نا محرمی که دیشب با خود سر تو را داشت
وقتی به گوش من زد انگشتر تو را داشت
طفلی که خنده می زد بر این لباس پاره
او گوشوار من داشت من زخم گوشواره
من خار می کشیدم با ناخنی شکسته
او با گل سر من گیسوی خویش بسته
وقتی که شعله افتاد از بام روی معجر
نگذاشت ساربان تا بردارم آتش از سر
من باز ماندم از درد از فرط ناتوانی
او رفت و پیش پایم انداخت تکه نانی
من سخت باز کردم انگشت کوچکم را
او رفت و بین دستش دیدم عروسکم را
دیشب که خواب رفتم یک بار بی عمویم
زنجیر دست و پایم پیچید بر گلویم
از کوفه آمدی و سنگ صبور داری
رنگ محاسنت زرد بوی تنور داری
ای کاش پای حلقت می مرد دختر تو
اری هنوز گرم است رگهای حنجر تو
نا محرمی که دیشب با خود سر تو را داشت
وقتی به گوش من زد انگشتر تو را داشت