منصور حلاج آن نهنگ دريا**کز پنبهي تن دانهي جان کرد جدا
روزيکه انا الحق به زبان ميآورد***منصور کجا بود؟ خدا بود خدا
Printable View
منصور حلاج آن نهنگ دريا**کز پنبهي تن دانهي جان کرد جدا
روزيکه انا الحق به زبان ميآورد***منصور کجا بود؟ خدا بود خدا
امشب مي جام یكمني خواھم كرد
خود را به دو جام مي غني خواھم كرد
اول سه طلاق عقل و دین خواھم داد
پس دختر رز را بزني خواھم كرد
در آتش خویش چون دمی جوش کنم***خواهم که دمی تو را فراموش کنم
گیرم جانی که عقل بیهوش کـــــــند***در جام درآیی و تو را نوش کنــــــم
من بي مي ناب زیستن نتوانم
بي باده، كشید بار تن نتوانم
من بنده آن دمم كه ساقي گوید:
.یك جام دگر بگیر و من نتوانم
تکراری بود!نقل قول:
مي نوش كه عمر جاوداني اینست
خود حاصلت از دور جواني اینست
ھنگام گل و مل است و یاران سر مست
.خوش باش دمي، كه زندگاني اینست
تویی آن شکرین لب یاسمین بر***منم آن آتشین دل دیدگان تر
از آن ترسم که در آغوشم آیــی***گدازد آتـــــشت بر آب شکر
رضا به داده بده وز جبين گره بگشاي***که بر من و تو در اختيار نگشادست
مجو درستي عهد از جهان سست نهاد***که اين عجوز عروس هزاردامادست
ته که نوشم نه ای نیشم چرایی***ته که یارم نه ای پیشم چرایی
ته که مرهم نه ای بر داغ ریـشم***نمک پاش دل ریشــــم چرایی
يار آن بود که مال و تن و جان فدا کند***تا در سبيل دوست به پايان برد وفا
ديگر عمر که لايق پيغمبري بدي****گر خواجهي رسل نبدي ختم انبيا
از باده لعـــــــل نــاب شد گوهـــــــر ما***آمد به فغـــان زدست ما ســـــاغر ما
از بس که همی خوریم می بر سر می***ما در سر می شدیم و می در سر ما
اسب طلب کرد و تفنگ و فشنگ***تاخت به صحرا پی نخجیر و رنگ
رفت کند هرچه مرال است و میش***برخی بازوی توانای خویش
ایرج میرزا
شدستم پیرو برنایی نمانده***به تن توش و توانایی نمانده
بمو واجی برو آلاله ای چین***چرا چینم که بینــای نمانده
هم مظهر علم لایزالی ماییم
هم مظهر سرّ ذوالجلالی ماییم
هم آینه ی ذات کز او ظاهر شد
اوصاف جلالی و جمالی ماییم
من ھیچ ندانم كه مرا آنكه سرشت
از اھل بھشت كرد، یا دوزخ زشت
جامي و بتي و بربطي بر لب كشت
این ھر سه مرا نقد و ترا نسیه بھشت
تا می نشوی ز خویشتن واحد و فرد
تحصیل مراد خویش نتوانی کرد
دوران جھان بي مي و ساقي ھیچ است
بي زمزمة ناي عراقي ھیچ است
ھر چند در احوال جھان مينگرم
حاصل ھمه عشرت است و باقي ھیچ است
تا کی زنی لاف از عمل،بتخانه در زیر بغل
ای ساجد و عابد شده دائم،ولی اصنام را
بی آن قد همچون الف،لامی شد از غم قامتم
پیچیده کی بینم شبی با آن الف این لام را؟
نسیمی
این قافله عمــــر عجب میگــــــــذرد***دریاب دمی که با طــرب میگذرد
ساغی غم فردای حریفان چه خوری***پیش آر پیاله را که شب میگذرد
در خمارم ساقیا جام جمی می بایدم
محرم همدم ندارم،همدمی می بایدم
نفخه ی روح القدس دارد نسیمی در نفس
ای که میگویی مسیح مریمی می بایدم
نسیمی
من ظاهر نیستی و هستی دانــم***من باطن هر فراز وپستی دانـم
با این همه از دانش خود شرمم باد***گر مرتبه ای ورای مستی دانم
من مظهر نطق و نطق حق ذات من است
در هر دو جهان صدای اصوات من است
از صبح ازل هر آنچه تا شام ابد
آید به وجود و هست ذرات من است
نسیمی
تشویر بتان از رخ رخشان تو خاســت***تسکین روان از لب خندان تو خاست
هرچند دوای جان ز مرجان تو خاست***درد دل من ز درد دندان تو خاســـــت
ترکیب طبایع چون به کام تو دمی است
رو شاد بزی اگر چه بر تو ستمی است
با اهل خرد باش که اصل تن تو
گردی و نسیمی و غباری و دمی است
خیام
تا یار عنان به باد و کشتی داده است***چشمم ز غمش هـــزار دریا زاده است
او را و مرا چه طرفه حال افتاده است***من باد به دست و او به دست باد است
ترکیب پیاله ای که در هم پیوست
بشکستن آن روا نمیدارد مست
چندین سر و پای نازنین از سر و دست
از مهر که پیوست و به کین که شکست
خیام
تا در لب تو شهد سخنور باشـــد*** نشگفت اگر شهد تب آور باشد
شاید که تب تو حسن پرور باشد*** خورشید به تب لرزه نکوتر باشد
در کار غم عشق تو،دانی که کند سر؟
آن عاشق سرگشته که از کار نترسد
اندیشه ندارم ز رقیبان بد اندیش
پروانه ی دلسوخته از نار نترسد
نسیمی
دست و دل ما هر چه تهی تر خوش تر***و آزادی دل ز هر چه خوش تر خوش تر
عیش خوش مفلسانه یک چشـم زدن***از حشمـــــت صد هزار قیصر خوش تر
رخ مپوشان زمن ای سوخته صد بار چو شمع
شوق روی تو ،به یک شعله چو پروانه مرا
نسیمی
ای جان جهان جان و جهان باقی نیست***جز عشق قدیم شاهد و ساقی نیست
بر کعبه نیستـــــــــــی طوافـــــی دارد***عاشق چو ز کعبه است آفاقی نیســت
تو کز شراب حقیقت هزار خُم داری
به یک پیاله من خاکسار را دریاب
صائب
بسیار بگشتیم به گرد درو دشت***وندر همه آفاق بگشتیم به گشــت
کس را نشنیــدیم که آمد زین راه***یعنی همه رفتند و یکی باز نگشت
تا نگردی آشنا زین پرده رمزی نشنوی
گوش نامحرم نباشد جای پیغام سروش
شش جهت را میکنی از روی خود آیینه زار
نیست از دیدار خود از بس شکیبایی تو را
صائب
ای از تو آبستن چمن و ای از تو خندان باغ ها***ای نوبهار عاشقان داری خبر از یار ما
آیم از خاک به محشر چو سبو دست به دوش
گر چنین گردش چشم تو کند مست مرا
صائب
ای دل غمدیده حالت به شود دل بد مکن ****وین سر شوریده باز اید بسامان غم مخور
گربهار عمر باشد با زبر تخت چمن ****** چتر گل درسرکشی ای مرغ خوشخوان غم مخور
فکر کنم حافظ بود
رشته ی نسبت ما و تو رسا افتاده است
گرهی نیست در آن زلف که در کارم نیست
صائب
تا دوستی مادر بر قابله دارم **** کو مستمعی طالب؟تا وقت سخن گفتن
اندر سر او سری زین مسعله اندازم *** چون او حدی از مستی سر برنکنی از من
اوحدی مراغه