مي نويسم از تو
از تو كه سكوت زندگي جاويد مني
از تو كه هميشه همه جا برگهاي خزون زندگيمو جمع مي كني
برگهاي خزوني كه با ديدن تو سبز مي شن
مي نويسم از تو
تو
كه هميشه همه جا ، قلبمو با خودت مي بري
تو
.
.
.
Printable View
مي نويسم از تو
از تو كه سكوت زندگي جاويد مني
از تو كه هميشه همه جا برگهاي خزون زندگيمو جمع مي كني
برگهاي خزوني كه با ديدن تو سبز مي شن
مي نويسم از تو
تو
كه هميشه همه جا ، قلبمو با خودت مي بري
تو
.
.
.
تو
همیشه گفتی که
کشیدن ناز بال پروانه
چیزی جز پروندن رنگ از زیبایی اون نداره
منو آزاد کن از این بند اسارت
میشکنه بال دلم !
.
.
.
نمیدونم چی شد.یا از کجا شروع شد! فقط میدونم من مقصر نیستم.خدایا خدوندا به فریادم برس.دست هایم میلرزد.چه کنم؟باید به پایان خط رسیده باشم.سیاهی نم ناکی چشمانم را گرفته دیگر نمیتوانم خوب ببینم.خدایا خدای من ...من چه کردم؟ولی پشیمان نیستم.فقط میترسم.میسترم.قطرات اشک صورت کبود شده ام را خیس می کردند.دیگر صدایی هم نمیشنیدم.آیا...آیا...آیا...نه ..من هنوز میتوانم بوی آخرین سیگارم را احساس کنم.آه ......حالا دیگر نفس کشیدن برایم غیر...ممکن شده....می ترسم....می ترسم.....خدا....مجبور بودم....آه...............تو...چه زیبا هستی....مادر این تویی؟ مادر؟ .........ویوسف در حالی که بروی تخت خوابش دراز کشیده بود به خواب آبدی رفت.شتافت یوسف به دیار باقی..درحالی که مادرش همان طور که وعده داده بود..به استقبالش آمد........
من از این احساسِ غریبگی نفرت دارم
شاید توام مثل من گرفتاری
شاید تو ام نمیدونی چه احساسی به من داری!!
کلام ِ زینت شده، ازقلب ِ فهم ِ زیبامی آید. هردارویی بهرزخمی ست. وهرزخمی ازپی شمشیری ست: یازبان یا دست شرور. هرآنچه می آید شیطان پنهان است که شکست خواهدخورد. به یادآریم روزی راکه هم مفهوم بود وهم صورت. ومن همچنان به انتظار ایستاده ام... به انتظارپیام آوری بزرگ درعرصه هنر ِ ایران زمین،سرزمین ِ دختر ِ آفتاب.
گفته بودیدکه میتوان نوشته های این تاپیک رانقدکرد.ازین جهت نقل قول کردم.نقل قول:
مردم نمایندگان مجلس را انتخاب میکنندوآنهاقوانین را وضع میکنند. امابایدبه تاییدشورای نگهبان برسد. اعضای شورا :شش حقوقدان وشش فقیه هستند،گروه اول رارییس قوه قضاییه به مجلس پیشنهادمیدهدومجلس بااکثریت آراانتخاب میکند. فقهارانیز رهبرانتخاب میکند. رهبر رامجلس خبرگان واعضای مجلس خبرگان را نیزمردم انتخاب میکنند. این روند قدرت بخشی ست که دموکراسی ِ ماست.
من میگویم دموکراسی این نیست که مردم بتوانندبه هرکه میخواهندقدرت بدهند،دموکراسی آنست که مردم هرگاه که خواستندبتوانند قدرت رابازپس گیرند.
حالا این روند را معکوس کنید.آیامردم میتوانندچیزی راپس بگیرند؟
قلم سیاه خویش را دوست میدارم
قلمی که همه ام نبوده
اما همه ام را میداند
حتی خود نیز خویشم را گم کرده ام
در یاد یاران که دفتری خالی از نوشته ام
.mehdi ©
دوستان شرمنده اگر نوشته هایم خط خطی نیست !! اگر مثل شما قشنگ نیست...چون من نه احساسی دارم که حسی ازش بیرون بیاد...نه مغزی دارم که فکری ازش بیرون بیاد...پس ببخشید...
:40:
هنوز وقتی به تو فکر می کنم ... یاد دستات می افتم ... دستهایی که هر موقع میدیمت می گرفتمشون ... دستهایی که انقدر کوچولو بودن که همیشه توی دست من گم می شدن ... بهم می گفتی تو دستات بزرگه ... دستای من کوچولو نیست که ... راستم میگفتی ...
هنوزم بوی عطرت تو یادمه ... عطری که همیشه دوسش داشتم ... هر وقت می بوسیدمت سرمو نگه میداشتن کنار صورتت تا حسش کنم ...
هنوزم چشمات تو ذهنمه ... مشکیه مشکی ... بار اول که دیدمت ... هنوز یادمه حالت چشمات...
عاشقت شدم ... عاشقم شدی ...
فردای روزی که گفتی عاشقمی، ترکم کردی ... بی دلیل ...
با خودم عهد کردم برای اینکه همیشه تو ذهنم باشی ، حلقه ای که می خواستم شب اون روز بهت بدم رو همیشه تو دستم نگه دارم...
رفتی... تو ترکم کردی ...
هر روز تو فکرت بودم ... یه ماه بعد برگشتی... برگشتی و منم دوباره مثل قبل شدم ... حتی با اینکه گفتی نمیخوای مثل قبل باشی... برا من فقط با تو بودن مهم بود ...
به دو هفته نکشید .. ترکم کردی ... دوباره ... بی دلیل ... دیوانه شدم ... به خودم گفتم اگر دوباره برگرده دیگه قبولش نمی کنم ...
گذشت ... دو سال گذشت ...
ساعت یک نصف شب یکی از روزای خرداد دیدم یه مسیج برام اومد...دیدم اسم تو رو بالاش نوشته ... گفتی ناراحتی ... عهدم با خودم یادم رفت...یادم رفت قرار نبود دیگه بهت محل بدم ... آرومت کردم ... گفتی هیشکی عین تو منو اروم نمی کنه ... خوشحال شدم .. گفتی عاشقمی ... گفتم منم ... گفتی سرنوشتتم ... گفتم مرسی ...
زمان گذشت... یه ماه نشد ... دیدم اینبار من کم آوردم ... دیدم دیگه نمی شه ... عاشقت بودم ... خیلی ... اما در کنارت عذاب می کشیدم ... نمیدونم چرا ... بهت گفتم از هم جدا شیم ... ناراحت شدی ولی مثل همیشه با غرور همیشگیت گفتی باشه ...
رفتی ...
اما هنوزم عاشقتم...هنوز...اما دیگه به باتو بودن فکر نمی کنم ...
انگار رفتی تو خاطرم ... انگار شدی یه جزیی از خودم ...
جزیی که هنوزم که هنوزه ... باهامه ...
عشقو فقط با تو فهمیدم ...
هنوزم یاد دستات می افتم ... دستهایی که انقدر کوچولو بودن که همیشه توی دست من گم می شدن...
:40:
چیزی که در ذهنم است بسیار تاریک و کوتاه است...
هر وقت به یاد آن می افتم خنده ام می گیرد...
گاه فکر می کنم دیوانه شده ام !
اما هنوز هم دلم برایت تنگ می شود...
همه چیز خوب بود...همه چیز عالی بود...
اما ناگهان چیزی شبیه به زلزله ای امد...همه چیز را خراب کرد ...
ما را از هم دور کرد...و دوری را به ما نزدیکتر...
حال تو بیشتر به دوری از من نزدیکی تا به خود من...
ای کاش دور می ماندی...
ای کاش هیچوقت برنمی گشتی...
دیر برگشتی...
زمانی که برگشتی...دیگر من، آن من قبلی نبودم ...
همه چیز از هم پاشید !
تمام شد ...
این بار تو ماندی و همه بی کسی هایت... این بار تو ماندی و همه چیز هایی که زمانی من با آنها تنهای تنها بودم...
این بار تو شدی تنهای تنها !
گاهی به یاد ان دوران می افتم ... باز هم خنده ام می گیرد !
خنده ای تلخ است، اما پشت آن تجربه ایست...
تجربه ای که اگر برنمی گشتی متوجهش نمی شدم...
ای کاش تا آخر یا با من می ماندی...
یا با دوری از من...
کاش خدا هنوز همین نزدیکی بود
کاش حس بودن جاودان خدا توی لحظه ها اینقدر دور نبود
کاش باز بارون میومد تو از بطن پاکیش ظهور میکردی
کاش نوازش نگاههای فرشته وارت تا آخرین تپش حیات ، نبض لحظه هام میشد
کاش هنوزم لمس حضور مهربونت معجزه ای بود واسه بهاری شدن برگ برگ پاییزی وجودم
کاش.....
پی نوشت:
خدا خوب میداند اگر بروی هرگز نمیبخشمش!
میداند اگر نباشی خواهم مرد
میداند.....
اما؛ باز دریغ میورزد!!!!!
اینهمه عظمت نامحدود و اینهمه دریغ نامعلوم!!!!!
یاد دارم در غروبی سرد سرد می گذشت از کوچه ما دوره گرد
داد میزد: کهنه قالی می خرم، دست دوم جنس عالی می خرم
کاسه و ظرف سفالی می خرم،گر نداری کوزه خالی می خرم
اشک در چشمان بابا حلقه بست، عاقبت آهی کشید بغضش شکست
اول ماه است و نان در سفره نیست،
بوی نان تازه هوشش برده بود، اتفاقاً مادرم هم روزه بود
خواهرم بیرون دوید و گفت: آقا سفره خالی می خری؟
عاشقان را دست در دست میبینم
فارغ ز همه دنیا و آدمها
عشق بازی می کنند
از خودم می پرسم:
آنها چه تعبیری ز خوشبختی کنند؟
از خودم می پرسم:
این دو عشق و عاشقی را
تا کجا معنا کنند؟
تا مرگ؟
تا پس از مرگ؟
من چرا عشق را
با مرگ عاشق نابتر میدانم؟
من چرا اینگونه ام؟
من چرا عشق دل خود را
از همه پاک تر میدانم؟
من چرا بین عشق و هوس
یک دیوار بلند ساخته ام؟
من چرا از خودم میپرسم این ها را؟
آری...
سوالهای کودکانه دلم را
پشت گورستان ذهنم
روی قبلیها
خوب دفن میکنم
تا کسی پیدا شود
روز رستاخیز ذهنم را
روی تقویم دلم
خط بزند....
بچه ها شرمنده اولین پست را کامل نخوندم
دیگه از این اشتباهات نمی شه انشاالله
بازم ببخشید
تبعیض چونان تازیانه ای بر پیکرم فرود می آید غم و درد روحم را اسیر خود کرده است و محبت از دادن بوسه ای بر گونه ام دریغ می ورزد
به نظرم اين تاپيك به يه سمت ديگه منحرف شده اما نتونستم بي تفاوت باشم انتظار منجي با يكجا نشستن و تنبلي ما هيچ ارتباطي نداره. يعني اين بهانه خودمونه كه هر مصيبتي برامون اتفاق مي افته دست رو دست مي ذاريم و منتظر اون روز مي مونيم. اما انتظار واقعي يه چيز ديگه است .يعني معصوم منتظر حركت از طرف ماست يعني تا ما خودمون نخوايم اون براي كمك ما نمي ياد و به همين خاطر فرج ايشون اينقدر طول كشيده. منتظر يه وظايفي داره كه يكيش آماده كردن اذهان مردم براي ظهور منجيه . اما ميبينيد كه وضع جامعه چطوريه. بهرحال توي روايات در مورد جوونهاي آخرالزمون خيلي تعريف شده.
اگر کلمه دوستت دارم قيام عليه بندهاي ميان من و توست اگر کلمه دوستت دارم راضي کننده و تسکين دهنده قلب هاست اگر کلمه دوستت دارم پايان همه جدايي هاست اگر کلمه دوستت دارم نشانگر عشق راستين من به توست اگر کلمه دوستت دارم کليد زندان من و توست پس با تمام وجود فرياد ميزنم دوستت دارم
روزي تمام احساسات آدمي گرد هم جمع مي شن و قايم موشک بازي ميکنن ديوانگي چشم ميذاره همه ميرن قايم ميشن تنبلي اون نزديکا قايم ميشه حسادت ميره اون ور قايم ميشه عشق ميره پشت يه گل رز ديوانگي همه رو پيدا مي کنه به جز عشق حسادت عشق رو لو ميده و به ديوانگي ميگه که رفت پشت گل رز عشق نمياد بيرون ديوانگي هرچي صدا ميزنه عشق بيا بيرون ديوانگي هم يه خنجر ور ميداره همينطور رز رو با خنجرش مي زنه تا عشق پيدا بشه يک دفعه عشق ميگه آخ چشمو کور کردی ديوانگي اشک مي ريزه به دست و پاي عشق بهش ميگه من چشم تو رو کور کردم تو هر کاري بگي من انجام ميدم عشق فقط يک چيز از اون می خواد بهش ميگه با من هم درد شو از اون وقت به بعد ديوانگي هم درد عشق کور شد و بس
روزنامه
میخواهیم روزنامهای چاپ کنیم با تیراژ بالا. صاحبامتیازش تو باشی و سردبیرش من.
در صفحهی اجتماعیاش بنویسیم :
صاحبامتیاز و سردبیر هر روز با هم قمار بازی میکنند.
در صفحهی حوادثش بنویسیم :
دختری میوهی ممنوعه را چید. مجازاتش تا ابد همخوابگی با تنهاییست.
در صفحهی آگهی تسلیتش بنویسیم :
کودکی متولد شد. امروز مراسم یادبود نامگذاریش است.
روزنامهی ما صفحهی سیاسیاش خالیست، چرا که ما سواد سیاسی نداریم.
روزنامه را برای همه میفرستیم، حتی برای خدا.
اگر خدا سواد نداشت، برایش میخوانیم. اگر کر بود، برایش با ایما و اشاره میگوییم و اگر کور بود برایش با بریل مینویسیم.
نوشته شده توسط : هومن هاتفی
خورشیدِ پشتِ پنجرهی پلکهای من
من خستهام! طلوع کن امشب، برای من
میریزم آنچه هست برایم، به پای تو
حالا، بریز هستی خود را، به پای من
وقتی تو دلخوشی، همهی شهر دلخوشند
خوش باش، هم به جای خودت، هم به جای من
تو انعکاس ِ من شدهای... کوهها هنوز
تکرار میکنند تو را در صدایِ من
آهستهتر! که عشق ِ تو جُرم است، هیچکس
در شهر نیست باخبر از ماجرای من
شاید که ای غریبه، تو همزاد با منی
من... چهقدر مثل تو هستم! خدای من!
فکرم خوب کار نمی کند.تنها هستم.صدای خدا را نمی شنوم.....
ذوب شدن جسمم را به عینه می بینم.... همه چی ریخته روی سرم.......
شانه هایم سنگینی می کند.احساس تنهایی می کنم.......
چون تنها هستم!
کسی صدایم را نمی شنود.کسی نگاهم را دیده بانی نمی کند.کسی ندایم را گوش جان نمی سپارد.
چون تنها هستم!
قلبم خوب نمی زند...کدر شده...سنگینی می کند...
دستهایم....دلم....
چاهی سراغ دارید؟ نعره هایم می خواهند بیایند.....چون .......
سه شنبه 89/7/27
تهران-پارک طالقانی
[ برای مشاهده لینک ، با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ]
و دنيا
يکی از قفسه های کتابخانه ی من بود
وقتی موهايت را فلسفه می بافتم،
- دکارت دم اسبی ! -
من خودکشی می کنم پس هستم،
و می توانم از فردا
در کتابی که آدم هايش
يک سطر در ميان گریه می کنند،
تا آخر آفتاب بخوابم .
من خودم را از يک کتابخانه ی عمومی امانت گرفته ام
آقا!شما مرگ مرا نديده ايد؟
نديده ايد گوشه ی اين شعر
دستفروشی کتاب هايش را با کمی اسب
حراج گيسوی زنی
که بر زخم ،شيهه می کشيد؟
ديده بود
از توی کتاب زده بود بيرون
و برای فصل بعدی
از مرگ های من يادداشت برداشته بود.
کمکم تفاوت ظریفِ میان نگهداشتن یک دست و زنجیر کردن یک روح را یاد خواهی گرفت. اینکه عشق تکیهکردن نیست و رفاقت، اطمینان خاطر. و یاد میگیری که بوسهها قرارداد نیستند و هدیهها، عهد و پیمان معنی نمیدهند.
و شکستهایت را خواهی پذیرفت، سرت را بالا خواهی گرفت با چشمهای باز با ظرافتی زنانه و نه اندوهی کودکانه و یاد میگیری که همهی راههایت را هم امروز بسازی که خاک فردا برای خیالها مطمئن نیست و آینده امکانی برای سقوط به میانهی نزاع در خود دارد
کم کم یاد میگیری که حتی نور خورشید میسوزاند اگر زیاد آفتاب بگیری. بعد باغ خود را میکاری و روحت را زینت میدهی به جای اینکه منتظر کسی باشی تا برایت گل بیاورد.
و یاد میگیری که میتوانی تحمل کنی… که محکم هستی… که خیلی میارزی.
و میآموزی و میآموزی با هر خداحافظی یاد میگیری
همرنگ گونه های تو مهتابم آرزوست
چون باده ی لب تو می نابم آرزوست.
ای پرده پرده چشم توام باغ های سبز،
در زیر سایه ی مژه ات ، خوابم آرزوست.
دور از نگاه گرم تو ، بی تاب گشته ام
بر من نگاه کن ، که تب وتابم آرزوست.
تا گردن سپید تو گرداب رازهاست
سر گشتگی به سینه ی گردابم آرزوست !
تا وا رهم ز وحشت شب های انتظار
چون خنده ی تو مهر جهانتابم آرزوست. . .
بانو
بانو
حرف هایت را انگار
نه می شنوم ، که مزه مزه می کنم ...
چشم میلغزانم که مبادا کلمات تمام شود و من چیزی جا گذاشته باشم
نقطه ای ، حرفی ، اشاره ای ... مخفی ...
بانو
کی مخاطبت می شوم ؟!
هرگز نمی دانستم که عشق می تواند سکوتی باشد در دل، لحظه ای که زمان از حرکت باز می ایستد و هر آنچه در جستجویش بودم درست اینجا در آغوش من است، فقط منتظر فرصت است تا شروع کند
هرگز نمی دانستم که عشق می تواند آفتابی باشد در چشمان تو، در روزی که شاید آن را ندیده باشی و هر آن چه در جستجویش بوده ام، کلمات نمی توانند بیانش کنند، وقتی که نوازشی فراتر از هر چیز دیگری است؛
شاید هرگز ندانی که چقدر دوستت دارم، ولی از این بابت مطمئن باش بهشت تو اینجاست، اینجاست دفتر زندگانی تو، جایی که در آن من و تو تا ابد می مانیم و در شب تاریک روشنایی را دنبال می کنی و به جایی می روی که عشق باید به آنجا برود و صبحگاه به روی روزی بدیع چشم می گشایی تا تمامی نگرانی هایت دور شوند، شاید هرگز ندانی که چقدر دوستت دارم
تو به هر شعله ي چشمان ترم مي سوزي
بيش از اين گريه مكن
كه بدين غمزدگي بيشترم مي سوزي
من چو مرغ قفسم
تو در اين كنج قفس بال و پرم مي سوزي
گل من گريه مكن
كه در آيينه ي اشك تو غم من پيداست
فطره ي اشك تو داند كه غم من درياست
دل به اميد ببند
نا اميدي كفرست
چشم ما بر فرداست
ز تبسم مگريز
در دندان تو در غنچه ي لب زيباست
گل من گريه مكن
وقتی که دیگر نبود من به بودنش نیازمند شدم
وقتی که دیگر نمیتوانست مرا دوست بدارد من او را دوست داشتم
وقتی که رفت من به انتظار آمدنش نشستم
وقتی او تمام کرد من شروع کردم
وقتی او تمام شد من آغاز شدم
موهایم را رنگ نمی کنم
تا بشناسی ام...
خنده هایم را می فروشم کفش می خرم...
و جلوتر از زمستان برایت شال می بافم...
سایه ام را باد برد
و هیچ کس ندانست که من
دیگر برگ ندارم.
صدای خنده هایم
زندگی را گریه کرد
من زنده ام
این جا
با گونه هایی که شوری اشک را تجربه گر است...
روی صورتم بغض شدی
و شوری ات از چشمهایم که ریخت
دیگر نبودی...
صبح نسبتا زود، بالش و پتو به دست می آیم کنار بخاری دراز می کشم. خواب از سرم پریده. به زمین و زمان فکر می کنم.
به خودم، به آینده ی جاه طلبانه ای که در ذهنم ترسیم کرده ام.
به تو، به آینده ی گرم و خودمانی ای که برای خودت ترسیم کرده ای.
به خودمان، به اینکه قدم زدنمان در خیابان ولیعصر و شادی های بی دلیلمان تنها در خواب های من اتفاق می افتد.
به روزهای انتظاری که از کش آمدن خسته نمی شوند.
به تجدید دیدارهایی که به پلک زدنی می مانند.
.
.
.
خوابم می برد. بیدار که می شوم می بینم اس ام اسی که برایت نوشته بودم در درفت مانده.
خدایا دوستت دارم.
خدایا دوستت دارم و می دانم که این یک حقیقت است.
دروغ نمی گویم چون می دانم ،دورغ دشمنت است.
خدایا هوای من را داشته باش ،چون تو بهترین هوا داری!
خدایا با نور و روشناییت به من بتاب و روشنم کن ،چون نور تو روشن ترین و گرمابخش ترین است.
خدایا لبخند شادی هایم را زیاد و گریه شوقم را بیشتر کن ،
خدایا همراهم باش چون تو بهترین همراهی.
خدایا دوستت دارم.
تا می توانم دوست میدارم و به دشمنی فکر نمی کنم،امیدوارم بقیه هم همینطور باشند.
خدایا به امید تو.
قلم سیاه خویش را دوست میدارم
قلمی که همه ام نبوده
اما همه ام را میداند
حتی خود نیز خویشم را گم کرده ام
در یاد یاران که دفتری خالی از نوشته ام
روي لبخند من اسيد بپاش
و بيا باز هم مرا بخراش
شكل دلخواه تو اگر نشدم
گونه هاي مرا كمي بتراش
به جهنم! كمي مجسمه تر
توي ميدان شهرداري باش
كه ببيني چقدر مرتبطم
به مترسك، به اين حقيقت فاش
دست در دست من و عكس بگير
شب روشن بدون اينكه...فلاش
بك-برگرد توي صورت من
شكل يك مشت، شكل يك پرخاش
ای خدا ذره ای بین مرا ! بس که گفتم حکمتیست پوکیدم تا به کی حکمتت حکمفرماست !
نفهمیدم طمع خوشی .. نفهمیدم زندگی ...
روز خوش بر من حرام است یا که من بر خوشی حرام ..
... بنال ای دل بگو خستم ... خسته حتی از نوشتن
خوره اي كه به جانت افتاده واقعي است؟تنهايي مضحك سكون در فاضلاب درد.ضجر ضجه هاي ضعف به سستي قلبي سرد بدل شد.رنگ باختن تدريجي همه ي رنگ ها چقدر سخت است.چقدر سخت است از زندگي سيلي روي گونه هايت را هم حس نكني.درد من...تنها مرهم قلب سرد ضعيف خسته اي باقي بمان
متاسفم واسه سازنده تاپیک و حتی ناظر انجمن ادبیاتتتتتتتتت
که مطالب وبلاگها رو اینجا به اسم خودشون درج کردن
واقعا خجالت نمیکشین ؟؟؟؟؟؟؟؟؟ این کار کم از دزدی نداره ....
من از دیروز دارم اینجارو میخونم و مقایسه میکنم با بعضی وبلاگا که نویسند ش روحش خبر نداره که یکی به اسم خودش درج کرده
حداقل اسم وبلاگ و عنوانش رو درج کنین
نمونه ش این پستو این وبلاگکد:http://www.forum.p30world.com/showpost.php?p=4301104&postcount=8
کد:http://kolbeye-aramesh.blogsky.com/category/cat-1/page/3/
یا این پستو این وبلاگکد:http://www.forum.p30world.com/showpost.php?p=4466754&postcount=73
یا این وبلاگ و این پستکد:http://negahe-baroon20.blogfa.com/8904.aspx
وکد:http://untouchable.blogfa.com/post-72.aspx
و خیلیای دیگهکد:http://www.forum.p30world.com/showpost.php?p=4479881&postcount=75
اولین پست از سازنده تاپیک اینکه که مطالب از خودتون باشه ولی جالبه که خودشم مقصره
و حتی ناظر این انجمن که معلوم نیس چه جوری ناظر شده
اگه با کپی پیست کردن میشه ناظر شد خب منم مشتاق این پستم
جالبه بهتون بگم که من پستای تاپیک های کتاب که در مورد توضیح کتاب و حتی یه جمله از کتاب که تو انجمنه رو میخوندم دیدم بازم
همین دوستان کپی کردن از وبلاگهااااااا
میتونم واستون بازم بزارم
بابا خیلی زحمت میکشین واسه انجمنننن چقدر بار این انجمن رو بالا میبرین با کپی کردن ها
دوست عزیز اولین لینکی که گذاشتی باز کردم دیدم پست ناظر فهمیدم یه کاسه ای زیر نیم کاسست و کلا همه چی دستگیرم شد!!!:13:نقل قول:
دوست عزیز تو که میخوای آشوب به پا کنی حداقل یکم خلاقیت به خرج بده!!! : دی
اومدی تو لینک اول پست ناظر گذاشتی با یه وبلاگ دیگه اگه یکم تاریخ سرت بشه و فرق میلادی با شمسی بفهمی به سادگی میتونی حساب کنی این نوشته هارو خانم ناظر تو تاریخ 10/10/2009 تو سایت گذاشته و وبلاگی که قرار دادی تو تاریخ 26/1/2010 این مطلب نوشته این یعنی کی کپی کرده؟؟؟ :13:
به خاطر همین من دیگه به خودم زحمت ندادم بقیه لینکاتو بخونم!:20:
شایدم تو راست میگی ناظر انجمن یه قهوه میخوره میره گذشته این مطالبو سرچ میکنه بعد میاد اینجا میذاره : دی:31:
هدفت هم یکی از این موارد 1- بی کفایت جلوه دادن ناظر انجمن 2- به آشوب کشاندن تاپیک
که با این حرفت تابلو شد فقط میخواستی ناظرانجمن ادبیات تخریب کنی که فکر نکنم بتونی !!! : دینقل قول:
و حتی ناظر این انجمن که معلوم نیس چه جوری ناظر شده
اگه با کپی پیست کردن میشه ناظر شد خب منم مشتاق این پستم
متاسفانه یا خوشبختانه ناظرانجمن ادبیات هیچ توهینی و بی احترامی به بقیه نمیکنه و نوشته هایی هم که قرار میده جزو زیباترین نوشته های انجمن ادبیات :46:
دوست عزیز
چه طرز برخورده؟
اصولا عادت دارید نرسیده همه چیز رو میبرید زیر سوال؟
مساله کاملا روشنه
تاپیکی ایجاد شده برای قرار دادن نوشته های شخصی
حالا اینکه یه نفر به شعور خودش و مخاطبش توهین میکنه و مطلبی رو از وبلاگی کپی میکنه تقصیر بنده یا ناظر انجمن یا زننده ی تاپیکه؟ ناظر وظیفه نداره تک تک پست ها رو با وبلاگ های موجود چک کنه، اصلا به نظرتون این کار منطقیه؟!
تازه با فرض اینکه از وبلاگ کپی شده باشه و وبلاگ از اینجا کپی نکرده باشه!
من تعدادی پست ترجمه تو این انجمن دارم که با یه سرچ کوچیک تو تعداد زیادی وبلاگ میتونید پیداشون کنید بدون ذکر منبع ; )
هر موقع پستی دیده بشه که من و دوستانم بدونیم صاحب اثر شخص دیگری ست حتما پست مذکور پاک شده و با ارسال کننده ی پست برخورد میشه
بر چه اساسی ؟!نقل قول:
اولین پست از سازنده تاپیک اینکه که مطالب از خودتون باشه ولی جالبه که خودشم مقصره
شما حق ندارید به این سادگی زحمات یک کاربر قدیمی که بسیار هم برای انجمن زحمت میکشند رو زیر سوال ببریدنقل قول:
و حتی ناظر این انجمن که معلوم نیس چه جوری ناظر شده
در صورت ادامه ی لحن توهین آمیزتون اخطار خواهید گرفت!
بی دلیل جو سازی نکنید لطفانقل قول:
اگه با کپی پیست کردن میشه ناظر شد خب منم مشتاق این پستم
جالبه بهتون بگم که من پستای تاپیک های کتاب که در مورد توضیح کتاب و حتی یه جمله از کتاب که تو انجمنه رو میخوندم دیدم بازم
همین دوستان کپی کردن از وبلاگهااااااا
میتونم واستون بازم بزارم
بابا خیلی زحمت میکشین واسه انجمنننن چقدر بار این انجمن رو بالا میبرین با کپی کردن ها
این مساله به هیچ عنوان قابل بررسی نیست که اگر باشه باید به تعداد کاربران ناظر باشه برای چک کردن کپی بودن یا نبودن پست ها
این لحن نامناسبتون رو میگذارم به حساب جدید بودنتون ; )
اگر موردی هست با حفظ ادب و احترام (!) با من یا ناظر انجمن در میان بگذارید تا به موضوع به طور جزئی رسیدگی بشه
موفق باشید
خانوم محدثه اینقدر زود قضاوت نکن من کاربر جدید نیستم از سال 2007 میام تو این انجمن
حالا اگه نام کاربریم جدیده دلیل بر جدید بودنم نیس چون همه رو میشناسم کم و بیش
در ضمن اقا امیر شما بهتره تو همون انجمن اموزش عالی فعالیت خودتو کنی که یه دفعه میای اینجا و وکیل مدافع همه میشی
صحبت من اینه چرا کاربر فعال انجمن ادبیات و ناظر ادبیات خودشون قوانین رو رعایت نمیکنن !
خودتون میدونین این روزا خیلی وبلاگها تو زمینه کتاب و شعرفعالیت میکنن و اثار خودشونو ارائه میکنن
ولی متاسفانه برخی دوستان برای کاربر فعال شدن و پستهاشون ناچار به کپی پیست میشن
بازم میتونم وبلاگایی که در زمینه کتاب هستن و معرفی کتاب داشتن رو معرفی کنم که بعضی دوستان تو پستاشون کپی کردن
موافقین ؟ اینجوری حداقل بهتون ثابت میشه که من دروغ نمیگم واستون تو پیغام خصوصی میزارم خانوم کارین
نقل قول:
اول مدرک بیارید بعد همه رو ببرید زیر سوال
طبق کدوم مدرک ناظر یا کاربر فعال کدوم قانون رو رعایت نکرده؟!!
در ضمن شما که به قول خودتون از 2007 ـه میاید انجمن هنوز نحوه ی برخورد درست رو یاد نگرفتید؟ که اگر موردی بود جای جنجال به پا کردن در تاپیک با مدیر و ناظر بخش مربوط در میان بگذارید؟
در هر حال منتظر پیغام خصوصی تون هستم
امیدوارم حرفاتون صحت داشته باشه در غیر این صورت مجبورم جور دیگه ای برخورد کنم!