-
حکايت39
كنيزكى از اهالى چين را براى يكى از شاهان به هديه آوردند.شاه در حال مستى خواست با او آميزش كند. او تمكين نكرد. شاه خشمگين شد و او را به غلام سياهى بخشيد.
آن غلام سياه به قدرى بدقيافه بود كه لب بالايش از دو طرف بينيش بالاتر آمده بود و لب پايينش به گريبانش فرو افتاده بود، آن چنان هيكلى درشت و ناهنجار داشت كه صخرالجن از ديدارش مى رميد و عين القطر از بوى بد بغلش مى گنديد:
تو گويى تا قيامت زشترويى
بر او ختم است و بر يوسف نكويى
چنانكه شوخ طبعان لطيفه گو مى گويند:
شخصى نه چنان كريه منظر
كز زشتى او خبر توان داد
آنكه بغلى نعوذ باالله
مردار به آفتاب مرداد
اين غلام سياه كه در آن وقت هوسباز و پرشهوت بود، همان شب با آن كنيز آميزش كرد. صبح آن شب ، شاه كه از مستى بيرون آمده بود، به جستجوى كنيز پرداخت . او را نيافت . ماجرا را به او خبر دادند. او خشمگين شد و فرمان داد كه غلام سياه را با كنيز محكم ببندند و بر بالاى بام كوشك ببردن و از آنجا به قعر دره گود بيفكنند.
يكى از وزيران پاك نهاد دست شفاعت به سوى شاه دراز كرد و گفت : غلام سياه بدبخت را چندان خطايى نيست كه درخور بخشش نباشد، با توجه به اينكه همه غلامان و چاكران به گذشت و لطف شاه ، خو گرفته اند.
شاه گفت : اگر غلام سياه يك شب همبسترى با كنيز را، تاءخير مى انداخت چه مى شد؟ كه اگر چنين مى كرد، من خاطر او را به عطاى بيش از قيمت كنيز، شاد مى نمودم .
وزير گفت : اى پادشاه روى زمين ! آيا نشنيده اى كه :
تشته سوخته در چشمه روشن چو رسيد
تو مپندار كه از پيل دمان انديشد
ملحد گرسنه در خانه خالى برخوان
عقل باور نكند كز رمضان انديشد
شاه از اين لطيفه فرح بخش وزير، خوشش آمد و به او گفت : اكنون غلام سياه را بخشيدم ، ولى كنيزك را چه كنم ؟
وزيرگفت : كنيزك را نيز به غلام سياه ببخش ، زيرا نيم خورده او شايسته و سزاوار او است .
هرگز آن را به دستى مپسند
كه رود جاى ناپسنديده
تشنه را دل نخواهد آب زلال
نيم خورده دهان گنديده
-
حکايت40
اسکندر رومی را پرسيدند : ديار مشرق و مغرب به چه گرفتی که ملوک پيشين را خزاين و عمر و ملک و لشکر بيش ازين بوده است و ايشان را چنين فتحی ميسر نشده ؟ گفتا: به عون خدای عزوجل ، هر مملکتی را که گرفتم رعيتش نيازردم و نام پادشاهان جز بنکويی نبردم.
بزرگش نخوانند اهل خرد
كه نام بزرگان به زشتى برد
-
حکايت41
يکی از بزرگان گفت : پارسايی را چه گويی در حق فلان عابد که ديگران در حق وی بطعنه سخنها گفته اند ؟ گفت بر ظاهرش عيب نمی بينم و در باطنش غيب نمی دانم .
هر كه را، جامه پارسا بينى
پارسا دان و نيك مرد انگار
ور ندانى كه در نهانش چيست
محتسب را درون خانه چكار؟
-
حکايت42
درويشی را ديدم سر بر آستان کعبه همی ماليد و می گفت : يا غفور و يا رحيم - تو دانى كه از ظلوم و جهول چه آيد؟
عذر قصير خدمت آوردم
كه ندارم به طاعت استظهار
عاصيان از گناه توبه كنند
عرفان از عبادت استغفار
عابدان جزای طاعت خواهند و بازرگانان بهای بضاعت . من بنده اميد آورده ام نه طاعت بدريوزه آمده ام نه بتجارت . اصنع بى ما انت اهله.
بر در كعبه سائلى ديدم
كه همى گفت و مى گرستى خوش
من نگويم كه طاعتم بپذير
قلم عفو بر گناهم كش
-
حکايت43
عبدالقادر گيلانى را رحمه الله عليه ، در حرم کعبه روی بر حصبا نهاده همی گفت :
خدايا! ببخشای ، وگر هر آينه مستوجب عقوبتم در روز قيامتم نابينا برانگيز تا در روی نيکان شرمسار نشوم .
روى بر خاك عجز مى گويم
هر سحرگه كه باد مى آيد
اى كه هرگز فراموشت نكنم
هيچت از بنده ياد مى آيد؟
-
حکايت44
دزدی به خانه ی پارسايی درآمد. چندان که جست چيزی نيافت . دلتنگ شد . پارسا خبر شد ، گليمی که بر آن خفته بود در راه دزد انداخت تا محروم نشود.
شنيدم كه مردان راه خداى
دل دشمنان را نكردند تنگ
تو را كى ميسر شود اين مقام
كه با دوستانت خلافست و جنگ
مودت اهل صفا چه در روی و چه در قفا . نه چنان کز پست عيب گيرند و پيشت بيش ميرند.
هر كه عيب دگران پيش تو آورد و شمرد
بى گمان عيب تو پيش دگران خواهد بر
-
حکايت45
تنی چند از روندگان متفق سياحت بودند و شريک رنج و راحت . خواستم تا مرافقت کنم موافقت نکردند. اين از کرم اخلاق بزرگان بديع است روی از مصاحبت مسکينان تافتن و فايده و برکت دريغ داشتن که من در نفس خويش اين قدرت و سرعت می شناسم که در خدمت مردان يار شاطر باشم نه بار خاطر.
يکی زان ميان گفت : ازين سخن که شنيدی دل تنگ مدار که درين روزها دزدی بصورت درويشان برآمده ، خود را در سلک صحبت ما منتظم کرد.
چه دانند مردان كه در خانه كيست ؟
نويسنده داند كه در نامه چيست ؟
از آنجا که سلامت حال درويشان ، است گمان فضولش نبردند و به ياری قبولش کردند.
صورت حال عارفان دلق است
اين قدر بس كه روى در خلق است
در عمل كوش و هر چه خواهى پوش
تاج بر سر نه و علم بر دوش
در قژاكند مرد بايد بود
بر مخنث سلاح جنگ چه سود؟
روزی تا به شب رفته بوديم و شبانگه به پای حصار خفته که دزد بی توفيق ابريق رفيق برداشت که به طهارت می رود و به غارت می رفت.
پارسا بين كه خرقه در بر كرد
جامه كعبه را جل خر كرد
چندانکه از نظر درويشان غايب شد به برجی رفت و درجی بدزديد . تا روز روشن شد آن تاريک مبلغی راه رفته بود و رفيقان بی گناه خفته . بامدادان همه را به قلعه درآوردند و بزدند و به زندان کردند . از آن تاريخ ترک صحبت گفتيم و طريق عزلت گرفتيم و اسلامة فى الوحده.
چو از قومى ، يكى بى دانشى كرد
نه كه را منزلت ماند نه مه را
شنيدستى كه گاوى در علف خوار
بيالايد همه گاوان ده را
گفتم سپاس و منت خدای را عزوجل که از برکت درويشان محروم نماندم . گرچه بصورت از صحبت وحيد افتادم . بدين حکايت که گفتی مستفيد گشتم و امثال مرا همه عمر اطن نصيحت به کار آيد .
به يك ناتراشيده در مجلسى
برنجد دل هوشمندان بسى
اگر بركه اى پر كنند از گلاب
سگى در وى افتد، كند منجلاب
-
حکايت46
زاهدی مهمان پادشاه شد، چون به طعام بنشستند کمتر از آن خورد که ارادت او بود و چون به نماز برخاستند بيش از آن کرد که عادت او تا ظن صلاحيت در حق او زيادت کنند.
ترسم نرسی به کعبه ای اعرابی
کاين ره که تو می روی به ترکستان است
چون به مقام خويش آمد سفره خواست تا تناولی کند. پسری صاحب فراست داشت گفت : ای پدر باری به مجلس سلطان در طعام نخوردی؟ گفت : در نظر ايشان چيزی نخوردم که بکار آيد . گفت : نماز را هم قضا کن که چيزی نکردی که بکار آيد.
اى هنرها گرفته بر كف دست
عيبها برگرفته زير بغل
تا چه خواهى گرفتن اى مغرور
روز درماندگى به سيم دغل
-
حکايت 47
ياد دارم كه ايام طفوليت ، بسيار عبادت مى كردم و شب را با عبادت به سر مى آوردم . در زهد و پرهيز جديت داشتم . يك شب در محضر پدرم نشسته بودم و همه شب را بيدار بوده و قرآن مى خواندم ، ولى گروهى در كنار ما خوابيده بودند، حتى بامداد براى نماز صبح برنخاستند. به پدرم گفتم : از اين خفتگان يك نفر برخاست تا دور ركعت نماز بجاى آورد، به گونه اى در خواب غفلت فرو رفته اند كه گويى نخوابيده اند بلكه مرده اند.
پدرم به من گفت : عزيزم ! تو نيز اگر خواب باشى بهتر از آن است كه به نكوهش مردم زبان گشايى و به غيبت و ذكر عيب آنها بپردازى .
نبيند مدعى جز خويشتن را
كه دارد پرده پندار در پيش
گرت چشم خدا بينى ببخشند
نبينى هيچ كس عاجزتر از خويش
-
حکايت48
يكى از بزرگان را به محفلی اندر همی ستودند و در اوصاف جميلش مبالغه می کردند. سربرآورد و گفت : من آنم که من دانم.
شخصم به چشم عالميان خوب منظر است
وز خبث باطنم سر خجلت فتاده پيش
طاووس را به نقش و نگارى كه هست خلق
تحسين كنند و او خجل از پاى زشت خويش
-
حکايت49
يكى از صلحای لبنان كه مقامات او ميان عرب به مشهور ، به جامع دمشق درآمد، برکه حوض كلاسه رفت طهارت همی ساخت، ناگاه پايش لغزيد و به داخل آب افتاد و با رنج بسيار از آب نجات يافت . مشغول نماز شد، پس از نماز يكى از اصحاب نزدش آمد و گفت : مشكلى دارم ، اجازت دهی.
مرد صالح گفت :آن چيست؟
او گفت : به ياد دارم كه شيخ بر روى درياى روم راه رفت و قدمش تر نشد، ولى براى تو در حوض كوچك حالتى پيش آمد؟ نزديك بود به هلاكت برسى ؟
مرد صالح پس از فكر و تامل بسيار به او گفت : آيا نشنيده اى كه خواجه عالم ، سرور جهان رسول خدا صلى الله عليه و آله فرمود:
لى مع الله وقت لا يسعنى فيه ملك مقرب ولا نبى مرسل :
مرا با خدا وقتى هست كه در آن وقت آن چنان يگانگى وجود دارد كه فرشته ويژه و پيامبر مرسل در آن نگنجند.
ولى نگفت على الدوام هميشه بلكه فرمود: وقتى از اوقات . آن حضرت در يك وقت چنين فرمود كه جبرئيل و ميكائيل به حالت او راه ندارند ولى در وقت ديگر با همسران خود حفصه و زينب ، دمساز شده ، خوش مى گفت : و مى شنيد.
مشاهدة الابرار بين التجلى و الاستتار:
مشاهده و ديدار نيكان ، بين آشكارى و پوشيدگى است .
مشاهده الابرار بين التجلی و الاستار. می نمايد و می ربايند.
ديدار می نمايی و پرهيز می کنی
بازار خويش و آتش ما تيز مى كنى
اشاهد من اهوی بغير وسيله
فيلحقنی شان اضل طريقا
-
حکايت50
يكى پرسيد: از آن گم كرده فرزند
كه اى روشن گهر پير خردمند
ز مصرش بوى پيراهن شنيدى
چرا در چاه كنعانش نديدى ؟
بگفت : احوال ما برق جهان است
چرا در چاه كنعانش نديدى ؟
گهى بر طارم اعلى نشينيم
گهى بر پشت پاى خود نبينيم
اگر درويش در حالى بماندى
سر و دست از دو عالم بر فشاندى
-
حکايت51
در جامع بعلبك بودم .يك روز چند كلمه به عنوان پند و اندرز براى جماعتى كه در آنجا بودند، مى گفتم ، ولى آن جماعت را پژمرده دل و دل مرده و بى بصيرت يافتم كه آن چنان در امور مادى فرو رفته بودند كه در وجود آنها راهى به جهان معنويت نبود. ديدم كه سخنم در آنها بى فايده است و آتش سوز دلم ، هيزم تر آنها را نمى سوزاند. تربيت و پرورش آدم نماهاى حيوان صفت و آينه گردانى در كوى كورهاى بى بصيرت ، برايم ، دشوار شد، ولى همچنان به سخن ادامه مى دادم و در معنويت باز بود. سخن از اين آيه به ميان آمد كه خداوند مى فرمايد:
و نحن اقرب اليه من حبل الوريد:
و ما از رگ گردن ، به انسان نزديكتريم .
دوست نزديكتر از من به من است
وين عجبتر كه من از وى دورم
چه كنم با كه توان گفت كه دوست
در كنار من و من مهجورم
من از شرا باين سخن مست و فضاله قدح در دست که رونده ای برکنار مجلس گذر کرد و دور آخر در او اثر کرد و نعره ای زد که ديگران به موافقت او در خروش آمدند و خامان مجلس بجوش.گفتم:
اى سبحان الله ! دوران باخبر، در حضور و نزديكان بى بصر، درو!
فهم سخن چون نكند مستمع
قوت طبع از متكلم مجوى
فسحت ميدان ارادت بيار
تا بزند مرد سخنگوى گوى
-
حکايت52
شبى در بيابان مكه از بی خوابی پای رفتنم نماند . سربنهادم و شتربان را گفتم : دست بدار از من .
پاى مسكين پياده چند رود؟
كز تحمل ستوده شد بختى
تا شود جسم فربهى لاغر
لاغرى مرده باشد از سختى
ساربان گفت : اى برادر! حرم در پيش است و حرامى در پس . اگر رفتى ، بردى و گر خفتى مردى .
خوش است زير مغيلان به راه باديه خفت
شب رحيل ، ولى ترك جان ببايد گفت
-
حکايت53
پاسايی را ديدم بر کنار دريا که زخم پلنگ داشت و به هيچ دارو به نمی شد. مدتها در آن رنجور بود و شکر خدای عز وجل علی الدوام گفتی . پرسيدندش که شکر چه می گويی ؟ گفت : شکر آنکه به مصيبتی گرفتارم نه به معصيتی.
اگر مرا زار به كشتن دهد آن يار عزيز
تا نگويى كه در آن دم ، غم جانم باشد
گويم از بنده مسكين چه گنه صادر شد
كو دل آزرده شد از من غم آنم باشد
-
حکايت54
درويشی را ضرورتی پيش آمد، گليمى را از خانه يكى از پاك مردان دزديد. قاضى فرمود تا دستش بدر کنند.
صاحب گليم شفاعت کرد که من او را بحل کردم.
قاضى گفت : به شفاعت تو حد شرع فرو نگذارم.
صاحب گليم گفت : اموال من وقف فقيران است ، هر فقيرى كه از مال وقف به خودش بردارد از مال خودش برداشته ، پس قطع دست او لازم نيست .
قاضى از جارى نمودن حد دزدى منصرف شد، ولى دزد را مورد سرزنش قرار داد و به او گفت : آيا جهان بر تو تنگ آمده بود كه فقط از خانه چنين پاك مردى دزدى كنى ؟!
دزد گفت : اى حاكم ! مگر نشنيده اى كه گويند: خانه دوستان بروب ولى حلقه در دشمنان مكوب .
چون به سختى در بمانى تن به عجز اندر مده
دشمنان را پوست بر كن ، دوستان را پوستين
-
حکايت55
پادشاهى پارسايی را ديد ، گفت : هيچت از ما ياد آيد؟ گفت : بلی، وقتی که خدا را فراموش می کنم.
هر سو دود آن كس ز بر خويش براند
و آنرا كه بخواند به در كس نداواند
-
حکايت56
يكى از جمله ی صالحان بخواب ديد مر پادشاهى را در بهشت است و پارسايى در دوزخ ،پرسيد: موجب اين درجات چيست و سبب آن درکات؟كه مردم بر خلاف اين اعتقاد داشتند؟!
ندايى آمد كه : اين پادشاه به خاطر دوستى با پارسايان به بهشت رفت و آن پارسا به خاطر تقرب به شاه ، به دوزخ رفت .
دلقت به چكار آيد و مسحى و مرقع
خود را ز عملهاى نكوهيده برى دار
حاجت به كلاه بركى داشتنت نيست
درويش صفت باش و كلاه تترى دار
-
حکايت57
پياده ای سر و پا برهنه با کارونان حجاز از کوفه بدر آمد و همراه ما شد و معلومی نداشت. خرامان همی رفت و می گفت :
نه بر اشترى سوارم ، نه چو خر به زير بارم
نه خداوند رعيت ، نه غلام شهريارم
غم موجود و پريشانى معدوم ندارم
نفسى مى زنم آسوده و عمرى به سر آرم
اشتر سواری گفتش :ای درويش کجا می روی ؟ برگرد که بسختی بميری.نشنيد و قدم در بيابان نهاد و اشتر سواری گفتش : ای درويش کجا می روی ؟ برگرد که بسختی بميری. نشنيد و قدم در بيابان نهاد و برفت . چون به نجله محمود در رسيديم ، توانگر را اجل فرار سيد. درويش به بالينش فراز آمد و گفت :
شخصى همه شب بر سر بيمار گريست
چون روز آمد بمرد و بيمار بزيست
اى بسا اسب تيزرو كه بماند
خرك لنگ ، جان به منزل برد
بس كه در خاك تندرستان را
دفن كرديم و زخم خورده نمرد
-
حکايت58
پادشاهی پارسايی را ديد ، گفت : هيچت از ما ياد آيد ؟ گفت : بلی > وقتی که خدا فراموش می کنم.
آنكه چون پسته ديدمش همه مغز
پوست بر پوست بود همچو پياز
پارسايان روى در مخلوق
پشت بر قبله مى كنند نماز
چون بنده خداى خويش خواند
بايد كه به جز خدا نداند
-
حکايت59
کاروانی در زمين يونان بزدند و ننعمت بی قياس ببردند . بازرگانان گريه و زاری کردند و خدا و پيمبر شفيع آوردند و فايده نبود.
چو پيروز شد دزد تيره روان
چه غم دارد از گريه كاروان
لقمان حکيم اندر آن کاروانن بود . يکی گفتش از کاروانيان : مگر اينان را نصيحتی کنی و موعظه ای گويی تا طرفی از مال ما دست بدارند که دريغ باشد چندين نعمت که ضايع شود . گفت : دريغ کلمه ی حکمت با ايشان گفتن.
آهنى را كه موريانه بخورد
نتوان برد از او به صيقل زنگ
به سيه دل چه سود خواندن وعظ
نرود ميخ آهنين بر سنگ
همانا که جرم از طرف ماست.
به روزگار سلامت ، شكستگان درياب
كه جبر خاطر مسكين ، بلا بگرداند
چو سائل از تو به زارى طلب كند چيزى
بده و گرنه ستمگر به زور بستاند
-
حکايت60
يکی از صاحبدلان زورآزمايی را ديدم . بهم برآمده و کف بردماغ انداخته .گفت : اين را چه حالت است ؟ گفتند : فلان دشنام دادش. گفت : اين فرومايه هزار من سنگ برمی دارد و طاقت نمی آرد .
لاف سر پنجگى و دعوى مردى بگذار
عاجز نفس ، فرومايه چه مردى زنى
گرت از دست برآيد دهنى شيرين كن
مردى آن نيست كه مشتى بزنى بر دهنى
اگر خود بر كند پيشانى پيل
نه مرد است آنكه در او مردمى نيست
بنى آدم سرشت از خاك دارد
اگر خالى نباشد، آدمى نيست
-
حکايت61
بزرگی را پرسيدم از سيرت اخوان صفا . گفت : کمينه آنکه مراد خاطر ياران بر مصالح خويش مقدم دارد و حکما گفته اند : برادر که دربند خويش است نه برادر و نه خويش است.
همراه اگر شتاب كند در سفر تو بيست !
دل در كسى نبند كه دل بسته تو نيست
چو نبود خويش را ديانت و تقوا
قطع رحم بهتر از مودت قربى
ياد دارم که مدعی درين بيت بر قول من اعتراض کرده بود و گفته بود : حق تعالی در کتاب مجيد از قطع رحم نهی کرده است و به مودت ذی القربی فرموده اينچه تو گفتی مناقص آن است . گفتم : غلط کردی که موافق قرآن است ، ...و ان جاهداك لتشرك بى ما ليس لك به علم فلا تطعهما
هزار خويش كه بيگانه از خدا باشد
فداى يكتن بيگانه كاشنا باشد
-
حکايت62
آورده اند که فقيهی دختری داشت بغايت زشت ، به جای زنان رسيده و با وجود جهاز و نعمت کسی در مناکحت او رغبت نمی نمود.
زشت باشد ديبقى و ديبا
كه بود بر عروس نازيبا
فی الجمله بحکم ضرورت عقد نکاحش با ضريری بستند . آورده اند که حکيمی در آن تاريخ از سرنديب آمده بود که ديده ی نابينا روشن همی کرد. فقيه را گفتند : داماد را چرا علاج نکنی ؟ گفت : ترسم که بينا شود و دخترم را طلاق دهد ، شوی زن زشتروی ، نابينا به .
-
حکايت63
پادشاهى به ديده ی استحقار در طايفه درويشان نظر کرد. يکی زان ميان بفراست بجای آورد و گفت : ای ملک ما درين دنيا بجيش از تو کمتريم و بعيش از تو خوشتر و بمرگ برابر و بقيامت بهتر.
اگر كشور گشاى كامران است
و گر درويش ، حاجتمند نان است
در آن ساعت كه خواهند اين و آن مرد
نخواهند از جهان بيش از كفن برد
چو رخت از مملكت بربست خواهى
گدايى بهتر است از پادشاهى
ظاهر درويشی جامه ی ژنده است و موی سترده و حقيقت آن ، دل زنده و نفس مرده .
نه آنكه بر در دعوى نشيند از خلقى
وگر خلاف كنندش به جنگ برخيزد
اگر ز كوه غلطد آسيا سنگى
نه عارف است كه از راه سنگ برخيزد
طريق درويشان ذکر است و شکر و خدمت و طاعت و ايثار و قناعت و توحيد و توکل و تسليم و تحمل . هر که بدين صفتها که گفتم موصوف است بحقيقت درويش است وگر در قباست ، اما هرزه گردی بی نماز ، هواپرست ، هوسباز که روزها به شب آرد در بند شهوت و شبها روز کند در خواب غفلت و بخورد هرچه در ميان آيد و بگويد هرچه بر زبان آيد ، رند است وگر در عباست.
اى درونت برهنه از تقوا
كز برون جامه ريا دارى
پرده هفت رنگى در مگذار
تو كه در خانه بوريا دارى
-
حکايت64
ديدم گل تازه چند دسته
برگنبدی از گياه رسته
گفتم : چه بود گياه ناچيز
تا در صف گل نشيند او نيز ؟
بگريست گياه و گفت : خاموش
صحبت نکند کرم فراموش
گر نيست جمال و رنگ و بويم
آخر نه گياه باغ اويم
من بنده حضرت كريمم
پرورده نعمت قديمم
گر بى هنرم و گر هنرمند
لطف است اميدم از خداوند
با آنكه بضاعتى ندارم
سرمايه طاعتى ندارم
او چاره كار بنده داند
چون هيچ وسيلتش نماند
رسم است كه مالكان تحرير
آزاد كنند بنده پير
اى بار خداى عالم آراى
بر بنده پير خود ببخشاى
سعدى ره كعبه رضا گير
اى مرد خدا ! در خدا گير
بدبخت كسى كه سر بتابد
زين در، كه درى دگر بيابد
-
حکايت65
حکيمی را پرسيدند از سخاوت و شجاعت کدام بهتر است ؟ گفت : آنکه را سخاوت است به شجاعت حاجت نيست.
نماند حاتم طائى وليك تا به ابد
بماند نام بلندش به نيكويى مشهور
زكات مال به در كن كه فضله رز را
چو باغبان بزند بيشتر دهد انگور
نبشته است بر گور بهرام گور
كه دست كرم به ز بازوى زور
-
حکايت66
خواهنده مغربی در صف بزازان حلب می گفت :ای خداوندان نعمت ، اگر شما را انصاف بودی و ما را قناعت ، رسم سوال از جهان برخاستی .
اى قناعت ! توانگرم گردان
كه وراى تو هيچ نعمت نيست
گنج صبر، اختيار لقمان است
هر كه را صبر نيست ، حكمت نيست
-
حکايت67
درويشی را شنيدم که در آتش فاقه می سوخت و رقعه بر خرقه همی دوخت و تسکين خاطر مسکين را همی گفت :
به نان قناعت كنيم و جامه دلق
كه بار محنت خود به ، كه بار منت خلق
کسی گفتش : چه نشينی که فلان درين شهر طبعی کريم دارد و کرمی عميم ، ميان به خدمت آزادگان بسته و بر در دلها نشسته . اگر بر صورت حال تو چنانکه هست وقوف يابد پاس خاطر عزيزان داشتن منت دارد و غنيمت شمارد . گفت : خاموش که در پسی مردن ، به که حاجت پيش کسی بردن .
همه رقعه دوختن به و الزام كنج صبر
كز بهر جامه ، رقعه بر خواجگان نبشت
حقا كه با عقوبت دوزخ برابر است
رفتن به پايمردى همسايه در بهشت
-
حکايت68
يکی از ملوک طبيبی حاذق به خدمت مصطفی صلی الله عليه و سلم فرستاد . سالی در ديار عرب بود و کسی تجربه پيش او نياورد و معالجه از وی در نخواست . پيش پيغمبر آمد و گله کرد که مرين بنده را برای معالجت اصحاب فرستاده اند و درين مدت کسی التفاتی نکرد تا خدمتی کله بر بنده معين است بجای آورد . رسول عليه السلام گفت : اين طايفه را طريقتست که تا اشتها غالب نشود نخورد و هنوز اشتها باقی بود که دست از طعام بدارند . حکيم گفت : اين است موجب تندرستی. زمين ببوسيد و برفت.
سخن آنگه كند حكيم آغاز
يا سر انگشت سوى لقمه دراز
كه ز ناگفتنش خلل زايد
يا ز ناخوردنش به جان آيد
لاجرم حكمتش بود گفتار
خوردش تندرستى آرد بار
-
حکايت69
در سيرت اردشير بابکان آمده است که حکيم عرب را پرسيد که روزی چه مايه طعام بايد خوردن ؟ گفت : صد درم سنگ کفايت است . گفت : اين قدر چه قوت دهد ؟ گفت : هذا المقدار يحملک و مازاد علی ذلک فانت حامله يعنی اينقدر تو را برپای همی دارد و هر چه برين زيادت کنی تو حمال آنی .
خوردن براى زيستن و ذكر كردن است
تو معتقد كه زيستن از بهر خوردن است
-
حکايت 70
دو درويش خراسانی ملازم صحبت يکديگر سفر کردندی . يکی ضعيف بود که هر به دو شب افطار کردی و ديگر قوی که روزی سه بار خوردی. اتفاقا بر در شهری به تهمت جاسوسی گرفتار آمدند . هر دو را به خانه ای کردند و در به گل برآوردند . بعد از دو هفته معلوم شد که بی گناهند . در را گشادند . قوی را ديدند مرده و ضعيف جان بسلامت برده . مردم درين عجب ماندند . حکيمی گفت : خلاف اين عجب بودی . آن يکی بسيار خواه بوده است ، طاقت بينوايی نياورد به سختی هلاک شد وين دگر خويشتن دار بوده است لاجرم بر عادت خويش صبر کرد و بسلامت ماند.
چو كم خوردن طبيعت شد كسى را
چو سختى پيشش آيد سهل گيرد
وگر تن پرور است اندر فراخى
چو تنگى بيند از سختى بميرد
-
حکايت71
يكى از حكما پسر را نهی همی کرد از بسيار خوردن که سيری مردم را رنجور کند . گفت : ای پدر ، گرسنگی خلق را بکشد . نشنيده ای که ظريفان گفته اند : بسيری مردن به که گرسنگی بردن . گفت : اندازه نگهدار ،كلوا واشربو و لا تسرفوا
نه چندان بخور كز دهانت برآيد
نه چندان كه از ضعف ، جانت برآيد
با آنكه در وجود، طعام است عيش نفس
رنج آورد طعام كه بيش از قدر بود
گر گلشكر خورى به تكلف ، زيان كند
ور نان خشك دير خورى گلشكر بود
رنجوری را گفتند : دلت چه می خواهد ؟ گفت : آنکه دلم چيزی نخواهد .
معده چو كج گشت و شكم درد خاست
سود ندارد همه اسباب راست
-
حکايت72
بقالی را درمی چند بر صوفيان گرده آمده بود در واسط . هر روز مطالبت کردی و سخنان با خشونت گفتی. اصحاب از تعنت وی خسته خاطر همی بودند و از تحمل چاره نبود . صاحبدلی در آن ميان گفت : نفس را وعده دادن به طعام آسانتر است که بقال را به درم .
ترك احسان خواجه اوليتر
كاحتمال جفاى بوابان
به تمناى گوشت ، مردن به
كه تقاضاى زشت قصابان
-
حکايت 73
جوانمردی را در جنگ تاتار جراحتی هول رسيد . کسی گفت : فلان بازرگان نوشدارو دارد اگر بخواهی باشد که دريغ ندارد . گويند آن بازرگان به بخل معروف بود .
گر بجاى نانش اندر سفره بودى آفتاب
تا قيامت روز روشن ، كس نديدى در جهان
جوانمرد گفت : اگر خواهم دارو دهد يا ندهد وگر دهد منفعت کند يا نکند . باری ، خواستن ازو زهر کشنده است .
هرچه از دو نان به منت خواستى
در تن افزودى و از جان كاستى
حكيمان گفته اند: آب حيات اگر فروشند به آب روی ، دانا نخرد که مردن به علت ، به از زندگانی بمذلت .
اگر حنظل خورى از دست خوشخو
به از شيرينى از دست ترشروى
-
حکايت74
يكى از علما، عيالوار بود و از اين رو خرج بسيار داشت ، ولى درآمدش اندك بود، ماجرا را به يكى از بزرگان ثروتمند كه ارادت بسيار به آن عالم داشت ، بيان كرد، آن ثروتمند بزرگ ، چهره در هم كشيد، و از سؤ ال آن عالم خوشش نيامد.
ز بخت روى 248 ترش كرده پيش يار عزيز
مرو كه عيش بر او نيز تلخ گردانى
به حاجتى كه روى تازه روى و خندان رو
فرو نبندد كار گشاده پيشانى
آن ثروتمند بزرگ ، كمى بر جيره اى كه به عالم مى داد افزود، ولى از اخلاص او به آن عالم بسيار كاسته شد، پس از چند روز، وقتى كه عالم آن محبت قبلى را از آن ثروتمند نديد، گفت :
نانم افزود آبرويم كاست
بينوايى به از مذلت خواست
-
حکايت75
درويشی را ضرورتی پيش آمد . کسی گفت : فلان نعمتی دارد به قياس ، اگر بر حاجت تو واقف گردد همانا که در قضای آن توقف روا ندارد . گفت : من او را ندارم . گفت : منت رهبری کنم . دستش گرفت تا به منزل آن شخص درآورد . يکی را ديد لب فروهشته و تند نشسته . برگشت و سخن نگفت . کسی گفتش : چه کردی ؟ گفت : عطای او را به لقايش بخشيدم.
مبر حاجت به نزد ترشروى
كه از خوى بدش فرسوده گردى
اگر گويى غم دل با كسى گوى
كه از رويش به نقد آسوده گردى
-
حکايت76
خشکسالی در اسکندريه عنان طاقت درويش از دست رفته بود . درهای آسمان بر زمين بسته و فرياد اهل زمين به آسمان پيوسته .
نماند جانورى از وحش و طير و ماهى و مور
كه بر فلك نشد از بى مرادى افغانش
عجب كه دو دل خلق جمع مى نشود
كه ابر گردد و سيلاب ديده بارانش
در چنين سال مخنثی دور از دوستان که سخن در وصف او ترک ادب است ، خاصه در حضرت بزرگان و بطريق اهمال از آن در گذشتن هم نشايد که طايفه ای بر عجز گوينده حمل کنند . برين دو بيت اقتصار کنيم که اندک ، دليل بسياری باشد و مشتی نمودار خرواری .
اگر تتر بكشد اين مهنث را
تترى را دگر نبايد كشت
چند باشد چو جسر بغدادش
آب در زير و آدمى در پشت
چنين شخصى كه يک طرف از نعمت او شنيدی درين سال نعمتی بی کران داشت ، تنگدستان را سيم و زر دادی و مسافران را سفره نهادی . گروهی درويشان از جور فاقه بطاقت رسيده بودند ، آهنگ دعوت او کردند و مشاورت به من آوردند . سر از موافقت باز زدم و گفتم .
نخورد شير نيم خورده سگ
ور بمير به سختى اندر غار
تن به بيچارگى و گرسنگى
بنه و دست پيش سفله مدار
گر فريدون شود به نعمت و ملك
بى هنر را به هيچ كس مشمار
پرنيان و نسيج ، بر نااهل
لاجورد و طلاست بر ديوار
-
حکايت77
حاتم طايی را گفتند: از تو بزرگ همت تر در جهان ديده ای يا شنيده ای ؟ گفت : بلی ، روزی چهل شتر قربان کرده بودم امرای عرب را ، پس به گوشه صحرا به حاجتی برون رفته بودم ، خارکنی را ديدم پشته فراهم آورده . گفتمش : به مهمانی حاتم چرا نروی که خلقی بر سماط او گرد آمده اند ؟
گفت :
هر كه نان از عمل خويش خورد
منت حاتم طائى نبرد
من او را به همت و جوانمردی از خود برتر ديدم .
-
حکايت78
موسی عليه السلام ، درويشی را ديد از برهنگی به ريگ اندر شده . گفت : ای موسی دعا کن تا خدا عزوجل مرا کفافی دهد که از بی طاقتی بجان آمدم . موسی دعا کرد و برفت . پس از چند روز که باز آمد از مناجات ، مرد را ديد گرفتار و خلقی انبوه برو گرد آمده . گفت : اين چه حالت است ؟ گفتند : خمر خورده و عربده کرده و کسی را کشته ، اکنون به قصاص فرموده اند . و لطيفان گفته اند :
گربه مسكين اگر پر داشتى
تخم گنجشك از جهان برداشتى
عاجز باشد كه دست قوت يابد
برخيزد و دست عاجزان برتابد
و لو بسط الله الرزق لعباده لبعوا فى الارض :
موسى عليه السلام به حم جهان آفرين اقرار کرد و از تجاسر خويش استغفار .
ماذا اخاضک يا مغرور فی الخطر
حتی هلکت فليت النمل لم يطر
بنده چو جاه آمد و سيم و زرش
سيلى خواهد به ضرورت سرش
آن نشنيدى كه فلاطون چه گفت
مور همان به كه نباشد پرش ؟
پدر را عسل بسيار است ولی پسر گرمی دارست.
آن كس كه توانگرت نمى گرداند
او مصلحت تو از تو بهتر داند