-
پيرزن آهسته آهسته در راهرو پيش ميرفت، گويا ناي بلند كردن پاهايش را نداشت، من صداي كشيده شدن گالشهاي كهنه اش را بر روي كفپوش راهرو مي شنيدم . سعي كردم او را دلداري بدهم، با كوشش بسيار و چند جمله تسكين دهنده بر زبان اندم و به او قول دادم تا زمان فراغت پسرش از بيماري يارشان باشم . پيرزن باز به گريه افتاد، از بيكسي و تنهايي شكايت كرد و از من تشكر نمود . آنگاه او را بمنزلش رساندم . چون بيش از حد اصرار ورزيد داخل خانه شدم ، خانه اي كه بوي نم و كهنگي فضايش را آكنده بود داخل اتاق كنارش نشستم باريم چاي آماده كرد و در همانحال گفت: مي دوني اون ازيتا رو مي پرستيد، همينطور نيما و نيلوفر رو ، اونها تمام زندگي پسرم بودند اون مهربونترين پدر و باوفاترين همسر در تمام دنيا بود. هرچند ازدواجش از ابتدا غلط بود ، ولي عشق آزيتا چندان در دلش ريشه دوونده بود كه نتونستيم مقابلش مقاومت كنيم ، بالاخره هم با وجودي كه مي دونستيم چه اشتباه بزرگي مرتكب مي شيم تن به اين كار داديم و اونها رو به عقد هم در آورديم . روزهاي اول همونطور كه به پسرم قول داده بد زندگي بي بند و بار و پرتجمل خونه پدرش رو فراموش كرد و آزاديهاي بي حد وحصرش رو به دور ريخت . پدرش بازگشتش رو بخونه ممنوع كرده بود، چون اونها هم به اندازه ما از اين وصلت ناراحت بودند، ودامادي در شان ومنزلت خودشون ميخواستند، براي اونها وجود ناصر مايه ننگ و آبروريزي ميون دوست وآشنا بود، بقول خودشون نمي تونستند جلوي سر وهمسر سر بلند كنند ونامي از دختر ودامادشون ببرند. بهر حال با وجودي كه با آغاز اين زندگي زمين و آسمون مخالف بودند اونها كار خودشون رو كردند و پايه يك زندگي زيبا رو گذاشتند . اون روزها ناصر خوشبخت ترين مرد دنيا بود .آزيتا واقعا همسر خوبي بود . زيبا بود و مليح . ديروزش رو كاملا فراموش كرده بود و حالا دختري متين و موقر بود با تولد نيما زندگي اونها بيش از پيش شيرين شد طوري كه ضرب المثل فاميل شده بودند . همه به ناصر و آزيتا بخاطر داشتن او زندگي غبطه مي خوردند . درست يكسال و نيم بعد نيلوفر بدنيا اومد. ناصر دخترش رو مي پرستيئ و اين وضع پيوند عشق اونها را مستحكمتر كرد ، اونها با دو تا بچه كوچيك انقدر مشغله داشتند كه حتي فرصت فكر كردن به خانواده شون رو نداشتند .هر بعد ازظهر دختر و پسر كوچولوشون رو براي گردش بپارك مي بردند، با طلوع اولين ستاره بر ميگشتند ، صحبها ناصر با نشاط از خونه خارج مي شد و به اداره مي رفت، وقتي بر ميگشت وجودش تشنه ديدار خانواده خصوصا همسرش بود. اما اين خوشبختي رويايي زياد طول نكشيد ، نيلوفر اولين كيف مدرسه رو خريده بود و در تب وتاب اولين مهرماه بود كه ناگهان خبر رسيد پدر آزيتا در بستر بيماري افتاده و در اين روزهاي رنج و درد دخترش رو بياد آورده و ميخواد يكي يكدونه اش رو ببينه ، ولي آزيتا از اين امر سرباز زد و به ديدارش نرفت . برادرهاش خيلي تلاش كردند راضيش كنند، حتي خود ناصر هم خواست تا اون پدرش رو دريابه ، ولي اون گفت كه هرگز پدرش رو نمي بخشه . به اين ترتيب اونا راهشون رو كشيدند و رفتند سال ديگه اي هم سپري شد، اما در اين مدت آزيتا گاهگاهي براي ديدن پدرش بي تابي ميكرد ، با اينحال حاضر نشد به ديدار اون مرد پول پرست و طماع بره . زمستون سال بعد يه بار ديگه سر وكله غريبه ها تو زندگي اونا پيدا شد، اينبار هم بردارهاش به ديدارش اومدند و خبر دادند پدرش دچار سرطان خون شده و آخرين روزهاي حياتش رو مي گذرونه ، به اون گفتند اگر امروز براي ديدار پدر اقدام نكني، شايد فردا خيلي دير باشه. اونشب آزيتا تا صبح ناآرام و گريان بود . صبح ناصر خودش او رو به خونه مادرش برد ولي داخل نشده بود ، چون اونها هرگز دعوتي از او بعمل نياورده بودند ، اونها فقط دخترشون رو ميخواتند اونروز ناصر سركار نرفت.يادمه پيش من اومد و گفت كه دلش شور ميزنه و ميترسه كه اين آغاز بدبختي اونها باشه و همينطور هم شد. بيماري پدرش دو سالي طول كشيد نيلوفر پا به نه سالگي گذاشته بود كه پدربزرگ مرد و با مرگ اون همه چيز تغيير كرد. هرچند پيش از اون هم گاه گاهي آزيتا ساز ناساز مي زد ، ولي ناصر به روي خودش نمي آورد . بله داشتم مي گفتم مرد پولدار مرد ووصيت نامه اش باز شد ، لحظه اي سكوت كرد به استكان چاي مقابلم اشاره كرد وگفت: بفرماييد سرد ميشه.
آهسته چشمي گفتم و مشتاقانه چشم به دهان او دوختم تا دنباله داستان را بشنوم و او چنين ادامه داد : اون ثروت كلاني رو به دخترش بخشيده بود و به زودي دختري كه حتي اميد نداشت شامي در منزل پدرش صرف كنه وارث نيمي از ثروت اون شد . ناصر دوست داشت آزيتا از اين ثروت كلان چشم بپوشه، حتي پيشنهاد كرد پولها رو صرف امور خيريه كنه و اجازه بده اونا فقير ولي خوشبخت زندگي كنند . ولي اون بشدت اين حرف رو رد كرد و اين آغاز جنگ وجدلها بود . چه درد سرتون بدم .آزيتا زير و رو شد، ديگه ناصر براش هيچ بود . بقول معروف گرگ زاده پس از مدتها به اصل ونهاد خويش بازگشت . روزهاي اول خواسته هاش معقولتر بود و ناصر با اونا كنار مي اومد ، ولي هرچه مي گذشت كارهاش عجيب تر ميشد و خواسته هاش بر ناصر گرون مي اومد . در اينحال آزيتا بچه هاش رو مثل خودش و برادرزاده هاش پرورش مي داد. خونه اونها دو جبهه شده بود . در جبهه اي پسر بيچاره من بتنهاييي براي بقا خوشبختي شون مي جنگيد و در جبهه ديگر آزيتا و فرزندانش سعي ميكردند او رو با زندگي جديد وفق بدن ولي هرگز چنين نشد. پسرم با زندگي جديدش سازش نكرد، ولي از طرف ديگه آزيتا رو تا حد پرستش دوست داشت و نمي توانست خودش رو از قيد اون رها كنه ، روزي كه ابلاغ دادگاه مبني بر تقاضاي طلاق بدستش رسيد ، كاخ آرزوهاش فرو ريخت، از اون روز دچار تشنج عصبي شد و ديگه بهبود پيدا نكرد . ناصر نمي توانست از همسر و فرزندانش بگذره ، گفت كه به هيچ عنوان راضي به اينكار نمي شه، اين كشمكش دو سال تموم بطول كشيد و در اين مدت ناراحتي اعصاب ناصر شدت گرفت . شركت براي اينكه خودش رو از شر او خلاص كنه يكسال مرخصي بدون حقوق بهش داد . در اين بين آزيتا از موضوع بيماري ناصر مطلع شد اما بجاي اينكه كمكي كنه از اون بعنوان وسيله اي براي توجيه طلاق استفاده كرد و به اين ترتيب دادگاه با توجه به مدارك پزشكي ناصر رو دچار بيماري شديد رواني معرفي كرد و غيابا راي به طلاق او داد . اين ضربه نار رو به جنون كشوند، اما در اينحال باز به بچه هاش اميدوار بود ، اما هيچ كدوم اونها با پدرشون نموندند و به اين ترتيب او شش ماه در آسايشگاه بستري شد و پس از مرخص شدن به سركارش برگشت . اما خيلي تغيير كرده بود. شايد هفته ها هم كلامي صحبت نميكرد .خيلي كم غذا ميخورد و تنها سيگار مي كشيد و چاي ميخورد . روز به روز رنجورتر مي شد، براي همينه كه حالا تا اين حد پيرتر از سنش بنظر مي رسه هركس در نگاه اول اونو پيرمردي تصور ميكنه .بله ناصر هر روز به اداره مي رفت و شبها خسته و نا اميد باز مي گشت ولي شكايتي نميكرد وحرفي نميزد . ساعتها به نقطه اي خيره مي شد ، جوابهاش مختصر وكوتاه بودند و خستگي در چهره اش نمودار بود. و در اين روزها حتي بيشتر از زمانيكه تو آسايشگاه بود از بين رفته بود در سكوتش نوعي درد نهفته بود كه وجودش رو ذوب ميكرد. بعد از اون آرامش يكساله ناگهان نيمه شبي از رختخواب به حياط دويد و در حاليكه فرياد ميزد: زالو، زالو خودش رو به در و ديوار مي كوبيد، با مشت و سر به ديوارها مي زد تا زالوهاي خيالي رو از بين ببره، دائما فرياد مي كشيد: زالو سبز چشم همه تون رو مي كشم. از اون روز پاي زالوها به زندگيش باز شد و كارش رو به اينجا كشيد كه خودتون بهتر مي دونيد
پيرزن سكوت كرد و با گوشه روسريش اشكاهيش را كه تمام صورتش را پر كرده بود پاك كرد و گفت: خدا هيچوقت از اونها نمي گذره ، خدا انتقام منو و پسر بيچاره ام رو از اونها ميگيره، من از اين بابت مطمئنم، اين پاسخ مناسبي براي عشق پاك پسرم نبود. و بعد بشدت بگريه افتاد سعي كردم او را آرام كنم ولي گفت : چطور ميتونم آروم باشم ؟ اون تنها كسيه كه من تو اين دنيا دارم. شما جاي من بوديد چه ميكرديد؟
دلم بحال پيرزن خيلي سوخت . واقعا حق داشت.حتي حالا هم چهره غمگين واشك آلود او لحظه اي از نظرم دور نميشود من بايد به آنها كمك كنم اين وظيفه انساني من است. نيلوفر هر چه ميخواهد بگويد، در بيماري پدرش مقصر است، پس بايد جبران كند.
يكشنبه 19 اسفند
او باز هم در ندارك است.ميخواهد تعطيلات سال نو را به ديدار مادرش برود و اين در حالي است كه من خيال جشن عقد را در اغاز بهار در سر ميپروراندم، ولي او هر روز بهانه مي آورد. من بشدت با رفتن او مخالف هستم . از او خواستم مادرش را به ايران دعوت كند تا هرچه زودتر به وضعيت بلا تكليف ما خاتمه دهد، اما او نمي پذيرد و معتقد است هنوز براي اين كار زود است. بهتر است ما يكديگر را بشناسيم، او فرصت بيشتري مي طلبد و من اين زمان را در اختيارش قرار خواهم داد. بر سر ديدار پدرش نير همچنان مشاجرت ادامه دارد. او نميخواهد پدرش را ببيند و معتقد است اين به نفع هر دوي آنهاست زيرا براي پدرش هم بهتر آن است كه او را نبيند نمي دانم با وجودي كه ادعا مي كند مرا دوست دارد. چرا هرگز راضي نميشود كوچكترين كاري را بخاطر من انجام دهد!
جمعه 24 اسفند
غروبهاي جمعه هميشه غم انگيز است . ولي امروز غم انگيزتر از جمعه ديگر است . صبح نيلوفر به ديدار مادرش رفت و تا پايان تعطيات نوروز باز نميگردد .و تمام نقشه هاي من براي اين روزها نقش بر آب شد. من و شهريار او را به فرودگاه رسانديم پس از رفتن او نهار را با شهريار صرف كردم در حين صرف نهار در مورد نيلوفر صحبت كرديم. او معتقد بود نيلوفر حق دارد. ازدواج تصميمي نيست كه عجولانه اتخاذ شود و از من خواشت بجاي او رفتار نمايم شهريار مي گفت كه من اين روزها بهانه گير شده ام و آنچه از نيلوفر ميگويم حقيقت ندارد، بلكه ريشه آن در حساسيت بي مورد من نسبت به اوست . فكر ميكنم او حق دارد شايد علاقه بيش از حد من به نيلوفر باعث رفتارهاي ناشايستم مي گردد. مي خواهم اين مساله را با هديه اي ارزنده جبران كنم. براي اين منظور تصميم گرفته ام آشياني در خور اين پرستوي شكسته بال بسازم. آشياني مطابق سليقه او ، كه مي دانم نادر است. مهندش آرشيتكت توانايي است . ولي ترجيح مي دهم نقشه اين بنا را خود طرح ريزي كنم ميتوانم از شهريار نيز كمك بگيرم. هرچند او در حال حاضر قصد سفر به خارج از كشور را دارد و من بايد تنها كار را شروع كنم. تا سالگرد اشناييمان زمان زيادي نمانده پس بايد از همين فردا آغاز كنم. من براي او كلبه اي در خور خواهم ساخت
سه شنبه 28 اسفند
خوشبختانه كار ساختن خانه خيلي راحت آغاز شد ، چون با كمك كيومرث براحتي توانستم قطعه زميني در محل دلخواه خود بيابم و كار ساختمان را بلافاصله آغاز نمايم . به شهريار سفارش كردم دراينمورد با نيلوفر صحبتي نكند ، چون او هم عازم خارج از كشور بود لازم ديدم تذكري بدهم . در ضمن امروز بعد ازظهر به اتفاق مادر بزرگ نيلوفر به ديدار ناصرخان رفتيم. حال مرد بيچاره تعريفي نداشت. عفونت ريه هايش شدت بيشتري يافته است و دچار تنگي نفس ميشود.
شنبه 3 فروردين
نوروز امسال مي توانست خيلي زيباتر از اين باشد ، ولي افسوس كه نيلوفر همه چيز را خراب كرد. چقدر دشوار است تحمل اين بهار زيبا بدون زيباترين گل زندگي، كاش او مي پذيرفت قبل از عيد رسما نامزديمان را اعلام كنيم آنوقت به گمانم روزگار من خيلي بهتر مي شد. دلم برايش تنگ شده، گويا سالهاست كه رفته، وقتي اين جاست باورم نميشود كه تا اين حد پايبند اويم ولي وقتي مي رود احساس ميكنم نفس كشيدن هم در اين شهر برايم دشوار است . تصور نميكنم او هم حال مرا داشته باشد، اگر چنين بود مسلما اين همه وقت مرا تنها نمي گذاشت و نمي رفت ، خداي من! چه بيچاره ام كه دلبري چنين سنگدل و بي احساس دارم.
من براي آمدنش لحظه شماري ميكنم و به انتظار ديدارش مشتاقانه منتظر مي مانم . اميدوارم لااقل اين مرتبه با تاخير نيايد . بيا دختر ديوانه ام كردي !
-
قسمت یازدهم :
[ برای مشاهده لینک ، با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ]
- خانم معتمد شما چكار مي كنيد؟
نيكا دست و پايش را گم كرد و پاسخ داد: شب بخير خانم رئوف.
- شب بخير عزيزم ، شما بايد استراحت كنيد . مي دونيد ساعت چنده؟
- مطمئنا نيمه شبه كه شما براي تزريق آمپول من اومديد.
- درسته شما بيماريد، دوران نقاهت رو مي گذرونيد ، نبايد تا اين وقت شب بيدار بمونيد . كتاب مي خونديد؟
- بله........ تقريبا در واقع داستان ميخوندم
- بايد داستان جالبي باشه كه شما رو تا اين حد علاقمند كرده
نيكا پاسخي نداد، پرستار هواي سرنگ را گرفت و گفت: آماده ايد؟
- بله
در حال تزريق آمپول بار ديگر پرسيد: نگفتيد از كدوم نويسنده است؟
- از يه نويسنده گمنام
- يعني من اون رو نمي شناسم؟
- چرا اتفاقا حتي او رو ديديد
- يه نويسنده كه من ديدمش؟
- ولي اون نويسنده نيست
- از آشنايان شماست؟
- بله
- پس دفتر خاطرات ميخونديد
- آفرين كاملا درسته
- حالا اجازه مي ديد نام صاحب دفتر رو هم حدس بزنم؟
- فكر مي كنيد بتونيد؟
- شايد.
- خوب بفرماييد.
پرستار لبخند زيبايي زد و گفت: همون جوان قد بلند و لاغر اندام
- ايرج رو مي گيد؟
- نه، نامزد شما به زيبايي اون نيست
- پس كي؟
- همون مردي رو ميگم كه وقتي شما بيهوش بوديد هر روز به اينجا مي اومد حتي گاهي نيمه شبها
نيكا با تعجب به پرستار نگاه كرد و گفت: من نمي دونستم
- واقعا ؟ من خودم يه نيمه شب باروني ايشون رو ديدم كه سراسيمه به بيمارستان اومد . درحاليكه سرتاپا خيس بود تمام تنش مي لرزيد .ازش خواستم حداقل خودش رو خشك كنه ، ولي اون فقط مي گفت ميخواد شما رو ببينه ....... خواب بدي ديده و نگرانه . بعد رفتيم به اتاق مراقبتهاي ويژه ، مدتي در اتاق بالاي سرتون نشست ، بعد رفت .گمونم شبها توي ماشين جلوي بيمارستان مي خوابيد
تعجب نيكا دوچندان شد و گفت: خانم رئوف مطمئنيد كه اون كيانوش بود؟
- كيانوش؟
- بله كيانوش مهرنژاد
- درسته فكر ميكنم اسمشون همين بود،چون شنيده ام كه باآقاي مهرنژادعضو هيئت مديره نسبتي داره
- برادر زاده ايشونه
- بله،نميشه بسادگي اينمرد رو فراموش كرد.اززيبايي چشمگيري برخورداره........ راستي مجرده؟
- بله
- شكسته بنظر ميرسه ، موهاش جوگندمي شده.............. فكر نميكنم سنش زياد باشه.
- نه سنش زياد نيست، اما كمي عصبيه ، شايد براي همينه كه شكسته شده
- مي دونيدخانم معتمد، مدتيكه اينجا بود،دائما همه راجع بهش صحبت ميكردندمرد ايده آلي بنظرمياد؟
- همينطوره
پرستار دفترچه رااز دست نيكا گرفت و داخل كشو گذاشت و گفت: حالا بخوابيد.............. راستي چرا آقاي مهرنژاد اين روزها كمتر به اينجا مي آد؟
- كيانوش خيلي گرفتاره، چون يه شركت بزرگ رو اداره ميكنه
پرستار پتو را بر روي نيكا كشيد وگفت: آفرين!...... خوب ادامه اش براي صبح ، باشه؟
- هرچي شما بفرماييد ...... شب بخير
-
پرستار خارج شد نيكا باز تنها شد دلش ميخواست به خواندن ادامه دهدولي ظاهرا امكان پذير نبود. براي همين هم چشمانش را برهم فشرد و سعي كرد چهره نيلوفر را تجسم كند.
صبح زمانيكه نيكا از خواب برخاست ، از ديدن عقربه هاي ساعت تعجب كرد ، باورش نمي شد تا اين ساعت خوابيده باشد. شايد علتش بيخوابي ديشب بود . شب گذشته حتي بعد از آنكه دفتر را بسته بود فكر كيانوش و داستان زندگيش راحتش نگذاشته بود و خواب را از چشمانش ربوده بود .چشمانش را ماليد، احساس ضعف ميكرد نگاهي به سرم رو به اتمامش انداخت، دستش را بلند كرد و زنگ را بصدا در آورد .چند لحظه بعد پرستاري داخل شد و سرم را تعويض نمود . بعد مستخدم برايش صبحانه آورد. چند لقمه اي خورد و سيني را پس زد و دفتر را از داخل كشو در آورد و روي ميز گذاشت .لحظه اي به آن خيره شد نمي دانست الان كيانوش در چه حالي است، حتما امروز را در سوئيس خواهد گذراند و فردا در سنگاپور، چه كار جالبي! هر لحظه يكجا. با اين حساب تمام كشورهاي جهان را در مدت كوتاهي خواهد گشت . ولي ظاهرا او راضي بنظر نمي رسيد ، شايد هم حق داشته باشد . اين رفت و آمدها هركسي را خسته ميكند. فعاليت او بيش از توانش است و اين مساله او را از پاي مي اندازد. بايد به او بگويد تا اين حد بخود فشار نياورد و خود را خسته نكند ، ولي شايد اين حرف درست نباشد. او نبايد در كارهاي كيانوش دخالت كند . ممكن است خود او هم نخواهد غريبه اي در كارش دخالت نمايد. فكر اينكه او اكنون فرسنگها با كيانوش فاصله داشت سبب گرديد برايش احساس دلتنگي نمايد. خودش هم احساسش را نسبت به اين جوان نمي دانست ، ولي همين قدر مي دانست كه براي او نگران است ، درحاليكه موردي براي نگراني نمي ديد. دفتر را برداشت و كمي عقب كشيد و در حاليكه جرعه جرعه چايش را مي نوشيد قسمتهاي خوانده شده را از نظر گذراند درست وقتي چشمش به اولين سطر ناخوانده افتاد، صدايي او را بخود آورد:.............. سلام سركارخانم!
سرش رابلند كرد . در آستانه در ايرج ايستاده بود و به او مي نگريست از ديدن او اصلا خوشحال نشد . زيرا با اين حساب فرصت خواندن دفتر را از دست مي داد . با اينحال لبخندي زد و گفت: سلام بفرماييد.
سعي كرد دفتر را زير پتويش پنهان كند ، اما ايرج آنرا ديد وگفت: چيزي مي خوندي؟
- بله يه داستان
- جلدش به كتاب شبيه نبود
- تو يه دفتره
- داستان دست نويس ميخوندي؟
- نه
- پس چي؟
- داستان واقعي بود، خاطرات مي خوندم.
- دفتر خاطرات؟ چكار مسخره ايه دفتر خاطرات نوشتن، ولي از اون مسخره تر دفترخاطرات ديگرونه....... حالا دفتر مال كيه؟
نيكا لحظه اي مكث كرد. نميخواست از كيانوش صحبت كند .بنابراين گفت: دفتر يكي از پرستارهاست تازه باهاش آشنا شدم.
- كه اينطور ...... خوب حالت چطوره؟
از اينكه ايرج بيش از اين در مورد دفتر كنجكاوي نكرد خوشحال شد و بگرمي پاسخش را داد ايرج باز گفت: براي گرفتن مژده اومدم ، خبر خوشي دارم
- خبر خوش؟ خوب بگو ببينم
- اول مژدگاني
- بگو مژدگاني سر جاش باقيه
- فراموش نمي كني؟
- نه مطمئن باش، حالا بگو ديگه جون بسرم كردي
- چشم مي گم، شادي خانم براي ديدن شما به ايران مياد.
-
نيكا با شادي فرياد كشيد: چه عالي! كي مي آد؟
- بزودي ، شايد تا آخر همين هفته.
- خيلي خوبه ، واقعا كه خبر خوبي بود.
ايرج به نقطه اي خيره شد ، ناگهان لبخند بر لبانش خشكيد . نيكا با تعجب امتداد نگاه او را دنبال كرد و به سبد گل كيانوش رسيد . قبل از آنكه فرصت فكر كردن بيابد ايرج گفت: ديروز وقتي ما مي رفتيم اين سبد گل اينجا نبو، بود؟
- نه
- بعد از اينكه ما رفتيم كسي به ديدن تو اومد؟
- بله
- اگه اشكالي نداره ميخوام بدونم اين سبد گل قشنگ رو كي آورده؟
- نه هيچ اشكالي در كار نيست ، ديروز بعد از اينكه شما رفتيد.........
- كيانوش مهرنژاد به اينجا اومد همينطوره؟
- بله
- چرا ايشون بعد از ساعت ملاقات به اينجا ميان؟
- بر حسب اتفاق اينطور شده بود.
- چطور؟
- نمي دونست ساعت ملاقات تموم شده
- واقعا؟ تاحالا بيمارستان نرفته، بار اولش بود؟
- بس كن ايرج، اين چه حرفيه؟
- من حق دارم بدونم اين مرد براي چي به ديدن تو مي آد؟ چرا با خانواده اش نيومد؟ پس معلوم ميشه كه عمدا زماني رو انتخاب ميكنه كه مزاحمي اين جا نباشه . اون ميخواد با تو تنها باشه و من از او هيچ خوشم نمي ياد.
- خوشت نياد. چه اهميتي داره؟ من به كيانوش گفتم هر وقت كه بخواد ميتونه اينجا بياد
- خوبه ، چشمم روشن
- بيست و چند روزه من اينجام، ولي او حتي يه بار هم به ديدن من نيومده.
- چطور مطمئن باشم؟
- تو بايد مطمئن باشي چون من ميگم.
ايرج لحظه اي سكوت كرد، و به چهره عصبي و بر افروخته نيكا نگريست آنگاه سري تكان داد و گفت: فقط فراموش نكن كه من تلافي ميكنم و فقط در يك صورت تو رو مي بخشم و اون اينكه قول بدي ديگه اونو نبيني.
- من گناهي مرتكب نشدم ، كه لازم باشه تو منو ببخشي . هركاري دلت ميخواد بكن
- تو بخاطراون پسره با من بحث و جدل ميكني، چه حكمتي تو اين كاره؟
- من بخاطر حرفاي بيخودت بحث ميكنم نه بخاطر كيانوش
ايرج جلو آمد دستش را زير چانه نيكا برد و سرش را بالا آورد و در چشمانش خيره شد و گفت : به من دروغ گفتي ، اون دفتر متعلق به كيانوش بود، اينطور نيست؟
نيكا سكوت كرد و پاسخي نداد. ايرج با خشم دستش را عقب كشيد و با سرعت دفتر را از كنار تخت نيكا برداشت و با تمسخر گفت: دفتر خاطرات
نيكا فرياد كشيد : تو حق نداري اونو باز كني.
ايرج با خونسردي گفت: مطمئن باش بازش نميكنم
بعد جلوي پنجره ايستاد، آنرا گشود . نيكا آشفته پرسيد: تو ميخواي چكار كني؟
- هيچي ، چيز مهمي نيست فقط اين دفتر رو بحياط پرت ميكنم.
نيكا فرياد كشيد: نه
ايرج دفتر را بلند كرد و گفت:چرا؟
-
نيكا اينبار با لحن ملتمسانه اي گفت: نه ايرج خواهش ميكنم ، اين دفتر پيش من امانته
- خوب باشه با علاقه اي كه اون نسبت به تو داره گمون نكنم مشكلي پيش بياد.
- علاقه؟ كدوم علاقه؟ اون نه به من نه به هيچ دختر ديگه اي دلبستگي نداره
- باور نميكنم، اگه اينطوره ، اين كارهاي مسخره كه بخاطر تو انجام مي ده چه معنايي داره؟
- كدوم كارها ؟ اين كه بعد از چند وقت يه مرتبه به ديدن من اومده، كار زياديه؟ ايرج اين كار رو نكن ، خواهش ميكنم
- پس قول بده
- چه قولي؟
- بگو كه ديگه اونو نخواهي ديد
- آخه چرا؟
- تنها به اين علت كه من ازش خوشم نمياد فقط همين
- ولي اين درست نيست
ايرج خود را آماده پرتاب نشان داد وگفت: پس......
نيكا مضطربانه ميان كلامش پريد و گفت: قبول ميكنم . ايرج با صداي بلند خنديد و گفت: پس ارزش دفترش بيشتر از خودشه
بعد پنجره را بست و كنار تخت نشست ، نيكا دفتر را از دستش قاپ زد و آنرا به سينه فشرد. بغض راه نفسش را بسته بود . بزحمت خود را كنترل كرد و بي آنكه به ايرج نگاه كند ، بغض آلود گفت: برو بيرون، ميخوام استراحت كنم. بعد روي تختش دراز كشيد و ملحفه را روي سرش كشيد. قطرات اشك آرام آرام از زير مژگانش سرك مي كشيد و بر روي گونه هايش سر ميخورد ، روي تخت مي چكيد و در آن فرو ميرفت.
ايرج ملحفه را كنار زد بصورت گريان نيكا نگريست و آرام پرسيد: تو داري گريه مي كني؟ ..... ناراحت شدي؟ من شوخي ميكردم.........
نيكا دلش ميخواست سرش فرياد بكشد ، ولي توانش را نداشت فقط دوباره سرش را زير ملحفه برد و با گريه گفت: برو...... برو
ايرج از جاي برخاست و بي آنكه حرف ديگري بزند اتاق را ترك كرد، با رفتن او نيكا گويي آزاد شده بود، با صداي بلند شروع به گريستن كرد ، در همين حين پرستار وارد اتاق شد، با شنيدن صداي گريه نيكا بطرف تخت رفت ملحفه را از روي او كنار زد و گفت: خانم معتمد گريه مي كنيد؟
نيكا بخود آمد ، اشكهايش را پاك كرد و گفت: نه چيز مهمي نيست.
- براي چي گريه ميكرديد؟
- دلم براي خونه مون تنگ شده
پرستار لبخند شيريني زد و گفت: خانم معتمد بچه شديد؟
- نه خسته شدم، مي دونيد من چند وقته اينجا اسيرم؟
- بله مي دونم ، ولي شما هم مي دنيد ما اينجا بيمارهايي داريم كه نزديك يكساله بستري هستند.
- يكسال؟ خداي من! اگر من بودم مي مردم....... خانم رئوف من كي مرخص هستم؟
- هر وقت وزنه هاي پاتون رو باز كنيم
- پس همين امروز بازشون كنيد
- ميخواهيد بخاطر اين عجله يه عمر شل بزنيد؟
- نه
- پس تحمل داشته باشيد......
صداي زنگ تلفن فرصت ادامه كلام را از پرستار گرفت. با اشاره نيكا او گوشي را برداشت نيكا اطمينان داشت مادرش پشت خط است، بنابراين به حرفهاي پرستار گوش نميكرد ، نيكا زمزمه كرد : پس شادي است . سپس گوشي را گرفت و گفت: الو
- سلام عرض شد سركار خانم معتمد
- آه...... آقاي مهرنژاد شما هستيد؟
- بله مزاحم هميشگي
- اختيار داريد، چطور شد يادي از ما كرديد؟
- اشكالي داره؟
- برعكس خيلي خوب كرديد ، چون من حسابي دلم گرفته بود و حوصله ام سر رفته بود
پرستار در حال خروج گفت: بگو گريه كردي
و نيكا خنديد . كيانوش متوجه شد و پرسيد: چي گفتيد؟
- هيچي پرستار بود، خانم رئوف گفت بگو گريه ميكردي.
- گريه؟ راست ميگه؟
- نه بابا ، مهم نيست
- نمي خواهيد بگيد چي شده؟
- گفتم كه مهم نيست
- هر طور ميل شماست
- خوب خوش مي گذره
- جاي شما خالي
- دوستان بجاي ما، كجا هستيد؟
- تا عصر سوئيس ، ولي عصر ميرم سنگاپور ....... مي دونيد خانم معتمد فراموش كردم بپرسم شما به چه رنگي علاقمنديد؟ وقتي رفتم خريد يادم اومد، گفتم برگردم بپرسم
- من كه قبلا گفته بودم با سليقه خودتون خريد كنيد
- حتي در مورد رنگ؟
- بله.
- بازم هر طور شما مايليد، ولي من چندان خوش سليقه نيستم
- من قبول دارم.
- متشكرم، حالا از خودتون بگيد حالتون چطوره؟
- خوبم
- بازم پاتون درد ميكنه
- متاسفانه بله . مي دونيد من امروز تا نزديك 10 صبح خواب بودم
- واقعا؟
- بله چون ديشب تا ديروقت بيدار بودم
- پاتون ناراحتتون ميكرد
- نه ، مشغول مطالعه بودم
- بسيار خوب ، حالا چه كتابي ميخونديد؟
- كتاب زندگي يه پسر خوب رو.
- خداي من! يعني تا دير وقت دفتر منو مي خونديد؟
- بله ، مگه اشكالي داره؟
- نه ، ولي شما نبايد اين كارو بكنيد . در حال حاضر بايد فقط استراحت كنيدو
- درسته، ولي آنقدر كنجكاو بودم كه نمي تونستم بيش از اين صبر كنم.
- تا كجا رسيديد؟
- تا سال نو
- پس خيلي خونديد
- تقريبا ، شما خيلي خوب مينويسيد.
- فكر نميكردم اينطور باشه، مي دونيد من زياد مطالعه ندارم ، بنابراين خوب نمي تونم بنويسم
- نه، خيلي خوب نوشتيد
- متشكرم
- الان تو هتل هستيد؟
- بله خانم
- در جلسه شركت كرديد؟
- بله
- موفقيت آميز بود؟
- بد نبود ...... در واقع خوب بود.
- خوشحالم ، كي از سنگاپور مي آييد؟
- پنج شنبه صبح زود، به وقت تهران 6 صبح ميرسم
نيكا بياد تولد كتايون افتاد ، انديشيد: پس براي تولد در تهران است و حتما به جشن ميرود
- 0000 الو خانم معتمد قطع كرديد؟
- نه گوش ميكنم بفرماييد
- بهتره من بيشتر از اين مزاحمتون نشم .
- نه صحبت كنيد، مزاحم نيستيد.
- پس شما بگيد، من گوش ميكنم
- شما خسته ايد آقاي مهرنژاد؟
- تا چند دقيقه پيش بودم، ولي الان نيستم . مكالمه با يه هموطن خستگي رو از تن به در ميكنه
- متشكرم ، شما لطف داريد ، راستي يه خبر مهم ، شادي هم به ايران مي آد.
- جدي مي گيد؟
- البته
- چه وقت؟
- شايد با شما برسه، چون اونم قول آخر هفته رو داده
- شما رو كي از بيمارستان مرخص مي كنند؟
- نمي دونم
- شايد تا آخر هفته مرخص بشيد
- گمون نكنم
- چطور؟
- بخاطر پام
- گفتيد هنوز درد مي كنه؟
- بله وگاهي خيلي شديد
- كمي درد وقتي پلاتين رو مجددا از پاتون خارج كنند براتون مي مونه
- شما فكر مي كنيد من بتونم يكبار ديگه پام رو روي زمين بذارم؟
- البته ، ولي مدتي زمان مي بره
- دلم براي قدم زدن تنگ شده
- اونم زير بارون
- خيلي قشنگه، موافقيد؟
- بله حق با شماست ولي حالا اواخر پاييزه و هوا سرده ، راهپيمايي باروني رو به بهار موكول كنيد
- ولي من گفتم زير بارون
- خوب بجاي بارون پاييز ، بارون بهاري چطوره؟
- موافقم ............ من انقدر شما رو به صحبت گرفتم كه گمونم تموم سود معامله تون رو بايد بابت صورتحساب تلفن بپردازيد.
كيانوش با صداي بلند خنديد و گفت: مي ارزه
نيكا با تعجب پرسيد: چي گفتيد؟
- هيچي گفتم مانعي نداره
- راستي دلتون ميخواد شادي رو ببينيد؟
-
- البته
- به پدرم پيشنها ميكنم به افتخار شادي و سلامتي من يه مهماني مفصل بده
- اميدوارم بشما خوش بگذره
- به همه ما
- يعني منم جز مدعوين هستم؟
- البته
- ولي.......
- ولي نداره، اين ديگه جشن نامزدي نيست كه با بهانه بتونيد رد كنيد چطور مي تونيد ، به جشن تولد بريد، ولي نمي تونيد به مهماني ما بيايد؟
لحن كلام نيكا چنان تهاجمي بود كه كيانوش با صداي بلند خنديد . خودش هم تعجب كرده بود كه اينطور كيانوش بيچاره را قبل از جنايت قصاص مي كند . كيانوش بعد از مكث كوتاهي گفت: شما سلامتي خودتون رو بدست بياوريد، اصلا من مهماني مي دم.
نيكا پاسخ داد: خيلي ممنون ما فقط بيايد كافيه
- حتما ، خوب خانم معتمد ديگه مزاحمت كافيه.
- نيكا دلش ميخواست براي كيانوش درد دل كند، اما امكانش نبود بنابراين گفت: ديگه ا اين حرفا نزنيد. لطف كرديد، قبض تلفن رو هم برام ارسال كنيد.
- حتما با من امر ينيست؟
- خير، فقط مراقب خودتون باشيد
- شما هم دختر خوبي باشيد و به دستورات پزشكان خوب عمل كنيد
- اينبار من بايد بگم حتما
- خوب، خدانگهدار
- موفق باشيد و خدانگهدار.
ديگر صدايي نيامد و نيكا گوشي را سرجايش گذاشت. باز همان افكار آزار دهنده به مغزش هجوم آورد، فكر ايرج و عاقبت كار....... و هزاران فكر ديگر، براي همين باز هم به دفتر كيانوش پناه بردو دفتر را در دستانش گرفت لحظه به جلد آن خيره شد و زير لب گفت: نيلوفر چطور تونستي مردي چون او را آزار دهي؟ بعد دفتر را گشو و با سرعت ورق زد و شروع به خواندن كرد :
سه شنبه 13 فروردين:
امروز شايد اكثريت مردم ايران در گردشگاهها به تفريح مشغول بودند ، ولي من خود را در اتاقم حبس كرده بودم. نيلوفر قول داده بود تا دهه اول فروردين باز گردد . آخرين مهلت بازگشت او دهم بود ، ولي اكنون سه روز گذشته و او هنوز نيامده ، دو روز قبل شهريار بازگشت و گفت نيلوفر را ديده و اين در حالي بود كه من حتي نمي دانستم مقصدشان يكي است! ظاهرا آنها هم برحسب اتفاق يكديگر را ملاقات كرده اند از او پرسيدم : نيلوفر كي مي آيد؟ او گفت دقيقا معلوم نيست، ولي بزودي مي ايد بعد ياد آوري كرد كه تولد نيلوفر نزديك است و من از قبل فكرش را كرده ام ، برايش يك اتومبيل خواهم خريد. هديه اي كه مي دانم مورد پسندش قرار ميگيرد.
يكشنبه 18 فروردين
ديروز نيلوفر آمد . ساعت فرودش را قبلا تلفني اطلاع داده بود و من به استقبالش رفتم ، وقتي نگاهم بر او افتاد بسختي توانستم خود را كنترل نمايم . دسته گل اركيده اي را كه برايش برده بودم به دستش داد ، ولي او آنرا با خنده بر سرم كوبيد و گفت: بجاي اين گلها يك كلمه حرف حساب بزن . ومن گفتم : چرا دير كردي؟ او خنديد و گفت: حرف حساب.
گفتم : يعني اين حرف بي حساب بود؟ خيلي دلم برات تنگ شده بود، نيلوفر هيچ مي دوني من بدون تو مي ميرم.
تا بحال به اين زيبايي نخنديده بود ، ولي نگاهش برق عجيبي داشت ، برقي كه در آن چهره شيطان مجسم مي شد. بهر حال او را به آپارتمانش رساندم و در راه كلي صحبت كرديم ، ميخواستم از او بخواهم كمي با هم گردش كنيم ، ولي احساس كردم خيلي خسته بنظر مي رسد ، براي همين هم از بازگو كردن تقاضايم صرفنظر نمودم امروز صبح باز هم به ديدنش رفتم و نهار را با هم صرف كرديم . بعد از نهار او براي ديدن يكي از دوستانش رفت و من هم به شركت بازگشتم و تا ساعتي پيش آنجا بودم ، حالا دوباره دلم براي نيلوفر تنگ شده ، گويا سالي است او را نديده ام ، گمانم تنها يك راه برايم وجود داشته باشد . آن هم اين كه نيلوفر براي هميشه در كنارم بماند .
دوشنبه 26 فروردين
يك هفته است كه با او بحث ميكنم. از او ميخواهم جواب قاطعي به من بدهد.ميخواهم بدانم بالاخره راضي به ازداج با من هست يا نه؟ امروز بعد از آنهمه لبخند ها و سكوتهاي تمسخر آميز زبان به سخن گشوئ و جملاتي را ادا كرد كه تمام وجودم را به آتش كشيد ، و كاخ آرزوهايم را ويران كرد . او گفت: گوش كن كيانوش ، عزيزم ما الان هم خوشبخت هستيم چرا بايد با به وجود آوردن يه تعهد دست وپاي خودمون رو ببنديم ازدواج چندان هم كار عاقلانه اي نيست ، باعث ميشه انسان اسير يك سري اعتقادات و مسئوليتهاي مزخرف بشه ، عاقلانه فكر كن كيانوش ، بيا از زندگي لذت ببريم.
به او پاسخ داد: ولي اين درست نيست ما بايد زندگي مستقلي رو تشكيل بديم ، صاحب فرزند بشيم ....... نگذاشت كلامم را ادامه دهم ، فرياد كشيد : بچه؟
ديگه چي، تو چه توقعاتي از آدم داري؟ من از بچه متنفرم و هر گز چنين اشتباهي رو مرتكب نميشم ، بچه به چه دردي ميخوره ، من و تو براي والدينمون چكار كرديم كه بچه هامون بخوان براي ما بكنن؟
- من هيچ توقعي از فرزندانم ندارم.
- خوب ميپذيرم ، ولي من بخاطر خود اونام تن به اين كار نميدم. چرا اون بيچاره ها رو به اين زندگي پرآشوب هدايت كنم؟ مگه تو زندگي چيزي بجز بدبختي هم عايدشون مي شه؟ اگه دختر باشه يه جور اسير زندگيه، و اگه پسر باشه يه جور ديگه . من هرگز اين خواسته ات رو برآورده نميكنم . بايد ازش بگذري . اطمينان داشته باش كه قبول نمي كنم .
نگاهش كردم . لحظه اي مكث كردم و پرسيدم : پس تكليف ما چي ميشه؟ تا كي بايد اينطور بلا تكليف زندگي رو سر كنيم؟ ما بايد سر وسامون بگيريم ؟ من نميتونم اينطور ادامه بدم
قبل از آنكه پاسخي بدهد. باز هم چشمانش را خزه ها تسخير كردند و من اطمينان حاصل نمودم كه كلامش جانم را به آتش خواهد كشيد و چنين نيز شد ، چون او بي تفاوت شانه هايش را بالا انداخت ، لبخندي مضحك زد و گفت: خوب ادامه نده ، كسي تو رو مجبور نميكنه
چنان عصباني شده بودم كه حتي نميتوانستم كلامي در پاسخش بيابم بنابراين بي آنكه پاسخي بدهم راهم را كشيدم و آمدم ، حتي با او خداحافظي هم نكردم ميدانستم او تنوع طلب است و از همه چيز خيلي زود خسته ميشود ولي فكر نميكردم در مورد من هم چنين باشد . و به اين صراحت بگويد ميتوانم او را براي هميشه ترك كنم ، اين حرفش برايم غير قابل تحمل بود . او با اين افكار پوسيده شبه غربي همه چيز را از دريچه تنگ نگاه خود و حوضچه متعفن عقايد مسخره اش مي بيند . ديگر بسراغش نخواهم رفت ، تا خودش بيايد ، هرچند كار بسيار دشواري است، ولي هرطور كه شده تحمل ميكنم ، ولي اگر او هرگز نيايد چه؟ آنوقت چه كنم؟
پنج شنبه 29 فروردين
امروز به ديدار پدر ومادربزرگش رفتم، حالش فرقي نكرده بود . به مادربزگش گفتم ميتوانم دخترش را قانع كنم تا به ديدار پدر بيايد، ولي پيرزن لبخند پرمعنايي زد وگفت: اون هرگز نمياد، همونطور كه مادرش نيومد . براي نيلوفر پدرش مرده. سالهاست پدرش رو فراموش كرده ، بيخود خودتون رو بزحمت نيندازيد. حرف پيرزن كاملا درست بود، زيرا من بارها از او خواسته بودم به عيادت پدرش برود، ولي او هرگز نپذيرفته است . در حال حاضر سه روز است كه از او بي خبرم . ساعتي پيش شهريار به اينجا آمد و گفت كه ماجرا نيلوفر را شنيده ، خيلي تعجب كردم وقتيكه ديدم او حق را به نيلوفر داد و بر من بخاطر بحث و جدل با نيلوفر خرده گرفت، حتي گفت: رفيق نيمه راه، دختره رو تنها توي پارك رها كردي و به خونه اومدي واقعا كه از تو بعيده ، گفتم: تو هم اگه جاي من بودي همين كار رو ميكردي، تو كه نمي دوني اون به من چي گفت ، بايد خدا رو شكر كني كه فقط رهاش كردم اگه يه ذره غرت داشتم نميذاشتم اين حرفها رو بزنه و يه سيلي محكم تو گوشش ميزدم . خنديد و گفت: خدا رو شكر كه غيرت نداري . بعد با لحني آرام ادامه داد: گوش كن كيانوش تو فكر نميكني زيادي در هر مورد تعصب بخرج مي دي ؟ كيا الان عصر فضا و تكنولوژيه . كمي بازتر فكر كن.
-
عصباني شدم و بر سرش فرياد كشيدم : مسخره ست. بازتر فكر كن! يقينا روشنفكري از ديدگاه تو اينه كه من به زندگي حيووتي تن بدم .كسيكه مسئوليت نمي پذيره حتي مسئوليت مادر يا پدر شدن رو حيوونه نه انسان ، هر چند بيچاره حيوونام در مقابل فرزندانشون احساس مسئوليت مي كنند . شهريار تو ديگه چرا؟ من فكر ميكردم ما همديگر رو خوب مي فهميم ولي ظاهرا عقايد پوچ نيلوفر به تو هم سرايت كرده ، وسط حرف پريد و گفت: خوب اگه اينطور فكر ميكني نيلوفر رو رها كن . اون دختري نيست كه تو مي خواي . تو اين شهر هزارها نيلوفره كه شايد يكي از اونها با تو همفكر و هم عقيده باشه. پاسخ دادم: اگه بر سر حرفش باقي بمونه مسلما همين كارو هم ميكنم. من عشق رو فداي انسانيت ميكنم نه انسانيت رو فداي عشق، من هرگز خودم رو آلوده منجلابي كه اون بهش عشق ميورزه نميكنم
- تو نمي فهمي كه انسان بايد بخاطر عشقش از عقايد و افكارش و حتي از زندگيش بگذره
- من اينكار رو ميكنم برطي اينكه بدونم اونچه كه بعد از اين بدست مي آرم حداقل از نظر اصول انساني پذيرفته شده است
لحظه اي خيره خيره بمن نگريست و گفت: بهش گفته بودم اين چنيني، اما بقدرت نفوذش خيلي اطمينان داره فكر ميكنه كه تو رو براحتي بزانو در مي آره. در ضمن به من گفت بهت بگم هوقت خواستي ميتوني به ديدنش بري، اون پيوسته در انتظارته.
با قاطعيت پاسخ دادم: من نمي رم . بهش بگو اين بار اون بايد قدم پيش بذاره
- باشه بهش ميگم ولي از من بشنو و زيادي سخت نگير، چون اونم به اندازه تو لجبازه
- به جهنم كه لجبازه ، هر چي باشه ، برام مهم نيست
لحظه اي فكر كرد بعد در چشمانم نگريست و گفت: من كه مي دونم دروغ مي گي چرا مي خواي خودت رو عذاب بدي؟
- براي اينكه موجوديتم رو ثابت كنم
- تو همه جا روحيه برتري طلبي ات رو حفظ مي كني ، ولي گاهي بايد زير دست بود هميشه نميشه بر زندگي سوار شد.
- بس كن شهريار ، اين حرفها كه تو مي زني فقط يكسري تصورات باطله ، من هميشه در مقابل نيلوفر متواضع بودم ، چون دوستش دارم.
- پس اعتراف كردي كه دوستش داري؟
- مگه شك داشتي؟
- نه، ولي خيلي هم مطمئن نبودم . توپسر عجيبي هستي! براي تولدش چكار مي كني؟ ميخواي در قهر بموني؟
- اگه لازم باشه، بله
- خداي من! ديوونه شدي. تو كه چندين ماهه براي تولدش نقشه ميكشي حالا....... نمي دونم چي بگم؟
- پس بهتره چيزي نگي
- يعني زحمت رو كم كنم؟
- منظورم اين نبود
- شوخي كردم، خودم مي دونم، ولي تو امشب سرحال نيستي
- اتفاقا خيلي هم سرحالم
- باز دروغ گفتي؟........... به هرحال و در هر صورت من ترجيح مي دم وقت بهتري مزاحمت بشم
- هرطور خودت مايلي
دقايقي بعد شهريار رفت و باز من ماندم و تنهايي . اين روزها از كارهاي او نيز به اندازه كارهاي نيلوفر تعجب مي كنم!
-
دوشنبه 2 ارديبهشت
ما هنوز با هم قهر هستيم ، اما هر شب با هم تماس مي گيريم ، ولي هيچكدام كلامي بر لب نمي آوريم وقتي تلفن زنگ مي زند احساس ميكنم بوي او اتاقم را پر ميكند و مطمئن ميشوم كه اوست . سراسيمه بسمت تلفن ميروم و گوشي را بر ميدارم ، اما او حتي يك كلمه حرف نمي زند . تنها صداي نفسهايش را ميشنوم و آرامش مي گيرم . مطمئن ميشوم كه او مرا فراموش نكرده وگاهي هم به من مي انديشد و هر شب با وجودي كه روابطمان تيره شده با من تماس مي گيرد در اين لحظات احساس ميكنم ديوانه وار دوستش دارم و حاضرم بخاطرش هر كاري بكنم
چهارشنبه 4 ارديبهشت
او همچنان لجبازش مي كند. نه راحتم مي گذارد كه بتوانم با خود كنار بيايم و نه قدم پيش مي گذارد و از در آشتي در مي آيد. غرورش به او اجازه نمي دهد گام اول را بردارد، من چندان به غرورم نمي انديشم ، برايم اهميتي ندارد ولي ميترسم اگر اين مرتبه هم من پا پيش بگذارم دفعات بعدي هم وجود داشته و او با اين خيال كه با قدرت نفوذش بر روي من هر كاري را ميتواند انجام دهد، باز هم مرا سر بگرداند . چقدر درمانده ام! نمي دانم تكليفم چيست؟ولي بهرحال هديه تولدش را امروز عصر خريدم و به پاركينگ خانه آوردم . هيچ دلم نميخواهد هديه اش را بعد از تولد بدهم ، كاش ميشد فكري كرد نميدانم چرا او اينقدر لجباز است همين الان يكبار ديگر زنگ زد ولي باز هم سكوت . شايد اينطور بهتر مي توانيم با هم حرف بزنيم . سخن با زبان سكوت ....... جلال مي گويد شهريار آمده من مجبورم براي ساعتي دست از نوشتن بكشم.
شهريار رفت بسته اي از طرف نيلوفر آورده بود و زياد نماند من بعد از رفتن او با سرعت بسته را باز كردم داخلش 12 قطععه عكس رنگي بسيار زيبا از او بود عكسهايي كه پيش از اين قولشان را داده بود. حتي يك لحظه هم نميتوانم چشم از عكسها بردارم . عكسهايش با من سخن مي گويند احساس ميكنم چشمانش حالت خاصي دارد و شايد نوعي ندامت در نگاهش موج ميزند ، او غير مستيقم نخستين گام را برداشته و حالا نوبت من است. همين الان با او تماس مي گيرم ، ديگر نميتوانم حتي لحظه اي را بدون او سپري كنم..................
با او تماس گرفتم بيش از يكساعت و نيم با هم صحبت كرديم. اگر مي دانستم اينطور صحبت مي كند همان روز اول تماس مي گرفتم . آنقدر شاد و هيجان زده ام كه حتي نميتوانم آنچه را كه بينمان گذشت به رشته تحرير در آورم. وقتي تلفن زنگ ميزد، گويا با هر صدايي قلبم فرو مي ريخت ، دلم ديوانه وار سر به ساحل سنگي سينه مي گوفت ، شايد قصد گريز از حصار تنگ سينه را داشت. چندين مرتبه صداي بوق شنيده شد ، ولي كسي پاسخ نداد . براي لحظه اي انديشيدم ، او منزل نيست ، ولي چشمم كه بساعت افتاد ديدم پاسي از نيمه شب گذشته تازه فهميدم چكار اشتباهي كرده ام، او در اين زمان بايد در خواب باشد . خواستم گوشي را بگذارم كه صداي آسمانيش را شنيدم . خواب آلوده و خسته بنظر مي آمد . نمي دانستم چه بگويم، او براي دومين بار گفت:الو...... ومن باز هم سكوت كردم . همانطور خواب آلوده گفت: اين وقت شب منو از خواب بيدار كردي كه سكوت رو در گوشم زمزمه كني؟ يه چيزي بگو . باور كن كه خيلي دلتنگم.
ديگر نتوانستم سكوت كنم و گفتم : من اون روز نباشم كه نيلوفر قشنگم احساس دلتنگي كنه.
- سلام رفيق نيمه راه
- سلام فرشته انسان نما!
- چه عجب يادي از ما كرديد آقاي مهرنژاد؟
- ما هميشه بياد شما هستيم سركار خانم
- پس تلفنهاي مكررتون هم به همين دليله؟
- الان كه تلفن كردم
- چه عجب ! حالا اگه پشيمون هستي قطع كن.
- نه پشيمون نيستم
- خوب بگذريم، حالت خوبه؟
- خوب؟ مگه بدون تو مي شه خوب بود؟
- نه از شوخي گذشته خوبي؟
- منم شوخي نكردم، چطور مگه؟
- هيچي ، همين طوري
- خوب تعريف كن خوش مي گذره خانم خانمها
- اي بد نيست
- خودمونيم نيلوفر خيلي بي رحمي
- من يا تو؟
- معلومه تو؟
- چرا
- به اين خاطر كه اين چند روز حسابي منو عذاب دادي . اين بي رحمي نيست؟
- تو اينطور تصور كن، ولي بالاخره چه كسي اين وسط گذشت كرد؟
- من.
- تو!؟! خداي من، اشتباه نكن عزيزم؟ اين من بودم كه خاطره گمشده نيلوفر رو در ذهنت تداعي كردم.
- خاطره گمشده؟ حتي يه لحظه هم چهره تو از مقابل چشمام دور نميشد
- پس چرا سراغم رو نمي گرفتي؟ تا اينكه بالاخره شهريار امشب عكسها رو آورد و تو تازه بخاطر آوردي كه نيلوفري هم وجود داره
- ديوونه نشو دختر، اين چه حرفيه؟
- من قبول نمي كنم، چون بيشتر از تو ناراحت بودم ، ديشب خواب بدي ديدم . امروز خيلي نگران بودم براي همين هم عكسها رو برات فرستادم ميخواستم مطمئن بشم حالت خوبه
- راست مي گي تو واقعا براي من نگران بودي؟
- پس چي؟
- خداي من! نيلوفر واقعا خوشحالم ، منم دلم برات تنگ شده ، خيلي زياد انقدر كه كم مونده بود ديوونه بشم ، نمي دوني حالا بخوبي برام مشخص شده كه بدون تو مي ميرم . من تنهاي رو نميتونم تحمل كنم
- تصور نكن تحمل اين روزها براي منم آسونه . روزهاي خيلي بدي بود كيانوش خيلي بد.
- مي دونم عزيزم و از اين بابت عذر ميخوام.
بعد او شروع به تعريف ماجراهاي اين چند روز كرد و من با دقت گوش كردم . آنوقت اواز من خواست تا از شركت برايش بگويم . من هم گفتم كه در اين چند روز تمام كارهايم مختل شده بود و توان انجام هيچ كاري را نداشتم و او زيبا و معصومانه مي خنديد و مرا دلداري مي داد. من ميخواستم باز هم در مورد آن روز صحبت كنم، ولي ترسيدم مكالمه خوش و شادمان بار ديگر به جنجال تبديل شود بنابراين ترجيح دادم وقت ديگري راجع به اين مساله صحبت كنم . بعد از پايان مكالمه به آپارتمانش رفتم . هنوز بيدار بود و من آنقدر در خيابان، رو به روي پنجره اتاقش ايستادم تا برق اتاق خاموش شد و من مطمئن شدم كه او خوابيده و بخانه بازگشتم واقعيت اين است كه اكنون نور اميدي در دلم تابيده ، سپيده نزديك است و من هنوز بيدارم . امشب برخلاف چند شب گذشته از فرط شادي خواب به چشمانم نمي آيد!
پنج شنبه 5 ارديبهشت
فردا قشنگترين روز خداست . روز تولد عشق و روز تولد بهار ، روز تولد هستي و امشب بهترين شب زندگيم بود . بخواست نيلوفر ما امشب جشن گرفتيم ، ولي نه يك جشن مفصل ، چون او حوصله سر و صداي ديگران را نداشت ما يك جشن دو نفره برپا كرديم و بعد شام را بيرون صرف نموديم و آخرشب من او را به آپارتمانش رساندم . از ماشين پياده شدم وگفتم: سركار خانم خيلي ممنون كه ما رو رسونديد.
چشمانش از تعجب گردشد و گفت: من؟
- بله شما با ماشينتون
- ماشين من؟
- بله ، چرا انقدر تعجب كردي؟
در سكوت نگاهم كرد. سوئيچ را جلويش گرفتم و گفتم : تقديم به زيباترين و مهربانترين دختردنيا بمناسبت سالروز تولدش
خنديد و گفت : پس چرا وقتي گفتم اتومبيلت رو عوض كردي خنديدي و گفتي بله؟
- اتومبيل من و خانم نداره، اين ماشين متعلق به خانم بنده است.
- پس چرا سوئيچش رو به من مي دي؟
- مگه شما سركار خانم نيلوفر نيستيد؟
- چرا هستم
- پس درسته ، لطفا بپذيريد
مقابلم ايستاد و سوئيچ را با دستم در دستانش گرفت و گفت: تو منو غافلگير كردي اصلا نمي دونم چي بگم؟
بعدسرش را به سينه ام تكيه داد وگفت: فقط ميتونم تو خيلي خوبي.
احساس ميكردم در حال پرواز هستم ، آهسته موهايش را نوازش كردم و گفتم : دوستت دارم نيلوفر، بيش از هر كس و هر چيز در دنيا، با من بمون نيلوفرم من به تو محتاجم.
و بعد با نارضايتي از هم جدا شديم ، من نميخواهم حتي لحظه اي بدون او باشم
جمعه 6 ارديبهشت
امشب، شبي بسيار دلگير است، سر دردي كشنده عذابم مي دهد تمام شادي ديروز و ديشب از بين رفته و من خود را اسير سراب مي بينم . حالا مي فهمم چرا نيلوفر اصرار داشت كه ما شب تولدش را جشن بگيريم ، او واقعا از سر و صدا بيزار و خسته نبود ، بلكه تنها از وجود من در آن جشن بيزار بود . نمي دانم آخر چرا؟ شايد او مي انديشيد وجود من محفل شاديشان را بر هم خواهد زد، چه بگويم؟ چه كنم؟ دلم سخت گرفته و بغض گلويم را مي فشارد . هيچ وقت تا اين حد درمانده نبوده ام . كاش امروز عصر ناگهان دلم ياد اورا نميكرد و به آپارتمانش نمي رفتم و هر گز نمي فهميدم كه او جشن تولدش را پنهان از من و با حضور دوستانش برپاساخته، حتي شهريار نيز دعوت شده بود، ولي به من قصدش را هم نگفته بود . نمي دانم اينكار او چه معنايي دارد ، وقتي او را در آستانه در آپارتمانش با آن لباس ديدم به گمانم دانستم چرا مرا خبر نكرده ، مسلما اگر من آنجا بودم هرگز به او اجازه نمي دادم با آن لباس و آن آرايش زننده به خودنمايي مشغول شود . حالا نيلوفر هيچ ، شهريار چرا؟ او كه صميمي ترين و بهترين دوست من بود، خداي من از تمام زندگي احساس تنفر ميكنم ! همه مردم دروغگو و بي معرفت هستند .هرگز شهريار و نيلوفر را نخواهم بخشيد ، آنها چطور توانستند با من چنين كنند .
دو قطره اشك از چشمان نيكا به روي دفتر چكيد . دلگيري خودش و خواندن ماجراي غمناك زندگي كيانوش او را به گريه انداخته بود . دلش بحال كيانوش كه درياي محبتش را بي دريغ به نيلوفر بپاي نيلوفر ريخته و در مقابل رنجها كشيده بود مي سوخت ، دلش بحال خودش نيز مي سوخت، ماجراي كيانوش و نيلوفر چندان تفاوتي با قصه پر غصه زندگي خودش و ايرج نداشت . ايرج هم چون نيلوفر پيوسته او را عذاب مي داد . در همين حال در اتاق باز شد ، مستخدم سيني غذا را بداخل آورد . نيكا نگاهي از سر بي اشتهايي به غذاهاي داخل سيني انداخت و حس كرد چيزي از گلويش پايين نخواهد رفت
-
قسمت دوازدهم :
[ برای مشاهده لینک ، با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ]
بازهم ملاقات كنندگان رفتند و او تنها ماند ، او ماند و هزاران فكر درهم و پريشان . امروز ايرج به ملاقاتش نيامده بود و اين مسلما آغاز دوره ديگري از جنگ و جدل بود. وقتي همه جمع شده بودند ، مادرش متعجب پرسيد: پس چرا ايرج نيومده ؟
و نيكا بناچار پاسخ داد: اون صبح تا ظهر اينجا بود براي همين هم عصر نيومده و پدرش با خنده گفت: خانم شما كاري به كار جوونها نداشته باش ليلي و مجنون خلوت ميخوان اين شلوغي به كارشون نمي آيد در حضور من و شما كه نمي تونند حرفهاشون رو بزنن.
و نيكا تنها لبخند زد.لبخندي غم انگيز تر از گريه.
دكتر براي ويزيت شبانه آمد نيكا اصرار داشت بداند كي مرخص ميشود ولي دكتر جواب قاطعي نداد تنها گفت: صبح فردا يه بار ديگه از پاتون عكس ميگيرم وچون روي درهم كشيده نيكا را ديد با خنده ادامه داد: اگه وضعيت پاتون مساعد نبود مرخص مي شيد. بشرط اينكه هفته اي دو بار براي انجام معاينه و فيزيوتراپي به بيمارستان بياين
نيكا هيجانزده گفت: هفته اي 4 بار مي آم، فقط بذاريد برم.
دكتر لحظه اي به نبكا خيره شد و بعد گفت: اينجا تا اين حد بشما بد ميگذره؟ خانم معتمد.
واو پاسخ داد: نه، خسته شدم همين.
دكتر لبخندي زد و اتاق را ترك كرد و نيكا به زمستان تازه از راه رسيده حياط بيمارستان خيره شد در حاليكه به زمستان زندگي خود و زندگي خزان زده كيانوش فكر ميكرد . بنظر او روزگار خيلي بي رحم بود، انقدر بي رحم كه عشق و زندگي كيانوش را به تباهي بكشاند و سرنوشت او را با عقايد پوچ و بي هويت ايرج گره بزند . و باز نگاهش با جلد دفتر خاطرات كيانوش گره خورد. زندگي او بار ديگر دختر جوان را بخود خواند
دوشنبه 9 ارديبهشت
امروز بعد از ظهر شهريار بشركت آمد . وقتي وارد اتاق شد وجودش را ناديده گرفتم نزديك آمد و سلام كرد، ولي پاسخي ندادم باز تكرار كرد: سلام عرض شد آقاي مهرنژاد . با سر جواب سلامش را دادم و او ادامه داد: خوبي؟ چون سكوتم را ديد باز لب به سخن گشود و گفت : گوش كن كيانوش، من اومدم تا از جانب خودم و نيلوفر از تو عذرخواهي كنم و اونچه رو كه اتفاق افتاده برات توجيه كنم. خواهش ميكنم به حرفام گوش كن چون در اون صورت حق رو بما مي دي باز هم سكوت كردم اين مرتبه با عصبانيت گفت: گوش ميكني بگو؟ خود را مشغول مطالعه پرونده روي ميز نشان دادم و بعد براي آنكه ثابت كنم سخنانش برايم بي اهميت است شاسي آيفون را فشردم . منشي فورا پرسيد: فرمايشي بود آقاي مهرنژاد؟
- خانم لطفا به آقاي صديق بگيدبراي جلسه فردا حتما در شركت حضور داشته باشند راس ساعت 5/9
- چشم آقاي رئيس
مكالمه كوتاهم كه پايان يافت ، او برخاست مقابل ميزم ايستاد پرونده را از دستم كشيد و بر روي ميز كوفت و گفت: گفتم اومدم عذرخواهي، هم از جانب خودم و هم از جانب نيلوفر مي شنوي؟
با تمسخر پاسخ دادم : تو وكيل مدافعه اونم هستي؟ يك نفر بايد ضمانت خودت رو بكنه. تو اومدي ضامن اون بشي! خيلي مسخره ست . و بعد فرياد كشيدم: چرا خودش نيومد كسر شانش شد؟ ديگه نميخوام شما رو ببينم . نه تو ، نه نيلوفر رو،حالا از جلوي چشمم دور شو رفيق مهربانتر از جان.
او برخاست كه برود ناگهان در باز شد و نيلوفر وارد شد . در دستش يك دسته گل سرخ زيبا بود ، و لباسي به رنگ چشمانش بر تن كرده بود. لحظه اي به من نگريست بعد جلو آمد و لبخند زنان گفت: آقاي مهرنژاد اين چه طرز برخورد با يه دوسته شما رو مودبتر از اين مي دونستم .
نمي دانستم چه بگویم بي اختيار تمام بدنم به لرزه افتاد . سعي ميكردم نگاهش نكنم، زيرا فقط يك نگاه به چشمان سبز او لازم بود تا همه چيز را از خاطر ببرم ، بنابراين بي آنكه سربلند كنم گفتم: سركار خانم خوش اومديد چرا ايستاديد؟ بفرماييد.
- عذر ميخوام كه بي اجازه داخل شدم ، مي دوني منشي ات گفت كه به دستور تو من هر زمان كه به اينجا بيام بي اجازه داخل شم.
به طعنه پاسخ دادم.البته هر دوي آنها نشستند . من باز مشغول كارشدم با دستهاي لرزان اوراق روي ميز را جابجا ميكردم و خود را مشغول نشان مي دادم . لحظات با كشش و پر اضطراب در گذر بودند و سكوت بين ما همچنان برقرار بود بالاخره نيلوفر برخاست و در مقابلم ايستاد ، دستش را روي دستم گذاشت و آرام گفت: ميتونم يه ليوان آّب بخوام؟
با تماس دستش تمام وجودم گر گرفت. سعي كردم آرامش خود را حفظ نمايم ولي كار بسيار دشواري بود . پشت سر او شهريار را ديدم كه سرش را پايين انداخته بودم و با دسته كليدش بازي ميكرد. با دست ديگرش سيگارم را در جا سيگاري خاموش كرد و گفت: كمك نمي خواي؟
اينبار با تسلط كامل گفتم: نه متسكرم، شما هنوز خسته او ضيافت باشكوهيد بهتره استراحت كنيد.
بعد با نارضايتي دستم را كنار كشيدم ، لحظه اي بمن خيره شد . فورا سرم را پايين انداختم ولي سنگيني نگاهش نيز به اندازه خود آن قلبم را به تپش وا ميداشت آرام گفت: كيانوش گوش كن
- من هيچ چيز رو گوش نمي كنم
- خواهش ميكنم كيانوش گوش كن
- مطلبي وجود نداره
- پس گوش نمي كني؟ حتي اگه بگم جون نيلوفر گوش كن
بي اختيار سرم را بالا آوردم ، نگاهش با نگاهم تلاقي كرد گفتم: چي ميخواي بگي؟
فاتحانه لبخندي زد وگت: حالا شدي پسر خوب
- لطف داريد اگر پسر خوبي بودم حتما بمن هم اجازه مي داديد به مهموني بيام
با حالت خاصي پاسخ داد: بچه نشو عزيزم
عصباني شدم و گفتم : ترجيح مي دم بچه باشم
ميخواستم برخيزم ، ولي دستهايش را روي شانه هايم فشرد و مرا مجبور به نشستن كرد ، مقابلم ايستاد و گفت: خوب پس بشين پسر خوب تا برات بگم. بي اختيار اطاعت كردم و او با لبخند دلنشيني ادامه داد: ميخوام سوالي بكنم و دلم ميخواد واقعيت رو بگي
با لحني خشن گفتم: بپرس
از خشونت لحنم تعجب كرد ، اما به روي خود نياورد و بي اعتنا ادامه داد : شب تولد من كه ما دوتا با هم جشن گرفتيم يادته.
- بله ، كه چي؟
- ميخواستم بدونم اون شب براي تو شب خوبي بود يا نه؟
سكوت كردم . مصرانه پرسيد: بگو خواهش ميكنم
آهسته گفتم : قشنگترين شب زندگيم.
او هم به همان آهستگي پاسخ داد : همين رو ميخواستم بشنوم
بعد رو به شهريار كرد و گفت: ادامه بده
شهريار هم برخاست و تزديك ما آمد و گفت: مي دوني كيانوش ، اين نقشه رو نيلوفر طرح ريزي كرد و گفت كه تو هيچ علاقه اي به سر وصدا و هياهو و حتي دوستانش نداري . پس اين جشن تنها تو رو ناراحت ميكنه ، بنابراين تصميم گرفت يك جشن دو نفره به افتخار تو ترتيب بده ، چون تصور ميكرد تو اين رو ترجيح مي دي ، اگه ما مي دونستيم اين موضوع تو رو ناراحت مي كنه ، هرگز اين كار رو نميكرديم.
سخنش را نيلوفر اينطور ادامه داد: من واقعا متاسفم . ظاهرا تو رو نشناختم وگرنه باعث ناراحتي ات نمي شدم .كيانوش اگه دلخوري پيش اومده اشكال در كار ما بوده و من با شجاعت و صراحت از تو عذر ميخوام منو ببخش و باور كن قصد ناراحت كردن تو رو نداشتم رفتار اون روز در مقابل دوستانم براي من قابل پذيرش نبود ، من واقعا شرمنده شدم ، با تعريفهايي كه من از تو كرده بودم ، اين برخورد همه چيز رو خراب كرد . اونها ........ خداي من نمي دونم چي بگم؟
نگاهش كردم چشمانش پر از اشك بود، رو در رويش ايستادم و بي اختيار گفتم: نيلوفر منو ببخش خودم هم مي دونم رفتار اون روزم غلط بود ولي باور كن دست خودم نبود من ...... من واقعا معذرت ميخوام.
او خنديد، شهريار هم مرا در آغوش كشيد و عذرخواهي كرد. هرچند كلام هر دوي آنها صادقانه مي نمود ، ولي نمي دانم چرا توجيهشان را نميتوانم بپذيرم .!
چهارشنبه 18 ارديبهشت
امروز به ديدار پدر نيلوفر رفتم ، حالش هيچ تفاوتي نكرده كه هيچ بيماريش وخيم تر نيز شده است ، مثل هميشه تنها رفتم و مادر بزرگش را هم ديدم . او همچون گذشته افسرده بود و در نگاهش سردي ياس موج ميزد، كاش ميتوانستم براي او كاري بكنم ، ولي افسوس كه از هيچ كس كاري ساخته نيست.
سه شنبه 26 ارديبهشت
هديه تولد نيلوفر برعكس آنچه تصور كرده بودم ابدا مناسب نيست ، زيرا با اين كار او را از خود دورتر كردم ، چرا كه او اين روزها پيوسته به همراهي دوستان عزيزش با اتومبيلش در حال گشت و گذار است و كمتر يادي از من مي كند و من در اين روزها بيشتر برايش احساس دلتنگي ميكنم، حالا به اين نتيجه رسيده ام كه وقتي مي گويند زنان پايبند احساس هستند ، دروغ مي گويند . اين تنها شايعه اي است كه خود آنها بر سر زبانها انداخته اند ، برعكس آنها با اين نقش بازي كردنها ، مردان ساده دل را مي فريبند ، اگر غير از اين است چرا من زماني كه يك روز از ديدارم با نيلوفر مي گذرد، براي او دلتنگ ميشوم، ولي او حتي اگر دو ماه هم مرا نبيند تصور نمي كنم ذره اي برايم احساس دلتنگي كند . نمونه آن زماني است كه پايش را از مرز بيرون مي گذارد ، ديگر دلش نمي خواهد باز گردد و بيچاره من كه منتظر او ميمانم و در تنهايي انتظار مي كشم . همانطور كه پدرش انتظار ديدن مادرش را در هر دم و باز دم مي كشد . در راه وصال ما هيچ مانعي وجود ندارد، كيومرث ماجرا را بسيار خوب براي خانواده ام توجيه كرده . مادر مي گويد دختر مورد علاقه مرا در هر شرايطي كه باشد به احترام عشق من مي پذيرد . مخصوصا از زمانيكه كيومرث نيلوفر را ديده و پيوسته وصف او را در مقابل مهندس ومادر مي كند، آنها مشتاق تر هم شده اند . مهندس با رابطه فعلي ما بشدت مخالف است، او معتقد است هر چه سريعتر بايد تكليف خود را مشخص نماييم او مي گويد: كيانوش شتر سواري دولا دولا نمي شه. و راست هم مي گويد، چون ما از يكطرف دائما با يكديگر به گردش مي رويم و حتي او بشركت مي آيد و از طرف ديگر موضوع نامزديمان را از همه پنهان مي نماييم به هر حال من در مقابل خانواده كار را بهانه ميكنم و ميگويم چون تا پايان سال مالي بشدت درگير كارهاي شركت هستم نميتوانم ازدواج كنم ، ولي اواخر سال حتما اين كار را خواهم كرد، در اين موقع كيومرث دائما قول مي دهد كه كارهاي شركت را به نحو احسن انجام دهد و آن وقت است كه مادر و مهندس نيز با او هم عقيده ميشوند ، مهندس مهرنژاد معتقد است او و كيومرث براحتي از عهده كارها بر مي آيند و مادر مي گويد : مگه ازدواج تو چقدر كار داره؟ و من با خنده پاسخ مي دهم: فقط يه سال ميريم ماه عسل. كيومرث مرا تازه به دوران رسيده ميخواند و همه محكومم مي كنند ، ولي من نميتوانم واقعيت را به آنها بگويم ، چون ميترسم ديد آنها نسبت به نيلوفر منفي شود .
-
شنبه 7 خرداد
امروز تمام آنچه را كه بين من و نيلوفر گذشته است ، براي كيومرث شرح دادم و علت واقعي تاخير در ازدواجم را برايش توجيه نمودم ، بنظر او دلايل نيلوفر براي اين تاخير پوچ و بيهوده است ، بنابراين از من اجازه خواست تا با نيلوفر شخصا صحبت نمايد . من منوط به پذيرش نيلوفر موافقت نمودم زيرا تصور نميكردم او بپذيرد كه با كيومرث سخن بگويد . نزديك ظهر با منزلش تماس گرفتم از او خواستم چنانچه براي عصر برنامه اي ندارد، وقتي بگذارد با هم به رستوران هميشگي برويم . او از پيشنهاد استقبال كرد، عصر با هم همراه شديم و من آنجا برايش همه چيز را شرح دادم و گفتم: عموم مشتاقه كه با شما صحبت كنه.
لحظه اي فكر كرد آنگاه لبخند پر شيطنتي زد و پرسيد: راجع به چي؟
- راجع به خودمون ، ولي دقيقا نمي دونم چي ميخواد بگه.
- اين ملاقات بدون تو انجام ميشه؟
- اگه تو اينطور مايلي از نظر من مشكلي نيست
- فكر ميكنم تو نباشي بهتره
- هر طور تو بخواي........ پس باهاش ملاقات مي كني؟
- البته ، چرا كه نه.
- برنامه با تو، خبرش رو بمن بده
- حتما
از او بخاطر پذيرفتن تقاضايم تشكر كردم و ديگر تا زماني كه از هم جدا شديم در اين رابطه كلامي بينمان رد و بدل نشد ، ولي من هنوز هم متحيرم كه او چطور پذيرفت
چهارشنبه 10 خرداد
ساعتي پيش كيومرث از اينجا رفت، ترتيب ملاقاتش را با نيلوفر امروز عصر داده بودم ، چهره اش بر افروخته و حالتش منقلب بود. مي دانم هر چه هست از گفتگوي امروزش با نيلوفر ناشي مي شد، ولي او زياد صحبت نكرد . تنها از من پرسيد: كيا ميتوني ازش دست برداري؟
بي آنكه لحظه اي فكر كنم قاطعانه پاسخ دادم : نه، به هيچ وجه
او سري تكان داد و با تاسف گفت: پس هيچي
و بعد آهنگ رفتن كرد . مقابلش ايستادم و مانعش شدم و با اصرار فراوان خواستم بدانم كه بين او و نيلوفر چه گذشته ، اما او باز از پاسخ طفره مي رفت و در مقابل اصرارهاي من تنها جملات كوتاهي بكار ميبرد كه من از آنها هيچ نمي فهميدم . بالاخره با عصبانيت فرياد كشيدم: لعنت به تو كيومرث ، بالاخره مي گي بين شما چي گذشته يا از نيلوفر بپرسم؟
او پوزخندي زد و گفت: اون هرگز نميگه ، چرا كه اگر غير از اين بود نميخواست تو غايب باشي.
مايوسانه پاسخ دادم: ولي كيومرث من به پاسخ امشب تو اميدها بسته بودم .
متاثر نگاهم كرد و گفت: كيانوش نيلوفر دختري نيست كه تو از زندگي طلب مي كني، اگه ميتوني ازش دوري كن وگرنه هرگز خوشبخت نخواهي شد، عقايد اون كاملا با تو متضاده.
از اين بابت كه علت گفته هاي كيومرث تنها عقايد نيلوفر بود خوشحال شدم زيرا از قبل مي دانستم كه او با من هم عقيده نيست بنابراين با لبخند پاسخ دادم: اينكه چيز مهمي نيست، تفاهم بعد از ازدواج پيش مي آد.
او بازهم سرش را تكان داد با شناختي كه از او دارم مي دانم تنها زماني سرش را اينگونه تكان مي دهد كه كار را به بن بست رسيده پندارد . بنابراين فرياد كشيدم: اينطور سرت رو تكون نده ، همه چيز درست ميشه ، بگو ببينم راجع به ازدواج چي گفت؟
او به تلخي گفت: اگه لازم باشه تا صبح هم همينطور سرم رو تكون مي دم . من فكر نميكنم اون هرگز به ازدواج با تو راضي بشه .
و بعد بدون آنكه كلام ديگري بر زبان آورد مرا تنها گذاشت و رفت. تا ساعتي غرق در خود بهت زده و نگران بر جاي نشستم تا آنكه بالاخره بخود آمدم . از جاي برخاستم و با آپارتمان نيلوفر تماس گرفتم ولي او منزل نبود . هنوز هم نمي دانم كه كيومرث از نيلوفر چه شنيده كه اينگونه در مورد او سخن مي گفت . كاش خود نيلوفر خانه بود و ميتوانستم از خودش بپرسم .
شنبه 13 خرداد
هنوز نتوانسته ام بفهمم كه مكالمه بين كيومرث و نيلوفر چه بوده است چون هر دوي آنها از سخن گفتن در اين رابطه طفره مي روند . مجبورم براي بك سفر تجاري يك هفته اي به سوئيس بروم ، خيلي سعي گردم كه اينكار را به كس ديگري محول سازم اما نشد ، احتمالا صبح روز دوشنبه عازم خواهم شد، دلم ميخواست شهريار هم ميتوانست همراه من بيايد ، ولي ظاهرا او هم گرفتار است . امروز با نيلوفر در مورد رفتن صحبت كردم و از او خواستم تا ليستي از آنچه مايل است برايش بياورم تهيه كند. او لبخندي زد و بعد ابراز دلتنگي و نگراني نمود . نمي دانم چرا تصور ميكنم آنچه گفت صادقانه نبود. نگاهش طوري پر نشاط مي نمود كه گويي از اينكه هفته اي از دست من خلاص ميشود خوشحال است . اين روزها فكر صحبتهاي كيومرث و رفتارهاي عجيب و غريب نيلوفر آرامش روز و خواب شبهايم را از من ربوده است . فكر آينده عذابم مي دهم زيرا شك دارم بر وفق مرادم باشد!
سه شنبه 23 خرداد
ديروز از سفر بازگشتم . نيلوفر و شهريار به استقبالم آمده بودند . وقتي نيلوفر را با آن دسته گل در ميان استقبال كنندگان ديدم، خستگي تمام هفته پر دردسري را كه گذرانده بودم از تن به در كردم . امروز تمام سوغات و هدايايي را كه برايش خريده بودم ، به منزلش بردم ، علاوه بر آنچه خواسته بود مقداري نيز با سليقه خود برايش خريد كرده بودم . از جمله لباس عروس بسيار زيبايي با يك تاج از مرواريد و سنگهاي درخشان . لباس بقدري زيبا بود كه حتي نيلوفر هم نتوانست از ابراز احساساتش جلوگيري كند . وقتي ميخواستم منزلش را ترك كنم. جعبه لباس عروس وتاج آنرا برداشتم . نيلوفر نگاه متعجبش را بمن دوخت و گفت: فكر ميكردم براي منه، ولي ظاهرا من فقط بايد نگاهش ميكردم .
خنديدم و گفتم: بله ، همينطوره . اين لباس متعلق به عروس روياهاي منه . تو هر وقت تصميم گرفتي عروس روياهاي من بشي با كمال ميل اون رو تقديمت ميكنم .
لحظه اي سكوت كرد و با جديت گفت: تو مي دوني من خيلي حسودم . هرگز نخواهم گذاشت كسي به زندگي تو راه پيدا كنه ، تو حق نداري در مقابل من از دخترهاي ديگه اي حرف بزني . حتي اگر من در زندگيت نباشم ، سايه ام هست ، سايه اي كه نمي ذاره هيچكس ديگه اي پا در جايگاه من بذاره
از سخنانش خيلي خوشحال شدم و با خنده گفتم : حسود كوچولوي قشنگم هرگز كسي در زندگي من جاي تو رو نخواهد گرفت ، هيچ بجز تو عروس روياهاي من نخواهد بود ، ولي اين تو هستي كه نميخواي غير از اينه؟
هنوز عصبانيتش فروكش نكرده بود و با همان لحن قبلي ادامه داد: اوايل ماه آينده ميرم دنبال مادرم و به اينجا مي آرمش ، حتي اگه شده به زور قبل از اينكه تو در انتخابت تجديد نظر كني.
آنقدر خوشحال بودم كه نمي دانستم چه بگويم او نزديكتر آمد و گفت: كيانوش ، شرايط منو براي ازدواج مي پذيري؟
- البته هرچي كه باشه، فقط بگو
- نه حالا نه ، به وقتش همه چيز رو ميگم
- هر طور خودت مايلي . در مورد آوردن مادرت شوخي كه نميكردي؟
- نه
- پس براي اوايل تيرماه براي بليط رزرو ميكنم خوبه؟
- بله ، اگه زحمتي نيست اينكار رو بكن
- منتظرم مي موني تا برگردم يا تا اون موقع لباس منو كس ديگه اي پوشيده؟
- اگه تو اين لباس رو نپوشي هرگز هيچكس ديگه نخواهد پوشيد
- باور كنم؟
- قسم ميخورم
- خوب اگه بپوشم چي؟ اونوقت بعد از من كس ديگه اي اون رو ميپوشه؟
خنديدم و گفتم : اونوقت اختيار بدست سركار خانمه اگر صلاح بدونن مي تونن لباسشون رو در اختيار ديگران بذارن
- مگه ديوونه ام ؟ من ميخوام عروس تكي باشم
- همينطور هم مي شه، اطمينان داشته باش
- و يك چيز ديگه
- امر بفرماييد سركار خانم
- ميخوام در مورد همه مسائل زندگي مثل اين پيراهن صاحب اختيار باشم
- مطمئن باش همينطوره
-
او با شادي كودكانه اي خنديد و گفت: خيلي خوبه پس هيچ مشكلي پيش نمي ياد .
- اگر هم مشكلي بوجود بياد خودم برطرفش ميكنم .
او خنديد ، عاشقانه خنديد ، خنده اي كه وجودم را پر از نشاط كرد ، كاش كيومرث هم آنجا بود و سخنان نيلوفر را مي شنيد . خوب مي دانم كه اگر برايش تعريف كنم هرگز باورش نخواهد شد!
شنبه 3 تيرماه
ساعت 4 بعداز ظهرامروز بالاخره نيلوفر پرواز كرد ،اينمرتبه برعكس دفعات قبل چندان از رفتنش ناراحت نيستم ، زيرا اميد ره آورد اين سفر دوريش را برايم آسان ميكند ،من منتظر بازگشت او مي مانم و با بازگشت او فصل جديدي از زندگي پر دردسر من آغاز ميشود، فصلي زيبا مانند بهار پس از زمستاني سرد و طولاني . ولي نمي دانم چرا دلم شور ميزند و نميتوانم راحت باشم ، شايد علتش عكس العملهاي كيومرث است . با آنكه تمام ماجرا را برايش تعريف كرده ام ، ولي او باور نميكند . البته حرف خاصي نميزند ، ولي از آنچه ميگويد ميتوان نتيجه گرفت كه چندان هم به اين ماجرا خوشبين نيست ، بر عكس او من با دلي پر از اميد و آرزو تا روز وصال لحظات هجران را شمارش ميكنم .
يكشنبه 11 تير
8 روز از رفتن نيلوفر ميگذرد 8 روز پر التهاب و پر اميد ، يكي دوبار با هم تماس داشته ايم ، ولي او گفت هنوز با مادرش صريحا صحبت نكرده ، ولي از حاشيه هايي كه گفته و آنچه شنيده ميتوان به موافقت او هم اميد بست ..... امروز بيش از هر روز احساس دلتنگي ميكنم ، چون شهريار نيز رفت وقتي نيلوفر نباشد ، تمام اميد من به شهريار است ، او سنگ صبور من است و ما دائما در مورد نيلوفر با هم صحبت ميكنيم ، اما زمانيكه او هم مي رود ديگر هيچ اميدي برايم باقي نمي ماند ، به همين دليل هم عصر بمنزل كيومرث رفتم ، او از ديدن من خوشحال شد ، با هم مشغول صحبت شديم . بسختي توانستم موضوع صحبت را به نيلوفر بكشانم چون او هيچ علاقه اي به صحبت در اينمورد ندارد، ولي به هرحال من سر صحبت را باز كردم ، چند دقيقه اي كه صحبت كرديم او گفت : ميخوام ازت سوالي بكنم ولي نميخوام مثل اوندفعه حتي قبل از لحظه اي تفكر جوابم رو بدي .
گفتم : خوب بپرس
نگاهم كرد و چون نگاهش طولاني شد و لب به سخن باز نكرد گفتم: بگو ديگه من حاضرم
- نمي دونم چطور بگم
- با زبان شيرين فارسي
- ولي تو در زبانهاي ديگه اي هم تبحر داري
- بله ، انگليسي، ايتاليايي، آلماني ، فرانسه ، به هر زباني كه ميخواهي بگو
- كاش مي شد با زبان بي زباني بگم
- تو تب نداري؟
- كمون نكنم
- پس علت اين هذيون گفتن ها چيه؟
- خودمم نمي دونم
- از اصل مطلب دور نشيم ، سوالت رو بپرس
- ميدوني......... مي دوني كيا.......
- نمي دونم بگو
- فرصت بده تا بگم
- از همين حالا تا هر وقت كه بخواي ساكت مي مونم ، شما نطق بفرماييد
- متاسفم در حاليكه من ميخوام كاملا جدي صحبت كنم ، تو همه چيز رو يه شوخي برگذار مي كني
- معذرت ميخوام ، من منظوري نداشتم حالا بگو
- كيا تو فكر ميكني چنانچه نيلوفر ازدواج با تو رو بپذيره و شما رسما زن و شوهر بشيد ، تمام مشكلات تو حل ميشه؟
- منظورت چيه؟
- من فكر ميكنم اونوقت تازه آغاز مشكلاته
- بله ، مشكلات همسر داري ، پدر شدن ، فكر خونه و شير خشك بچه و هزار مشكل ديگه ، منم قبول دارم
- ولي منظور من اين مشكلات نيست ، بذار يه جور ديگه سوالم رو مطرح كنم براي تو همين كافيه كه اسم تو در شناسنامه او ثبت بشه و اسم اون در شناسنامه تو ؟
- مگه ديگران چطور به همديگه تعلق پيدا مي كنند؟
- تعلق پذيري توسط دلها انجام ميشه ، دلها بايد همديگر رو بپذيرن ، اينكه نامي هم دردفتر ثبت بشه فقط يك قسمت جزئي از قضيه است ، قسمت اعظم ماجرا در همون مساله دلها خلاصه مي شه .
- پس دراينصورت ما همين حالا هم يك زوج خوشبختيم ، چرا كه نه تنها دل من بلكه تمام وجودم و زندگي و هستيم به نيلوفر تعلق داره .
- تو رو كه نميدونم ، ولي اون چطور؟
- گمون كنم اونم همينطور باشه
- تنها حدس و گمان كافي نيست ، اطمينان لازمه ، تو اين اطمينان رو داري؟
لحظه اي سكوت كردم . آيا ميتوانستم در اين مورد به او اطمينان داشته باشم؟ نه تصور نمي كنم . بنابراين براي آنكه به سوالش پاسخ ندهم گفتم: منكه هيچ سر در نمي آرم .
- چرا سر در مي آري، فقط كمي فكر كن ، خوب و همه جانبه فكر كن . نيلوفر داراي عقايد منحصر به فرديه . اون از مسئوليت گريزانه ، تنوع طلبه ، پايبند هيچ نوع محدوديتي نمي شه و اينها مسائليه كه تو بايد حتما در نظر بگيري
حرفي براي گفتن نداشتم و تنها سكوت كردم . اكنون سه ساعت از نيمه شب گذشته ولي فكر صحبتهاي كيومرث خواب را از چشمانم ربوده است نمي توانم بخوابم ، زيرا خوب مي دانم كه متاسفانه او كاملا درست مي گويد!
يكشنبه 25 تير
22 روز است كه نيلوفر ايران را ترك كرده ، شهريار نيز هنوز باز نگشته و من حسابي تنها مانده ام . نمي دانم چرا نيلوفر كار را به تاخير مي اندازد و مثل هميشه امروز و فردا ميكند . فكر ميكنم قصد دارد به اين بهانه سالي را نزد مادرش بماند . دست آخر هم بيايد و بگويد نشد يا موافقت نكرد و از اين قبيل حرفها....... با آنكه هرشب با او تماس مي گيرم هنوز نتيجه اي عايدم نشده ، معلوم نيست چه مي گويد ، زماني مادرش را مقصر مي داند و گاهي بدنبال فرصت براي زمينه سازي ميگردد ، هر بار بالاخره پاسخي به سوالاتم مي دهد و مرا از سر باز مي كند . اما بهر حال من هنوز اميدوارم كه او با دست پر باز گردد !
-
چهارشنبه 11 مرداد
هنوز خبري از آمدن نيلوفر نيست . من هم در اين مدت براي آنكه خود را مشغول نمايم بيش از پيش سرگرم كارهاي ساختماني شده ام، اگر اشكالي پيش نيايد ترجيح مي دهم روز عروسي با سالروز آشناييمان هماهنگ گردد و به اين ترتيب درست در همان شب ميتوانيم پاي درخانه اي بگذاريم كه هديه من به اوست . بنابراين بايد از هم اكنون به فكر تزئينات داخلي ساختمان باشم زيرا ظاهرا چيزي به اتمام كارهاي ساختماني آن نمانده پس از اين نوبت به كارهاي داخلي و سفتكاري آن مي رسد . بنابراين بايد زودتر در تدارك بر آيم . لعنت بر اين كيومرث آنقدر آيه ياس در گوشم خوانده كه ديگر حالم از زندگي بهم ميخورد . براي همين هم سعي ميكنم اين روزها كمتر اورا ببينم . چون واقعا نميتوانم با او بحث و جدل نمايم .
پنج شنبه 19 مرداد
بالاخره سركارخانم نيلوفر پس از يكماه و نيم بازگشت . ابتدا قصد داشتم چون هميشه بخاطر تاخيرش و اينكه در اين مدت پاسخ مشخصي به تلفنهاي من نمي داد با او درگير شوم . ولي او بعد از احوالپرسي اوليه بلافاصله گفت:مادرم به دامادش خيلي سلام رسوند . هيجان زده فرياد كشيدم : پس چرا قبلا نگفتي گه با ازدواجمون موافقت كرده .
مليحانه خنديد و پاسخ داد: ميخواستم بعنوان ارمغان اين خبر رو شخصا بهت بدم
نمي دانستم از خوشحالي چه كنم ، گفتم : واقعا متشكرم نيلوفر
- تشكر لازم نيست ، من بخاطر خودم اينكار رو كردم . راستي لباسم ، لباسم كجاست؟ از تن كي بايد در بيارمش؟
- لباست توي خونه است . هنوز نه تنها كسي اون رو تن نكرده بلكه حتي هيچ كس لباست رو نديده فكر كردم شايد مايل نباشي تا قبل از اون شب كسي اون رو ببينه
- اتفاقا خوب كاري كردي ولي كيانوش............
كلمه ولي باعث شد قلبم از جاي كنده شود: باز هم يك ولي ديگر. با دلهره و ترديد نگاهش كردم و گفتم: ولي چي؟
سرش را پايين انداخت و شرمگينانه گفت: مادر تا اوايل پاييز نميتونه بياد.
از دلشوره خلاص شدم و با خوشحالي پاسخ دادم : فقط همين؟ اينكه مشكلي نيست.
غبار اندوه بزودي از چهره اش زدوده شد و با شادي گفت : مي ترسيدم ، اين مساله باعث رنجشت بشه
- منكه نزديك به يكسال صبر كردم يكي ، دو ماه ديگه هم روش
- آفرين پسر خوب ......... راستي شهريار هنوز نيامده
- نه ، ولي امروز ، فردا سر وكله اش پيدا مي شه ، از دفعه بعدم حق نداريد با هم بريد.
احساس كردم ناگهان رنگش پريد و دستپاچه شد ، بسختي توانست برخود مسلط شود بعد پرسيد: براي چي؟
در حاليكه از تغيير ناگهاني حالتش تعجب كرده بودم ، لبخند زدم و گفتم : چرا جا خوردي؟ فقط به اين علت كه من خيلي تنها مي شم ، اين چه وضعيه ، تك تك بريد ديگه.
نفس راحتي كشيد و گفت: چشم
- راستي نيلوفر خانم
- بله كيانوش خان
- بايد سري هم به كيومرث بزنيم
- چرا؟
- ميخوام اين خبر رو خودت بهش بدي
- هر طور شما بخواهيد آقا
از شنيدن كلماتش بقول قديميا قند در دلم آب ميشد . او پرسيد: محل كار كيومرث كجاست؟
- همه جا و هيچ جا ، اگه آدرسي ازش ميخواي ، آدرس منزلش رو در اختيارت ميذارم، هرجا كه باشه شبها بخونه مي آد، در طول روز مشكل بشه جايي پيداش كرد ولي اگه دوست داشته باشي ترتيب ملاقاتت رو خودم مي دم
- نه ممنون همين اندازه كه آدرسش رو داشته باشم كافيه خودم از پس كارها بر مي آم .
بعد آدرس و شماره تلفت كيومرث را در اختيارش گذاشتم، و باز صحبت به خودمان برگشت . با وجودي كه تمايل داشتم بيشتر او سخن بگويد و من شنونده باشم در عمل برعكس شد و بيشتر من از نقشه هاي آينده ام برايش حرف زدم و او با لبخند و رضايت گوش ميكرد و جالب آنكه اين بار بر عكس دفعات قبل حتي در يك مورد كوچك نيز با من مخالفت نكرد ، شايد اين سر آغاز پيروزي من در زندگي است
يكشنبه 13 مهر
روزها از پي يكديگر مي گذرند ، روزهاي انتظار را بي صبرانه از صبح به شب و از شب به صبح پيوند مي دهيم و مشتاقانه در انتظار پاييز چشم به برگهاي نيمه سبز درختان دوخته ايم . و زمان تكراري و بي تنوع در حال گذر است و هيچ اتفاق خاصي نمي افتد . تنها مساله اي كه ممكن است بزودي رخ دهد ديدار مادر و مهندس مهرنژاد با نيلوفر است . او بالاخره پذيرفت كه با خانواده من ملاقات كند ، اما اكنون موضوع مكان قرار است ، به او ميگويم بمنزل ما بيا ، مي گويد به خواستگاريت بيايم . مي گويم پس وقتي مشخص كن و اجازه بده آنها بيايند ، اين بار مي گويد آپارتمانم اينطور است و آنطور است . شايد اگر هيچكدام از دو را فوق را نپذيرد مجبور شوم به آنها پيشنهاد كنم در جايي ديگر ، مثلا در يك رستوران يكديگر را ملاقات نمايند هرچند كه چندان رغبتي به اين كار ندارم ولي بهر حال از هيچ بهتر است .
آه راستي كار هديه سالگرد هم رو به اتمام است . از آغاز اين هفته كار گچبري ، آينه كاري و رنگ را شروع كرده ام . خوشبختانه كيومرث قول داده ترتيب دكوراسيون و تزئينات داخلي ساختمان را بدهد و من از بابت واقعا خوشحالن ، زيرا نه وقت اينكار را دارم و نه حوصله اش را ، از آن گذشته كيومرث در اين موارد خوش سليقه و سختگير است و مسلما بهتر از عهده انجام اين كار بر مي آيد . خداي من ! نمي دانم چرا شهريورماه امسال اينقدر طولاني است هرچه مي گذرد تمام نميشود !
پنج شنبه 24 شهريور
اكنون ساعت 3:30 بعد از نيمه شب است، ولي من هنوز نتوانستم بخوابم ، آنقدر دچار هيجان و اضطرابم كه حتي پلكهايم روي هم نمي آيد . فردا روز بزرگي است ! چون فرداشب بالاخره مادر و مهندس با نيلوفر ملاقات خواهند كرد . احساس ميكنم نتيجه اين ديدار برايم خيلي با اهميت است . با آنكه در مراسمي از اين قبيل غالبا پسران از اين ميترسند كه دختر دلخواهشان مورد پسند خانواده قرار نگيرد ، در مورد من وضع بر عكس است . يعني من بيشتر از اين دلهره دارم كه مبادا نيلوفر آنها را نپسندد و اين بار اين بهانه را بدست آورد و باز سر ناسازگاري گذارد و تمام نقشه هاي مرا نقش بر آب نمايد . آنقدر در گوش مادر و مهندس خوانده ام چنين بگوييد و چنان كنيد كه ديگر خسته شده اند . صدبار سفارش كرده ام تحت هيچ شرايطي با نيلوفر بحث نكنند، سرشب كه منزلشان بودم مادر گفت: پسر جون ماكه با هم دعوا نداريم اين يه مراسم آشناييه ، هرچند كه خيلي مسخره است .
و من عصباني شدم و بي اختيار فرياد كشيدم : همين يك كلمه كافيه ، مسخره يعني چه ؟ خوب اون دوست نداره ما به خونه اش بريم .
بيچاره مادرم از گفته خود پشيمان شد و در حاليكه سعي ميكرد مرا آرام سازد گفت: كيانوش ، عزيزم تو زيادي هيجان زده شدي كمي بر خودت مسلط باش هيچ اتفاقي نمي افته . و مهندس ادامه داد: حق داره خانم ، بايد هم هيجان زده باشه ميخواد ازدواج كنه گرچه همه كارها رو بدون ما كرده ولي عيبي نداره..... روز خواستگاري خودمون رو فراموش كردي؟
- ادامه نده كيوان ادامه نده ، تو آبروي منو پيش فاميل و خانواده بردي دست وپا چلفتي! ميوه برمي داشتي همه ميوه ها مي ريخت ، چاي بر مي داشتي از سر استكان سرازير مي شد، قند بر ميداشتي قندون بر مي گشت و همه قندها مي ريخت......
من حسابي خنده ام گرفته بود مهندس هم در مقام دفاع از خود بر آمد و گفت: دستهاي لرزان شما مسبب اين اتفاقات بود خانم فراموش كردي.
- كي؟ من؟ دستهاي من مي لرزيد ، خواب ديده بودي آقا!
- دستهات به كنار چرا صورتت آنقدر سرخ شده بود كه خواهرم مي گفت مثل دخترهاي دهات سرخ و سفيده؟
- نخير صورتم خشكي زده بود
من در سكوت آن دو را مي نگريستم و با خود مي انديشيدم كه اين بحث تا صبح نيز ادامه مي يابد . بنابراين آهسته از اتاق خارج شدم. آن دو آنقدر سرگرم بحث بودند كه ابدا متوجه خروجم نشدند . مسلما وقتي بخود آمدند و جاي مرا خالي ديدند كه من در اتاق خوابم بودم
ولي من هيچ قصد ندارم مثل پدر آبرو ريزي كنم و اين در حالي است كه مطمئن هستم نيلوفر هم هرگز مانند مادر دچار هيجان نميشود . بهر حال من امشب شادم خيلي شاد . تنها مساله اي كه كمي نگرانم كرده رفتار كيومرث است از روزي كه اين قرار را با نيلوفر ثابت كرده ام چندين مرتبه با او تماس گرفته ام و خواسته ام كه او نيز با ما همراه شود، ولي او نپذيرفته است . امشب نيز وقتي اصرار بيش از حد مرا ديد گفت: ببين كيانوش من هيچ تمايلي به ديدن نامزد تو ندارم . فهميدي؟ پس اصرار نكن چون من نميخوام هيچوقت ديگه اي هم ببينمش .
نمي دانم دو مرتبه چه شده ولي حدس ميزنم هرچه هست از دومين ديدارشان ناشي ميگردد در ديدار هفته قبل آن دو متاسفانه باز هم من غايب بودم ولي مطمئن هستم او بالاخره نيلوفر را مي پذيرد ، تنها مشكل اين است كه نمي تواند عقايد منحصر بفرد نيلوفر را بپذيرد ، اصلا او نميتواند خانمها را تحمل كند اگر غير از اين بود به گمانم اكنون فرزنداني در سن و سال من داشت !
جمعه 25 شهريور
خدا را شكر بالاخره نفس راحتي كشيدم، همه چيز بخير گذشت . قصد كردم شرح وقايع امشب را سطر به سطر بنگارم تا يادگاري باشد براي سالهاي آينده ، شايد يك روز دختر قشنگم و يا پسر عزيزم اينها را بخواند و بر عشق جواني پدر لبخند بزند . ديشب قرار بود امروز غروب من بدنبال نيلوفر بروم ، اما او صبح تماس گرفت و گفت كه تصميم دارد خودش به تنهايي به رستوران هميشگي بيايد فقط من بايد ساعتي را براي اين ديدار مشخص نمايم . ابتدا خواستم مخالفت نمايم ، ولي از ترس آنكه مبادا اين برايش دستاويزي گردد تا ملاقات را منتفي نمايد اعلام موافقت كردم و به او ساعت 5/7 را پيشنها نمودم او نيز پذيرفت . عصر من با عجله مادر و مهندس را راه انداختم ، بيچاره مادر آنقدر هول شده بود كه بعضي چيزهايي كه ميخواست فراموش كرده بود بياورد و در راه يكسره بمن غر مي زد . من براي نيلوفر گردنبندي خريده بودم تا مادر به او هديه كند . او در راه به يكباره گفت: كيانوش گردنبند رو فراموش كردم .
آنچنان ناگهاني ترمز كردم كه صداي جيغ لاستيكها با بوق ماشين پشت سر در هم آميخت و در خيابان پيچيد . پدر با تعجب بمن نگريست و مادر عصباني فرياد زد : چه خبرته؟ شوخي كردم بابا
من كه كلافه شده بودم با غيظ پاسخ دادم : شوخي قحط بود؟
مادر با ملايمت گفت: ببخشيد آقا ، حالا را بيفت
من هم پشيمان از برخوردهاي عصبي ام پاسخ دادم : شما ببخشيد سركار خانم مهرنژاد ، حالا حتما آوردي؟
- بله آوردم خيالت راحت باشه .
دو مرتبه به راه افتاديم مهندس معتقد بود با سرعتي كه من مي روم هرگز نخواهيم رسيد و مادر پيوسته در مورد غيبت كيومرث سوال پيچم ميكرد . به هر حال وقتي رسيديم ، هنوز سه ربع به موعد قرار مانده بود . تازه اگر نيلوفر سر وقت مي آمد . مادر با اخم اين مساله را گوشزد كرد ، ولي من به روي خود نياوردم . نشستيم و من سفارش دسرهاي مورد علاقه آن دو را دادم ، ولي احساس كردم خودم به هيچ عنوان نميتوانم چيزي بخورم ، اما از ترس آنكه مورد نصيحت و موعظه قرار نگيرم براي خود نيز سفارشاتي دادم در حاليكه نگاهم به صفحه ساعت ميخكوب شده بود و انتظار در سينه ام حالت خفگي ايجاد ميكرد به پدر سفارش نمودم چنانچه آشنايي ديد خود را به آن راه بزند و با او صحبت نكند . بمادر نيز سفارش كردم زياد پر حرفي نكن ، و به نيلوفر هم فرصت حرف زدن بدهد . من هر چه سفارش ميكردم آن دو تنها مي خنديدند. طوريكه تصور ميكردم مرا مسخره مي كنند و سفارشاتم را شوخي تلقي مي نمايند و از اين بابت بيشتر كلافه مي شدم . هرچه آنها بيشتر مرا مطمئن مي ساختند ، من بي تاب تر مي شدم ! خصوصا زمانيكه به موعد قرار نزديك و نزديكتر مي شديم . بالاخره عقربه هاي ساعت 30/7 را نشان داد ولي من اطمينان داشتم كه او با تاخير خواهد آمد ، اما بر خلاف تصور من هنوز چندثانيه اي نگذشته بود كه چهره او از دور هويدا شد. با سرعت از جاي برخاستم تا به استقبالش بروم ، ولي بر اثر اين عجله صندلي واژگون شد و ظرف كرم كارامل بر اثر تكان شديد ميز روي زمين افتاد . مادر و مهندس لبخند معني داري به يكديگر زدند و من با خود انديشيدم (( پسر كو ندارد نشان از پدر تو بيگانه خوانش نخوانش پسر)) آنگاه بطرف نيلوفر رفتم، لباسي همرنگ چشمانش بر تن داشت و اين همرنگس تا آنجا بود كه انسان تصور ميكرد رنگ چشمانش از لباسش متاثر است ،او بگرمي با من احوالپرسي كرد، بنظرم چندان هيجانزده نيامد، درحاليكه آهسته صحبت مي كرديم به سر ميز آمديم . مادر و مهندس از جا برخاستند و ضمن احوالپرسي به او خوشامد گفتند . بعد بار ديگر هر چهار نفر پشت ميز قرار گرفتيم . لحظه اي نگاهش كردم . با آن لبخند مليح ، زيباييش چند برابر شده بود ، با خود فكر كردم، يعني بنظر آن دو نيز نيلوفر اينقدر زيباست ! براي گرفتن پاسخ چندان معطل نماندم زيرا مادر از زير ميز پايش را به پايم زد و با اشاره گفت: خيلي زيباست . و من احساس غرور كردم . او بسيار زيبا و دلنشين سخن مي گفت ، سعي ميكرد كمتر سحبت نمايد و بيشتر شنونده باشد .مادر او را سوال پيچ ميكرد . من به او چشم غره مي رفتم ، ولي نيلوفر مليحانه مي خنديد و پاسخ مادر را با صبر ومتانت مي داد . او امشب رفتاري از خود نشان داد كه من هرگز تصورش را هم نميكردم ، از آن يكدندگي و لجاجت ذاتيش خبري نبود او واقعا خانمي برازنده و با شخصيت بود طوري كه مادر و پدرم نيز در همان يك ديدار شيفته او شدند . آنها متعجب از اين همه حسن كه در وجود او گرد آمده بود، حسن سليقه و انتخاب مرا تبريك مي گفتند و من بخود باليدم !
-
قسمت سیزدهم :
[ برای مشاهده لینک ، با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ]
- شب بخير سركار خانم معتمد
- شب بخير خانم رئوف، خسته نباشيد
- متشكرم، نوبت تزريق آمپولهاست ، آماده ايد؟
- اگه نباشم هم چاره اي نيست ، پس بهتره باشم .
- بازم دفتر رو مي خونديد؟
- بله
- آقاي مهرنژاد تهران هستند؟
- نه فردا صبح مي آن
- خارج از كشور هستند؟
- بله، ايشون خيلي فعال هستند
- واقعا؟
باز هم درد فرو رفتن سوزن در بدنش، در اين مدت اين درد برايش هميشگي شده بود . پيوسته سوزش سوزن را در تن و رگهايش احساس ميكرد . خانم رئوف گويا متوجه درد او شده باشد ، با مهرباني پرسيد : خيلي كه درد نگرفت؟
- نه ديگه عادت كردم
- به اميد خدا بزودي تموم ميشه
- متشكرم...... خانم رئوف شما بيكاريد؟
- بيكار كه نه، ولي شما آخرين بيمار بوديد
- ميشه كمي اينجا بمونيد ؟ ميخوام باهاتون صحبت كنم، حوصله ام خيلي سر رفته .
- البته ، چرا كه نه
خانم رئوف كنار تخت نيكا نشست ، نگاه مهربانش را به او دوخت و گفت: خب دخترم چرا بي حوصله اي؟
- نمي دونم همينطوري
- احساس دلتنگي مي كني؟
- شايد
- براي مادر و پدرتون يا براي نامزدتون؟
- نمي دونم شايد براي همه و شايد هم براي هيچكس
پرستار چشمانش را گرد كرد و گفت: چه حرفايي مي زنيد!
- خانم رئوف يادتون هست دفعه قبل كه صحبت ميكرديد شما راجع به كيانوش حرفهايي زديد؟
- بله ، ولي كدوم حرف مورد نظرته؟
- شما گفتيد اون در اين مدت هميشه به ديدار من مي اومد حتي گاهي نيمه هاي شب
- بله گفتم كه خودم يكبار ايشون رو نيمه شب اينجا ديدم ، اونشب بارون شديدي مي باريد از سر تا پا خيس شده بودن چنان رنگ پريده و لرزان بودن كه من براشون نگران شدم تازه يه خبر جديدتر هم دارم حدسم درست بوده خانم معتمد، ايشون شبها در خيابون روبه روي بيمارستان مي خوابيدن
- تو خيابون؟
- بله دربان هرشب آقاي مهرنژاد رو مي ديده كه داخل ماشين مي خوابيده حتي بعضي از شبها پيش دربان هم مي رفته .
- شما از كجا مي دونين؟
- از دربان پرسيدم چون خيلي كنجكاو شده بودم ، يعني اون شب كه نيمه شب ايشون رو توي بيمارستان ديدم كنجكاويم تحريك شد، دربان خيلي ازشون تعريف ميكرد بنظر او كيانوش خان مردي بسيار متين و محجوبه اون حتي باور نميكرد كه آقاي مهرنژاد برادرزاده يكي از بزرگترين سهامداران بيمارستان باشه ........ راستي خانم معتمد ، آقاي مهرنژاد نامزد دارند؟
- فعلا نه ، ولي به گمانم بزودي خواهند داشت
- خيلي دلم ميخواد نامزدشون رو ببينم دختري كه به ايشون بياد بايد خيلي ديدني باشه!
- متاسفانه من اون دختر رو نديدم
خانم رئوف لحظه اي مكث كرد و بعد با ترديد پرسيد: راستي روابط شما با نامزدتون چطوره؟
- از چه نظر؟
- كلي
- نه چندان خوب
- چرا؟
- ما خيلي اختلاف عقيده داريم
- از شما بهتر چه كسي رو ميخواد؟
نيكا خنديد و پاسخ داد: شما لطف داريد
- فاميل هستيد ديگه؟
- بله دختردايي ، پسر عمه هستيم .
- گفتم كه من و همه پرستاران بخش ، قبل از اين فكر ميكرديم آقاي مهرنژاد نامزد شماست همه مي گفتند شما دو نفر خيلي بهم مي آيد.
گونه هاي نيكا گل انداخت و لبانش را لبخندي زيبا زينت داد . يكباره احساس كرد دلش ميخواهد حرفهايي كه در دلش تلنبار شده براي يك نفر بازگو نمايد و چه كسي بهتر از پرستارش .دلش نميخواست بمادرش چيزي بگويد و باعث ناراحتيش شود . ولي بالاخره بايد براي يك نفر حرف ميزد و عقده دلش را خالي ميكرد براي همين گفت: مي دونيد ايرج از كيانوش متنفره؟
- چرا؟
- نمي دونم ، آدم عجيبيه ، از عقايدش متنفرم
- پس چرا با هم قرار ازدواج گذاشتيد ؟
- وقتي قرار ازدواج گذاشته شد اينطوري نبود نزديك يك ساليه كه خيلي تغيير كرده
- علتش رو نمي دوني؟
- راستش نه
- نگران نباش در ابتداي زندگي همه از اين مشكلات دارن ولي اگه مي بيني اختلافتون ريشه هاي جدي داره ، از همين اول كار ، شروع نكرده تموم كنيد
- مگه ميشه؟
- چرا نميشه؟ هنوز كه اتفاقي نيفتاده....... نكنه دوستش داريد؟
- فكر ميكنم يه زماني دوستش داشتم ، خيلي زياد ولي حالا.........
نيكا سكوت كرد ، زيرا نمي دانست چه بايد بگويد . خانم رئوف سكوت را شكست و گفت: بشما توصيه ميكنم كه در اينمورد عاقلانه تصميم بگيريد چون مهمترين تصميميه كه در تمام عمرتون خواهيد گرفت .
- عقل حكم ميكنه كه بقول شما شروع نكرده تموم كنم ، ولي شرايط نامساعده
- از چه نظر؟
- بشما گفتم كه ايرج پسر عمه منه من حداقل بخاطر عمه و فاميل خصوصا پدرم نميتونم اينكار رو بكنم
- يعني شما محكوم به سوختن هستيد
- متاسفانه بله
پرستار نگاهي به چهره زيبا ومليح نيكا انداخت كه اكنون رنگ پريدگي ناشي از بيماري آنرا دلنشين تر هم كرده بود و در دل گفت: آخه چرا؟ حيف اين دختر نيست كه مثل من بيچاره بشه . ولي از كسي كاري بر نمي آمد درست مثل زماني كه او در چنين دامي اسير گشته بود شايد سرنوشت اين دختر جوان تكرار سرنوشت شوم او بود
- خانم رئوف به چي فكر مي كنيد؟
- هيچي ، مهم نيست؟
و بار ديگر نگاهي به چهره گرفته نيكا نمود براي آنكه موضوع صحبت را تغيير دهد گفت: شنيدم شركت مهرنژاد ، شركت بزرگيه
- بله همينطوره
- در چه رشته اي فعاليت دارن؟
- بازرگاني و جالب اين است كه شركت به اين بزرگي رو از سالها قبل ، كيانوش به تنهايي اداره ميكنه!
- بهش مياد از اينكارها بكنه
- بله مرد خيلي پركاريه برعكس ايرج
- نامزدتون؟
-
نيكا با سر تائيد كرد . خانم رئوف لبخندي زد و گفت: گوش كن نيكا جون تو نبايد نامزدت رو با كيانوش خان مقايسه كني ، تو خودت مي دوني اون مرد كامليه ولي اينو بدون كه فقط درصد كمي از انسانها كاملند و اگه شما بخواي بين يه انسان استثنايي با يه انسان عادي قياس كني ، مسلما كارت اشتباهه ، شايد كيانوش يكي از اون استثناها باشه .
- شما از كجا فهميديد من اونها رو با هم مقايسه ميكنم؟
- مشكل نيست عزيزم ، از صحبتهاتون پيداست
نيكا بي اختيار گفت: مسخره نيست؟ اونكه همه در موردش اينطور حرف مي زنند ، كيانوش رو ميگم ، اونكه همه تعريف و تمجيدش مي كنند اون ديگه چرا؟ دختري كه اون رو رد كرده ، دختري كه با كارهاش اون بيچاره رو به مرز جنون كشونده ، بايد ديوونه بوده باشه . ديگه از زندگي چي ميخواسته ؟ از اون بهتر كي !؟!
خانم رئوف با تعجب به نيكا نگاه كرد و گفت: پس آقاي مهرنژاد شكست عشقي داشتن؟ حدس ميزدم ، ميشه براحتي از چهره شكسته شون فهميد . نيكا تازه متوجه شد چه گفته است ، او ناخواسته راز كيانوش را فاش نموده بود ، ولي ديگر دير شده بود ، او نمي توانست حرفش را پس بگيرد تنها ميتوانست از خودش عصباني باشد . با اينحال با سر حرفهاي خانم رئوف را تائيد كرد .خوشبختانه خانم رئوف از جاي برخاست و گفت : خب عزيزم تو بايد استراحت كني ، بهتره من برم تا راحت باشي.
- متشكرم و معذرت ميخوام كه وقتتون رو گرفتم .
- خواهش ميكنم ، من شما رو واقعا دوست دارم
- شما لطف داريد !
پرستار پتوي نيكا را رويش كشيد ، خم شد و گونه اش را بوسيد و دلجويانه گفت: فكرش رو نكن راحت بخواب ، همه چيز درست مي شه .
- اميدوارم ........ راستي خانم رئوف شما بچه داريد؟
- بله ، يه دختر
- خيلي دلم ميخواد ببينمش ...... اسمش چيه؟
- لعيا
- چه اسم قشنگي ! ميشه يه روز با خودتون بياريدش ؟
نيكا احساس كرد ناراحتي و غم عضلات چهره پرستار جوان را منقبض كرد و او با صدايي گرفته گفت: متاسفانه نميشه چون پيش من زندگي نمي كنه ، پيش مادربزرگ و پدرشه . خودمم ده ماهه كه نديدمش
- آخه چرا؟
- چون ما متاركه كرديم و لعيا تحت سرپرستي پدرشه .
قطره اي اشك از چشمان خانم رئوف سر خورد ، نيكا باز هم از گفته خود پشيمان شد ، ولي اينبار هم سودي نداشت . پرستار ضمن خارج شدن صداي غمگين نيكا را شنيد كه مي گفت: متاسفم ، واقعا متاسفم .
*********************
صداي هواپيما هنگام فرود سر دردش را تشديد ميكرد ، چشمانش را به شدت برهم فشرد، وقتي هواپيما از حركت ايستاد نفس راحتي كشيد . برخاست وكيفش را برداشت و به راه افتاد. همينكه پايش را بر اولين پله هواپيما گذاشت ، احساس آرامش كرد و با خود انديشيد: چقدر دلش براي هواي پاك شهرش تنگ شده . كاش سرش درد نميكرد آنوقت ميتوانست براحتي لبخند بزند سر درد او را بياد دكتر معتمد انداخت اگر دكتر اينجا بود به او توصيه ميكرد آب سرد به شقيقه هايش بزند ، در هواي آزاد با چشمهاي بسته قدم بزند و به زيبايهاي طبيعت فكر كند و مهمتر از همه از خوردن مسكن خودداري نمايد وقتي آخرين قسمت گفته هاي دكتر را بياد آورد، دستش را كه براي برداشتن مسكن در جيب فرو كرده بود ، بيرون كشيد و لبخند زد ، اين لبخند را بياد نيكا زد و همزمان انديشيد اكنون او چه ميكند؟
پايش را درون سالن گذاشت ، هياهوي استقبال كنندگان توجهش را جلب كرد، ولي مسلما كسي منتظر او نبود، خيلي جالب آمد اگر اكنون نيكا آنجا مي بود ، ولي چرا اون؟ چرا به او مي انديشيد؟ حتي خودش هم نمي دانست ، اما بهر حال اين نخستين باري بود كه وقتي قدم در فرودگاه مي گذاشت خاطرات رفت و آمدهاي نيلوفر در ذهنش زنده نمي شد و عذابش نمي داد.
- خوش اومديد آقاي مهرنژاد
با تعجب به جانب صدا برگشت و عمويش را ديد و گفت: اِ ، كيومرث تويي، صبح بخير.
- سلام گرم مرا هم بپذيريد.
- حتما مي پذيرم
- بفرماييد قربان اين گلها براي شماست
- متشكرم ، چرا زحمت كشيدي؟
- خواهش ميكنم . زحمتي نبود فعلا بيا بريم تا برات بگم.
كيانوش كيفش را از روي زمين برداشت ، كيومرث لبخند زد و گفت: طبق معمول همين يه كيف.
- خير آقا ، اتفاقا اين بار، باروبنه ام زياده، بايد بعد از انجام مراحل ترخيص تحويل بگيرم .
- واقعا؟
- باوركن
- امروز من چيزهاي زياد باور نكردني مي بينم ، چيزهاي خيلي عجيب!
- چطور؟
- ميدوني كيانوش صبح كه ميخواستم به استقبالت بيام، با خودم گفتم اون قيافه عبوس كه هميشه در فرودگاه تكرار مي شه ديدن نداره، ولي باز هم دلم نيومد ، اومدم با كمال تعجب ديدم آقاي مهرنژاد سرخوش و سرحال قدم به سالن گذاشتند و برعكس هميشه برامون سوغات هم آوردند ، اين باور كردنيه؟!
- چرا كه نه؟
- پس در اين صورت بايد بگم كيانوش جان دكتر معتمد معجزه كرده و البته من از اين بابت خيلي خوشحالم ، چون ايشون باعث شدن تو براي من سوغات بياري.
- اشتباه نكن . چيزهايي كه گفتم هيچكدوم مال تو نيست
- واقعا براي خودم متاسفم
- باش
- مي گي براي چه كسي تحفه آوردي يا نه؟
- نه
- نگو هيچ اهميتي نداره ، ولي من مطمئنم يكي از اون بسته ها كادوي تولد امشبه و تو اون رو براي كتايون آوردي.
-
- امروز مثل اينكه زيادي زود از خواب پا شدي ، هنوز در عالم هپروتي آقا پسر . اين حرفا چيه مي زني؟ در ضمن اشتباع مي كني خيلي هم سرحال نيستم . چون سرم درد ميكنه
- اينكه هميشگيه، ولي باور كن كه امروز سرحالي، يا لااقل مثل هميشه دمق نيستي
- واقعا؟ پس حالا كه اينطوره بگو ببينم ماشين رو كجا پارك كردي؟
- اونطرف ، نمي بيني؟
كيانوش نگاهي بسمتي كه كيومرث نشان كي داد انداخت و بي آنكه ماشين را ببيند گفت:آهان و به آن سمت راه افتاده ، ولي كيومرث بازويش را كشيد و گفت: كجا حواس پرت؟ تو اصلا ماشين رو ديدي؟ از اينطرف
و بعد كيانوش را بسمت مخالف كشيد او كه كمي عصبي شده بود با صداي بلند گفت: چرا سر ميگردوني؟
- ميخواستم مشاعرت رو امتحان كنم ببينم هنوز كار ميكنه يا نه؟ ولي ظاهرا جواب منفيه
- دست بردار كيومرث، تو درست بشو نيستي
- از اين درست تر چي؟
كيانوش خنديد و پاسخي نداد ، هر دو بطرف ماشين رفتند و سوار شدند بمحض آنكه نشستند كيانوش پرسيد: ديگه به ملاقات دختر دكتر نرفتيد؟
- نه تو اجازه نداده بودي؟
- مسخره بازي در نيار، ازش خبري نداري؟
- از كجا انقدر مطمئني كه من ازش باخبرم؟
- فقط حدس زدم
- پس اشتباه كردي ، من ميخواستم بپرسم كي مرخص مي شه
- نمي دونم، ولي اميدوارم لااقل با اين همه دردسر بالاخره بتونه راه بره
- چطور؟
- دكتر اديب از وضع پاش چندان راضي نبود، گمونم قصد داره دوباره عملش كنه.
- جدي مي گي؟
- متاسفانه بله
- ولي اون همين الان هم به اندازه كافي از بيمارستان خسته شده، نميتونه تحمل كنه.
- چاره اي نيست جونم، بالاخره بايد خوب بشه يا نه؟
- چرا از اول درست عملش نكردند حالا دو مرتبه ميخوان تكرار كنند ، اصلا لازم نكرده ، مي برمش به يه بيمارستان ديگه ، پيش متخصص زبده تر
كيومرث با تعجب به او نگاه كرد و گفت: آروم باش پسر اونو به يه بيمارستان ديگه مي بري؟ تو به چه حقي راجع به اون تصميم مي گيري، مگه پدرشي؟
كيانوش با همان عصبانيت پاسخ داد: نه پدرش نيستم، ولي ميتونم پدرش رو قانع كنم . دكتر اديب و همكاراش هر كاري از دستشون مي اومده ، كردند ديگه نميخواد اينبار هم خودشون رو به زحمت بندازند . همين كه گفتم اگه لازم باشه اصلا مي برمش خارج از كشور
- كيانوش عزيزم باز داغ كردي؟ پسر خوب چرا مثل بچه ها حرف مي زني؟ تصور كردي دكتر دلش ميخوا يه بار ديگه اون رو عمل كنه؟ اونم دلش ميخواست نيكا خوب بشه. حالام طوري نشده، اميدوار باش كه اين مرتبه همه چيز بخوبي تموم بشه.
- توكه نمي دوني اون از موندن تو بيمارستان چقدر كسل شده؟ پرستارش مي گفت از دلتنگي گريه مي كنه.
- حق داره، ولي خوب چاره اي نيست
- نميخوام ديگه تو اون بيمارستان عمل بشه ، مي برمش پيش پرفسور زرنوش
- زرنوش قبول نمي كنه، نوبت هاي ويزيت اون سالانه است ، يكسال ديگه هم نوبت به نيكا نمي رسه
- قبول ميكنه من باهاش صحبت مي كنم
- پس گوش كن! اول با زرنوش صحبت كن، اگه قبول كرد مساله رو با دكتر و نيكا در ميون بذار
- باشه يه فكر ديگه هم دار
- امر بفرماييد قربان
- مي شه قبل از عمل چند روزي مرخصي گرفت؟
- لابد اين بار مي خواي ببريش مسافرت!
- بله، ولي من نه، با خانواده اش
- و خانواده همسرش
او عمدا اين جمله را با تاني بر زبان راند و با دقت به چهره كيانوش نگاه كرد، تا تاثيرش را از چهره او بخواند ، ولي كيانوش بي تفاوت پاسخ داد: بله اگه اونام بيان خوبه، مي رن به ويلاي من، شمال.
- ممكنه دكتر با اين تحرك مخالفت كنه
- خوب اگه موافقت كرد مي رن
- بايد از پرفسور مرخصي بگيري
- بله بهش مي گم اين دختر روحيه لازم رو براي عمل نداره ، بايد تجديد قوا كنه و اگه موافقت كرد تمام كارها رو روبه راه مي كنم.
كيومرث باز هم در چهره كيانوش دقيق شد و آهسته گفت: ميتونم سوالي بكنم.؟
- البته
- كيا، علت اين همه نگراني ، اين همكاري و دلسوزي چيه؟
كيانوش پاسخي نداد . كيومرث باز گفت : آيا اين كارها فقط بخاطر قدر داني از زحمات دكتره يا بخاطر خود نيكا؟
- بخاطر هر دو
پاسخ كيانوش رنگ از رخسار كيومرث پراند ، ولي نتوانست سوالي بكند و اجازه داد كيانوش خود ادامه دهد: تو فراموش كردي كه، اين مرد منو با زندگي پيوند داد من زندگيم رو بهش مديونم ، گذشته از اين نيكا جوونه و من دلم به حالش ميسوزه . در اينمورد نه فقط اون، بلكه هر جوون ديگه اي هم جاي اون بود كمكش ميكردم
كيومرث نفس راحتي كشيد احساس كرد خيالش راحت شد. كيانوش دستش را زير چانه اش ستون كرد و به بيرون خيره شد و در فكر فرو رفت در حاليكه احساس ميكرد صداي ضربان قلبش را ميشنود.
********************
خانم معتمد داروهاتون دير مي شه، بلند شيد.
نيكا بزحمت چشمانش را گشود . چشمش كه به پرستار خورد و گفت: مگه ساعت چنده؟
- از نه گذشته نميخواي بيدار شي؟
پرستار به نيكا در نشستن كمك كرد. نيكا نگاهي به سيني صبحانه كرد و گفت: لطفا داروهام رو بديد من ميلي به صبحانه ندارم.
- مگه ميشه اين داروها رو ناشتا خورد ؟ لااقل ليوان شير رو سر بكشيد
نيكا با بي ميلي شير را برداشت و از پرستار پرسيد : امروز چه روزيه؟
- پنج شنبه
نيكا فكر كرد يعني الان شادي آمده؟ كيانوش چطور؟ شايد اگر شادي مي آمد، ايرج هم همراه او به ديدارش مي آمد . اگر ايرج بيايد چطور بايد با او برخورد كند؟
- خانم معتمد كپسولهاتون دير شده ، عجله كنيد
نيكا جرعه اي ديگر از شيرش را نوشيد و در همان حال كپسولها را از دست پرستار گرفت و تشكر كرد، هنوز آخرين قرص را نخورده بود كه دكتر براي ويزيت آمد . نيكا منتظرش بود . ميخواست از نتيجه عكسبرداري ديروز مطلع گردد ، بنابراين پيش از هر حرف ديگري پرسيد: خوب آقاي دكتر من كي مرخص مي شم؟
- حقيقتش نمي دونم
- چظور؟
- آخه عكس پاي شما رو دكتر اديب به شوراي پزشكي ارجاع دادن
- چرا؟
- گفتم دقيقا نمي دونم
- خداي من!
بغض گلوي نيكا را فشرد . او فكر ميكرد تا شنبه بخانه مي رود ولي حالا.....
- گوش كنيد خانم معتمد، احتمالا مجبور هستيم يه بار ديگه پاي شما رو عمل كنيم
نيكا فرياد كشيد : چي؟
- آروم باشيد ، خانم چاره ديگه اي نيست . در غير اينصورت مجبور مي شيد تا پايان عمر از عصا استفاده كنيد عمل قبلي شما..........
- ادامه نديد دكتر، نمي خوام چيزي بشنوم.
- اجازه بديد....
- نميخوام ، نميخوام منو تنها بذاريد
دكتر به پرستاران اشاره كرد از اتاق خارج شوند ، خودش هم بدون هيچ حرف ديگري خارج شد در حاليكه صداي گريه بيمار جوانش را مي شنيد و حال او را درك ميكرد. وجود دختر جوان را احساس درماندگي و خستگي پر كرده بود . چقدر از اين اتاق ، از اين تخت و حتي از اين زندگي بيزار بود . چقدر دلش براي خانه خودشان و اتاق كوچكش تنگ شده بود . ناگهان به ذهنش رسيد مسلما كيانوش از اين قضايا باخبره، عمويش در جريان همه امور قرار داشت و حتما او را نيز مطلع كرده ، ولي چرا كيانوش در اين مورد حرفي نزده بود؟ بايد با او تماس مي گرفت در اينمورد تنها مي توانست به او تكيه كند و از او كمك بخواهد . ولي شماره تلفن؟ هر چه فكر كرد شماره را بخاطر نياورد اما اين مشكل مهمي نبود، زيرا شركت مهرنژاد شركت بزرگي بود و مركز اطلاعات شماره تلفنها ميتوانست او را راهنمايي نمايد ، بزحمت گوشي تلفن را بسوي خود كشيد و مخابرات بيمارستان را گرفت.
- بفرمائيد؟
- ببخشيد يع خط آزاد ميخواستم
- اتاق شماره؟
- نه، اجازه بديد ، من شماره ندارم ميشه خواهش كنم شما از مركز اطلاعات شماره ره بگيريد به اتاق من وصل كنيد ؟
- البته
- شركت بازرگاني مهرنژاد
- بله ، منتظر باشيد
- متشكرم
-
نيكا چشم به تلفن دوخت و منتظر ماند لحظات به كندي سپري ميشدند . و بالاخره تلفن زنگ زد و ارتباط برقرار گرديد...........الو
- شركت بازرگاني مهرنژاد ، بفرماييد
- ببخشيد ميخواستم با آقاي كيانوش مهرنژاد صحبت كنم
- اجازه بديد وصل كنم دفترشون
صداي موزيك از گوشي شنيده شد لحظه اي بعد خانمي از آنسو پاسخ داد: دفتر آقاي مهرنژاد بفرماييد .
- ببخشيد ميخواستم با آقاي كيانوش مهرنژاد صحبت كنم
- وقت تماس قبلي داشتيد
- خير
- ايشون تشريف ندارند
- يعني هنوز از مسافرت برنگشتند
- تشريف آوردند ، تهران هستند ، ولي امروز فكر نكنم بشركت بياد
- متشكرم
- شما؟
- بعدا تماس ميگيرم ، ببخشيد
منشي كيانوش ديگر به نيكا فرصتي نداد و گوشي را گذاشت . او هم با دلخوري گوشي را برروي دستگاه قرار داد و باخود فكر كرد: حتما منشي كيانوش خيلي عصباني شد كه وقتش رو بخاطر من حروم كرده . براي همين هم فرصت خداحافظي بهم نداد ، ولي حالا كه اينم نيست چكار بايد كرد؟ راستي امروز چه روزيه؟ آهان پنج شنبه .......... فهميدم تولد........... كيانوش حتما به جشن تولد كتايون مي ره، براي همين هم امروز شركت نرفته . ناگهان احساس كرد كه دچار حالت خاصي ميشود ، شايد اين درست همان حالتي بود كه كيانوش در شب نامزدي نيكا به آن دچار شده بود. تركيبي از حسادت ، نفرت و آرزوهاي محال و شايد كمي.......
باز روي تخت دراز كشيد ، دلش ميخواست با صداي بلند گريه كند و فرياد بكشد ، اما افسوس كه اينكار هم دردي را دوا نميكرد . لعنت بر اين ايرج ! اكنون كه به او احتياج داشت مثل هميشه غايب بود . اصلا مقصر او بود اگر بحث آن روز در نمي گرفت ، شايد هرگز اين اتفاق نمي افتاد ولي او قبول نخواهد كرد . به جهنم اصلا همه چيز به جهنم ، او ديگر نميخواهد راه برود . همان بهتر كه شل باشد ، اصلا همان بهتر كه ديگر زندگي نكند . با اين تصورات بار ديگر بغض در گلويش شكست و صداي گريه اش بلند شد . صورتش را از روي بالش بلند كرد ، دفتر كيانوش را برداشت و در دست گرفت قطرات اشك از چشمانش بيرون ميزد ، روي گونه هايش سر ميخورد و با صداي آرام چك چك بر روي جلد زيباي دفتر مي چكيد ، در همان حال با خود فكر كرد: شايد ايندفتر با طعم شور اشك آشنا باشد. شايد شبهاي بسياري اشكهاي كيانوش صفحات و جلد ايندفتر را مرطوب ساخته است اشكهايش را از روي جلد دفتر پاك كرد و آهسته گفت: تنها چيزي كه الان ميتونه حداقل براي لحظاتي منو از اين عذاب روحي و فكري نجات بده تو هستي . بعد شروع به ورق زدن كرد و در همان حال با غيظ ادامه داد: مهموني خوش بگذره جناب آقاي مهرنژاد
هنوز به صفحه مورد نظرش نرسيده بود كه صدايي او را بخود آورد.
- سلام بر زيباترين و خانم ترين زن داداش دنيا
سرش را بالا آورد جلوي در شادي با سبدي از گل ايستاده بود . نيكا دفتر را يست و با خوشحالي فرياد كشيد: شادي
شادي جلو آمد او را در آغوش كشيد و گفت: نيكا عزيزم ، چي به روز خودت آوردي؟
نيكا به گريه افتاد و در ميان گريه بريده بريده گفت: شادي ديگه ..... خسته شدم ....... نميتونم تحمل كنم ....... ميخوام ....... ميخوام به خونه برگردم ..... اينا ميخوان يه بار ديگه پام رو عمل كنند، ولي من ....... من ديگه نميتونم شادي ....... نميتونم .
شادي با وجود آنكه خود نيز گريه ميكرد، سعي داشت نيكا را آرام كند . براي همين هم سرش را بلند كرد ، اشكهايش را پاك كرد و گفت : عزيزم آروم باش . تو كه دختر مقاومي بودي
- بودم ، ولي ديگه نيستم ، باور نمي كني طاقتم تموم شده؟
- چرا باور ميكنم ولي چاره اي نيست
نيكا سعي كرد خود را كنترل كند بزحمت لبخندي زد و گفت: كي رسيديد؟
- 6 صبح
- عمه و بقيه كجا هستند؟
- راستش من به اونا نگفتم ميام اينجا ، اونا گفتند ملاقات بعد از ظهره و من بايد تا اون موقع صبر كنم..... ولي من صبر نكردم ، گفتم ميخوام گشتي توي خيابونا بزنم ، اما يكراست اومدم بيمارستان ، جلوي در بليطم رو به نگهبان نشون دادم و اصرار كردم اين مسافر غريب رو راه بده ، بيچاره دلش بحالم سوخت و اجازه رو صادر كرد
- كه اينطور واقعا از لطفت ممنونم ، شادي جون
- آفرين ، مودب شدي، حتما ويروس اين بيماري رو از آقاي مهرنژاد گرفتي راستي حالش چطوره؟ من هر وقت زنگ ميزنم حالش رو مي پرسم
- تو لطف داري ، اونم خوبه . ولي از وقتي من اينجام ، فقط يه بار ديدمش
- چطور؟
- زياد اينجا نمي آد.... از خودت بگو از مازيار و هومن چطورند؟
- هومن اومده زن دائيش رو ببينه
- خداي من! پس با پسرت اومدي
- نخير ، خانوادگي سفر كرديم
-
- چه خوب، مازيارم اومده؟ چه عجب مازيارخان افتخار دادند قدم بخاك ما گذاشتند
- يادت باشه اين حرفا رو به خودشم بگي
- مطمئن باش مي گم .
- ببينم از اينجا مي شه بخونه تلفن كرد؟
- البته ، صفر رو بگير تقاضاي خط آزاد كن
- بايد زودتر اينكارو بكنم وگرنه اونا فكر مي كنن من گم شدم
- مگه آدم تو خاك خودش هم گم ميشه؟
- بله خانم ، وقتي به حد ما با اين خاك غريبه شدي، اونوقت خيلي راحت گم هم مي شي.
- پس تابه تمام كلانتريها اطلاع ندادن كه يه دختر كوچولوي بيست وهشت ، نه ساله گم شده تلفن كن
شادي در حاليكه صفر تلفن را مي گرفت با خنده گفت: مسخره كن خانم حق هم داري ، اگر غير از اين باشه جاي تعجب داره. بعد تقاضاي خط آزاد كرد چند لحظه اي ، طول كشيد تا اجازه برقراري ارتباط داده شد . دراين لحظات حتي زمانيكه شادي شماره منزل عمه را ميگرفت نيكا صداي تپش قلبش را بوضوح مي شنيد . آنگونه كه ميترسيد شادي نيز صداي آنرا بشنود . بالاخره يكنفر گوشي را برداشت و شادي گفت: الو..... سلام.
- نترس داداش جان دزد منو نميبره
- ......
- اگر گفتي كجا هستم ؟
- .....
- جايي كه تو آرزويش رو داري، پيش نامزدت ، نيكا خانم
در همان حال نگاهش را به نيكا دوخت ، نيكا احساس دلهره اي عجيب ميكرد . يعني ايرج چيزي به شادي نگفته بود
- چطور نداره ديگه اومدم . مثل اينكه من بچه همين شهرم ها . فراموش كردي ، الانم پيش نيكا هستم همين جا مي مونم تا بعد از ظهر كه شما بياييد
- ............
- به نفع تو شد حالا با نيكا صحبت كن
- ..........
- يعني چه وقت نداري ، مازيار كه غريبه چند دقيقه ديگه برو
- ..........
- منتظرت باشه ، مازيار كه غريبه نيست .
نيكا دقيقا مي دانست كه حالا ايرج چه مي گويد . با عصبانيت خروشيد : من باهاش حرفي ندارم ، قطع كن
شادي با تعجب به نيكا نگاه كرد و در حاليكه سعي ميكرد لبخند بزند گفت: بازم از اون ناز و اطفارهاي نامزدي! بعد خطاب به ايرج ادامه داد: خوب كاري نداري خداحافظ
شادي فرصت ديگري به ايرج نداد، گوشي را بر جايش گذاشت و رو به نيكا كرد و گفت: باز چه خبره؟
نيكا با عصبانيت پاسخ داد: برادرت انسان نيست ، اون يه احمقه !
شادي جا خورد ولي بجاي جبهه گيري در مقابل نيكا با لحني آمرانه پرسيد : چرا ؟ ناراحتت كرده؟
- اون موقعيت منو درك نميكنه ، تو مي دوني چرا من تصادف كردم؟ در اين موردم مقصر اون بود . اون روز آنقدر با من سر رفتن از ايران بحث كرد كه من عصباني شدم و مثل ديوونه ها از خونه بيرون زدم . من اصلا متوجه چهارراه نشدم يكمرتبه بخودم آمدم كه در ميون زمين و آسمون معلق بودم . بعد صداي خرد شدن استخونهام رو شنيدم ، ولي اون خودش رو هيچ مقصر نمي دونه من چيزي به روش نياوردم ، اونم چيزي نگفت ، ولي حالا كه منو به اين روز انداخته بازم موقعيت ووضعيت منو درك نميكنه ، ومثل بچه ها دائما بهونه جويي ميكنه ، من ديگه نميتونم اون و عقايد مسخره و كارهاي بچه گونه اش رو تحمل كنم .
نيكا به گريه افتاد شادي، نزديكتر آمد و شانه هاي او را در دست فشرد و گفت: آروم باش عزيزم ، تو دختر عاقلي هستي، خودت بهتر مي دوني ، كه شروع هر زندگي كلي درد سر داره . مدتي زمان لازمه تا اخلاق همديگر رو به دست بياريد
بعد اشكهاي نيكا را پاك كرد و گفت: حالا بگو ببينم برادر ديوونه ام چي ميگه؟
- اون ميگه بايد از ايران بريم ، ميگه اينجا نميتونه كار مناسبي پيدا كنه و زندگي كنه ، من حاضر نيستم خانواده ام رو ترك كنم . تو كه مي دوني ، من و پدر ومادرم چقدر به همديگه وابسته ايم . من چطور ميتونم چنين فكري رو بكنم؟ از اين گذشته اگه اون نميتونه تو ايران زندگي كنه ، منم نميتونم بيرون از مرز زندگي كنم .
شادي ، با تعجب گفت: ايرج ميخواد از ايران بره؟ بيخود كرده.
نيكا با سر تصديق كرد و شادي با عصبانيت ادامه داد: پس تكليف مادر چي ميشه؟ من ميگم خودمم برگردم . فقط منتظرم سال آينده درس مازيار تموم شه زود بارمو ببندم و برگردم حالا آقام ميخواد تشريف بياره!
- من كه هرچي گفم فايده نكرد مرغ اون يه پا داره
- تو خودت رو ناراحت نكن ، در وضعيت فعلي هيچ صلاح نيست كه تو اعصابت رو با اين مسائل بيخود خرد كني ، من با اون صحبت مي كنم همه چيز درست ميشه ، بتو قول مي دم ، تو هم ديگه از اين حرفها نزن نمي تونم تحمل كنم يعني چه؟
- تو هم جاي من بودي تحمل نميكردي دلم ميخواد يكي از كارهاي ايرج رو مازيار انجام بده ، تا ببيني ميتوني تحمل كني يا نه؟
شادي لبخند زدوگفت: اگه شده بالنگه كفش درستش ميكنم كسي بيجا كرده دختر دايي ملوسك منو اذيت كنه
نيكا هم خنديد ، هيچ دلش نميخواست شادي را ناراحت كند ، بيچاره شادي ، او چه تقصيري داشت ؟
- خوب ديگه تعريف كن روزگار چطور مي گذره ؟
- با آمپول و قرص وسرن
- از جاي بهتري تعريف كن
- شادي ، ميدوني من اجازه نمي دم بازم پام رو عمل كنند
- ديوونه شدي؟ داي گفت اگه پات رو عمل نكنن هيچ اميدي به راه رفتنت نيست
- پس پدر مي دونه! همه مي دونن جز من . اگر دستم به كيانوش برسه پوست از سرش ميكنم اون حتما قبل از همه فهميده
- يعني عموش گفته؟
- بله
- خوب به اون بيچاره چه ربطي داره؟ شايد خودش هم نمي دونسته
- اون همه چيز را مي دونه ، چند روز گذشته ايران نبود، فكر ميكنم امروز صبح با شما اومده باشه شايد كمي ديرتر يا زودتر
- كجا بوده؟
- چه مي دونم دو روز سوئيس ، دو روز سنگاپور مثل پرنده هر دفعه يه طرف
- مي دونستي به دايي پيشنهاد كرده دكترت رو عوض كنه ؟ يه جراحم پيشنهاد كرده ، به گمونم پرفسور بود ، ولي اسمش را فراموش كردم
- واقعا!؟! تو اين چيزها رو از كجا مي دوني ؟
- قبل از اينكه به اينجا بيام ، يكي دوبار خونه شما تماس گرفتم اشغال بود بالاخره كه تماس گرفتن دايي گفت كه با كيانوش مهرنژاد صحبت ميكردم
- پس اون اومده ؟
- بله ، به دايي پيشنهاد كرده تو چند روزي به خونه بري و تجديد روحيه كني ، بعد دوباره براي عمل تو يه بيمارستان ديگه كه خودش با پرفسور نمي دونم كي ، انتخاب ميكنه بستري بشي.
نيكا با عصبانيت گفت: خوبه ، خيلي خوبه همه راجع به من تصميم مي گيرن ، مثل اينكه هيچ لزومي نداره من چيزي بدونم . همين كه خودشون بدونن كافيه . اينا چي تصور كردند؟ اصلا من نميخوام پام رو عمل كنم تموم شد ، ديگه هم در اينمورد حرفي نزن.
شادي با تعجب نگاه كرد و بعد از لحظه اي مكث گفت: من فكر ميكردم تو از اين بابت خودت رو به اندازه يه تشكر به كيانوش بدهكار بدني ، ولي ظاهرا اون به تو بدهكار شده، چرا امروز اينقدر از دست اون عصباني هستي؟ راستي چرا؟ اين سوالي كه نيكا خودش نيز پاسخش را نمي دانست شادي چون سكوت نيكا را ديد ادامه داد: حتما بعد ازظهر دايي دراينمورد باهات صحبت ميكنه ونظرت رو جويا ميشه ، مطمئن باش هيچكس بدون كسب اجازه از محضر سركار خانم كاري انجام نمي ده . نيكا احساس ميكرد بغض گلويش را ميفشرد ، اما قصد نداشت بيش از اين شادي را برنجاند ، بنابراين با زحمت لبخند زد
-
قسمت چهاردهم :
[ برای مشاهده لینک ، با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ]
شادي كنار پنجره ايستاده بود و به آسمان مي نگريست . ساعتي پيش همه ملاقات كنندگان رفته بودند، ولي شادي پيش او مانده بود و اكنون ساعتي بود كه سكوت اختيار كرده بود . نيكا خوب مي دانست كه در سكوت او نوعي ملامت و سرزنش وجود دارد. شايد حق با او بود. برخورد نيكا با پدرش هيچ درست نبود . او سر پدر فرياد كشيده بود كه به كسي اجازه نمي دهد در موردش تصميم بگيرد ، فرياد كشيده و با گريه گفته بود كه ديگر هرگز نميتواند راه برود .اين را بخوبي مي داند و براي همين هم حاضر نيست بيهوده بار ديگر آن دردهاي وحشتناك را تحمل كند . فريادهاي او ديگران را وادار به سكوت كرده بود و ديگر در آن مورد حرفي نزده بودند . در اين ميان رفتار ايرج از بقيه غير قابل تحمل تر بود. او هيچ دخالتي در صحبتهاي آنهانميكرد . چنان سرد و بي تفاوت برخورد كرده بود كه حتي مازيار هم فهميده بود بين آنها مشكلي بوجود آمده .ايرج هميشه همين طور بود. كوچكترين مشكل زندگيش را همه بايد مي فهميدند .اما حالا دلش نمي خواست به او فكر كند . دلش ميخواست حرفهاي قشنگ بزند و كلمات زيبا بشنود. از اين سكوت كسالت آور دلش مي گرفت و براي آنكه به آن خاتمه دهد رو به شادي كرد و گفت : اينجا يه پرستار هست كه شيفت شب كار ميكنه اسمش خانم رئوفه. قلبش مثل اسمش رئوفه ، نمي دوني چقدر خانومه اينجا تنها هم صحبت منه ، كاش امشب بياد ببينمش!
- واقعا؟.........مجرده؟
- متاهله ولي متاركه كرده ، يه دختر داره اسمش لعياست
شادي پاسخش را نداد .نيكا لحظه اي مكث كرد و پرسيد: حوصله ات سر رفته؟
- نه
- بنظر كه اينطور مي آد، حالا مي فهمي من تو اين زندون چه روزگار تلخي رو مي گذرونم
شادي خنديد و گفت: ولي حوصله ام سر نرفته، برعكي خيليم سرحالم ، حالا بيا باز كنيم
- چي بازي؟ فوتبال؟ با اين پاي چلاق فقط فوتبال مزه مي ده
- چرند نگو دختر ، بيا گل يا پوچ يا نون بده كباب ببر بازي كنيم
- خيلي خب، بيا بشين رو تخت
شادي نشست ، نيكا يكدفعه بياد دفتر كيانوش افتاد ، با وجود شادي ديگر نمي توانست آنرا بخواند . بعد فكرش متوجه كيانوش شد و پرسيد: ساعت چنده؟
- 5/6
نيكا فكر كرد الان حتما جشن تولد شروع شده و كيانوش در مهماني است شايد اگر شادي او را صدا نميكرد، ساعتها به اين مساله فكر ميكرد ولي صداي شادي كه فرياد زد: دستات رو بذار ببينم، ميخوام كبابت كنم . او را از تصورات خود خارج ساخت . با كلام شادي بازي شروع شد آنها چنان شاد و با هيجان بازي ميكردند كه گويا تمام غصه هايشان را فراموش كرده بودند
زمانيكه خانم رئوف وارد شد، نيكا با صداي بلندي مي خنديد و مي گفت: دروغ نگو، گفتم اون گله ، زود باش گل رو بده .
شاديِ دختر جوان لبخند را بر لبهاي پرستار نشاند و در همان حال شاخه گلي را از سبد كنار تخت بيرون كشيد و مقابل نيكا گرفت و گفت: اينم گل . نيكا و شادي متوجه تازه وارد شدند و با هم سلام كردند ، نيكا بلافاصله به شادي اشاره كرد و گفت: دختر عمه و خواهر شوهر بنده شادي خانم، شادي جان بهترين پرستار دنيا خانم رئوف.
شادي و پرستار با هم دست دادند و اظهار خوشوقتي نمودند . پرستار در حاليكه لبخند رضات بر لبانش مي درخشيد گفت: خدا رو شكر شادي خانم اومد تا خنده نيكا جون رو ببينم.
- مگه تا حالا خنده اش رو نديد؟
- فكر نميكنم ، شما زند داداش بد اخلاقي داريد
- تصور نميكردم ، اينطور باشه، نيكا، خانم چي مي گن؟
نيكا با دلخوري پاسخ داد: شماهام اگر بجاي من بوديد بد اخلاق مي شديد.
شادي خنديد و گفت: دوباره غر زدن رو از سر گرفتي پيرزن؟ مادربزرگ مرحوم من تو سن 90 سالگي كمتر از تو غر ميزد .
پرستار و نيكا هر دو خنديدند و نيكا پرسيد: كدوم مادر بزرگت كه من نمي شناسم
- قبل از بدنيا آمدن تو مرحوم شئ
- دروغگو
خانم رئوف هم خنديد و بعد اضافه كرد: من ديگه مزاحمتون نمي شم.اما نيكا فورا پاسخ داد: نه بنشينيد خانم ما از مصاحبت شما لذت مي بريم . پرستار تشكر كرد و نشست چند لحظه بعد شادي سر رشته كلام را بدست گرفت و با شور حرارت شروع به تعريف كرد، از ماجراي آشنائيش با مازيار گفت تا به هومن رسيد ، نيكا و پرستار نيز گاهي با جملاتي اظهار نظر ميكردند ولي بيش از همه شادي بود كه سخن مي گفت.
******************
نيكايكبارديگر بساعتش نگاه كرد . تا چند لحظه ديگر نگهبان مي آمد و به ملاقات كنندگان گوشزد ميكردكه :
وقت ملاقات تمام است براي آسايش و آرامش بيماران خود هر چه سريعتر بيمارستان را ترك كنيد . آنقدر اين جملات را شنيده بود كه حسابي حفظ شده بود . چهره كلافه نگهبان را پيش چشمان خود مجسم كرد و از فكر رفتن مادر وپدر و ديگران احساس دلتنگي نمود . بار ديگر با تحكم گفت: مادر ببين بازم دارم ميگم اگه شنبه منو مرخص نكنند خودم با همين وسائل مي آم بايد منو مرخص كنند وگرنه اين بخش رو روي سرم ميذارم ، من شنبه ميخوام خونه باشم.
مادر نگاه اندوهبارش را به دخترش دوخت و سعي كرد او را آرام كند و دلجويانه گفت: ولي دخترم......
اما فرياد نيكا جمله اش را نا تمام گذارد ، او با عصبانيت گفت: ولي نداره همين كه گفتم . همه به نيكا چشم دوختند ولي او بي اعتنا ادامه داد : من خسته شدم كه ميخوام بيام خونه
هيچكس حرفي نزد چهره دكتر گرفته بود. نيكا بغض كرده بود و به غروب خورشيد مي نگريست كه صداي نگهبان را شنيد ، همه آماده رفتن شدند دكتر جلو آمد و گفت: تو مطمئن هستي كه تصميمت رو گرفتي؟
- بله شما هم مطمئن باشيد
- حتي اگه به قميت گزاف از دست دادن قدرت راه رفتنت تموم بشه؟
نيكا اين بار نيز قاطعانه پاسخ داد: بله ، اونا اگه مي تونستند كاري كنند تا حالا كرده بودند .
- مي تونيم دكترت رو عوض كنيم
- راجع به اين مساله بعدا صحبت مي كنيم ، فعلا فقط ميخوام از اينجا خلاص بشم.
دكتر ديگر حرفي نزد ، ولي چهره اش حتي گرفته تر از لحظات پيش بود ، ايرج جلو آمد و گفت: اميدوارم دكتر با اومدنت به خونه موافقت كنه .
نيكا لبخند زد و پاسخ داد: چه موافقت بكنه ، چه موافقت نكنه ، من مي آم
- مطمئن باش حالا كه شاديم اينجاست خيلي خيلي خوش مي گذره
- مي آم ، حتما مي آم
دكتر به ايرج چشم غره رفت شايد توقع داشت او هم نيكا را به ماندن تشويق كند بهر حال آنها پس از يك خداحافظي طولاني او را تنها گذاشتند و باز همان احساس دلتنگي بسراغش آمد دلش هواي گريه داشت ميخواست دامن دامن اشك بريزد، اما باز بخود نويد مي داد كه خواهد رفت ، ولي آن نهيب وحشت بار بر سرش فرياد كشيد: به چه بهايي خواهي رفت؟ نيكا تو تا پايان عمر بايد بر روي اين چرخهاي نفرين شده بنشيني.
چشمانش را برهم فشرد احساس كرد پلكهايش گرم ميشود صداها در نظرش دورتر و دورتر مي شد
- خانم معتمد وقت شامه، چرا خوابيديد؟
نيكا بزحمت چشمايش را گشود و گفت : متشكرم پرستار ، ميل ندارم.
- من نه پرستارم ، نه پرستاري بلدم اما همين قدر مي دونم كه بيماران بايد حتما شام بخورن
صدا به گوشش آشنا آمد بسرعت پلكهايش را باز كرد چشمانش از تعجب گرد شد و گفت: آقاي مهرنژاد شماييد؟
-
- سلام عرض شد سركار خانم!
- سلام ، كي اومديد؟
- نزديك نيم ساعته نميخواستم بيدارتون كنم ولي پرستار گفت حتما بايد شام بخوريد منم بيدارتون كردم ناراحت كه نشديد؟
نيكا آهسته گفت: نه
ولي از كيانوش ناراحت بود چرا؟ آه بخاطر آورد . دكتر، بيمارستان ، عمل ولي اين كلمات چطور مي توانستند جمله اي بسازند
- حالتون چطوره خانم معتمد؟
- حالم؟ شما از حال من مي پرسيد؟ گوش كن كيانوش تو حق نداري براي من تصميم بگيري و از خودت دستور صادر كني براي چي حقيقت رو ، اون روز قبل از رفتنت بهم نگفتي؟
تندي سخن و لحن قاطع نيكا باعث شد كه كيانوش به خنده بيفتد و خنده او سبب تشديد عصبانيت نيكا شد . او با همان لحن ادامه داد: منو مسخره مي كنيد آقاي مهرنژاد؟
- نه خانم اين چه حرفيه؟ من اصلا نمي فهمم شما چي مي گيد من چي بايد بهتون مي گفتم؟
- ماجراي عدم موفقيت عمل پامو؟ چرا نگفتيد؟
- من نمي دونستم
- دروغ مي گيد ، چطور عموتون بشما نگفته بود؟
- باور كنيد كيومرث ديروز صبح تو فرودگاه به من گفت ، منم فورا با پدرتون تماس گرفتم و همه چيز رو با ايشون درميون گذاشتم . در ضمن براي شما هيچ تصميمي نگرفتم ، بلكه پيشنهادي كردم كه شما در پذيرفتن اون مختاريد . اما پدرتون ساعتي پيش با من تماس گرفتن و گفتن كه شما تصميمتون رو گرفتيد ، ولي من گمون نكنم جدي گفته باشيد . گفتم شما عاقلتر از اين هستيد.......
- نميخوام هيچ چيز ديگه اي در اينمورد بشنوم من حرف آخرم رو زدم .
- لااقل اجازه بفرماييد من پيشنهاداتم رو عرض كنم ، اون وقت بجاي يكبار صدبار سرم فرياد بكشيد.
نيكا از پاسخ مودبانه كيانوش كمي بخود آمد با لحن آرامتري گفت: آقاي مهرنژاد شما منو درك نمي كنيد ، اگه شمام بيشتر از سه ماه روي اين تخت اسير بوديد و به اين ديوارها خيره مي شديد ، وضعيت منو مي فهميديد . توي اين اتاق ديوونه شدم
- همون كيانوش هم صدام كنيد گوش مي كنم . اينارو مي دونم ، شما رو هم درك ميكنم ، منكه بشما گفتم خودم نزديك به يكسال و نيم در وضعيتي به مراتب بدتر از شما بسر بردم ، پس قبول كنيد كه مي فهمم چي مي گيد .اما شما كه بقول خودتون سه ماه صبر كرديد ، لااقل اجازه بديد از اين رنجها نتيجه بگيريد، همه چيز رو با اين عجله خراب نكنيد .
- مي گيد چكار كنم؟
- اجازه مي ديد بگم؟
- البته
- مي گم ، بشرط اينكه قول بديد وسط حرفام نپريد و بذاريد حرفم رو تموم كنم
نيكا با سر پاسخ مثبت داد ، كيانوش كنار تختش نشست و آرام گفت: خوب گوش كنيد ، من با يه پرفسور صحبت كردم .اون جراح بسيار ماهريه پذيرفته كه شما رو معاينه كنه، من مطمئن اگه اون عملتون كنه بي هيچ شكي پاتون خوب مي شه، درست مثل روز اول من به اون ايمان دارم ، ببينم نيكا به من اعتماد داري؟
نيكا لحظه اي به چهره كيانوش نگريست و بي اختيار پاسخ داد: بله
- پس من بشما قول مي دم كه خوب بشيد ، حالا حاضريد بخاطر مادرتون ، بخاطر پدرتون و ايرج خان و بخاطر من كه از شما خواهش ميكنم بپذيريد كه دكتر شما رو معاينه كنه؟
نيكا به فكر فرو رفت ، نمي توانست خواسته كيانوش را ناديده بگيرد . خصوصا كه او خواهش كرده بود آهسته گفت: چرا اينقدر اصرار مي كنيد حتي از من خواهش مي كنيد كه اينكارو بپذيرم ، يعني خوب شدن من براي شما تا اين حد اهميت داره؟
كيانوش لبخند زد ، برق اميدي در چشمان طوسي رنگش درخشيد و گفت: حتما داره
نيكا به سبد گلسرخي كه كيانوش با خود آورده بود خيره شد و براي آنكه از جواب دادن طفره برود گفت: چه گلهاي قشنگي شما بازم خودتون رو به زحمت انداختيد ؟
كيانوش برخاست ، جلوي سبد گل ايستاد و گفت: تعارف رو كنار بذاريد و اصل مطلب رو بگيد بالاخره چه مي كنيد از پرفسور بخوام فردا صبح براي معاينه شما بياد يا نه؟
- چي بگم؟
- هر چي ميخواهيد بگيد . قبلا هم گفتم من فقط پيشنهاد ميكنم ، پذيرش يا عدم پذيرش به عهده شماست
نيكا ناچار گفت: باشه ، ولي چرا همين فردا؟
كيانوش با خوشحالي خنديد و گفت: براي اينكه هر چه زودتر كار رو به انجام برسونيم بهتره ، در ضمن من نقشه هاي ديگه اي هم دارم
- اگر در ارتباط با منه فكر ميكنم حق داشته باشم بخوام ازشون سر در بيارم البته چون بدون تائيد شما هيچ كدوم عملي نمي شن
- ظاهرا اينطور نيست، بدون رضايت منم كارها مطابق ميل شما پيش مي ره .
- خواهش ميكنم خانم معتمد
- نيكا
- بله نيكا خانم . حالا شامتون رو بخوريد تا من توضيح بدم
- من هيچ ميل ندارم ، لطفا حرفتون رو بزنيد
- مي دونيد عجله من بخاطر شماست ، اگه پرفسور زرنوش شنبه به اينجا بياد زودتر تكليف ما مشخص ميشه ، من با ايشون صحبت كردم در صورتي كه وضع شما اجازه بده قبل از عمل يه هفته اي به مرخصي بريد
- مرخصي؟
- بله ، يه هوا خوري كوچيك يه هفته اي
- مثلا كجا
- اگه مايل باشيد شمال كشور
- شمال ، اونم تو اين فصل سال
- بله، شما تا بحال تو اين فصل به شهرهاي شمالي سفر كردين؟
- نه
- پس بايد ببينيد دريا پاييز و زمستون هم به زيبايي بهار و تابستونه
- متاسفانه نميتونم بپذيرم
- چرا؟
- من چطور بايد برم؟
- با ويلچر يا عصا
- نه اصلا نميتونم ، نميخوام تابلو بشم.
- تابلو بشيد؟ يعني چي؟
- تصورش رو بكن ، همه منو به هم نشون مي دن
-
- اولا اصلا اينطور نيست ، مگه خود شما وقتي يه نفر رو با عصا يا ويلچر بينيد، به ديگران نشون مي ديد؟ نيكا پاسخي نداد و كيانوش ادامه داد: ثانيا مگه اونجا چه خبره؟ كسي اونجا نيست
- چطور كسي نيست؟ هر هتلي كه بريم حتما مسافريني داره.
- چه كسي گفت شما به هتل مي ريد؟
- نكنه قراره تو خيابون چادر بزنيم؟
- خير، سركار خانم به كلبه حقير تشيرف مي برن
- ويلاي شما
- اگر اشكالي نداشته باشه
- اشكالي كه نداره ، ولي خيلي اسباب زحمت مي شيم .
- خوب چي مي گيد؟ موافقيد يا بازم مايليد سرم داد بكشيد.
گونه هاي نيكا سرخ شد و سرش را پايين انداخت و گفت: آقاي مهرنژاد من واقعا........
اما كيانوش نگذاشت ادامه دهد و فورا گفت: نيازي به عذر خواهي نيست لطفا فقط جوابم رو بديد اگه مثبت باشه ممنون مي شم .
- ظاهرا شما حساب همه چيز رو كرديد و من جز موافقت كار ديگه اي نميتونم بكنم
- پس اعلام رضايت شد
- بله
- واقعا ممنونم
- شما از من تشكر مي كنيد؟ اين كاريه كه من بايد بكنم
- من به اين خاطر تشكر كردم كه شما تقاضاي منو قبول كرديد
- بس كنيد آقاي مهرنژاد
- به قول خودتون همون كيانوش
نيكا خنديد و گفت: خودتونم ميايد؟
كيانوش در حاليكه خم شده بود و از روي زمين بسته هايي را بر مي داشت گفت: نه وجود يه مزاحم در اونجا صلاح نيست . شما وخانواده ، ايرج خان و خانواده اعزام مي شيد
- كيانوش خان شما ابدا مزاحم نيستيد
- اگه اجازه بديد نيام
- هر طور خودتون مايليد
كيانوش بسته ها را باز كرد و گفت: شما به شكلات ، آدامس و اين چيزها علاقه داريد؟
- بله
- ببينيد اين بسته ها براي شماست ، انواع تنقلات سوئيسي. با اونها سرگرم مي شيد
- خداي من ! شما حسابي منو شرمنده مي كنيد
- برعكس، شما با قبول كردن خواهشم من رو شرمنده كرديد
نيكا لبخند زد و از بسته شكلاتي كه كيانوش مقابلش گرفته بود ، يكي برداشت و كمي مزه مزه كرد بعد گفت: خيلي عاليه!
- قابلي نداره اونا رو توي كمد مي ذارم
بعد بسته ها را برداشت و با سليقه در داخل قفسه ها چيد. نيكا همانطور كه او را نگاه ميكرد ، ناگهان پرسيد: ديشب تولد خوش گذشت.
كيانوش برگشت ، نيكا ديد كه چشمانش از فرط تعجب گرد شده در همان حال پرسيد: تولد؟
- بله، تولد كتايون ، مگه ديشب تولد دعوت نداشتيد؟
- شما از كجا مي دونيد؟
- يادتون نيست ، اون روز كه كيفتون رو وارسي ميكردم كارتش رو ديدم
- آه، يادم اومد
- تولد خوبي بود؟
- نمي دونم ، نپرسيدم
- نپرسيديد؟ مگه خودتون نرفتيد؟
- نه
نيكا با تعجب تكرار كرد: نه؟
- حوصله اش رو نداشتم
لحن بي تفاوت كيانوش تعجب نيكا را دو چندان كرد ، ولي احساس كرد از اين خبر خرسند گرديده. بعد در حاليكه سعي ميكرد كاملا عادي صحبت كند گفت: ولي كتايون ناراحت ميشه
كيانوش بسته ديگري را داخل كمد گذاشت ، آخرين بسته را با خود بسوي نيكا آورد و گفت: خوب بشه...... از اينم امتحان كنيد، خوشمزه است . شما كه شام نخورديد . لااقل اين بيسكويت باعث مي شه احساس ضعف نكنيد.
نيكا دلش نميخواست بحث راجع به تولد را به اين زودي خاتمه دهد، هر چند كه كيانوش موضوع صحبت را عوض كرده بود، بنابراين بار ديگر گفت: اين اصلا خوب نيست شما دعوت بوديد مسلما اون بيشتر از همه منتظر شما بوده
- شما از كجا مي دونيد كه منتظر من بوده؟
- خيلي ساده، خودم رو جاي اون ميذارم
- اين كارو نكنيد، چون اون با شما خيلي فرق داره
- واقعا؟
- بله، مي دونيد فكر ميكنم كتايون بنام مهرنژاد علاقمندتر باشه تا خود كيانوش مهرنژاد
نيكا خنديد و گفت: كيانوش خان اين چه حرفيه؟
- باور كنيد مي خوايد براي اثبات حرفم شماره تلفنش رو در اختيارتون بذارم ، تا در مورد من باهاش صحبت كنيد؟
نيكا خنديد و گفت: ظاهرا شما به گفته خودتون اطمينان كامل داريد
- شما هم مطمئن باشيد
- گفتيد تلفن، يادم اومد كه ديروز با شما تماس گرفتم
- چه وقت؟
- ديروز صبح ، ولي شركت نبوديد
- با تلفن مستقيم تماس گرفتيد؟
- نه شماره تون رو از مركز اطلاعات گرفتم و با منشي شركتتون صحبت كردم
- پس چرا به من نگفتن؟ من ديروز بعد از ظهر بشركت رفتم
- شايد به اين خاطر كه خودم رو معرفي نكردم
- كه اينطور ، خوب چرا با منزل تماس نگرفتيد؟
- شماره نداشتم
- پس كارت ويزيت رو بهتون مي دم . اگه يكبار ديگه به من احتياج داشتيد به راحني ميتونيد تماس بگيريد. من يا تو شركتم يا تو اتومبيل يا منزل شما كه بهتر مي دونيد من نه زياد گردش مي رم نه مهموني
- من فكر ميكردم پنج شنبه صبح بشركت نرفتيد تا خودتون رو براي مهموني بعد از ظهر آماده كنيد
- شوخي مي كنيد؟ از صبح تا غروب
نيكا باز هم خنديد . كيانوش خم شد و كيفش را برداشت و نيكا فهميد كه قصد رفتن دارد و حدسش درست بود ، چون در همان لحظه گفت: خب اگه با من امر ديگه اي نيست مي رم
- شنبه خودتونم با پرفسور
- زرنوش
- بله، با پرفسور زرنوش مي آيد؟
- اگه شما بخوايد حتما
- لطفا بيايد
- شما امر بفرماييد ، فقط بگيد بدونم تصميم قطعي شد؟ من ميتونم امشب اين خبر رو بخ پدرتون بدم؟
- بله، حتما
- در ضمن خانم معتمد فكر نكنيد من سوغات شما رو فراموش كردم . من به قولم وفا كردم، ولي تصور ميكنم اينجا براي آوردن اون چندان مناسب نيست در يه فرصت مناسب تقديمتون ميكنم
- واقعا متشكرم ، باعث دردسرتون شدم ، اينطور نيست؟
- نه ابدا
كيانوش بار ديگر آماده رفتن شد كه خانم رئوف وارد اتاق گرديد . كيانوش او را خوب مي شناخت ، همان پرستار شيفت شب كه بارها و بارها آخر شب و يا حتي نيمه شب كيانوش را در اتاق نيكا ديده بود با ورود او رنگ از چهره اش پريد و با خود فكر كرد آيا او چيزي به نيكا گفته؟ صداي سلام و احوالپرسي ، پرستار او را به خود آورد
- سلام!
- سلام از بنده است سركار خانم خسته نباشيد
- متشكرم آقاي مهرنژاد كم پيدا شديد!
-
ترس از ادامه جمله پرستار باعث ارتعاش صداي كيانوش گرديد و نيكا با تعجب اين تغيير حالات را مي نگريست : مقصر روزگاره كه ما رو تا اين حد گرفتار كرده . پرستار ميزان الحراره را بدست نيكا داد و او آنرا زير زبانش گذاشت . و بعد رو به كيانوش كرد و گفت: اين بيمار خيلي دختر بدي شده آقاي مهرنژاد ، كمي نصيحتش كنيد .
- نصيحتشون كردم وخوشبختانه پذيرفتند
- واقعا؟
- البته بذاريد جمله ام رو اصلاح كنم ، من خواهش كردم و ايشون لطف كردند و پذيرفتند..... نيكا خواست خواست چيزي بگويد. كيانوش گفت : هيس، لزومي نداره با اون درجه حرف بزنيد.
پرستار درجه را گرفت ، نگاهي به آن كرد و عددي را يادداشت نمود نيكا گفت: آقاي مهرنژاد شما نمي دونيد خانم رئوف در اين مدت چقدر به بنده لطف و محبت داشتند
- اينقدر كه خانم معتمد ميخوان از دست ما فرار كنن
كيانوش لبخندي زد وگفت: خانم رئوف اميدوارم بتونيم زحمات شما رو جبران كنيم
- خواهش ميكنم آقا. اين وظيفه منه ، ولي نيكا جون به من لطف داره
- مي دونيد خانم رئوف آقاي مهرنژاد قصد دارند دكتر معالج منوتغيير بدن.
پرستار نگاه استفهام آميزش را به كيانوش دوخت و اورا مجبور به توضيح كرد . كيانوش گفت: با اجازه سركار من از پرفسور زرنوش خواستم اينكار رو بكنه .براي همين هم ديروز به اينجا اومدم و عكسهاي پاي نيكا خانم رو گرفتم
هر دو متعجب به او نگاه كردند . او معناي نگاه هر دو را مي دانست پرستار از شنيدن نام پرفسور زرنوش تعجب كرده بود و نيكا از اينكه كيانوش ديروز در بيمارستان بوده پرستار زودتر از نيكا لب به سخن گشود گفت: چطور تونستيد از ايشون وقت بگيريد اينطور كه شنيدم سرشون خيلي شلوغه
كيانوش بسيار متواضعانه تنها به گفتن اين جمله كه كار مشكلي نبود بسنده كرد پرستار رو به نيكا كرد و گفت: با اينكه از رفتن شما دلتنگ مي شم ، اما چون مي دونم به صلاحتونه بسيار خوشحالم ، پرفسور زرنوش معجزه ميكنه خواهي ديد
- رفتن نيكا خانم وابسته به تمايل ايشونه من با پرفسور صحبت كردم، اگر بخوان تو همين بيمارستان عمل انجام مي شه .
- واقعا؟ خيلي خوبه
- پس ما بازم پيش نيكا خانم خواهيم بود............خوب من ديگه بايد برم از ديدارتون خيلي خرسند شدم آقاي مهرنژاد
- منم همينطور خانم
كيانوش فورا جلو رفت و در براي پرستار باز كرد او تشكر كرد و رفت وقتي برگشت نيكا بلافاصله پرسيد: پس شما ديروز اينجا بوديد؟
- بله پرفسور عكسهايي از شكستگي پاتون ميخواست و من براي گرفتن عكسها و پرونده شما به اينجا اومدم وقتي دكتر عكسها رو ديد به من اطمينان داد كه شما بزودي مي تونيد راه بريد، من اول خودم مطمئن شدم بعد خبر رو بشما دادم
- تا اينجا اومديد و سري به من نزديد واقعا كه............
- كه چي؟ خواهش ميكنم بگيد
- هيچي
- اينطور عصباني نشيد، من اومدم ولي چون شما وشادي خانم مشغول بازي بوديد، صلاح نديدم مزاحمتون بشم، همين كه شما رو سرحال ديدم كافي بود.
نيكا لحظه اي متفكرانه سكوت كرد بعد گفت: بهر حال من بايد بابت زحماتتون از شما تشكر كنم
- اگه نكنيد بهتره. راستي اين بسته شكلات رو هم بديد خانم پرستار ببره خونه بچه كه دارن، ندارن؟
- چرا داره، ولي متاركه كرده، بچه اش پيش خودش نيست
چهره كيانوش حالتي حزن آلود بخود گرفت و گفت: حيف از ايشون زندگيشون تباه شده، واقعا متاسفم. بعد بسته شكلات را روي ميز گذاشت و در حاليكه سعي ميكرد چهره غمگينش را لبخندي تصنعي شاد نشان دهد. گفت: اجازه مرخصي مي فرماييد؟
- خواهش ميكنم
- پس با اجازه خدانگهدار
- بسلامت
كيانوش كيفش را برداشت و بطرف در رفت، در آستانه در نيكا باز او را صدا زد و گفت : مي دونيد آقاي مهرنژاد ، ميخواستم راجع به مطلبي با شما صحبت كنم، اما فكر ميكنم بايد به زمان ديگري موكول كنم
كيانوش متعجب او را نگاه كرد و گفت: اگه ميخواهيد بمونم؟
- نه، باشه براي بعد
- هر طور شما مايليد پس من ميرم
- بسلامت
كيانوش سلانه سلانه از اتاق بيرون آمد، درحاليكه جملات آخر نيكا تمام ذهنش را پر كرده بود .
-
قسمت پانزدهم :
[ برای مشاهده لینک ، با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ]
پنج شنبه 7 مهر
بالاخره دوران بلا تكليفي سپري ميشود همه چيز درست خواهد شد و زندگي به روي من لبخند خواهد زد، من خوشبخت خواهم شد. ديروز مادر نيلوفر با او تماس گرفته، آزيتا خانم دوشنبه هفته آينده براي برگزاري مراسم ازدواج ما خواهد آمد ، خيلي خوشحالم كه او بالاخره مي آيد و كارها سر و سامان مي گيرد، اما هنوز هم بر سر مساله اس بلا تكليف هستم، آن هم وجود پدر نيلوفر است، دلم ميخواهد او نيز در مراسم ازدواج ما شركت داشته باشد، ولي آيا اين صلاح است؟ در اينمورد با نيلوفر هنوز صحبتي نكرده ام ولي مي دانم كه او بشدت مخالفت خواهد كرد ، اما من دلم براي آن مرد بيچاره ميسوزد، او هم حق دارد در شادي دخترش سهيم شود . همينطور مادربزرگ او هم بايد بيايد ، من هر دوي آنها را دعوت خواهم كرد البته اگر دكتر اجازه اينكار را بدهد!
سه شنبه 12 مهر
امروز ساعت 4 بعد ازظهر پس از مدتها انتظار كشنده مادر نيلوفر به تهران رسيد، من، مادر، مهندس مهرنژادو كيومرث همراه نيلوفر به استقبالش رفتيم، البته كيومرث به اصرار فراوان مهندس و مادر با ما همراه شد و من در تمام مدت آثار نارضايتي را در چشمانش مي ديدم . بهر حال آزيتا خانم آمد، او ظاهري بسيار آراسته داشت و چهره اش بسيار جوانتر از سن و سالش مي نمود ، زني بذله گو و خوش مشرب بود، چنين مي نمود كه هرگز در زندگي خود با مشكلي ربرو نشده ، مادر معتقد بود كه او تمثال نيلوفر در بيست سال آينده است ، وواقعا هم شباهت آندو به يكديگر بي نظير بود . اما من همچنان اسير هيجان و دلهره بودم، مي ترسيدم كه براي مادر زن آينده ام خوشايند بنظر نرسم، ولي در منزل مهندس وقتي هر سه تنها مانديم آزيتا خانم لبخندي پر شيطنت زد كه او را شبيه دختران كم سن وسال جلوه داد بعد با لحني غرورآميز رو به نيلوفر كرد و گفت: خوشم اومد نيلوفر،صيدت حرف نداره! گرچه از لقبي كه گرفته بودم هيچ خوشم نيامد، ولي از اينكه پذيرفته شده بودم، بخود مي باليدم. حالا ديگر مطمئن هستم كه بزودي نيلوفر به من تعلق خواهد يافت!
نيكا با اشتياق ورق زد تا ادامه ماجرا را دنبال كند، اما با كمال تعجب صفحه با خط ناشناسي مواجه گرديد، وقتي سرفصل نوشته را از نظر گذارنيد تعجبش دو چندان شد ، زيرا تاريخ بعدي متعلق به هفت ماه بعد بود . نيكا با هيجان و سرعت ادامه داد.
يكشنبه 23 ارديبهشت
هميشه مي دانستم كه كيانوش خاطراتش را با نيلوفر مي نگارد، ولي هرگز تصور نميكردم چنين زيبا و پيوسته نگاشته باشد و در ضمن هيچ نمي دانستم كه او تا اين حد نيلوفر را دوست دارد . نمي دانم وقتي كيانوش يكبار ديگر بحال طبيعي باز گردد و ببيند من آن قصه پر غصه اي را كه او به تحرير رسانده بود به انجام رساندم. از من دلگير ميشود يا نه؟ ولي بهر حال قصد دارم آنچه بر عزيزترين فرد خانواده ام گذشت بنويسم، تا پايان اين حكايت پرفراز و نشيب عيان گردد. نمي دانم از كجا شروع كنم، همه چيز ناگهاني آغاز شد و همچون آذرخشي وجود چون گل كيانوش عزيزم را خاكستر نمود، با وجود آنكه نزديك به هفت ماه از آن روزها مي گذرد، ولي آنچه كه اتفاق هنوز در مقابل چشمانم قرار دارد. چه كسي مي دانست كه اين ماجرا اين چنين پشت مرد خود ساخته اي همچون كيانوش را خم خواهد كرد! و اما ماجرا از اين قرار بود كه بعد از آمدن آزيتا خانم، كيانوش بشدت مشغول آماده نمودن مقدمات ازدواج گرديد. هرگز فراموش نمي كنم روز سالگرد آشناييشان در آن خانه زيبا پيشكشي به همسر آينده اش بود چه جشني برپا نمود! و نامزدي خود را با نيلوفر علني ساخت. و من هيچ وقت او را اين چنين سرحال ندیده بودم. بعد از آن مراسم با شگوه صحبتهاي اساسي در مورد ازدواج صورت گرفت و من در عين ناباوري مشاهده كردم كه مادر نيلوفر نيمي از سهام شركت بزرگ مهرنژاد را بعنوان مهريه دخترش مي طلبد . من بشدت با اين مساله مخالفت كردم، ولي كيانوش گويا عقل خود را از دست داده بود . چون بي هيچ تعمقي خواست آنهارا پذيرفت. حتي زن داداش و داداش كيوان نيز مخالف بودند، ولي براي كيانوش اهميتي نداشت. او تنها و تنها به وصال نيلوفر مي انديشيد.
من همانگونه كه هرگز نتوانستم نيلوفر را بپذيرم، تحمل مادرش نيز برايم دشوار بود. بنابراين تصميم گرفتم از آنجا كه كيانوش هيچ اهميتي به نظرات من نمي داد، پاي خود را كاملا از اين قضايا بيرون بكشم و چنين نيز كردم . اما اين هم براي كيانوش بي اهميت بود، او به تنهايي و با سرعت همه چيز را مهيا كرد، روز خريد چنان جواهراتي براي نيلوفر خريده بود كه حتي دهان زن داداش نيز از تعجب باز مانده بود. او از هيچ ولخرجي براي همسر و مادر همسرش خودداري نميكرد و هر چه نيلوفر اراده مي نمود، همان ميشد. ولي من نمي توانستم عشق او را نسبت به كيانوش باور كنم. بنظر من براي نيلوفر خوشايندتر آن بود كه صاحب نيمي از سهام شركت كيانوش باشد تا خود او.
تمام كارتهاي دعوت پخش گرديده بود. سه روز به ازدواج آن دو مانده بود و كيانوش سر از پاي نمي شناخت . آنروز بعد از ظهر من به ديدار يكي از دوستانم كه بتازگي از خارج از كشور بازگشته بود رفتم . بعد از ساعتي براي هواخوري از خانه خارج شديم . برحسب اتفاق در يكي از مراكز خريد با مادر نيلوفر برخورد كرديم . من با او احوالپرسي مختصري كردم و باز به راه افتاديم . دوست من به مغزش فشار مي آورد خانمي را كه من با او صحبت كردم بازشناسي نمايد ، زيرا معتقد بود قبلا او را در جايي ديده ، ولي براي من هيچ اهميتي نداشت بنابراين به گفتگوي خود با او ادامه دادم ، در حاليكه مي دانستم هنوز به آزيتا مي انديشد . لحظاتي بعد او با صداي بلند گفت : يادم اومد كيومرث تو آقاي حقاني رو يادت مي آد؟ اون تاجر فرش
با لحني بي تفاوت پاسخ دادم: خوب آره، كه چي؟
- چندماه قبل تولد دخترش بود، خونه ش دعوت بوديم
- شنيدم كه چند ساليه خارج از كشور زندگي ميكنه؟
- خوب آره بابا، همون جا براي دخترش جشن تولد گرفته بود
- بيژن آخرش رو بگو
- دارم مي گم ديگه . اين خانم با دخترش و مردي كه بنا بود دامادش بشه ، اونجا بود . به گمونم دخترش با دختر آقاي حقاني دوست باشن
- چي گفتي؟
- گفتم دخترش......
- نه ، نه اون مرد ، مردي كه همراهشون كي بود؟
- بنا بود دامادشون بشه
- ببينم تو كيانوش ما رو ديدي؟
- آره
-
- اون مرد كيانوش نبود؟
- نه ديوونه ، اگه كيانوش بود كه خود مي شناختمش
- ولي آخه كيانوش ميخواد داماد اين خانم بشه
- خوب شايد دو تا دختر داره؟
- تا اونجايي كه من مي دونم يه دختر بيشتر نداره ، تو حتما اشتباه مي كني؟
- نه غير ممكنه
- تو حالت خوب نيست ، حتما اشتباه مي كني
- خيليم حالم خوبه . اشتباهم نمي كنم اصلا حاضرم بهت ثابت كنم
- چطوري؟
- چند تا عكس دسته جمعي از اون روز دارم ، فكر ميكنم اين سه نفرم باشن
ادامه صحبتهايش را نشنيدم، اصلا نفهميدم چطور مسير را تاخانه طي كرديم . آنچنان شتابي بخرج مي دادم كه بيژن گيج شده بود، بيچاره دسپاچه و با سرعت عكسها را پيدا كرد ، پيش من آورد وقتي به عكسها نگاه كردم تمام تنم لرزيد آنچه كه مي ديدم برايم باور كردني نبود، در كنار نيلوفر مردي نشسته بود كه بيژن او را داماد آنها معرفي كرد، مرد آشناتر از آن بود كه نيازي به تفكر در مورد هويتش باشه او..... او صميمي ترين دوست كيانوش ، شهريار بود . نمي دانستم چه كنم؟ بيژن كه رنگ پريده و اعمال غير عادي مرا ديده بود برايم ليواني نوشيدني سرد آوردو علت را جويا شد . من نمي دانستم چه بگويم تنها به عذرخواهي مختصري اكتفا نمودم و چون اطمينان داشتم ، كيانوش بدون مدرك حرفهاي مرا نخواهد پذيرفت با اجازه او عكسها را نيز برداشتم و با سرعت منزلش را ترك كردم . از همان داخل ماشين با شركت تماس گرفتم. ولي منشي اش گفت كه از بعد از ظهر شركت را ترك كرده و او از مقصدش بي اطلاع است . با منزل كيوان تماس گرفتم آنجا هم نبود با منزل خودش تماس گرفتم مستخدمين پاسخ دادند ، به منزل جديدش رفته . با آنجا تماس گرفتم صدايش محزون و غم آلود مي نمود ولي سوالي نكردم تنها گفتم: آنجا بمان تا بيايم كاري بسيار ضروري پيش آمده . و بعد بسرعت بسويش شتافتم وقتي بخانه رسيدم و او را ديدم بسيار تعجب كردم، چشمانش سرخ شده بود و بنظر مي آمد و بنظر مي آمد گريسته باشد. پيراهن مشكي بر تن نموده بود و حالتي عزادار داشت. با تعجب پرسيدم: چي شده؟
به تلخي لبخند زد وگفت: بد بياري ديگه
- چطور؟
- امروز رفته بودم آسايشگاه از دكتر اجازه بگيرم پدر نيلوفر رو براي عروسي بيارم ، ميدوني چي شده؟
- نه
- آقا ناصر امروز صبح مرد
طنين صداي كيانوش را بغضي درد آلود آكنده ساخته و چشمانش مرطوب گشته بود از آن همه احساس پاك و عطوفت دلم به درد آمد و آهسته گفتم: تو داري گريه مي كني؟
غم آلوده پاسخ داد: دلم براش ميسوزه ، نمي دوني با چه فلاكتي جون داد آخه چرا؟
- كيانوش واقعا متاسفم ، ولي من ميخواستم مطلب مهمي رو بهت بگم
- اتفاقا منم ميخواستم از تو بپرسم حالا چكار كنيم؟ فكر نميكنم براي نيلوفر ومادرش اهميت داشته باشه
- اجازه بده كيانوش اول من حرفم رو بزنم
- باشه بفرماييد
- حقيقت اينه كه نمي دونم از كجا شروع كنم ، ولي دلم ميخواد با دقت گوش كني و عاقلانه تصميم بگيري
- باشه بگو
- ببين كيا تا حالا هركاري كردي هيچي، ولي حالا ديگه دلم ميخواد تمومش كني
- چي رو تموم كنم؟
- اين بازي رو
- كدوم بازي رو؟
- تو بايد اين دختر رو كنار بذاري
مثل صاعقه زده ها در جايش خشك شد و لحظاتي ناباورانه به من نگريست و بعد گفت: معلومه چي ميگي؟
- اين دختر به درد تو نميخوره
- باز شروع نكن حالا ديگه براي اين حرفها خيلي ديره ، سه شبه ديگه عروسي منه . تمام دوستا و آشناها اين رو مي دونن
- خوب بدونن، از قديم گفتن از در جهنم برگشتن ، بهتر از داخل جهنم رفتنه
- كدوم جهنم؟ ديگه داري عصبانيم مي كني ها
لحظاتي مكث كردم، خود را ناچار ديدم حقيقت را بي پرده به او بگويم و گفتم: اين ازدواج يه كلاهبرداريه، من نمي ذارم سرت رو كلاه بذارن و هر چي داري غارت كنن و آخر سر زندگيتم به باد بدن
- بسه ديگه ..... تو اجازه نداري راجع به همسر من اينطوري حرف بزني
فرياد كشيدم : اون لياقت همسري تو رو نداره ، اون يه هرزه است
آتش خشم در چشمانش زبانه كشيد نزديكتر آمد و در حاليكه از فرط عصبانيت مي لرزيد گفت: اگه نتوني حرفت رو ثابت كني، خفه ات مي كنم، قسم ميخورم.
من هم با عصبانيت عكسها را روي ميز ريختم و گفتم : بيا با داماد جديد آشنا شو ، تو فقط همسر اينطرف مرزي، خارج از ايران تعويض مي شي. بدبخت بي غيرت.
عكسها را برداشت و به آن خيره شد. چهره اش بطرز وحشتناكي تغيير كرد. صورتش چون مردگان سفيد شد و رعشه اي تمام وجودش را فرا گرفت. لحظاتي به همان حال باقي ماند و عاقبت به زحمت نجوا كرد: باور نمي كنم ..... حقيقت نداره .
دلجويانه گفتم : اين عكسها رو بيژن آورده، اون اصلا از قضيه بي اطلاع بود. ما بر حسب اتفاق ازيتا خانم رو تو خيابون ديديم....
ديگر ادامه ندادم، چون بي فايده بود او متوجه نمي شد. بزحمت او را به اتاق خوابش بردم و روي تخت خواباندم و پتويش را رويش كشيدم اما بي فايده بود، او همچنان مي لرزيد بسمت تلفن رفتم تا برايش دكتر خبر كنم . ناگهان برخاست و بطرف در رفت بسويش دويدم گفتم :كجا؟
- بايد نيلوفر رو ببينم
- باشه براي يه وقت ديگه، تو حالت خوب نيست
- نه،..... نه ، كيومرث چرا؟ مگه من.... من... آخه چرا؟
بناچار به راه افتادم در بين راه سكوت درد آوري بين ما حكمفرما بود ومن كه تازه فرصت انديشيدن يافته بودم، فكر ميكردم كه در حق كيانوش خيلي بيرحمي كرده ام ، نبايد چنين ميكردم ، ولي واقعيت آن است كه نمي دانستم عكس العمل او تا اين حد شديد خواهد بود. آهسته پرسيدم: كجا برم؟
ولي او گويا شوكه شده بود ، همچنان بي حركت و ساكت باقي ماند. بناچار اين بار بلندتر سوالم را تكرار كردم ، كمي بخود آمد ولي هنوز بر كلمات تسلطي نداشت ، اين بار به زحمت پاسخ داد: نمي دونم ..... نه يعني برو....... برو خونه شهريار. مكثي كرد و باز ادامه داد: نه شهريار نه...... برو خونه..... ني.....نيلو......
زحمتش را كم كردم و گفتم : فهميدم و او باز در خود فرو رفت .آنچنان دلم برايش ميسوخت كه پشت فرمان آهسته آهسته مي گريستم، ولي هيچ كاري از دستم ساخته نبود ، جز اينكه هرچه سريعتر او را به آپارتمان نيلوفر برسانم . وقتي زنگ را مي فشردم به كيانوش نگاه كردم . تا بحال او را چنين نديده بودم احساس كردم در حال احتضار است خود نيلوفر در را برايمان باز كرد. از ديدن ما، در آن وقت روز يكه خورد ، ولي فورا برخود مسلط گرديد ، تعارف كرد داخل شويم به كيانوش كمك كردم تا داخل شود او در واقع به من تكيه كرده بود نيلوفر با اشاره از من پرسيد: چه شده؟
و من تنها سر تكان دادم . سعي كردم او را بنشانم ، ولي او همانطور ايستاده بود . فقط اندكي خم شد، سيگارش را همانطور نيمه در جا سيگاري خاموش كرد . اما هنوز لحظه اي نگذشته بود كه با دستان لرزان سيگار ديگري روشن كرد و با شدت پكي به آن زد . نيلوفر همچنان متحير و مبهوت ما را مي نگريست و من ديدم كه كيانوش تمام قوايش را براي ساختن جمله اي بكار ميگيرد بالاخره عكسها را روي ميز پرتاب كرد و گفت: دلم ميخواد راجع به اينا برام توجيهي منطقي داشته باشي ....... وگرنه .........وگرنه هم تو هم شهريار، هرچي ديديد از چشم خودتون ديديد.
صدايش بشدت لرزان بود، به نيلوفر نگاه كردم .گويا ارتعاش صداي كيانوش به او هم سرايت كرده بود او نيز مرتعش گرديده بود با اينحال خم شد و عكسها را برداشت . از ديدن آنها بشدت تعجب كرده بود و قبل از هر حرفي گفت: اينا دست تو چكار ميكنه؟
كيانوش با عصبانيت فرياد زد: اين هيچ مهم نيست ، اصل قضيه رو بگو
نيلوفر رنگ پريده تر از قبل بنظر مي رسيد، اما همچنان سعي ميكرد بر خود مسلط باشد دستپاچه و بريده بريده گفت: اين يه مهمونيه ، جشن تولده ، من ومادر اونجا برحسب اتفاق شهريار رو ديديم .
- ولي تو هيچوقت از اين قضيه به من چيزي نگفتي، حتي شهريارم نگفت
- خوب شايد بخاطر اين بود كه صحبتش پيش نيومده ، ما هم لازم ندونستيم حرفي بزنيم
- كه اينطور...... ولي من چيزهاي ديگه اي شنيدم ، شما اين آقا رو دامادتون معرفي كرديد
- نه ، حتما اشتباهي شده، ما اون رو دوست دامادمون معرفي كرديم
- به من دروغ نگو
فرياد كيانوش در اتاق پيچيد ، من و نيلوفر مانند صاعقه زده ها از جا پريديم نيلوفر كه كلافه و عصباني مي نمود ،اين باراز درديگري وارد شد وبا عصبانيت گفت: چرامن بايد بتو جواب بدم؟ نكنه به من اعتماد نداري؟
كيانوش قرص ومحكم پاسخ داد: نه و بعد از لحظه اي مكث گويا چيزي را بخاطر آورده باشد گفت: حالا فهميدم چرا شما هميشه با هم مي رفتيد سفر ، من بيچاره ساده رو بگو حتما وقتي اونطرف مرز خوش مي گذرونديد حسابي به من هالو مي خنديديد كه بخرج من براي خودتون سفر ميريد ، در بهترين هواپيماها مي نشينيد و در لوكس ترين هتلها منزل مي كنيد حق هم داشتيد بخنديد و تازه بعد از اين همه خيانت باز برمي گشتي و مي شدي خانم مهرنژاد..... تو يه حيووني نيلوفر
نيلوفر كه برآشفته بود ديگر نتوانست خود را كنترل كند و فرياد زد: تو آدم متعصب و خشك و بيخودي هستي، من از اولم مي دونستم كه تو مرد زندگي من نيستي ، از همون روزي كه عمدا گلسرم رو توي ماشينت جا گذاشتم. مي دونستم اشتباه كردم ، اما مادرم گفت درست ميشه، مي گفت بايد تو رو نگه داشت تو صيد خيلي خوبي هستي، مي گفت اگه دندون روي جيگر بذارم و رفتارهاي احمقانه تو رو تحمل كنم ، بزودي مالك نيمي از شركت مهرنژاد مي شم و اونوقت مالك همه هستي تو هستم و تو نميتوني منو از زندگيت بيرون كني . من آزادانه هر كاري رو كه بخوام مي كنم، درحاليكه نام و ثروت مهرنژاد رو يدك مي كشم.....
كيانوش آرام آرام بسوي نيلوفر رفت، مقابلش ايستاد و گفت: يعني تو هيچوقت منو دوست نداشتي؟.... هيچوقت عاشقم نبودي؟ من فقط براي تو يه حساب بانكي بي پايان بودم ؟ نيلوفر سكوت كرد، كيانوش ملتمسانه ادامه داد: حرف بزن نيلوفر خواهش ميكنم.
- تو.....تو خيلي قشنگي، قشنگترين مردي كه در عمرم ديدم، والبته پولدار، يعني همون چيزي كه من ميخوام، اما عقايد تو براي زندگي در عصر ما به درد نميخوره. من دلم ميخواد آزاد زندگي كنم، ولي تو ميخواي منو محصور كني، اين چيزي كه من هميشه ازش نفرت داشتم، همون نقطه اشتراك تو و پدر.
كيانوش پوزخندي زد و گفت: پدرت مرد
نيلوفر لحظه اي سكوت كرد و ناباورانه به كيانوش نگاه كرد او دوباره گفت: باور نمي كني؟
- اگه راست هم بگي برام فرقي نميكنه، بايد مي مرد
كيانوش ناگهان سيلي محكمي به گوش نيلوفر نواخت، او بر زمين افتاد كيانوش بسويش حمله ور شد و او را بسرعت بلند كرد و دستان قدرتمندش را دور گردن ظريف نيلوفر حلقه كرد. و من براي لحظه اي مبهوت مانده بودم ، اما ديدن صورت نيلوفر كه هر لحظه تيره تر مي شد و چشمانش كه بطرز وحشتناكي از حدقه بيرون زده بود ، مرا بخود آورد از جا برخاستم و به زحمت كيانوش را كنار كشيدم ، او همچنان فرياد مي زد و ناسزا مي گفت . نيلوفر بزحمت نفس مي كشيد ولي من نمي توانستم به او كمكي كنم، چون مجبور بودم كيانوش را در جاي خود نگه دارم. او همچنان بطرف نيلوفر يورش ميبرد. نيلوفر به كمك دسته صندلي از جا برخاست، كمي بحالت طبيعي بازگشته بود. كيانوش را بزحمت بسوي در كشيدم وگفتم بيا بريم كيا، تو ديگه اينجا كاري نداري...... بيا بريم.
كيانوش باز هم آرام شد . از اين آرامش ناگهاني متعجب گشتم ، او رو به نيلوفر كرد و گفت: ولي من نيلوفر تو رو هميشه دوست داشتم، هميشه تو براي من بمعناي زندگي بودي ، فقط بگو چرا؟ چرا با من اينكار رو كردي؟
-
لحن آرام كيانوش به نيلوفر جراتي بخشيد و او گريه كنان پاسخ داد: هنوزم دير نشده كيانوش...... من بهت قول مي دم كه ديگه تكرار نشه.
لبخند پردردي بر لبان تبدار كيانوش نشست و پاسخ داد: ديگه نه نيلوفر.... كسي كه يكبار بتونه خيانت كنه. صد مرتبه ديگه هم ميتونه.... حالا ديگه گريه نكن نميخوام چشمات رو گريون ببينم. من.... من از زندگي تو و شهريار بيرون ميرم..... من.......اين منم كه اضافه هستم. اميدوارم شما با هم خوشبخت باشيد ..... حق با توست من به درد زندگي با تو نميخورم ، شايد اين چيزها رو قبل از اين هم مي دونستم ، ولي ترجيح مي دادم تظاهر به ندونستن كنم، ولي حالا ديگه همه چيز تموم شده......
بغض كيانوش تركيد .سرش را بر چهارچوب در گذاشت . وپر درد گريست بي اختيار اشكهاي من نيز جاري شد و براي اولين بار بود كه ديدم نيلوفر نيز واقعا مي گريد
در راه بازگشت كيانوش تنها يك جمله گفت: لطفا منو به خونه خودم ببر، خونه خودم و نيلوفر
من خواسته اش را اجابت نمودم، ولي در آن لحظه نمي دانستم كه اين آغاز انزواي دراز مدت كيانوش خواهد بود بعد از آن كه كيانوش را رساندم بلافاصله بمنزل برادرم رفتم و همه چيز را برايشان توضيح دادم. بيچاره زن داداش كم مانده بود قالب تهي كند. بزحمت توانستم آنها را متقاعد كنم كه پيگير قضايا نشوند و بيش از اين آبروي فاميل را بخطر نيندازند. ولي واقعا وضعيت دشواري بود شايد بيش از 500 كارت دعوت توزيع شده بود . بهر حال بيشترين نگراني من براي خود كيانوش بود پدر ومادرش ميخواستند براي دلجويي به ديدارش بروند، ولي من از آنها خواستم اجازه دهند او تنها باشد ، چون به اين تنهايي نياز داشت . وقتي من صحبتهاي كيانوش را براي آنها بازگو كردم ، خصوصا گفتم كه او براي نيلوفر و شهريار آرزوي خوشبختي نموده كيوان گفت: مي دانستم كيانوش پسر عاقلي است. ولي من مي دانستم كه قضيه اينقدر هم ساده نيست . چون هيچكدام از آن دو به اندازه من از احساس كيانوش نسبت به نيلوفر آگاه نبودند.
تا دو هفته هر روز به ديدارش مي رفتم ، ولي او از ديدن من سرباز ميزد و من نيز اصرار نميكردم، حتي حاضر به ديدار والدينش نيز نمي شد . پس از دو هفته يك روز عصر كه به ديدارش رفته بودم ، مرا پذيرفت. وقتي وارد شدم، گرچه ظاهرش بعلت رويش ريشهاي بلند كمي غريبه مي نمود، اما خودش مثل هميشه با من احوالپرسي كرد ، در ضمن صحبتهايش گفت: صبح بسيار زيبايي است. در حاليكه غروب بود و كم كم هوا رو به تاريكي مي رفت و من دانستم كه او زمان را گم كرده . البته زياد هم غير عادي نبود، زيرا در آن خانه كه تمام روزنه هايش به بيرون مسدود گشته بود ، تخمين زمان درست، كار آساني نبود به همين علت به رويش نياوردم و در ادامه از او خواستم كه بشركت برود ، لحظه اي خيره خيره نگاهم كرد و آنگاه پاسخ داد: جدي مي گي آقا ناصر؟
گفتم: من كيومرثم، كيانوش
اما او گويا نمي شنيد حالتي متفكرانه بخود گرفت و گفت:آهان پس توي شركتهام پر زالو شده
با شنيدن كلمه زالو تمام بدنم به لرزه افتاد، او مرا ناصر صدا كرده بود و اكنون نيز زالو. بي اختيار بياد پدر نيلوفر افتادم و از اين تصور كه كيانوش ناصري ديگر شده باشد، پشتم لرزيد، من چندين مرتبه همراه كيانوش به عيادت او رفته بودم و دقيقا معناي زالو را مي دانستم او باز گفت: من تمام شب رو تا صبح با زالوها مي جنگم ولي تمومي ندارن
- كدوم زالوها كيانوش؟
- همون زالو چشم سبزا ديگه، ببين خون دستام رو مكيدن چند جاي ديگه تنم هم همينطور شده
نزديكتر رفتم و به دستهاش نگاه كردم كه از زير آستين بالا زده اش نمودار بود. تمام ساعد و بازويش را با ناخن كنده بود و زخمهاي چندش اوري بر روي آنها ايجاد كرده بود. سعي كردم با او صحبت كنم تا شايد بخود آيد. بنابراين گفتم: كيانوش جان، گوش كن من ناصر خان نيستم ، اون مرده يادت نيست، اينجام زالويي در كار نيست اين تصورات ناصرخان بود.
لحظه اي بيگانه وار بر من نگريت و بعد فرياد كشيد : تو ناصر خان نيستي؟ پس براي چي اومدي اينجا ؟ من گفتم ناصر خان بياد تا باهم زالوها رو بكشيم، زود باش برو بيرون، زود باش.
همچنان فرياد مي كشيد و قصد داشت مرا بيرون براند. مستاصل شده بودم. تصميم گرفتم او را ترك كرده و هر چه زودتر در پي علاجش بر آيم،ولي من كه وضعيت اسفبارناصر را در آسايشگاه هاي رواني ديده بودم، چطور ميتوانستم عزيزترين كسانم را روانه آنجا كنم؟
-
بهر حال كار معالجه بسختي آغاز گشت. درابتدامادرش نميخواست باور كند كه يكدانه فرزندش را بايد بدست روانپزشكان بسپارد، و حالي بمراتب بدتر از كيانوش داشت. ولي پس از مدتي بناچار تسليم خواست پزشكان شد. معالجات اوليه در منزل و با پرستاري مادرش انجام گرفت، ولي با وخامت وضع برايش دو پرستار استخدام گرديد. ولي گذر زمان و بدتر شدن حال او اين حقيقت تلخ را به اثبات رساند كه منزل مكان مناسبي براي درمان نمي باشد، و ناچار او را به آسايشگاه انتقال داديم . واين در حالي بود كه ديگر هيچكس را نمي شناخت جز زالوهايي كه پيرامونش در حركت بودند ، خونش را مي مكيدند و عذابش مي دادند و او براي نابودي آنها خود را بر در و ديوار مي كوبيدو. يكماه ونيم از بستري شدنش در آسايشگاه مي گذشت، ولي هنوز هيچ تفاوتي در وضع او ايجاد نگشته بود كه هيچ، بنظر مي آمد روز به روز بدتر هم ميشود. سرانجام كيوان تصميم گرفت او را براي ادامه معالجه به سوئيس بفرستد و همينطور هم شد، اكنون چندماهي است كه او در يك آسايشگاه معتبر در خوش آب وهواترين نقطه سوئيس بسر ميبرد. پزشكان نهايت تلاش خود را بكار گرفته اند، ولي او هنوز هم گاه گاه با زالوها درگير ميشود و خود را به در و ديوار مي كوبد و همچنان با ناخن قسمتهاي مختلف بدنش را مي كند تا محل نيش زالوها را از بين ببرد. بنظر ميرسد كيانوش عزيز ما براي هميشه از دست رفته باشد، ولي من نميخواهم او ناصري ديگر شود نه. نه. نمي گذارم!
شنبه 24 شهريور
روزگار عجيبي است اكنون هشت ماه از بستري شدن كيانوش در آسايشگاه دور افتاده شهر زوريخ مي گذرد، و بالاخره او آرامشي نسبي يافته است، ديروز از سوئيس بازگشتم. خداي من كيانوش چقدر پير شده. موي شقيقه هايش كاملا سفيد شده بود و صورتش پر از چين وچروكهايي گرديده كه هركدام راوي يك دردند. جاي آمپولهاي آرام بخش و مسكن روي بدنش پينه بسته ومصرف بيش از حد قرصهاي آرامبخش او را به معتادين شبيه نموده، اما با اينحال براي اولين بار توانست مرا بشناسد. ما مدتي با هم در پارك قدم زديم و جالب آنكه او بلافاصله سراغ نيلوفر و شهريار را از من گرفت و من در حاليكه تمايلي به دادن پاسخ نداشتم ناچار به گفتن اين جمله كه: تا آنجا كه مي دونم ديگه ايران نيستند، اكتفا كردم .حتي به او نگفتم كه نيلوفر آپارتمانش را فروخته و ديگر باز نميگردد . او لحظه اي مكث كرد و بعد لبخند كمرنگي زد. من موضوع صحبت را عوض كردم او با تك جمله هايي با من هم صحبت شد . هنگام بازگشت دكترش گفت: برادر زاده شما تا پايان ماه آينده مرخص خواهد شد مي توانيد ببريدش.
با تعجب به او نگاه كردم و گفتم: ولي حالش هنوز خيلي خوب بنظر نميرسه.
- بله مي دونم ولي در حال حاضر ما بيش از اين نمي توانيم براش كاري كنيم. اگر اينطور دور از شما وخانواده ووطن اينجا بمونه ،افسردگيش بيشتر مي شه، بهتره برگرده ايران ولي من توصيه ميكنم بازم يه چندماهي تحت نظر يه روانپزشك حاذق باشه.
من هم اعلام موافقت كردم و اكنون با وجودي كه از بازگشت او خوشحالم اما در دلم نوعي احساس هراس موج مي زند و براي عاقبت اينكار نگران هستم
دوشنبه 23 مهر
ديروز بالاخره كيانوش بازگشت. همه به استقبالش رفتيم و از او استقبال گرمي بعمل آورديم، اما او فقط نگاهمان ميكرد، از من خواست تا بسرعت فرودگاه را ترك كنيم و من دانستم كه فرودگاه براي او يادآور خاطرات تلخي است بنابراين بخواست او با سرعت راه خانه كيوان را در پيش گرفتيم، ولي او با اصرار خواست تا بخانه خودش برود و باز قدم در عمارتي گذاشت كه سنگ سنگ آنرا به عشق نيلوفر بنا نهاده بود .كيوان تصميم داشت بمناسبت بازگشت او روز جمعه 27 مهر مهماني باشكوهي ترتيب دهد ولي من به شدت مخالفت كردم، وقتي او علت را جويا شد گفتم كه روز27 مهر سالروز آشنايي نيلوفر و كيانوش است و اگر با من مشورت ميكردي ، مي گفتم كه اجازه دهي لااقل تا آن روز كيانوش در آسايشگاه بماند جملات من هراسي در دل همه برانگيخت و من در چشمان آنها وحشتي عجيب را بوضوح مشاهده كرده ام
شنبه 28 مهر
ديشب تا ديروقت همه بيمارستان بوديم. مي دانستم كه بالاخره نحسي اين روز دامان همه ما را خواهد گرفت. ما يكبار ديگر با عنايت خداوند توانستيم كيانوش را از آغوش مرگ جدا كنيم. روز جمعه ما همه از صبح سعي كرديم با او ارتباط برقرار كنيم اما او حاضر نشد، ما را بپذيرد. مستخدمين ما را از وضعيت او مطلع مي ساختند و هربار از سلامتش مطمئن مي شديم. حوالي غروب دلگير جمعه احساس اضطراب و دلهره اي عجيب به دلم چنگ انداخته بود . ديگر نتوانستم تحمل كنم ، با سرعت بمنزل كيانوش رفتم. چهره مستخدمينش بسيار نگران بود و جمالي گفت كه يكساعتي است كيانوش در را به روي خود قفل نموده و به هيچ كس اجازه ورود نمي دهد.
گفتم: مگه از صبح در قفل نبود؟
واو پاسخ داد: چرا ولي هربار كه در مي زديم آقا جواب مي داد ، ولي الان ساعتيه كه پاسخي نمي دن.
با شدت به در كوبيدم و چند بار نام او را با صداي بلند تكرار كردم، ولي پاسخي نشنيدم بر سر جمالي فرياد كشيدم: معطل چي هستي در رو بشكن
و او همان كار را كرد بسرعت وارد اتاق شدم وكيانوش را روي تختخوابش يافتم در حاليكه پيرامونش را عكسهاي نيلوفر پر كرده بود و در دستش خودنويس يادگار او بود. ملحفه اش غرق در خون بود و رگ مچ هر دو دستش را زده بود. صورتش چون گچ سفيد و بدنش يخ زده بود ولي هنوز نبضش بسيار ضعيف ميزد. نمي دانم چطور او را به بيمارستان انتقال داديم . فقط زماني بخود امدم كه دكترش گفت: خوشبختانه خطر برطرف گرديد. بهر حال من در آخرين لحظات توانستم مانع آن شوم كه اينبار كيانوش جانش را در روز تولد عشقش به نيلوفر هديه كند.
پنج شنبه 10 آبان
حال كيانوش رو به بهبود است بزودي از بيمارستان مرخص ميشود. امروز كه به ملاقاتش رفته بودم لبخند دردآلودي زد و گفت: هيچوقت بخاطر اينكار نمي بخشمت
من با صداي بلند خنديدم وگفتم: برعكس من فكر ميكنم اين بهترين كار در تمام مدت زندگيم بود . حالا ديگه تو واقعا پسر من هستي . چون خودم بهت زندگي دادم .
لحظه اي سكوت كرد و گفت: ولي من از اين به بعد زندگي نخواهم داشت فقط زنده هستم، مطمئن باش كه من به آخر خط رسيده ام.
پاسخش دلم را به درد آورد ولي سعي كردم با او بحث نكنم
يكشنبه 4 آذر
ديروز در اوج نا اميدي روزنه اي از اميد در دلم درخشيدن گرفت. اينكه مي نويسم نا اميدي از جهت كيانوش است. زيرا او همچنان به انزواي خود ادامه مي دهد. نه سرگرمي و نه تفريحي و نه حتي مهماني نزديكترين اقوام. او همچنان خود را در سراي نيلوفري محبوس گردانيده.(سراي نيلوفري نامي است كه پيش از اين كيانوش براي آن عمارت پيشكشي انتخاب كرده بود و حالا بجاي سراي نيلوفري آنجا زندان كيانوشي است.) بهر حال وضعيت او همه ما را نگران ساخته بود و كوشش ما براي پيدا كردن يك روانپزشك متبحر هنوز بجايي نرسيده بود تا اينكه ديروز دكتر بهروزي يكي از دوستانم را برحسب اتفاق در خيابان ديدم . نمي دانم چرا تابحال بفكر او نيفتاده بودم. او روانشناس حاذقي است. وقتي حال كيانوش را پرسيد برايش توضيح دادم كه او همچنان دچار كابوسهاي شبانه ميشود، از سر درد شديد عصبي رنج ميبرد. و رعشه رهايش نميكند. بعد از او خواستم كه معالجه كيانوش را دنبال كند او لحظه اي فكر كرد و بعد گفت: من حرفي ندارم ولي دكتري بمراتب بهتر از خود سراغ دارم ، اگر او معالجه كيانوش را بپذيرد من اطمينان دارم كه خوب خواهد شد.
دستپاچه گفتم: هرچه بخواهد به او مي دهم ، فقط كاري كن كه او قبول كند.
لبخندي زد و گفت: مساله پول نيست، مساله اينجاست كه او طبابت را رها كرده و در حومه شهر زندگي ميكند .
نا اميدانه نگاهش كردم و مستاصل پرسيدم: يعني هيچي!
لبخندش اميدوارم كرد و بعد به من قول داد ، با دكتر صحبت كند خوشبختانه امروز تماس گرفت و گفت توانسته با دكتر صحبت كند . حالا قرار است تا در يك روز جمعه كه احتمالا جمعه همين هفته است به ديدار دكتر معتمد برويم. ومن اكنون بسلامت كيانوش بسيار اميد دارم. راستي چند بار است كه كيانوش دفترش را از من ميخواهد و من امشب آنرا به او پس خواهم داد تنها چيزي كه بعنوان آخرين جمله ميتوانم بنويسم اين است: اين سرانجام پر درد يك آشنايي بود.
قطره اشك ديگري از روي گونه نيكا سر خورد . دفتر را ورق زد و باز خط آشناي كيانوش كه آخرين سطور دفتر را نگاشته بود، توجهش را جلب كرد. بنظرش رسيد كه كيومرث خوب مي نويسد، ولي نوشتار كيانوش همچون لحنش صميمانه تر بنظر مي رسيد با اشتياق آخرين سطور را از نظر گذراند.
مي داني چرا تاريخ نزده ام، چون زمان را گم كرده ام . همه چيز را گم كرده ام. نيلوفرم را گم كرده ام. نوشته هاي كيومرث را خواندم. همه چيز را نوشته بود جز احساس درهم شكسته من، همه چيز خوب توصيف شده بود.مي داني همه چيز مثل يك كابوس بود و چه كابوس وحشتناكي . خداي من چرا اين بلا بر من نازل شد؟ نيلوفرم را كدام مرداب از من جدا كرد؟ روح زندگيم در كدام مرادب فرو شد كه هرگز باز نخواهد گشت. من به چه گناهي بايد زنده به گور شوم و تا پايان عمر در دخمه اي بنام زندگي جان بكنم. گاهي فكر ميكنم از همه چيز متنفرم، حتي از نيلوفر ، ولي آخر مگر ميشود او زندگيم، هستيم، روحم و تمام وجودم بود، چطور ميتوانم از او متنفر باشم! همه مي گويند فراموشش كن ولي آخر چگونه؟ نيلوفر آمده بود كه برود و من نمي دانستم، اكنون او رفته ، ولي با خود همه چيز مرا برده است، كاش شركت مهرنژاد را مي برد، ولي احساس و روح و اشتياق مرا براي زندگي باقي مي گذاشت. حالا من ديگر هيچ ندارم چون نيلوفر را ندارم. دكتر جديد چه ميتواند به من بدهد؟ نيلوفرم را؟ من فقط او را كم دارم. نيلوفر، هيچ وقت تو را نخواهم بخشيد فقط يك كلمه به من پاسخ بده، آخر چرا؟
آخرين كلمه اي كه بر دفتر نگاشته شده بود يك چراي بسيار بزرگ بود بر آخرين برگ ريزش قطرات اشك كاملا مشهود بود، حتي جوهر برخي كلمات را پخش كرده بود و نيكا از لابه لاي كلمات ريشه درد را در وجود كيانوش مي ديد. دفتر را بست و با صداي بلند شروع به گريه كرد آنقدر گريه كرد كه به هق هق افتاد و نفهميد كه چه وقت خواب او را در ربود.
***********************
-
قسمت شانزدهم :
[ برای مشاهده لینک ، با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ]
نيكا با صداي آرامي كه او را بنام ميخواند ، چشمانش را گشود، احساس كرد پلكهايش ضخيم و سنگين شده، شايد چشمانش باد كرده بود نگاهش را به بالاي سرش دوخت. كيانوش با چهره خسته ولي لبخندي زيبا كنارش ايستاده بود.
- سلام نيكا خانم بالاخره بيدار شدي؟
نيكا با ديدن او بياد دفتر افتاد و بغض گلويش را فشرد، تا حدي كه نمي توانست پاسخ كيانوش را بدهد . چقدر دلش براي اين مرد ميسوخت. به زحمت و بيشتر با اشاره سر پاسخ سلام او را داد . لبخند جوان عميقتر شد و به خنده گفت:هنوز از خواب بيدار نشديد؟
- چرا ولي مي دونيد من ......... ديشب دير خوابيدم
احساس كرد كيانوش بقيه جمله اش را حدس زده ، زيرا به او اجازه ادامه دادن نداد و گفت: معذرت ميخوام كه صبح به اين زودي مزاحمتون شدم راستش پروفسور زرنوش اينجاست.
نيكا نگاهي به دور وبرش كرد. جلوي در سه مرد با روپوشهاي سفيد ايستاده و با هم صحبت ميكردند. خيلي دلش ميخواست پروفسور مشهور را ببيند و در همان حال گفت: باز خودتون رو به زحمت انداختيد كه........
- خواهش ميكنم خانم، حالا آماده ايد؟
- بله
كيانوش بطرف مردان سفيد پوش رفت وگفت: خوب آقايون بيمار ما آماده هستن.
هر سه مرد رويشان را بطرف نيكا گرداندند.نفر اول دكتر اديب بود، نفر دوم دكتر جهانگيري . نيكا هر دوي آنها را قبلا ديده بود، ولي نفر سوم را كه مرد كاملي با موهاي سفيد واندامي لاغر و صورتي بشاش بود نمي شناخت. مسلما او پرفسور زرنوش بود، آنها نزديك آمدند، سلام واحوالپرسي و مراسم معارفه بسيار مختصر و سريع انجام شد. پس از آن پروفسور رو به نيكا كرد و گفت: گوش كن جوون، من آخرين عكسهاي پاي شما رو ديدم، ولي براي انجام معاينه دقيقتري مجبورم گچ پاتون را براي چند ساعتي باز كنم. با اين وضع معاينه دقيق ممكن نيست. خوب موافقيد؟
لحن پروفسور نيز چون چهره اش دلسوزانه ومهربان بود. نيكا به كيانوش نگاه كرد كه منتظر پاسخ او بود. بعد آهسته گفت: بله ، موافقم.
دكترها با سرعت دست بكار شدند و او را به اتاق ديگري انتقال دادند و ظرف چند لحة گچ پايش را باز نمودند . نيكا در تماس هوا با پايش احساس مطبوعي داشت. دستش را به آرامي بر روي پوسته هاي پايش كشيد ، دلش نمي خواست بار ديگر پايش را گچ بگيرند . احساس راحتي ميكرد. اما اين راحتي چند لحظه بيشتر طول نكسيد ، زيرا بمحض آنكه او را براي انتقال به اتاقش بر روي تخت روان قرار دادند، آنچنان دردي در پايش پيچيد كه تمام تنش از عرق خيس شد. بهر حال او را به اتاقش بازگرداندند، وقتي داخل اتاق شد كيانوش كه با پروفسور مشغول صحبت بود، بلافاصله جلو آمد و پرسيد: حالتون خوبه؟
- بله خوبم فقط وقتي تكون ميخورم پام درد ميگيره
كيانوش لبخندي زد وگفت: همه چيز درست ميشه پاتون خوب ميشه ، نگران نباشيد.
پروفسور جلو آمد ، لبخندي زد و گفت: خوب جوون آماده اي؟
- بله
بعد ملحفه را از روي پاي نيكا كنار زد. كيانوش بلافاصله بطرف پنجره رفت و پشت به آنها ايستاد. پروفسور كارش را با دقت بسيار آغاز كرد. نحوه معاينه او به گونه اي بود كه براي نيكا تازگي داشت. علاوه بر او دكترهاي ديگر نيز كه دور آنها حلقه زده بودند ، با دقت فراوان به معاينه پروفسور چشم دوخته بودند وگاه گاه سوالاتي ميكردند و پروفسور پاسخ آنها را مي داد. نيمساعت بعد كار دكتر تقريبا تمام شده بود. اين بار عكسها را برداشت و راجع به آنها آغاز سخن نمود . پزشكان ديگر چون تازه محصليني كنجكاو پي در پي او را سوال پيچ ميكردند و او بي آنكه لحظه اي تفكر كند، پاسخ همه را مي داد. پروفسور از جمع آنان كه همچنان مشغول بحث بودند خارج شد وكيانوش را بسوي خود خواند. او آمد نگاه پر محبتي به نيكا كرد گفت: زياد كه درد نداشت، داشت؟
نيكا كه هنوز درد مي كشيد بزحمت لبخند زد و با سر پاسخ منفي داد. كيانوش رو به پروفسور كرد و گفت: در خدمتم
دكتر عكس را بالا گرفت . بر روي قسمتهايي از آن با روان نويس دايره هايي رسم كرد و مشغول صحبت شد. نيكا از صحبتهاي او سر در نمي آورد. زيرا او از اصطلاحات تخصصي استفاده ميكرد كه نيكا هرگز نشنيده بود . نگاهش به كيانوش افتاد، او ظاهرا سراپا گوش بود. ولي نيكا فكر ميكرد : او هم چون من سر در نخواهد آورد اما زمانيكه پروفسور سكوت كرد، كيانوش سوالي پرسيد كه بنظر نيكا به اندازه سخنان پروفسور ، نا آشنا مينمود. پروفسور پاسخش را داد. نيكا با تعجب به او نگاه ميكرد كه بار ديگر با همان اصطلاحات عجيب سوال ديگري كرد و به قسمتهايي از عكس اشاره كرد پاسخ پروفسور اگرچه براي نيكا نامفهوم بود، اما لبخند كيانوش حكايت از رضايت داشت.
پروفسور اين بار رو به نيكا كرد وگفت: دخترم خوب گوش كن ببين چي مي گم.
- من آماده ام بفرماييد
- مي دونيد به اعتقاد من پاي شما قابل علاجه . اما اين درمان مشروطه به دو مساله است كه اگر اونها رو بپذيري ، بزودي كار رو شروع مي كنيم
نيكا با دلهره پاسخ داد: اون دو شرط چيه؟
- حوصله در درجه اول و تحمل فراوان بعد از اون. بهبودي پاي شما سرماخوردگي نيست كه با مسكني ظرف يكي دو روز يا حتي يه هفته خوب بشه. گذشته از اون انجام عمل جراحي و خصوصا فيزيوتراپي بعد از اون با درد توامه و اين چيزيه كه بايد ظرفيت تحملش رو در خودتون ايجاد كنيد
سخنان پروفسور را كيانوش با جمله در عوض نتيجه خوبي خواهيد گرفت ادامه داد نيكا لحظه اي بفكر فرو رفت و بعد گفت: مي پذيرم و سعي ميكنم بيمار خوبي باشم
كيانوش خنديد و گفت: بدون سعي هم ، شما خوبيد خانم معتمد.
- متشكرم لطف داريد
- خوب جوونها ظاهرا همه چيز براي انجام عمل آماده اس بزودي كارمون رو شروع مي كنيم.
-
سوالي در ذهن نيكا چرخ مي زد ولي زبانش از بازگو نمودن امتناع ميكرد بالاخره دل را به دريا زد و پرسيد: دكتر ميتونم به مسافرت برم؟
لبخندي بر لبان پروفسور نشست و گفت: كيانوش همه چيز رو برام گفته حقيقتش اگه شما در يك وضعيت روحي عادي بوديد، من هرگز اجازه تحرك بشما نمي دادك ولي با شرايطي كه شما داريد ميتونم تا آخر هفته براي تجديد روحيه به شما وقت بدم، بريد ولي براي روز شنبه اينجا باشيد. با هواپيما سفر كنيد و حتي الامكان از تحرك خودداري كنيد. به هيچ عنوان با عصا راه نريد فقط از ويلچر استفاده كنيد. مواظب باشيد ضربه اي به پاتون وارد نشه . از خم كردن وحركت دادن پاتون بشدت پرهيز كنيد....... راستي كيانوش جان اگه بتونيد خانم رو با كسي همراه كنيد كه اطلاعات پزشكي داره مثلا يه پرستار خيلي بهتره، هم خيالتون راحت مي شه ، هم امكان بوجود اومدن حادثه كمتر ميشه
- خب دخترم چيز ديگه اي نيست كه بخواي بدوني؟
- نه بابت همه چيز از شما متشكرم.
- منم متشكرم و اميدوارم سفر خوبي داشته باشيد . خيلي مواظب خودتون باشيد
- حتما دكتر
- من ديگه مي رم . با من كاري نداريد؟
- نه متشكرم
- پروفسور خيلي لطف كرديد اميدوارم بتونم زحمات شما را جبران كنم
پروفسور كيفش را از روي صندلي برداشت با دست به پشت كيانوش زد وگفت: بس كن مهرنژاد كوچك
بعد رو به نيكا كرد و ادامه داد: خدانگهدار، دخترم تلفن منو كيانوش جان بشما مي ده ، در حين سفر اگر اتفاقي افتاد حتما تماس بگيريد.
- متشكرم مزاحمتون مي شم.
پروفسور بطرف در رفت . كيانوش نيز پشت سر او به راه افتاد . لحظه اي رو به جانب نيكا كرد و گفت: فعلا با اجازه
و بعد هر دو خارج شدند. پرستارها بلافاصله نيكا را به اتاق گچگيري انتقال دادند و ظرف چند لحظه باز چكمه سفيد بلندي قالب پايش به او هديه كردند و به اتاقش باز گرداند . وقتي داخل اتاق شد، كيانوش مقابل پنجره ايستاده بود و به حياط بيمارستان نگاه ميكرد . حالتش به گونه اي بود كه باز نيكا را بياد دفتر خاطراتش انداخت. خودش هم نمي دانست چرا با ياد آوري دفتر، بي اختيار بغض گلويش را مي فشرد و چشمانش را اشك به سوزش واميداشت. صداي چرخ برانكار و پرستاران باعث شد كيانوش از عالم خود خارج شود و به جانب آنها باز گردد. پرستاران نيكا را روي تختش قرار دادند ورفتند كيانوش جلو آمد و نيكا گفت: فكر ميكردم با پروفسور مي ريد.
- به راننده گفتم ايشون رو برسونه ، بعد دنبال من بياد ، ميخواستم راجع به سفر بيشتر صحبت كنيم. اگه تمايلي نداريد و ترجيح مي ديد تنها باشيد با اجازه شما مرخص مي شم .
- شما را بخدا بس كنيد آقاي مهرنژاد اين چه حرفيه؟
كيانوش لبخند زد و نزديكتر آمد. بر لبه تخت نشست و گفت: پس اخمهاتون رو باز كنيد و من رو به لبخندي مهمان كنيد.
نيكا بي آنكه سعي نمايد بي اختيار لبخند زد وگفت: حالا خيالتون راحت شد؟
- بله متشكرم. در ضمن خانم معتمد براي 4 بعد ازظهر امروز بليت هواپيما براتون رزرو كردم، البته با اجازه شما
نيكا با تعجب به او نگاه كرد وگفت: همين امروز؟
- بله
- براي من تنها؟
- نخير براي شماو خانواده تون، خانواده همسرتون و پرستاري كه همراهتون مي ياد،فكر كردم حالا كه فقط چند روز فرصت داريد يك شب هم غنيمته، اشتباه كردم/
- نه ولي......
- ولي چي؟ راحت باشيد
- راستش آقاي مهرنژاد مشكل اينجاست كه مقدمات سفر مهيا نيست
- همه چيز اونجا هست. شما فقط بايد ساك لباسهاتون رو ببينديدكه براي اون هم تا بعد از ظهر وقت داريد ، فكر ميكنم كافي باشه
- بله ولي مساله پرستار و بيمارستان چي ميشه؟
- خب اين هم كه مشكلي نيست . شما با خيال راحت مي ريد ترتيب كارهاي ترخيص موقتتون رو من و كيومرث مي ديم، ولي در مورد پرستار اين مساله به شما مربوط ميشه. پيشنهاد خاصي در اينمورد داريد؟
- نه من پرستاري رو نمي شناسم
- پس در اين صورت ترتيب اين كاررو هم خودم مي دم.
نيكا لحظه اي بفكر فرو رفت بعد گويا چيز تازه اي بمغزش خطور كرده باشد گفت: مي شه از پرستاران همين بيمارستان باشه؟
- بله ، چرا كه نه
- من ميتونم از شما بخوام خانم رئوف رو با ما همراه كنيد؟
شنيدن اين نام دل كيانوش را لرزاند ودستپاچه و بي اختيار پرسيد: چرا ايشون خانم معتمد؟
نيكا باز هم از تغيير حالت كيانوش متعجب شد و با چهره اي پشيمان گفت: خب اگه اشكالي داره صرفنظر ميكنم من فقط همين طوري ايشون رو پيشنهاد كردم.
كيانوش سعي كرد برخود مسلط شود . بعد گفت: نه هيچ اشكالي نداره . سعي ميكنم اين كار هم بخواست شما انجام بگيره.
تعجب نيكا هنوز برطرف نشده بود. بنابراين خواست باز هم در اينمورد سخني بگويد ولي كيانوش كه گويا فكرش را خوانده بود قبل از او به حرف آمد و گفت: باور كنيد هيچ اشكالي نداره..... ايشون كه الان بيمارستان نيستند، هستند؟
- نه
- شماره تلفن منزلشون رو داريد؟
- متاسفانه نه.
- اشكالي نداره، از طريق بيمارستان نشونيشون رو پيدا مي كنم.
- ميترسم باعث دردسرتون بشه
- اينطور نميشه، ولي مطمئن باشيد اگر اينطور شد پيگير قضيه نمي شم وكس ديگري رو معرفي ميكنم
- حتما همين كار رو كنيد
كيانوش برخاست و جلوي پنجره ايستاد و گفت: خوب راننده هم اومد، فكر نميكنم قبل از رفتنتون فرصتي دست بده كه شما رو ببينم، بنابراين بهتره از همين حالا خداحافظي كنم. اميدوارم سفر بشما خوش بگذره، خيلي هم مراقب خودتون باشيد.
- حتما شما هم اگه وقت كرديد سري بما بزنيد...... واقعا نمي دونم با چه زبوني بايد از شما تشكر كنم؟ فكر نمي كنم بتونم لطفهاي شما رو جبران كنم.
- اين چه حرفيه خانم. اين منم كه بايد محبتهاي شما وخانواده تون رو تلافي كنم، با اجازه شما من مرخص مي شم...... خواهش ميكنم ديگه هم از اين حرفا نزنيد فعلا خدانگهدار سركار خانم.
- بسلامت .......... صبر كنيد آقاي مهرنژاد بليتها چه ميشه؟
كيانوش كه كاملا خارج شده بود به داخل اتاق سرك كشيد و گفت: حق با شماست بر ميگردم.
نيكا لبخندي زد وگفت: خدانگهدار
كيانوش دستش را در هوا تكان داد و رفت و باز همان احساس ترحم دل دختر جوان را پركرد و فكر قصه زندگي او ذهنش را بخود مشغول داشت و بعد آن بغض سمج كه هميشه با اين فكر مي آمد، اما هنوز چند لحظه اي نگذشته بود كه صداهاي آشنا گوشش را پر كرد. ديدن خانواده و فكر سفر باعث شد كه لبانش را لبخندي از هم بگشايد. او بلافاصله پرسيد: كيانوش مهرنژاد را نديديد؟
دكتر گفت: نه ، اومدند؟
- بله صبح زود
- با پروفسور زرنوش؟
- بله
شادي بلافاصله پرسيد: خب چي گفت؟
- گفت پام بايد يه بار ديگه عمل بشه.
ايرج نگاهي به او كرد و پرسيد: اطمينان داشت كه اگه يه بار ديگر پات رو عمل كنه نتيجه مي ده؟
- بله كاملا مطمئن بود
- ما رو باش گفتيم زود بريم كه به دكتر برسيم، ولي مثل اينكه اين آقاي مهرنژاد خيلي زرنگتر از ماست!
- مامان جون راجع به مسافرتم پرسيدي؟
- بله مامان گفت ميتونم برم.
شادي با خوشحالي فرياد كشيد: عاليه! خيلي خوب شد!
مازيار به شادي نگاه كرد و گفت: عزيزم آرومتر، اينجا بيمارستانه.
- معذرت ميخوام آخه خيلي خوشحال شدم.
همه خنديدند و ايرج گفت: پس با اين حساب بايد در تدارك سفر باشيم ، برنامه چيه دايي جان؟
- نمي دونم بايد با كيانوش خان هماهنگ كنيم.
نيكا پاسخ داد: نيازي به هماهنگي نيست . كيانوش همه كارها رو كرده.
- چطور؟
- براي امروز ساعت4، بليت هواپيما داريم ، فكر ميكنم وقتي هم كه برسيم توي فرودگاه منتظرمونه.
- براي كيا بليت گرفته
- براي همه ، حتي يه بليت براي پرستاري كه به پيشنهاد دكتر همراه ما مي آد.
ايرج با غيظ گفت: بدون اجازه خودمون؟ واقعا كه.
شادي وساطت كرد و گفت: حالا چه اشكالي داره ايرج جان؟ طفلي زحمت كشيده دردسر ما رو كم كرده.
مازيار هم در تائيد صحبتهاي شادي ادامه داد: ايرج جان شما كاري داري؟
- نه
- پس همه موافقند؟
- دخترم چي بايد با خودمون ببريم؟
- گفت همه چيز اونجا هست، فقط ساك لباستون رو بايد آماده كنيد .
- پس با اين حساب بهتره بريم سراغ كاراي ترخيص شما.
- نه ايرج احتياجي نيست، چون كيانوش و عموش ترتيب اين كارو هم مي دن
ايرج لبخند پرمعنايي زد و با لحن طعنه آميزي گفت: خوب بود ترتيب بستن ساكاي ما رو هم مي داد. اينطوري بهتر نبود؟
نيكا به او چشم غره رفت، ولي سوال دكتر جلوي سخنش را گرفت: نيكا جان پروفسور نگفت كدوم بيمارستان عملت ميكنه؟
- پروفسور كه نه، ولي كيانوش گفت هر بيمارستاني كه خودمون مايل باشيم بشرط اينكه امكانات لازم رو داشته باشه. مي دوني پدر من همين بيمارستان رو ترجيح مي دم، هر چي باشه چند ماهيه اينجا هستم و با همه آشنا شدم، اگه شما مخالفتي نداشته باشيد برگرديم همين جا
- نه دخترم هر طور خودت مايلي.
- خوب مثل اينكه با اين حساب ما كاري اينجا نداريم
- نه شادي جان، توصيه ميكنم هر چه سريعتر به خونه بريد و خودتون رو آماده كنيد
- تو چكار ميكني؟
- هر وقت كاراي ترخيص من تموم شد، زنگ ميزنم به عمه تا بيايد دنبال من .
- بسيار خوب
- ايرج نگاه معترضش را به نيكا دوخت . لحظه اي سعي كرد ساكت باشد، ولي نتوانست بالاخره گفت: مهرنژاد بر ميگرده؟
- بله ، گمونم
-
- پس بهتره منم بمونم. خوب نيست همه كارها رو براي اون رها كنيم و بريم .
نيكا با آنكه قلبا از اينكار راضي نبود، تنها به گفتن " مگه خونه كاري نداري" اكتفا كرد. ووقتي ايرج پاسخ داد: كاري كه واجبتر از تو باشه نه. بزحمت با لبخندي اعلام موافقت كرد . وقتي همه رفتند . ايرج هم دنبال كارهاي نيكا از اتاق خارج شد. تا بقول خودش كارهاي ترخيص او را انجام دهد . هنوز چند لحظه اي از رفتن او نگذشته بود كه خانم رئوف وارد شد . برعكس هميشه روپوش سفيد بر تن نداشت. او با نيكا احوالپرسي گرمي كرد. نيكا ميخواست ماجراهاي صبح را براي او توضيح دهد كه او خود پيشدستي كرد و پرسيد: براي چي منو انتخاب كرديد؟
نيكا متعجب به خانم رئوف كرد وگفت: براي چه كاري؟
- براي سفر ، مگه شما از آقاي مهرنژاد نخواسته بوديد من همراهتون باشم؟
- چرا من خواسته بودم..... پس شما همه چيز رو مي دونيد؟
- بله، الان با آقاي مهرنژاد اومدم
- خودش كجاست؟
- منو رسوند و رفت
- خانم رئوف با ما مي آئيد؟
- نمي دونم چي بگم. آقاي مهرنژاد گفت ترتيب مرخصي منو مي ده، ولي نيكا، عزيزم مشكل اينجاست كه من حوصله مسافرت ندارم، بدون دخترم هيچ جاي دنيا به من خوش نمي گذره.
- خوب اونم بياريد
- ولي پدرش نمي ذاره
- خيلي بد شد، من فكر ميكردم شما بهترين همسفر براي من هستيد.
- متاسفم
- نه هركس براي خودش مشكلاتي داره و من نميتونم شما رو مجبور به اين سفر كنم، ولي خيلي خوب مي شد اگه مي تونستيد بيايد
- بله خوب ميشه..... اگر لعيا مي اومد....
چشمان زن جوان را هاله اي از اشك در خود گرفت نيكا هم در چشمان خود نم اشك را احساس نمود. دستهاي پرستار جوان را در دست خود گرفت گفت: غصه نخوريد، به اميد خدا همه چيز درست ميشه.
در همين حال ايرج وارد شد. خانم رئوف و ايرج با هم مشغول احوالپرسي شدند بعد ايرج رو نيكا كرد و گفت: هيچ كاري باقي نمونده. بعد از ويزيت دكتر مي ريم كيانوش ترتيب همه چيز رو از قبل داده
بعد كنار تخت نشست. نيكا از او خواست كه از خانم پرستار پذيرايي كند. لحظات به كندي و در انتظار آمدن دكتر به بخش مي گذشت كه تلفن زنگ زد. ايرج گوشي را برداشت : بله
- 0000000000
- متشكرم شما خوبيد؟
- 0000000000
- نيكا؟ بله اجازه بفرماييد
بعد گوشي را بطرف نيكا گرفت وگفت: با تو كار دارند؟
- كيه؟
- نمي دونم
نيكا گوشي را گرفت و شروع به صحبت كرد: الو!
- سلام كيانوش مهرنژاد هستم
- سلام حالتون خوبه؟ با زحمتهاي ما چه مي كنيد؟
- متشكرم، خواهش ميكنم سركار خانم كدوم زحمت؟ خانم معتمد، خانم رئوف اونجا هستند؟
- بله
- با ايشون صحبت كرديد؟
- بله ، متاسفانه خانم با ما همسفر نمي شن
- اشتباه نكنيد، ايشون ميان
- نه خودشون گفتند بدون دخترشون نميان، متاسفانه اون رو هم نمي تونن بيارن
- مگه ميشه شما يه مرتبه از من چيزي خواستيد براتون انجام ندم؟ امكان نداره به خانم رئوف بگيد، اگه من قول بدم لعيا كوچولو رو بشما ملحق كنم، ميان؟
- گوشي
نيكا گوشي را كمي عقب تر گرفت و سخنان كيانوش را بازگو كرد. خانم رئوف متعجب گفت: ولي اين امكان نداره.
- بگيد اون با من، ميان يا نه؟
نيكا بار ديگر جمله كيانوش را تكرار كرد پرستار جاون هيجان زده گفت: البته
- موافقت فرمودند
- خوب به خانم رئوف بگيد. امروز ساعت 4 پرواز دارن، حتما آماده باشن لعيا رو همراه بليت ها ميفرستم فرودگاه
- شما چطور اين كارو مي كنيد؟
- نگران نباشيد، همه چيز درست ميشه. به من اعتماد كنيد. اگه امر ديگه اي نداشته باشيد با اجازه من ميرم به كارهام برسم...... راستي سلام منو به ايرج خان برسونيد. به گمونم منو بجا نياوردند. از جانب من عذرخواهي كنيد فعلا خدانگهدار
او منتظر پاسخ نماند و قطع كرد. نيكا دانست كه كيانوش را حسابي گرفتار كرده است و در حاليكه همچنان در حيرت گفته كيانوش بسر ميبرد، گوشي را روي دستگاه گذاشت . خانم رئوف هيجان زده و متعحب جلو آمد و پرسيد: چي شد؟ چي گفت؟
- هيچي، گفت لعيا رو ساعت 4 ميفرسته فرودگاه
- خداي من! چطور ممكنه؟
- نمي دونم، منم پرسيدم، ولي فقط گفت به من اعتماد داشته باشيد
ايرج ميان صحبتهاي آن دو پريد وگفت: آقاي مهرنژاد زيادي روي خودش حساب وا كرده من كه فكر نميكنم كاري ازش بر بياد.
خانم رئوف با تعجب به ايرج نگاه كرد لحظه اي ساكت ايستاد و بعد گفت: دلم براي لعيا خيلي تنگ شده، كاش آقاي مهرنژاد موفق بشه!
نيكا دلجويانه گفت: اون موفق ميشه، نگران نباشيد.
****************
هياهوي سالن انتظار، صداي گوشخراش بلند گوها و از همه بدتر نگاههاي مردم نيكا را بشدت كلافه كرده بود و او مدام غر ميزد كه نبايد به اين زودي مي آمدند. هنوز از كسي كه كيانوش گفته بود بليت ها را مي آورد خبري نبود. خانم رئوف با چهره اي مضطرب دائما به اين سو وآن سو نگاه ميكرد،شايددخترش را بيابد. لحظات به كندي سپري مي شد و نيكا و شادي سعي ميكردند مادر بي قرار را با جملات تسكين دهنده آرام سازند. ولي گويا صحبتهاي آنان هيچ تاثيري در او نداشت. هرچه به ساعت 4 نزديكتر مي شدند، اضطراب زند جوان نيز فزوني مي گرفت . تنها 25 دقيقه تا ساعت 4 مانده بود. شادي بار ديگر نگاهي به اطراف خود كرد و گفت: خبري نشد نكنه كيانوش دير برسه
- نمي دونم
نيكا بزحمت صندليش را چرخاند و در حاليكه زير لب غر ميزد به پشت سرش نگاه كرد وناگهان فرياد كشيد: آه كيانوش اومد.
همه نگاهها به امتداد انگشت نيكا خيره ماند و او هيجانزده ادامه داد: بچه ، بچه تو بغل كيانوشه ، مي بينيد اون لعيا رو آورده.
كيانوش لبخند زنان نزديك شد و سلام كرد
- آقاي مهرنژاد اين دختر منه؟
- بله خانم رئوف مگه شك داريد؟ من كه گفته بودم اونو ميارم
زن جوان دستش را براي گرفتن كودك زيبايش جلو برد، ولي او روي گرداند و خود را به سينه كيانوس چسباند و گفت: عمو.
خانم رئوف عقب كشيد و با چشمان اشك آلود به دخترش خيره شد. نيكا نگاهي به دختر كوچك با آن پيرهن قرمز و موهاي سياه بلند كه بطرز زيبايي در قسمت كنار گوشهايش جمع شده بود، كرد و گفت: دختر خيلي قشنگي داردي؟
پرستار با بغض لبخند زد و گفت: متشكرم نيكا جان.
كيانوش لبخندي زد و گفت: خانم معتمد موهاش رو خودم مرتب كردم، خوب شده؟
همه خنديدند و دكتر معتمد گفت: آفرين........... معلومه كه وقت پدر شدنت رسيده. بچه داري رو هم بلدي.
كيانوش با شرم سري تكان داد و لبخند زنان خم شد و به اهستگي به نيكا گفت: خانم معتمد باور كنيد كه تمام اين مردم بشما نگاه نمي كنند و در مورد شما حرف نمي زنند.
نيكا با تعجب به او نگاه كرد و گفت: از كجا فهميديد كه من به اين مساله فكر ميكنم؟
كيانوش در حاليكه با لعيا بازي ميكرد گفت: مشكل نيست از چهره تون
نيكا سعي كرد لبخند بزند. كيانوش به لعيا گفت: خوب عمو جون حالا برو پيش مامان.
لعيا باز هم روي گرداند و خود را به كيانوش چسباند. كيانوش كودك را نوازش كرد، از جيبش شكلاتي در آورد و به خانم رئوف داد و باز گفت: مي بيني عروسك قشنگم. اگه بپري بغل مامان. اون شكلات رو جايزه مي گيري.
دختر كوچك نگاهي به شكلات كه در دستهاي خانم رئوف بود، كرد و چشمانش برقي زد ولي با اينحال تمايل به رفتن نشان نداد . كيانوش با آهنگي مهربان و زيبا گفت: برو ديگه دختر قشنگم برو.
- تو هم مي آي عمو.
لحن بچگانه و زيباي لعيا لبخند بر لبان همه نشاند. در حاليكه احساس ترحم بر قلب تمام ناظرين اين صحنه چنگ ميزد.
- بله عمو منم مي آم، ولي چند روز ديگه، حالا تو برو.
دختر كوچك با اكراه بطرف مادر خم شد .خانم رئوف او را در آغوش كشيد و اجازه داد تا اشكهاي صورت غمزده اش روان شود. لعيا دستي به صورت اشك آلود مادر كشيد و با شيريني گفت: شكلات مال خودت، گريه نكن، نميخواهم.
كيانوش لعيا را بوسيد و به خانم رئوف گفت: فكر نميكنم گريه كردن شما جلوي بچه كار درستي باشد
خانم رئوف اشكهايش را پاك كرد و بغضش را بزحمت فرو داد و در حاليكه دخترش را نوازش ميكرد گفت: چطور تونستيد از اون حيوون بگيريدش .
- داستانش مفصله، در فرصت بهتري براتون مي گم، حالا بهتره بريم فكر ميكنم چند مرتبه شماره پروازتون اعلام شد.
همه آماده شدند. ايرج چرخ نيكا را بحركت در آورد. كيانوش ساك كوچكي به دست خانم رئوف داد وگفت: اين لباسهاي دختر قشنگ شما.
- اينا از كجا اومده؟ مسلما از خونه پدرش نيومده
كيانوش سكوت كرد نيكا گوشهايش را تيز كرد تا پاسخ را بشنود، چون سكوت طولاني گرديد زن جوان دوباره گفت: پس زحمت اينا رو هم شما كشيديد، نه؟ وقتي با اين لباسا و گلسر زيبا ديدمش حدس زدم كه كار شماست.
كيانوش دستانش را جلو آورد و گفت: بچه رو به من بديد خسته مي شيد.
لعيا با ميل رغبت خود را در آغوش كيانوش انداخت وگفت: عمو جون
كيانوش او را بوسيد . نيكا به او خيره شده بود و به قلب مهربان و دل شكسته كيانوش مي انديشيد.
براي آخرين بار از پنجره به بيرون نگاه كرد. كيانوش برايشان دست تكان داد . لعيا هم تند تند در هوا دستش را تكان مي داد و عمو جان عموجان ميكرد. صداي حركت هواپيما ها كه در گوشش پيچيد، دستش را روي گوشهايش قرار داد و چشمانش را برهم فشرد.
-
قسمت هفدهم :
[ برای مشاهده لینک ، با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ]
راننده رو به دكتر كرد وگفت: اونجاست آقاي دكتر رسيديم.
نيكا بسرعت چشمانش را گشود و بسمتي كه راننده اشاره ميكرد نگريست . در زير نور نارنجي خورشيد غروب در سمت چپ جاده ويلايي مدور قد بر افراشت بود. نماي آن سفيد بود، ورگه هايي از انعكاس نور از خود ساطع ميكرد، گويا لباسي از پولك نقره اي قامت ويلا را پوشانده بود، در همين حال اتومبيل از جاده اصلي خارج گرديد ووارد جاده فرعي شد كه ويلا درست در انتهاي آن قرار داشت. كمي كه نزديكتر شدند نيكا براحتي توانست پنجره هاي مدور چوبي قهوه اي رنگ و شيشه هاي مشبك جيوه اي روي آن را ببيند، بمحض آنكه جلوي در ورودي رسيدند مردي با سرعت در را گشود وهر دو اتومبيل داخل شدند. درون حياط مدتي پيش رفتند تا بالاخره ماشينها از حركت باز ايستادند. دكتر وايرج بلافاصله پياده شدند و در خارج شدن نيكا به او كمك كردند، شادي ، همسرش و هومن وعمه نيز زمانيكه نيكا بر روي چرخ مستقر گرديد از ماشين دوم پياده شده بودند. نيكا متوجه شد كه در يك لحظه همه چشمها متوجه ساختمان ويلا گشت، در همان حال مردي به استقبال آنها آمد و خود را كريم معرفي كرد. مرد جا افتاده اي بنظر مي رسيد و با لهجه محلي صحبت ميكرد. او پس از اظهار خوشوقتي آنها را به داخل ساختمان هدايت كرد. نزديكتر كه رفتند. نيكا از ديدن پله ها جا خورد با آنكه زياد نبودند، ولي بالا رفتن از آنها برايش ممكن نبود. بي اختيار بغض كرد. به پاي پله ها كه رسيدند كريم هدايت چرخ نيكا را از ايرج گرفت: خانم شما از اينطرف.
پله ها از سه جانب طرفين ووسط ساختمان طراحي گرديده بود . كريم چرخ نيكا را بسوي پله هاي طرفيني هدايت كرد واو ديد كه روي پله ها با يك ورق ضخيم فلزي پوشانده شده وسطحي نسبتا شيب دار ايجادشده. نيكا با تعجب به سرايدار نگاه كرد، پرسيد: از كجا مي دونستيد من با چرخ مي آم؟
آقاي مهرنژاد فرموده بودند. ايشون گفتند اينكارو بكنيم تا شما به تنهايي بتونيد از پله ها بالا و پايين بريد.
نيكا سري تكان داد، او را بسوي خانواده اش كه در استان در ورودي انتظارش را مي كشيدند هدايت كرد، و بعد همگي داخل شدند. نيكا با دقت به اطراف خود نگاه ميكرد. همه چيز از چوب و شيشه هاي جيوه اي بود.آنها ابتدا قدم به هال بزرگي گذاردند كه دور تا دور آنرا گلدانهاي بزرگ احاطه كرده بود. در گوش و كنار گلدانها پرنده ها و پروانه هاي خشك شده كوچك وبزرگ در رنگها وانواع مختلف قرار گرفته بودند.گلدانها در داخل ميزهايي از چوب قهوه اي رنگ قرار داشتند كه بصورت مثلث كنج ديوارها را پر كرده بودند. روي ميزها نيز با شيشه هاي جيوه اي در اشكال مختلف تزئين شده بود. هر قسمت از ساختمان توسط چند پله كوتاه از قسمت ديگر مجزا مي شد. در كل، داخل ساختمان بصورت قفسه اي با طبقات مختلف بنظر مي آمد و در گوشه سمت چپ يكسري پله چوبي قرار داشت كه ظاهرا به طبقه دوم و اتاق خوابها متصل مي شد، همانطور كه بطرف سالن پذيرايي مي رفتند، چشم نيكا به آكواريم بزرگي كنار سالن افتاد. آكواريم نيز چون گلدانها داخل يك جعبه چوبي بزرگ بود كه با چراغهاي رنگين تزئين شده بود وداخل آن انواع ماهيهاي كمياب و ديدني در حركت بودند . نيكا هر چه بيشتر به دور و برش نگاه ميكرد، بيشتر متعجب مي شد.اوتا بحال ويلايي به اين زيبايي نديده بود.
-
********************
هومن ولعيا دور چرخ نيكا مي چرخيدند و باهم بازي ميكردند. هومن دست ايرج را كشيد و او را بطرف درختي برد و گفت: دايي! من اون پرتقال بزرگه رو ميخوام، زود باش.
- اون خيلي بالاست
- ميخوام برو روي درخت
- صبركن بچه، نيكا ببين اين پسرخواهر شوهرت قصد كرده شوهرت رو سّقّط كنه.
نيكا نگاهي به آن دو كرد و به شوخي گفت: هومن جان! اگه اينكارو بكني يه جايزه خوب پيش من داري.
- دست شما درد نكنه ، اينم زن، ببين تو رو خدا
بعد به زحمت از درخت، بالا كشيد و پرتقالي را كه هومن به آن اشاره كرده بود چيد و از همان بالا براي شادي پرت كرد و گفت: بگير بده به اون تحفه.
بعد پايش را روي شاخه پايين تر قرار داد كه لعيا هم از زير درخت با همان لحن شيرين كودكانه فرياد زد: عموجون، عمو جون اونم براي من بكن.
ايرج به پرتقالي كه جلوي دستش قرار داشت اشاره كرد و گفت: اين؟
- نه
- اين يكي؟
- نه
- پس كدوم؟
- اون
لعيا با انگشت كوچكش به بالاترين شاخه و تك پرتقال روي آن اشاره كرد. نيكا با لبخند گفت: نخير آقا ، سر اين بچه كلاه نمي ره بايد بري بالاي بالا.
ولي ايرج بي حوصله پاسخ داد: حال داري دختر مي افتم، پام ميشكنه. وقتي تو از روي چرخ بلند شي من بايد بشينم. بعد در حال چيدن پرتقالي ديگر رو به لعيا كرد وگفت: اون ترشه نميشه كندش، بيا اينو بگير.
و از روي درخت پايين پريد و آنرابدست لعيا داد. لعيا بطرف نيكا آمد وگفت: عمو كيانوش كه بياد مي گم برام بكنه.
نيكا دستي به موهايش كشيد وگفت: حتما برات مي كنه.
ايرج بسمت نيكا آمد. در همان زمان پرستار را ديد كه به جانب آنها مي آمد: اين هم قرصتون نيكا جان
- متشكرم فروزان خانم
-
ايرج پرتقالي بسمت خانم رئوف گرفت وگفت: بفرمائيد ، تازه تازه است همين الان چيدم.
- متشكرم..... اينجا چه باغ قشنگيه!
- بله خيلي باصفاست
- چرا كه باصفا نباشه خانم، آنقدر كه اين آقاي مهرنژاد شما خرج اين باغ و ويلا كرده، بايدم قشنگ بشه. حق من و شما رو بالا مي كشن، براي خودشون ويلا ميسازن ، باغ ميخرن، ماشينهاي آخرين مدل سوار مي شن.
نيكا به ايرج چشم غره رفت ولي او بي اعتنا ادامه داد: اين همه پول از كجا نصيب يه پسر سي، سي ودوساله شده مگه اين چقدر كار كرده كه اين همه در آورده؟ پس معلوم ميشه حق من و شما رو خوردن ديگه.
- كدوم حق؟ تو كي توي شركت مهرنژاد كار كردي وحقوقت رو ندادن؟ براي چي به مردم تهمت ميزني؟
- تهمت نيست. حقيقته خانم.ما داريم با چشم خودمون مي بينيم .بازم شما شك داريد.
- تو حتي نميتوني يه روزم مثل كيانوش كار كني . اون بيشتر از 4، 5 نفر در يه شبانه روز كار ميكنه، كاري كه از تو بر نمي آد . اگر غير از اينه ، نزديك يه سال ونيمه از اروپا برگشتي ، چرا هنوز بيكاري؟
ايرج ، با غسظ اخمهايش را در هم كشيد و گفت: كاري نداره خانم، از آقاي مهرنژاد براي بنده هم تقاضاي كار كنيد.
- خوبه ظاهرا همه كارهاي تو رو اين و اون بايد انجام بدن؟
- نه خانم ، خودم از پسش بر مي آم. براي اين گفتم كه ظاهرا شما خيلي عجله داريد.
- عجله؟ بعد يكسال تازه من عجله دارم؟
- ترجيح مي دم شما تو اين كار دخالت نكني
- جدي؟
خانم رئوف نگاهي به آن دو كرد و براي آنكه به بحث خاتمه دهد با خنده گفت: عجله نكنيد، شما براي زندگي كردن خيلي فرصت داريد، همه چيز درست مي شه، نيكا جون شمام خودت رو ناراحت نكن.
نيكا مثل اينكه تازه وجود پرستار را بخاطر آورده باشد سكوت كرد، اما ايرج با گشتاخي در پاسخ زن گفت: بله، وقت زياده ، ولي بهتره ما از همين اول حق و حقوق خودمون رو بدونيم و بهش قانع باشيم. اين خانم حق نداره در كارهاي من دخالت كنه، من كه بچه نيستم كه اون بخواد منو نصيحت كنه، همونطور كه شما حق نداريد در مشاجرات ما دخالت كنيد.
نيكا چنان برآشفت كه احساس كرد زبانش از فرط عصبانيت بند رفته است .گونه هاي پرستار گلگون شد. سرش را به زير افكند و با شرمساري گفت: ولي من قصد دخالت نداشتم.
ايرج پوزخندي زد. نيكا ازديدن چهره ايرج بيشترعصباني شدو فرياد زد: برو گمشو، از جلوي چشمام دور شو.
صداي او آنچنان بلند بود كه نه تنها ايرج و پرستار كه كنار او بودند جا خوردند بلكه شادي هم كه در فاصله نسبتا زيادي با آنها قرار داشت متوجه شد و در حاليكه دست لعيا را در يك دست و دست هومن را در دست ديگرش گرفته بود. با سرعت بسوي آنها آمد.هنوز چند گامي با آنها فاصله داشتكه ايرج با رويي درهم كشيده مقابل خود ديد و دستپاچه پرسيد: چي شده ايرج؟
ولي او پاسخ نداد و از مقابلش گذشت، بسمت نيكا رفت و پرسيد: چي شده عزيزم؟ چرا فرياد مي كشي؟
نيكا در حاليكه كنترل اشكهايش را از دست داده بود گريه كنان بجاي پاسخ شادي رو به خانم رئوف كرد و گفت: فروزان جون مي بيني ، بگو بيچاره نيكا كه عمري رو بايد با اين آدم بي منطق سپري كنه.
بعد سعي كرد چرخش را بطرف ويلا برگرداند . فروزان غرق در سكوت بهت آلود به او كمك كرد. شادي بي تاب و عصبي گفت: خانم لااقل شما بگيد چي شده؟
- مهم نيست، كمي با هم بحث كردند.
- بازم اين ايرج، خداي من اين پسره آدم نميشه؟
- نيكا آهسته آهسته اشك مي ريخت، شادي راجع به ايرج با فروزان صحبت ميكرد و هومن ولعيا بازي كنان بدنبال آنها مي آمدند.
********************
تمام چهارشنبه باران باريد و همه را خانه نشين كرد ، اما حتي كلامي بين ايرج ونيكا رد و بدل نشد . بعد از آن اتفاق عصر سه شنبه ، نيكا ديگر در خود رغبتي براي گردش و تفريح نمي ديد . او بي حوصله وخسته مقابل پنجره مي نشست و تنها گاهي چند جمله اي با لعيا كوچولو يا مادرش سخن مي گفت. شب خيلي زودتر از هميشه براي استراحت به اتاقش رفت در حاليكه همه مي دانستند چيزي او را بشدت مي آزارد، ولي جز شادي و فروزان هيچكس علت اصلي را نمي دانست.
- سلام.
- سلام صحت خواب، چقدر ميخوابي پسر؟
- كجا هستيم؟
- اگه چشمات رو باز كني مي بيني
- اذيت نكن ، نميتونم چشمام رو باز كنم.
- خوب باز نكن سه ربع بيشتر نمونده
- كيومرث ناگهان چشمانش را گشود ، بر روي صندلي راست نشست و گفت: شوخي مي كني؟
- نه 20 ، 30 تا بيشتر نمونده
كيومرث بار ديگر با تعجب به دور وبرش نگاه كرد وگفت: تو چطور اومدي؟ نگفتي جوونمرگ مي شم؟
- نه جونم مطمئن بودم هيچ كدوم جوون نيستيم
- تورو خبر ندارم ولي خودم هستم، حالا بگوببينم چيزي ميخوري؟
- بله ، يه قهوه
- صبركن
كيومرث سرش را براي برداشتن فلاسك به داشبورت نزديك كرد كه صداي كشيده شدن لاستيكها روي آسفالت به هوا برخاست.كيومرث در همان حال گفت: آرومتر
- چشم
آنگاه فنجان كيانوش را پر كرد و گفت: پسر بي خبر رفتن خوب نيست، كاش تماس مي گرفتيم.
- ما با دكتر از اين حرفا ندارمي
- تو نداري، من چي؟ اصلا چرا منو با خودت آوردي؟
- فكر كردم با وجود تو، تو راه تنها نيستم اگه مي دونستم ميخواي تا مقصد بخوابي دنبالت نمي اومدم.
- بگير
كيانوش فنجانش را گرفت وگفت: متشكرم
- كيك؟
- ممنون ، كمي
- بفرماييد..... كيانوش مي دوني خواب عروسي تو رو مي ديدم
- عروسي من؟
- آره مي گم ها.........
- اگه نگي بهتره
- نه، بايد بگم
- خوب ظاهرا چاره اي نيست بگو.
- بيا ازدواج كن پسر، خيلي خوب مي شه ها
- به يه شرط
- هر شرطي باشه مي پذيرم
- به اين شرط كه اول تو شروع كني.
- من شروع كنم؟ من بايد چي رو شروع كنم؟
- ازدواج كردن رو همه چيز از بزرگتر
- ديوونه شدي كيا من در آستانه 50 سالگي ازدواج كن
- اولا هنوز چند سالي تا 50 داري ، ثانيا مگه اشكالي داره؟
- همه بهم مي خندن، هرگز اينكارو نمي كنم.
- ببين من قبل از اينم اين پسشنهاد رو بهت دادم، ولي تو قبول نكردي . اگر اون موقع ازدواج كرده بودي الان بچه ات مدرسه مي رفت.
- خوب حالا نمي ره چه فرقي ميكنه؟
كيانوش خنديد وگفت: هيچي
- ببين كيا تو بيا و اشتباه منو تكرار نكن و هرچه سريعتر ازدواج كن، تو هم در مرز سي و چند سالگي هستي، براي تو هم ديرشده
- بمحض اينكه يه فرصت خوب دست بده اينكارو ميكنم
- خوب فرصت مناسب كه پيش اومده كتايون دختر..............................
ناگهان ماشين منحرف شدكيانوش باسرعت فرمان راپيچاند،كيومرث فريادكشيد:حواست كجاست؟مراقب باش.
كيانوش نگاهي به چهره رنگ پريده كيومرث كرد وتنها لبخند زد او كه سعي ميكرد خود را آرام نشان دهد به صندليش تكيه داد وگفت: فكر ميكنم بهتره ادامه بحث رو به فرصت مناسبتري موكول كنيم وگرنه بايد اجسادمون رو از ته دره پيدا كنن.
- به گمونم خواب براي تو بهتر از بيداريه، يه كم ديگه استراحت كن، وقتي رسيديم بيدارت ميكنم
- اين حرف چه معنايي داره؟ يعني من مزاحم هستم وخوابم از بيداريم مفيدتره
- نه منظورم اين بود كه تو راحتتر باشي
- لازم نيست نگران من باشي، بفكر خودت باش
- حتما
- باور كن كيا وقتي برسيم همه خواب هستن
- خوب سر راه صبحانه اي تهيه ميكنيم و ميريم بيدارشون ميكنيم
-
- بد فكري نيست ........... ظاهرا هوا خوبه.
- بله فكر ميكنم ديشب بارون اومده، ولي امروز آسمون صافه، اميدوارم به مهمونا خوش گذشته باشه.
- اگه غير از اينم باشه مقصر خودشون هستن، چون ميزبانم خودشون بودن
- دلم براي لعيا خيلي تنگ شده!
- تو هم كه ما رو با اين لعيا خانم كشتي ، ديدي وقتي ميگم وقت ازدواجت رسيده نگو نه، مي بيني هوس بچه داري كردي
- تو هم اگه اونو ببيني مثل من مي شي، نمي دوني چقدر دختر شيرينيه، حرف زندنش خيلي قشنگه، اميدوارم فقط سرما نخورده باشه
كيومرث با تعجب نگاهي به كيانوش كرد و گفت: مادر بزرگ ميخواستي لباس گرم براش بياري
- يه كاپشن براش خريدم و گذاشتم تو ساكش ، فكر ميكردم ، اينجا سرد باشه
- پس ديگه نگرانيت بيخوده
- شايد
- چرا از اينطرف مي ري؟
- ميخوام برم شهر
- براي چي؟
- صبحانه، با حليم موافقي؟
- فكر ميكنم تو اين صبح سرد بهترين صبحانه باشه، من اونطرف خيابون رو نگاه ميكنم تو اينطرف
- واسه چي؟
- حليم فروشي
- لازم نيست زحمت بكشي يه جاي خوب رو خودم بلدم
- فكرش رو ميكردم، توي هميشه جاي بهترين رستورانها رو بلدي
كيانوش خنديد و گفت: اين از دلايل پرخوريه ، اينطور نيست؟
- اگر اينطوريم بود، خوب بود، مساله اينجاست كه تو عرضه غذا خوردن هم نداري
كيانوش ماشين را به سمت راست خيابان هدايت كرد، مقابل مغازه اي توقف كرد و رو به كيومرث گفت: اونطرف رو مي بيني مغازه نون بربريه، بپر پايين و چندتايي بگير. فكر نميكنم حليم بدون نون تازه صفايي داشته باشه. و قبل از اينكه او فرصت اعتراضي بيابد از ماشين خارج شد.
كيومرث روي صندلي نشست و گفت: اينم نون. فرمايش ديگه اي نداري؟
- نه متشكرمفقط زودتر بريم كه سرد مي شه.
بعد با سرعت براه افتاد. در ده دقيقه بعد، يعني تا زماني كه به ويلا رسيدند ديگر هيچكدام سخني بر زبان نراند. كيانوش غرق در افكار خود بود و كيومرث نهايت تلاشش را بكار گرفته تا آنچه در مغز او ميگذرد بداند. وقتي وارد حياط ويلا شدند كيانوش چندين مرتبه بوق زد. ساكنين ويلا را به كنار پنجره كشاند و آنها متعجب اتومبيل كيانوش را مقابل خود ديدند .كيانوش پياده شد و برايشان دست تكان داد و با سر سلام كرد. همگي به استقبال آن دو رفتند. كيانوش ظرف حليم و نانها را به كريم داد و خود به طرف آنها آمد. لعيا كه تازه از خواب برخاسته بود با ديدن كيانوش خواب از سرش پريد و با سرعت بطرف او دويد و خود را در آغوشش انداخت، او دختر كوچك را از زمين بلند كرد و در آغوش فشرد و چندين مرتبه پياپي او را بوسيد و حالش را پرسيد، بعد با ديگر مهمانانش احوالپرسي كرد و همگي داخل شدند كيانوش رو به كيومرث كرد و گفت: آهاي كيومرث دخترمو ديدي؟
كيومرث جلو آمد. لعيا خود را بسختي به كيانوش چسباند. كيومرث با لحني كودكانه پرسيد: بغل عمو نمياي؟
ولي لعيا از او روي گرداند و با قاطعيت گفت: نه
همه خنديدند كيانوش نگاهي به جمع انداخت و گفت: جناب دكتر دختر خانمتون رو نمي بينم . حالشون كه خوبه؟
- بله پسرم خوبه، مثل اينكه صبح زود رفته ساحل
- آهان پس براي همينه كه ايرج خان رو هم زيارت نمي كنيم؟
اين بار شادي پاسخ داد: نه آقاي مهرنژاد ايرج خوابه، نيكا تنها رفته.
كيانوش با تعجب پرسيد: تنها!؟!
و بعد با نگاهي پر ملامت به دكتر و همسرش نگريست ، همسر دكتر كه معناي نگاه او را دريافته بود، با ناراحتي گفت: چه كنم كيانوش جان؟ حاضر نشد كسي همراهيش كنه حتي فروزان خانم
كيانوش سري تكان داد و گفت: راستي صبحانه ميل فرمودين؟
عمه پاسخ داد: نه، پسرم ، بچه ها تازه بيدار شدند.
كيومرث گفت: كيانوش ترتيب يه صبحانه گرم رو داده، فكر ميكنم بهتره قبل از هر كار صبحانه بخوريم.
همه موافقت كردند و بطرف سالن غذاخوري راه افتادند كيانوش نزديك همسر دكتر رفت و آهسته پرسيد: خانم معتمد حال نيكا خوبه؟
- نمي دونم كيانوش خان. خيلي خوب شد كه اومدي دارم از دستش ديوونه مي شم تا روز سه شنبه غروب خيلي سرحال بود. اصلا انگار نه انگار مريضه ولي از اون روز تا حالا حتي يك كلمه با كسي حرف نزده. هيچ جا هم نرفته ولي امروز صبح بلند شد و رفت بيرون، هرچي اصرار كرديم كسي رو با خودش ببره گوش نكرد كه نكرد.
- با ايرج خان حرفش شده؟
- نمي دونم چيزي كه نگفت فكر ميكنم پرستارش مي دونه ولي اونم حرفي نميزنه
كيانوش با تاسف سرش را تكان داد. لعيا با دكمه پيراهن او بازي ميكرد و از او جدا نمي شد حتي وقتي سر ميز نشستند و فروزان خانم خواست او را بگيرددخترك به گريه افتاد و كيانوش از مادرش خواست تا او را راحت بگذارد وقتي همه برجاي خود نشستند كيومرث به خنده گفت: كيا با دوتا غايب جلسه رسميت پيدا نميكنه......... دكتر بهتر نيست منتظر غائبين بمونيم.
- نه شما بفرمائيد
- دايي جون من مي رم دنبال نيكا. مازيار تو هم برو ايرج رو بيدار كن
- چشم خانم
- نه صبر كن دايي، شايد نيكا راه دوري رفته باشه بهتره خودم با ماشين برم دنبالش
ولي كيانوش پيش دستي كرد صندليش را عقب كشيد برخاست و گفت: نه دكتر با اجازه شما من نظر بهتري دارم، شادي خانم ايرج خان رو بيدار كنند با اجازه شما و خانم رئوف من ولعيا هم مي ريم دنبال نيكا خانم ، فكر ميكنم من بدونم ايشون كجا هستند.
- ولي كيانوش خان شما خيلي به زحمت مي افتيد.
- اصلا زحمتي نيست اجازه مي فرماييد
دكتر با لبخندي اعلام موافقت نمود ولي فروزان جلو آمد و گفت: آقاي مهرنژاد لعيا رو بديد اذيتتون ميكنه.
- اين چه حرفيه؟ دختر قشنگ من اذيت نميكنه، درسته لعيا جان؟
- بله عمو
- فقط لطف كنيد باش لباس گرم بياريد بيرون سرده
- همين الساعه
فروزان با سرعت پله ها را طي كرد و بعد از چند لحظه با كاپشن دخترش بازگشت. كيانوش لباس را گرفت و برتن بچه پوشاند و با انگشت موهايش را مرتب كرد و او را در آغوش كشيد، كيومرث خنديد وگفت: كيانوش خوب بود تو مربي مهد كودك مي شدي.
كيانوش خنديد و گفت: فعلا با اجازه همگي
حدس كيانوش درست بود. نيكا كنار ساحل بر روي چرخ نشسته بود، چنان در خودش غرق بود كه حتي صداي ماشين نيز او را متوجه نساخت . كيانوش در ماشين را باز كرد و گفت: برو خاله نيكا رو صدا كن.
- تو هم مي آي عمو؟
- بله عزيزم برو من هم اومدم.
لعيا ذوق زده از مصاحبت با كيانوش بطرف نيكا دويد و فرياد كشيد: خاله نيكا ، خاله نيكا
نيكا رويش را بجانب صدا گرداند. لعيا با سرعت بطرف او دويد ، ولي همين كه ميخواست خود را در آغوش او بيندازد ، مكث كرد و با ترديد گفت: اگه بپرم ميخوره، بپات درد مي گيره؟
- آره عزيزم از اين طرفي بيا..... ببينم با كي اومدي؟
- با عمو كيانوش
- با عمو ايرج يا عمو مازيار؟
- نه ، با عمو كيانوش
نيكا با تعجب برگشت و كيانوش را در چند قدمي خود ديد، بي آنكه علت را بداند خوشحال شد و هيجان زده گفت: كيانوش خان!
- سلام خانم معتمد
- سلام كي اومديد؟ چرا اومدنتون رو خبر ندايد؟
- چند دقيقه قبل رسيديم، گفتم نكنه برنامه اي داشته باشيد مزاحم نشيم
- با خانواده اومديد؟
- نه با كيومرث، شما چرا تنهاييد؟
- نمي دونم، ميخواستم كمي فكر كنم.
- پس مزاحم شدم.
- اين چه حرفيه
كيانوش نزديكتر آمد .كنارچرخ نيكا روي زمين نشست ، لعيا را هم روي پايش گذاشت. او سرش را به سينه كيانوش گذاشت و نيكا با خود فكر كرد كاش او هم مانند لعيا بچه اي بود و براحتي ميتوانست به يك نفر مثل كيانوش تكيه كند. بعد سكوت را شكست وگفت: اين دختر شما رو خيلي دوست داره، اين چند روز مدام سراغ شما رو ميگرفت.
كيانوش دستي به موهاي دختر كوچك كشيد ، گونه اش را بوسيد وگفت: منم دوستش دارم خوب از خودتون بگيد ، خوش ميگذره؟
- بله خيلي، اينجا واقعا زيباست ، هرچيزي كه بخوايم برامون مهياست ، خصوصا باغ مركبات خيلي باصفاست. حق با شما بود هرچند سرده وگاهي بارون مياد اما بقول شما دريا در هر زمان زيباست
- واقعا خوشحالم كه بشما خوش ميگذره
- نگفتيد براي چي به اينجا اومديد؟
- ميخواستيم صبحانه بخوريم ديديم بدون شما لطفي نداره، اومدم دنبالتون .
- چطور شما اومديد؟
- ايرج خان خواب بودن
- اگه بيدارم بود نمي اومد
- نه، مي اومدند، من مطمئنم
- اشتباه مي كنيد نمي اومد
- بر عكس شما اشتباه ميكنيد، اگر هم نمي خواستند بيان وقتي اومدن منو مي ديدن حتما مي اومدن
نيكا با صداي بلند خنديد وگفت: حق با شماست
آنگاه كمي مكث كرد و دوباره گفت: حتما بايد بريم؟ بشينيد ميخوام كمي باهاتون صحبت كنم.
- خوب اگه اشكالي نداره به گمونم كه دو نفري، نه ببخشيد لعيا خانم رو فراموش كردم ، سه نفري هم بشه صبحانه خورد . بفرماييد من آماده ام اما قبل از اينكه شما شروع كنيد ميتونم سوالي كنم؟
- البته
- شما سرحال نيستيد ، اينطور نيست؟
- چه كسي اينو بشما گفته؟
- بهتون دروغ نمي گم . هم خودم از اولين لحظه فهميدم، هم مادرتون خيلي نگران شما بود
- كه اينطور..... خوب فرض كنيم حدستون درست باشه كه چي؟
-
كيانوش از پاسخ نيكا جا خورده و با دلخوري گفت: هيچي . بعد چانه لعيا را بالا آورد و گفت: دخترم بلند شو بدو تا بگيرمت لعيا ذوق زده جستي زد و شروع به دويدن كرد . كيانوش هم برخاست و به دنبالش دويد لعيا با صداي بلند مي خنديد و كيانوش پشت سر هم تكرار ميكرد : الان ميگيرمت .
نيكا چند لحظه اي سكوت كرد و ببازي آنها نگريست، ولي طاقتش سر آمد و فرياد كشيد : بيا اينجا بشين كيانوش، ميخوام باهات حرف بزنم .
كيانوش دست لعيا را گرفت و مقابل چرخ نيكا ايستاد و گفت: نمي خواهيد صحبت كنيد وگرنه جواب سوالم رو مي داديد
- خوب دادم
- اگه جوابتون اون بود كه گفتيد ، ترجيح مي دم اصلا جوابم رو نديد
- بشين مي گم ، من بايد با يه نفر حرف بزنم وگرنه اين چرخ رو تا سينه اين درياي ديوونه ميكشونم و خودم رو خلاص ميكنم .
چشمان كيانوش از تعجب گرد شد وگفت: ديگه چكار ميكني خانم خانمها؟
نيكا سرش را پايين انداخت وگفت: ديگه خسته شدم .
كيانوش از جيب كاپشنش چند بسته شكلات در آورد ، يكي را باز كرد و به لعيا داد و او را روي پايش نشاند و خود مشغول باز كردن يكي ديگر شد و شكلات باز شده را به نيكا داد وگفت: خوب بخوريد و تعريف كنيد
- متشكرم ......... اجازه دارم يه سوال بكنم؟
- البته مطمئن باشيد من مثل شما جواب سربالا نمي دم
نيكا با شرمندگي سري تكان داد وگفت: باور كنيد من منظور نداشتم.
- مي دونم بفرماييد
- لعيا روخيلي دوست داريد؟
- بله يه احساس خاصي بهش دارم، مي دونيد موقعيت اون در زندگي و آينده مبهمي كه در انتظارشه ، دل هر سنگدلي رو به درد مياره
- پدرش رو ديديد؟
- بله
- فروزان خانم اطمينان داشت كه پدرش اونو بشما نمي ده ، چطور تونستيد بگيريدش؟
- زياد دشوار نبود ، با هركسي بايد از دري واردشد، مهم اينه كه رگ خواب طرف مقابل رو بدست بياري
- رگ خوابش چي بود؟
- فروزان خانم هيچ وقت راجع به همسرشون با شما صحبت نكردند؟
- چرا سه شنبه غروب كه من و ايرج دعوا كرديم ، شب تا دير وقت راجع به مردها صحبت كرديم ، اونم از شوهرش گفت .
- پس حدس من درست بود ، شما با ايرج خان مشاجره كرديد .
نيكا تازه متوجه شد چه گفته است ، ولي با اينحال با بي تفاوتي ادامه داد: بله ، ولي خواهش ميكنم نپرسيد براي چي؟
- مسلم بدونيد كه هرگز نمي پرسم ، چون صلاح نمي دونم در مشاجرات خانوادگي دخالت كنم.
نيكا لبخندي زد وگفت: از اصل قضيه دور نشيم ، نگفتيد .
- مي دونيد خانم معتمد پدر لعيا موجود عجيب و قابل تنفريه ، يه مرد معتاد و الكلي كه حاضره حتي دختر دوست داشتني و قشنگش رو در مقابل پول بفروشه . در واقع خانم معتمد من لعيا رو........ معذرت ميخوام كه اين كلمه رو بكار ميبرم ولي متاسفانه كلمه مناسبتري پيدا نمي كنم ........ من لعيا رو كرايه كردم
نيكا با تعجب به او نگاه كرد و آهسته گفت: خداي من!
و كيانوش ادامه داد : هرچي باهاش صحبت كردم و دليل ومنطق آوردم فايده نداشت بعد سعي كردم دلش رو به رحم بيارم ، بهش گفتم اينكار رو به خاطر دل تنگ يه مادر و دختر جووني كه روي تخت بيمارستانه انجام بده ولي اون گفت يكي از شرايط طلاق فروزان اين بوده كه هرگز حق ديدن دخترش رو نداشته باشه، چون راضي به اين متاركه نبوده و همسرش هم اين شرط رو پذيرفته . بعد اضافه كرد حالا فرض كنيم من اينكار رو كردم از شادي يه مادر و رضايت يه دختر مريض چي دست منو ميگيره؟ وقتي اين جمله رو گفت فهميدم كه منظور اصليش چيه ، بنابراين بي پرده و صريح گفتم : من جبرن ميكنم بگو چي ميخواي؟ اون لبخند زشتي زد وگفت: چي مي دي؟ پاسخ دادم : تو بگو ، گفت : پول ، فقط پول بكار من مي آد .گفتم : قبوله چقدر ميخواي؟ گفت : بستگي داره دختره رو واسه چند روز بخواي ، براي هر روز يه مبلغي بايد بدي . منم پذيرفتم و بالاخره روي مبلغي به توافق رسيديم و بچه رو گرفتم .
- كه اينطور ، ولي اون چطور بشما اطمينان كرد؟
- همه مبلغ رو از پيش گرفت.
- فكر نكرد كه ممكنه شما هرگز بچه رو پس نبريد؟
- نگران نباشيد، اون كلاه سرش نميره پاسپورتم پيشش گرو مونده
- خداي من اون يه شيطونه
-
- بله واقعا صفت مناسبيه ، وقتي لعيا رو ديدم از تعجب داشتم در مي آوردم . بچه با يه پيرهن نازك پاره تو اين زمستون ، با پاي برهنه و موي ژوليده و دست و صورت كثيف تو حياط بود وقتي يه شكلات بهش دادم ، نگاهم كرد و بعد چنان به آغوشم پريد كه گويا سالهاست منو ميشناسه ، راستي خانم معتمد ، خانم رئوف مي دونن همسرشون ازدواج مجدد كردن؟
نيكا با تعجب گفت: راست مي گيد ، نه خبر نداره
- بهتره نفهمه ، مي دونيد وجود نامادري توي اون خونه مسلما مادر بيچاره رو نگران ميكنه
- حق با شماست .
لعيا كه شكلاتش را تمام كرده بود دستهايش را بالا آورد و گفت: عمو كثيفه . كيانوش دستمالي از جيبش در آورد و با دقت وحوصله دستهاي لعيا را پاك كرد ،بعد دختر ايستاد، دستش را بر شانه كيانوش فشرد و گفت : عمو منو بذار اينجا . كيانوش او را بلند كرد و بر روي دوشش گذاشت. روبه نيكا كه هنوز به حرفهايش فكر ميكرد گفت : بريم خانم معتمد ؟ ........ اجازه مي ديد ؟
- البته
كيانوش با يك دست لعيا را گرفت و با دست ديگر چرخ نيكا را بحركت در آورد . وقتي به ماشين رسيدند ، در را گشود و چرخ را تا آخرين حد ممكن به بدنه ماشين نزديك كرد ، لعيا را بر زمين گذاشت و چرخ را محكم نگاه داشت تا نيكا بتواند براحتي جابجا شود . بعد خم شد و گچ پايش را بلند كرد و داخل ماشين قرار داد . چرخ را جمع كرد و در صندوق عقب گذاشت و لعيا را در آغوش گرفت ، سوار شد و به راه افتاد . لعيا دائما دست روي قسمتهاي مختلف ماشين مي گذاشت و نام آنها را مي پرسيد. كيانوش نيز با حوصله راجع به هر يك برايش توضيح مي داد. رقتي راجع به بوق پرسيد كيانوش دست كوچكش را در دست خود گرفت و روي بوق فشرد ، لعيا هيجان زده خنديد و دستانش را به هم كوفت و خودش نيز صداي بوق در آورد. بعد يكبار ديگر بوق زد و به كيانوش نگاه كرد. كيانوش پخش ماشين را روشن كرد، لعيا لحظه اي كنجكاوانه در حاليكه به پخش نگاه ميكرد به صدا گوش سپرد . بعد شروع به دست زدن كرد و سرش را به ريتم آهنگ بطرفين حركت داد. كيانوش با صداي بلند خنديد و گفت : اي شيطون .
نيكا هم لبخند زد وگفت: دوست داشتي دختر خودت بود؟
- خيلي ، آدم اگه يه دختر مثل لعيا داشته باشه هيچ غمي تو دنيا نداره
- ولي فروزان و بابك چنين دختري رو هم دارن، مشكلاتشون بيش از حده
- اونا....... البته فروزان خانم كه نه، بابك خان خيلي ناشكره ، به شكرانه چنين نعمت بزرگي بايد شاد و شاكر زندگي كرد
- بله واقعاكه حق باشماست بيخود نيست كه لعيام شما رواينقدر دوست داره و انتظارتون رو مي كشيد
- منم بخاطر همي اومدم
- يعني فقط بخاطر لعيا اومديد؟ اگه اون نبود نمي اومديد؟
- شوخي كردم ناراحت نشيد ، من بخاطر همه شما اومدم
- آقاي مهرنژاد.....
- بفرمائيد
- چرا با اينهمه زحمت و درد سر لعيا رو گرفتيد و آورديد؟
- چرا؟خوب بخاطريه مادر،مادري كه درهر لحظه آرزوي ديدار دخترش رو داشت ، اين وظيفه من بود
- پس فقط ميخواستيد خانم رئوف رو خوشحال كنيد؟
- خانم رئوف وشما
- من ديگه چرا؟
- خوب خرسندي ايشون خرسندي شما رو هم بدنبال داشت. مگه اين شما نبوديد كه خواستيد خانم رئوف با شما بياد؟ منم كاري كردم كه ايشون بيان
- ولي ظاهرا من فقط بهانه انجام اينكار بودم
- شما قبلا گفته بوديد كه خانم رئوف در اين مدت خيلي بشما كمك كرده ، من قصد داشتم بنوعي جبران كنم
نيكا با اداي جمله: بله متوجه هستم به بحث خاتمه داد، درحاليكه چهره اش نشان مي داد آنچه ميخواست بداند هنوز ناگفته باقي مانده ولي كيانوش ديگر سخني نگفت و رو به لعيا كرد و گفت: رسيديم عمو جون ميخوام بپيچم، عمو رو محكم بگير.
لعيا دستان كوچكش را دور گردن كيانوش محكم گره زد و گفت: خوبه عمو؟
- آره خيلي خوبه عروسك عمو.
نيكا در صورت كيانوش رضايت و شادي را آشكارا ديد. وقتي با لعيا سخن مي گفت، وقتي لبخند مي زد ، ووقتي بازي ميكرد ، بنظر مي رسيد تمام غصه هايش را از ياد مي برد. ماشين كه از توقف باز ايستاد، نيكا از افكار خود بيرون آمد .
- خوب رسيديم عمو جون بپر بغلم
لعيا خود را محكم به سينه كيانوش چسباند. نيكا آهسته گفت: آقاي مهرنژاد خاطرتون هست روز آخر وقتي مي خواستيد از بيمارستان بريد گفتم ازتون سوالي داشتم كه به وقت بهتري موكول مكينم.
كيانوش با تعجب به نيكا نگاه كرد. نيكا در نگاهش نوعي دلهره ديد. حتي در كلامش كه حالتي لرزان داشت: بله ، دقيقا. هيچ مي دونيد كه من ساعتها راجع به سوالتون فكر كردم؟
- راستي؟ فكر نميكردم شما تا اين حد وقت اضافه داشته باشدي كه براي اين مسائل تلف كنيد
- من وقتم رو تلف نكردم دونستنش برام مهم بود
- ميخواهيد الان بگيد
- كاش كنار ساحل مي گفتيد،نشستن ما در مقابل پنجره داخل ماشين زياد صحنه خوشايندي براي بينندگان نيست
- من اهميتي نمي دم، ميخوام جواب يوالم رو همين حالا بدونم
- خوب در اين صورت بفرماييد، من در خدمتم.
- گوش كنيد آقاي مهرنژاد من تو ذهنم يه تصوير مبهم دارم، گاهي فكر ميكنم تصوير دكتر اديبه، ولي احساس ميكنم در همون حال تصوير برام آشنا بود، حال اين كه من دكتر رو بعد از بهوش اومدن ديدم
- منظورتون رو نمي فهمم؟ از چه زماني حرف مي زنيد؟
- زمانيكه در حالت اغما بودم
- آه متوجه شدم
- اون مرد كي بود آقاي مهرنژاد
- من از كجا بايد بدونم سركار خانم؟
- مطمئن هستيد كه نمي دونيد؟
كيانوش سكوت كرد . نيكا كمي عصبي بنظر مي رسيد و به او كه گونه هايش سرخ و پر حرارت گرديده بود، نگاه ميگرد. او لعيا را در آغوش كشيد و از اتومبيل خارج گرديد. لحظه اي بعد در را گشود و چرخ نيكا را كنار آن قرار داد و گفت: مي خوايد از خانمها بخوام كمكتون كنند
- نه، خودم ميتونم
نيكا دستش را ستون بدنش كرد و بزحمت خود را بالا كشيد . كيانوش گچ پايش را با احتياط بلند كرد و او بر روي چرخ نشست و در همان حال آهسته گفت: آيا اون مرد همون جووني نبود كه شبها مقابل بيمارستان داخل ماشين ميخوابيد اون كه گرمي خونش روز عمل ضامن حيات من شد؟
كيانوش سرش رابزيرانداخت وگفت: پس شما همه چيزرو ميدونيد. بله اون مرد من بودم . حدس شما صحيحه
- من هميشه فكر ميكردم كه اون تصوير متعلق به شماست
- من ......... من نمي دونم چي بگم. اميدوارم منو بخاطر دخالتهام ببخشيد.
- اين چه حرفيه؟ من بايد بگم اميدوارم روزي بتونم محبتهاي شما رو جبران كنم.
هر دو در سكوت به راه افتادند، تنها لعيا بود كه تند تند براي كيانوش شيرين زباني ميكرد. وقتي به نزديك سالن غذاخوري رسيدند صداي خنده ساكنين به وضوح شنيده مي شد. كيانوش گفت: شرط مي بندم كيومرث معركه گرفته.
بعد هر دو وارد شدند و سلام كردند.كيومرث برخاست و گفت: كيا ، خانم معتمد كجا هستيد؟ بوقلمونهاي حليم از بس كه انتظار شما رو كشيدند صبر شون سر اومد و پرواز كردند و رفتند.
كيانوش هم به خنده پاسخ داد: سر چيزي كه از اول هم وجود نداشته بحث نكن .
بعد رو به ايرج نمود و سلام كرد ايرج با اشاره سر پاسخش را داد و بسوي نيكا آمد و گفت: كجا بودي عزيزم؟ نگران شده بودم .
نيكا با تعجب به او نگريست و به فراست دريافت كه او نميخواهد كيانوش از تيرگي روابطشان اطلاع يابد. با بي ميلي پاسخ داد: كنار ساحل . كيانوش دسته چرخ را با رضايت به ايرج واگذار كرد و لعيا را به هوا پرتاب كرد و درحاليكه او را مي گرفت گفت: عذر ما رو بپذيريد و تا بيشتر شرمنده نشديم شروع كنيد.
فروزان برخاست و نزديك كيانوش آمد وگفت:آقاي مهرنژاد!
نيكا بي اختيار روي گرداند و به آن دو خيره شد
- ......... جانم
- لعيا رو بديد به من، حسابي خسته تون كرد
- من كه از بودن با لعيا هيچ وقت خسته نمي شم. شما بفرماييد شروع كنيد. من لباسهاش رو عوض ميكنم، دستاش رو هم ميشورم مي آم.
- شما بفرماييد من ميرم، باعث زحمتتون مي شه.
بعد دستانش را پيش برد تا لعيا را بگيرد، ولي او با سماجت گفت: نه،نه، با عمو ميرم
- خيلي دختر بدي شدي ديگه دوستت ندارم، عمو خسته شده
- خوب راه مي رم . عمو منو بذار زمين با هم بريم
كيانوش خنديد وگفت: بگو عمو خسته نميشه.
لعيا با خوشحالي حرف كيانوش را تكرار كرد. فروزان در حاليكه سعي ميكرد خود را رنجيده خاطر نشان دهد گفت : خوب باشه و قصد بازگشت كرد كه لعيا او را صدا زد گويا متوجه ناراحتي مادر شده بود، زيرا گفت: مي آم مامان ، مي آم.
فروزان دستانش را پيش برد و لعيا با نارضايتي به آغوشش پريد. وقتي مي رفت سرگرداند و به كيانوش نگاه كرد . گويا با نگاهش او را صدا ميزد كيانوش كه هنوز ننشسته بود گفت: اومدم عمو، منم ميخوام دستامو بشورم، شما شروع كنيد ما اومديم.
لعيا ذوق زده خنديد و با شادي كودكانه اي فرياد كشيد : عمومم مي آد.
چند لحظه بعد كيانوش و فروزان بازگشتند . لعيا با صداي بلند سلام كرد و همه را به خنده انداخت . هنگام صرف صبحانه نيز چون لعيا اصرار داشت كنار كيانوش بنشيند، كيانوش و فروزان كنارهم نشستند و لعيا بين آنها جاي گرفت . كيانوش غذاي او را در دهانش ميگذاشت و او نيز با حركات دلنشين كودكانه غذايش را ميخورد .كيومرث با مشاهده اين صحنه به خنده گفت: مي دونيد كيانوش كلاس كارآموزي مي ره؟ آخه قراره بزودي سروسامون بگيره.
نيكا نگاهش را به كيانوش دوخت تا پاسخ او را بشنود. او لبخندي زد و پاسخ داد: پس در اين صورت خواهش ميكنم بيا جامون رو با هم عوض كنيم چون خودت بهتر مي دوني كه من با بودن بزرگترها هرگز جسارت اين كارو در خودم نمي بينم .
همه خنديدند و كيومرث گفت: شما بگيد ، اگه من اينكارو بكنم بهم نمي گن سرپيري معركه گيري؟
شادي با شيطنت پاسخ داد: نه چرا بايد بگن خيلي هم خوبه ، انسان تازه بقول شما سر پيري احتياج به يه مونس و همدم پيدا ميكنه
همه سخنان شادي را تائيد كردند، جز نيكا كه ساكت بود. كيومرث كه چنين ديد لبخندي زد وگفت: خداي من ظاهرا هواداران كيانوش خيلي بيشترند!
- بله، پس بزودي ما يه شيريني مفصل خواهيم خورد.
- خوب شادي خانم اگه كار شما با شيريني درست ميشه، من قول ميدم از بهترين شيريني فروشيها هر قدر كه بخواهيد براتون شيريني تهيه كنم.
ايرج بجاي شادي جواب داد: نه، قبول نيست. شيريني بدون دردسر هيچ لطفي نداره،شما بايد مثل ما به دردسر و بيچارگي بيفتيد تا اون شيريني به دهن ما مزه بده .
شادي به ايرج چشم غره رفت و نيكا با اخم خود را مشغول نشان داد. كيانوش در پاسخ ايرج گفت: مسلما اگه كيومرث اطمينان داشته باشه كه ميتونه خانواده خوبي مثل خانواده دكتر و عروس خانم محجوب و متيني مثل نيكا خانم رو براي وصلت پيدا كنه همين امروز دست بكار ميشه و اگه به گفته شما دردسري در كار باشه با كمال ميل ميپذيره.
ايرج كه از حمله تدافعي كيانوش جاخورده بود، براي آنكه بنوعي جبران كند پاسخ داد: البته جناب مهرنژاد فراموش نكنيد كه منم از خانواده معتمد هستم
كيانوش لبخند پر معنايي زد وپاسخ داد: البته ، درخوب بودن شما هيچ شكي نيست .
همه خنديدند ،ولي ظاهرا اين پاسخ ايرج را راضي نكرده بود،چون چهره اش همچنان درهم بنظر مي رسيد
-
قسمت هجدهم :
[ برای مشاهده لینک ، با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ]
نيكا كاملا كنارزمين قرار گرفت و گفت: گزارشگر ، داور و تنها تماشاچي بازي آماده است شروع كنيد.
هر دو تيم وارد زمين شدند ايرج، فروزان و شادي در يكطرف و كيومرث،كيانوش ومازيار در طرف ديگر جاي گرفتند كيانوش توپ را پرتاب كرد وگفت: بازي كنيد ببينم توپ دست كي باشه.
ولي ايرج توپ را گرفت وگفت: چون تيم ما ضعيفتره توپ دست ما. شادي با عصبانيت فرياد كشيد : بازيكن ضعيف اينطرف زمين فقط تويي، خودت هم خوب مي دوني كه بازي بلد نيستي.
ايرج فاتحانه توپ را برداشت و به منطقه سرويس رفت و پرتاب كرد، ولي توپ به تو اصابت كرد و بر زمين افتاد نيكا با آب و تاب فراوان گزارش كرد. تيم حريف پيروزمندانه هورا كشيد .اينبار نوبت آنها شد . مازيار در خط سرويس قرار گرفت و توپ را پرتاب كرد. فروزان وشادي براحتي توپ را مهار كردند و بازي به جريان افتاد، واقعيت آن بود كه بازي تيم كيانوش با وجود خود او وكيومرث خيلي بهتر از بازي ايرج و تيمش بود .آنها بسرعت توانستند امتيازات بسياري از حريف بگيرند . ست اول بازي كه تمام شد ، ايرج شروع به بهانه جويي كرد و گروه بندي را ناعادلانه خواند. كيانوش و كيومرث به اصرار دكتر را نيز ببازي كشاندند و بنا شد او هم بسود ايرج و يارانش توپ بزند. با ورود دكتر ، همسرش و عمه نيز به جمع تماشاچيان پيوستند ، حتي لعيا و هومن نيز وارد معركه شدند و بازي شور و حال بيشتري يافت. وقتي ست دوم نيز به تيم كيانوش واگذار گرديد ايرج از فرط عصبانيت فرياد مي كشيد و بالاخره گفت: قبول نيست مازيارم با ما. ( كيومرث با خنده گفت: عصباني نشيد ايرج خان ورزش براي سلامتي و نشاطه، برد وباخت چندان مطرح نيست
- اگه اينطوره ، مازيار با ما.
همه به اصرار او خنديدند و كيانوش گفت: اونوقت شما 5 نفر مي شيد در مقابل 2 نفر ، اين درست نيست، فقط يه شرط قبوله .
- به چه شرطي؟ آواني ميخواي؟ سه تام آوانس مي دم .
- آوانس نميخوام ، يه بازيكن ميخوام
- در واقع يه معاوضه ، يكي از افراد تيمم رو بدم مازيار رو بگيرم.خوب چه فرقي داره؟ اگه بخواي مثلا شادي رو با كيومرث خان عوض ميكنم.
- نه مازيار خان با شما بچه ها تيمتونم نميخوام در عوض داور با ما
بعد به نيكا اشاره كرد ايرج با تعجب گفت: نيكا؟ اون نميتونه بازي كنه ، مگه نمي بيني نميتونه وايسته؟
- مي بينيم اما اشكالي نداره با چرخ به زمين ميان
- نه بابا نميشه
- چرا نميشه من خيلي وقتها شاهد بازي كساني بودم كه هرگز قادر به ايستادن نبودند.
- بله اون درسته، ولي نيكا از پس اينكارا بر نمياد.
نيكا كه از مداخله بيمورد آنها عصباني شده بود سر ايرج فرياد كشيد : ساكت باش خودم تصميم ميگرم كه بازي كنم يا نه، به هيچكس ارتباطي نداره
كيومرث به آرامي پرسيد: حالا چكار ميكنيد؟ بازي ميكنيد يا نه نيكا خانم؟
- بازي ميكنم
لبخند رضايت بر لبان دكتر و كيانوش نشست، بنظر دكتر ورزش ميتوانست روحيه از دست رفته دختر جوان را تامين كند . رو به دخترش كرد و گفت: پس بيا قهرمان.
نيكا چرخش را بحركت در آورد ووسط زمين ايستاد. كيانوش خندان و با صداي بلند گفت: به افتخار يار جديد ما.
و بعد خودش دست زد ، همه حتي عمه وافسانه كه كنار زمين ايستاده بودند با خوشحالي دست زدند. و بازي آغاز شد. كيانوش سعي ميكرد پاسهاي ملايمي بطرف نيكا پرتاب كند، تا او را دچار زحمت نكند ونيكا سعي ميكرد با تمام وجود بازي كند، ميخواست به همه ثابت كند قدرت بازي كردن دارد. با وجود كثرات نفرات تيم مقابل آنها همچنان عقب بودند . بازي به انتها نزديك مي شد و آنها فقط 2 امتياز براي پيروزي احتياج داشتندبا وجوديكه نيكا چندين مرتبه امتيازاتي را از دست داده بود، ولي كيانوش و كيومرث پيوسته او را مورد تشويق قرار مي دادند ، وقتي كيانوش براي زدن اسپك به هوا پريد ، نيكا مطمئن فرياد كشيد: چهارده . و همان هم شد .ايرج گرچه براي دفاع خود را بزحمت بزير توپ رساند ولي سودي نبخشيد و ضربه او توپ را از زمين خارج كرد و عمه ومادر به افتخار آنها هورا كشيدند . آخرين سرويس توسط كيومرث زده شد و بازي به جريان افتاد . ايرج از روي عمد اسپكش رابطرف نيكا زد تا او قادر به دفاع نباشد .ولي نيكا با سماجت بطرف توپ شيرجه زد و توانست آنرا مهار كند ولي ناگهان تعادل چرخ بهم خورد وصداي فرياد افسانه وعمه در هوا پيچيد .كيانوش بسرعت بطرف چرخ خيز برداشت ودر آخرين لحظه توانست آن را بسمت خود بكشد و نيكا را از افتادن نجات دهد ، ولي خودش بشدت روي زمين كشيده شد به محض آنكه چرخ در جاي خود مستقر گرديد ، كيانوش با دستپاچگي پرسيد: سالميد؟ طوري نشديد؟
- من خوبم شما چطور؟
كيانوش لبخندي زد وگفت: منم خوبم ، خيلي خوب .
همه دور نيكا حلقه زدند كيومرث پاچه هاي شلوار كيانوش را بالا كشيد ، زانوهاش بر اثر تماس با زمين خراشيده شده بود و خون آرام آرام از محل خراشها بيرون مي آمد ، نيكا محزون گفت: خداي من! شما مجروح شديد .
- طوري نشده ، جدي نگيريد.
اما نيكا خود را مقصر مي دانست و بغض بشدت گلويش را ميفشرد ايرج گفت: مقصر خودتي كيانوش، منكه گفتم نيكا نميتونه بازي كنه ، اما تو اصرار كردي.
چشمان نيكا پر از اشك شد. نمي توانست پاسخي بدهد. خانم رئوف كه براي آوردن جعبه كمكهاي اوليه رفته بود بازگشت وكنار كيانوش روي زمين نشست و شروع به پانسمان پاهاي او كرد .كيانوش گويا با نگاهش همه چيز را از صورت نيكا خوانده بود چون با خنده گفت: نه ايرج خان مساله اين حرفا نيست ، من هروقت بازي ميكنم، بايد زمين بخورم، نذر دارم تو هر بازي مجروح بشم ، اينطور نيست كيومرث؟
- چرا نيكا خانم باور كنيد راست ميگه، منم براي همين هول نشدم ، چون عادت داره .
نيكا خنديد ، لعيا وهومن نيز از راه رسيدند. لعيا نزديكتر آمد و پرسيد : مامان پاي عمو چي شده؟
- هيچي دخترم ، عمو زمين خورده پاش يه زخم كوچولو شده
- عمو درد ميكنه
- نه عزيز دلم
لعيا گونه كيانوش را بوسيد و با دستهاي كوچكش موهاي او را نوازش كرد، بعد به ايرج اشاره كرد وگفت: همش تقصير شماست كه عمو جونم رو اذيت كردي.
همه خنديدند و ايرج گفت: مي بيني تور و خدا ما پيش اين فسقلي هم شانس نياورديم .
**********************
- هوا كم كم داره ابري ميشه .
- خوب شد. صبح هوا خوب بود وگرنه تو جنگل حسابي خيس وگلي
- كيانوش خان هنوز برنگشتن؟
- نه فروزان خانم
- ميترسم لعيا اذيتشون كنه.
- نترس فروزان جون. مطمئن باش كيانوش از خودت بهتر دخترت رو نگه مي داره
نيكا ميگم حتما كيانوش رفته واسه نامزدش سوغات بخره.
نيكا لبخندي زد و گفت: نمي دونم ، شايد .
در همان لحظه همسر دكتر وارد شد و گفت: بچه ها چيزي جا نذاريد
- نه زندايي همه جا رو دوباره بازرسي كردم
- خوب كردي عزيزم....... اين مردا دير كردن
- نگاه كنيد بارون گرفت
- نيكا، شادي مادر، پروازمون چه ساعتيه؟
- 5/5 عمه جون
- اِوا....... زن داداش اين پسره چي؟........ كيانوش ، مگه نميخواد با ماشين خودش برگرده ؟ به تاريكي شب ميخوره، تو اين گردنه هاي خطرناك يه وقت خداي نكرده اتفاقي برايش مي افته .
- چه مي دونم الهه خانم اين مسعود خيلي بي فكر شده با جوونا افتاده، يادش رفته بزرگترشونه
همه خنديدند نيكا صداي بوق كيانوش را شنيد وگفت: مثل اينكه اومدند، صداي بوق كيانوش بود .
- منكه چيزي نشنيدم شما شنيدي فروزان جون
- نه
-
ولي چند لحظه بعد آنها ماشين سياه رنگ كيانوش را ديدند كه مقابل در ورودي ويلا توقف كرد. پس از اندك مدتي همه سرنشينان اتومبيل كنار شومينه نشسته بودند و خود را گرم ميكردند، لعيا عروسك بزرگي را كه كيانوش برايش خريده بود در بغل داشت و با آن بازي ميكرد ، مردها يكي يكي خريدهاي خود را از داخل بسته ها در مي آوردند و به خانمها نشان مي دادندايرج هم با سرعت بسته ها را باز ميكرد و از دوستانش كه برايشان خريد كرده بود نام ميبرد و سليقه نيكا را راجع به آنها ميپرسيد . نيكا در لا به لاي خريدهاي ايرج بدنبال چيزي مي گشت كه به او تعلق داشته باشد ولي ايرج تمام سوغاتهايش را جابجا كرد و هيچ نامي از او نبرد . اكثر خريدهاي مازيار صنايع دستي شمال بود . او با آب وتاب از زيبايي هنر ايرانيان سخن مي گفت و از اينكه در هيچ جاي دنيا با استعداد تر و هنرمند تر از ايرانيان يافت نميشود. بعد نوبت به دكتر رسيد، او هم خريدهايش را به همسر و دخترش نشان داد، در ميان آنها لوستر چوبي زيبايي بود كه براي نيكا خريداري شده بود كيومرث هم با همان زبان شيرين و بذله گويي هميشگي كادوهايش را باز كرد و درباره آنها توضيح داد . خانمها خصوصا جوانترها منتظر بودند تا كيانوش هم خريدهاي خود را عرضه كند ، ولي او سكوت كرد بالاخره شادي طاقت نياورد و گفت: آقاي مهرنژاد
كيومرث وكيانوش هر دو پاسخ دادند: بله
همه خنديدند شادي با لبخند گفت: ببخشيد منظورم كيانوش خان بودن.
- بفرماييد شادي خانم در خدمتم
- ببخشيد فضولي ميكنم
- خواهش ميكنم اختيار داريد ، بفرماييد
- شما خريد نكرديد ؟
كيومرث خنديد وگفت: شما كه هيچي خانم ما هم نديديم چي خريده ، تنهايي رفت . مارو قال گذاشت و با لعيا خانم فرار كرد و رفت .
- پس خريد كرديد ؟
- بله با اجازه شما
- ما سعادت ديدن سليقه شما رو نداريم؟
- خواهش ميكنم، سليقه من قابل ديدن خانمهاي خوش سليقه اي مثل شما نيست ، ولي اگه دوست داشته باشيد همين الان ميگم بيارن .
بعد بي آنكه منتظر پاسخ بماند، از جاي برخاست وبيرون رفت، نيكا مشتاق بود بداند او براي چه كساني خريد كرده، شايد براي پدر ومادرش ، شايد هم براي كتايون.......... كيانوش وارد شد . در دست او سه بسته بود كه بر عكس بسته هاي ديگران بسيار زيبا بسته بندي شده بود، شادي كه چنين ديد گفت: نه باز نكنيد حيفه بسته هاي به اين قشنگي خراب بشه.
- نه اشكالي نداره شادي خانم، بهر حال بايد باز بشه
بعد اولين بسته را برداشت و بدست فروزان داد وگفت: خانم رئوف يه يادگار كوچيك از اين سفر .
همه با تعجب به كيانوش نگريستند فروزان متعجب پرسيد: براي منه؟
- بله مي بخشيد كه من خيلي خوش سليقه نيستم
- خواهش ميكنم آقاي مهرنژاد، من اصلا راضي به زحمت شما نبودم
- زحمتي در كار نيست خواهش ميكنم
فروزان دستش را پيش برد و بسته را گرفت شادي با شيطنت گفت: بازش كنيد مام ببينيم. فروزان با دقت بسته را باز كرد، درحاليكه سعي ميكرد كادوي زيباي آن پاره نشود بعد در جعبه را گشود يك تنگ و شش جام كوچك زيبا با گلهاي منبت كاري برجسته و پايه هاي تراشدار داخل جعبه بود شادي گفت: خيلي قشنگه!
كيومرث توپ لعيا را بطرف كيانوش پرتاب كرد و گفت: باز بدجنسي كردي،قشنگترها رو خودت خريدي؟
مازيار يكي از جامها را برداشت وگفت: واقعا عاليه، شاهكاره! به حسن سليقه شما بايد آفرين گفت.
نيكا با خشم به كيانوش نگريست. خودش هم نمي دانست چرا تا اين حد عصباني است . شايد اگر در همان لحظه كيانوش آني به چشمان نيكا نگاه ميكرد، متوجه شعله هاي خشم او مي شد، ولي او چون هميشه خصوصا زمانيكه از او تمجيد ميكردند سرش را بزير انداخته بود. بعد دو بسته كوچكتر را به شادي وخانم رئوف داد وگفت: براي هومن و لعيا
بچه ها بسته ها را باز كردند، يك نهنگ بادي بزرگ براي هومن و يك خرگوش بادي براي لعيا . كيومرث با ديدن آنها به خنده گفت: تمام نفسهاي ماهام نميتونه اينا رو پر كنه .
مازيار كه حرف او را با جدي تلقي كرده بود با شادي گفت: خوب اشكالي نداره با تلنبه بادشون ميكنيم.
همه خنديدند، جز نيكا او نمي توانست بخندد زيرا ديگر بسته اي براي باز كردن نمانده بود. نيكا با عصبانيت ، به طعنه گفت: كاش منم همسن و سال لعيا وهومن بودم تا كسي هم براي من كادو ميخريد.
همه به او نگاه كردند حق با نيكا بود كيانوش براي خانم رئوف ، مازيار براي شادي ودكتر براي افسانه كادو خريده بودند. در اين ميان تنها نيكا بود كه از قلم افتاده بود . ايرج به خنده گفت: براي كسيكه خودش هم اومده سفر كه ديگه سوغات نميخرن .
نيكا پاسخش را نداد، چرخش را بطرف اتاقش برگرداند، ولي كيانوش او را صدا زد نيكا با وجود آنكه شنيده بود خود را به نشنيدن زد و به راهش ادامه داد، درحاليكه با خود مي گفت حتي توجيهات تو رو هم نميخوام بشنوم. اما كيانوش كوتاه نيامد ، برخاست مقابل چرخ نيكا ايستاد راه را بر او سد كرد و گفت: ايرج خان شما رو فراموش نكردن. اين وظيفه رو به من محول كردن.
نيكا با تعجب به او نگاه كرد كه بطرف كاناپه مي رفت از زير كاپشن سياهرنگش بسته اي در آورد و برگشت. آنرا مقابل نيكا گرفت وگفت: بفرماييد اين مال شماست.
نيكا با ترديد بسته را گرفت . شادي فرياد زد: بازش كن خانم ما ميخواهيم هديه شما رو هم ببينيم.
نيكا بسته را باز كرد و در جعبه را گشود داخل آن يك آينه و شانه چوبي بسيار زيبا قرار داشت. نيكا آنها را در دست گرفت و در آينه خود را نگريست ايرج با لبخند موذيانه گفت: من ديدم سليقه كيانوش بهتره گفتم زحمتش رو بكشه. مطمئن بودم تو سليقه اونو به من ترجيح مي دي
نيكا رو برگرداندو نگاه پر ترديدش را به او دوخت . خواست چيزي بگويد كه دكتر به ساعتش نگاه كرد و گفت : كيانوش جان دير نشه؟
كيانوش بي آنكه به ساعتش نگاه كند پاسخ داد: چيزي به 5 نمونده بهتره كم كم بريم.موافقيد؟
- بله دير ميشه
- كيانوش جان، پسرم شما زودتر برو، هوا تاريك ميشه رفتنتون سخت ميشه
لبخندي لبان كيانوش را از هم گشود و گفت: من عادت دارم ، دكتر خواهش ميكنم اجازه بديد تا فرودگاه هم از مصاحبت شما بهره مند بشيم.
- اگه برات سخت نباشه براي ما نه تنها اشكالي نداره كه خوشحالم مي شيم
- پس خانمها بريم .
همه با سرعت مهياي رفتن شدن باران بشدت مي باريد. غروب دلگير از پشت پنجره به داخل شرك مي كشيد. نيكا در حاليكه جنب وجوش ديگران را نظاره ميكرد نگاه حزن آلودش را به آسمان پر ابر دوخته و سكوت كرده بود.كيانوش كه از مقابل او گذشت به خنده گفت: خانم معتمد كشتي هاتون غرق شده؟
بجاي نيكا فروزان خانم پاسخ داد: به من و نيكا خانم حق بديد ناراحت باشيم .
كيانوش به روي فروزان لبخند دلنشيني زد وگفت: چرا خانم رئوف؟
- چون نيكا خانم نگران عمل فردا هستند منم غصه دار رفتن دخترم
- هر دو بي مورده
- چطور؟
- اول در مورد نيكا خانم ايشون نه تنها نبايد نگران باشن، بلكه بايد خوشحالم باشن، چون بزودي مي تونن مثل روز اول راه برن...... و اما شما، نگراني شما هم بيمورده، چون لعيا فعلا پيش شما خواهد يود حداقل ميتونم بهتون قول بدم ، تا ده روز لعيا مهمان ماست.
چشمان فروزان از خوشحالي پر از اشك شد و ناباورانه پرسيد: راست مي گيد؟
- بله اطمينان داشته باشيد
- واقعا ازتون متشكرم آقاي مهرنژاد...... من نمي دونم با چه زبوني از شما تشكر كنم.
صداي لعيا كه مادرش را صدا ميكرد، گفتگوي آن دو را قطع كرد و فروزان را مجبور نمود تا از سالن پذيرايي خارج شود .كيانوش به دور و بر خود نگاه كرد. حالا او و نيكا در سالن تنها بودند نزديكتر رفت روبروي چرخ نيكا چمباته زد و گفت: هنوزم نگراني؟
نيكا سكوت كرد و او ادامه داد: حرف منو باور نمي كنيد؟
نيكا با سر پاسخ مثبت داد و پس از لحظه اي سكوت گفت: فقط يه سوال، خواهش ميكنم راست بگيد.
- بفرماييد
- بسته اي كه بمن داديد براي كي خريده بوديد؟
- من كه گفتم ........
- بنا شد راست بگيد
- باور كنيد براي شما
- به خواست ايرج؟
- راستش نه، خودم اونو براتون خريده سودم وميخواستم تو يه فرصت مناسب تقديمتون كنم كه اون قضيه پيش اومد
-
كيانوش به سنگيني و با نارضايتي از جاي برخاست و لحظاتي بعد ايرج چرخهاي صندلي نيكا را بحركت واداشت . وقتي بر روي صندلي اتومبيل قرار گرفت، براي آخرين بار به نماي زيباي ويلاي كيانوش يا بقول محلي ها قصر چوب وآينه نگاه كرد. كم كم تمام صحنه هايي كه برايش اتفاق افتاده بود مقابل چشمانش بار ديگر جان گرفت و او را چنان غرق در خود ساخت كه وقتي به فرودگاه رسيدند احساس كرد چند لحظه بيشتر در راه نبوده اند. عمه براي آخرين بار رو به كيانوش كرد وگفت: مادر امشب ديگه ديره، بمونيد فردا بيايد.
قلب نيكا بشدت به تپش افتاد ، او دوست نداشت كيانوش آنجا بماند دلش ميخواست براي عملش تهران باشد، با وجود او احساس اطمينان ميكرد اما با اين حال سكوت كرد، كيانوش لبخند زد وگفت: نميشه عمه خانم، فردا براي عمل نيكا خانم بايد تهران باشم
- ما هستيم كيانوش خان، نيازي به شما نيست
- نه ايرج خان خودم باشم بهتره.
- پس مادر يواش بيا عجله نكني ها، خيلي مواظب ياش.
كيومرث خنديد و گفت: مگه اين گوش ميكنه عمه خانم تا ما رو جوون مرگ نكنه دست بردار نيست مي گيد نه، نگاه كنيدو
- وا خدا نكنه ، اين حرفها چيه؟ يادت نره كيانوش جان
- چشم عمه خانم مطمئن باشيد
فروزان لعيا را كه به آرامي در آغوش كيانوش خفته بود، از او گرفت و بعد با يكديگر خداحافظي كردند و با اعلام شماره پرواز بسوي هواپيما رهسپار گرديدند .
*************************
افسانه هرچه تلاش ميكرد نمي توانست آرام باشد. اشكهايش بي اختيار سرازير مي شد و دكتر هرچه مي گفت كه او بايد به نيكا روحيه بدهد نه خود را ببازد سودي نمي بخشيد. نمي توانست آرام بنشيند و رفت دردانه اش را به اتاق عمل نظاره كند، دلش شور ميزد. اين عمل سرنوشت دخترش را رقم ميزد، شايد او هرگز نتواند ...... نه، نه نمي خواست به اين مساله فكر كند، نگاهش كه به چهره رنگ پريده نيكا مي افتاد بي اختيار گريه اش تشديد مي شد در همان حال دكتر وارد اتاق شد و به نيكا گفت: آماده اي دخترم؟
- بله پدر!
- مسعود، كيانوش....... كيانوش نيومده؟
ايرج عصبي پاسخ داد: زن دايي چرا اينقدر نگران اومدن كيانوش هستي؟ مگه اون بناست نيكا رو عمل كنه؟ اومد، امود نيومدم كه نيومد.
افسانه با درماندگي پاسخ داد: اون باشه بهتره، دلم به اون قرصه.
ايرج ابروانش را درهم كشيد و پاسخي نداد . نيكا هم در سكوت انتظار مي كشيد. چشمانش به در ميخكوب شده بود. وقتي خانم رئوف وارد شد بلافاصله پرسيد: آقاي مهرنژاد رو نديديد؟
- نه عزيزم من همين الان بخاطر شما اومدم، ايشون رو هم نديدم.
جمله نيكا حالتي از ترديد و اضطراب در چهره دكتر، همسرش و حتي خانم رئوف پديدار ساخت . ولي ايرج با خونسردي پاسخ داد: هيچ اتفاقي نيفتاده نگران نباشيد........ نيكا خانم اضطراب عمل كمه، حالا حرص نيومدن اون عتيقه رو هم بخور.
دكتر به ايرج چشم غره رفت. در همان لحظه پروفسور زرنوش وارد شد. لبخندي بر لب داشت كه نيكا با ديدنش احساس آرامش كرد. پروفسور بالاي سرش ايستاد وگفت: جوون شجاع ما آماده اي؟
- بله دكتر
- كيانوشم رسيد الان مياد
- كيانوش؟!
- بله صبح قبل از اينكه به بيمارستان بيام با من تماس گرفت من اونچه رو كه احتياج داشتم بهش گفتم، اونم رفت دنبال وسايل عمل. شما هيچ تعجب نكرديد. چرا بيمارستان هيچ چيزي از شما نخواستند تهيه كنيد؟
ايرج پاسخ داد: اتفاقا من سوال كرم دكتر ولي گفتند همه چيز آماده است
- بله من بهشون گفته بودم چون كيانوش رو دنبال تهيه اونا فرستاده بودم.
- خداي من مسعود گذاشتي آقاي مهرنژاد به زحمت بيفتند؟ چرا خودت نرفتي؟
- من خبر نداشتم افسانه جان
- نگران نباشيد خانم، اتفاقا اينطور بهتره چون كيانوش با تجهيزات پزشكي وماركهاي اونها كاملا آشناست . چون خودشون لوازم پزشكي هم وارد مي كنند
- پس براي همين اونروز كه شما راجع به پاي من صحبت مي كرديد، آقاي مهرنژاددقيقا سر در مي آورد و در حاليكه من چيزي نمي فهميدم.
- آقاي مهرنژاد...... كي داره غيبت منو ميكنه، ......... سلام عرض شد وقت همگي بخير..... خوبيد؟
پاسخ سلام او داده شد و او دوباره پرسيد: سفر آسون بود؟ شما كه اذيت نشديد نيكا خانم؟
- نه ......... خيلي خوب بود ممنونم
- كيانوش جان!
- بله خانم معتمد
- چرا خودتون رو به زحمت انداختيد؟ شما خسته بوديد ديشب تا ديروقت تو راه بوديد امروز رو استراحت مي كرديد، مسعود به كاراي نيكا مي رسيد.
- خانم معتمد مي ترسيد من بخوبي از عهده كارا برنيام
- نه مطمئنم كه شما بهتر از مسعود از پس كار برميايد ولي خيلي خسته و رنگ پريده بنظر مي رسيد.
صحبت افسانه سبب گرديد تا دكتر در چهره كيانوش دقيق شود چشمانش بشدت سرخ و صورتش بسيار رنگ پريده بود .كمي نزديگتر رفت نبض ضعيفش را در دست گرفت وگفت: تو حالت خوبه كيانوش؟
- بله دكتر مطمئن باشيد
- ولي اينطور بنظر نمي رسه
- چيز مهمي نيست از همون سر درداي هميشگي.
- چرا؟
- تعجبي نداره خانم، از بس به خودشون فشار ميارن.
-
نيكا لحظه اي به چشمان خسته كيانوش نگاه كرد، برعكس لحن مطمئنش چندان محكم و استوار بنظر نمي رسيد. پروفسور پا درمياني كرد و گفت: خوب فعلا بهتره هر چه زودتر مريض عزيزمون رو آماده عمل كنيم، كيانوشم قول ميده بعد از عمل نيكا خانم حسابي استراحت كنه.
- قبوله، قول ميدم
- الان ميگم بيمار رو منتقل كنن آماده باشيد.
پروفسور از اتاق خارج شد . كيانوش نگاهي به ايرج كرد. نزديك تخت نيكا رفت و گفت: خانم معتمد شما كه نگران نيستيد؟
- حالا كه شما هستيد نه
ايرج با تعجب به نيكا نگاه كرد. گويا با نگاهش او را مواخذه ميكرد كيانوش باز پرسيد: خوب آماده ايد؟
- كاملا
هنوز چند لحظه اي از سكوت نيكا نگذشته بود كه پرستاري وارد شد و گفت: آقايان لطفا بيرون، خانم بايد آماده بشن .
كيانوش، دكتر و ايرج بلافاصله از اتاق خارج شدند ، چند لحظه بعد نيكا نيز بر روي يك تخت روان از اتاق خارج شد، افسانه درحاليكه دست او را در دست خود گرفته بود چندين مرتبه او را بوسيد و سعي كرد با استفاده از كلمات تسكين دهنده او را آرام كند ولي حتي خودش هم از آنچه مي گفت سر در نمي آورد نيكا لبخندي زد وگفت: مادر باور كن من نمي ترسم، شما آروم باشيد چرا انقدر نگرانيد؟
همه خنديدند دكتر گفت: دخترم به گمونم تو بايد مادرت رو دلداري بدي.
نيكا لبخند زد، همه برايش آرزوي سلامتي و موفقيت كردند به در اتاق عمل كه رسيدند روي گرداند و گفت : كيانوش خان بابت همه چيز ممنونم، اگر شما رو ديگه نديدم ...........
كيانوش بر آشفت و اجازه نداد او سخنش را كامل كند و گفت: بريد خانم معتمد ، اين حرفها رو نزنيد ومنو ناراحت نكنيد، بريد به اميد موفقيت و سلامتي .
نيكا آهسته گفت: متشكرم و شنوندگان زنگ بغضي را در صدايش عيان ديدند .
********************
كيانوش نگاهي به ساعتش كرد و بار ديگر قدم زنان بسمت بالاي راهرو پيش رفت . دو ساعت بود كه اينكار را تكرار ميكرد و ايرج درست در عكس جهت او قدم ميزد . كيانوش نگاهي به مادر نيكا كرد كه گوشه راهرو بر روي زمين نشسته بود و عصبي بنظر مي رسيد . با سرعت پله ها را طي كرد و از بوفه طبقه همكف چندين كيك و نوشابه خريد و باز به پشت در اتاق عمل بازگشت . نزد دكتر و همسرش كه گوشه سالن نشسته بودند رفت نوشابه و كيكاها را مقابل آنها گرفت وگفت: بفرماييد ............ بهتره چيزي بخوريد
- متشكرم كيانوش جان ، زحمت كشيدي
- خواهش ميكنم بفرماييد .
دكتر خوراكيها را از دستش گرفت ، او برخاست و نزد ايرج رفت وگفت: ايرج خان بفرماييد حتما گرسنه ايد
ايرج جلو آمد در حاليكه سانديس و كيكش را بر مي داشت گفت: آخ آخ چه جورم گرسنه ام
بعد در حاليكه ني را داخل شيشه نوشابه فرو ميكرد گفت: تو چرا اينجا خودت رو معطل مي كني؟ برو به كارت برس ........... اگه كاري باشه من هستم .
- نه كاري ندارم تا وقتي عمل تموم بشه مي ايستم ، بعد كه خيالم راحت شد مي رم .
- چرا خودت نمي خوري؟
- وقتي سرم درد ميگيره ، نميتونم چيزي بخورم .
ايرج سري تكان داد و بعد از مكث كوتاهي گفت: طولاني نشده؟
- نمي دونم
- دكتر مي گفت تو از اين چيزها سر در مي آري؟
- ولي اطلاعات من خيلي ناقصه
- خوب چي حدس مي زني؟
- گمون نكنم كمتر از 4،3 ساعت طول بكشه
- الان كمي از دو ساعت گذشته
- خوب شايد تا يه ساعت ديگه تموم بشه
- بازم ميگم كار داري برو، مثل اينكه حالت خوب نيست
- گفتم كه سر درده
- تو هنوز خوب نشدي؟
- چرا خوب كه شدم اما نه كاملا
- مسكن ميخوري
- فايده اي نداره وقتي شروع بشه بايد خودش تموم بشه ، زياد مهم نيست درمان چي باشه هر وقت بخواد خوب مي شه.
- چه خنده دار! حرفهايي ميزني پسر .
- كيانوش پسرم .
صداي دكتر گفتگوي آن دو را قطع كرد . كيانوش روي گرداند و پاسخ داد: بله بفرماييد
- چرا خودت نميخوري؟
- نميتونم دكتر سرم درد ميكنه.
دكتر نزديكتر آمد ، دست يخ زده كيانوش را در دست گرفت وگفت: دستهات رو به جلو بكش . كيانوش اطاعت كرد دكتر به دستهاي لرزان او خيره شد و با جديت گفت: زود برو استراحت كن
- اجازه بديد نيمساعت ديگه بمونم ، بعد مي رم.
- براي چي؟
- تا عمل تموم نشه خيالم راحت نميشه، اجازه بديد پروفسور رو ببينم و از نتيجه عمل اطمينان پيدا كنم بعد قول مي دم برم استراحت كنم
- باشاه هر طور خودت صلاح مي دوني
ايرج به خنده گفت: دايي جون رفيق ما رفتنيه؟
- نه چيز مهمي نيست من قبلا هم گفته بودم كه نبايد زياد به خودش فشار بياره ولي كو گوش شنوا
- دكتر من سعي ميكنم ولي باور كنيد نمي شه.
- راست ميگه دايي، زن و بچه خرج داره، آدم از كله صبح تا آخر شب ، بايد دنبال يه لقمه نون بدو......
صداي باز شدن در اتاق عمل در يك لحظه دل هر چهار منتظر را لرزاند. كيانوش قبل از همه خود را به در اتاق عمل رساند. تخت روان از اتاق خارج شد و از مقابل چهره هاي منتظر آنها گذشت نيكا آرام بر روي تخت خفته بود. صورتش به رنگ مهتاب بود و حتي لبهايش نيز به سفيدي گراييده بود. به دستش سرمي وصل بود كه با حوصله و آرام قطره قطره وارد رگش مي شد، نم اشك چشمان پدر و مادر رنج كشيده را به خيسي كشاند. كيانوش فورا نگاهش را از تخت گرفت و به جستجوي دكتر پرداخت. چند لحظه بعد او نيز بر آستانه در قرار گرفت. كيانوش جلو رفت. چهره پير و خسته دكتر به لبخندي مزين شد. كيانوش جمله اش را فرو خورد و او نيز لبخند زد، نيازي به پرسش نبود، از فرط خوشحالي چشمانش به سوزش افتاد و لبخندش عميقتر گرديد
-
قسمت نوزدهم :
[ برای مشاهده لینک ، با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ]
نيكا از شدت درد فرياد مي كشيد پرستاربار ديگر فشارش را كنترل كرد و مايوسانه سري تكان داد وگفت: نميشه خانم فشارش پايينه، نمي تونم مسكن ديگه اي بهش بزنم .
- يعني بايد درد بكشه
- چاره اي نيست، درد بعد از عمل يه امر طبيعيه، در اين موردم چون استخوان تراشيده شده، درد بيشتره
پرستار با گفتن اين جملات اتاق را ترك كرد. شادي دست نيكا را در دست خود گرفت و او را دلداري داد، ولي هيچ فايده اي نداشت او همچنان از درد فريد مي كشيد. در همين لحظه خانم رئوف وارد شد. شادي نا اميدانه به طرفش دويد وگفت: داره از درد مي ميره، يه فكري كنيد.
- مگه بهش مسكن نزدن؟
- چرا ولي بازم درد داره
- اگر فشارش پائين باشه فعلا نمي شه مسكن بهش تزريق كنيم
- پس چكار كنيم؟
- آروم مي شه نترس
پرستار جلو آمد و دستش را بر پيشاني نيكا گذاشت . صورتش را دانه هاش درشت عرق پر كرده بود و از درد بيتابي ميكرد.كنارش نشست و آهسته عرقهايش را پاك كرد.هرچه ميگذشت فاصله فريادهايش كمتر مي شد، چشمانش برهم افتاد و ديگر صدايي از او شنيده نشد، شادي با ترس جلو آمد وگفت: بيهوش شد؟
- نه نگران نباش خوابيده............چند دقيقه ديگه براش مسكن و آرامبخش ، تزريق ميكنيم اونوقت تا صبح ميخوابه ، نترس و راحت بخواب
شادي نفس راحتي كشيد و گفت: اميدوارم آروم بخوابه.
*********************
نيكا نگاه ديگري به چهره خندان كيومرث انداخت .دل را به دريا زد و بالاخره پرسيد:پس كيانوش خان كجا هستند؟
- كمي گرفتار بود نيكا خانم، عذر خواست و از من خواست خدمت برسم و حالتون رو بپرسم .
- اميدوارم بزودي گرفتاريهاشون برطرف بشه. بهر حال از جانب ما خيلي خيلي از ايشون بابت زحماتشون تشكر كنيد.
- خواهش ميكنم خانم، ما بيشتر ازاينا بشما وخانواده تون مديونيم.
دكتر به كيومرث نزديك شد وگفت: بنا نبود اسم تلافي روي اين كارا گذاشته بشه من اگه كاري كردم فقط وظيفه ام بود وبس
- ما هم همينطور ، پس حساب بي حساب
همه خنديدند كيومرث دكتر را به كناري كشيد و آهسته آهسته با او مشغول گفتگو شد .نيكا با آنكه ميان گفتگوي ديگران بود تمام حواسش به كيومرث و پدرش بود.از آنچه آنها مي گفتند گرچه حتي جمله اي را هم نمي شنيد اما از تغيير حالات صورت پدر دانست كه از آنچه ميشنود نه تنها خوشحال نميشود بلكه چهره اش درهم و غم انگيز ميگردد . وقتي زمان ملاقات به اتمام رسيد دكتر از ايرج خواست تا افسانه را بمنزلشان برساند و خود با كيومرث رفت بي آنكه هيچ پاسخي به سوالات ديگران بدهد. بعد از او بقيه نيز رفتند نيكا تنها ماند . سه روز از عملش مي گذشت، اكنون دردش تا حد قابل تحملي تقليل يافته بود و به اندازه روزهاي اول عذابش نمي داد، پروفسور هر روز به ديدنش مي آمد و خانم رئوف پيوسته در كنارش بود، لعيا نيز گاهي اوقات با شيرين زباني هايش او را سرگرم ميكرد . اما در اين مدت كيانوش را هرگز نديده بود حتي با او تماس نيز نداشت. پروفسور وجود همراه را غير ضروري دانسته بود و نيكا امشب تنها بود. صدايي كه از بيرون مي شنيد حكايت از وقت شام داشت. با خود فكر كرد شايد اكنون كيانوش بيايد. او هميشه همين وقتها مي آمد، بعد از ساعت ملاقات. چشمانش را به ستارگان آسمان دوخت كه گويا بر صفحه مخملي شب يخ زده بودند .
********************
- يه كمي حالش خوب نيست
- چرا پدر؟
- نمي دونم بازم از همون سر دردهاي هميشگي
- شما از كجا فهميديد؟
- ديروز با كيومرث به عيادتش رفتم
- حالش خيلي بد بود؟
- سعي ميكرد خوددار باشه مثل هميشه، ولي فكر ميكنم حالش به مراتب از تو بدتر بود
- مسعود خوبه امروزم به ديدنش بري
- اگه وقت بشه حتما
- طفلي كيانوش ، تا كي بايد اين دردرو تحمل كنه؟
- مي دوني شادي شنيدي ميگن چيني بند زده، اين كيانوش همون چيني بند زده است ديگه خوب شدن تو كار نيست مثل روز اولش كه نميشه، درست ميگم دايي جان؟
- تمي دونم چي بگم؟.......... حقيقتش من خيلي اميدوار بودم ولي اين سر دردچهار روزه حسابي همه مون رو غافلگير كرده نمي دونم چرا اينطور شد؟
- تعجبي نداره دكتر من فكر ميكنم كيانوش خان مرد پركاريه، مشغله هاي فكر ياون حتي براي آدماي سالم هم بيماري مي آره، تا چه برسه به اونكه اعصاب درست و حسابي نداره
- مازيار جان به اين ميگن حرص مال دنيا تصورش رو بكن اين پسره انقدر داره كه اگه تا آخر عمرشم بيكار بمونه و ازش بخوره بازم براي بچه اش كه هيچ براي نوه نتيجه اشم مي مونه
- وا! ايرج چه حرفايي ميزني؟
- دروغ كه نميگم
-
- نه دايي درست ميگي، ولي اين ثروت با زمت بدست اومده با زحمت هم حفظ ميشه
- آخه لزومي نداره، حفظ بشه بايد خرج بشه، بايد با اين پولها خوش گذروند.
باز شدن درو ورود مهندس مهرنژاد و همسرش گفتگوي آنها را پايان داد ، همه به انتظار نفر سوم كه احتمال مي دادند كيانوش باشد به در خيره شدند. وقتي سبد گل سرخ زيبا مقابل در ظاهر گرديد، نيكا مطمئن شد كه كيانوش وارد ميشود، ولي برخلاف تصور او كيومرث وارد شد وچون هميشه با خوشرويي احوالپرسي كرد. شادي گل وبسته ها را از دست آنها گرفت و تشكر كرد، خانم مهرنژاد پيش آمد و حال نيكا را پرسيد. نيكا متانت ووقار اين زن را خيلي دوست مي داشت. وقتي صحبت مبكرد لحنش از محبت و صميميت پر بود و متواضعانه و آرام سخن مي گفت.
نيكا، با لبخندي مليحانه پاسخ او را داد و در پايان از محبتهاي آنها خصوصا كيانوش تشكر كرد. خانم مهرنژاد احوالپرسي مختصري نيز با عمه وشادي كرد و آنگاه با افسانه وارد صحبت شد. نيكا در حين پاسخ به احوالپرسي آقايان متوجه خانم مهرنژاد شد كه آهسته آهسته اشكهايش را پاك ميكرد و چهره غمگين او نيكا را نگران كرد، چون مطمئن بود موضوع صحبتشان كيانوش است .خانواده مهرنژاد چون هميشه خيلي زود آماده رفتن شدند، پدر نيز نيكا را بوسيد و آهسته گفت: دخترم ناراحت نمي شي من با مهندس به ديدن كيانوش برم؟
- نه پدر، اتفاقا خوشحالم مي شم، شما برو ما رو هم بي خبر نذار.
- باشه دخترم حتما
دكتر آماده رفتن شد چند جمله اي با همسرش صحبت كرد و خداحافظي نمود اما كيومرث جلو آمد و گفت : دكتر معتمد شما كجا؟
- منم ميام، شايد بد نباشه كيانوش رو ببينم
- نه، خيلي ممنون اين واقعا ما رو شرمنده ميكنه، من تازه مزاحم شما شدم، دفعه قبل كيانوش كلي با من دعوا كرد كه در اين وضعيت بحراني باعث دردسرتون شدم .
- هيچ دردسري در كار نيست
خانم مهرنژاد كه معلوم بود به آمدن دكتر تمايل بسيار دارد گفت: ما هيچوقت نميتونيم زحمات شما رو جبران كنيم، شما واقعا بما و خصوصا كيانوش لطف داريد.
- خواهش ميكنم خانم! من فقط وظيفه ام رو بعنوان يه پزشك انجام ميدم
- خوب حالا شما مي خوايد به زحمت بيفتيد ما خيلي هم خوشحال مي شيم .
دكتر و خانواده مهرنژاد بار ديگر خداحافظي كردند و رفتند. ايرج بمحض خروج آنها به خنده گفت: چه بي موقع اومدند! خدا كنه صداي منو نشنيده باشن .
شادي با تاسف سري تكان داد وگفت: بيچاره كيانوش، آدم يكي ، دو ساعت سر درد ميگيره داغون ميشه، اون چطور چند روز سر درد رو تحمل ميكنه؟
ايرج مشغول باز كردن بسته هاي كنار تخت شد و در حاليكه به هر كدام ناخنكي ميزد گفت: خيلي خوشم مياد اين كيومرث خان خيلي با سليقه است از اين خوراكيها بچشيد .
همه خنديدند شادي گفت: شكمو......... شانس آورديم كه وقت ملاقات تمومه وگرنه تو ديگه اينجا چيزي باقي نمي ذاشتي
اين جمله شادي گويا همه را بياد زمان انداخت، چون همه در يك لحظه به ساعتهايشان نگاه كردند وكم كم مهياي رفتن شدند شادي گفت: زن دايي شما با ما مياي؟
- نه عزيزم ، مي رم خونه
- وا........ چرا زن داداش ؟ حالا شايد داداش حالا حالاها نياد. بيا بريم خونه ما اگر زود آمد با هم مي ريد، اگر هم نيومد فردا نيومد
- چه مي دونم؟
- چه مي دونم نداره زن دايي راه بيفتد
- آخه مزاحمتون مي شم.
- بس كن زن دايي جان اين حرفا چيه؟........... آهاي نيكا تو نمياي؟
- از خدا ميخوام ولي مگه هوس كردي پروفسور زرنوش سرم رو بكنه
- خوب هفته بعد چطوره؟
- عاليه!
- فعلا ما رفع زحمت مي كنيم. تو هم خودت رو با سليقه خوب كيومرث مهرنژاد سرگرم كن........ خدانگهدار
- بسلامت
- مامان جان من فردا بازم ميام غصه نخوري ها؟
- نه مامان، من ديگه عادت كردم، برو خيالت راحت باشه.
- بسلامت........... زحمت كشيديد ممنون.