- خجالت بکش دختر.به زندگی مردم چه کارداری.تازه به خیالت رسیده که عطیه یاهرکس دیگری، سفره ی دلش رابازمی کند وهمه چیزراروی دایره می ریزد. عطیه که به همراه عمه انسیه وارد آشپزخانه شده بود،باخنده گفت:
- سفره ی دل من بازاست.چی می خواهی ازم بپرسی مهتاب جان؟
مهتاب خود راازتک وتانینداخت وگفت:
- راستش عطیه خانم،این دختردایی من آن قدرادعای شیفتگی به شوهرش رامی کند که برایم باورکردنی نیست.فقط می خواستم ببینم اصلاًچنین چیزی امکان دارد وآیابرای شماهم قابل باوراست یانه؟
عطیه چشمکی به من زد وپاسخ داد:
- دختردایی توعاشق نیست،مجنون است.وقتی علی کنارش نباشد،پاهایش لرزان می شود،حس راه رفتن راازدست می دهد وچارچنگولی می ماند.من هم بهزادرادوست دارم،اما درحداعتدال،نه دیوانه وار،اماعشق علی وروشا،افسانه ای است.
مهتاب روبه من کرد وگفت:
- حالابه حرف من رسیدی روشا.برعکس تصورت من خودخواه نیستم،فقط طرفدارعدالتم ومیانه رو.
بالحن طعنه آمیزی گفتم:
- برایت آرزوی خوشبختی می کنم خانم میانه رو،ولی این رابدان که دراین مورد قلب حرف اول رامی زند واوست که درمورد حد دوست داشتن تصمیم گیرنده است ومرز آن راتعیین می کند.
- پس انگاریادش رفته درموردتو،برایش مرزی تعیین کند.به خاطرهمین است که توبه بی نهایت رسیده ای.فعلاًبروبه شوهرت برس وکاری کن که اخم هایش رابازکند.
عطیه گفت:
- زحمت نکش روشا.من اخم هایش رابازکردم.رفتم کنارش نشستم وگفتم،کسی که همه ی رقباروپس زده وتوانسته زن شیفته ای مثل روشا راتصاحب کند که نباید به رقیب بیچاره وامانده ی کنارزده شده حسودی کند.
بااشتیاق پرسید:
- خب اوچی گفت؟
- هیچی،فقط جوابداد،من حسودی نکردم،فقط دوست ندارم هیچوقت اسم این مرد رابشنوم.اصلاًچه دلیلی دارد هنوزبه پای روشانشسته باشد.
به طرف دررفتم وگفتم:
- همین الان خودم می روم ازدلش درمی آورم.رگ خواب علی دست من است.
خانم جان سرتکان داد وگفت:
- امان ازدست این جوانهاکه این قدردنگ وفنگ دارند ودلشان به نازکی شیشه است وزود می شکند.
کنارعلی نشستم،سرم راکنارگوشش بردم وپرسیدم:
- چی شده علی جان؟انگاردلخوری.
بی آنکه نگاهم کند،پاسخ داد:
- چطورمگر!؟
- همه متوجه شدند.لابد به خاطرحرفی است که عمه انسیه زد.خب دیوانه تو که می دانی همه ی زندگی من تویی. پس نگران چی هستی.تازه به قول خانم جان بگذارآن قدربه پای توبنشیند که علف زیرپایش سبزشود.
- قربان خانم جان که حرف حساب رامی زند.
باترشرویی نگاهش کردم وبادلخوری گفتم:
- پس من چی!من حرف حساب نمی زنم؟اگراین طورفکرمی کنی،انگاراصلاًمرانشناخته ای وحسابی ازت دلخورمی شودم.مرابگو که داشتم به مهتاب درس عشق ودلدادگی می دادم.توکه جلوی او آبروی مرابردی.
اخم های پیشانی اش بازشد.تبسمی برلب هایش زینت داد وپرسید:
- چی بهش گفتی؟
- بهش گفتم،وقتی تودرکنارم نیستی،روح زندگی دروجودم می میرد وانگاراصلاًزنده نیستم وخیلی حرفهای دیگر که مفهومش همین بود.می دانی وقتی مهتاب به خواهرت گفت،این دختردایی من آن قدرشیفته شوهرش است که باورکردنی نیست،عطیه چه جوابی بهش داد؟
- نه چه جوابی؟
- گفت،دختردایی توعاشق نیست،مجنون است.وقتی علی درکنارش نباشد،پاهایش عین قلبش لرزان می شود،حس راه رفتن راازدست می دهد وچارچنگولی می ماند.
درحالی که زیرچشمی آقاجون رامی پایید که سرگرم گفتگو باآقای ابوالفتحی وبهزادبود،دستم راگرفت وگفت:
- دوستت دارم روشا.آن قدرکه بدون تو زندگی برایم جهنم است.به خاطرهمین هم دائم درنگرانی وتشویش به سرمی برم که مبادا دوباره دست تقدیر بین ماجدایی بیندازد،یاکسی پیداشود وتوراازمن بگیرد.
- دیوانه ای که چنین فکری رایم کنی.درست است که آیرین وآبتین پیوند مارامحکم ترمی کنند،امادلیل پیوستگی مان به هم وجود بچه هانیست،بلکه زنجیرعشق ومحبتی ست که مارابه هم پیوند داده.
فصل 43
پس ازروشن شدن وضعیت اموال آقای هوشمند درتهران،عطیه سهم خود راازخانه ی محل سکونت مان،به برادرش فروخت وخود ساختمان نوسازیک طبقه ای درنزدیکی منزل عزیزخرید.
برای تهیه وسایل خانه ومبلمانش،بچه هارابه لیلان می سپردم وبه کمکش می رفتم.اکثراوقات بهزاد وعلی هم با ما همراه می شدند.آن روزهازمزمه رفتن به ترکیه گاه وبی گاه به گوشم می خورد.آمادگی این سفرراردرخود نمی دیدم،اما آقای ابراخیمی دست بردارنبود.وقت وبی وقت زنگ می زد ولزوم سفریکی ازآن دونفررابه استانبول یادآوری می کرد.
علی با آشنایی که به روحیات من داشت،بی آنکه حرفی بزنم نظرم رامی دانست وخود نیزبه دلیل اتفاقاتی که درآن کشوربرایش افتاده بود،تمایلی به رفتن به آنجانداشت.
به همین جهت به خواهرش پیشنهاد داد که فعلاًاو وبهزاد به استانبول بروند وکار رسیدگی به حسابهاواداره شرکت رابه عهده بگیرند.
می دانستم که آن دومیل به اقامت درترکیه دارند وفقط به خاطر مخالفت وبی تابی عزیزاست که انجام آ« رابه تعویق می اندازند.هنوزیک هفته بیشترازسکونتشان درمنزل جدید نمی گذشت که عازم سفرشدند