نی قصهی آن شمع چگل بتوان گفت ، نی حال دل سوخته دل بتوان گفت
غم در دل تنگ من از آن است که نیست ، یک دوست که با او غم دل بتوان گفت
Printable View
نی قصهی آن شمع چگل بتوان گفت ، نی حال دل سوخته دل بتوان گفت
غم در دل تنگ من از آن است که نیست ، یک دوست که با او غم دل بتوان گفت
مژگان تو تا تیغ جهان گیر براورد
بس کشته دل زنده که بر یکدگر افتد
دلم ز صومعه بگرفت و خرقه سالوس ، کجاست دیر مغان و شراب ناب کجا
نامم ز کارخانه عشاق محو باد
گر جز محبت تو بود شغل دیگرم
نه هر که چهره برافروخت دلبری داند
نه هر که آینه سازد سکندری داند
دمی با غم به سر بردن جهان یک سر نمیارزد
به می بفروش دلق ما کز این بهتر نمیارزد
در خرابات طریقت ما به هم منزل شویم
کاین چنین رفتهست در عهد ازل تقدیر ما
ناز پرورد تنعم نبرد راه به دوست
عاشقی شیوه رندان بلاکش باشد
در بزم دور یک دو قدح درکش و برو
یعنی طمع مدار وصال دوام را
میوزد از چمن نسیم بهشت
هان بنوشید دم به دم می ناب
من از آن حسن روزافزون که یوسف داشت دانستم
که عشق از پرده عصمت برون آرد زلیخا را
دل من در هوس روی تو ای مونس جان
خاک راهیست که در دست نسیم افتادست
تـو را چنان که تویی هـر نظر کجا بینـد
به قدر دانش خود هرکسی مند ادراک
کی شعر تر انگیزد خــاطر که حــزین باشد
یک نکته ازاین معنی گفتیم و همین باشد
از لعل تو گر یابم انگشتری زنهــــــار
صد ملک سلیمانم در زیر نگین باشد
در سنبلش آویختم از روی نیاز
گفتم من سودازده را کار بساز
گفتا که لبم بگیر و زلفم بگذار
در عیش خوشآویز نه در عمر دراز
ز روي دوست دل دشمنان چه دريابد
چراغ مرده كجا و شمع آفتاب كجا
شادی مجلسیان در قدم و مقدم توست
جای غم باد مر آن دل که نخواهد شادت
دور گردون گر دو روزی بر مراد ما نرفتنقل قول:
دائما یکسان نباشد حال دوران غم مخور:20:
در باغ چو شد باد صبا دایهٔ گل
بربست مشاطهوار پیرایهٔ گل
از سایه به خورشید اگرت هست امان
خورشید رخی طلب کن و سایهٔ گل
مقام عیش میسر نمیشود بیرنج
بلی به حکم بلا بستهاند عهد الست
تو عمر خواه و صبوری که چرخ شعبده باز
هزار بازی از این طرفه تر برانگیـزد
دوستان دختر رز توبه ز مستوری کرد
شد سوی محتسب و کار به دستوری کرد
دولت صحبت آن شمع سعادت پرتو
باز پرسید خدارا که به پروانه کیست
یا رب این کعبه مقصود تماشاگه کیست
که مغیلان طریقش گل و نسرین من است
حافظ از حشمت پرویز دگر قصه مخوان
که لبش جرعه کش خسرو شیرین من است
ما ز یاران چشم یاری داشتیم
خود غلط بود آنچه می پنداشتیم
من باکمر تو در میان کردم دست
پنداشتمش که در میان چیزی هست
پیداست از آن میان چو بربست کمر
تا من ز کمر چه طرف خواهم بربست
ترک افسانه بگو حافظ و می نوش دمی
که نخفتیم شب و شمع به افسانه بسوخت
تو بدری و خورشید تو را بنده شدهست
تا بندهٔ تو شدهست تابنده شدهست
زان روی که از شعاع نور رخ تو
خورشید منیر و ماه تابنده شدهست
تو رانشه خجسته که در من یزید فضل
شد منت مواهب او طوق گردنم
بر گیر شراب طربانگیز و بیا
پنهان ز رقیب سفله بستیز و بیا
مشنو سخن خصم که بنشین و مرو
بشنو ز من این نکته که برخیز و بیا
اهل نظر دو عالم در یک نظر ببازند
عشقست و داد اول در نقد جان توان زد
دلا دیدی که آن فرزانه فرزند
چه دید اندر خم این طاق رنگین
به جای لوح سیمین در کنارش
فلک بر سر نهادش لوح سنگین
نمی کند دل من میل زهد و توبه ولی
به نام خواجه بکوشیم و فر دولت او
وصل تو اجل را ز سرم دور همیداشت
از دولت هجر تو کنون دور نماندست
یاد باد آن کو به قصد خون ما
عهد را بشکست و پیمان نیز هم
مگر وقت وفا پروردن آمد
که فالم لا تذرنی فردا آمد
دیدی که یا جز سر جور و ستم نداشت
بشکست عهد وز غم ما هیچ غم نداشت
تا چند همچو شمع زبان آوری کنی
پروانه ی مراد رسید ای محب خموش
شب وصلست و طی شد نامه هجر
سلام فیه حتی مطلع الفجر
رباب و چنگ به بانگ بلند میگویند
که گوش هوش به پیغام اهل راز کنید