چرا ادامه نميدي حساس شد :31:
Printable View
چرا ادامه نميدي حساس شد :31:
عالي بود ،اما تا ادامشو نذاري دست بردار نيستيم
:11:
واقعاعاليه لطفاادامشو زودتربنويس ديگه نميتونم صبر كنم:41:فريبا:11:]
واقعاعاليه لطفازودترادامشوبذارديگه نميتونم صبركنم:41:
سپیده مردم زود باش خیلی قشنگه جون تو همشو پرینت گرفتم منتظر بقیشم زوباش دیه....
جون تو پرینتامو دلم نمیاد منگنه بزنم....:19:
قسمت دهم
بعد از اینکه ناهار رو دور هم خوردیم و از رستوران خارج شدیم،با مژده تبانی کردیم که هر طور شده رخسار رو بفرستیم تا با ماشین مهیار بیاد تا من برم داخل ماشین رویا خانم!
تنها کسی که از این پیشنهاد استقبال نکرد خود رخسار بود! گرچه رویا خانم ترجیح داد اظهار نظری نکنه و در سکوت به جملاتی که بین من و مژده پاسکاری میشد گوش میکرد! برق خوشحالی و قدردانی تو چشمای مهیار دیده میشد! با محبت به من و مژده نگاه میکرد! مژده از من بیشتر اصرار داشت رخسار رو به ماشین مهیار بفرسته از این رو گفت:
-رخسار بین دو تا فنچ بهت فاز نمیده!بیتره بری ور دل مهیار خان!
-مژده من کاری به شما ندارم که،شما عقب بشینید!
-نوچ!باآ مگه مهیار خان خودش نفرمود که به هنر علاقه داره؟
بی اختیار پقی زدم زیر خنده که با سقلمه مژده خفه شدم!
-رخسار میره تو ماشین مهیار خان!عرایض تمام!
بعد پشت به ما کرد و بدون اینکه اهمیتی به چهره متعجب و رنگ پریده رخسار بده به سمت ماشین رفت!برگشتم و به مهیار که سرشو پایین انداخته بود و لبخند روی لبش بود نگاه کردم! رخسار صدام کر:
-محبوبه جون تو یه چیزی بهش بگو!
شونه هامو بالا انداختم و به سمت مژده برگشتم و گفتم:
-مژده میگم...
نذاشت حرفم تموم شه و دست راستشو اورد بالا و با لحن جدی و صدای بلند رو به همه گفت:
-مرد میخوام رو حرفم نه بیاره!
از جمله ای که گفته بود به قدری به خنده افتادم که حد و حساب نداشت! بقیه هم دست کمی از من نداشتند!
من خیلی ادبیات صحبت کردن مژده رو دوست داشتم! همیشه جوری صحبت میکرد که من بی اختیار به یاد مردای قدیمی ای می افتادم که دستمال یزدی دور گردنشون مینداختن و پاشنه کفششونو می خوابوندن و موقع راه رفتن کف شو رو زمین می کشیدن و به قول مژده همیشه خدا یه تیزی تو جیبشون بود!
مردایی که واقعاً مردونگی داشتند! مردایی که پای ناموس و زندگی و رفاقت جون می دادند و حرمت زندگی ها رو حفظ می کردند! اما افسوس که الان از اونا تو این دوره و زمونه عادت های بد، سر کوچه وایسادن و زاغ سیاه زن مردمو چوب زدن برای پسرای جوون مونده! از اونا یه تسبیح دور انگشتای دست چرخوندن و عربده کشی های بی جهتشون مونده!
وقتی کنار مژده توی ماشین نشستم رویا خانم از آینه به مژده نگاه کرد و با همون لحن جدی خاص خودش گفت:
-مژده رفتارت درست نبود! فکر کنم رخسار رنجید!
مژده با لبخند به چشمهای عسلی رویا خانم نگاه کرد و گفت:
-جون مامان در حقش لطف کردم! باآ این دختره خیلی خجالتیه!خوش ندارم این ریختی ببینمش!
رویا خانم سرشو تکون داد و بدون اینکه چیز دیگه ای بگه ماشین رو روشن کرد و حرکت کرد!
به مژده نگاه کردم و گفت:
-خوب دختره! زود باش بگو ببینم چه اتفاقی افتاده؟
مژده با لبخند نگام کرد و گفت:
-چیه؟خیال کردی این ریختی کنی قیافتو موقور میام؟
با شیطنت زدم روی بازوشو گفتم:
-د حرف بزن دیگه!
مژده دستاشو به حالت تسلیم بالا اورد و گفت:
-خرتم باآ!چرا فیوز می پرونی؟
قری به سر و گردنم دادم و گفتم:
-همینه که هست حرف میزنی یا...
وسط حرفم پرید و گفت:
-دیگه دور برندار!خودم گویمت!قضیه اینه که این داداشمون سعید خان از وجنات من خوشش اومد! موقعی که شوما رو تنگ خان داداشت ولت کردم و رفتم پی مامان رویا،سعید خان جلوم ظاهر شد و خیلی مودبانه با اون لحن مکش مرگ منش شماره شو داد بهم و درخواست دوستی کرد و گفت از آشنایی با ما خجسته احوال شده!
ریز خندیدم و گفتم:
-توام خیلی راحت قبول کردی؟
-چیه؟ نکنه واس ما خیطی داره این حرفا!
-خوب نه! اما یه جورایی برام جای تعجب داره که با این پسره سعید دوست بشی!
-خوب خودش گفت اون دل لامصبش گیره!
و بعد شروع به خندیدن کرد! منم پا به پاش می خندیدم!مژده ساکت شد و گفت:
-ختم کلوم اینکه از این پسره خوشم اومد!این تن بمیره یه جورایی رفت تو دلم!
دستشو گرفتم و با لبخند گفتم:
-پسره مقبولی هم به نظر می اومد! حالا چطوری میخوای باهاش دوست باشی؟ یعنی منظورم اینه رابطه تون رو چه ...
-بی خیال بابا!دور من یکی رو خیطی بگیر! منو اسباب ضایع بازی نکن تروخدا!
-چرا؟ مگه چی شده؟
-بینم مگه منو نمیشناسی؟ خوش ندارم اسمم سر زبونا بیفته!
-پس میخوای چی کار کنی؟
-شماره شو دادم دستشو گفتم میزنی به چاک یا نه؟ بدبخ خوف کرده بود! گفتمش من اهل این قرتی بازی ها نیستم!ما رو خر گیر اوردی؟جمع کن بینم داداش فکر کردی با دختر ساده و هالو طرفی که با یه دوستت دارم خرت بشه و ازش سواری بگیری؟ میدونی محبوب وقتی اینا رو بهش میگفتم سرش پایین بود و لک و پیس های موزاییکا رو شمارش میکرد!صداش کردم و گفتم رو خطی داداش؟ متوجه عرایضم شدی؟با مطلومیت نیگام کرد و گفت:من قصد جسارت ندارم!چیقده جلف حرف میزد باآ این یارو!منم نامردی نکردم و گفتم داشتی یا نداشتی به بنده توهین کردی!حالا هم برو رد کارت که من بی کار نیستم!
-یعنی به همین راحتی ولش کردی؟
-همچین توفیری هم نکردا!
-چطور؟
-بازم پی ام اومد و منم گفتم واس چی دنبالمی؟سرتو درد نیارم ختم کلوم این شد یه چند جلسه ای دیدار کنیم و اگه از هم خوشمون اومد واس خواستگاری خانم والده شو بفرسته خونمون!
دستامو پر صدا بهم کوبیدم و بی توجه به رویا خانم که با تعجب از آینه بهمون نگاه میکرد با سر و صدا گفتم:
-جون من راست میگی؟
مژده از بازوم نیشگون محکمی گرفت و گفت:
-هوی چته؟ مگه عروسی آقاته دختره؟
-گمشو دیوونه!
لبخند پهنی زد و رو به رویا خانم کرد که با حیرت از ما پرسید:
-بچه ها چتونه؟
-خیالی نیست مامان!ما با هم خیلی رله ایم!
بعد محکم بغلم کرد و هر دو با هم زدیم زیر خنده! رویا خانم هم با لبخند سرشو تکون داد و گفت:
-خوب اگه سخنرانیت تموم شد میتونم صدای ضبط و زیاد کنم؟
-چش مایی قربون!هر چی عشقته عشق منم هس!
به صندلی تکیه دادم و از شیشه به بیرون خیره شدم! رفتار صمیمی مژده با نامادریش باعث تعجب هر کسی میشد و من هم از این قائده مستثنی نبودم! اما با این حال خوبم میدونستم که رویا خانم از یه مادر واقعی برای مژده چیزی کم نداره! خوب یادمه چندین سال پیش همون روزایی که با مژده تو کلاس شنا آشنا شده بودم یه روز طبق درخواست مژده به خونه شون رفتم تا از نزدیک با مامانش آشنا بشم! مژده همیشه اون رو مامان خطاب میکرد و من حتی فکرشم نمیکردم که نامادریش باشه تا اینکه...
وقتی با رویا خانم روبرو شدم از دیدن یه خانم جوون و فوق العاده تعجب کردم! سوای اندام درشتی که داشت به راحتی از چهره ریز نقشش میشد حدس زد که سی سال بیشتر نداره! خیلی جای تعجب داشت که چطور خانمی که تنها سی یا شایدم سی یک سال داره دختری به سن مژده داشته باشه! هر چی پیش ذهن خودم براورد میکردم بازم به نتیجه مطلوبی نمیرسیدم و اونقدر این موضوع روی ذهنم تاثیر گذاشته که به محض تنها شدنم با مژده این سوال رو ازش پرسیدم! مژده روی صندلی گهواره ای که گوشه اتاقش روبروی تراس بود نشست و لبخند شیرینی روی لباش نشست! ازم دعوت به نشستن کرد و با همون لحن بانمکش گفت:
-این قصه سر دراز داره! فر میکنی حس شنفتنش رو داشته باشی؟
و من که حسابی بعد از شنیدن جمله مژده کنجکاو شده بودم با ذوق و بدون فوت وقت گفتم:
-آره خیلی دوست دارم بدونم!
برای همین روبروی مژده نشستم و مژده اینطور برام تعریف کرد:
-یادم نیست که ننه مو دیده باشم یا نه! بهم گفتن وقتی دنیا اومدم ناکس تو بیمارستان ولم کرده و رفته پی کیف ش!دنیای رنگی کوچیکی توی غم و غصه های بابا سیاه سفید میشد و من کوچیکی و توی دستای پر محبت لوطی ترین مرد دنیا طی کردم تا وقتی که هفت سالم شد و بایس میرفتم مرسه(مدرسه)!سال اول یه موعلمی داشتیم که خیلی با محبت بود و من خیلی خراب معرفتش بودم! خصوصاً از زمانی که ملتفت شده بود ننه ندارم خیلی هوامو داشت و منو از محبتش محروم نمیکرد!شبا که بابا می اومد خونه کارم شده بود تعریف کردن از موعلم مون(معلممون)!اونقدر ور دل بابام نشستم و ازش گفتم و گفتم تا اون راغب به دیدن کسی شد که اینطوری دختر کوچولوش هوا خواهش شده!دیدارشون مساوی شد با گیر کردن دل بابام پیش موعلمم!اون شب و هیش وخت(هیچ وقت) یادم نمیره! مرد گنده نشسته بود توی اتاق و عینهون(عین)ننه مرده ها زار میزد!این دل لامصبم طاقت دیدن هر مصیبتی و داش الا زجه بابا!مث یه آدم بزرگ نشستم تنگش و گفتم چته لوطی؟ چرا زار میزنی؟ منو گرفت بین دستاشو چونه شو گذاشت روی موهام و زار زار گریه کرد و گفت!گفت که دل بی مروتش جا مونده پیش موعلمم! اون شب بود که فهمیدم بابا برای بار دوم دلباخته شده! ازش پرسیدم خوب چته؟ این که گریه نداره!خودم واست میرم خواستگاری! یه لبخند تلخ زد و انگاری که از غم روزگار به تنگ اومده باشه سفره دلشو برام باز کرد و از بی مروتی زنش گفت! وقتی اسم ملیحه رو میبرد،ننه مو میگم! چنان ارواره هاشو به هم قفل میکرد که دلم میلرزید!البت هنوزم تو چشاش رنگ محبت دیده میشد!گفتش که چطور خرابش بوده و ننه م دلش گیر یه بچه مزلف بوده!آخرشم تاب نیورده و رفته تنگ همون بچه مزلف!بعدشم که موعلم منو دیده دلش لرزیده و خاطرخواش شده!یه ذره بچه بودما اما از فرداش رفتم رو مخ موعلمم و یه جورایی خفن خودمو تو دلش جا کردم. سرتو درد نیارم که بالاخره بابای ما از موعلمم رخصت گرفت و رفت خواستگاریش و تو نمیری تو همون جلسه اول بله رو گرفت و رویا شد زن بابای من! از این ور و اور می شنفتم که میگفتن دختره حتماً یه عیب و ایرادی داره که زن این مرده شده! خو خوش نداشتم که پشت سر رویا چیزی بلغور کنن واس همین پا پی قضیه شدم و بالاخره چند سال بعد دستگیرم شد که رویا بچه دار نمیشه! این جوریا بوده که رویا شده زن بابای من!
شنیدن جریان زندگی مژده اونم با زبون بانمک خودش به قدری هیجان انگیز بود که انگار داشتم فیلم سینمایی نگاه میکردم! خیلی دوست داشتم بدونم مژده این لحن ادبیاتش رو از کجا یاد گرفته و همین موضوع باعث شد ازش این سوالو بپرسم:
-مژده چرا مثل مردم عادی صحبت نمیکنی؟
نفس عمیقی کشید و بعد از روی صندلی گهواره ای بلند شد و به سمت تراس رفت! باد خنکی می وزید و موهای کوتاه مژده رو تکون میداد!به سمتم چرخید و در حالی که با دستاش موهاشو پشت گوشش میزد گفت:
-اولدنش اینجوری یاد اون خدا بیامرز تو قلب من و رویا زنده میمونه!دویمدنش اینکه این ریختی حرف زدن رو بیشتر دوست دارم!
حس کردم دستم داغ شد! چشمامو باز کردم و به خودم اومدم! دیدم کنار مژده روی صندلی عقب نشستم و مژده از اون نیشگونهای وحشتناکش از دستم گرفت!پوست دستم میسوخت! با ناراحتی به مژده نگاه کردم و گفتم:
-چته بابا؟ کندی دستمو!
-یه کاره!دختره رفتی تو هپروت؟کجایی تو؟
چشمامو با کلافگی بستم و دوباره باز کردم تا آرامشمو به دست بیارم
-هیچی یاد گذشته افتاده بودم!یاد اون روزی که برای اولین بار از زندگی پدرت برام تعریف کردی!
مژده لبخند زد و بعد به سمت دیگه چرخید و گفت:
-غصه نخور عزیزم صد در صد قرصاتو پشت رو خوردی!
و بعد زد زیر خنده!سرمو تکون دادم و به رویا خانم که جلوی درمون ماشین رو نگه داشته بود نگاه کردم و گفتم:
-خاله رویا بفرمایید بریم بالا!
-نه عزیزم! به مامان سلام برسون و از مهیار خان هم برای ناهار تشکر کن!
-آخه اینجوری که زشته!بفرمایید بالا یه چایی شربتی چیزی!
-مرسی عزیز دلم باشه یه وقت دیگه! خودت میدونی که از صبح زود بیداریم و فوق العاده خسته! الان دیگه باید رخسار هم رسیده باشه خونه!
با یاد اینکه رخسار و مهیار با هم تنها بودم لبخند زدم و با خداحافظی کوتاهی از مژده و رویا خانم پیاده شدم!
اونقدر جلوی در وایسادم تا ماشینشون از رد نگاهم خارج شد!
لیوان نسکافه رو توی دستم گرفتم و روی صندلی نشستم و به دیوار روبرو ذل زدم! مهیار هنوز خونه نیومده بود و من نیم ساعتی از برگشتنم می گذشت! با لبخند به عکسش که روی دیوار قاب گرفته بودم لبخند زدم و چشمامو بستم! امیدواربودم این دیدارشون مسرت بخش باشه برای هردوشون!
با یادآوری مژده و رفتاری که در قبال سعید از خودش نشون داده بود بی اختیار لبمو به دندون گرفتم و اخم کردم! دلم لرزید و پیش خودم گفتم: ((ای کاش منم همین رویه رو جلوی سپنتا داشتم تا الان وضعیتم این نبود!))اما من چی کار کرده بودم؟ بعد اینکه شماره سپنتا رو گرفته بودم سر از پا نمیشناختم و به قدری خوشحال بودم که به قول مهیار دنیا رو رنگی میدیدم!ای کاش منم طرز تفکر مژده رو داشتم تا الان به جای اینکه اینجا تنها روی صندلی بشینم و به یاد گذشته آه بکشم،توی خونه ای که متعلق به من و کوروش بود نشسته بودم کنارش و با هم فیلم نگاه میکردیم! راستی اگه الان با کوروش ازدواج کرده بودم چه وضعیتی داشتم؟ شونه هامو بالا انداختم و چشمامو باز کردم! به بخاری که از لیوان بلند میشد خیره شدم و دستامو محکمتر دورش حلقه کردم! جوری فشارش میدادم که انگار همه عقده های روانی این مدت رو میخواستم سر لیوان بدبخت خالی کنم!
دوباره پرنده خیالم فکر پریدن تو بام گذشته رو کرده بود و من بدون هیچ اختیاری افکارمو سپردم دست اون پرنده بی پروا که بی ملاحظه به هر جا که دلش میخواست سرک میکشید!گاهی تو گذشته بود و گاهی اینده! گاهی سر در خانه کوروش و گاهی سر در خانه سپنتا! گاهی ناله میکردم و گاهی میخندید!امان از این فکر بی پروا که هیچ چیزی برای من باقی نذاشته بود!حتی اختیار...
دوستی من و سپنتا از اون روز آغاز شد و گرچه با ترس و لرز و وحشت از لو رفتن همراه بود اما باز هم شیرین بود و من دوستش داشتم! اونقدر غرق لذت بودم که گاهی از درسا فارغ میشدم و در حالی که کتابم جلوی روم باز بود به خیالات دور و درازی پناه میبردم که خیل شیرین و لذت بخش بود! گاهی خودمو کنار سپنتا میدیدم و سرخوش و دور از همه سختی ها با هم در حال خنده بودیم و گاهی هم ضمیر ناخودآگاهم منو درگیر حقیقت محضی که تو زندگیم بود میکرد و با اشکام رویاهای قشنگی که تو ذهنم نشسته بود رو میشستم!
اون روزا لذت و ترس یار جدا نشدنی زندگی من بودم! توی هر شرایطی هر دو رو کنار همدیگه داشتم و هر وقت میخواستم از یکیش چشم پوشی کنم باز هم نمیتونستم انگار هر جفتشون سرسختانه در قبال هم مقاومت میکردن تا مبادا یکی از میدون به در بشه و من احساس راحتی کنم!
دوستی من و سپنتا بیشتر به صحبت تلفنی کشیده میشد تا دیدار و گردش با هم! سپنتا بیشتر اوقات وقت آزاد داشت و برای منی که بیشتر اوقات درگیر کنکور بودم و کلاس های تفریحی که میرفتم خیلی سخت بود! اون دوست داشت بیشتر با هم باشیم و از تابستون و با هم بودنمون لذت ببریم اما من از ترس رسوایی و برملا شدن رازمون نمی تونستم باهاش موافقت کنم و این موضوع بیشتر درگیری های ما میشد!
تقریباً یک ماهی از دوستی ما میگذشت که سپنتا اصرار کرد برای دیدنم بیاد و من هم بدون هیچ فکر قبلی و خسته از اصرارهاش قبول کردم و ساعت ملاقاتمون و درست بعد از کلاس شنا تنظیم کردم و اون هم قول داد که میاد جلوی استخر منتظرم میمونه و من هم سرخوش از اینکه بالاخره بعد از یک هفته میتونم از نزدیک ببینمش به استخر رفتم! اون روز بهترین لباسم رو پوشیده بودم و دلم میخواست بهتر از همیشه به نظر برسم!
مدتی از شروع کلاس میگذشت اما هنوز مژده نیومده بود و من هم برای اینکه شادی هم به خاطر دیدن سپنتا داشتم رو از دست ندم سعی کردم خودمو درگیر افکار بیهوده نکنم و از تایم کلاسم استفاده مفید داشته باشم!
نیم ساعتی از شروع کلاس میگذشت که مژده با چهره ای دمغ و افسرده داخل آب شد و بی توجه به احوالپرسی من سلام خشک و خالی کرد و گفت:
-این تن بمیره یه امروزو دور من خیطی بکش که اصن حالم خوش نیست!
چون از اخلاقش خبر داشتم سرمو بدون هیچ مخالفتی تکون دادم و گذاشتم تو دستای آب آرامشی که از دست داده رو به دست بیاره!
وقتی تایم کلاس تموم شد و به رختکن برای عوض کردن لباسم رفتم مژده بی حوصله به من که مشکوک نگاهش میکردم نگاه کرد و قبل اینکه من چیزی بخوام بگم گفت:
-چیه؟نشناختی سه جل بیارم خدمتت!
بعد پشتشو کرد به من و در حالی که حوله رو دور موهاش می پیچید زیر لب گفت:
-یه کاره!
خنده م گرفت! اما از رفتارش کفری شده بودم! پشتمو بهش کردم و زیر لب غر زدم:
-معلوم نیست امروز از کدوم دنده بلند شده!
بعد بی توجه به مژده کیفم رو برداشتم و برای آرایش کردن به سمت آینه رفتم!باید امروز خشگلتر از همیشه به چشم می اومدم! پوست صورتم از سفیدی برق میزد! چشمام به خاطر کلر آب قرمز شده بود برای همین بیشترین وقتم رو سر آرایش چشمام گذاشتم!
وقتی آماده شدم کیفمو روی دوشم انداختم و به اطراف نگاه کردم تا بلکه اثری از مژده پیدا کنم! اما داخل رختکن نبود! از بچه ها خداحافظی کردم و از استخر خارج شدم!
مژده داخل محوطه روی صندلی سبز رنگ و رو رفته نشسته بود و آرنجاشو روی زانوهاش گذاشته بود و سرشو به دستاش تکیه داده بود! هر کسی از دور میدیدش متوجه میشد از چیزی دلش گرفته و این کلافگی که مژده دچارش شده بود برای من خیلی تعجب آور بود! مژده همیشه سرشار از انرژبود و من تا به حال ندیده بودم اینطور دمغ و بی حوصله باشه! سعی کردم در نقش یه دوست خوب ظاهر بشم برای همین لبخند زدم و نزدیکش شدم!
وقتی کنارش روی صندلی نشستم سرشو بلند کرد و گفت:
-چقده لفتش دادی!
بعد با تعجب به صورتم نگاه کرد و گفت:
-غلط نکنم یه کاسه ای زیر نیم کاسه ت هس!چیه بزک دوزک کردی؟
با خنده دستشو گرفتم بین دستامو گفتم:
-چی شده مژده چرا ناراحتی؟
یه تای ابروشو با تعجب بالا برده بود و همونطور منو زیر نگاه موشکافانه ش قرار داده بود!
-بادممجون واکس نمیزدما!پرسیدم واس چی بزک دوزک کردی؟
-خوب با کسی قرار دارم! نگفتی چرا ناراحتی؟
مژده از روی صندلی پرید و من هم به دنبالش بلند شدم!
-نه باآ!ندیده غیب گفتی! خوب خره،ننه بزرگ منم تو رو اینریختی ببینه شصتش خبردار میشه،قرار داری!
-پس چی میگی؟
-چقده پرتی تو دختر!میگم با کی قرار داری؟
بی حوصله پشتمو بهش کردم و گفتم:
-با همون ننه بزرگ تو!
مژده دنبالم افتاد و هی کنار گوشم وز وز کرد! با عصبانیت ساختگی گفتم:
-نیست تو منو محرم اصرارت میدونی؟ میگم چته ناراحتی شونه خالی میکنی و حرف نمیزنی!اونوقت چطور انتظار داری من همه حرفامو برات بزنم؟
همون طور که کنار هم قدم میزدیم مژده برخلاف چند لحظه قبل سکوت اختیار کرد!منم ساکت شدم تا ببینم این آرامش قبل طوفانه مژده ست یا نه واقعاً میخواد سکوت کنه!
-عینهون مته میری رو اعصابم ورپریده!خوش ندارم این ریختی باهام رفتار کنی!خب گوش بگیر ببین چی میگم تا دیگه سوال نپرسی و خنگ بازی در نیاری!
سرمو به طرفش چرخوندم و با لبخند نگاهش کردم و گفتم:
- فدایی داری
خندید و گفت:
-البت هنو یوخوده(یه خورده)کار داری تا عینهون خودم شی!
و بعد غش غش خندید و منو هم به خنده انداخت!
-انگاری دیشب شوم (شام)زیاد لومبونده بودم که خوابای هچلفت دیدم!جون تو گرخیده بودم!خواب دیدم تو یه جای نمور و تاریکم و جز صدای وز وز یه مگس که هی دم پر گوشم میچرخید چیز دیگه ای نمیشنفتم!چند بار با صدای بلند پرسیدم:کی اینجاس؟ اما جز صدای خودم که به گوشم برگشت چیز دیگه ای نشنفتم!خلاصه ش کنم سرتو درد نیارم!بعد چن لحظه سکوت صدای خنده های چندش آور یه زنیکه بلد شد!یه کم این پا و اون کا کردم و ترس و گذاشتم کنار و رفتم پی خنده! اوووف!خوب شد خواب بود و بیداری نبود!چشمم ییهو خورد تو چشای زنیکه ورقلمبیده که عینهون این زنای ولگرد خیابونی افتاده بود تنگ یه غول تشم مث خودش!چم دونم(چه میدونم)قیافه ش مو نمیزد با عسکی که تو آلبوم از ننه م داشتم! همیچ صداش زدم که از صدای خودم گرخیدم! بلند شد سرپا!جون تو نباشه جون خودم رنگش شد عینهون میت سیفید!همچی نیگا نیگام میکرد که انگاری جن دیده!پرسیدم این لندهور کیه ور دلش تمرگیدی؟ دهن باز کرد چیزی جز خر خر نشنیدم!هیچی دیگه بازار شامی شده بود تو خوابم!درگیر شدیم و هر چی فحش بلد بودم نثارش کردم و آخرشم با گریه از خواب پریدم و رویا رو بالا سرم دیدم!بدبخ خوف کرده بود من چه مرگم شده! همچی تنگ بغلش کردم که خودم باورم نمیشد! بعدشم خودم به خودم گفت دختر گریه واس تو افت کلاس داره و رویا از حرفم غش غش خندید!
با بغض نگاهش کردم و روبروی در ساختمون وایسادم و دستاشو توی دستام گرفتم و بی اختیار بغلش کردم و گفتم:
-الهی بمیرم نبینم اشکاتو دختره گل!
مژده خودشو از بغلم بیرون کشید و گفت:
-خوب بسه دیگه کم قربونم برو!
خندیدم و گفتم:
-دیوونه ای تو دختر! تو نباید با این چیزا فکرتو درگیر کنی! هر چی بوده تموم شده رفته! میدونم چقدر از یادآوری اینکه مامانت چه ظلمی در حقت کرده ناراحتی،اما باور کن با غصه خوردنت نه مادرت برمیگرده نه چیزی تغییر میکنه!پس سعی کن اونجوری که هستی باشی و سعی نکنی چیزی رو تغییر بدی!این قانون طبیعته!
مژده بی حوصله نگام کرد و با لحن شوخی گفت:
-سر تا پای این قانون من در اوردی ایراد داره دختر خانم!
بعد با خنده گفت:
-حیف که رفیقمی وگرنه نشونت میدادم یه من ماست چقده کره میده
و بعد دوباره خندید! دستشو ول کردم و همونجور که ساعت مچیمو نگاه میکردم، گفتم:
-گمشو روانی! مگه چی گفتم؟
-واعظان کین جلوه در محراب و منبر میکنن چون به خلوت میرون ان کار دیگر میکنند
خداییش راست میگفت یکی نیست به من بگه تو که خودت دیگرون رو نصیحت میکنی چرا زندگیتو اون جوری که هست قبول نمیکنی و قصد داری سرنوشتت رو تغییر بدی؟ اما الان زمان مناسبی برای فکر کردن به این موضوع نبود! نفس عمیقی کشیدم و انگشت اشاره و شصتمو کنار هم حلقه کردم و روبروی مژده که به تقلید از من این کار رو کرده بود گرفتم و خداحافظی کردم!
وقتی از مژده دور میشدم با صدای نیمه بلندی گفت:
-حرف نداری به مولا!
به پشت برگشتم و با خنده توی هوا واسش بوس فرستادم و دوباره به روبرو رو نگاه کردم تا ماشین سپنتا رو ببینم!
بعد از چند لحظه نگاه کردن اون رو روبروی ساختمون که به در ماشین تکیه داده بود پیدا کردم،با خوشحالی از همونجا براش دست بلند کردم و به سمتش رفتم!
-سلام!دیر که نکردم!
سپنتا بدون هیچ لبخندی با اخم نگام کرد و گفت:
-نه دیر نکردی!
نمیدونم اون بغض لعنتی یهو از کجا پیداش شد که راه گلومو سد کرد،بدون اینکه نگاهش کنم گفتم:
-سلام کردم!جواب سلام واجبه ها!
با صدای خشن و بلندش بی اختیار لرزیدم:
-من بازیچه دست توام لعنتی؟
ادامه دارد...
--------------------------------------------
نقل قول:
احساساتتو مشيه به گل بنفشه تشبيه كرد
مرسی احسان جان شما لطف دارید [ برای مشاهده لینک ، با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ]
.نقل قول:
سپیده گلم خسته نباشی...منتظر ادامه اش هستم .....
نقل قول:
چرا ادامه نميدي حساس شد
نقل قول:
واقعاعاليه لطفازودترادامشوبذارديگه نميتونم صبركنم
نقل قول:
سپیده مردم زود باش خیلی قشنگه جون تو همشو پرینت گرفتم منتظر بقیشم زوباش دیه....
چشم!اینم قسمت جدید! [ برای مشاهده لینک ، با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ]
بچه ها قسمت جدید هم به زودی میذارم:11: [ برای مشاهده لینک ، با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ]
بازم آگهي بازرگاني داد حساس ترين نقطه!
از دست تو سپيده!
خيلي ايران نگاه ميكني؟
ولي جدا خيلي نازه رمانت! متنفاوته
حالا يه سوال
اينو همون اولش رو نت تايپ ميكني
يا نه اول رو كاغذ مينويسي بعد مياي ميذاريش رو نت؟
سلام
تو رو خدا بقیشو زود بذار
بسيار مسسرور ميشويم ود هنگام خواندن اين روايت
سلام
سپیده ببین اگه خیلی کارت سخته بیایم کمکت
بلکه کارات کمتر بشه این رو مانو بنویسی هی پیام بازرگانی پخش نکنی
داستان قشنگی بود...مرسی.
قسمت یازدهم
سرمو بلند کردم و نگاش کردم. رنگ صورتش به کبودی میزد. به راحتی میشد تشخیص داد که چقدر عصبانیه. اما من اصلاً دلیلی برای این عصبانتیش پیدا نمیکردم! یعنی من کار اشتباهی انجام داده بودم؟اما هر چی بیشتر فکر میکردم کمتر دستگیرم میشد! من که خطایی انجام نداده بودم که الان مستحق شنیدن همچین فریاد عصبی از سپنتا باشم!یه جورایی تنگی نفس گرفته بودم!وحشت رو خوب حس میکردم!نگاه سپنتا هر لحظه بیشتر به سمت عصبانیت میرفت و من هر لحظه بیشتر می ترسیدم و بدنم مور مور شده بود حس احمقانه ای داشتم و فکر میکردم دست و پام و جایی گم کردم! تمام تنم بی حس شده بود!به زحمت آب دهنم و قورت دادم و تا اومدم دهن باز کنم دوباره فریاد سپنتا مثل پتک روی سرم نشست.
-مگه با تو نیستم؟
-چ...چی... چی میگی تو؟
-چی فکر کردی تو پیش خودت؟ فکر کردی با یه خر طرفی؟ فکر کردی من یه هالو هستم که هر کاری کردی باور کنم؟
نفهمیدم اون قطره اشک مزاحم از کجا روی گونه م سر خورد! سپنتا نگام میکرد و بدون هیچ ترحم یا دلسوزی شعله های خشم از چشماش بیرون میزد! از نوع نگاهش وحشت کرده بودم! این اون نگاهی نبود که همیشه توی چشماش می دیدم! اون همیشه نگاهش نوازش بخش بود! همیشه جوری نگام میکرد که لذت میبردم و حس میکردم عاشق ترین مرد دنیا به چشمام خیره شده! اما حالا چیزی که میدیم کاملاً با اون حس قشنگی که از چشماش داشتم متفاوت بود! نمیتونستم این نوع نگاهش رو تحمل کنم! یه چیزی مثل خنجر توی قلبم فرو میرفت و وجودم رو می سوزوند! حتی تیزی خنجر رو توی سینه م حس میکردم! پشتمو بهش کردم تا دیگه اون نگاه آزار دهنده رو تحمل نکنم! دستمو بالا اوردم و اشکایی که صورتم و خیس کرده بود رو پاک کردم و نفسمو بیرون فرستادم! نفسم داغ داغ بود و حرارتش دستم رو سوزوند! هر وقت از چیزی به شدت می ترسیدم یا حس ناخوشایندی درگیرم میکرد نفسم همینقدر داغ و سوزنده میشد!
-چرا این کار رو با من کردی محبوبه!
هنوز با صدای بلند حرف میزد! نفس عمیقی کشیدم تا جلوی احساساتی شدنم رو بگیرم!خدا رو شکر میکردم که اون موقع روز اون محوطه خلوت بود و کسی نبود که با تعجب به رفتار مرموز سپنتا دقت کنه و به حال من که مثل بید می لرزیدم دل بسوزونه! بی اختیار سرم و بلند کردم و به روبرو چشم دوختم!از چیزی که جلوی چشمام می دیدم آه از نهادم بلند شد!وای خدای من!چطور به عقل خودم نرسید؟ یه چیزی مث یه گردو توی گلوم بود و هر کاری میکردم پایین نمیرفت!هنوز نگام به روبرو قفل شده بود!کلافه از اشتباه و حماقتی که به خرج داده بودم توی دلم خودمو ملامت میکردم اما نگاهم مثل نگاه حیوون بی پناهی بود که اسیر چنگال حیوون درنده ای شده!
-هیچ وقت حتی فکرشم نمیکردم که بخوای بازیم بدی! لعنتی هر حسی که بهت داشتمو نابودش کردی!
ناخونامو کف دستم فشار دادم و بدون هیچ فکر قبلی به سمتش چرخیدم و گفتم:
-سپنتا همه چیز رو برات توضیح میدم!
بی ملاحظه داد زد:
-چیو میخوای توضیح بدی؟
سرمو انداختم پایین و با بغض گفتم:
-داد نزن سرم!
کف دستم وحشتناک می سوخت اما هنوز ناخونامو کف دستم فشار میدادم!
سپنتا فاصله ای که بینمون بود رو با یه قدم بلند پر کرد و با دستش چونه مو گرفت و بالا کشید! اونقدر محکم انگشتاش و روی چونه م فشار داد که با خودم گفتم فکم از جا کنده شد!جرئت نمیکردم به چشمای پر غضبش نگاه کنم! چشمامو بستم اما فشاری که به چونه م اورد مجبور کرد چشمامو باز کنم و نگاش کنم! چشماش پر از خشم بود!میترسیدم از نوع نگاهش!بدتر از اون این بود که هنوز انگشتاش به فکم فشار می اورد! بالاخره بی طاقت شدم! دستمو اوردم بالا و روی دستش گذاشتم و با بغض گفتم:
-دردم گرفت سپنتا!
هنوز نگاهش به چشمام قفل بود! هیچ حرکتی انجام نمیداد!با نوک انگشتام فشار کمی به دستش وارد کردم و اونو به خودش اوردم! نگاهش و با کلافگی از چشمام گرفت! دستشو انداخت و با عصبانیت فریاد زد:
-اه!
دستمو روی چونه م گذاشته بودم و سعی میکردم با نوازش کردنش از دردی که رفته رفته بیشتر میشد جلوگیری کنم! سپنتا به سمتم برگشت! از خودم بدم می اومد! حالم رقت آمیز شده بودم! واقعاً عشق با آدم چی کار میکرد! پیش خودم گفتم که اگه کوروش یه همچین کاری باهام میکرد اینقدر ساکت وایمیسادم و از خودم دفاع نمیکردم؟ بعد خودم در جواب گفتم:محال بود! مطمئن بودم بلایی به سرش می اوردم که دیگه هوس همچین کاری نکنه! یاد کوروش به دلم چنگ انداخت! خدا لعنتم کنه که اینقدر سر خود بودم!
سپنتا وقتی دید که سرم پایینه و نگاهش نمیکنم،بدون اینکه اهمیتی به درد کشیدن من بده به سمت ماشینش رفت و در عرض چند ثانیه سوار ماشینش شد و در سمت من رو باز کرد و با همون لحن عصبی اما محکم و قاطع که جای هیچ گونه بحثی لااقل برای من که خودمو خار کرده بودم نمیذاشت گفت:
-سوار شو!
برای بار آخر برگشتم و به پشت سرم نگاه کردم! مژده هنوز روبروی در ورودی استخر وایساده بود و به دیوار تکیه داده بود! وقتی دید دارم ملتمسانه نگاش میکنم دستشو اورد بالا و با نگرانی کنار سینه ش تکون داد! پیش خودم تصور کردم مژده هم فهمیده که من بیچاره شدم!لبمو گاز گرفتم و خیلی سریع برای مژده به نشونه خداحافظی دست تکون دادم و به سمت ماشین رفتم!
هنوز در رو کامل نبسته بودم که ماشین به سرعت از جا کنده شد و به حرکت در اومد! هیچ صدایی جز تنفس عصبی سپنتا بلند نبود!اونقدر وحشت داشتم که حتی نمیتونستم مث بچه آدم نفس بکشم!سعی میکردم آروم باشم اما یه حس موذی و مرموزی اجازه این کار رو بهم نمیداد! سپنتا سکوت کرده بود و برخلاف سکوتش، وحشتناک رانندگی میکرد! به قدری با سرعت حرکت میکرد و از بین ماشین ها لایی میکشید که با ترس دسته کنار در رو چسبیده بودم و توی دلم خدا خدا میکردم !
بالاخره اون سکوت لعنتی با صدای آهسته سپنتا شکست:
-محبوب چرا این کارو با من کردی؟
برگشتم و نگاهش کردم!هنوز به روبرو خیره شده بود و با سرعت رانندگی میکرد!از آهسته صحبت کردنش استفاده کردم و با محبت گفتم:
-عزیزم یه کم آهسته رانندگی کن!خطرناکه...
بدون اینکه اهمیتی به حرفی که زده بودم بده با لحن محکمی گفت:
-پرسیدم چرا محبوب؟
نفسمو با کلافگی بیرون فرستادم و گفتم:
-اصلاً یه جا وایسا تا با هم صحبت کنیم!اینجوری نمیشه!
برگشت و نگام کرد! سرشو تکون داد و با یه حرکت سریع ماشین و به کنار خیابون کشید و توقف کرد! کامل به سمتم چرخید و ذل زد توی صورتم!نمیدونم چرا اینقدر اون لحظه از چشماش می ترسیدم!یه حالت خاصی نگاهم میکرد! یه حالتی که تا به حال تو نگاه هیچ کسی ندیده بودم! نه نه دیده بودم! درست همون روزی که مهیار از رابطه من و سپنتا بو برده بود! من این نوع نگاه رو تو چشمای مهیار هم دیدم!اوه خدای من!
همون طور که خیره خیره نگاهم میکرد دستشو دراز کرد و دست منو که روی پام بود بین دستاش گرفت! اما ذره ای حالت نگاهش تغییر نکرد!با همون نگاه عجیب و ترسناک گفت:
-محبوب امیدوارم واسه این کارت دلیل منطقی داشته باشی وگرنه... وگرنه مطمئن باش که ضرر میکنی!
اصلاً از تهدیدی که کرده بود خوشم نیومد!اصلاً از نوع نگاه کردنش هم خوشم نمی اومد! اصلا... اصلاً ! حتی نمیتونستم به فکر کردنم سر و سامون بدم! احمقانه بود که هم زبونم از کار افتاده بود هم فکرم مسیر درستی نداشت! همه فکرام بی سر و ته بود و اگه هم چیز مناسبی توی ذهنم می اومد نصفه کاره ولش می کردم! از خودم خیلی حرصم گرفته بودم!حالت نگاه پسنتا مثل یه مته توی سرم فرو می رفت! زیر ذره بین نگاه مرموزش داشتم ذوب میشدم! یه حس موذی بهم میگفت همه عشقی که بهش دارم یه طرف و تحقیری که دارم زیر نگاهش و کلماتش میشم یه طرف!با همه وجودم اون حس موذی رو رد کردم و سعی کردم منطقی برخورد کنم! پیش خودم گفتم که اگه خودم م بودم رفتاری بهتر از رفتار سپنتا نداشتم و چه بسا از فکر اینکه مدتها مسخره دست دو تاپسر بودم رفتار بدتری هم بروز میدادم!اما نه! من اینقدر بی منطق نبودم! خوب اگه بخوام انصافانه برخورد کنم شاید رفتارم خیلی بدتر از سپنتا بود! من برای غرورم ارزش زیادی قائل بودم!
سپنتا که از نگاه خیره من و خودش کلافه شده بود از بین دندونای به هم کلید شده ش گفت:
-حرف بزن دیگه لعنتی...
-آروم باش سپن...
با یه حرکت خیلی سریع دستمو ول کرد و محکم دو تا دستشو روی فرمون کوبید! جوری که من خفه شدم! نفسم به طور خودکار وایساده بود!
-آخه چطوری؟بگو ببینم خودت بودی ساکت میشدی که انتظار آروم بودن رو ازم داری؟وای خدای من چقدر احمقانه ست! حتی فکرش داره آزارم میده! دو تا بچه سرکارم گذاشتن! مذخرفتر از این...
همه جملاتش رو با صدای بلند و عصبی تکرار میکرد و پشت سر هم با یه حالت عجیب که فقط از یه دیوونه بر می اومد دستشو روی فرمون می کوبید!
-بهت گفتم سر من داد نزن!
وقتی به خودم اومدم دیدم منم مثل خودش بدون اینکه بفهمم چرا با صدای بلند جمله مو گفته بودم! دهن سپنتا از شدت تعجب باز بود و من از شدت گرما داشتم تباه میشدم! صورتم گر گرفته بود و می سوخت!آب دهنمو قورت دادم و سرمو انداختم پایین و به دستام که با عصبانیت مشت کرده بود نگاه کردم!وای خدای من چه کار احمقانه ای کرده بودم! همه چیزو خرابتر کرده بودم! اصن نفهمیدم چطور شد که اختیار خودم و از دست دادم.
-محبوب چرا این کارو کردی؟
سرمو بلند کردم و به چشماش که هنوز با تعجب به من خیره شده بود نگاه کردم و تصمیم گرفتم حقیقت رو اونجوری که هست براش تعریف کنم!نباید میذاشتم بیجهت پیش خودش فکرای ناجور بکنه!
-به مژده گفته بودم که تو رو دوست دارم!مژده م وقتی بی تابی منو برای دیدنت دید،پیشنهاد کرد که با هم بیاییم جلوی درتون و تا من بتونم برای چند لحظه ببینمت! سپنتا به جون خودت قسم من حتی تا قبل اینکه تو بهم بگی موضوع چی، نمیدونستم مژده میخواد درباره چه موضوعی باهات حرف بزنه!باور کن مژده م فقط قصدش کمک کردن به من بود! اون تونست با این کارش دل منو آروم کنه!
یه نفس حرف زده بودم و حالا نفس کم اورده بود!ساکت شدم و نفس عمیقی کشیدم و دوباره رو به سپنتا که حیرت زده نگاهم میکردم گفتم:
-دوست نداشتم هیچ وقت اینا رو بهت بگم! اما حالا که تو برداشت بدی از اون روز داری حقیقت رو بهت گفتم!حالا هم امیدورام درک کنی که ما به هیچ وجه قصد نداشتیم اذیتت کنیم یا سر به سرت بذاریم!
-اما شماها!تو و اون دوستت این کار رو با من کردید!
-سپنتا! اینقدر غیر منطقی برخورد نکن! من دارم حقیقت و بهت میگم!
سپنتا بازم بی توجه به عجز و لابه های من با همون لحن عصبی که حرص منو در اورده بود گفت:
-راستشو بگو محبوب! چقدر نشستید و به ریش من خندیدید؟ ها؟
با ناباوری تموم زمزمه کردم:
-سپنتا...
-وای خدای من!حتماً جک یه ماهتون فراهم شده بود دیگه!آره؟آره میدونم!حتماً تو و اون دختره پیش هم نشستید و گفتید که چقدر پسره ابله بود که به راحتی آب خوردن رفت سر کار و بعدش غش غش خندیدید!
واقعاً باورم نمیشد که از ماجرای اون روز اینقدر خیال بافی کنه! یعنی قسم و آیه من هم براش اهمیتی نداشت؟یعنی اینقدر من رو دروغ گو به حساب می اورد که باورش نمیشد وقتی جون خودش رو قسم خوردم؟ای کاش واقعاً ماجرا اون جوری که سپنتا تعریف میکرد بود تا من اینقدر نمی سوختم! اومدم دهن باز کنم و دوباره قسم بخورم تا شاید باورم کنه اما قبل اینکه چیزی بگم دوباره مثل یه مریض سادسیمی ادامه داد:
-وای خدای من! آخه من چقدر میتونم احمق باشم؟ اصلاً تو باورم نمیگنجه که یه بچه به این راحتی منو بذاره سر کار!
نگاهشو ازم گرفت و دوباره و صد باره با عصبانیت دستشو کوبید روی فرمون و بلندتر از هر بار فریاد زد:
-ازت متنفرم لعنتی! از کسی که بازیم میده متنفرم!
برگشت سمت من که ناباورانه نگاهش میکردم و پیش خودم التماس میکردم که ای کاش خواب باشم و وقتی بیدار میشم ببینم کابوسی بیشتر نبوده که اینقدر آزارم داده، و با همون صدای آزار دهنده ش فریاد زد:
-فهمیدی؟
معلوم بود که فهمیدم! فهمیدم بیدارم و اسیر کابوسم! وای که چقدر عذاب آوره بیدار باشی و اسیر تلخترین کابوس زندگیت باشی! بس بود هر چی خرفتی در اوردم! بس بود هر چی سعی کردم آرومش کنم تا با حقیقت کنار بیاد! بس بود هر چی کوتاه اومدم تا هرچقدر دلش خواست با فریادهاش من رو بشکنه و خودشو آروم کنه! اشکامو پاک کردم و برخلاف خودش با صدای خیلی آرومی گفتم:
-خیلی بی منطقی! ای کاش میفهمیدی با حرفا و رفتارت با من و احساسم چی کار کردی!
وقتی حرفم تموم شد بدون اینکه لحظه ای مکث کنم در ماشین رو باز کردم و خیلی سریع پیاده شدم!نفسم دوباره گرفته بود و به سختی بالا می اومد!نفس عمیقی کشیدم و وقتی داشتم درو میبستم گفتم:
-دیگه نمیخوام هیچ وقت،آره هیچ وقت هیچ وقت چشمم بهت بیفته!به آدم بی منطقی مثل تو!
و در ماشین رو کوبیدم تا بلکه کمی خودمو آروم کنم! وقتی پشتمو به ماشین و سپنتا کردم! اشکام روی صورتم سرازیر شد!صدای حرکت وحشتناک ماشین توی گوشم پیچید! وایسادم و سر جام برگشتم و به جای خالی ماشین نگاه کردم!وای خدای من باورم نمیشد که پسنتا بدون اینکه حتی لحظه ای مکث کنه و به فکر این باشه که من رو وسط اتوبان تنها گذاشته گاز ماشین رو گرفته و رفته! حالا میفهمیدم که اون علاوه بر بی منطق بودن آدم فوق العاده بی معرفتی هم هست! باورم نمیشد که دوستم داشته باشه!اگه دوستم داشت اینجوری ولم نمیکرد!به قدری دلم از حرفاش گرفته بود که حد و حساب نداشت!چرا باید اینقدر غیر منطقی با این جریان برخورد کنه؟و بدتر از اون اینکه بی جهت بهم بگه ازم متنفره!مگه چه جرمی مرتکب شده بودم که جزاش این بی انصافی و بی معرفتیش بود؟ دلم بدجوری گرفته بود! یاد آخرین دیدارمون قبل از این اتفاق افتادم! اون روزی که توی کوچه دستامو با محبت گرفته بود و با چشمای مخمور و قشنگش به چشمام خیره شده بود و عاشقونه زمزمه میکرد دوستم داره! صداقت رو توی چشماش میخوندم و حتی لحظه ای به این فکر نمیکردم که امکان داره دروغ گفته باشه! اما گفته ها و رفتار امروزش کاملاً عکس اون روز بود! اون روز عشق رو تو چشماش دیدم و امروز نفرت رو...
از وقتی از سر قرارم با سپنتا برگشته بودم خودمو توی اتاقم زندونی کرده بودم!مامان توی آشپزخونه سخت مشغول بود و مهیار هم داخل اتاقش بود و برخلاف همیشه که ساعت رفت و برگشتم و چک میکرد از اتاقش بیرون نیومده بود و منم از خدا خواسته بوسه تندی از گونه مامان گرفتم و در جواب سوالش که پرسید چرا چشمام قرمزه؟زاد بودن کلر آب و فراموش کردن عینک شنام رو بهونه کردم و به سرعت ازش دور شدم و توی راه پله ها شنیدم که با صدای بلند میگفت:
-محبوب برو حموم و یه دست لباس مناسب بپوش که شب مهمون داریم!
و من هم با همون صدای بلند گفتم:
-کیه مامان؟
و جوابی از سمت مامان شنیده نشد و منم چون بی حوصله بودم پی حرفش رو نگرفتم!اما چند ساعت بعد وقتی هنوز روی تختم دراز کشیده بودم و به سقف اتاقم چشم دوخته بودم مهیار وارد اتاقم شد! بدون اینکه در بزنه! با دیدنش سریع روی تخت نیم خیز شدم و به سرعت دستمو به چشمام کشیدم تا اشکامو پاک کنم!
-ببینم پیشی خانم چرا خودتو اینجا زندونی کردی؟
بی اختیار بینی مو بالا کشیدم و گفتم:
-سرم درد میکنه!
لبه تخت نشست و ذل زد توی چشمام و پرسید:
-این مرواریدا چیه داری هدرش میدی؟
لبخند زدم و گفتم:
-چشمام می سوزه!فکر کنم دارم سرما خوردم!
مهیار یه چشمشو تنگ کرد و با تعجب پرسید:
-گوشام دراز شد؟
و بعد دست کشید به گوش هاش و گفت:
-یعنی عر عر؟
بی اختیار خندیدم و مهیار ادامه داد:
-بچه جون من خودم ذغال فروشم منو سیاه نکن!
سرمو انداختم پایین و چیزی نگفتم:
-اشکالی نداره! هر وقت حس کردی دلت میخواد واسه کسی درد و دل کنی گوشای من همیشه برای شنیدن مشکلات پیشی خشگلم شنواست!
بغلش کردم و سرمو گذاشتم روی سینه پهنش و شروع کردم به گریه کردن! مهیار بدون هیچ حرفی موهای بلندمو نوازش میکرد و حلقه های موهامو بین انگشتاش می پیچید و باز میکرد! هیچ حرفی نمیزد تا من خودمو آروم کنم و از اون احساس خفه کننده نجات پیدا کنم!بعد از مدتی که هق هق هام تبدیل به گریه های آروم تر شد صدای مهیار رو شنیدم که با خنده گفت:
-ببینم دختر چشمات به سد کرج شعبه داره؟
آروم خندیدم که ادامه داد:
-محض رضای خدا موهاتو شونه میکردی اینقدر کرک شده!
-مدلشه خوب...
-چه مدل ضایع ای داره موهات!
بعد منو از خودش جدا کرد و دستشو با عشوه بین موهاش کشید و گفت:
-دلت آب شه ببین چه موهای نازی دارم!
بعد دستشو انداخت زیر موهای خیالی و بلندش و با عشوه قشنگ و خنده دار تکونش و داد و با صدای زیر و زنونه ای گفت:
-وای مردم از این همه قشنگی.
وقتی صدای خنده بلند منو شنید از روی تخت بلند شد و گفت:
-خوب پیشی پاشو دست و صورتتو یه آب بزن منم برم لباسمو عوض کنم که خیس شده!
و بعد به تی شرتش اشاره کرد که خیس شده بود.
وقتی از اتاقم بیرون رفت تازه یادم افتاد که ازش تشکر نکردم و خیلی آروم شده بودم! از روی تخت بلند شدم و لباسام و با یه حوله برداشتم و به سمت حموم رفتم تا با یه دوش آب سرد روحیه م رو بهتر کنم!
حوله رو دور موهام پیچیدم و داخل آینه به صورت سفیدم نگاه کردم و لبخند تلخی زدم و از اتاقم خارج شدم! عقربه های ساعت توی راه پله ها نه شب رونشون میداد! اصلاً یادم نبود که مامان گفت مهمون داریم برای همین با همون لباس راحتی و حوله پیچیده دورسرم پله ها رو پایین رفتم که صدای خنده و صحبت به گوشم رسید! با کمی دقت متوجه شدم صدای خنده صدای کسی نیست جز عمو کیوان! لبمو به شدت به دندون گرفتم و با خودم گفتم:وای خدای من امشب همین یکی رو کم داشتم! با یه فکر سریع روی نوک پا چرخیدم و خیلی آروم سعی کردم پله ها رو همونطور که اومدم پایین برم بالا که صدای آهسته مهیار از پشت سرم بلند شد!
-ناماسته مادمازل!کجا تشریف می برید؟
هر چی فحش بلد بودم و نثار در و دیوار کردم و دوباره برگشتم و از دیدن مهیار که پایین پله ها وایساده بودم با قیافه ای در هم گفتم:
-مهیار جون من سر و صدا نکن بذار برم بالا!
مهیار یه پله اومد بالا و گفت:
-بری بالا که چی بشه؟
-خوب عموینا اینجان!
-ا؟جداً؟خوش اومدن!خوب تو چرا داری در میری؟
چپ چپ نگاهش کردم و گفتم:
-مسخره نشو مهیار حوصله ندارم!
مچ دستمو گرفت و با لحن قاطعی گفت:
-همین الان میای میریم تو سالن!عمو تو رو دیدش زشته برگردی بالا!
از پشت پله ها سرک کشیدم به جایی که بقیه نشسته بودند!عمو داشت نگاهمون میکرد ! بی حوصله و از سر اجبار لبخند زدم و سرمو به حالت احترام تکون دادم و به سمت مهیار چرخیدم و گفتم:
-اینا اینجا چی کار میکنن؟
مهیار اخم کرد و گفت:
-اومدن مهمونی اشکالی داره؟
و بعد بدون اینکه اجازه اظهار نظری بهم بده دستمو کشید و مثل مامان بزرگا کنار گوشم پچ پچ کرد:
-مثل خانمای موقر میای و احوالپرسی میکنی و بعد معذرت خواهی میکنی و میری بالا لباساتو عوض میکنی و زودم برمیگردی فهمیدی پیشی؟
دستمو به زور از بین دستاش جدا کرد و غریدم:
-بله!امر دیگه ای نبود؟
مهیار به قیافه عصبی من لبخند زد و بعد ازم دور شد و با صدای بلند رو به جمع گفت:
-آقایون خانم ها این شما و این هم....
بعد برگشت سمت من و با لبخند و چشمک گفت:
-پیشی هندی ما!
با قدم های شل و ول به سمت جمع رفتم و با صدای بغض آلودی سلام کردم و به زنعمو که اول از همه تو مسیرم بود دست دادم و با اکراه روبروسی کردم! بعد با بابا و که کنار مامان نشسته بود روبوسی کردم و آخر سر نوبت به عمو که دستاشو برای بغل گرفتنم باز کرده بود رسیدم!بغض داشت خفه م میکرد! احساس بد و معذبی داشتم تو بغل عمو! عمو صورتمو بوسید و با شیطنت دستی به حوله روی سرم کشید و گفت:
-چطوری عزیز عمو؟
بغضمو قورت دادم و یواش زمزمه کردم:
-خوبم!
بعد بدون اینکه اجازه حرف دیگه ای به عمو بدم با صدای نیمه بلندی گفتم:پ
-برم لباسمو عوض کنم الان میام!
و با دو از پذیرایی خارج شدم و وقتی به راه پله ها رسیدم بغضم باز شد و شروع به گریه کردم!حس بد عذاب وجدان داشت خفه م میکرد!اصلاً انتظار دیدن عمو و زنعمو رو توی این موقعیت نداشتم! نمیتونستم مثل سابق با عمو راحت باشم و متاقانه توی آغوش امنش برم و با شیطنت سر به سرش بذارم! حالا دیگه ازشون خجالت میکشیدم و یه جورایی از دستشون ناراحت بودم! اونا بودن که طوق اسیری رو به گردن من انداختن تا من الان از رابطه م با سپنتا در عذاب باشم و یه روز خوش نبینم! دلم میخواست اونقدر جرئت داشتم که با فریاد بازخواستشون میکردم و میخواستم که بهشون بگم چه ظلمی در حق من کردن! میخواستم بگم اون از پسرشون که رفته یه جایی و معلوم نیست سرش با کدوم دختر فرنگی گرم شده که اصلاً یاد من بدبخت نمی افتاده و اون وقت من اینجا باید به همه توضیح بدم و هزار تا صغری کبری بچینم تا دست از سرم بردارن و بدونن راضی نیستم به این وصلت نامیمون!اصلاً همش تقصیر این کوروش لعنتیه! خدا بگم چی کارت کنه که منو اسیر خودت کردی! مرده شوره تو ببرن که این طوق رو انداختی گردنم! اصلاً نمی فهمم کی به این احمق گفته که من ازش خوشم میاد که همه جا جار زده من نامزدش م!پاهامو می کوبیدم روی پله ها و با گریه بالا می رفتم!دلم میخواست داد بزنم و هر چی فحش بلدم نثار کوروش لعنتی بکنم که منو بدبخت کرده که الان روم نشه تو چشمای عمو نگاه کنم! عوض داد زدن در اتاقم رو با حرص کوبیدم و خودمو روی تخت انداختم و با مشت و لگد له تخت کوبیدم و اونقدر سرمو توی بالشم فرو بردم که دوباره تنگی نفس به سراغم اومد و مجبور شدم بلند شم و سعی در آروم کردن خودم کنم!
لباس بهتری تنم کردم توی چشمام مداد کشیدم تا قرمزی چشمام توی ذوق نخوره و بعد به خیال خودم که آروم آروم شدم از اتاقم بیرون رفتم!
عمو به محض دیدنم کنار خودش جا برام بازکرد و منم به سمتش رفتم و کنارش نشستم! به محض نشستم صدای زنعمو به گوشم رسید:
-سایه ت سنگین شده محبوبه جون!حالا کوروش نیست تو نباید به عمو و زنعموت سر بزنی؟
حس میکردم صورتم داره گر میگیره! عمو با خنده گفت:
-وای الهی ببین چه خجالتی کشید دخترم!
از این فکر عمو که از شدت خجالت قرمز شدم پوزخند زدم و پیش خودم گفتم که چه زنعمو خوش خیاله که فکر میکنه به خاطر نبودن پسرش به اونجا نمیرم!
-نه زنعمو جون این حرفا چیه؟ شما که میدونید سال دیگه کنکور دارم برای همین دارم خودمو آماده میکنم!
عمو با تشویق به صورتم نگاه کرد و قبل زنعمو گفت:
-آره عزیزم بابا گفت که سخت مشغول درس خوندنی! الهی که موفق باشی! موفقیت تو آرزوی قلبی ماست!
سرمو با خجالت پایین انداختم و از این همه محبت عمو دلم گرفت!ای کاش پای کوروش وسط نبود تا با عشق و مثل سابق عمو رو می بوسیدم و بهش ابراز علاقه میکردم!از کنار عمو بلند شدم و با خجالت به آشپزخونه رفتم تا کمی آب بخورم!
توی آشپزخونه بودم که مامان وارد آشپزخونه شد و با چشم غره پرسید:
-چته محبوبه؟
سرمو بالا گرفتم تا قطره های اشکی که پشت سد چشمام قطار شده بودند بیرون نریزن و در همون حال گفتم:
-یه کم سرم درد میکنه! چیزی نیست!
مامان به سمت قابلمه های غذا رفت و زیر لب غر زد:
-آره جون خودت! فکر کرده من احمقم که حرفاشو باور کنم! من که میدونم روت نمیشه تو چشمای عموت نگاه کنی! معلومه که روت نمیشه! مگر اینکه چقدر وقیح باشی که از عموت حیا نکنی!
بی اختیار گفتم:
-تمومش کن مامان! نه خجالت نیست! هیچ کدومشون رو دوست ندارم!همینا بودن که طوق اسیری رو گردن من انداختن!از دست شما ها هم دلخورم! شماها که منو جزو آدم حساب نکردید و بدون نظرخواهی ازم منو مثل یه کالا فروختنی زدید به نام کسی که هیچ دلبستگی بهش ندارم! همین شماها بودید که برای عزیز کردن خودتون پیش اون یکی منو اسباب تفریحتون کردید! شماها هستید که نفهمید من کالای دستتون نیستم که روم قیمت بذارید و برای محکم تر شدن روابطتون احساساتم رو نادیده بگیرید!
کشیده مامان که توی صورتم نشست! دهنمو بست و نذاشت حرفایی که تو دلم تلنبار شده بود و حالا سر باز کرده بود بیرون بریزه و آروم بشم!
-خفه شو دختره بی حیا! هیچ میفهمی چی داری میگی؟ ما خیر و صلاحت رو میخوایم و تو اونقدر نفهم و خیره سری که این رو نمیفهمی! کوروش بهتری کسی هستش که میتونه آدمی مثل تو رو خوشبخت کنه! بفهم اینو و به جای بچه بازی و افکار احمقانه مثل آدم باش و منطقی فکر کن!
دستمو روی گونه م گذاشته بودم و باورم نمیشد مامان این کار رو باهام کرده باشه! با بغض گفتم:
-چرا شماها منطقی فکر نمیکنید؟ شماها دل ندارید؟احساس ندارید؟
-چرا ماها هم دل داریم هم احساس!اما احساسات ما خام نیست مثل احساسات تو! این راهی که تو پی گرفتی به ترکستانه محبوبه! من مادرتم تو پاره تن منی! با خون دل بزرگت کردم و به اینجا رسوندمت!حالا چطوری بهت اجازه بدم با ندونم کاری هات خودتو بدبخت کنی؟
-بیخودی حرف نزنید مامان!شما منو دوست ندارید!اگه داشتید به جای اینکه سیلی بزنید تو گوشم مثل مادرای دیگه میشستید پای درد و دل دخترتون و میفهمیدید از اون مردی که براش انتخاب کردید دل خوشی نداره!
-اتفاقاً چون دوستت دارم نمیشینم پای درد و دلت !من میدونم تو الان اسیر احساسات زود گذر شدی!همیشه گفتن تب تند زود عرق میکنه! من منطقی برخورد میکنم! ببین محبوبه!این روز رو یادت باشه!من میدونم خیلی زود سرت به سنگ میخوره! خیلی زود!اما امیدوارم اون روز روزی نباشه که هیچ راه جبرانی رو به جا نذاشته باشی!
و بعد بدون اینکه حرفی بزنه از بشقاب هایی که روی میز ناهار خوری گذاشته بود رو برداشت و از آشپزخونه بیرون رفت!نفس عمیقی کشیدم و حرف مامان بی اختیار توی گوشم زنگ زد!(( خیلی زود سرت به سنگ میخوره)) صدای زنعمو رو شنیدم که با مامان حرف میزد و به سمت آشپزخونه می اومد!سریع به سمت روشویی رفتم و صورتم رو شستم!
-دیگه چی کار میکنی محبوب جون!
برگشتم و نگاهش کردم!هر کاری میکردم نمیتونستم لبخند بزنم!حتی یه چیزی مث لبخند روی لبم پدیدار نمیشد!عضله های صورتم سخت منقبض شده بود و حس تکون خوردن نداشتم!
-دعا به جونتون میکنم!
زنعمو ریز خندید و بعد دسته ای از ظرفها رو برداشت تا به اتاق ببره،پیشدستی کردم و ظرفها رو از دستش گرفتم و با همون قیافه عبوس گفتم:
-شما همینجا به مامان کمک کنید من می برمشون!
و بدون هیچ حرف دیگه ای آشپزخونه رو ترک کردم!دلم از دست مامان خیلی گرفته بود!رفتارش پسندیده نبود!از اینکه اونطور توی گوشم زد دلم شکست!یه حسی میگفت من هم زیادی تند رفته بودم!اما من حقیقت رو گفته بودم!اونا با سرنوشت و آینده من بازی کرده بودند بدون اینکه نظر من براشون مهم باشه!
سر میز شام بودیم که بابا رو به زنعمو پرسید:
-زن داداش از کوروش چه خبر؟ آخرین بار کی تماس گرفته؟
زنعمو لبخند تلخی زد و گفت:
-یه مدتی هست که خیلی کم تماس میگیره!
-حتماً درگیر درساشه!
-نه مهیار جان درسا اونقدر سنگین نیست که کوروش و از یاد پدر و مادرش غافل کنه!
عمو برخلاف چند لحظه پیش که با اشتها غذاشو میخورد،با بی میلی قاشقشو توی ظرف غذا پس و پیش کرد و با دلخوری مشهودی گفت:
-دو هفته ای میشه ازش خبر نداریم!سه روز پیش باهاش تماس گرفتم گفت کلاسش داره شروع میشه و بعداً خودش تماس میگیره، اما هنوز همونه که تماس بگیره!
سکوت محضی ایجاد شده بود!حتی صدای قاشق و چنگال هم دیگه نمی اومد!صورت تک تک اعضای حاضر رو از نظرم گذروندم و با لحن خیلی جدی و تلخی گفتم:
-اینکه ناراحتی نداره حتماً اونجا درگیر دخترای مو بلوند و چشم آبی شده که از یاد خانواده ش غافل شده!
صدای برخورد قاشق به بشقاب بلند شد و من به سمت صدا برگشتم و از دیدن زنعمو که با دهن باز از تعجب نگاهم میکرد متوجه شدم قاشق از دستش توی بشقاب افتاده!زیر نگاه ملامت بار و پر از تعجب حاضرین داشتم ذوب میشدم که مهیار با صدای بلندی زد زیر خنده و چند لحظه بعد بقیه هم شروع به خندیدن کردن!تنها کسی که فقط لبخند تلخی روی لبش بود عمو بود که حالا داشت با نگاه مرموزی منو می پایید!
-میبینی عمو!چه میکنه این حسادت با خانما!
و دوباره غش غش خندید!با حرص به مهیار نگاه کردم و لبمو محکم گاز گرفتم تا سرش داد نزنم و آبرو ریزی نکنم! مهیار هنوز می خندید و همه رو به خنده انداخته بود!با نگاهم از مهیار میپرسیدم تو دیگه چرا؟ تو که میدونی هیچ دل خوشی از کوروش ندارم! مگه نمیدونست حسادت فقط زمانی منطقی میشه که به یکی عشق بورزی نه به کسی که ازش متنفری و میخوای سر به تنش نباشه! اونقدر از این فکر که، مهیار هم با ماماینا در انتخاب درست برای من موافق بود،حرصی شدم که قاشقمو توی ظرفم انداختم و با دلخوری به عقب تکیه زدم!عمو هنوز مرموزانه نگام میکرد و زنعمو راحت همراه مامان میخندید! فقط من میفهمیدم که پشت نگاه آروم و بی خیال مامان چه طوفان عصبانیتی به پاست!با چشماش داشت برام خط و نشون می کشید و منو بیشتر عصبی میکرد!
شب بعد از رفتن عموینا خودمو توی اتاقم زندونی کردم و با صدای بلند شروع به گریه کردم! همه پایین بودن و صدای گریه من به گوش کسی نمیرسید!گرچه اگه هم میرسید فایده ای نداشت!انگار همه توی گوشاشون پنبه گذاشته بودن و صدای التماس های منو نمیشنیدم!دلم خیلی پر بود و هر بار با کلافگی جیغ میکشیدم و حرصمو سر بالشم خالی میکردم و با مشت بهش می کوبیدم!ای کاش کسی صدای داد و فریادهامو می شنید و بهشون میگفت مگه زوره؟دوستش ندارم!نمیخوام باهاش ازدواج کنم!ازش بدم میاد!ازش متنفرم!از این سرنوشت اجباری که برام رقم زدید متنفرم! اما افسوس که هیچ کسی جز عروسکای توی اتاقم شاهد عجز و لابه هام نبودن!ای کاش این عروسکا جون داشتن و میتونستن از صاحبشون دفاع کنن!ای کاش کسی بود که ازم دفاع کنه!روی مهیار و مامان که خط قرمز کشیده بودم و بابا هم محال بود با وجود مخالفت مامان لحظه ای دل به دلم بده! از این همه بی کسی دلم وحشتناک گرفته بود!سرمو به دیوار تکیه دادم و با خودم گفتم:چقدر امشب دلم گرفته!این مشکل امشب و تازه ای نیست!مدتهاست که دارم با این مشکل دست و پنجه نرم میکنم!یه چیزی تو وجودم فریاد کشید این ناله ها به خاطر درگیریم با سپنتاست نه اون مشکل لاینحل قدیمی!با یادآوری اینکه سپنتا قدر بی رحمانه باهام رفتار کرده بود گریه هام شدت گرفت و روی تختم دراز کشیدم و دوباره گریه رو از سر گرفتم
دو روزی از اون ماجرا گذشته بود و من درست مث افسرده ها شده بودم و در طول اون دو روز لام تا کام با کسی حرف نزدم حتی مهیار،توی اتاقم میشستم و ساعتها با عروسک خرسی روی تختم حرف میزدم!خودم حس میکردم دیوونه شدم!با صدای هر زنگی از جا میپریدم و به سمت تلفن پرواز میکردم اما دریغ از صدای آشنایی که با من کار داشته باشه یا خبری از سپنتای من برام بیاره!از مژده هم خبری نداشتم و این موضوع بیشتر اذیتم میکرد!لحظه شماری میکردم تا شنبه برسه و بتونم مژده رو ببینم!دوست داشتم کسی باشه که باهاش درد و دل کنم و مث عروسکام ذل نزنه تو چشمامو و نگام کنه! کسی باشه که درکم کنه و با حرفاش آرومم کنه!
ادامه دارد...
------------------------------------
نه همون زمان تو نت تایپ میکنم!رو کاغذ نمینویسم!نقل قول:
اينو همون اولش رو نت تايپ ميكني
يا نه اول رو كاغذ مينويسي بعد مياي ميذاريش رو نت؟
وای تروخدا چرا قسم میدی؟یه جوری شدم!:(نقل قول:
سلام
تو رو خدا بقیشو زود بذار
:31:نقل قول:
سپیده ببین اگه خیلی کارت سخته بیایم کمکت
بلکه کارات کمتر بشه این رو مانو بنویسی هی پیام بازرگانی پخش نکنی
این داستان ادامه داردا!نقل قول:
داستان قشنگی بود...مرسی.
من قسمت نمی دمنقل قول:
وای تروخدا چرا قسم میدی؟یه جوری شدم!:(
ولی لطف کن بقیه اش رو زودتر بذار
ما هم همچنین آیا :31:نقل قول:
داستان قشنگی بود...مرسی.
تشکرات ویژه از سفیده ی جان می شود پیشاپیششش :27:
خیلی خوشحالم این تاپیک رو پیدا کردم.واقعا رمان بسیار زیبایی هستش:40:
این قسمت هم مثل قبلی ها عالی بود
منتظریم ببینیم دیگه قراراه چه بلا هایی بر سر این محبوبه ه بیاری
دیگه برامون عادی شده از وقتی روماناتو میخونیم
هههههههههههه:
واااااااااااي
سپيده جون كم كم بنويس تند تند بنويس
پير شدم تا بخونمش!
رمان های سپیده واقعا خوندن داره. همیشه فوق العاده هستن:40:
مرسی از رمانت
واقعا تحت تاثیر قرار گرفتم
سلام.ممنون از نوشته قشنگت.زیباییش به بیدار کردن احساسی بود که حتی با گذر زمان هم میبینیم جرقه ای میتونه شعله ورش کنه.امیدوارم این شانس رو داشته باشم که ادامش رو زودتر ببینم.
سلام
واقعا زیبا هستش.منتظر قسمت بعدی هستیم.
زود تر بنویس دق کردیم :دی
خب تا اینجا خیلی قشنگ بود.....مطمئنا خیلی قشنگ تر هم میشد....ولی متاسفانه انگار همه سرکاریم.....