علامت تایید سوال مریم خانم تكان دادم و گفتم:این حق شماست كه دلیل این امر رو بدونید...باشه چشم...همه چیز رو براتون میگم...اگه لازم بدونید مداركی هم دارم كه حرفام رو در مورد زندگی قبلم و مشكلاتی كه پیش اومد رو ثابت میكنه...همه رو بخواین در اختیارتون میگذارم...فقط به خاطر اینكه باور كنید مرد بوالهوسی نیستم و از روی هوسبازی یه زندگی رو شروع نكرده بودم كه بعد بخوام به طلاق برسونمش و حالا چشمم دنبال دختر دیگه ایی مثل دختر شما باشه...
تمام مدتی كه من صحبت میكردم مریم خانم سكوت كرده بود و گوش میكرد...وقتی داشتم خاطرات تلخ گذشته ی زندگیم رو تعریف میكردم فشار عصبی كه روی خودم بود رو به وضوح احساس میكردم...تكراربیان اون خاطرات برای من انرژی زیادی می خواست كه حالا با وقوع این امر متوجه بودم چقدر در این قضیه ناتوانم...بارها و بارها مجبور میشدم در بین حرفهام برای دقایقی سكوت كنم...لحظاتی میشد كه احساس میكردم تنها هستم و دارم خاطرات رو برای خودم مرور میكنم و در خلال تعریفهام بی اراده از خودم سوال میكردم و با هزار اگر و اما پاسخگوی سوالهام میشدم...اما مریم خانم فقط گوش میكرد!
وقتی حرفهام تموم شد نگاهم رو كه تا اون زمان به نقطه ایی نامعلوم خیره نگه داشته بودم به سمت مادرسهیلا برگردوندم و دیدم اون هنوز به من خیره است...و سكوت بود و سكوت!!!
در این لحظه درب اتاقی كه سهیلا و امید در اون بودند به آرومی باز شد و سهیلا از اتاق بیرون اومد و نگاهی به مادرش و سپس به من انداخت و با صدایی آروم گفت:امید خوابش برده...براش قصه گفتم و خوابید...
و بعد رو كرد به مادرش و گفت:حالا برم چایی دم كنم؟
عرقی كه روی پیشونیم در این مدت نشسته بود رو با دستمالی پاك كردم و در پاسخ سوال سهیلا گفتم:من چایی نمیخورم...فقط اگه ممكنه یه لیوان آب به من بده...
سهیلا بلافاصله به آشپزخانه رفت و با لیوانی آب برگشت و اون رو به من داد...
وقتی آب میخوردم متوجه بودم كه مادرسهیلا به آهستگی چادرش رو دوباره روی سرش كشید و مرتبش كرد و بعد رو به سهیلا گفت:شماره تلفن آژانس نزدیك این محل رو داری تلفن بزنی بیاد دنبال من؟
سهیلا با التماس رو به مادرش گفت:مامان...دیروقته...بمون همین جا...به خدا اونجوری كه فكر میكنی نیست...اگه دیدی در نبود شما من به كمك سیاوش خونه رو تغییر دادم فقط و فقط دلیلش این بود كه مادر مسعود خواسته بود از اونجا بلند بشیم...شما هیچ وقت اجازه ندادی من بهت بگم اما باید از اونجا بلند میشدیم...شما حتی نمیدونستی یعنی هیچ وقت هم نخواسته بودی بفهمی مسعود اون خونه رو چطوری به ما اجاره داده بوده...ولی سیاوش موضوع رو به من گفت...شما اصلا" خبرداشتی این یكی دو سال توی خونه ی زن اول بابای من بودی؟...یعنی بودن توی اون خونه بهتر از زندگی توی این خونه اس؟!!!
مریم خانم كه از شنیدن این حرف تعجب كرده بود با چشمانی كه از این امر گشاد شده رو كرد به من و گفت:واقعا؟!!!...سهیلا راست میگه؟!!!...مسعود خیر ندیده این مدت من رو توی خونه ی زنی نشونده بود كه حق همه چیز رو با سنگدلی تموم از من گرفته بوده؟!!!...همون زنی كه باعث شد پدر سهیلا بعد از پایان محرمیت بینمون بره و دیگه پشت سرشم نگاه نكنه و تنها لطفی كه كرد این بود كه برای دخترش شناسنامه بگیره بعدم حتی یكبار نیاد حالش رو بپرسه؟!!!...
با حركت سرم پاسخ مثبت سوالی كه در رابطه با حقایق گفته های سهیلا بود رو به مریم خانم دادم...
از شدت غصه و عصبانیت رنگ چهره ی این زن به وضوح پریده بود و فشار بغض در گلوش رو میشد حس كرد...
سهیلا كنار مادرش روی مبل نشست و با تردید كمی به او نزدیك شد و وقتی مریم خانم بغضش به گریه نشست اون رو در آغوش گرفت...
متوجه شدم كه هر دو از درد و غصه به گریه افتاده اند!!!
از روی مبلی كه نشسته بودم بلند شدم و به اتاقی كه امید در اون خوابیده بود رفتم و درب رو بستم.
امید به آرومی روی تخت یك نفره ی گوشه ی اتاق خوابیده بود و تمام وسایلی كه اون روز بعدازظهر خریده بود رو به طرز جالبی كنار دیوار چیده بود...
چقدر چهره اش آروم بود...میدونستم از بودن كنار سهیلا بی نهایت لذت میبره...امید تمام كمبودهای عاطفی خودش رو در وجود سهیلا جستجو میكرد و چقدر این دختر در پاسخ به كمبودهای اون موفق عمل كرده بود!!!
كنار تخت روی زمین نشستم و به دیوار تكیه دادم...سرم درد میكرد...تعریف وقایع تلخ زندگیم و تكرار اونها من رو دوباره به همون لحظات برده بود...لحظاتی كه خیانت مهشید بهم ثابت شده بود...لحظاتی كه احساس میكردم چقدر خوار و ذلیل شدم...دقایقی كه از شدت فشار عصبی با مشت به دیوارهای زیرزمین منزلم كوبیده بودم رو به یاد می آوردم...ساعاتی كه توی اون زیرزمین در بدترین شرایط احساسی گریه هایی از روی بدبختی با صدای بلند سر داده بودم رو به یاد می آوردم...به یاد روزی كه مسعود مدارك لازم برای اثبات خیانت مهشید كه شامل عكس و مكالمات تلفنی و حتی یك حلقه فیلم كاست میشد و برام آورده بود به ذهنم می اومد...وقتی عكسها رو دیدم به قدری عصبی شدم كه بی اراده یقه ی مسعود رو گرفتم و چند مشت پیاپی به صورتش زده بودم...اما اون هیچ عكس العملی نشون نداده بود و در كمال همدردی و رفاقت وقتی اونجوری با وضعی كه از سر بدبختی بود به زانو افتادم و گریه كردم من رو در آغوش گرفت و درست مثل یك برادر فقط سعی كرده بود آرومم كنه...
سرم رو بین دو دستم كه از آرنج روی زانوانم گذاشته بودم گرفتم و چشمام رو بستم!
دقایقی بعد صدای باز و بسته شدن درب اتاق رو شنیدم و بعد متوجه شدم سهیلا كنارم روی زمین نشست و یك دستش رو به آرومی لای موهای من كرد و نوازش كوتاهی به سرم داد و بعد دستش رو كشید و گفت:سیاوش...حالت خوبه؟!
سرم رو بلند كردم و بدون اینكه پاسخ سوالش رو داده باشم گفتم:مامانت چطوره؟...آرومش كردی؟
- آره...رفته دستشویی صورتش رو بشوره...
- نگذار شب بره...هر طور شده راضیش كن شب اینجا بمونه...
و بعد بدون اینكه منتظر حرف دیگه ایی از سوی سهیلا بمونم از روی زمین بلند شدم و لباسم رو مرتب كردم و گفتم:من دیگه باید برم...امید اینجا بمونه...ممكنه بغلش كنم بخوام ببرمش بیدار بشه و بدقلقی كنه...از قول من با مامانت خداحافظی كن.
سهیلا كه حالا رو به روی من ایستاده بود با مهربونی دونه های عرقی كه بار دیگه روی پیشونیم نشسته بود رو با دست پاك كرد و گفت:سیاوش حالت خوبه؟!...به نظر میاد خیلی عصبی شدی!!!...یه ذره تحمل كن بهتر كه شدی بعد برو...
دستش رو گرفتم و سپس صورتش رو به آرومی بوسیدم و گفتم:هر چی هست مربوط به گذشته ی منه...ولی آینده فرق داره...وقتی قرار كسی مثل تو شریك زندگیم بشه همه چی رنگ عوض میكنه...فقط...حیف كه شروعش با تو خیلی متفاوت بود...میتونست به مراتب قشنگتر از هر اونچه كه توی ذهن جا میگیره آغاز بشه...ولی من...
سهیلا در این لحظه به من نزدیكتر شد به طوریكه تقریبا در آغوشم بود و نگذاشت حرفم رو ادامه بدهم و با دستهای ظریفش جلوی دهنم رو گرفت و گفت:سیاوش...ادامه نده...خواهش میكنم دیگه نگو...نمیخوام هیچ وقت در رابطه ی خودت با من به ولی و اماهای اولین رابطمون فكر كنی...هر قدر تو خودت رو مقصر بدونی واقعیت امر اینه كه منم بی تقصیر نبودم اما پشیمونم نیستم...چون عاشقتم...با تموم وجودم...
میدونستم حرفهاش از روی بزرگواری ذاتی كه در وجودش هست سرچشمه میگیره...خدایا چقدر به این دختر بدهكارم كردی!!!
بار دیگه گونه های زیبا و لطیفش رو بوسیدم و سپس خداحافظی كردم...وقتی از اتاق خارج شدیم مریم خانم هم از دستشویی خارج شد...خداحافظی كوتاهی هم با او كردم و از منزل بیرون اومدم.
وقتی به خونه رسیدم مامان و دخترعموش خواب بودند...به آشپزخانه رفتم و قرص مسكنی از قفسه ی داروها برداشتم و با لیوانی آب اون رو خوردم و سپس به اتاقم رفتم.
ساعتی طول كشید كه در جنگ با یادآوری خاطراتم پیروز بشم و بتونم بخوابم وقتی هم كه خوابم برد تا زمانیكه بیدار بشم دائم دچار كابوس میشدم و صبح جمعه وقتی چشم باز كردم خستگی هنوز در وجودم موج میزد!
به ساعتم نگاه كردم...حدود10صبح بود!
از صداهایی كه می اومد فهمیدم شهناز و پسرش هم به اونجا اومدن و مطمئن بودم امروز برای مامان با حضور اقوام در منزل روز خوبی خواهد بود!
از روی تخت بلند شدم و وقتی حوله ام رو برداشتم كه به حمام برم موبایلم زنگ خورد...نگاهی كردم و شماره ی توحید رو روی گوشیم دیدم.
بعد از سلام و احوالپرسی گفت كه مادر سهیلا راضی به رضایت و بازپس گیری شكایتش شده و قراره فردا برای لغو شكایت اون رو همراهی كنه...
از خبری كه داده بود تشكر كردم...با اینكه موضوع رو شب گذشته خود مریم خانم بهم گفته بود اما جای تشكر زیادی داشت كه از زحمات توحید به جا بیارم...در مدت این چند روز توحید و مسعود هریك به اندازه ایی بسیار زیاد برای فیصله دادن به این شكایت تلاش و دوندگی كرده بودن...توحید كه به عنوان یك وكیل انجام وظیفه و محبت كرده بود و مسعود هم طبق معمول با ترفندهای خاص و كمك از افرادی كه من هیچ وقت نمی فهمیدم چطوری با اونها طرح دوستی تا این حد ریخته كه به راحتی مدارك عجیب و غریب برای خلاصی در این شرایط جور كرده رو ریخته باعث خلاصی من از مشكلی به این بزرگی شده بود!!!
كاملا" ایمان داشتم كه اگه مسعود اون مدارك مبنی بر محرمیت كوتاه مدت میان من و سهیلا رو جور نكرده و ارائه نداده بود شرایطم حالا زمین تا آسمون با هم فرق میكرد...
وقتی هم كه در این خصوص از اون تشكر كرده بودم كلی خندیده و گفته بود كه در جواب محبتهایی كه من همیشه در حقش كردم این كوچكترین كاری بوده كه میتونسته انجام بده و از طرفی خیلی راضی بود بابت این موضوع كه با جور كردن اون مدارك به قول خودش حسابی حال مریم خانم رو گرفته بوده!!!
مسعود دوست با معرفتی بود و اینكه خودش رو مدیون محبتهای من میدونست هم از سر لطفش بود چرا كه من فقط چند باری در خصوص مسائل مالی كمكش كرده بودم و به یاد نداشتم كار خاص دیگه ایی در رابطه با اون انجام داده باشم اما مثل اینكه همین هم برای مسعود حائز اهمیت بوده كه در چنین شرایطی تونسته بود به تلافی اون روزها اینطوری آبروی من رو حفظ كنه!
صبح روز شنبه وقتی به شركت رسیدم حدود ساعتهای11توحید بهم تلفن كرد و گفت با گذروندن مراتب قانونی لازم پرونده ی كلانتری مختومه شد و با رضایت مریم خانم و كارهای لازمی كه توحید باید انجام میداده و همه رو هم صورت داده بود دیگه هیچ مشكلی وجود نداشت!
به قدری از شنیدن این خبر خوشحال شده بودم كه با وجود مطلع بودن از اصل قضیه و اینكه خود مریم خانم هم بهم گفته بود شنبه رضایت خواهد داد اما حالا شنیدن تحقق این امر برام لذت بیش از اندازه ایی داشت كه تصورش برام ممكن نبود!
برای انجام برخی امور مجبور بودم تا ساعت2حتما" در شركت بمونم و این بیشتر كلافه ام كرده بود...دلم میخواست هر چه زودتر كارم رو تموم میكردم و به دیدن سهیلا می رفتم...اما به هر حال داشتن جلسه و رسیدگی به دو قرارداد باعث شد تا بعداز ناهار در شركت بمونم.
ساعت نزدیك2بود كه مسعود با یك سبد بزرگ گل به شركت اومد...البته تا بیاد به اتاق من كلی طول كشید چرا كه صدای صحبتها و شوخیهاش رو در بیرون اتاق با خانم افشار می شنیدم...
میدونستم مسعود با خیلی ها رابطه داره ولی حس میكردم رابطه اش با خانم افشار این اواخر متفاوت شده...میتونستم از لحن صحبتها و نگاهش بفهمم كه نگاه مسعود به خانم افشار تغییر كرده...اما باور اینكه واقعا" مسعود نسبت به اون نظر خاصی مبنی بر دلبستگی داشته باشه و روی اون به طور جدی فكر كنه كمی برام غیر ممكن بود ولی وقتی بعد كلی صحبت و خنده به اتاق من اومد و اون سبد بزرگ گل رو روی میز كنار اتاق گذاشت و برای سلام و گفتن تبریك از خلاصی مشكل اخیرم به طرفم اومد متوجه شدم كه برق نگاه مسعود مثل همیشه نیست!!!
زمانیكه خانم افشار هم به اتاق اومد و به من تبریك گفت باور نگاه مسعود به اون برام صد در صد شد!
وقتی خانم افشار اتاق رو ترك كرد نگاه مسعود كه هنوز اون رو دنبال میكرد باعث شد بی اراده لبخند روی لبم نقش ببنده وگفتم:آهای مسعود...حواست كجاس؟
نگاه مسعود به طرف من برگشت و بی پرده و بی هیچ حاشیه ایی گفت:دیگه وقتشه..این یكی با همه برام فرق داره...
خدیدم و گفتم:از تو بعیده یكدفعه اینقدر تغییر مسیر داده باشی...دست از سر این یكی بردار جون سیاوش...كاری نكن منشی به این خوبی رو از دست بدهم....به جون مسعود من مثل تو از اون آشناها ندارم كه اگه پات به كلانتری و دادگاه بیفته بتونم برات كاغذ صیغه جور كنم...مجبوری عقدش كنی اون وقت دیگه مسعود سابق نیستی...
مسعود لبخندی زد و گفت:نه به جون سیاوش دارم راست میگم...بد جور ذهنم رو درگیر كرده...با مامان هم دو هفته پیش در موردش صحبت كردم یه بارم بردمش خونه مامان دیدش...
با تعجب به مسعود نگاه كردم و گفتم:جدی؟!!!
- آره...اتفاقا"مامان هم بدش نیومده...
- پس خیلی وقته توی نخشی و از من پنهون كردی...آره؟!!!
مسعود یكی از شكلاتهای روی میز رو برداشت و به دهان گذاشت و گفت:پنهون كاری در بین نبوده سیاوش...راستش باور این قضیه كه دارم تغییر میكنم برای خودمم مشكل بود از طرفی این اواخر تو اونقدر ماشالله هزارماشالله درگیری فكری درست كرده بودی كه وقتی به تو می رسیدم دیگه خودمم یادم می رفت...اما جدی جدی فكر یه منشی دیگه باش...
و بعد با خنده اضافه كرد:ببینم اصلا" تو خجالت نمیكشی زن دوست صمیمی خودت رو منشی شركتت كردی؟
خندیدم و گفتم:بسه بابا هنوز كه زنت نشده...ولی مسعود مرده شورت رو ببرن كه هر وقت میخوام امیدوار بشم همیشه برام مفیدی یكدفعه یه كاری میكنی كه می فهمم نه بابا تو آدم بشو نیستی و در پس هر منفعتی كه به آدم برسونی كلی ضررم دنبالشه...
دوباره با صدای بلند خندید و گفت:خوب اگه اینطور نباشم كه دیگه قدر منو نمیدونی...باید اینطوری باشم...مگه نه؟
در همین لحظه دوباره درب اتاق باز شد و خانم افشار همراه با یك سینی حاوی دو فنجان قهوه وارد اتاق شد و به طرف میز وسط اتاق اومد...
مسعود كه همیشه با خانم افشار شوخی میكرد نگاهی به اون كرد و گفت:ببخشید عروس خانم شمایی كه با سینی اومدی داخل اتاق؟
نگاه شرمگین و مضطرب خانم افشار رو كه ابتدا به مسعود و سپس به من خیره شد رو متوجه شدم و بعد بلافاصله گفت:آقای مهندس گمانی من اصلا" از اینطور شوخی ها خوشم نمیاد...
مسعود خندید و از جا بلند شد و سینی رو از دست خانم افشار گرفت و گفت:غزاله جون قربونت بشم دیگه لازم نیست جلوی سیاوش فیلم بازی كنی...همین الان داشتم به سیاوش میگفتم باید به فكر یه منشی جدید برای خودش باشه...از این به بعد هم یادت باشه عروس سینی چایی میاره نه قهوه...
و بعد بی هیچ معطلی گونه ی خانم افشار رو بوسید!
من كه هر دو دستم روی میز بود از دیدن رفتار و شنیدن حرفهای مسعود خنده ام گرفته و با یك دست سعی داشتم لبخندم رو پنهان كنم و به اونها نگاه میكردم...
خانم افشار صورتش از خجالت سرخ شد و نگاه مضطربش رو به من دوخت و سپس با عجله گفت:ببخشید آقای مهندس اگه فرمایشی ندارین من برم...
قبل از اینكه من حرفی بزنم مسعود رو به او گفت:الهی قربون اون سرخ شدن صورتت بشم...چرا یه كار داره باهات...اونم اینه كه ترتیب یه آگهی برای استخدام یه منشی واجد شرایط برای این شركت رو توی روزنامه بدهی...همین...الانم برو كارهات رو زود انجام بده كه وقتی من و سیاوش از این اتاق اومدیم بیرون و ایشون خواست بره دنبال كار خودش بنده هم تو رو ببرم یه جایی دنبال كارهای خودمون...
خانم افشار در حالیكه هنوز شرم خاصی كه ازشنیدن حرفهای مسعود در حضور من باعث سرخی صورتش شده كاملا هویدا بود برگشت تا از اتاق خارج بشه كه من گفتم:خانم افشار؟
ایستاد و به سمت من برگشت و گفت:بله؟...بفرمایید؟
- بهتون تبریك میگم...امیدوارم خوشبخت بشین...در ضمن آگهی كه مسعود گفت هم یادتون نره...حتما" ترتیبش رو بدهید...
خانم افشار كه حالا لبخندی روی لبهاش نقش بسته بود با صدایی آروم گفت:باشه چشم...
و بعد از اتاق خارج شد.
سپس رو كردم به مسعود و گفتم:واقعا" خوشحالم مسعود...میتونم به جرات بگم انتخاب درستی كردی..الان چند ساله كه خانم افشار منشی این شركته ولی هیچ مورد غیراخلاقی من از اون ندیدم...
مسعود لبخندی زد و سیگاری از پاكت بیرون كشید و روشن كرد و گفت:مسعود رو دست كم گرفتی؟...اینهمه خودم رو به آب و آتیش میزدم و با هزارتا زن و دختر رابطه داشتم واسه یه همچین روزی دیگه...فقط و فقط این همه شیطونی كردم تا بتونم اونی رو كه تمام خصوصیات ظاهری و اخلاقیش برام ارزش داره رو پیدا كنم كه كردم...
خندیدم و گفتم:خوب خدا رو شكر كه دیگه عاقل شدی...اما مسعود فقط یه چیزی...اونم اینكه به لطفی به من بكن و تا منشی خوبی پیدا نكردم كه جایگزین خانم افشار بشه رضایت بده به كارش ادامه بده...خودت میدونی نمیشه هر كسی رو منشی شركت كنم...
مسعود با صدای بلند خندید و با شوخی گفت:باشه اینم اشكالی نداره به شرطی كه حقوقش رو دو برابر كنی یكی از شركتهاتم به عنوان كادوی عروسی تقدیم ما كنی...
خندیدم و گفتم:مسعود جان دیگه اونجوری میترسم هر دو تای شما دل درد بگیرین...خوب نیست شروع زندگیتون با مریضی باشه...
اون روز مسعود تا ساعت2:30با من در شركت موند و كلی با هم شوخی و صحبت كردیم...احساس میكردم خدا واقعا" دربهای رحمتش رو به روی من باز كرده و آرامش آغوشش رو داره بهم نشون میده...
ساعت2:30از شركت اومدیم بیرون...مسعود به همراه خانم افشار سوار ماشینش شدند و رفتند و من هم به سمت خونه ی سهیلا حركت كردم...
ادامه دارد
پ.ن:مردم خشم؛نفرت و حسادت دارند و بعد به نام عشق؛این ها را با دیگران سهیم می شوند.وقتی ماه عسل تمام می شود و نقاب ها را كنار می گذارید و واقعیت آشكار می شود؛دیگر چه چیزی را سهیم خواهید شد؟شما فقط آن چه را دارید؛سهیم می شوید.اگر خشم دارید؛خشم را سهیم می شوید.
--------------------------------------------
گروه فرهنگی هنری دریملند و دوستان
رمان پرستار مادرم (قسمت پنجاهم)
سلام به همه دوستان گل گلاب
[ برای مشاهده لینک ، با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ]
گروه فرهنگی هنری دریملند و دوستان توجه شمارا به ادامه رمان جلب می کند :
--------------------------------------------
قسمت پنجاهم
--------------------------------------------
سهیلا روی صندلی جلو نشست و امید رو در آغوش اون گذاشتند...
مامان روی صندلی عقب كاملا" از هوش رفته بود و كنارش دخترعموش نشسته بود...
صدای فریاد مردم رو میشنیدم كه میگفتند:آقا زود باش...برو...برو...برو سمت بیمارستان...دو تا خیابون بالاتره...
وقتی ماشین رو به حركت درآوردم سعی كردم تا حدودی به اعصابم مسلط بشم چرا كه باید فكرم رو كار مینداختم تا ببینم كدوم مسیر رو برای رسیدن به بیمارستان انتخاب كنم...
با سرعت به طرف بیمارستان حركت كردم و دقایقی بعد با ماشین وارد محوطه ی بیمارستان شدم.
كادر بیمارستان نهایت همكاری رو میكردن...خیلی سریع مامان و امید رو به داخل ساختمان بیمارستان انتقال دادن...
گیج شده بودم...نمیدونستم دنبال كدوم یكی باید برم...دنبال تخت كدوم یكی باید می دویدم...خدایا این چه وضعیه...
برای لحظاتی وسط سالن ایستادم...با یك دست پیشونیم رو گرفتم...
احساس بغض و عصبانیت كه همزمان به اعصابم فشار می آورد كلافه ام كرده بود...
سهیلا رو میدیدم كه كنار تخت امید با عجله راه میره و همراه چند پرستار دیگه به سمت مشخصی تخت رو هدایت میكردن...
دختر عموی مامان رو میدیدم كنار تختی كه مامان رو روی اون قرار داده بودن راه میرفت و همراه دو پرستار با عجله وارد قسمت دیگه ایی شدن...
حالا دو دستم رو لای موهایم كردم و به دیوار تكیه دادم...
خدایا...این دیگه نه...واقعا"نه...تحمل این برام سخته...نكنه بازی رو میخوای به جاهایی بكشونی كه افتادنم رو به روی زمین ببینی...من كه خورد شدنم رو بارها و بارها اعتراف كردم...اما اینجوری دیگه نخواه...خدایا خواهش میكنم...امید...پسرم...اون فقط8سالشه...مادرم...خدایا...خد ایا...خدایا...
برای لحظاتی احساس كردم از شدت فشارعصبی دارم به انفجار نزدیك میشم...دلم میخواست فریاد بكشم و خدا خدا كنم...بلكه صدام رو می شنید!
در این لحظه متوجه شدم پرستاری كنارم ایستاده و میخواد كه برای تكمیل پرونده ها و انجام كارهای لازم همراهش برم...
خیلی سریع با او همراه شدم!
ساعتی بعد كه كارهای لازم رو انجام داده بودم كلافه و بیقرار توی سالن بیمارستان راه می رفتم...قانون بیمارستان اجازه نمیداد در اون ساعت به طبقات بالا برم...بیخبری از حال امید و مامان بیقرارم كرده بود...
بارها و بارها به اطلاعات مراجعه كردم و اونها فقط با گفتن اینكه نگران نباشید و چند لحظه تحمل كنید و یا اینكه الان خبر میگیریم باز من رو به حال خودم رها میكردن...
در شرایط بد و عصبی قرار گرفته بودم كه دیدم دخترعموی مامان از درب آسانسور خارج شد...با عجله به سمتش رفتم و گفتم:مامان چطوره؟
- ولله درست و حسابی به آدم جواب نمیدن...فعلا"كه منتقلش كردن آی.سی.یو...
برای لحظاتی خشكم زد و بعد با عصبانیت و تعجب گفتم:آی.سی.یو؟!!!...مادر من مشكل قلب و قطع نخاع داره...باید ببرنش سی.سی.یو...چرا بردنش آی.سی.یو؟!!!...اینجا دیگه چه خراب شده ای هست كه مادر و پسرمو آوردم...
با عصبانیت به سمت اطلاعات رفتم و به دختر و پسری كه اونجا بودن موضوع رو گفتم و عنوان كردم كه میخوام همین الان هر دو بیماری كه به اونجا آوردم رو به بیمارستان دیگه ایی منتقل كنم...
پسری كه پشت میز نشسته بود در كمال آرامش گفت:شما اجازه بدین من با بخش مراقبتهای ویژه تماس بگیرم و شرایط بیمارتون رو سوال كنم ببینم چی شده...
و بعد سریع شروع كرد به شماره گرفتن...
صدای دخترعموی مامان رو شنیدم كه گفت:آقا سیاوش...سهیلا اومد...
برگشتم و به دربهای آسانسور نگاه كردم...دیدم سهیلا با چهره ایی نگران و غمزده به طرفم میاد...
جلو رفتم و گفتم:تو برای چی اومدی پایین؟!!!...برگرد برو بالا...بگو همین الان میخوام امید رو منتقلش كنم یه بیمارستان دیگه...مامان رو هم میخوام منتقلش كنم...تو برو بالا تا من كارهاشون رو بكنم...
سهیلا با یك دست بازوی من رو گرفت و گفت:سیاوش...امید رو بردنش برای اسكن از سرش...بهوش اومده اما برای اطمینان از سلامتی جمجمه اش باید اسكنش كنن...سرش از دو ناحیه شكسته...دكتر میگه زیاد جای نگرانی نیست این اسكن هم فقط برای اطمینان از شرایط جمجمه اش انجام میدن...ولی...
- ولی چی؟
- ولی استخوان فمورش از لگن خارج شده...فكر كنم تا یكی دو ساعت دیگه منتقلش كنن اتاق عمل...باید فمور رو برگدونن به حالت اولیه...مامانتم سكته ی مغزی كرده...منتقلش كردن آی.سی.یو...واقعا"پرسنل بیمارستان دارن همكاری میكنن برای چی میخوای منتقلشون كنی یه بیمارستان دیگه؟!!...بیا بشین یه ذره آروم بشی...
آب دهانم رو فرو بردم و با صدایی آروم در حالیكه باور هر كدوم از چیزهایی كه سهیلا گفته بود برام سخت بود گفتم:مامان سكته ی مغزی كرده!!!...چكاپ استخوان جمجمه ی امید!!!...مامان رو بردن آی.سی.یو!!!...استخوان فمور امید از لگنش خارج شده!!!
صدای سهیلا رو بار دیگه شنیدم كه گفت:سیاوش؟...بیا اینجا روی نیمكت بشین بگذار یك كمی آروم بشی...
به همراه سهیلا و دختر عموی مامان سمت نیمكتهایی كه در سالن بود رفتم.
سهیلا و دختر عموی مامان هر كدوم در یك طرف و مقابل هم نشستن.
صدای زنگ موبایلم بلند شد اما به قدری افكارم مشغول شده بود كه با وجود شنیدن مداوم زنگ گوشی واكنشی مبنی بر پاسخگویی به تماسی كه گرفته شده بود از خودم نشون نمیدادم!!!
به نقطه ایی خیره بودم و فقط به این فكر میكردم كه چرا باید همیشه توی زندگیم با موضوعی درگیر باشم؟
چرا هیچ وقت نمیشه كه منم مثل بنده های دیگه ی خدا برای لحظه ایی روی آرامش رو ببینم و از زندگی راضی باشم؟...
اینهمه تلاطم...اینهمه فراز و نشیب...اینهمه التماس به خدا...آخه برای چی؟...
به كدامین گناه دارم مجازات میشم؟
گوشی همراهم همچنان زنگ میخورد و صدای اون مثل موسیقی متن فیلمی شده بود كه من در اون لحظه از خاطرات زندگیم در جلوی چشمم به نمایش و مرور مجدد اون چشم دوخته بودم!
سهیلا از جا بلند شد و به سمت من اومد...
گوشی موبایلم توی دستم در حالیكه صفحه نمایشگر اون دائم خاموش و روشن میشد و زنگ میخورد قرار داشت...
كنارم ایستاد و گفت:سیاوش چرا به گوشیت جواب نمیدی؟!
نگاهی به صفحه ی گوشیم كردم...شماره ی مسعود روی اون بود...سهیلا هم به صفحه نگاه میكرد...قدرت پاسخگویی به تماس مسعود رو نداشتم...اصلا" نمی تونستم افكارم رو برای انجام كاری متمركز كنم...مطمئن بودم اگه تلفن رو پاسخ میدادم مسعود بعد از سلام و احوالپرسی اولین سوالش این بود:امید پهلوون حالش چطوره؟...و من چی باید پاسخ میدادم؟...چطور باید میگفتم كه پسرم در چه شرایطیه؟...این رو نمیدونستم...وحشت وقایع از درون مثل خوره وجودم رو نرم نرم تسخیر میكرد...ترس و وحشتی كه ناشی از هراس از دست دادن امید بود!!!...احساس میكردم امید رو دارم از دست میدهم...نگرانیم برای امید به مراتب بیشتر از نگرانیم برای مامان بود...بی اراده هجوم افكار پریشونی كه ناشی از فكر خراب در جهت از دست دادن امید بود كاملا"ذهنم رو فلج كرده بود!
سهیلا كه دید به گوشی خیره شده ام و تمایلی به پاسخگویی ندارم گوشی رو از من گرفت و به تماس مسعود پاسخ داد...
از سهیلا كه حالا در حال صحبت تلفنی با مسعود بود فاصله گرفتم و رفتم روی یكی از نیمكتهایی كه دورتر بود نشستم...با دستام كه از آرنج روی زانوهام بود سرم رو گرفتم و به كفشهام خیره بودم...
خدایا اگه برای امیدم اتفاقی بیفته چی؟...چیكار باید بكنم؟...خدایا بارها و بارها در بدترین شرایط قرارم دادی...سعی كردم صبوری كنم...هر بار كه توی دلم گفتم چرا؟ باز به خودم گفتم مصلحت خداس نباید توی كار خدا چرا بیارم...راضی بودم به رضای تو...گرچه خودت بهتر از هر كسی میدونی حقم اینهمه عذاب و سختی روحی و روانی كه كشیدم نبوده...اما خودت میدونی تحمل كردم...ولی دیگه تحمل این یكی رو ندارم...مصلحتت و عذابی كه دوباره باید بكشم رو از طریق امید برای من نمایشش رو شروع نكن...خدایا التماست میكنم...
قطرات اشك رو میدیدم كه از نوك بینی ام به روی سرامیكهای كف سالن می افتاد!!!
نمیدونم چه مدت به این حالت اونجا نشسته بودم و از درون با خدا صحبت میكردم و اشك می ریختم...فقط لحظه ایی به خودم اومدم كه صدای مسعود رو شنیدم...
مسعود بعد از اینكه سهیلا با اون تلفنی صحبت كرده و از ماجرا مطلع شده بود با سرعت خودش رو به بیمارستان رسونده بود و حالا بعد از سلام و علیكی سریع با سهیلا و دختر عموی مامان سراغ من رو از سهیلا گرفته بود...
سرم رو بلند كردم و دیدم مسعود داره به طرفم میاد...چهره ی اونهم نگران بود اما باز هم سعی داشت با رفتارش مثل یك برادر واقعی بهم روحیه بدهد...
با حركت دستم خیلی سریع صورت خیس از اشكم رو پاك كردم و از روی نیمكت بلند شدم.
مسعود به نزدیك من رسید و به صورتم خیره شد و با صدایی آروم كه فقط خودم بشنوم گفت:خجالت بكش...الحمدلله حال هردوشون كه خوبه...خدا رو شكر كن بدتر از این اتفاق نیفتاده...
تنها جمله ایی كه از دهانم خارج شد این بودم:مسعود...بچه ام...
و بعد دوباره سرم رو گرفتم و به سقف سالن بالای سرم خیره شدم.
مسعود دستش رو پشتم گذاشت و گفت:امید رو خدا دوباره بهت داده...با چیزی كه سهیلا برای من تعریف كرده و خبر اینكه فقط دو ناحیه از سرش شكسته و یه عمل كوچیك روی پاش باید بكنن باید گفت مرد حسابی برو خدا رو شكر كن...
در این لحظه صدایی كه از بلند گوی بیمارستان پخش شد و نام و فامیل من رو جهت مراجعه به اطلاعات پچ كرده بودن باعث شد به همراه مسعود خیلی سریع سمت اطلاعات برم...
نمیدونم چهره ام تا چه حد بعد از شنیدن اون صدا مضطرب شده بود اما هر چی كه بود دیدن حالت من باعث شد مسعود چندین بار این جمله رو برای تسكین من تكرار كنه:نترس...نترس...هیچی نیست...هیچی نشده...احتمالا"میخوان برای بردن امید به اتاق عمل امضای رضایتت رو بگیرن...
وقتی به اطلاعات رسیدیم مشخص شد حدس مسعود درسته و تا حد زیادی خیالم راحت شد.
با راهنمایی اطلاعات باید به بخش مربوط مراجعه میكردم چرا كه دكتر منتظر من بود.
مسعود و سهیلا هم میخواستن با من بیان ولی قوانین سخت اون بیمارستان از همراهی اونها جلوگیری كرد كه همین باعث عصبانیت مسعود شد اما شرایط طوری نبود كه به همراه مسعود با مسئول اون قسمت وارد بحث و جدل بشم...بی توجه به مسعود و سهیلا و بحثی كه با مرد مسئول راه انداخته بودن وارد بخش شدم و خیلی زود دكتر و دوپرستار كه در پست ایستاده و منتظرم بودند رو پیدا كردم.
دكتر مورد نظر كه نام فامیلیش منظوری بود نمیدونم از كجا و به چه صورت اما خیلی سریع با دیدن من اظهار آشنایی كرد و با كلی تعارف و تعریف سعی داشت خودش رو هم با معرفی به یاد من بیاره كه چطور و چگونه اون رو قبلا" در موقعیتی خاص و چند سال پیش دیده ام...!!! اما ذهن من یارای این یادآوری ها در آن لحظه نبود و فقط مجبور بودم با حركت سر و لبخندی تصنعی حرفهای دكتر منظوری رو تایید كنم گرچه كه در واقع من اصلا" دكتر رو به یاد نداشتم ولی او كاملا" من رو میشناخت!
بعد از دقایقی كه حرفهای ابتدایی دكتر به پایان رسید شرایط امید رو پرسیدم و او خیلی سریع با اطمینان كامل گفت كه خطری امید رو تهدید نمیكنه فقط یكی دو ساعت بعد از اسكن صلاح در اینه كه به اتاق عمل منتقلش كنن تا هر چه سریعتر استخوان فمور و لگن رو به كمك مهار دو تا پین از دو ناحیه در سر فمور به حالت اولیه برگردونن چرا كه امید بچه است و تحمل درد برایش دشواره و اگه این عمل زودتر انجام بشه دردش كمتر خواهد شد...البته میشد تا فردا هم صبر كرد اما از نظر دكتر صبر بی مورد جایز نبود...
دكترمنظوری اطمینان میداد كه با وجود طول كشیدن عمل اما خطری امید رو تهدید نخواهد كرد و همین برای من كافی بود...
لذا برگه های رضایت رو سریع امضا كردم و از دكتر خواستم بعد از اتمام اسكن شرایطی ترتیب بده كه قبل از عمل حتما"امید رو ببینم و دكتر اطمینان خاطر بهم داد كه حتما"این كار رو خواهد كرد.
تقریبا"یك ساعت و نیم بعد زمانیكه بار دیگه به طبقه ی پایین برگشته بودم و سهیلا و مسعود در كنارم حضور داشتن بعد اینكه با تمام مخالفتهایی كه دخترعموی مامان میكرد به دلیل خواهش من برای رفتن به منزلش بالاخره موفق شدم ایشون رو برای رفتن راضی كنم...آژانسی برایش خبر كردم و او را به منزل خودش فرستادم و قول دادم تلفنی او را از حال امید و مامان بیخبر نگذارم.
وقتی او رفت یك ربع بعد خبر دادن كه برای دیدن امید میتونم به بخش برم...
این بار از اینكه مسعود و سهیلا هم همراه بودند جلوگیری نكردند و هر سه به اتاقی رفتیم كه امید رو در اون آماده ی رفتن به اتاق عمل كرده بودن.
كاملا" مشخص بود شدت درد امید رو با تزریق داروهای مسكن تا حدودی كنترل كرده اند چرا كه شكایتی از درد نداشت اما به محض اینكه من رو دید به گریه افتاد...
همانطور كه روی تخت خوابیده و گان سبزرنگ و چروك اتاق عمل به تنش كرده بودند روی صورتش خم شدم و تمام صورتش رو غرق بوسه كردم...
قسمتی از بالای پیشونیش رو پانسمان كرده بودن چرا كه یكی از نقاط شكستگی در بالای پیشونی اش بود و قسمت دیگر در بالای گوش راست در بین موهای خوشرنگش قرار داشت اما مشخص بود اون قسمت از موهاش رو جهت بخیه تراشیده اند ولی به دلیل پانسمان خیلی مشخص نبود...
امید دائم گریه میكرد و لباس و یقه ی پیراهن من رو رها نمیكرد...دستهای كوچكش به شدت سرد شده بود...سعی میكردم با بوسیدن دستهاش و گرفتن اونها در میان دستانم گرمای دستم رو به دستان كوچك و سردش منتقل كنم...
خوشبختانه جواب اسكن نشون داده بود كه خطری جمجمه اش رو تهدید نكرده و از این نظر خیالم راحت شده بود...
مسعود سعی میكرد با شوخی و خنده امید رو آروم كنه اما سهیلا حرفی نمیزد و تمام صورتش از اشك خیس بود!
زمانیكه امید چشمش به سهیلا افتاد گریه اش شدت گرفت و دائم التماس میكرد كه تنهاش نگذاریم و زمانیكه سهیلا خواست ببوسش دیگه گردن سهیلا رو رها نمیكرد و فقط با گریه و التماس میخواست تا از بیمارستان ببریمش...
دكتر و سه پرستار كه وضع رو اینطور دیدن دارویی به سرم رگ دست امید تزریق كردن و همون باعث شد امید به حالت نیمه بیهوش در بیاد و بعد از اینكه دستانش آهسته آهسته از دور گردن سهیلا رها و صدایش آروم شد سهیلا توانست از او فاصله بگیرد...
امید رو به تخت دیگه ایی منتقل كردن و سپس راهی اتاق عمل شد...
تمام دو ساعت و نیمی كه در اتاق عمل بود پشت درب اتاق عمل راه می رفتم...
دهانم خشك خشك شده بود...
زمانیكه دكتر از اتاق عمل خارج شد قدرت هیچ سوالی نداشتم و خود دكتر با لبخند رو كرد به من و گفت:همین الان پهلوون كوچولوی شما رو منتقل كردن به اتاق ریكاوری...حالش خوبه...عملشم خیلی عالی انجام شده...جای هیچ نگرانی نیست...
بی اراده بغض در گلویم با جاری شدن قطرات اشك از چشمام همراه شد و فقط تونستم با صدایی آروم از دكتر تشكر كنم...
وقتی دكتر ازما فاصله گرفت به دیوار تكیه دادم و صورتم رو بین دو دست گرفتم...
نمیدونم از خوشحالی زنده بودن امید بود یا از فشار روانی كه در طی چند ساعت اخیر بهم وارد شده بود...اما هر چه كه بود باعث شد گریه كنم!!!
مسعود به طرفم اومد و من رو در آغوش گرفت...حرفی نمیزد و فقط سعی داشت با حضورش در كنارم آرامم كنه...
بعد از دقایقی به همراه سهیلا و مسعود از بخش خارج شدیم و به سمت آی.سی.یو رفتیم.
وضعیت مامان رو تازه متوجه میشدم!!!
مامان اصلا" شرایط خوبی نداشت!!!
طبق گفته ی پزشك معالج فهمیدم مامان دچار سكته ی وسیع مغزی شده...سه لخته خون در نیمكره ی سمت راست مغز!!!
و این یعنی فلج سمت چپ بدن!!!...و از دست دادن میزان بالایی از هوشیاری!!!...و به تعبیری عامیانه از كارافتادگی صد در صد!!!
یعنی مامان از این پس علاوه بر قطع نخاعی كه از قبل عارضش بود حالا در قسمت چپ بدن هم دچار فلج شده و هوشیاریشم از دست داده بود!!!
زمانیكه به همراه سهیلا و مسعود به اتاقی كه در اون بستری بود رفتیم و سعی كردیم با او حرف بزنیم واكنش مشخصی نداشت!!!
تنها از فشردن گاه و بیگاه یكی از پلكهایش به روی هم سعی داشت زنده بودن خودش رو به نمایش بگذاره!!!
وقتی از دكترش احتمال بهبودی رو پرسیدم در پاسخ بهم گفت كه هیچ احتمالی وجود نداره...چرا كه سه لخته خون به وجود اومده در مغز ضایعه ی كوچكی محسوب نمیشدن...
خدای من بنابراین از این پس مامان تبدیل میشه به یك تكه گوشت زنده و بی حركت كه معلوم نبود تا كی این وضعیت میخواست ادامه داشته باشه!!!
ادامه دارد
.................................................
گروه فرهنگی هنری دریملند و دوستان
رمان پرستار مادرم (قسمت پنجاه + یک )
سلام به همه ی خوشگل خانومای عزیز :40:
گروه فرهنگی هنری دریملند و دوستان توجه شمارا به ادامه رمان جلب می کند :
--------------------------------------------
قسمت پنجاه + یک
--------------------------------------------
وقتی از دكترش احتمال بهبودی رو پرسیدم در پاسخ بهم گفت كه هیچ احتمالی وجود نداره...چرا كه سه لخته خون به وجود اومده در مغز ضایعه ی كوچكی محسوب نمیشدن...
خدای من بنابراین از این پس مامان تبدیل میشه به یك تكه گوشت زنده و بی حركت كه معلوم نبود تا كی این وضعیت میخواست ادامه داشته باشه!!!
كلافه و گیج از اتاق اومدم بیرون...پشت سرم مسعود هم خارج شد و سهیلا مات و نگران به مامان خیره شده و همونجا كنار تخت ایستاده بود!
توی راهروی بیمارستان شروع كردم به قدم زدن...
مسعود به دیوار تكیه داد و به من نگاه میكرد...بعد از دقایقی گفت:بسه سیاوش...اینقدر مثل درمونده ها از این طرف به اون طرف نرو...اتفاقیه كه افتاده...با كلافگی و سردرگمی و هی از این طرف به اون طرف رفتنم مشكل حل نمیشه...
- مسعود...دیگه كم آوردم!...حسابش رو بكن تا دیروز قطع نخاع بود و هزار مشكل داشتم حالا كه این وضع پیش اومده واقعا"دیگه كم آوردم...اصلا"نمیدونم باید چه خاكی توی سرم بریزم...هر وقت حس كردم دارم به آرامش میرسم همچین خدا گذاشته توی كاسه ام كه نفهمیدم چرا و از كجا دارم میخورم...
مسعود به طرفم اومد و جلوی من ایستاد و سد راهم شد...به نوعی اجازه ی راه رفتن رو از من گرفت و گفت:بس كن سیاوش...خوب اگه تا دیروز روی تخت بود و دائم برای كارهاش نیاز به كمكت داشت حالا دیگه اینطور نیست...درسته كه تحمل و قبولش سخته ولی حداقل دیگه وضع نگهداریش مشخص شده...حرف كه نمیزنه...برای تغذیه و كارهای دیگه اش هم كاملا" راه حل وجود داره...من كه زیاد وارد نیستم ولی فكر میكنم با تزریق سرمهای مخصوص و یك رژیم مشخص مشكل غذا خوردنش كه حل شده اس...برای دستشویی رفتن هم كه خوب فكر میكنم وصل كردن سوند برای این مریضها بهترین راه حله و دیگه اگه دیر به دادش برسی نه توی زحمت می افتی و نه خود بیچاره اش به قول خودت شرمنده ی تو میشه...سهیلا هم كه به این كارها وارده...هر چی باشه پرستاری خونده دیگه...
وقتی اسم سهیلا رو آورد تازه به یاد اون افتادم...
چقدر این دختر از وقتی وارد زندگیم شده دچار زحمت كرده بودمش...بعد هم اون وقایع پیش اومده بین من و خودش...حالا دست آخرم مشكلی كه پیش رو داشتیم...
مسلما"زحمتش برخلاف تصور مسعود مضاعف میشد...
سهیلا من رو دوست داشت در این هیچ شكی نداشتم اما آیا واقعا" مزد محبت و عشقی كه نثار من میكرد اینهمه زحمت بود؟...اصلا" من ارزش اینهمه دردسر كشیدن رو براش داشتم؟!!!...خدایا!!!
از همونجا كه ایستاده بودم به اتاق مامان نگاه كردم و دیدم سهیلا پتوی روی مامان رو داره مرتب میكنه و با نگاه معصومش چشم به مامان دوخته بود!
نگاهی به مسعود كردم و گفتم:سهیلا رو ببر خونه اش...اونم خسته شده...من خودم اینجا هستم تا امید رو از ریكاوری بیارنش بیرون...خودتم برو خونه اینجا نمون...
مسعود چهره اش كلافه شد و با دلخوری گفت:سهیلا رو میبرم ولی خودم برمیگردم اینجا...مگه تو بهم گفتی بیام كه حالا میگی برگردم؟...اگه قرار بود برم و تنهات بگذارم اصلا" نمی اومدم...
میدونستم مسعود واقعا" در همه حال مثل یك برادر در كنارم بوده و همیشه مدیون محبتش بودم اما واقعا" در اون لحظات دیگه لزومی نداشت در بیمارستان بمونه و خودش رو خسته كنه اما مطمئن بودم اصرار من بر این موضوع فایده ایی نداره...
سهیلا از اتاق خارج شد و رو به من گفت: سیاوش من میرم بپرسم وضع امید توی ریكاوری چطوره دوباره برمیگردم اینجا...
قدمی به طرفش برداشتم و بازوش رو گرفتم و گفتم:نه...صبر كن...تو بهتره برگردی خونه...تا الان مامانت حتما دلواپس شده...به مسعودگفتم تو رو برگردونه خونه...
سهیلا نگاهی از روی ناراحتی و تعجب به من كرد و گفت:برم؟!!!...برم خونه؟!!!...یعنی توی این شرایط تنهات بگذارم؟!!!...امكان نداره...این چه حرفیه!!!...نگران مامانمم نباش...امروز صبح رفته خونه ی یكی از دوستاش كه توی تولیدی با هم كار میكنن شام هم اونجاس...پس خونه نیست كه بخواد نگران من بشه...سیاوش امكان نداره توی این وضعیت ولت كنم برم خونه...
مسعود به طرف ما اومد و رو به سهیلا گفت:آخه بودنتم اینجا لزومی نداره...امید كه عملش تموم شده حالشم خوبه...خانم صیفی هم وضعش همینه دیگه...پس چه دلیلی داره اینجا بمونی؟...بیا ببرمت خونه...خودم بعد برمیگردم پیش سیاوش...تنهاش نمیگذارم...
سهیلا در حالیكه چشمهاش از اشك پر شده بود دست من رو از بازوی خودش جدا كرد و گفت:نه...من سیاوش رو تنها نمیگذارم...
و بعد برگشت به سمت درب آسانسور رفت تا به بخشی كه امید قرار بود بعد خروج از ریكاوری به اون منتقلش كنن بره...
وقتی وارد آسانسور شد متوجه شدم كه داره اشكهاش رو پاك میكنه و بعد درب آسانسور بسته شد!
ساعتی بعد وقتی امید رو به بخش منتقل كردن به همراه مسعود به اتاق امید رفتم.
ضعف بعد از عمل توی صورت معصوم و كودكانه ی امید موج میزد و به علت داروهای مسكنی كه بهش تزریق كرده بودن خیلی بی حال و خواب آلود بود و هر بار كه سوالی ازش می پرسیدم به سختی جواب میداد و دوباره چشمهای قشنگش رو روی هم میگذاشت...
سهیلا مثل پروانه به دور امید بود و هر كاری میكرد تا امید در بهترین شرایط قرار بگیره و هر چند دقیقه یكبار دست و یا صورت امید رو می بوسید...
چطور می تونستم محبتهاش رو جبران كنم؟...چقدر در اون لحظات نبودن مهشید به چشمم می اومد...از اینكه می دیدم در این شرایط مادر واقعی امید كنارش نیست دچار یاس میشدم اما با دیدن محبتهای سهیلا بار دیگه جون میگرفتم...
شب هر چی اصرار كردم كه سهیلا به همراه مسعود به منزل برگرده قبول نكرد و گفت نمی تونه امید رو تنها بگذاره و ترجیح میده همراه امید باشه!
مسعود خیلی اصرار داشت كه شب من رو با خودش به منزل ببره چرا كه قوانین بیمارستان فقط اجازه ی حضور یك همراه برای بیمار رو میداد...اما راضی نمیشدم امید رو در بیمارستان رها كنم و به همراه مسعود برم بنابراین ترجیح دادم شب در سالن همكف بیمارستان باشم و از مسعود خواهش كردم به منزلش برگرده...
وقتی مسعود با تمام نارضایتی كه از رفتن و تنها گذاشتن من داشت بالاخره راضی به رفتن شد اصرار داشت كه اگه نیازی بهش داشتم در هر ساعت از شب كه بود حتما"باهاش تماس بگیرم و منم قبول كردم و بالاخره مسعود به منزلش برگشت.
سهیلا در طبقه ی بالا توی اتاق امید بود و من در سالن همكف انتظار بیمارستان روی یكی از نیمكتها نشسته بودم.
ساعت كمی از12 نیمه شب گذشته بود اما احساس خواب نداشتم...شامی كه از بیرون گرفته بودم روی نیمكت كنارم بود...برای سهیلا هم از بیرون شام تهیه كرده و بالا فرستاده بودم اما خودم هیچ اشتهایی به خوردن غذا نداشتم.
میدونستم مسعود هنگام بازگشت سری به منزل سهیلا زده و به مادرش اطلاع داده بود كه سهیلا كجاست اما وقتی ساعت12:30نیمه شب دیدم مریم خانم از درب سالن وارد بیمارستان شد خیلی تعجب كردم!!!
از روی نیمكت بلند شدم و به طرف او رفتم...
در این لحظه او هم من رو دید و به سمتم اومد...وقتی به من نزدیك شد گفتم:سلام...شرمنده كردین حاج خانم...چرا زحمت كشیدین این موقع شب تشریف آوردین؟
- این چه حرفیه؟...مسعود همین الان اومد به من خبر داد...از ساعت11كه اومدم خونه دلم داشت مثل سیر و سركه می جوشید...آخه نه امید خونه بود نه سهیلا...هیچ خبری و یادداشتی هم از سهیلا نبود تا اینكه مسعود اومد جلوی درب و بهم گفت كه چی شده...الان حال بچه چطوره؟...مادرت چطوره؟...
توی كلام و صحبتش احساس میكردم نفرت قبل نیست و یك نگرانی واقعی آمیخته به محبت رو كاملا میشد حس كرد!!!
تشكر كردم و شرایط امید و مامان رو برای مریم خانم شرح دادم.
سكوت كرده بود و به نقطه ایی خیره نگاه میكرد و در آخر فقط از من خواست كه به خدا توكل كنم...
در همین لحظه سهیلا از درب آسانسور اومد بیرون و وقتی من و مادرش رو دید با تعجب به سمت ما اومد ولی قبل اینكه حرفی بزنه مریم خانم رو به سهیلا گفت:چرا بچه رو تنها گذاشتی اومدی پایین؟!!!
سهیلا سلام و احوالپرسی با مادرش كرد و گفت:بهش مسكن تزریق كردن...خواب خواب بود...گفتم تا خوابه یه سر به خانم صیفی بزنم بعد اومدم پایین ببینم سیاوش در چه حاله...شما كی اومدی؟!!!
مریم خانم توضیحات لازم رو به سهیلا داد ولی بیشتر جویای احوال امید و مامان بود...
میتونستم درك كنم كه محبت و مهربانی دو اصل و صفت مشترك میان سهیلا و مادرش هست و شاید این برمیگشت به اصلیت اونها كه شیرازی بودن...اما هر چه كه بود احساس شرمندگی من از محبت این دو هر لحظه بیشتر میشد!
وقتی به هر دوی اونها نگاه میكردم به یادم افتاد كه قول داده بودم شنبه سهیلا رو عقد كنم...اما حالا با شرایط پیش اومده!!!...
نمیدونستم مادر سهیلا چه واكنشی خواهد داشت از اینكه مجبور بودم تاریخ رو به تعویق بندازم...اما هر چه كه بود باید به تصمیم اون احترام میگذاشتم...
مریم خانم كه در حین صحبت با سهیلا گاهی به من هم نگاه میكرد گویا افكار من رو در اون لحظه كاملا" خونده بود چرا كه در انتهای حرفاش رو كرد به من و گفت:آقا سیاوش...برنامه ی عقد رو هم فعلا" بهتره عقب بندازین تا انشالله امید و مامانت از بیمارستان مرخص بشن...فعلا" فكرت رو بگذار روی این مسئله...
نگاهی به سهیلا كردم و دیدم در جواب مادرش گفت:فردا قرار بود بریم محضر...ولی خوب با این حساب فكر كنم قرار عقب بیفته بهتره...تا امید و خانم صیفی روببریم خونه...
فهمیدم سهیلا هم با مادرش هم عقیده اس بنابراین دیگه جای صحبتی برای من نبود و با حركت سرم موافقت خودم رو با این موضوع نشون دادم...
اون شب مریم خانم بعد از اینكه سهیلا به طبقه ی بالا و اتاق امید برگشت یك ساعتی پیش من در سالن موند و سعی داشت جهت وضعیت مامان من رو دلداری بده و در نهایت بعد از یك ساعت احساس كردم صلاح نیست بیش از این با موندن در بیمارستان بیش از پیش من رو مدیون خودش كنه در نتیجه با تشكر بسیار براش آژانس خبر كردم و اون رو به منزل برگردوندم!
ساعت نزدیك6صبح شده بود ومن هنوز نتونسته بودم حتی دقیقه ایی بخوابم!!!
خستگی و كلافگی تمام وجودم رو در بر گرفته بود اما محیط اونجا و سر و صداهایی كه بود و مشغولیت ذهنی خودم موانعی بودن تا نتونم حتی برای لحظه ایی چشم روی هم بگذارم!!!
روی لبه ی پنجره مشرف به حیاط بیمارستان نشسته بودم و نگاهم به نقطه ایی نامعلوم خیره بود...
صدای مسعود باعث شد از عالم افكاری كه در اون غرق شده بودم خارج بشم...
- سلام...چطوری؟...معلومه تا الان بیدار بودی...خری دیگه...بهت گفتم بیا بریم خونه ی من لااقل اونجا یكی دو ساعت می خوابیدی دوباره برمیگشتیم اینجا...
نگاهم رو به مسعود معطوف كردم و گفتم:این وقت صبح برای چی اومدی تو؟!!!
پاسخ سوالم رو نداد فقط در ادامه ی حرفش اضافه كرد:بلند شو...بلند شو بریم خونه یه چرت بزن یه دوش بگیر یه كم به سر و وضعت برس...دو سه ساعت دیگه باید بری شركت با این وضع كه نمیشه بری...
- گور بابای كار و شركت...ول كن مسعود...بچه ام و مادرم افتادن گوشه بیمارستان من بیام غم تیپ و ریخت خودم رو بخورم...
مسعود بازوی من رو گرفت و وادارم كرد از لبه ی پنجره بلند بشم و گفت:تو اینجا باشی یا نباشی ...اینجا بخوابی یا بیدار بمونی...اصلا" زندگیتم برداری بیاری اینجا چیزی عوض نمیشه...مادرت و امید باید روند طبیعی این دوران رو طی كنن...امید كه الحمدلله حالش خوبه عملشم با موفقیت انجام شده...خانم صیفی هم كه وضعش مشخصه...دیگه این مسخره بازی چیه كه تو میخوای اینجا بمونی؟...بلند شو بریم خونه یه دوش بگیر یه استراحت بكن...
- دست بردار مسعود...اعصاب هیچی برام نمونده...
با تمام مخالفتهای من اما بالاخره مسعودموفق شد بعد اینكه تلفنی با موبایل سهیلا هم تماس گرفت من رو به خونه برگردونه و تا دوش نگرفتم و صبحانه نخوردم لحظه ایی رهام نكرد!
بعد اینكه از حمام اومدم بیرون و كمی از صبحانه ایی رو كه مسعود درست كرده بود رو خوردم حالم بهتر شد اما دیگه خواب كاملا: از سرم پریده بود...
ساعت9به همراه مسعود از منزل خارج شدم...ابتدا سری به شركت زدم و بعد بار دیگه به بیمارستان رفتم و از مسعود خواستم سهیلا رو كه واقعا" خسته شده بود به منزلش برگردونه و خودم پیش امید موندم.
یك هفته بعد در شرایطی كه هنوز باورو تحملش برام سخت بود مامان و امید از بیمارستان مرخص و هر دو رو به خونه منتقل كردم.
در طول این یك هفته وابستگی امید به سهیلا به شدت افزایش پیدا كرده بود به طوریكه دائم میخواست سهیلا در كنارش باشه!!!...و هر كاری كه داشت و هر چیزی كه میخواست فقط و فقط سهیلا باید براش انجام میداد...!!!
امید فعلا به دستور پزشك نباید تحرك زیاد میكرد و یا حتی راه میرفت و به و نوعی اون هم باید تا زمان مشخصی روی تخت می خوابید!!!
وقتی رسیدیم خونه امید رو به اتاقش و روی تخت خواب خودش قرار دادم و مامان رو با كمك مسعود و سهیلا به اتاق خوب شخصیش بردم اما كاملا" میدونستم كه مامان به هیچ وجه متوجه ی شرایط و موقعیت اطرافش نیست!!!
همون روز مریم خانم هم وقتی مسعود خبر ترخیص مامان و امید رو داده بود به همراه مسعود برای یكی دو ساعت به منزلم اومد...
از اینكه می دیدم در این شرایط تغییر موضع داده و تا حد زیادی شرایط من رو درك میكنه بی نهایت سپاسگزارش بودم...
زمانیكه برای دقایقی به اتاق امید رفته بودم و با اون صحبت میكردم مسعود از سهیلا خواست كه به هال بره!
متوجه بودم مسعود و مریم خانم و سهیلا و دخترعموی مامان كه او نیز اون روز به منزل من اومده بود با هم در حال گفتگو هستن و لحظاتی بعد زمانیكه سهیلا و مسعود به اتاق امید اومدن مسعود از من خواست كه همراهش به حیاط برم!!!
در حیاط مسعود به من گفت كه با توجه به شرایط پیش اومده و اینكه سهیلا دیگه در هر صورت باید توی این خونه بمونه مامانش و دختر عموی مامانم خواستن كه در اولین فرصت سهیلا رو عقد كنم و منظورشون از اولین فرصت یعنی همون فردا بود!!!
ادامه ندارد
.................................................
گروه فرهنگی هنری دریملند و دوستان
رمان پرستار مادرم (قسمت پنجاه + چهار )
سلام به دوستان عزیز :40:
برای شفای دوستمون ،شیرین دعا کنید
گروه فرهنگی هنری دریملند و دوستان توجه شمارا به ادامه رمان جلب می کند :
--------------------------------------------
قسمت پنجاه و چهارم
--------------------------------------------
فریاد زدم:نه...بسه دیگه...یك كلمه ی دیگه هم نمیخوام در این مورد بشنوم...فهمیدی؟...ببینم این كه تو رو دوست داره و میخواد پیش اون باشی دلیل بیمار بودنش میدونی؟...بسه دیگه...حالا به جای گفتن این حرفها برو ببین چیكارت داره...
سهیلا لحظاتی ایستاد و به من نگاه كرد...سپس بدون اینكه حرفی بزنه از آشپزخانه خارج شد و به اتاق امید رفت و درب رو بست!
عصبی و كلافه از فریادی كه سر سهیلا زده بودم و سردردی كه داشتم با بی حوصلگی به سمت قفسه ی داروها رفتم و قرص مسكنی برداشتم و خوردم...لحظاتی بعد به اتاق خواب رفتم و كت و كراواتم رو به گوشه ایی پرت كردم و روی تخت دراز كشیدم...
دقایقی به سقف بالای سرم خیره شدم...از اینكه اون برخورد رو با سهیلا كرده بودم به شدت احساس ناراحتی میكردم!
سكوتی كه سهیلا پس از فریاد من از خودش نشون داده بود من رو به یاد مهشید و واكنشهای اون هنگام بحثهامون انداخت!!!
سهیلا درست نقطه ی مخالف مهشید بود!
هیچ وقت نشده بود در زندگی با مهشید هنگام بحث و جدل چنین برخوردی رو از اون دیده باشم...فریادها و بد دهنی هایی كه كرده بود...بعد از هر جیغ و فریادش شكستن ظروف رو به دنبال داشت...و دست آخر به بهانه های پوچ امید رو مورد حمله و كتك قرار میداد و در این لحظات بود كه اگه در منزل بودم میتونستم امید رو از دسترس مهشید دور نگه دارم و اگه هم خونه نبودم هنگام برگشت به منزل از آثار كبودی در صورت و یا دستهای امید پی میبردم كه بار دیگه مهشید تلافی تموم دلخوریهای خودش رو سر بچه خالی كرده!
اما سهیلا...واقعا با مهشید متفاوت جلوه كرده بود!
در همین افكار بودم كه خوابم برد...نفهمیدم چه مدت زمانی طول كشید اما لحظه ایی بیدار شدم كه سهیلا به آرومی پتویی رو روی من می انداخت!
متوجه بیداری من نشده بود و به آهستگی پتو رو مرتب میكرد تا به اصطلاح كاملا" روی من رو پوشانده باشه!!!
دستش رو گرفتم و اون رو به طرف خودم كشیدم...بی هیچ ممانعتی به راحتی در آغوشم قرار گرفت...اما حرفی نمیزد!
تمام صورتش رو غرق بوسه كردم و سپس به چشمهاش خیره شدم.
در عمق چشمهاش دلخوری رو احساس میكردم...نگاهش و مظلومیت نهفته در چشماش دیوانه ام میكرد!!!
بار دیگه بوسیدمش و سختتر در آغوش گرفتمش و گفتم:دلخوری؟
با صدای غمگین و آهسته گفت:مهم نیست...
- چرا مهمه...خیلی هم برام مهمه...به جون سهیلا اصلا" نمی خواستم سرت داد بكشم ولی آخه تو بعضی اوقات در رابطه با امید چیزهایی میگی كه اعصابم رو بهم میریزه...
- سیاوش...چرا نمیای یه ذره فقط یه ذره درباره امید و مشكل روحی كه داره...
لبهاش رو بوسیدم و اجازه ی ادامه ی صحبت رو از اون گرفتم...سپس گفتم:تمومش كن سهیلا...بسه...امید مشكل روحی نداره...چرا میخوای با این حرفت اوقات من رو تلخ كنی؟
سهیلا به آرومی خودش رو از آغوشم بیرون كشید و گفت:باشه...دیگه هیچی نمیگم...حالا ولم كن برم آشپزخونه كار دارم...برای شام باید غذا درست كنم...مامان صبح تلفن زد گفت شام میاد اینجا...
میدونستم هنوز از دستم دلخوره بنابراین دوباره در آغوشم گرفتمش و گفتم:سعی میكنم دیگه دلخورت نكنم...وقتی اومدم خونه یه ذره سردرد داشتم...حالا هم تا مطمئن نشم كه دلخوریت از بین رفته امكان نداره بگذارم از بغلم بیرون بری...
خواستم بار دیگه لبهای خوش تركیبش رو ببوسم كه صدای زنگ درب بلند شد!
لبخند زیبا و شیطنت آمیزی روی لبهاش نقش بست و سپس با فشار دستاش من رو به عقب فرستاد و گفت:اف.اف از دیروز خراب شده...باید برم درب رو باز كنم...برات متاسفم...مامان اومد و وقت نكردی دلخوری من رو برطرف كنی...
دستام رو كه به دور كمرش حلقه كرده بودم آزاد كردم و با خنده گفتم:شانس آوردی...وگرنه به این سادگی ول كنت نبودم...اما خوب اشكالی نداره...وقت برای برطرف كردن دلخوریت هم پیدا میكنم...
سهیلا از روی تخت بلند شد و به سمت درب اتاق رفت.
روی تخت نشستم وقتی دید قصد دارم از روی تخت بلند بشم گفت:تو استراحت كن...نمیخواد بیای بیرون..به مامان میگم خوابی...مگه نگفتی سردرد داری؟...پس استراحت كنی بهتره...
چون قرص مسكن خورده بودم هنوز نیاز به خواب و استراحت داشتم اما با تردید رو به سهیلا گفتم:مادرت ناراحت نمیشه اگه نیام بیرون و بهش بگی كه خوابم؟
- نه...نگران نباش...بخواب استراحتت رو بكن...
با سر حرفش رو تایید كردم و بار دیگه روی تخت دراز و پتو رو روی خودم كشیدم و سهیلا از اتاق بیرون رفت و درب رو هم بست.
صدای امید كه با سهیلا صحبت میكرد و سپس ورود مریم خانم به هال رو متوجه شدم ولی كم كم خوابم برد.
دو سه ساعتی خواب عمیقم طول كشید اما با شنیدن فریاد امید از خواب بیدار شدم!!!
همونطور كه روی تخت دراز كشیده بودم صدای گریه و فریاد امید كه با سهیلا حرف میزد از هال به گوشم می رسید:تو همه اش به مامان بزرگم توجه میكنی...تو همه اش میری توی اتاق اون...هر وقت باهات كار دارم میگی صبر كن...میگی صبر كن كار مامان بزرگ رو انجام بدم...تو همه اش اون رو دوست داری...اون رو دوست داری و بابا رو...تو اصلا" من رو دوست نداری...مامان بزرگ كه حرف نمیزنه تكون هم نمیخوره...پس چرا نمیمیره؟...اون باید بمیره...اون بمیره دیگه هر وقت صدات كنم نمیگی صبر كن...
صدای گریه ی امید و فریادهاش هر لحظه شدت میگرفت!!!
از روی تخت بلند شدم و به سمت درب اتاق رفتم...وقتی درب اتاق رو باز كردم صدای روشن شدن جاروبرقی رو شنیدم!!!
الان چه وقته جارو برقی كشیدن بود؟!!!
به ساعتم نگاه كردم...تقریبا"دقایقی از7غروب گذشته و هوا به علت شرایط فصل كاملا"تاریك بود...برگشتم نگاهی به پنجره ی اتاق انداختم و متوجه ی قطرات باران روی شیشه ها كه انعكاس نور چراغهای حیاط درخشندگی عجیبی به قطرات روی شیشه ها داده بود سبب شد متوجه بشم بارندگی هنوز ادامه داره...
وقتی وارد هال شدم دیدم سهیلا داره شیرینی هایی كه كف هال پخش شده رو با جاروبرقی جمع میكنه...حدس زدم باید امید ظرف شیرینی رو از روی میز به زمین انداخته باشه...مریم خانم هم در همین موقع از اتاق مامان خارج شد.
امید كنار هال در حالیكه به چوبهای زیربغلش تكیه كرده بود با گریه و فریاد رو به سهیلا صحبت میكرد...
صدای جاروبرقی و گریه و فریاد امید شلوغی عجیبی به فضا داده بود!
به طرف مریم خانم رفتم و با او سلام و احوالپرسی كردم و در همون حال حواسم بود كه پام رو روی شیرینی های پخش شده ی كف زمین نگذارم!!!
سهیلا هیچ صحبتی نمیكرد و فقط سرگرم كشیدن جاروبرقی بود!
مریم خانم بعد از سلام و احوالپرسی با من در حالیكه مشخص بود فریاد و گریه ی امید او را كلافه كرده رو به سهیلا كرد و با صدایی كه برای سهیلا قابل شنیدن باشه گفت:سهیلا؟...زیر آب برنج رو روشن كنم؟
سهیلا با حركت سر پاسخ مثبت به مریم خانم داد و او نیز وارد آشپزخانه شد.
به طرف امید رفتم و او را همراه چوبهای زیر بغلش در آغوش گرفتم و بلندش كردم و در حالیكه هنوز جیغ می كشید و گریه میكرد او را به اتاق خودش بردم و به آرومی روی زمین قرارش دادم و درب اتاقش رو بستم و گفتم:امید...بسه دیگه پسرم...گریه نكن و آروم با بابا صحبت كن بگو ببینم از چی دلخوری؟
امید با گریه و فریاد گفت:از مامان بزرگ بدم میاد...خیلی ازش بدم میاد...سهیلا جون فقط مواظب اونه...همه اش میره توی اتاقش...هیچ وقت پیش من نیست...از مامان بزرگ بدم میاد...
جمله ی آخرش رو همراه با جیغ و فریاد گفت!!!
در تمام مدتی كه به یاد داشتم تا این حد از جیغ و فریاد و حرفهایی كه امید اون لحظه به زبان آورد عصبی نشده بودم!
بازوهاش رو در حالیكه هنوز چوبهای زیر بغلش رو نگه داشته بود گرفتم و به شدت تكانش دادم و با فریاد گفتم:خفه شو...اینقدر جیغ نكش...بسه دیگه...بسه...
چوبهای زیربغلش افتاد و من هنوز بازوهاش رو رها نكرده بودم و همچنان با فریاد گفتم:اینقدر خودت رو لوس نكن...تو باید بفهمی تا وقتی مامان بزرگ زنده اس و نمرده باید تحمل كنی...شنیدی؟
امید صداش قطع شده بود و فقط با چشمانی گشاد شده از وحشت به من خیره بود!
در همین لحظه درب اتاق امید باز شد و سهیلا و پشت سرش مریم خانم به داخل اتاق وارد شدن...
امید رو در همون حال رها كردم و نتونست تعادلش رو حفظ كنه و چون چوبهاش زیر بغلش نبودن به زمین افتاد!
مریم خانم با هراس به سمت امید اومد و با تعجب و نگرانی نگاهی به من كرد و سپس سعی كرد امید رو از روی زمین بلند كنه و در همون حال گفت:خدا مرگم بده...چرا با بچه اینطور میكنی؟
سهیلا به طرف امید رفت و وقتی دید مادرش در حال بلند كردن او از زمین است برگشت و به من نگاه كرد!
من هنوز عصبی بودم و نگاهم رو به امید بود گفتم:شنیدی چی بهت گفتم امید؟...حالا دیگه خفه شو...
سهیلا به طرف من اومد و با صدایی نگران و آهسته گفت:سیاوش!!!...تو امروز چت شده؟!!!...به امید چیكار داری؟!!!...این چه رفتاریه با بچه كردی؟!!!
هنوز نگاه خشمگین من به روی امید ثابت بود و ادامه دادم:اگه یك بار دیگه...فقط یك بار دیگه این رفتار و حركات رو ببینم حسابی تنبیه میشی...فهمیدی امید؟
امید هنوز وحشت زده به من نگاه میكرد!
سهیلا باز هم به من نزدیكتر شد و رو به روی من ایستاد طوریكه سد نگاه من به امید شد...به چهره ی نگران و تا حدودی متعجب سهیلا نگاه كردم.
سهیلا به آهستگی گفت:سیاوش بسه دیگه...اون بچه اس...برو از اتاقش بیرون تا یه ذره آروم بشی...من خودم میدونم چه رفتاری با امید داشته باشم...این كار هر روزشه...چرا تو اینطوری میكنی؟
با عصبانیت گفتم:غلط كرده...بیجا كرده كه هر روز این رفتار رو داره...بهش گفتم باید از این به بعد تا وقتی مامان بزرگش زنده اس و نمرده همه چیز رو تحمل كنه وگرنه خودش میدونه ایندفعه...
سهیلا به میان حرفم اومد و در حالیكه با دو دست به آرومی به سینه ی من فشار می آورد تا از اتاق امید خارج بشم گفت:خیلی خوب...بسه دیگه...فهمید...فریاد نكش...برو بیرون...خودم آرومش میكنم...
و سپس به سمت مادرش و امید برگشت و گفت:مرسی مامان...خودم پیش امید هستم...شما و سیاوش بهتره به هال برین...
برگشتم و از اتاق خارج شدم...پشت سر من مریم خانم هم از اتاق خارج شد و سهیلا كه با امید در اتاق مونده بود درب رو بست.
توی هال روی یكی از راحتیها نشستم و كلافه و عصبی به نقطه ایی خیره بودم.
مریم خانم فنجانی چای برایم آورد و خودش هم روی یكی از راحتیها نشست و گفت:از شما بعیده...امید فقط یه پسر بچه اس...الانم به خاطر مشكل پاش بهانه گیری میكنه...گناه داره...اینطوری كه شما سرش فریاد كشیده بودی طفلك داشت از ترس سكته میكرد...قلبش مثل گنجشك تند تند میزد...بچه طفلكی لال شده بود...خدا رو خوش نمیاد باهاش اینطوری كنید...
پاسخی به حرفهای مریم خانم ندادم و او هم دقایقی بعد جهت رسیدگی به وضع برنج برای شام به آشپزخانه رفت.
اون شب سهیلا شام امید رو با زحمت بهش داد و امید اصلا از اتاقش بیرون نیومد...سهیلا هم دائم با نگاه از من به خاطر رفتاری كه با امید كرده بودم گله میكرد!
ساعتی بعد از شام مریم خانم با تمام اصراری كه سهیلا كرد اما ترجیح داد به خونه اش برگرده و با آژانسی كه براش خبر كردم به منزل برگشت.
سهیلا به خاطر امید خیلی ناراحت بود و شب با تمام مخالفتی كه من كردم اما اصرار داشت شب پیش امید بخوابه...با اینكه حتی از تصمیمش عصبی هم شدم اما گفت كه شرایط روحی امید خوب نیست و بهتره شب تنها نخوابه و در نهایت به اتاق امید رفت و شب در كنار اون خوابید.
صبح وقتی راهی شركت بودم حال امید رو از سهیلا پرسیدم كه در جوابم گفت امید اصلا تا صبح خواب درستی نداشته و دائم با ترس از خواب می پریده...!!!
خواستم به اتاقش برم كه سهیلا خواست چون امید تا نزدیكیهای صبح خوب نخوابیده و تازه خوابش عمیق شده وقتی به اتاقش میرم بهتره بهش دست نزنم و حتی نبوسمش چون ممكنه دوباره بیدار بشه!!!...بنابراین فقط درب اتاقش رو باز كردم و نگاهی به صورت معصوم و رنگ پریده اش انداختم و سپس راهی شركت شدم.
در شركت تمام مدت درگیر كارهای روزانه شدم و به كل قضایای شب گذشته رو از یاد بردم.
حدود ساعت2:30بعد از ظهر بود كه به همراه چند نفر در جلسه بودم...یكی از قوانین شركت و معمولترین اونها این بود كه در حین جلسه به هیچ تلفنی پاسخ نمیدادم و خانم افشار كاملا" به این امر واقف بود و وقتی در اون ساعت با حالتی مستاصل وارد اتاق شد و رو به من گفت كه تلفن دارم با تعجب نگاهش كردم و گفتم:یعنی چی تلفن دارم؟!!!...شما كه میبینی الان جلسه دارم...هر كی هست بگو یك ساعت دیگه تماس بگیره...
خانم افشار مردد سر جایش ایستاده بود و سپس گفت:ولی آقای مهندس...فكر میكنم بهتره جواب بدین...!!!
نگاهم برای لحظاتی روی خانم افشار ثابت ماند...دلشوره و نگرانی خاصی به تموم وجودم چنگ انداخت...نمیدونم به چه علت اما در اون دقایق به شدت نگران امید شدم و گفتم:از منزل تلفن شده؟
خانم افشار گفت:مجبور شدم وصل كنم به تلفن این اتاق...گوشی رو بردارین لطفا"...پشت خط منتظرتون هستن...
گوشی تلفن روی میزم كنارم رو برداشتم و با شنیدن صدای مضطرب دخترعموی مادرم بیشتر متعجب شدم!!!
- الو؟...سیاوش جان؟...نمیدونم توی خونه ات چه خبر شده!!!...ولی خانم شكوهی همسایه ات كه قبلا" برای مواقع اضطراری شماره خونه ام رو بهش داده بودم تا هر وقت به تو دسترسی نداشت به من زنگ بزنه همین چند دقیقه پیش زنگ زد اینجا و گفت از توی حیاط خونه ات صدای جیغ و فریاد و كمك خواستن شنیده...زنگ زده110بعدشم به من زنگ زده...فكر كنم برای سهیلا اتفاقی افتاده...من همین الان آژانس اومده جلوی درب خونه ام دارم میرم خونه ات...تو هم خودت رو برسون...
با بهت و تردید گفتم:شما مطمئنی؟!!!
- آره عزیزم...زود باش...خدا به خیر كنه...
بعد از خداحافظی گوشی رو قطع و روی به اعضای جلسه عذرخواهی كردم و خواستم كه روز دیگه جلسه رو ادامه دهیم...سپس با شك و دو دلی و نگرانی عجیبی كه تمام وجودم رو پر كرده بود راهی خونه شدم.
وقتی جلوی درب حیاط رسیدم ماشین پلیس110جلوی درب بود!!!...زمانیكه از ماشین پیاده شدم ماشین اورژانش هم جلوی درب منزلم متوقف شد!!!
خدایا...چه اتفاقی افتاده؟!!!
وارد حیاط شدم...
سهیلا با رنگی پریده در حالیكه لباس خونه به تن داشت و هیچ حجابی هم به سرش نبود با دیدن من به طرفم دوید...سه افسر پلیس با چهره هایی نگران و ناراحت به من نگاه كردند...درب هال باز بود و حكایت از این داشت كه دقایقی قبل اون رو شكسته و وارد هال شده اند!!!...امید كجا بود؟!!!
سهیلا وقتی به من رسید به وضوح لرزش تمام بدنش كه از هیجان و سرما بود رو احساس كردم!!!
سریع كتم رو در آوردم و به اون دادم تا دور شونه هاش بندازه...سپس گفتم:اینجا چه خبر شده؟!!!
با گفتن این جمله ی من سهیلا به گریه افتاد و در همون حال گفت:سیاوش..امید...مادرت رو كشته...
برای لحظاتی فكر كردم اونچه رو كه شنیدم تماما" اشتباه بوده...
با ناباوری رو كردم به پلیسها و دوباره به سهیلا نگاه كردم و گفتم:چی؟!!!
سهیلا با گریه در حالیكه نمی تونست درست صحبت كنه ادامه داد:سیاوش...امید...مادرت رو خفه كرد...
- چی میگی؟!!...این مزخرفات چیه سر هم میكنی؟!!!
در همین لحظه دخترعموی مامان از درب هال خارج شد و با دیدن من به گریه افتاد!!!
اعضای اورژانس به سرعت وارد حیاط شده و به داخل خانه می رفتند...
بار دیگه رو كردم به سهیلا و گفتم:چرا مزخرف میگی؟!!...درست حرف بزن ببینم چی شده؟
- مزخرف نمیگم سیاوش...مزخرف نیست...امید خانم صیفی رو كشته...
ادامه دارد
گروه فرهنگی هنری دریملند و دوستان
رمان پرستار مادرم (قسمت پنجاه و پنجم)
درود بر دوستان عزیز!
گروه فرهنگی هنری دریملند و دوستان توجه شمارا به ادامه رمان جلب می کند :
--------------------------------------------
قسمت پنجاه و پنجم
--------------------------------------------
بار دیگه رو كردم به سهیلا و گفتم:چرا مزخرف میگی؟!!...درست حرف بزن ببینم چی شده؟
- مزخرف نمیگم سیاوش...مزخرف نیست...امید خانم صیفی رو كشته...
گیج و متحیربه سهیلا چشم دوخته بودم!!!
خدایا سهیلا چی میگفت؟!!!...امید؟!!!...پسر من؟!!!...قتل...مادرم؟!!!
برای لحظاتی مغزم هیچ فرمانی به من نمیداد!!!
هر چی تلاش میكردم فكر كنم راه به جایی نداشتم!!!
دهنم خشك خشك شده بود و نفسم به سختی یاری ام میكرد!!!
نمی تونستم اونچه رو كه شنیده ام باور كنم!!!
خدایا دارم كابوس میبینم...كمكم كن...چرا بیدار نمیشم؟!!!
در همین لحظه مسعود رو دیدم كه با عجله وارد حیاط شد!
به محض اینكه نگاهم با مسعود تلاقی كرد به طرفم اومد...
یارای گفتن هیچ حرفی رو نداشتم...هنوز منتظر بودم از خواب بیدار بشم و ببینم اونچه رو كه شنیده ام در خواب بوده...من دچار كابوسم و بس!!!
وقتی مسعود به كنار من و سهیلا رسید متوجه بودم كه با چند سوال كوتاه كه از سهیلا كرد ماجرا رو فهمید!
بلافاصله بازوی من رو گرفت و به آرومی گفت:سیاوش؟!!...حالت خوبه؟!!
بدون اینكه پاسخ مسعود رو بدهم رو كردم به سهیلا كه صورتش از اشك خیس شده بود و گفتم:امید كجاس؟
در همین لحظه متوجه نگاه مسعود و سهیلا شدم كه به سمت درب هال نگاه كردند...
به سوی درب هال برگشتم و دیدم سرباز وظیفه ایی از درب هال خارج شده در حالیكه امید رو درآغوش گرفته!!!...
امید بدون چوبهای زیر بغل هنوز یارای راه رفتن رو به خوبی نداشت...به قدری رنگ صورتش پریده بود كه گویی هیچ خونی زیر پوستش جریان نداره...لبهاش می لرزید و چشمهاش از شدت هیجان همراه با ترس گشاد شده بود...با دیدی مبهم و آكنده از وحشت به محیط اطرافش نگاه میكرد!
خدایا...این پسر8ساله ی منه...امید من...
صدای سرباز وظیفه رو شنیدم كه رو به یكی از افسرها گفت:جناب سروان...پیداش كردم...
نه...خدایا...چرا میگه پیداش كردم؟!!...مگه امید من مجرمه؟!!!...نه...اون فقط8سالشه...مگه قاتل گرفته كه اینطوری فاتحانه داره حرف میزنه؟!!!
امید لحظاتی گیج و متحیر چشم به اطراف گردوند و به محض اینكه من رو دید دستانش رو به طرف من دراز كرد و فریادكشید:بابا...بابا...
و بعد به گریه افتاد!
با قدمهایی تند و شتابزده به سمت اون سرباز رفتم و امید رو از او گرفتم و در آغوشم جای دادم...
صورتش مثل یخ سرد سرد شده بود و چونه ی ظریفش می لرزید!!!...پلك نمیزد و چشمانش پر از وحشت بود...اشكهای پشت سرهمی كه از چشمهای خوشرنگش به روی صورت سفیدش می چكید همراه با پلك نزدن غیرعادی او نشان از وحشتش داشت!!!
در حالیكه صورتش رو غرق بوسه میكردم گفتم:گریه نكن بابا...گریه نكن عزیزم...نترس...نترس...
مسعود هم به كنار من اومد...متوجه بودم كه صورت مسعود از دیدن امید در اون شرایط خیس از اشك شده...دائم روی سر امید دست می كشید و اون رو می بوسید و میگفت:نترس عموجون...چیزی نشده...اتفاقی نیفتاده...
اما چهره ی امید به گونه ایی بود كه گویی از وحشت در حال انفجار است...هیچ حرفی نمیزد...فقط با چشمانی گشاد شده از ترس و وحشت بدون هیچ حركتی از پلكهایش بی محابا و پشت سر هم اشك می ریخت...
كاملا میشد فهمید كه شرایط روحی و عصبی امید به شدت بهم ریخته است!!!
در همین لحظه صدای توحید رو از پشت سرم شنیدم كه در حال سلام و علیك با افسرها بود.
میشد حدس زد كه بعد از خروج من از شركت خانم افشار با توجه به اینكه قبل از من اطلاعات بیشتری پای تلفن از دخترعموی مادرمرحومم گرفته بوده خیلی سریع با مسعود و توحید تماس گرفته و اونها رو در جریان گذاشته بوده!
در حالیكه امید رو در آغوش داشتم به سمت توحید رفتم و با حالتی مستاصل گفتم:توحید...به دادم برس...چیكار باید بكنم؟
توحید رو كرد به من و با خونسردی گفت:تو فقط آروم باش...همه چی رو بسپار به من...
و بعد رو كرد به مسعود و گفت:امید رو از آقای مهندس بگیر من باید با مهندس صحبت كنم...
مسعود به طرف من اومد تا امید رو بگیره كه امید شروع كرد به جیغ كشیدن و با تمام قدرت دستش رو به دور گردن من حلقه كرد!
یكی از افسرها رو كرد به مسعود و گفت:بچه رو راحت بگذارید...اون الان ترسیده و هیچ جایی براش امن تر از آغوش پدرش نیست.
در همین لحظه دكتر اورژانس از درب هال خارج شد و رو به همون افسر كرد و گفت:متاسفانه كاری از دست ما برنمیاد غیر از صدور تایید مرگ مقتوله در اثر خفگی...
دو افسر دیگه كه كنار ما بودن به سمت درب هال رفته و داخل شدند!
مسعود گفت:بریم داخل...توی حیاط چرا ایستادیم؟
امید همچنان فریاد می كشید و هر چی سعی داشتم ساكتش كنم بی نتیجه بود!
سهیلا به طرف من اومد...چشمهاش از شدت گریه كاملا" سرخ شده بود اما با اون وضع هم شروع كرد به حرف زدن با امید...
امید در ابتدا به خاطر جیغهایی كه می كشید متوجه ی سهیلا و حرفهای اون نمیشد اما بعد از لحظاتی كه حضور سهیلا رو فهمید دستانش رو از دور گردن من آزاد كرد و آروم شد سپس با وحشت و هراس از محیط به تندی خودش رو در آغوش سهیلا انداخت!
افسری كه در كنار من بود و سرهنگ یونسی نام داشت با توجه به حرفی كه مسعود زده بود خواست كه همگی به داخل خونه بریم.
وقتی وارد خونه شدیم گذر زمان برام زجر آور شده بود!
با خبر كردن افسرهای مرتبط با این واقعه سریعا" صورت برداری از صحنه و ترتیب تنظیم گزارش مكتوب داده شد...كارهای قانونی جهت انجام مراتب اولیه شكل می گرفت!
امید در آغوش سهیلا كه روی یكی از راحتیها نشسته بود خودش رو جمع تر از معمول كرده بود به طوریكه دیگه نمیشد برای یك فرد تازه وارد به خونه قابل تشخیص باشه كه اون یك پسربچه ی8ساله اس...خیلی كوچكتر به نظر می رسید...یا شاید من این طور فكر میكردم!
زمانیكه شنیدم باید امید رو تا رسیدن موعد مقرر و طی مراحل قانونی برای مدتی به یك مركز بازپروری یا نگهداری كودكان بزهكار منتقل كنند كنترل خودم رو از دست دادم و به سمت توحید حمله ور شدم و یقه ی لباس اون رو گرفتم و با فریاد گفتم:لعنتی مگه تو وكیل من نیستی؟...پس چرا هیچ غلطی نمیتونی بكنی؟...امید پسر منه...منم تنها اولیای دم مادرم محسوب میشم...مگه نه؟...تو به قانون واردی پس اگه نتونی با ترفندهایی كه بلدی همین الان جلوی بردن امید رو بگیری زیر مشت و لگدم خوردت میكنم...امید فقط8سالشه...میفهمی؟
مسعود سریع به سمت من و توحید اومد و دستان من رو به زور از یقه ی پیراهن توحید جدا كرد و گفت:سیاوش بس كن...توحید به كارش وارده...دیوونه بازی در نیار...
و بعد من رو كه هر لحظه از فشار عصبانیت به جنون نزدیكتر میشدم محكم به دیوار كوبید و نگهم داشت.
توحید لباسش رو مرتب كرد و با آرامشی كه خاص رفتار همیشگی اش بود دوباره به طرف من اومد و گفت:مهندس میدونم توی چه شرایطی هستی...ولی الان ازت میخوام كه فقط24ساعت به من مهلت بدهی...مطمئن باش امید با یك شب رفتن به اون مركز هیچ اتفاقی براش نمی افته...مراحل قانونی در بعضی جاها راه فرار نداره...حتی برای منی كه وكیلم...باید امید رو ببرن...تازه ممكنه در اون مركز دكترها بیماری روحی رو در امید تشخیص بدهند كه اگه اینطور بشه اون وقت دست من باز میشه...باید اینو متوجه بشی...باید تحمل كنی...در غیر این صورت مشكلاتمون مضاعف میشه...سعی كن اینو بفهمی...
فریاد زدم:خفه شو...دهنت رو ببند...امید از این خونه هیچ كجا نمیره...
توحید لحظاتی سكوت كرد و سپس نگاهی به افسر ویژه ی قتل كه نیم ساعتی میشد به اونجا اومده بود انداخت و گفت:جناب سرگرد طلوعی شما مراحلی رو كه باید طی بشه انجام بدهید...
مسعود من رو محكم به دیوار چسبونده و نگهم داشته بود و اجازه نمیداد حركتی بكنم!!!...و من در تلاش بودم تا هر طور هست توحید رو به چنگ بیارم و جلوی بردن امید رو بگیرم...
تمام تلاش من در اون لحظات برای نگه داشتن امید نتیجه نداد!!!
حتی زمانیكه به توحید گفتم هر ضمانت و هر سند به میزان هر قیمتی كه بخواهند و لازم باشه در اختیارش میگذارم تا امید رو بتونه در خونه نگهداره اما افسر ویژه ی قتل توضیح داد كه هیچكاری در این لحظه نمیتونم بكنم و بهترین كار همینه كه به حرف وكیلم یعنی توحید گوش بدهم!
نمیتونستم باور كنم كه پسر8ساله ام رو به چه دلیلی و به كجا دارن انتقال میدهند!!!
افسرویژه ی قتل خواست كه به همراه اونها امید رو تا جلوی مركز ببریم چرا كه امید از سهیلا جدا نمیشد!
جیغها و فریادهای امید زمانیكه جلوی اون مركز به همراه افسرهایی كه با تاسف به صحنه نگاه میكردن و سعی در جدا كردن اون از آغوش سهیلا رو داشتند به اوج خود رسیده بود!!!
ساعتی قبل دیدن پیكر بیجان مادرم رو كه در منزل درون كاور گذاشته و از خونه خارج كرده بودن و حالا دیدن این صحنه كه چطور امیدی كه حتی هنوز نمیتونه به علت تصادف اخیر روی پاش بایسته و التماس میكرد تا اون رو از من و سهیلا جدا نكنند تمام وجودم رو به درد آورده بود...
توحید دائم در كنارم ایستاده بود و تند تند توضیح میداد تا اطمینان من رو جهت نجات امید تامین كنه...
اما من احساس میكردم از نظر روحی هر لحظه به سقوطی هولناك نزدیكتر میشم!
مسعود به همراه دو افسر و یك سرباز در حالیكه امید رو از سهیلا گرفته و در آغوش داشت وارد اون مركز شد و سپس توحید هم به داخل رفت و از من خواست همونجا منتظر بمونم...
به دیوار تكیه دادم و احساس میكردم زانوانم دیگه یارای نگه داشتن بدنم رو ندارن!!!
من چطور پدری بودم؟...چطور پدری بودم كه نمی تونستم جلوی این اتفاق رو بگیرم؟...چرا نمی تونستم كاری برای امید بكنم تا اون رو به داخل اون مركز لعنتی نبرن؟...من...سیاوش صیفی...مهندس تراز اول این مملكت...با اینهمه ثروت...چطور قدرت هیچ كاری رو در اون لحظات نداشتم؟!!!
زمانیكه مسعود و توحید از ساختمان خارج شدن من روی زانوهام در حالیكه به دیوار تكیه داشتم نشسته بودم!
سهیلا كنارم ایستاده بود و اشك می ریخت!
وقتی مسعود و توحید به كنارم رسیدن سهیلا رو كرد به مسعود و گفت:ساكت نشد نه؟...چطوری تونستن از بغلت بگیرنش؟
صدای ناراحت مسعود به گوشم رسید كه به آرومی به سهیلا گفت:طفلك دچار تشنج شد و دكترها گرفتنش...
به دهان مسعود خیره بودم كه شنیدم توحید گفت:اتفاقا" اینطوری خیلی بهتر شد...اینطوری روند تایید پزشك این مركز به داشتن مشكل روانی امید تسریع میشه و خیلی كمك میكنه...كارمونم جلو می افته...
از شدت عصبانیت سریع بلند شدم و بار دیگه یقه ی توحید رو گرفتم و فریاد كشیدم:مرد حسابی بچه ی من توی این خراب شده دچار تشنج شده بعد تو میگی بهتر...خوشحالی؟
مسعود سریع من رو از توحید دور كرد و در همون حال گفت:سیاوش بس كن...توحید درست میگه...هیچ میدونی تایید بر اینكه امید مشكل روانی داره چقدر میتونه در نجاتش از این فاجعه كمكش كنه؟...بس كنه دیگه...هی مثل سگ میپری یقه ی توحید رو میگیری...میدونم تحملش برات سخته غیر ممكنه ولی دقیقا" حرف توحید رو یكی از دكترهایی كه امید رو از من میگرفت هم زد...سعی كن به خودت مسلط باشی...میدونم سخته ولی بگذار توحید كاری كه میدونه درسته انجام بده...
اون شب به معنی واقعی طعم بدبختی و استیصال رو حس كردم...
نمیدونستم به حال پسر8ساله ام گریه كنم یا برای مادر از دست رفته ام؟
بر خلاف قولی كه توحید به من داده بود بیرون آوردن امید از اون مركز لعنتی بیش از24ساعت طول كشید...
در تمام مدتی كه امید اونجا بود مسعود دائم سعی داشت رابط بین من و توحید باشه و از رو به رو شدن توحید با من جلوگیری میكرد چرا كه میدونست اگه دستم به توحید برسه زیر مشت و لگدم زنده نمیگذارمش!!!
اعصابم به شدت خراب شده بود...تحمل خونه رو نداشتم...نمیتونستم توی خونه دوام بیارم...از سهیلا خواستم مدتی به خونه ی مادرش بره و خودم تمام مدت در شركت بودم حتی برای خوابیدن هم به منزل نمیرفتم!
جسد مامان رو به سردخانه سپرده بودم تا در فرصت مناسب مراسمی در خور شخصیت و حالش ترتیب بدهم...فشارهای روحی و عصبی كه از همه طرف به خودم حس میكردم توانم رو هر لحظه به نقطه ی پایان نزدیكتر میكرد!
در نهایت با تایید پزشك قانونی دال بر اینكه امید مشكل روانی داره و در زمان ارتكاب قتل در شرایط عادی نبوده سبب شد دادگاه رایی صادر كنه كه من خواهانش بودم!
در طی زمانیكه به موعد دادگاه برسیم سهیلا برام توضیح داد كه اون روز وقتی با امید در اتاق مامان بودند زنگ درب به صدا درمیاد...اف.اف خراب بوده و زمانیكه سهیلا از درب هال خارج و به حیاط میره تا درب رو باز كنه امید درب هال رو میبنده!!!...سهیلا بعد از اینكه درب حیاط رو برای مامور برق باز میكنه واو عدد كنتور برق رو یادداشت و از حیاط خارج میشه سهیلا قصد برگشتن به داخل خونه رو میكنه كه متوجه ی بسته بودن درب هال میشه!!!...به سمت پنجره ی اتاق خواب مامان كه رو به حیاط بوده میره تا از اونجا به امید بگه بیاد درب هال رو باز كنه...و درست در همون لحظه میبینه امید بالشتی روی صورت مامان گذاشته و...
دیگه كم كم احساس میكردم با تمام ثروتی كه دارم غم و درد و غصه و گرفتاری بخش لاینفك زندگی من شده!
احساس پوچی و درماندگی اعصابم رو به شدت تحریك كرده بود و حكم یك آدم بی عرضه ایی رو برای خودم داشتم كه قدرت هیچ مبارزه و ایستادگی در مقابل حوادث نداره...چقدر درك حقایق تلخ زندگیم برام غیر ممكن شده بود!
بالاخره توحید فرصت مناسب رو برای توجیه من پیدا كرد!!!
اون برام توضیح داد كه در ایران مجازات كودكی در سن امید معلق خواهد موند تا به سن قانونی برسه...اما مجازات قصاص این جرم و اجرای اون منوط به خواست ولی دم است.
من كه تنها ولی دم مادرم محسوب میشدم راضی به قصاص نبودم و در نتیجه امید قصاص نمیشد...
اما جنبه ی عمومی جرم مورد رسیدگی دادگاه قرار میگرفت و در این شرایط امید محكوم به حبس تا ده سال میشد...
ولی این حكم به علت شرایط و اوضاع و احوال متهم یعنی امید در موضوع مطروحه در دادگاه سبب عفو او شد چرا كه امید توسط پزشك قانونی بیماریش نوعی جنون ادواری تشخیص داده شده بود و یك قاتل صغیر غیر ممیز شناخته میشد...
به همین جهت دادگاه حكم عفو او را در نهایت صادر كرد!
زمانیكه بعد از گذروندن دوران پرتنش دادگاه و اخذ رای نهایی دال بر عفو امید و رضایت من كه تنها اولیای دم محسوب میشدم به منزل برگشتیم تمام وجودم از درد و غصه فریاد میكشید...
حالا در شرایطی بودم كه بعد از دست دادن مادرم و تایید پزشك قانونی باید این حقیقت رو قبول میكردم كه امید یك بیمار روانی است و باید تحت معالجه ی یك پزشك قرار بگیره...
ادامه دارد
رمان پرستار مادرم (قسمت پنجاه و هشت )
سلام به همگی :40:
گروه فرهنگی هنری دریملند و دوستان توجه شمارا به ادامه رمان جلب می کند :
--------------------------------------------
قسمت پنجاه و هشت
--------------------------------------------
سهیلا رو سخت در آغوش گرفته بودم و مات و بهت زده به نقطه ایی خیره بودم!
در این لحظه درب اتاق خواب امید باز شد و در حالیكه بلیز وشلوار خواب به تنش بود و چهره اش نشون میداد كه از خواب بیدار شده رو به سهیلا گفت:سهیلا جون شب میای پیش من بخوابی؟...
سهیلا با حركتی سریع خودش رو از آغوش من بیرون كشید و صورت خیس از اشكش رو پاك كرد و گفت:آره عزیزم...میام...چرا بیداری شدی؟!
امیدجوابی نداد و فقط با حالتی خواب آلود شروع كرد به مالیدن چشمهاش...
از آشپزخانه خارج شدم و به طرف امید رفتم...به آهستگی اون رو از روی زمین بلند كردم و در آغوشم گرفتم و گفتم:حالت خوبه پسرم؟
امید با حركت سر پاسخ مثبتی به من داد و بعد سرش رو روی شونه ام گذاشت...
چقدر سبك شده بود...میدونستم اشتهاش مدتهاست كم شده و این لاغر شدن و كم شدن وزنشم به علت بی اشتهایی های چند ماه اخیرش بود!
با اینكه همراه با داروهای اعصابی كه دكتر براش تجویز كرده بود دارویی هم جهت تقویت اشتها براش نوشته و سهیلا همیشه داروهاش رو سر وقت بهش میداد اما اشتهای امید تغییر نكرده بود!
در حالیكه امید رو در آغوش داشتم روی یكی از راحتیها نشستم و امید بدون اینكه حرفی بزنه و یا اعتراضی بكنه همچنان سرش روی شونه ام بود...صدای نفسهاش توی گوشم می پیچید و ضربان قلبش رو به وضوح احساس میكردم.
خدایا...امید تنها فرزند منه...چرا باید اینطوری دچار بیماری روانی بشه؟...چرا باید این اتفاقات یكی بعد از دیگری زندگی من رو دستخوش حوادث بكنه؟....حوادثی كه واقعا" تحمل و هضمش برای هر انسانی چه بسا غیرقابل باور هم باشه؟...اما من اینطوری درگیر باشم...بسان انسانی كه توی یك دریای طوفانی دائم در حال دست و پنجه نرم كردن با موجهای سهمگین هست و دائم اون رو در خودشون غرق میكنن و باز تلاش میكنه تا با شنا لحظاتی سرش رو از آب بیرون نگه داره تا فقط نفسی بكشه برای زنده موندن...آیا این انصاف بود كه من اینقدر درگیر باشم؟
سهیلا به طرفم اومد و به آرومی دستی روی سر امید كشید و گفت:امید جان...نكنه میخواستی بری دستشویی كه بیدار شدی...آره عزیزم؟
امید با حركت سر پاسخ منفی به سهیلا داد و دیگه حرفی نزد!
شروع كردم به نوازش كمر امید و در همون حال گفتم:روی تخت تو جا فقط برای تو هست...سهیلا جون اگه بخواد كنار تو بخوابه سختشه...نمی تونه راحت بخوابه...امشب تو هم بیا توی اتاق ما سه تایی روی تخت بخوابیم...باشه پسرم؟
امید پاسخی نداد...
سهیلا خم شد و در حالیكه صورت امید رو می بوسید گفت:آره...سه تایی روی یه تخت گنده میخوابیم...خیلی خوبه...مگه نه امید جون؟
اما امید باز هم حرفی نزد!!!
به سهیلا گفتم:تو برو بالشت وپتوی امید رو ببر توی اتاق ما...جای اون رو روی تخت بین خودمون درست كن تا من بیارمش...
سهیلا بلافاصله به اتاق امید رفت وچیزهایی كه امید لازم داشت رو برداشت و به اتاق خواب خودمون برد و روی تخت رو آماده كرد...میتونستم درك كنم از اینكه خواستم امید در اتاق پیش ما بخوابه سهیلا هم خیلی راضی تر شده...اینطوری خودمم خیالم تا حد زیادی راحت شد چرا كه با توجه به حرفهایی كه سهیلا از اتفاق صبح گفته بود نمیتونستم در اون شب تصمیم دیگه ایی بهتر از این بگیرم!
به آرومی از روی راحتی بلند شدم و در حالیكه هنوز امید در آغوشم بود به اتاق خواب رفتم و اون رو روی تخت قرار دادم.
سهیلا روی امید رو با پتو پوشاند و كنارش به حالت نیمه درازكش قرار گرفت و شروع كرد به دست كشیدن روی سر و موهای اون...
كتم رو از تنم درآوردم و كراواتم رو باز كردم و اونها رو روی صندلی جلوی میزآرایش گذاشتم...وقتی میخواستم از اتاق خارج بشم شنیدم سهیلا به آرومی روبه امید گفت:بابا شام نخورده...برم براش غذاشو آماده كنم دوباره برمیگردم پیشت میخوابم...باشه عزیزم؟
برگشتم وبه هر دوی اونها نگاه كردم...
امید چشمهاش رو باز كرد وبا دو دست كوچكش دست سهیلا رو گرفت و گفت:نه...نه...پیشم بمون...
و بعد رو كرد به من و گفت:شما خودت میتونی شام بخوری مگه نه؟
با سر جواب مثبت به سوال امید دادم...
امید ادامه داد:پس برو..درب اتاقم ببند...
نمیدونم به چه علت ولی با شنیدن اینكه امید میخواست از اتاق بیرون برم و درب رو هم ببندم اضطراب بار دیگه به وجودم چنگ انداخت!
لحظاتی به امید كه نگاه منتظرش روی من ثابت مونده بود خیره شدم و بعد با جدیت گفتم:نه...درب اتاق بسته نمیشه...میرم شام بخورم...اما درب اتاق رو نمی بندم...راستی سهیلا تو خودت شام خوردی؟
سهیلا كه به صورت امید خیره بود نگاهش رو به سمت من امتداد داد و گفت:نه...خودت كه میدونی من همیشه منتظر میشم شبها باهم شام بخوریم...
با اینكه میدونستم امید در اون لحظه دوست نداره سهیلا از كنارش دور بشه گفتم:پس بلند شو تو هم بیا با هم شام بخوریم...بعد برگرد پیش امید...امید كه میدونم شامش رو خورده ولی اگه دوست داره بیاد سه تایی با ما دوباره شام بخوره...اگرم دوست نداره بیاد پس منتظر بمونه تا ما شاممون رو بخوریم...
امید با عصبانیت دست سهیلا رو رها كرد و سپس سرش رو به زیر پتو برد و حرفی نزد!
با اشاره به سهیلا گفتم از كنار امید بلند بشه و همراه من به آشپزخانه بیاد.
سهیلا با تردید و به آهستگی از كنار امید بلند شد و به سمت درب اتاق اومد...
صدای عصبانی امید كه از زیر پتو حرف میزد به گوش رسید:هر دوتاتون برین...درب اتاقم ببندین...نمیخوام هیچكدومتون اینجا باشین...
با جدیت گفتم:اگه میخوای اینجا تنها بخوابی بهتره برگردی توی اتاق خودت...چون اینجا اتاق خواب تو نیست.
سهیلا به من اشاره كرد كه اینطوری با امید صحبت نكنم و سپس با فشار ملایم كف دستش به سینه ام من رو به سمت درب اتاق فرستاد...زمانیكه از اتاق خارج میشدیم سهیلا قبل از اینكه درب اتاق رو ببنده رو كرد به امید و گفت:شام رو كه خوردیم سه تایی با هم همین جا میخوابیم...باشه عزیزم؟
امید پاسخی نداد!
به همراه سهیلا وارد آشپزخانه شدم و با اینكه سهیلا مقدار زیادی غذا برام توی بشقاب كشیده بود اما اشتهایی به خوردن نداشتم!...اون شب با شنیدن اصل واقعیت ماجرای صبح حالا نگرانیم مضاعف شده بود...واقعا" چرا امید به سهیلا صدمه زده بود؟!!!...باید با دكترش صحبت میكردم...خدایا این گرفتاریهای من پس كی تموم میشه؟
سهیلا هم اشتهایی به غذا نداشت و خیلی زود سیر شد.بعد از غذا ظرفها رو در ماشین ظرفشویی قرار داد ومشغول انجام بعضی كارها در آشپزخانه بود و من در هال روی راحتی نشسته بودم...به ظاهر تلویزیون تماشا میكردم اما در واقع فكر و ذهنم هزار جای دیگه بود به غیر از موضوع در حال پخش از تلویزیون!
در این لحظه درب اتاق خواب ما باز شد و امید با حالتی عصبی بالشت و پتوش رو كه روی زمین كشیده میشد به دست گرفته و به اتاق خودش رفت و با صدایی بلند گفت:نمیخوام توی اتاق شما بخوابم...میخوام توی اتاق خودم بخوابم...سهیلا جونم نمیخوام بیاد پیشم بخوابه...
و بعد درب اتاقش رو محكم بهم كوبید و بست!
سهیلا كه در حال خشك كردن دستهاش با دستمال بود نگاه نگرانش رو به سمت من امتداد داد و سپس سمت اتاق خواب امید رفت.
بلافاصله گفتم:سهیلا..دنبالش نرو...ولش كن...حالا كه میخواد توی اتاق خودش بخوابه بگذار بخوابه...اصلا" اینطوری بهتره...اگه بری پیشش ممكنه ازت بخواد شب پیش اون بخوابی...
سهیلا ایستاد و گفت:راضیش میكنم بیاد پیش خودمون بخوابه...واقعیتش خودمم یك كم میترسم پیش امید تنها بخوابم...
- لزومی نداره راضیش كنی...میدونی كه خیلی لجبازه...ولش كن احتمالا" خودش تا نیم ساعت دیگه میاد بیرون.
سهیلا با نگرانی سرش رو به علامت قبول حرف من تكان داد سپس روی راحتی نزدیك درب اتاق امید نشست.
ساعتی بعد وقتی خواستیم برای خواب آماده بشیم سهیلا با احتیاط به اتاق امید رفت و وقتی بیرون اومد گفت كه امید به خواب رفته...
زمانیكه روی تخت دراز كشیدم به سهیلا كه در حال عوض كردن لباس و پوشیدن لباس خوابش بود نگاه میكردم...متوجه بودم كه با وجود جراحتی كه به دستش وارد شده هنوز دستش درد میكنه...از روی میز آرایش دو قرص مسكن برداشت و با لیوان آبی اونها رو خورد!
وقتی روی تخت كنارم دراز كشید در آغوش گرفتمش و به چشمهاش نگاه كردم...نوعی اضطراب و نگرانی خاص در چشمهاش موج میزد...بنابراین گفتم:نگران نباش...فردا میبریمش پیش دكترش و تموم ماجرا رو میگیم...حتما" دكترش راه چاره ایی برای این وضع پیشنهاد میكنه...مطمئن باش نمیگذارم دیگه این وضع تكرار بشه...هر قدر كه عاشق امیدم مطمئن باش تو هم برام مهمی و وجودت برام ارزش داره...
سهیلا حرفی نمیزد اما از اشكی كه توی چشمهای جذابش جمع شده بود بغض غصه و وحشت ناخواسته اش رو احساس میكردم...
بوسیدمش و دوباره تكرار كردم:نگران نباش...بهت قول میدهم مراقب تو هم باشم...نمیگذارم توی خونه تنها بمونی باهاش...حداقل تا وقتی مطمئن نشدم از وضعیتش نمیگذارم تنها باشین توی خونه...
ساعتی بعد هر دو به خواب رفتیم...
نیمه های شب حدودساعت3بود كه نمیدونم به چه علتی اما بیدار شدم!
همونطور كه سرم روی بالشت بود برای لحظاتی احساس كردم صدای نفس كشیدنی غیر از صدای نفس سهیلا رو دارم میشنوم!!!...سرم رو از روی بالشت بلند و به سهیلا نگاه كردم...خواب بود و بدنش از زیر پتو بیرون مونده بود...پتو رو روی سهیلا كشیدم و وقتی خواستم اون رو درآغوش بگیرم باز هم همون صدای نفس كشیدن به گوشم رسید!!!...اما این بار واضح تر!!!
سرم رو برگردوندم و دیدم امید در فاصله ی بسیار كمی از تخت كنار من ایستاده و به من نگاه میكنه!!!
گفتم:امیدجان...اینجا چیكار میكنی پسرم؟!!!...كی اومدی توی این اتاق؟!!!...چرا اینجا وایسادی؟!!!
از حرف زدن من سهیلا هم بیدار شد و در حالیكه چشمهاش رو كمی می مالید گفت:سیاوش بغلش كن بیارش روی تخت بین خودمون بخوابونیمش...حتما"تنهایی ترسیده اومده اینجا...
امید رو بغل كردم...از سردی دست و پاش فهمیدم مدت زیادیه كه كنار تخت ایستاده بوده...بنابراین سریع اون رو زیر پتو قرار دادم و در آغوش گرفتمش...سهیلا هم به ما نزدیكتر شد و به نوعی هر سه در آغوش همدیگه به خواب رفتیم.
صبح كه بیدار شدم امید هنوز توی بغلم خواب بود ولی سهیلا توی اتاق نبود...از سر و صدایی كه می اومد فهمیدم به آشپزخانه رفته و احتمالا" در حال تهیه ی صبحانه بود.
به آرومی از كنار امید بلند شدم و حوله ام رو برداشتم و به حمام رفتم.
زمانیكه سر میز توی آشپزخانه به همراه سهیلا مشغول خوردن صبحانه بودم امید هنوز بیدار نشده بود...از سهیلا خواستم برای اینكه توی خونه با امید تنها نباشن با مادرش تماس بگیره و بخواد كه چند روزی مریم خانم به اونجا بیاد.
اون روز بعدازظهر امید رو پیش دكترش بردیم و ماجرا رو زمانیكه امید در اتاق دیگه ایی سرگرمش كرده بودن برای دكتر تعریف كردیم...دكتر معتقد بود امید باید مراحل درمانش رو طی كنه و روند درمان به طور طبیعی كند صورت میگرفت و ما فقط باید صبور باشیم و مراقب...روی كلمه ی مراقب تاكید زیادی میكرد و خواست داروهای جدیدی كه برای امید تجویز میكنه حتما" مرتب و سروقت بهش داده بشه و سهیلا كه در این مدت نهایت همكاری و محبت رو كرده بود باز هم قول مساعدت داد.
آخر اون هفته چند روز تعطیلی بود كه پیشنهاد دادم حالا كه مریم خانم هم اومده بهتره همه با هم چند روزی به شمال بریم...
سهیلا پذیرفت و مریم خانم هم بعد از اینكه كلی بهش اصرار كردیم راضی شد در این سفر ما رو همراهی كنه...اما امید اصلا"حرفی نمیزد...از وقتی داروهاش تغییر كرده بود ساكت تر از قبل شده بود...نه شكایتی داشت و نه حرفی میزد...درست مثل یك رباط شده بود كه هر چی میگفتیم و میخواستیم بدون هیچ جنجالی انجام میداد و این بیشتر باعث نگرانی من بود چرا كه احساس میكردم امید رنج و عذاب روحی شدیدی رو داره تحمل میكنه اما قدرت بیان نداره...دلم میخواست تمام ثروتم رو از من میگرفتن اما امید رو با خصوصیات چند ماه قبل كه بچه ایی شاد و شیطون بود به من برگردونده میشد...ولی این دیگه از محالات شده بود و من تا به كی باید این وضعیت رو برای دردانه ام تحمل میكردم فقط خدا میدونست و بس!
قرار شد برای دوری از ترافیك جاده صبح زود حركت كنیم.
شب قبل از حركت حال و شرایط جسمانی سهیلا كاملا" بهم ریخته بود!...فشارش افت داشت و دائم حالت تهوع بهش دست میداد كه حسابی كلافه اش كرده بود و از اونجایی كه به گفته ی خودش در خوردن هندوانه زیاده روی كرده بود مریم خانم معتقد بود احتمالا" دچار سردی مزاج شده و اون شب با خوردن عرق نعنا و نبات تا صبح سر كرد!
مسیر تهران تا چالوس هم تا به مقصد برسیم دائم مجبور بودم به علت شرایط سهیلا ماشین رو متوقف كنم!
در یكی از توقفها وقتی سهیلا از ماشین پیاده شد خواستم منهم پیاده بشم كه مریم خانم به آهستگی گفت:فكر میكنم سهیلا حامله باشه...این حالت تهوع ها یك كمی دیگه غیرعادی شده...هر قدرم هندونه اذیتش كرده بوده دیگه تا الان نمی تونه اثر اونها وادار به تهوع بكنش...
برگشتم و به مریم خانم كه روی صندلی عقب نشسته بود نگاه كردم...متوجه ی امید شدم كه سرش روی پای مریم خانم قرار داشت و به خواب رفته بود...گفتم:خودمم كم كم داشتم به همین نتیجه می رسیدم...
در این لحظه سهیلا درب ماشین رو باز كرد و در حالیكه با دستمال جلوی دهنش رو گرفته بود روی صندلی جلو نشست و با كلافگی گفت:اه...این راه لعنتی چرا تموم نمیشه؟...این پیچ و خمهای هزارچم دیگه داره دیوونه ام میكنه...اون از دیشب كه تا صبح نخوابیدم...اینم از الان كه اینجوری با هر پیچ جاده حالم بد میشه...
مریم خانم گفت:سهیلا تو كه هیچ وقت سابقه نداشته توی ماشین حالت بد بشه...سردی مزاجتم بابت هندونه خوردن هر چی بوده تا الان دیگه باید تموم شده باشه...نكنه این عق زدنهات مال چیز دیگه باشه؟
سهیلا سكوت كرد و برگشت به سمت عقب و مادرش رو نگاه كرد و سپس نگاهی هم به من انداخت بعد بدون اینكه حرفی بزنه به حالت عادی نشست و كمربندش رو بست!
ماشین رو روشن كردم و دوباره به راه افتادیم.
سكوت عجیبی توی ماشین حكمفرما شده بود!
مریم خانم گفت:رسیدیم چالوس امروز كه نمیشه ولی فردا برو یه آزمایش خون بده...شاید داری بچه دار میشی!
سهیلا با كلافگی و عصبانیت گفت:بس كن مامان...من فقط سردیم كرده الانم جاده حالمو خراب كرده...همین...
من حرفی نمیزدم...اما منم مثل مریم خانم حدسم بر این بود كه سهیلا باردار شده!
وقتی رسیدیم به ویلا یكی دو ساعتی حال سهیلا خوب بود اما زمانیكه برای ناهار از بیرون كباب گرفتم و به ویلا برگشتم به محض اینكه مریم خانم كبابها رو روی میز گذاشت سهیلا به شدت حالش بد شد و به سمت دستشویی دوید...
برای من و مریم خانم مسلم شد كه سهیلا حامله اس!
از مریم خانم خواهش كردم وقتی سهیلا ار دستشویی خارج شد حرفی در این مورد به سهیلا نگه و اجازه بده فردا كه بردمش آزمایش بعد از نتیجه خودش متوجه موضوع بشه...احساس میكردم سهیلا یا به علت معذورات اخلاقی در حضور مامانش و یا اینكه واقعا" از داشتن بچه در اون زمان راضی نیست...برای همین نمیخواستم با ایجاد بحث بین اون و مریم خانم اعصابش تحریك بشه!
ساعتی بعد وقتی خواستم امید رو برای گردش به ساحل ببرم سهیلا احساس كسالت و خستگی میكرد و نتونست همراه ما بیاد و ترجیح داد در ویلا بمونه.
امید و مریم خانم رو به كنار ساحل بردم...امید مشغول بازی با شن ها شده بود...شرایط آب وهوا و تا حدودی طوفانی بودن دریا اجازه ی آب بازی به امید رو نمیداد برای همین با ماسه ها سر خودش رو گرم كرده بود.
مریم خانم كنار من روی حصیری كه پهن كرده بودیم نشست و به آرومی گفت:آقا سیاوش...مثل اینكه زیاد خوشحال نیستی از اینكه سهیلا میخواد برات یه بچه بیاره؟!!!
ادامه دارد...
.................................................
گروه فرهنگی هنری دریملند و دوستان