مریم جان شما این کتاب رو خودت تایپ کردی یا از جایی دانلود کردی؟؟؟
من چندتا سایت رفتم اما خیلی حجم رمانهاش زیاده آدم بره بخره به صرفه تره
جایی سراغ ندارین که همینطوری باشه نوشته باشه تو سایتش البته رمانهای جدید پیشاپیش مرسی
Printable View
مریم جان شما این کتاب رو خودت تایپ کردی یا از جایی دانلود کردی؟؟؟
من چندتا سایت رفتم اما خیلی حجم رمانهاش زیاده آدم بره بخره به صرفه تره
جایی سراغ ندارین که همینطوری باشه نوشته باشه تو سایتش البته رمانهای جدید پیشاپیش مرسی
این کتابوتایپ نکردم بلکه به صورت قسمت به قسمت برام ارسال شده که من جمع کردم وگفتم اگه کسی علاقه داشت بتونه بخونهنقل قول:
مریم جان شما این کتاب رو خودت تایپ کردی یا از جایی دانلود کردی؟؟؟
من چندتا سایت رفتم اما خیلی حجم رمانهاش زیاده آدم بره بخره به صرفه تره
جایی سراغ ندارین که همینطوری باشه نوشته باشه تو سایتش البته رمانهای جدید پیشاپیش مرسی
نه موناجان شرمنده جای خاصی رونمی شناسم ولی اگه اسم رمان موردنظرتوسرچ کنی شاید پیداکردی
حالا یه سری به اینجابزن
کد:http://amozeshazhamid.blogfa.com/
قسمت بیستم : : : : : [ برای مشاهده لینک ، با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ]
سریع پله ها را بالا رفتم .آنقدر شاد و خوشحال بودم كه نفهمیدم سی تا پله یعنی چه، آنهم با آن كفشهای پاشنه بلند نقره ای . به اتاق رفتم . جلوی آینه هدیه ام را خوب برانداز كردم خیلی زیبا بود .بعد موهایم را مرتب كردم، آرایش صورتم را تجدید كردم، چرخی جلوی آینه زدم و آمدم پایین. وارد سالن كه شدم المیرا از دور به من اشاره كرد كه بروم كنارش بنشینم .راستش كمی ترسیدم چون الناز هم كنارش بود. رفتم نشستم .
منصور گوشه سالن نشسته بود و با دكتر فروزش صحبت میكرد .از آن دور نگاهی به من كرد و لبخند زد . بعد بلند گفت: آقای شادمهر ما آماده شنیدن آهنگ زیبای شما هستیم. تا نوازنده آماده شود، المیرا گفت: خسته نباشی گیتی خانم
· ممنونم
نگاهی به گردنبندم انداخت و گفت: هیچ فكر میكردی پرستار منزلی بشی و اینطور برات جشن بگیرن؟
فهمیدم كه مبارزه تن به تن شروع شده
· نه،مگه شما فكر میكردین روزی منو اینجا ببینین. و با من آشنا بشین
جا خورد و به الناز نگاه كرد . الناز گفت: برای اینكه صاحب منصور بشی بیخود تلاش نكن. بی فایدهس. او خیلی عاقله
حرارت عجیبی روی گونه هام حس كردم از عصبانیت گر گرفتم .اما با آرامشی كه بسختی بهش رسیدم گفتم: من برای بدست آوردن هیچ چیزی تو دنیا تلاش نمیكنم چون به این امر اعتقاد دارم كه روزی و قسمت هر آدمی به دست خداست و خدای مهربون به وقتش آدم رو بی نصیب نمی گذاره .من همیشه توكلم به خداست .كارم رو درست انجام می دم و دعا می كنم .از دست و پا زدن و اصرار كردن بیزارم ، یعنی درست برعكس شماهام .
حالا الناز و المیرا داشتند آتش می گرفتند و من از انتقامی كه گرفتم لذت میبردم و برای اینكه نقش یك آتش نشان را بازی كرده باشم ادامه دادم: نگران نباشین ، ایشون فقط قصد قدر دانی داشتن.
الناز گفت: تا حالا ندیده بودم منصور اینطوری از كسی قدر دانی كنه
· حالا كه دیدین ، خب چكار كنم؟ برین بزنینش
· لازم نیست فقط كافیه دورش رو خط بكشین و دنبال قسمت هم شانتون باشین،همین
نمی دانستم باید چه بگویم .بنابراین فقط لبم را به هم فشردم .اما از آنجا كه دیگر آرام شدنی نبودم گفتم: آخه موضوع سر اینه كه شما هم هم شانش نیستین و من رو حساب محبتی كه به من دارن حتما این رو به ایشون گوشزد خواهم كرد .بهر حال برای آیندهشون نگرانم.
المیرا با عصبانیت و پرخاش گفت: شما نمیخواد نگران باشی. مگه كیِ اون هستی؟ فراموش نكن كه فقط پرستار خانم متینی و بس
· ببین المیرا خانم،میخوای همین الان ظرف چند ثانیه مهمونی رو به هم بزنم؟ می دونی كه این مهمونی به افتخار من و سلامتی خانم متین گرفته شده . دو جمله در گوش منصور جانتون بگم با یك پوزش از همگی ختم جلسه رو اعلام میكنه. جناب متین تا این حد تابع دستورات من هستن .پرستارهای قبلی هم فقط یك پرستار بودن، اما چرا نتونستن تا این حد روشون اثر گذار باشن؟ پس من فقط یك پرستار نیستم .الان هم لازم می دونم كه خانم متین رو برای استراحت آماده كنم .پس باید با منصور صحبت كنم
انگار هر دو غلاف كردند كه الناز دستم را كشید و گفت: بگیر بشین بابا، من فقط می گم كه درست نیست از راه نرسیده همه چیز رو عوض كنی. روحیه خانم متین رو عوض كردی كافیه. به روحیه منصور كاری نداشته باش.روح منصور متعلق به منه. خواستم این رو بهت یادآوری كنم. شاید پیش خودت بگی چقدر الناز پرروئه. اما من چهار ساله روی منصور كار كردم تا اون رو بطرف خودم كشیدم و حالا نمی ذارم یه ماهه زحمت چهار ساله منو به هم بریزی
· خودتون ملاحظه فرمودین كه ایشون كنار من نشستند نه من
· ولی شما نیمساعت بیرون با هم بودین كافی نیود؟ وای خدای من! الناز چه شب تلخی رو گذرونده!
شما كه ما رو زیر نظر داشتین باید دیده باشین كه دو بار خواستم بیام تو ولی مهندس نذاشت
· همه چیز رو به گردن اون ننداز.آهنگ شروع شد
از كوره در رفتم و آهسته گفتم: ببین الناز خانم،هرموقع نامزدی شما و ایشون رسما اعلام شد حق دارین با من اینطور صحبت كنین و از من چنین انتظاراتی داشته باشین. در حال حاضر من و شما یكسانیم. پس این گوی و این میدون . در ضمن یه صحبتی هم با شما دارم المیرا خانم .یادمه با اولی كه دیدمتون آرزو داشتین بجای من استخدام می شدین و به مهندس گله كردین، ولی شما اگه جای من بودین، چنین شبی رو بخواب هم نمی دیدین ، چون ذاتتون خیلی خرابه و منصور فقط تو نخ ذات آدمهاست و بقول شما خیلی عاقله .با اجازه .
و عصبانی بلند شدم و به منصور نگاه كردم . با تعجب به من نگاه میكرد. بطرف در سالن رفتم . لبخندی تصنعی زدم كه كسی از قضیه بویی نبرد و به اتاقم پناه بردم .لبه تخت نشستم و سرم را میان دو دستم گرفتم .لعنتیها از دل و دماغم در آوردند .اصلا این دوتا مرا یاد خواهر ناتنی سیندرلا می اندازند. با این تفاوت كه مثل آنها زشت نیستند .ولی بیشتر این سیرت زیباست كه صورت را زیبا میكند. این دوتا هیچكدام سیرت زیبایی ندارند خاك بر سرها نگذاشتند آهنگ را گوش بدهم .واقعا كه چه سورپریزی بود .چند ضربه به در خورد .
· بفرمایین
· گیتی جان؟
مثل ترقه پریدم و رفتم در را باز كردم . چرا اومدی بالا ؟ مگه قرار نشد به آهنگ گوش كنی
· معذرت میخوام مهندس،دوست داشتم ، اما.........
· المیرا والناز چیزی بهت گفتن؟
· خصوصی بود
· ولی در مورد من بود.مگه نه؟
سكوت كردم
· چی گفتن؟
· چیز مهمی نبود باور كنین
· پس نمی گی؟
· ناراحت كردن شما چه سودی داره
· خیلی خب، الان میرم از خودشون می پرسم
· نه،صبر كنین
· پس بگو
· میگم ، ولی حالا نه، وقتی رفتن، قول می دم
· باشه. پس بیا پایین چون دارن می رن
· چه خوب. و یكدفعه جلوی دهانم را با دستم گرفتم و لبخند زدم
لبخند زد وگفت: بیا بریم
· شما برید ، من میام .میترسم دوباره من با شماببینن اعصابم رو خرد كنن
· اتفاقا میخوام حرصشون بدم .این الناز رو فقط من میتونم آدم كنم
· بیچاره الناز به هزار امید بشما نگاه میكنه
· پس باید خودش رو درست كنه و به عزیز من بی احترامی نكنه
چند پله به آخر از شانس گند من و شانس خوب منصور، مثل دوتا هویج جلوی ما سبز شدند .كیفشان را روی شانه انداخته بودند و خداحافظی میكردند. من و منصور را كه دیدند.لبخندی تصنعی زدند . نگاهم را از آنها برگرفتم .به پله آخر كه رسیدم به مهندس فرهان چشم دوختم كه در حال خداحافظی با مادر بود .بعد بطرف من آمد و گف: خیلی از دیدارتون خوشوقت شدم .منتظر جوابتون هستم
· من هم از دیدنتون خوشحال شدم مهندس .فقط بهم فرصت بدین
· بله حتما.خدانگهدار
· خدانگهدار، خوش اومدین . بعد با منصور خداحافظی كرد و رفت .الناز و المیرا هم جلو آمدند و از منصور ومن خداحافظی كردند . من هم به سردی جواب آنها را دادم .خلاصه با همه خداحافظی كردیم. خانمها در اصل با گردنبند وگوشواره من خداحافظی میكردند، چون بدون استثنا وقتی مقابلم قرار می گرفتند ، چهار چشمی به آنها خیره می شدند، بعد خداحافظی میكردند. بالاخره همه رفتند .به سالن برگشتیم. مادر یك خیار برداشت و نشست وگفت: شش ساعته میخوام یه خیار بخورم نتونستم . بس كه این مردم حرف می زنن
خندیدیم .روی مبل نشستم و به پشتی تكیه دادم .منصور گفت: بس كه حرف می زنین یا حرف می زنن؟
· تو دیگه نطق مارو كور كردی پسر جان
· قربون اون نطقتون برم الهی ، خودم بازش میكنم. ورفت مادرش را بوسید بعد گره كراواتش را شل كرد وگفت : خب گیتی جان، حالا میتونی شالت رو برداری و راحت باشی
· من راحتم،ممنون
مادر همانطور كه به خیارش گاز می زد خیار بر لب ثابت ماند وابرویی بالا انداخت و گفت: به شال گیتی چكار داری بچه جان ؟ این همه تن و بدن دیدی بس نیست
هر سه زدیم زیر خنده.ثریا برای جمع كردن میوه ها ، سینی به دست وارد شد
· نكنه مست كردی منصور؟
· نه مادر جون،مهندس هم مثل ما لب به مشروبات الكلی نزدن
· منصور مشروب نخوره؟
· باور كنین نخوردم مامان، می خوای دهنم رو بو كنی؟
· نه نه ، باور كردم ، لازم نگرده
صدای خنده بلند شد .منصور روی مبل كنار من نشست و گفت: آخیش،چقدر سكوت خوبه .خسته شدم بس كه اون چماق رو كوبیدن تو سر اون سطل .رسمی برخورد كردنش هم از همه بدتر!
ثریادر حالیكه سینی پر از میوه را بیرون می برد گفت: تا باشه انشاءا... این برنامه ها .ایشاءا.... عروسی شما آقا!
· ممنون ثریا، حسابی خسته شدی.راستی چرا مرتضی نیومد؟ مگه دعوتش نكرده بودیم؟
· راستش پدر یكی از دوستهاش حالش بد شد، زنگ زدن بهش كه بره اونجا اونها رو ببره بیمارستان،خیلی دوست داشت بیاد،قسمت نبود. ماشین شما رو برد و عذر خواهی كرد.
· هنوز نیومده؟
· نه آقا
· عیب نداره، اون كار واجب تر بوده، ولی جاش خالی بود.
· شما محبت دارین .ما نمك پرورده ایم
· اختیار دارین. در هر صورت ممنون .میتونی بری استراحت كنی، به محبوبه و صفورا هم بگو .كارها رو بذارین برای صبح
· چشم آقا ، پس شبتون بخیر . گیتی خانم، شب بخیر!
· شب بخیر .زحمت كشیدین غذاها خیلی خوشمزه بود
· نوش جونتون
در دلم گفتم گوشت بشه به تنتون. ما كه هر چه خوردیم آب شد، خدا لعنتتون كنه خواهران سیندرلا
مادر گفت: چقدر لباست شیكه، خیلی بهت میاد عزیزم
· سلیقه شماست دیگه مادرجون .ازتون ممنونم
· خب من می رم بخوابم خیلی خستهم.دواهام رو هم یادم رفت بخورم
· آخ آخ! ببخشید منم یادم رفت بهتون بدم
· مهم نیست عزیزم. چه بهتر!اگه میخوردم كه نمی تونستم بشینم ، همه شون خواب آورن
· اما سلامتی شما از هر چیزی مهمتره
· قربونت برم الهی!عروسیت رو ببینم و خمیازه امانش نداد
منصور گفت: برین بخوابین مادر تا آبروی منو نبردین
مادر رو به من كرد و گفت : بیا اینم اولاد! من نمی دونم چطور بعضی ها نادونی می كنن ووقتی بچه دار نمی شن می رن دخیل می بندن .آدم تو خونهش نمیتونه خمیازه بكشه؟
· مادر من! نگفتم خمیازه نكشین. خودتون می دونین بدم میاد جلوی من كسی خمیازه بكشه .برین تو سالن خمیازه بكشین
· مگه دست خودمه؟ چه حرفها می زنی ؟ فكر میكنی سیگاره كه هر موقع اراده كنی بكشی!
· خیلی خب. حق با شماست مامان
· شب بخیر گیتی جان . تو نمی خوابی؟
· چرا مادر، منم الان میام . و بلند شدم همراه مادر بروم كه منصور گفت: تو بمون گیتی ، باهات كار دارم . یه قولهایی داده بودی
سر جایم نشستم و گفتم : چشم.مادر شب بخیر
· شب بخیر عزیزم . منصور شب بخیر
· شبتون بخیر
مادر دوباره برگشت و با كنایه به منصور گفت: دستت سپرده منصور ها!
منصور چند ضربه به پاكت سیگار زد تا یك سیگار بیرون بیاد بعد گفت: نه مامان جان، مطمئن باشین كه سی وچهار سال پیش دختر زائیدی نه پسر
مادر قهقهه خنده سر داد وگفت: والـله كم كم خودم هم دارم شك میكنم بجنب پسر! داره میشه چهل سالت .پس كی میخوای زن بگیری؟ آخه منم آرزو دارم .اینهمه دختر تو جشن بود.
· چشم مادر، در فكرش هستم
· تا ببینم . و رفت
منصور پكی به سیگارش زد ، نگاهی به من كرد وگفت: من نمی دونم آخه آوردن كسیكه چشم نداره ببینه،آرزو داره؟ مادر هنوز نمی دونه عروس یعنی چه؟
· مگه عروس یعنی چه؟
· یعنی ساواك ، یعنی شكنجه گر روحی، یعنی آینه دق، یعنی سوهان روح
· با این تعابیر، فكر كنم ازدواج نكنین بهتره. بیچاره عروسی كه گیر شما بیفته
· پس از الناز دفاع میكنی؟
خدا مرگت نده مرد كه اینطور دلم رو می شكنی.آره، می دونم عروست النازه . (( فرق نمی كنه عروس عروسه. بذارین بیاد بعد قضاوت كنین .
منصور سیگارش را خاموش كرد وآمد كنارم روی مبل سه نفره نشست . خودم را جمع و جور كردم .بعد به چشمهایم خیره شد و گفت : خب الناز و المیرا چی گفتن؟
· فراموش كنید مهندس
· باز كه..........
· آخه من روم نمیشه بگم منصور. شما ده سال از من بزرگترین
· عادت می كنی. حالا جمله ات رو تكرار كن
· خب، فراموشش كن منصور
· آفرین حالا شدی دختر خوب،ولی من نمیتونم فراموشش كنم چون اونوقت تا صبح خوابم نمی بره
· یعنی انقدر براتون مهمه؟
· بله، برام خیلی مهمه
با اصرار او گفتگویی را كه بین من والمیرا والناز رد و بدل شده بود برایش تعریف كردم.منصور همانطور كه نگاه پر تحسینش را به من هدیه میكرد لبخند زد .بعد گوشه شالم را از روی پایم برداشت و بویید و گفت: یادم باشه ایندفعه با هر كی دعوام شد تو رو با خودم ببرم كه جوابشون رو بدی، چون خیلی حاضر جوابی گیتی .
· كار بدی كه نكردم؟
· نه عزیزم،اگه یكی یه سیلی هم بهشون می زدی خوشحال تر می شدم .حقشونه،تا چشمهاشون از كاسه در بیاد.
· با اینكه خیلی ناراحت شدم، ولی ته دلم حق رو به الناز می دم. منم بودم ناراحت می شدم .می دونید ، من باید زودتر از اینجا برم. میترسم رابطه شما دو خونواده به هم بریزه .با اینكه بهتون عادت كردم، ولی قدرتش رو دارم دل بكنم .فكر نمی كنم دیگه مادر نیاز به پرستار داشته باشه . میشه یه نفر دیگه رو برای ایشون پیدا كنین.خواهش میكنم ، من تحمل ندارم كسی باهام اینطور وقیحانه صحبت كنه. میترسم ایندفعه بزنم تو صورتشون.من خودم می دونم آدم بدبختی ام و اینهمه مهربونی و توجه برام زیاده . اما دیگه دوست ندارم اینو به رخم بكشن . و بغض راه گلویم را بست .اشك در چشمهایم حلقه زد .نگاهم را به زمین دوختم تا اشكهایم را نبیند. ولی او دید.شاید هم از لرزش صدایم متوجه شد كه بغض كرده ام .چانه ام را با دستش بالا آورد.مجبور شدم نگاهش كنم .اشكهایم به ترتیب سرازیر شدند .لحظه ای در چشمهایم نگاه كرد. بلند بلند گریستم .این اشك عشق بود كه بی وقفه بر روی گونه هایم می ریخت. از شدت گریه شانه هایم تكان میخورد .موهایم را نوازش كرد و گفت: تو خوشبخت ترین . خانم ترینی، گیتی جان! اونها بهت حسادت می كنن، می دونن كمتر از آنها كه نیستی هیچ ، بیشتر هم هستی. گیتی! گیتی جان، گریه نكن دیگه ، ناراحت می شم.
با انگشتش اشكهایم را پاك كرد و گفت: مگه من می ذارم تو از اینجا بری. من به عشق تو روزها میام خونه. تو منو از تنهایی در آوردی.
· از شماممنونم ، ولی بالاخره چی. اون همسر آینده شماست و من مجبورم ازش اطاعت كنم وقتی دلش نمیخواد من اینجا باشم ، چرا ناراحتی و اختلاف درست كنم؟
· اون شاید دلش خیلی چیزها بخواد .مگه باید به حرف اون باشم؟ مگه نگفتی میخوای جای خواهر از دست رفتهم باشی و سنگ صبورم؟
در حالیكه بخاطر این حرف به خودم لعنت می فرستادم، گفتم: آره
· پس نباید هیچوقت تركم كنی.
غم دنیا به دلم نشست .منصور مرا بجای ملیحه فرض میكرده و در تمام این مدت او را در چهره من می دیده. بخاطر اونه كه دوستم داره، نه بخاطر خودم .خداوندا پس چرا بعد از اینهمه خوشی یكباره سركوبم كردی .تازه وارد دنیای دیگری شده بودم .فشار و دردی طاقت فرسا برمن وارد شد .بلند شدم وگفتم: فكر كنین خواهرتون میخواد ازدواج كنه و باید به زودی اینجا رو تر كنه .مهمونی با شكوه ومفصلی بود . شبتون بخیر مهندس .
نگاهم را از او برگرفتم وبطرف در سالن راه افتادم. كنار در برگشتم و نگاهش كردم .بلند شده بود و از روی میز،پاكت سیگارش را بر می داشت. سیگاری روی لبش گذاشت و به من نگاه كرد وگفت: بهترین شب زندگیم بود . شب خوش!
از پله ها بالا رفتم و به اتاقم آمدم .اشكهایم سیلاب شد. روی تخت افتادم و بالشم را روی دهانم گذاشتم . خدایا چرا باید آرزوی هرچیزی كه دوست دارم به دلم بمونه،چرا باید حسرت به دل باشم .چرا منصور منو بخاطر خودم دوست نداره .چقدر گیجم .اصلا سر در نمیارم .آدم مگه به خواهرش بیشتر از همسرش توجه داره چرا تمام حواسش به منه ولی میخواد با الناز ازدواج كنه .این سوالات درهم وبرهم گیجم كرده ، نمی دونم باید چكار كنم ، غرورم حسابی خرد شده .آه!باز داره آهنگ الهه ناز رو میزنه .برو كه دیگه از چشمم افتادی ، شاید قسمت اینه كه من الهه ناز كس دیگه ای باشم یا الهه ناز مهندس فرهان .
بلند شدم بطرف پنجره رفتم .پنجره را باز كردم .نسیم خنكی روحم را آرام كرد .لباسهایم را عوض كردم و به رختخواب رفتم تا ببینم فردا چه روزی خواهد بود
قسمت بیست ویکم : : : : [ برای مشاهده لینک ، با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ]
برای صرف صبحانه پایین رفتم .منصور پیراهن سفید و شلوار سرمه ای به تن داشت .
· سلام صبح بخیر .مجددا عیدتون مبارک
· سلام گیتی جان. عید تو هم مبارک.سال خوبی داشته باشی
· ممنونم انشاءاله
· خستگیت در رفت؟
· بله، شما که دیشب خیلی دیر خوابیدید ؟
· من اصلا نخوابیدم، و مرا بسمت میز هدایت کرد و صندلی را برایم عقب کشید نشستیم
· یعنی تا الان بیدار موندین؟
· ساعت سه اومدم بالا که بخوابم ، ولی تا شش خوابم نبرد. شش خوابیدم تا نه ونیم .بعد هم که در خدمت شمام
· چرا نخوابیدین .نکنه من ناراحتتون کردم
· الهه ناز واسه ما آرام وقرار نذاشته گیتی جان
· الهه ناز؟ الهه ناز کی یه دیگه
· سلام!صبح بخیر
· سلام ثریا
· سلام ثریا خانم صبح شما بخیر
· بفرمایین. وبرایمان فنجانهای چای گذاشت و رفت
· یه بنده خدا
· خوش به حالش که چنین لقبی داره
· خوش بحال کی؟
· الناز خانم دیگه
در حالیکه با قاشق چای را هم میزد ، لبخند زد
· شبهایی که اینجام به آهنگی که براش می زنین گوش میکنم، واقعا زیبا می نوازین.پدرم خیلی این آهنگ رو دوست داره.اون موقع ها همیشه به آهنگ های استاد بنان گوش می داد.
· دوست داره؟ هول شدم
· خب،هنوز مرگ اونا باورم نمیشه. برای همین فعل حال بکار میبرم. فکر میکنم هنوزم وقتی این آهنگ رو بشنوه روحش شاد میشه. مطمئنم، قانع شد .خیالم راحت شد
· شعرش رو بلدین؟
· بله،گاهی که شما می زنین باهاتون میخونم . ودیکته وار برایش خوندم
باز ای الهه ناز با دل من بساز کاین غم جانگداز برود زبرم
گر دل من نیاسود از گناه تو بود بیا تا زسر گنهت گذرم
آفرین!ولی باید یه شب که من میزنم برام با آهنگ بخونی
· من صدام خوب نیست متاسفانه
· صدای گرمی داری. از من بپرس
· امیدوارم. انشاءا... اگه موندگار شدم چشم.
· باز شروع کردی؟ خوشت میاد تن منو بلرزونی؟
لبخند زدم
· شما چرا تا دیروقت بیدار بودی گیتی جان؟
· شاید یه نفر هم هست که آرام و قرار رو از دل من ربوده . و خیلی خونسرد فنجان چای را سر کشیدم و نگاهش کردم .فنجان را کنار لبش نگهداشت ، کمی نگاهم کرد، بعد فنجان را داخل نعلبکی گذاشت و گفت: اون کیه؟
· یه بنده خدا
· تلافی میکنی؟
· خب شما هم مثل من حدس بزنین
· فرهان؟
سکوت کردم و لبخند زدم .مانده بودم چه بگویم که خوشبختانه مادر وارد سالن شد و گفت: سلام، صبح بخیر بچه ها
· سلام مادر جون
· سلام مامان،صبح بخیر. عیدتون مبارک
· خوب خوابیدین مامان؟
· مگه تو میذاری آدم بخوابه،نمیشه یه شب صدای سازت رو در نیاری؟
· معذرت میخوام .دست خودم نیست .این آهنگ از دل و روحم بلند میشه
· قربون اون دل و روحت برم. الهی عروسیت رو ببینم
من و منصور نگاهمون به هم برخورد کرد و لبخند زدیم
صبحانه ام تمام شده بود .از سر میز بلند شدم. اقلا بذار یه بارم اون دلش برام بتپه .چرا همه ش من. از این به بعد می دونم چه بلایی سرت بیارم
· تو چرا شیر نمیخوری گیتی جان ؟هنوز تو سن رشدی،دخترم
· میل ندارم مادرجون
· حواست باشه که پس فردا باید مادر یه بچه شیر خوار بشی .اون توجه نداره که تو میخوری یا نمیخوری. شیر میخواد. اونوقت کسیکه ضرر میکنه تویی.ضعیف میشی. پوستت خراب میشه.پوکی استخوان میگیری
از خجالتم به منصور نگاه کردم .گفت: حرفهای شما درست مامان .برای سلامتی خودش لازمه شیر بخوره .ولی من خواهرم رو شوهر نمی دم .
انگار تو قلبم زلزله آمد . انگار مغزم آتشفشان کرد .خدایا چرا با من اینطور میکنه .نکنه سادیسم داره.
بطرف در رفتم و با شوخی گفتم : کاش زودتر گفته بودین برادر خوبم .چون کمی دیر شده .بهتون که گفتم
مادر زد زیر خنده و گفت: می دونی منصور، مهندس فرهان بدجوری عاشق و شیدای گیتی شده .مدام درباره اون از من سوال میکرد .گویا با خود گیتی هم صحبت کرده .قراره جواب بگیره .گفت میخواد با تو هم صحبت کنه .
منصور از سرمیز بلند شد و گفت:فرهان بیخود کرده .بعد از عمری چشمش به چراغ خونه ما افتاده .خدا خونه شو با یه چراغ دیگه روشن کنه و روزیش رو جای دیگه بده .
از سالن غذاخوری بیرون آمدم و بسمت پله ها راه افتادم .منصور در پله ها خودش را به من رساند و گفت : من هنوز جواب سوالم رو نگرفتم
· دیگه چه فرقی میکنه؟ شما که شوهرم نمی دی.
· بستگی داره طرف کی باشه
· دیگه از فرهان بهتر کیه مهندس؟
· منصور!
· خوب،منصور
· واقعا از فرهان بهتر نیست؟
· هست،ولی برای دیگران .برای من مهندس فرهان بهترینه. به من گفت تو رویاهام دنبال تو می گشتم .پس قدرم رو می دونه
بطرف اتاقم رفتم و ادامه دادم: برای همین هم سلام منو به ایشون برسونین
ابرویی بالا انداخت .دستهایش را در جیبش گذاشت و با حرص با نوک زبانش دندانهایش را لمس کرد و سری تکان داد .از او فاصله گرفتم و به اتاقم رفتم . او هم بسمت اتاقش رفت . بعد از چند دقیقه ، چند ضربه به در اتاقم خورد .هرچه گفتم بفرمایین کسی جواب نداد .بلند شدم در را باز کردم.کسی نبود به بیرون نگاه کردم دیدم کیفش را برداشته و کنار پله ها ایستاده . ولی کت و کراوات نپوشیده بود . شما بودین مهندس؟
· بله
· دارین می رین شرکت؟
با دست اشاره به سر و وضعش کرد و گفت: من اینطوری میرم شرکت؟ دیگه کم کم داری منو میکنی حسنی.
· حسنی کیه دیگه؟
· همون حسنی که به مکتب نمی رفت وقتی هم می رفت جمعه می رفت . تعطیلات نوروزه خانم!
زدم زیر خنده و گفتم: برای همین پرسیدم .حواسم بود که امروز تعطیله گفتم شاید الهه ناز حواستون رو بر باد داده
· اون که بله و لبخند زد
· خب کاری داشتین؟
· خواستم بگم با گیسو خانم تماس بگیر و ازشون خواهش کن ناهار بیان پیش ما،میخوام ببینمشون
· ممنونم،باشه برای وقتیکه دائمی شدم مهندس
آهسته جلو آمد .مقابلم قرار گرفت و گفت : اینقدر با اعصاب من بازی نکن خانم کوچولو
خانم کوچولو جد وآبادته. خانم کوچولو الهه نازته .بی تربیت! حالا نشونت می دم .اتفاقا این تویی که با اعصاب من بازی میکنی و دیوونه م کردی آقا بزرگ .
جرات نکردم اینها را با صدای بلند بگویم .فقط چون خیلی بر من فشار آمد گفتم: ایشاءا... ایندفعه پرستار مادرتون خانم بزرگ باشن ، که به اعصاب شما آرامش بدن
لبخند زد. سری تکان داد و گفت: ما تو رو می خوایم خانم کوچولو .بیا پایین تو حساب کتابا کمکم کن .دوباره کارم گیر کرده
دست به سینه زدم و گفتم: خانم کوچولو که حسابداری بلد نیست
· خانم کوچولوی خونه ما بلده .دست هر چی پرستار و معلم و مدرس و حسابدار و آرایشگر و هنرمند و رقاصه از پشت بسته وا....
لبخندی بر لبانم نشست
· منتظرم
مادر جون که از پله ها آمده بود بالا گفت:تو با گیتی چی کار داری؟اصلا من نمی دونم گیتی مال منه یا مال تو منصور؟ یک لحظه رهاش نمیکنی !اِ ، یعنی چی؟
منصور لپهای مادرش را گرفت و گفت: مال هر دومون مامانی. از پله ها رفت پایین.
مادر لبخندی زد و گفت: می بینی با ما چه کردی دختر قشنگم ؟
· محبت دارین ، خبر ندارین شما با من چه کردین؟
· قربونت برم الهی .راستی ، گیتی جان عصری میای با هم بریم امامزاده صالح ؟نذر دارم .روز اول ساله ، ثواب داره
· راستش اگه اجازه بدین یه ساعت دیگه رفع زحمت میکنم .خیلی دوست دارم امامزاده صالح ،چون خودم هم حاجت دارم ، اما یه دفعه دیگه ایشاءا...
· کجا میخوای بری؟ بگو گیسو جون هم بیاد اینجا
· نه مادرجون، این جمعه اگر نرم ÷درم رو در میاره .باهام قهر کرده. روز اول عیده، برم خونه بهتره .الان میخواستم برم ولی گویا مهندس حسابدار میخواد
· هر طور میلته عزیزم .ناراحتت نمیکنم .راست میگی .گیسو جون هم حقی داره .ما که انقدر دوستت داریم ، وای بحال او
· ممنونم مادرجون، ببخشین باهاتون نمیام
· اشکالی نداره عزیزم .یه دفعه دیگه با هم می ریم. ئ به اتاقش رفت
از پله ها پایین رفتم منصور در سالن نشیمن نشسته بود و دفتر و دستکش را روی میز پهن کرده بود .نیم خیز شد و گفت: بیا گیتی جان. اینجا بشین . و به کنار خودش اشاره کرد
به حرفش توجهی نکردم و مبلی را جلو کشیدم و جدا نشستم .لبخند زد و گفت: بیا این دفتر سالیانه .اینم ماشین حساب
· مگه کارهای آخر سال رو تموم نکردین؟
· چرا، ولی ماه آخر چیزهایی خریدیم و فروختیم .باید اونها رو حساب کنم
· پس گیر نکردین
· گیر نکردم ،ولی بهت احتیاج دارم
· با کمال میل
و با هم شروع به حساب کتاب کردیم و باز تمام حرکاتم را زیر نظر داشت .یکساعت و نیم بعد محاسبات به پایان رسید .نیمساعت به ظهر مانده بود .بلند شدم و گفتم: دیگه امری نیست؟
· نه ممنونم .لطف کردی گیتی جان. راستی این حقوق این ماه شما .خیلی ازت ممنونم
· متشکرم .با اجازه تون دیگه می رم خونه
لبخند به لبش خشک شد و با تعجب نگاهم کرد ، بعد گفت: گفتم زنگ بزن گیسو بیاد.هنوز زنگ نزدی؟
· تعارف نمی کنم .گیسو باهام قهر کرده ، این جمعه ، مخصوصا امروز که روز اول سال نوئه باید خونه باشم
· گیتی روز اول عید رو خراب نکن ، تو رو خدا عصر می خوایم با هم بریم منزل عمو عید دیدنی
· من تو این ماه یه روزم مرخصی نداشتم .بی انصاف نباشین مهندس،خواهرم گناه داره
· خیلی خب،اگه تو دوست نداری اصرار نمی کنم .مثل اینکه اینجا خیلی بهت بد می گذره
· خودتون می دونین که اینطور نیست .فقط بخاطر گیسوئه
چشم ابرویی آمد و به اوراقش چشم دوخت . با حالتی معصوم گفتم: چکار کنم منصور،بمونم یا برم؟ هر طور شما بخوای .دلم نمیخواد ناراحت بشین
انگار خیلی جمله ام به دلش نشست .چهره اش باز شد و گفت : پس عصر بیای ها! منتظر می مونیم تا تو بیای بعد با هم می ریم منزل عمو
· سعی میکنم .باهاتون تماس میگیرم
· ما منتظریم گیتی ها
به اتاقم رفتم ، کیفم را برداشتم و از مادرجون خداحافظی کردم با هم پایین آمدیم .منصور هم تا بیرون همراهی ام کرد و سفارش کرد که حتما برگردم .خداحافظی کردم .سر راه برای گیسو بلوز شیکی عیدی خریدم و به منزل رفتم
********************
· سلام گیسو !عیدت مبارک خواهر خوبم! روبوسی کردیم
· سلام!عید تو هم مبارک!اینکارها چیه، پولش رو می دادی. خواستی ارزونتر در آد خسیس
زدیم زیر خنده . حقوق گرفتی؟
· لیاقت نداری !منو بگو که یه ساعت مرتضی رو کنار خیابون نگهداشتم رفتم اینو خریدم
· دستت درد نکنه،شوخی کردم . بسته را باز کرد و گفت: وای چقدر قشنگه
· قابل تو رو نداره،چه خبرها؟
· سلامتی.دیشب پیش نسرین اینا بودم. جات خالی بود. شب نذاشتن بیام .نیمساعته که اومدم .می دونستم حتما میای
· با مصیبتی اومدم .مگه منصور می ذاشت؟آخر التماسش کردم ازم قول گرفته عصربرگردم
· غلط کرده!چه رویی داره ها!پس من چی؟ نمیگه من تو این خونه تنهام و دلم به تو خوشه؟
· بخاطر تو این چندساعت رو هم اجازه داده
· نمیشه بری .اگه بری ،دیگه نه من نه تو . شب باید منو ببری گردش ،رستوران،شیرینی اولین حقوقت رو ندادی
· گیسو جان ،آخه من چه گناهی کردم؟ این وسط از دست شما دوتا تلف میشم بخدا .باید برم . ناراحت میشه
· همین که گفتم .من ناراحت بشم مهم نیست؟
· تو منو درک نمیکنی .عجب هفت سینی چیدی ناقلا!
· اگه منصور رو بیشتر دوست داری ، خب برو . و بلند شد و به آشپزخانه رفت .حق داشت بیچاره ، ولی اخم و تخم منصور را چکار میکردم .بلند شدم و گفتم: جای ناهارخوری رو عوض کردی؟ اینجا بهتره ،کار خوبی کردی .میگم دیگه میز دوازده نفره به درد ما نمیخوره ،بفروشیمش به جاش چهار نفره بخریم
با سینی شربت از آشپزخانه بیرون آمد و گفت: که با ما به التفاوتش امشب ما رو مهمون کنی؟ آره؟ خیلی گدایی! آدم میز ناهار خوری خونه رو میفروشه چلو کباب میخره؟
از خنده ضعف کردم
· چیه نشونت کردن آبجی گیتی؟
· برای چی؟
· این جواهرات ناب.......
· اینها رو مادر بهم هدیه کرد. گفت از طرف خودش ومنصوره .نمی دونی چه شبی بود! و همه چیز را از سیر تا پیاز تعریف کردم
· با اینهمه علایم باز هم میگی تو رو بجای ملیحه می دونه؟
· آره،مطمئنم .خودش گفت
· چه ساده ای تو !
قسمت بیست و دوم : : : : : [ برای مشاهده لینک ، با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ]
ناهار را صرف کردیم.یکساعتی حرف زدیم .بعد رفتم روی تخت گیسو کنارش خوابیدم. و باز کلی با او درددل کردم .بعد چرتی زدیم .ساعت چهارونیم از خواب پریدم و گیسو را صدا زدم
· گیسو من برم؟ گیسو با توام؟ تکلیف منو معلوم کن
· گفتم که ببین کی رو بیشتر دوست داری،تصمیم بگیر
· اّه از دست دو !منطقت کجا رفته دختر؟
· تو منطق داری؟ نمی گی خواهر بدبخت من چکار میکنه؟
· بابا من که شبا میام . حالا یه دیشب نبودم
· جمعه ها حق منه .نمی ذارم از حالا بر ما مسلط بشه
· بابا منتظره!میخوان برن عید دیدنی
· خب برو،جلوت رو که نگرفتم .برو به عشقت برس!ما هم که باید بریم مثل بقیه بمیریم
بلند شدیم تا چای خوردیم ساعت شد پنج .گوشی را برداشتم و شماره منزل منصور را گرفتم. دعا میکردم که ثریا خانم بردارد و پیغام بگذارم که دعایم مستجاب نشد و منصور برداشت
· بله بفرمایین
· سلام
· سلام گیتی خانم، من منتظر بودم زنگ در رو بزنی
· ببخشید مهندس، شرمنده م نمی تونم بیام
· چرا؟
· کار دارم
· چی کار داری؟
· مهمون داریم
· مهمون دارین؟ این وقت نشناس کیه ؟ از کی شدی بزرگ فامیل و روز اول عید می آیند دیدن تو؟
· حالا پیش آمده دیگه
· بیرونش کن
· دیگه چی؟
· من نمی دونم تا ساعت شش باید اینجا باشی وگرنه.......
· وگرنه چی؟
· وگرنه نمی ریم خونه عمو
· یعنی چه؟ چه ربطی به هم دارن؟ من صبح میام دیگه. چقدر سخت می گیرین!
· برای اینکه سخت می گذره
· شما لطف دارین ، ولی باور کنین نمیتونم بیام
· خیلی خب،هر طور دوست داری و گوشی را گذاشت
اعصابم بهم ریخت. سرگیسو فریاد کشیدم: دیدی ناراحت شد .گوشی رو گذاشت. وقتی بهت می گم لوس بازی در میاری .بابا من خدمتکار مردمم. میخوای بیرونم کنه؟
· چیه هوار میکشی؟ اینی که من می بینم تا موهاش سفید شه تو رو ÷یش خودش نگه می داره .تازه اگه ناراحتی بلند شو برو. عاشق دلباخته!
· دیگه اگه تو هم اصرار کنی نمی رم. بی تربیت بدون خداحافظی گوشی رو کوبید رو تلفن. فکر کرده میترسم! تا تو باشی لقب خواهر به من ندی منصور!
گیسو احساس کرد هوا پس است. بنابراین بلند شد و به آشپزخانه رفت . با خودم کلنجار می رفتم که نروم ، ولی از طرفی هم عشق مرا به آنسو میکشاند .نگران این بودم که لجبازی کند و بخانه عمویش نرود،بعد مادر جون از چشم من ببیند.بالاخره غرورم بر عشقم غلبه کرد و نرفتم
غروب با گیسو بیرون رفتیم و شام را در یک رستوران خوردیم و حدود ساعت ده ونیم بخانه برگشتیم
***********************
صبح بمنزل متین رفتم.اضطراب داشتم .خودم را آماده کرده بودم که سرم فریاد بکشد و بیرونم کند. وارد منزل که شدم به ثریا برخوردم
· سلام خسته نباشین
· سلام گیتی خانم،حالتون چطوره؟
· الحمدالـله .آهسته پرسیدم :چه خبر ثریا خانم؟اوضاع خوشه یا پسه؟
· والـله چی بگم دخترم؟پسه
· پسه؟
· دیشب آقا خیلی کلافه بود با مادرش هم بحثش شد
· برای چی؟
· آخه آقا برای دیدن عموش نرفت
· نرفت؟چرا؟
· خودت که بهتر می دونی .مگه پای تلفن بهت نگفت؟
· چرا،ولی من فکر نمیکردم نرن .خیلی بد شد .ولی آخه نباید اینقدر به من وابسته باشن
· حالا که وابسته ن ، اون هم بدجوری، مثل اینکه آقا دلش پیش شما گیر کرده
· ای بابا ثریا خانم،منو جای ملیحه خانم فرض کرده
· نه،اشتباه مب کنب
· حالا کجان؟
· خوابه،هنوز نیامده پایین.شما صبحانه خوردین؟
· بله،ممنون
از پله ها بالا رفتم که سری به مادر جون بزنم .تازه بیدار شده بود .کلی هم از من گله کرد .ولی حق را هم به من داد. بعد به اتاق خودم رفتم .جرا روبه رو شدن با منصور را نداشتم .از صدای باز و بسته شدن در اتاق منصور فهمیدم بیدار شده .پنج دقیقه بعد از داخل اتاق شنیدم که پرسید: ثریا،گیتی اومده؟
· بله آقا، یکساعتی میشه
· مادر بیداره؟
· بله،پایین دارن صبحانه میخورن
محبوبه و صفورا که رفتن مرخصی .شما هم اگه میخوای دو سه روزی استراحت کن. می گم غذا از بیرون بیارن
· نه آقا من کار نکنم مریض میشم
· هرطور دوست داری.درهرصورت ازت ممنونم .این روزها همه مرخصی میخوان .فکر کردم شما روت نمیشه بگی
· نه آقا، خیالتون راحت!
فهمیدم به من کنایه زد
· گیتی کجاست؟
· تو اتاقش
· که اینطور .برو ثریا من اومدم
· چشم آقا
فهمیدم میخواهد بیاید سروقت من. قلبم فرو ریخت .یک ربعی منتظر ماندم ولی خبری نشد .ترس را کنار گذاشتم و به طبقه پایین رفتم . مادر در سالن نشسته بود و به رادیو گوش می داد. منصور هم در سالن غذاخوری صبحانه میخورد .رفتم کنار مادر نشستم
· گیسو چطور بود عزیزم ؟
· سلام رسوند .خوب بود. رفتین امامزاده صالح؟
· نه دخترم،نرفتیم. اعصابم رو بهم ریخت ، بی حوصله شدم. قرار بود منو ببره امامزاده ، بعد بریم خونه دکتر که بازی درآورد .خیلی بد شد . ما همیشه روز اول عید می رفتیم اونجا .البته بغیر از این دو سال ، توقع داره
· متاسفم تقصیر من شد. می دانستم منصور صدای ما را میشنود
· مهم نیست .حالا امروز می ریم. میگم حالم خوب نبوده نشده بیاییم .منصور هم نیومد خودمون می ریم .خودش جواب عموش رو بده
· اوم میاد.
· شایدم نیاد. غذ و یکدنده س .مثل بابا خدابیامرز من می مونه
· خدا رحمتشون کنه
منصور از سالن غذاخوری بیرون آمد. بقولی آخر جذبه بود. به ما نزدیک شد .بلند شدم و سلام کردم
· سلام مهندس
اصلا نگاهم نکرد .با کلی اخم و تخم گفت: سلا. سلام مامان جان
تلافی اش را مادر در آورد و مثل خودش جوابش را داد .منصور عینک و کتابش را از روی میز برداشت و آمد روی مبل نشست و بدون اینکه نگاهم کند کتابش را بازکرد، بعد رو به مادرش کرد و گفت: حالتون خوبه؟
به کنایه گفت: از محبتهای شما خوب خوبم
· خب الحمدالـله . و مشغول مطالعه شد . بدجوری با من قهر کرده بود .مادر نگاهی به من کرد و چشمک زد ،یعنی که منصور باهات قهره .من هم بظاهر لبخندی زدم ، ولی در دل خون گریه میکردم .هم از دستش عصبانی بودم ، هم به غلط کردن افتاده بودم. خلاصه حالت عجیبی بود. بعد از بی توجهی اش عصبانی شدم و گفتم: مادرجون، من بالا هستم .اگه کاری داشتین صدام کنین .
· برو دخترم
متوجه شدم منصور از زیر عینک نگاهی به من کرد. با خودم گفتم حالا کاری کنم که تو به غلط کردن بیفتی آقا کوچولو .
به اتاقم رفتم .مغزم از کار افتاده بود .نه حوصله مطالعه داشتم نه قلاب بافی . روی تخت دراز کشیدم و فکر کردم . سه ربع گذشت که مادر جون به اتاقم آمد و گفت: گیتی جان، منصور میگه حاضر شین بریم خونه دکتر .فقط زود باش تا پشیمون نشده .البته به عموش خبر دادیم که برای ناهار می ریم اونجا .
· حالا که ایشون میان ، منو معاف کنین مادر
· میخوای دوباره بازی در بیاره؟
· نه دیگه، وقتی اطلاع دادین ، مجبوره بیاد. ایشاءا... خوش بگذره
· بلند شو گیتی. چقدر تعارفی شدی!
· تعارف نمی کنم .من یکی بهم احم کنه اعصابم خرد میشه . اونم مهندس اینه که تا تلافی نکنم راحت نمی شم
· مگه تو از ÷س این بربیای!هر طور دوست داری،ولی اگه می اومدی خیلی خوب بود.
· انشاءا.... در فرصتهای دیگه شما کی برمیگردین؟
· احتمالا شب ،چون همیشه نگهمون می داره
· خوش بگذره ! پس منم شاید برم خونه
· برو عزیزم .اگه می دونستم بهت زنگ میزدم این همه راه نیای .بگو مرتضی تو رو برسونه
· باشه
· پس فعلا خداحافظ
مادر را تا کنار در اتاقم همراهی کردم. متوجه منصور شدم که به اتاقش می رفت. نگاهی به ما کرد و از خداحافظی ما به قضیه ÷ی برد .سریع به اتاقم برگشتم و در را بستم واز پشت در گوش دادم .منصور آهسته پرسید: مگه گیتی نمیاد؟
· اگه دوباره بازی در نمیاری نه. می ره خونه شون
· می ره خونه شون
· خب تا شب تنها بمونه اینجا چکار .اقلا می ره پیش خواهرش
· برین بگین بیاد
· اصرار کردم ،میگه حوصله دیدن اخمهای تو رو نداره
· برنامه دیشب ما رو به هم زده ،توقع داره بهش بخندم
· به اون چه مربوطه؟ جمعه روز استراحتشه منصور، چرا اینطوری می کنی؟
· نیاد ما هم نمی ریم.
· باز شروع کردی؟
· نکنه وظایفش رو فراموش کرده
· من که دیگه حالم خوبه. چرا اذیتش می کنی؟
· دوست دارم با ما باشه .این اذیته؟
· من نمی دونم،خودت برو بهش بگو .میخواستی اخم و تخم نکنی!یه احوالپرسی ازش نکردی .اون از تو غدتره .نمی دونی بدون!
· برین بهش بگین بیاد مامان . اگه من برم و نیاد اونوقت قاتی میکنم
· خودت بری بهتره ، مطمئن باش میاد
· اگه نیومد نمی ریم ها!
· تو برو، اگه نیومد با من
از پشت در بسمت مبل دویدم و الکی کتابی را برای مطالعه باز کردم و مشغول خواندن شدم .چند ضربه به در خورد. بفرمایین .
در راباز کرد .بلند شدم ایستادم
· گیتی حاضر شو بریم
· ممنونم مهندس شما برین خوش بگذره
· تو نیای خوش نمی گذره
· آخه من بیام شما اخم می کنین .اینه که نمیخوام باعث دردسر بشم میترسم وسط پیشونی تون چروک برداره
لبخندی به لبش نشست و جلو آمد وگفت: چرا دیشب نیومدی؟
· مهمون داشتیم
· مطمئنم گیسو خانم نذاشته بیای
· اینطور نیست
· خب حالا عیبی نداره،بیا بریم
· من دوست ندارم با کسی جایی برم که اونطور جواب سلامم رو می ده .ببخشین
· خب، معذرت میخوام .خوبه ؟ اینها همه اش نشونه علاقه س
· شاید هم نشونه اخراجه
لبخند کمرنگی زد وگفت: تو عزیز مایی. حالا حاضرشو بریم دیگه . انقدر ناز نکن می دونیم ناز داری
· چی شد؟ میای؟
· باشه،الان حاضر میشم . و در دلم گفتم دیدی به پام افتادی آقا بزرگ!
· پس ما پایین منتظریم و کنار در لبخند زد و رفت
خدایا چقدر دوستش دارم! اگه منصور مال من نشه دیوونه می شم .نه، خودم رو می کشم .خدایا رحم کن .
به منزل عموی منصور رفتیم .عموی منصور مردی پنجاه و هفت ساله بود که تنها زندگی میکرد .تا بحال ازدواج نکرده بود. و این خیلی برایم عجیب بود.یک لحظه پیش خودم فکر کردم حتما منصور هم میخواهد رویه عمویش را در پیش بگیرد .چطور با این همه ثروت و موقعیت عالی، به این سن رسیده و ازدواج نکرده؟مرد خوش تیپی هم بود یک لحظه مادر جون را کنار هموی منصور گذاشتم، دیدم زوج خوبی میشوند . ولی خب، هیچوقت منصور اجازه نمی دهد عمویش جای پدرش را بگیرد ، با اینهمه تعصب و غرورش!
سر ناهار عمو گفت: اون شب که شما دوتا می رقصیدین احساس کردم خیلی به هم میاین، هر دو قد بلند و زیبایین .
با خجالت نگاهی به منصور انداختم.او هم به من لبخند زد . مادرجون گفت: خدا از دهنتون بشنوه دکتر.ولی الناز رو چکار کنیم .موهام رو می کنه بخدا.
زدیم زیر خنده .منصور گفت: من میخوام راه عموجون رو در پیش بگیرم
· تو بیخود می کنی .من آرزو دارم منصور .دلم میخواد نوه ام رو بغل کنم
· زیاد هم جدی نگیر مادر، یه چیزی گفتم. اگه عمل کردم حسابه
باز خندیدیم
عموی منصور گفت: ولی بهت نصیحت میکنم منصور جان که اشتباه منو نکنی. تنهایی خیلی بده .الان پشیمونم .یه موقع ها پیش خودم می گم نادونی کردم . اونکه ازدواج کرد و رفت .من چرا حماقت کردم وتشکیل خانواده ندادم .
کنجکاو شدم و پرسیدم : دکتر متین کسی رو دوست داشتین؟
· آره عزیزم،وقتی سی و دو سه ساله بودم عاشق دختری شدم که وضع مالی خوبی نداشتن ، ولی خونواده اصیلی بودند .مادرم اجازه نداد با اون ازدواج کنم .من هم چون خیلی به مادر وابسته بودم حرفش رو گوش کردم . ولی عهد کردم که ازدواج نکنم و تا حالا هم نکردم .اون دختر تا پنج سال بعد هم به پام نشست .بعد ازدواج کرد و داغش رو به دلم گذاشت .الان هم دو تا پسر داره که هر دو رفتن اتریش .شوهرش هم دو سال پیش در اثر تصادف کشته شد حالا تنها شده گاهی با هم تماس داریم اونم میخواد بره پیش بچه هاش
· خب دیگه حالا که مشکلی نیست .می تونین باهاش ازدواج کنین
· من که از خدامه گیتی خانم ، اما اون راضی نمیشه .زن مغروریه . خیلی التماسش کردم . بی فایده بود.
· ایشون چندسالشونه
· چهل و پنج سال
· پس هنوز جوونه
· آره خیلی هم خوشگله . با چشمهای سبز و موهای بلوند .بیچاره زود بیوه شد .بچه هاش سیزده ساله و چهارده ساله اند .رفتن اتریش پیش عموشون
· چطور دلش اومده بچه های به این کوچکی رو بفرسته اونجا؟
· شوهر خدابیامرزش اصرار داشت .قرار بود خانوادگی برن ، ولی مرگ مهلتش نداد
· دکتر متین عقب نشینی نکنین . زنها موجودات دلرحم و حساسی هستن .مطمئنم روزی به خواسته تون می رسین
منصور نگاه معنی داری به من کرد
· دیگه کی دخترم؟ من میخوام اقلا یه بچه هم ازش داشته باشم .برای بچه دار شدن دیگه وقت زیادی نداره ، تازه دیر هم شده
· اگه با شما ازدواج کنه بچه هاشم بر میگردونه ایران
· یه مشکلش همینه،اونا دوست دارن اونجا بمونن ، اینم دلش پیش اوناس
· خب شما برین
· حاضرم بخدا ،انقدر که دوستش دارم ، ولی ما رو قبول نداره . مدش خیلی رفته بالا خانوم .من از مادرم خیلی گله مندم .نگذاشت اونطور که دوست دارم زندگی کنم
· خدا رحمتشون کنه. حالا هم دیر نشده دکتر متین
· امیدوارم. حالا شما تصمیم به ازدواج نداری گیتی خانم؟
قسمت بیست و سوم : : : : : : [ برای مشاهده لینک ، با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ]
راست نشستم .مادر زد زیر خنده و گفت : اگه جواب مثبت گرفتین ذوق زده نشین دکتر .
بلند خندیدیم .منصور گفت: برای خودتون که نمی خواین عمو جان؟
عمو در حالیکه می خندید گفت: نه منصورجان نترس .همینطوری پرسیدم .گفتم سوال دل تو رو من بپرسم
صدای خنده فضا را پر کرد .گفتم: منتظرم ببینم خدا برام چی میخواد،دکتر متین
· خدا برات خواسته دخترم. و به منصور نگاه کرد و ادامه داد: فقط باید زرنگ باشی.رقیب زیاد داری،البته رقبایی که بازنده اند و البته با معذرت پررو
با تعجب و خجالت اول به عمو ، بعد به مادر و سپس به منصور نگاه کردم .سرخ شدم .منصور سینه ای صاف کرد و مثلا خیر سرش آمد حرف را عوض کند : راستی از خونواده فرزاد چه خبر دارین عمو جان؟
· اتفاقا شب میان اینجا
خشکم زد .منصور هم متعجب شده بود. می دانست دوست ندارم شب آنجا باشم .
· شما دعوتشون کردین؟
· نه،دیشب تماس گرفتن وگفتن امشب میان اینجا برای عرض تبریک عید. من هم گفتم شام بیان
آنقدر کلافه بودم که قاشق و چنگال را در بشقاب گذاشتم و کمی بشقاب را عقب زدم وآخرین لقمه را فرو دادم .منصور متوجه من بود. گفتم : دکتر متین از لطفتون ممنون. غذای خوشمزه ای بود
· نوش جونتون گیتی خانم ، چقدر کم خوردین!
· کافیه سیر شدم
· اقلا سالاد میل کنین
· ممنونم،دیگه اشتها ندارم
· ای بابا، ایشون همیشه اینطور غذا می خورن زن داداش؟
· آره دکتر،گیتی کم غذاست
منصور نگاه معنی داری به من کرد، بعد برای اینکه خیالم را راحت کند گفت: بهشون سلام ما رو برسونین عمو جان
· مگه میخواین عصر برین؟
· با اجازه تون
· مگه من می ذارم؟ بعد از دو سال زن داداش قدم رنجه کردن، همینطور گیتی خانم، تو هم که جای خود داری .همین جا دور هم هستیم
تشکر کرد و گفتم : خیلی ممنون دکتر ، اما من باید حتما برم. مادرجون و مهندس رو نگهدارین
· گفتم که نمی ذارم .پس انقدر تعارف نکنین لطفا یه شب رو بد بگذرونین .
سکوت کردم و آرامشم به اضطراب تبدیل شد . بعد از ناهار در سالن جمع شدیم . دکتر متین دو خدمتکار داشت که از ما پذیرایی میکردند . صحبت می کردیم،می گفتیم و می خندیدیم.منصور و عمویش با هم تخته بازی کردند .بعد منصور از من دعوت کرد و بازی خوبی با هم کردیم . در حین بازی محو صورتم می شد و رفتارم را زیر نظر داشت .آن روز با آن کت و دامن فیروزه ای که پوشیده بودم و موهایی که مدل پر سشوار کشیده بودم خیلی ملیح تر و چذاب تر شده بودم و همین باعث شده بود که منصور از من چشم برندارد
دور آخر بازی منصور آهسته پرسید: گیتی چکار کنیم؟بمونیم یا بریم؟
· از من چرا می پرسین مهندس؟ من مهمون شما هستم!
· آخه تو می گی میخوام برم
· خب آره، من که میرم، ولی شما بمونید .الناز خانم اینها هم میان .بهتون خوش میگذره
· تو بری که ما نمی مونیم
· یعنی چی مهندس؟ شما به من چکار دارین. معذبم نکنین .خودتون می دونین چرا نمیخوام بمونم
· خیلی خب ، همه با هم می ریم
· گفتم که نه .من می رم خونه پیش گیسو ، شما هم اینجا می مونید .عموتون ناراحت می شن ها .جفت شش،عجب شانسی ! بردم مهندس
· بازی خوبی بود لذت بردم خانم روانشناس
با تعجب نگاهش کردم
· از این به بعد منم می گم روانشناس .این مهندس از دهن تو نمی افته؟
· خب،منصور!
· آفرین خانم خانما!
· بالاخره کی برد؟
· گیتی جان ماشاءا... خیلی ماهره. از اون قماربازهاس
· مهندس! و نگاهش کردم .جلو عمو که نمی شد بگویم منصور .ادامه دادم: مهندس بهم ارفاق کردن
· نه دیگه شکسته نفسی نکن گیتی جان،من ارفاقی نکردم .اعتراف میکنم که باختم اونم یه پیرهن شیک
· ممنونم ، نکنه زحمت بکشید که ناراحت می شم . این فقط یه سرگرمی بود .
ساعت شش بعد از ظهر آهسته به مادر گفتم : مادر جون من با اجازه میخوام برم، اشکالی نداره؟
· توبری که منصور نمی مونه عزیزم.خب همه با هم می ریم.
· نمیخوام برنامه شما به هم بخوره .اما من با الناز اینها آبم تو یه جو نمی ره. براتون که گفتم مادر
· منم مثل تو گیتی جان با هم می ریم خونه
مادر با یک بشکن منصور را متوجه خودش کرد و گفت: بلند شو بریم ،گیتی میخواد بره
· بریم مامان جان
عمو وارد سالن شد و گفت: چیه پچ پچ می کنین؟ در مورد رفتن نباشه که ناراحت میشم .
· عموجان اجازه بدین بریم ممنون میشیم. کمی کار داریم .انشاءا..... یه فرصت دیگه
· تعطیلات نورورز چی کار دارین آخه؟
مادر جون گفت: شادی مهمون بیاد، خوب نیست خونه نباشیم
· عیده همه دید وبازدید دارن.یک پیغام می ذارن که ما اومدیم تشریف نداشتین
· حالا یه فرصت دیگه میاییم عمو جان
· خونواده فرزاد بشنوند اینجا بودین و رفتین ناراحت می شن
· به قول شما می دونن دید و بازدید داریم. منصور بلند شد ، ما هم بلند شدیم
· عمو جان خیلی زحمت دادیم
· ای بابا،منصور تو که تعارفی نبودی!
می دانستم منصور بخاطر من دعوت عمویش را رد میکند .موقعیت بدی بود .از خجالت داشتم می مردم .من نمی دانم پرستار آنها بودم یا بزرگتر آنها
عمو گفت: گیتی خانم شما راضیشون کنین .می دونم منصور روی شما رو زمین نمی ذاره
· اختیار دارین
منصور هم گفت : روی شما رو هم زمین نمی ذارم عموجان.فقط نمی خوایم مزاحم باشیم .بالاخره میان دیدنتون ، زیاد شلوغ نباشه بهتره
· یعنی چی. کی بهتر از شما؟ خودت می دونی چقدر دوستت دارم منصور. اونوثت از این حرفها می زنی
منصور نگاهی به من کرد وگفت: اجازه بدین بریم عمو
دیدم خیلی زشت است اینهمه اصرار را نپذیریم .برخلاف خواسته قلبی ام گفتم: خب حالا که عموجان انقدر اصرار می کنن بمونیم .البته باز هم هر چی شما بگین . و به مادر ومنصور نگاه کردم. منصور خوشحال شد و گفت: من تابع شما هستم
مدر گفت: بگو تابع تو هستم گیتی جان
قاه قاه خنده بلند شد . مادر ادامه داد: من هم که تابع دریای محبتم و به من نگاه کرد
عمو گفت : کاش از اول از گیتی خانم میخواستم انقدر اصرار کردم که دهنم خشک شد بخدا.
خندیدیم و نشستیم .منصور نگاهی به من کرد و پا روی پا انداخت و چشمک زد .یعنی که ممنون .من هم لبخند زدم .ساعت هفت خواهران سیندرلا تشریف فرما شدند .الناز با اینکه نمی دانست منصور هم آنجاست ولی لباس چشمگیری پوشیده بود.بلوز شلوار سفید کرپ که لبه آستینها و شلوارش حریر کلوش بود. و پشت بلوزش هم تا وسطهای کتفش باز بود یعنی یقه را از پشت در آورده بودند .از دیدن ما جاخوردند و البته معلوم بود بیشتر خوشحال شدند .دست دادند و احوالپرسی کردند. البته همه ظاهری درست مثل من. جالب اینجا بود که منصور هم کنار من نشسته بود و هر دو روی یک مبل سه نفره بودیم. کمی به صحبت ، کمی به شوخی ، کمی به نفرت گذشت تا اینکه الناز از منصور خواهش کرد که با هم تخته بازی کنند .منصور نمی دانم از خدا خواسته یا از رودربایستی پذیرفت و البته نگاهی هم به من کرد که معنی اجازه گرفتن می داد. من هم اصلا لبخند نزدم .بیچاره انگار حساب کار دستش آمد که گفت: گیتی جان شما هم بیا کمکم کن
الناز نگاه نفرت باری به من کرد، هم از اینکه چرا دعوتم کرده و هم از اینکه به من گفت گیتی جان
· پس منم کمک میارم ها ،منصورخان!
· بیارین ،من که حرفی ندارم پس المیرا بیا پیش من بشین که کمکم کنی
· مهندس شما کمک نیاز ندارین ماشاءا... واردین و هرچه اصرار کرد نرفتم .
الناز و منصور با هم بازی کردند و من ترکیدم از حسادت،از حرص ، از خودخوری.وای که خدا هیچکس را عاشق نکند که کارش به اینجا نکشد .با مادر و خانم فرزاد صحبت میکردیم و البته با المیرا حرف نزدم .بازی آنها تما شد و منصور برد .بعد رفت کنار عمویش و مهندس فرزاد نشست و با آنها مشغول صحبت شد،ولی انگار با من حرف میزد چون بیشتر مرا نگاه میکرد
خلاصه هرطور بود آنشب را گذراندیم .داشتم خدا را شکر میکردم که المیرا والناز امشب به من گیر ندادند که الناز گفت: بنده خدا گیسو خانم، آدم دلش میسوزه ،همه ش تنهاست
انگار با پتک زدند تو سرم .می دانستم منظورش چیست .یعنی مگر تو خانه زندگی نداری؟ مگر خواهر نداری؟ مگر عید نمیخواهی پیش خواهرت باشی .رنگ از رخسارم پرید .آنهم جلوی همه . گفتم : همه ش که تنها نیست من اکثر شبها و جمعه ها پیشش هستم . و به منصور نگاه کردم .معلوم بود عصبانی شده چهره اش برافروخته شده بود. گفت: اتفاقا میخوایم گیسو خانم رو هم بیاریم پیش خودمون .چون از گیتی جان خواستیم شبانه روزی پیش ما باشه .
این بار رنگ از رخ الناز پرید .بعد گفت : حالا تا ایشون رو هم بیارین. چند روزی به گیتی خانم مرخصی بدین منصور خان
· امکانش نیست ، چون شدیدا به ایشون وابسته شدیم. در ضمن ایشون نیازی به مرخصی نداره .سالار اون خونه س .و هرموقع دلش بخواد میتونه بره خواهرشو ببینه
انشاءا... نصیب من بشی مرد! چقدر تو خوبی! (( اختیار دارین مهندس))
عموی منصور صحبت را عوض کرد و گفت : خب تصمیم ندارین برین مسافرت جناب دکتر فرزاد؟ هر سال می رفتین
· چرا دکتر ، قراره بریم شمال
· کی انشاءا...؟
· چهار پنج روز دیگه .البته شما و مهندس متین هم باید بیایین تا جمعمون جمع باشه
عمو گفت: ممنونم، من هفته دوم عید از مشهد برام مهمون میاد .اینه که شرمنده م
· چه بد شد ! شما چطور منصورخان؟ شما که دیگه باید بیاین ما اونجا همسایه می خوایم
فهمیدم که ویلای منصور و مهندس فرزاد کنار هم است. حالت مرگ به من دست داد .بیچاره عمو آمد حرف را عوض کند که بهترش کند بدتر شد. منصور نگاهی به من کرد و گفت: هنوز برنامه ریزی نکردیم مهندس فرزاد. بهتون اطلاع می دیم .
· پس منتظریم
بالاخره به منزل برگشتیم .آنقدر عصبی بودم که بخانه آمدم سریع شب بخیر گفتم و به اتاقم رفتم
*******************************
شش روز بعد وقتی سر میز ناهار نشسته بودیم منصور گفت: انشاءا... که کارهاتون رو برای فردا آماده کردید؟ فردا راهی شمال هستیم .امشب هم می ریم گیسو خانم رو میاریم که همه با هم بریم
· ممنونم مهند....،منصور ، ما مزاحم نمی شیم
· باز شروع کردی، گفتم می ریم.
مادر گفت: راست میگه مادر، بدون شما به ما خوش نمی گذره .بیاین بریم حال وهوای شمام عوض میشه
لبخند زدم و پذیرفتم و گفتم: خودتون هستین یا.....؟
· نه دخترم ،خونواده فرزاد نمیان .گفتن براشون مهمون ماید .ولی من گفتم که صبح می ریم
منصور گفت: بهتر، پس به گیسو خانم زنگ بزن گیتی ، بگو میریم دنبالش
· باشه
بعد از ناهار با گیسو تماس گرفتم .اول نپذیرفت ، ولی بعد که مادر خودش با او صحبت کرد و از او دعوت کرد ، پذیرفت
حدود ساعت دوازده شب بود که زنگ تلفن به صدا در آمد .مادر جون گوشی را برداشت
· بفرمایین
· سلام خانم فرزاد، حال شما چطوره؟
قلبم فرو ریخت .دست از قلاب بافی کشیدم .نگاه من ومنصور به هم برخورد کرد. قربان شما همه خوبن .سلام می رسونن
· بله اینجا هستن . و به من نگاه کرد
· جدی؟چه خوب ! و با دست زد توی سرش و به سقف چشم دوخت
· خب اینطوری ما هم تنها نیستیم . تو شمال دور هم بودن خوبه
منصوربا دست به پیشانیش کوبید و سرش را تکان داد
· بله بله ،ایشون هم میان . یعنی به هزار التماس راضیش کردیم .قراره گیسو خانم هم بیاد....... خواهش میکنم ، هر گلی یه بویی داره ......... اختیار دارین..... قربان شما، چشم اینها هم سلام می رسونن ....... صبح؟! آره دیگه صبح زود حرکت کنیم بهتره ........ اجازه بدین از خودشون بپرسم .منصور جان خانم فرزاد اینها هم تشریف میارن .صبح می ریم دنبالشون؟
منصور نگاهی به من کرد و به مادرش علامت داد که چرا آنها می آیند .مادرش هم با دست فهماند که من چه تقصیری دارم .منصور گفت ساعت ده اونجا هستیم .تا بریم دنبال گیسو خانم طول میکشه ....... بله ما ده، ده و نیم میایم دنبالتون خانم فرزاد ....... قربان شما....... خدانگهدار
و گوشی را گذاشت و گفت: بیا،مار از پونه بدش میاد،در لونه ش سبز میشه .میگه برنامه مهمونامون به هم خورده نمیان
منصور لپهایش را پر باد کرد و نفسی بیرون داد .من فقط سکوت کردم .آخر چه میتوانستم بگویم .جز اینکه بر اقبال گند خود لعنت بفرستم .هیچ دلم نمیخواست هفته دوم نوروزم را با آنها سپری کنم .وقتی برای خواب بالا رفتیم به اتاق مادر رفتم و گفتم: مادرجون جلوی مهندس جرات نکردم بگم، ولی صبح به ایشوت بگید که ما نماییم
· خودت می دوتی که برنامه رو به هم میزنه گیتی. می دونم که الناز و المیرا اعصابت رو خرد می کنن ، ولی بهشون اهمیت نده.بیا بریم خوش می گذره
· ممنونم مادر، ولی من تصمیمم رو گرفتم .دلم میخواد این روزهای آخر نوروز رو آرامش داشته باشم. اونجا با وجود من ، نه به الناز خوش می گذره، نه به من و نه به شما . سفر رو به کام مهندس تلخ می کنن.بهتره نیام
· من بدون تو نمی رم
· مادر درکم کنین،اقلا شما اصرار نکنین
مادر سکوت کرد .بعد گفت: عجب شانسی داریم ما بخدا..... عیب نداره آنها هم خوش سفرن، مادر
· ما هم دوست داریم با شما باشیم.ام یه دفعه دیگه
· آخه به منصور چی بگم گیتی؟
· بگید من منصرف شدم .الان یه گیسو هم زنگ میزنم میگم
· می گم، ولی اگه اومد سرت داد زد ناراحت نشی ها!
· فریاد مهندس بهتر از همسفری با النازه
· باشه،هر طور راحای
· من می رم بخوابم ،شما برید بهشون بگید
· میترسی؟
· آره والـله
هر دو زدیم زیر خنده
· پس در اتاقت رو قفل کن که بهت حمله ور نشه، چون می دونم خیلی عصبانی میشه. بعد مرا بوسید وگفت: دلم برات تنگ میشه دخترم
· من هم همینطور مادر جون .شبتون بخیر
· شب بخیر
به اتاقم آمدم .هر لحظه منتظر بودم در اتاقم کوبیده شود، ولی نشد. صبح داشتم خمیازه می کشیدم و دستهایم را برای رفع خستگی از هم باز میکردم که چند ضربه به در خورد
· بله
· سلام گیتی خانم
· سلام صفورا خانم!حال شما چطوره؟ دلمون برات تنگ شده بود
· ممنون خانم
· ببخشین صورتم رو نشستم ، وگرنه می بوسیدمتون
· خواهش میکنم
· صفورا خانم این هفته رو هم استراحت می کردین .آقا وخانم که دارن می رن مسافرت
· خب تا امروز مرخصی داشتم .نمی دونستم میخوان برن مسافرت ، ولی گویا نظرشون عوض شده
از جا پریدم
· منظورتون چیه؟
· آقا عصبانی یه میگه نمی ریم .
· یعنی چه؟
· بخاطر شما .خانم هرچی میگه زشته قول دادیم،منتظرن ، آقا زیر بار نمی ره .گیتی خانم متوجه شدین آقا تازگی ها یه طورهایی شدن؟
· چطوری شدن؟
· در هر صورت، تحول ایشون باعث خوشحالی ماست .چه کسی بهتر از شما! یادمه آخر هفته ها آقا اکثرا می رفتن شمال. ولی از وقتی شما اومدین نرفتین .حالا هم بدون شما حاضر نیستن برن . و لبخند زد
· آخه مادرجون حالشون بد نیست که حتما وجود من لازم باشه
· واقعا شما فکر کردین بخاطر خانم جونه؟ وسری تکان داد.
· مهندس منو مثل ملیحه خانم می دونه
· اگه آقا انقدر به ملیحه خانم خدابیامرز توجه داشت که خوب بود. البته همدیگر رو خیلی دوست داشتن ولی مدام اختلاف سلیقه داشتن و با هم نمی ساختن
قسمت بیست و چهارم : : : : : : [ برای مشاهده لینک ، با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ]
ند شدم تا صفورا ملحفه را عوض کند . رفتم صورتم را شستم و مسواک زدم و به اتاق برگشتم .لباسم را عوض کردم ، موهایم را شانه زدم و به طبقه پایین آمدم .در پله ها متوجه شدم منصور با مادرش در حال صحبت اند . این بود که برگشتم بالا و گوش تیز کردم .
· منصور چرا لجبازی میکنی؟ بلند شو ،دیر شد!منتظرن!
· چقدر اصرار می کنی مامان؟ خب شما باهاشون برین
· یعنی چی؟ چرا برنامه رو بهم می زنی؟
· اینو به گیتی بگین نه به من
· به گیتی چه مربوطه؟ خب دلش نمیخواد بیاد،مگه زوره؟ بیاد ادا اصول الناز رو تماشا کنه یا گوشه کنایه های المیرا رو بشنوه؟
· من از کنار گیتی تکون نیمخورم، خوبه؟ ببینم که میتونه به گیتی حرف بزنه؟
· آره الناز هم از تو میترسه .آهسته تر گفت: بابا بالاخره تو الناز رو میخوای یا گیتی رو؟
سکوت کرد
· با توام منصور!
· من نمی فهمم شما چرا تا آدم به کسی علاقه مند میشه مسئله ازدواج رو پیش میکشین؟ اصلا مگه ازدواج جز بدبختی و دعوا مرافعه و پایان عشق و عاشقی معنی دیگه ای هم داره؟
· باز رفت تو فلسفه! بلند شو! دیر شد!ساعت نه ونیم شد!
· اون پرستار شماست و باید کنار شما باشه
· من که علیل نیستم .حالم خوبه .اون بنده خدا هم حق داره. میخواد پیش خواهرش باشه. میخواد تو خونه ش باشه، چه انتظاریه تو داری!تازگیها خیلی لوس شدی ها!
· خب من هم میخواستم ببرمشون سفر که استراحت کنن
· با وجود الناز و المیرا میشه شکنجه روحی .والـله خودم هم دوست ندارم، ولی چه کنم که مجبورم
· من خودم ازشون عذرخواهی میکنم .میگم کاری پیش اومده نمی تونیم بیاییم
· نمیشه بابا، نمیشه. حالا چقدر سیگار میکشی ، خفه شدم !
· اعصابم خرده مامان، تمام برنامه ها رو به هم ریخته .حالا چرا خودش رو قایم کرده؟
· اگه دوستش داری ،بگو تا برات بگیرمش .چرا بازی در میاری؟
سکوت
· چی کار میکنی؟
· میخوام تلفن کنم به فرزاد و عذرخواهی کنم .بگم نمیاییم .
· اصلا می دونی چیه .خود دانی. تکلیف رو معلوم کردی خبرم کن! عجب بساطی داریم بخدا! معلوم نیست تو اون مغزش چی می گذره!
پله ها را دو سه تا یکی آمدم پایین و سلام کردم .منصور گوشی به دست شماره می گرفت .سرش را بالا کرد و گفت: سلام! صبح بخیر خانم خوش قول. و گوشی را روی تلفن گذاشت .
· گیتی !دیدی گفتم از سفر منصرف میشه
· نه نباید اینکار رو بکنین مهندس. اونا منتظرن
· شما هم نباید خیلی کارها بکنین .مثلا نباید برنامه ما رو به هم بریزین
· من که میخواستم بیام ، ولی می دونید که با وجود اونا مسافرت به من و شما و اونا زهر میشه. البته نه اینکه فکر کنین حسادت میکنم ، نه، اعصابم رو خرد می کنن
· من نمی ذارم شما رو ناراحت کنن
· نه مهندس من نمیام. اصلا یه هفته مرخصی میخوام
· خیلی خب. و گوشی را دوباره برداشت
گوشی را از دستش گرفتم و گفتم : اصلا چه اصراری دارین من بیام؟ کسیکه آینده تون بهش مربوطه باهاتون میاد دیگه. منو میخواین چکار؟
· آینده من به هیچکس مربوط نیست!
· مهندس، خواهش میکنم سخت نگیرین!منم دوست ندارم چند روز خونه م باشم ، پیش خواهرم .از تجملات خسته شدم
· ویلای ما مثل اینجا پر زرق وبرق نیست
· ولی افراد همون افرادن
· منزل فرزاد از ما جداست
· بالاخره که همدیگه رو می بینیم
· یعنی روزی چند ساعت هم نمی تونین تحملشون کنین
· بگید یک دقیقه،یعنی تحمل میکنم ولی از درون داغون میشم
· خیلی خب ما هم نمی ریم . اینکه مسئله ای نیست . وگوشی را دوباره برداشت .
با عصبانیت گوشی را گرفتم و گفتم: باشه میام .ولی اگه یک کلمه،فقط یک کلمه بهم متلک بگن یا چیزی بگن که به غرورم بر بخوره ، بخدا قسم وقتی برگردیم از همون جلوی در برای همیشه باهاتون خداحافظی میکنم
چهره منصور تغییر کرد .خم شد از روی میز سیگاری برداشت و روی لبش گذاشت .با همان عصبانیت سیگار راز از روی لبش برداشتم و توی پاکت گذاشتم و گفتم : ببخشید، ولی هر چیز حدی داره !
بر و بر نگاهم کرد . دستی به موهایش کشید و بعد دستهایش را در جیبش گذاشت .اضطراب داشت. انگار از جانب آنها مطمئن نبود. خوب، چهار پنج روز دوری بهتر از دوری همیشگی بود .گوشی را از دستم گرفت .نگاهی به من کرد و شماره گرفت .به مادر نگاه کردم .بیچاره مبهوت ایستاده بود ببیند بالاخره تکلیف چیست .سلام واحوالپرسی کرد و گفت که با مدتی تاخیر به آنجا می رسند و بخاطر تاخیر عذرخواهی کرد .گوشی را گذاشت و با نگاه تندی از مقابل من رد شد .
بدون اینکه نگاهم کند گفت: مامان زود باش بریم .تو ماشین منتظرم . و راهش را کشید و رفت بالا، چمدانش را پایین آورد .صفورا اون جعبه ویولن منو بیار
· بله آقا
منصور ویولنش را برداشت و از سالن خارج شد .مادر بالا رفت ، چمدانش را آورد وگفت: بیا بریم گیتی جان، این تا اونجا تو اخم می مونه
· ممنون مادر جون .خوش بگذره .ببخشین! اونطور صحبت کردم که مهندس راه بیفته بیاد
· خوب نقطه ضعفی دستت داده ها
· ایشون لطف دارن ، من لیاقت اینهمه محبت رو ندارم
· داری، خوبم داری،ولی راستش وابستگی شدیدش به تو داره نگرانم میکنه .اگه یک کلمه بگه تو رو میخواد بخدا به پات می افتم و لحظه ای درنگ نمی کنم .ولی خودش هم نمی دونه چی میخواد
· این حرفها چیه من خواهر ایشونم .وا... لیاقت پرستاری شما رو هم ندارم چه برسه به اینکه...... عروس شما باشم .
پیشانی ام را بوسید و گفت : روز و شب دعا میکنم که تو عروسم بشی عزیزم. نهایت آرزومه ، ولی هیچوقت اینو شخصا ازش نمیخوام . اون پسر عاقلیه و مطمئنم درست تصمیم میگیره
صدای بوق پی در پی منصور بلند شد .معلوم بود خیلی عصبانی است .
· خداحافظ عزیزم ، مواظب خودت باش .ببخشید بدون خداحافظی رفت ، ولی بذار بحساب علاقه ش
· اشکالی نداره مادر، از قول من از ایشون خداحافظی کنین
· قربون تو دختر گلم برم. الان می دونم داره خودش رو لعنت میکنه که چرا برنامه شمال رفتن ریخته
هر دو زدیم زیر خنده .مادر رفت .تا کنار در ورودی بدرقه اش کردم ، ولی بیرون نرفتم .از پشت سالن نشیمن، طوری که دیده نشوم ، به بیرون نگاه کردم .منصور مدام به در ورودی منزل نگاه میکرد بلکه من بیرون برم ، ولی کور خوانده بود. خداحافظ عشق من!
ثریا قرآن را روی سقف ماشین گرفت ومنصور دنده عقب گرفت . وقتی رفتند انگار قلبم را از من جدا کردند ، انگار روحم بود که رفت .یکباره تهی شدم ، بی وجود شدم ، بی اختیار روی اولین مبل نشستم .چطور دوری اش را یک هفته تحمل کنم؟ چطور دوام بیارم؟ کاش رفته بودم ! آخر چطور صدای آهنگهایش را نشنوم ؟ بلند شدم، به اتاقم رفتم و در پناهگاه رویاهایم اشک ریختم .وقتی فکر میکردم الناز این مدت چه لذتی میبرد. از خودم وغرورم بدم می آمد. بلند شدم، کیف و دفتر خاطراتم را برداشتم و از اتاق بیرون آمدم .سری به اتاق منصور زدم .در را قفل کردم و روی تختش دراز کشیدم .بوی بدنش بر جا مانده بود آرامم کرد .همیشه بدنش بوی ادوکلن می داد. روبالشی اش را در آوردم و در کیفم گذاشتم . عکس روی میزش را هم برداشتم و از اتاق بیرون آمدم .در پله ها به ثریا برخوردم .
· داری می ری گیتی خانم؟
· با اجازه تون
· نمیشه پیش ما بمونی ؟
· ممنونم .جواب گیسو رو چی بدم؟ فرصت خوبیه که مدتی پیشش باشم
· آره خب، ما که غریبه ایم بهتون عادت کردیم ، وای بحال ایشون
· شما محبت دارین .چه جاشون خالیه !
· خودمونیم خانم .آقا دل نمی کندن .چقدر وابسته شدن بشما! خیلی عصبانی بودن
· ایشون فقط قصد قدر دانی دارن
· نه خانم جان، وقتی شما هم نیستین همینطورن .هی میپرسن کجاست؟ کی میاد؟ اومده؟ نیومده؟ چرا دیرکرده؟ وقتی با خانم بیرون می رین مدام غر میزنه
· منو جای ملیحه خانم می دونه .میخواد محبتهایی رو که به ایشون نکرده در حق من بکنه
· دختر گلم ، من یه عمره با این خونواده زندگی میکنم .آدم با خواهرش اونطور عاشقانه می رقصه؟ دلش نمیخواست یه لحظه ازت فاصله بگیره .راستش از شما چه پنهون اونشب که تو باغ بودین ، آقا از پنجره سالن غذاخوری چند دقیقه ای شما رو زیر نظر داشت .بعد هم که اومد پیشتون.آقا عاشق شما شده .اونم بدجوری
· ای بابا ثریا خانم، ما از این شانسها نداریم. اگه اینطور بود یک کلمه می گفت .مهندس خجالتی نیست
· حتما دلیلی برای اینکار داره
· نمی دونم ثریا خانم .ایشاءا... که خدا هم منو خوشبخت کنه هم اونو
· ایشاءا...!راستش آرزوم بود عروس خودم بشی . ولی وقتی پای آقا در میونه ما رومون نمیشه پا پیش بذاریم.شما لیاقتت بیش از ماست .درسته پسر من هم تحصیل کرده است و ایشاءا... آینده خوبی در انتظارشه .اما خب این مال و ثروت و این ابهت رو نداریم
· این حرفها چیه ثریا خانم؟ شما ومادرجون برام هیچ فرقی ندارین تا قسمت چی باشه .کاری ندارین؟
· نه، قربونت برم
· خدانگهدار
از محبوبه و صفورا هم خداحافظی کردم وراهی منزل شدم ولی انگار جنازه ام بود که به خانه رسید
************************
· سلام!این چه قیافه ایه گیتی؟ مگه قُُلت مرده که انقدر غصه داری.........اِاِ، داری گریه میکنی؟ خجالت بکش ! حیا کن! خب می رفتی ! گور بابای الناز والمیرا چرا دو دستی تقدیم اونا کردیش؟
· چون مال اوناس .چطور یه هفته دوام بیارم؟
· حالا چی شد که گذاشت بمونی؟
· نمی دونی چقدر اصرار کرد میخواست برنامه رو به هم بزنه اما با اصرار من کوتاه آمد .آخه بهش گفتم اگه حرف درشت بارم کنن برای همیشه با شما خداحافظی میکنم .ولی باهام قهر کرد .ازم خداحافظی نکرد.
· اون خودش الان ناراحت تر از توئه .خیلی دلم میخواد ببینمش قیافه اش چه شکلیه که تو را مجنون کرده .صداش که از پشت تلفن خیلی گیرا بود. مونده قیافه ش
بدون اینکه نگاهش کنم و همانطور که سرم را به مبل تکیه داده بودم ، از داخل کیفم عکسش را بیرون آوردم و جلویش گرفتم .گیسو قاب عکس را از من گرفت .کمی به عکس خیره شد، کمی به من نگاه کرد و بعد گفت : عجب تیپ و قیافه ای داره .بخدا حق داری گیتی، بذار برم یه سطل بیارم که پر توش گریه کنی، چه جذبه ای داره!
· همین جذبه اش منو کشته
· آخ که پدر عاشقی بسوزه .می دونی گیتی نمیخوام تو دلت رو خالی کنم ولی اگه تو رو میخواست یک کلمه می گفت دوستت دارم، می خوامت، اگه اون ازدواج کنه ضربه بزرگی بهت وارد میشه. خودت رو بکش کنار. می دونم سخته ، ولی سعی کن فراموشش کنی.ببین فقط برای چند روز که رفته مسافرت رنگ و رو و حال و احوالت اینه ، وای بحال اینکه زن بگیره
· فکر میکنی تا حالا سعی نکردم ؟ فکر میکنی نخواستم؟ نمی تونم! هر چی سعی کردم دوستش نداشته باشم ، بدتر عاشقش شدم . این رو بالشی رو می بینی؟ مال اونه. بوی تنش آرومم میکنه .فکر کردی دیوونه م ؟نه، دیوونه نیستم. ولی تا این حد دوستش دارم .بخدا نه پولش رو میخوام ، نه قصرش رو، نه ماشینهاش رو، نه شرکت و کارخونه ش رو، خودش رو میخوام . وجودش رو دوست دارم .این دفتر رو می بینی ؟ خاطرات هر روزیه که با او دارم .اینها رو می نویسم که اگه روزی با کس دیگه ای ازدواج کرد، این نوشته ها زندگی کنم و اگه مردم تو این خاطرات رو بهش بدی . دلم میخواد اقلا بدونه یه نفر تو این دنیا بوده که بخاطر خودش دوستش داشته ، اونو می پرستیده .یه نفر بجز مادرش .خیلی ها آرزوی منو دارن و من آرزوی منصور رو. ای کاش نرفته بودم خونه اونا که اینطوری بیمارش بشم
· پاشو خجالت بکش گیتی، چقدر ضعیفی تو ! بنظر من اگه تا یه مدت کوتاه دیگه عشقش رو ابراز نکرد از اون خونه بیا بیرون
· آره همین تصمیم رو دارم .بگذار اول تو رو استخدام کنه بعد . کسی چه می دونه شاید از تو خوشش اومد.
· فکر کردی عشق خواهرم رو به همسری می پذیرم؟
· چه اشکالی داره؟ من راضیم ، من و تو یه وجودیم ، پس چه مال تو باشه چه مال من، فرقی نمیکنه
· پاشو انقدر چرت وپرت نگو .اون داره الات با الناز خانم عشق و کیف میکنه ، تو نشستی اینجا غمبرک زدی و اشک می ریزی .نشستی رو بالشی شو بو میکنی .ای خاک بر سرت کنن!
· آره،ایشاءا.... خاک بر سرم کنن .اگه بهش نرسم یا الناز رو کنارش ببینم ، اون روز فکر نمیکنم طاقت بیارم .چون قلبم فقط به عشق اون می تپه گیسو می دونی با هر ضربه ش چه میگه؟
· چی میگه؟
· میگه منصور! منصور! دوستت دارم !
· ای که مرده شور اون قلب پاره پاره ات رو ببره . با همین دستهام خفه ش میکنم .جا خواستیم جانشین نخواستیم .
**************************
دو روزی به شیراز رفتیم تا پدر را ملاقات کنیم .دلم برایش یک ذره شده بود. وقتی وارد اتاقش شدیم روی تختش نشسته بود و به عکس خانوادگی مان خیره شده بود
· سلام بابا!
نگاهی به ما کرد . در آغوشش فرو رفتیم .موهای ما را نوازش کرد وگفت: سلام دخترهای قشنگم، دیگه این پیرمرد مریض رو فراموش کردین؟
اشکهایمان را پاک کردیم و گفتیم : این چه حرفیه بابا؟ مگه میشه پاره تنمون رو فراموش کنیم .ما جز شما کسی رو نداریم
· پس چرا دو ماهه به من سری نزدی؟ گیسو اومد ولی تو نیومدی
· آخه من کار پیدا کردم، مرخصی نداشتم ولی گیسو بیکاره
· آره،گیسو گفت .راضی هستی؟
· یه کار مربوط به رشته تحصیلی مه . برای روانکاوی از خانم بیماری استخدام شدم که حالا خوب خوبه . راضیم ، شکر.
· آفرین دخترم .پس منو هم مداوا کن
· انشاءا... دو سه ماه دیگه میاییم شما رو هم می بریم تهران .بذارین کمی جا بیفتیم ، شما هم بهتر بشید .بعد .
· باشه عزیزم .خب چه خبرها؟
از صبح تا غروب پیش پدر بودیم .شب هم به منزل دایی ناتنی ام رفتیم که قربون همان ناتنیها.دوشب آنجا بودیم و به تهران برگشتیم .ولی برگشتن همان و یک سرمای حسابی خوردن همان. بقدری حالم بد بود که در بستر افتادم .شایدم تب عشق بود و از دوری منصور به این روز افتاده بودم .دل تو دلم نبود. بیقرار بودم .خیلی دردناک است که کسی عزیزش را دست گرگ بسپارد .مثل آدمهای افسرده یا در بسترم دراز می کشیدم یا همانجا روی تخت می نشستم وکز میکردم و یا عکس منصور را بر میداشتم و به آن خیره میشدم . گیسو مرتب به من غر میزد و سرزنشم میکرد .حق داشت . او تا بحال دلباخته کسی نشده بود .سر به سرم می گذاشت ووقتی به عکس منصور چشم می دوختم یا رو بالشی اش را بو میکردم می گفت: بهش نزدیک نشو می گیره ها . شب دوم بیماریم ثریا تماس گرفت و خبر داد که از مسافرت برگشته اند .بی نهایت خوشحال شدم .خانم متین گوشی را گرفت و صحبت کرد:
· سلام عزیزم!
· سلام مادرجون ، رسیدن بخیر و سرف پشت سرفه
· چه صدایی داری مادر .عجب سرمایی خوردی. چه بلایی سر خودت آوردی؟
· از غصه دوری شما ضعیف شدم . به این روز افتادم
· قربونت برم ، بخدا دلم یه ذره شده .الان میگم مرتضی بیاد بیارتت
· نه مادر، حالم خوب نیست ازم می گیرین .تب دارم
· خب بگیرم عزیزم، یه غمخوار مهربون دارم مثل تو
· ممنونم،خب ، خوش گذشت؟
· چه خوشی مادر؟ تو که نباشی گم کرده داریم.منصور که مثل افسرده ها یا سیگار می کشید ، یا تو اتاقش دراز می کشید ، خیلی که حوصله داشت لب دریا می رفت و آنجا فکر میکرد .اتفاق زیاد با خونواده فرزاد ارتباط نداتشیم .وقتی می دیدن منصور بی حوصله س زیاد نمی اومدن.خانم فرزاد به من گفت این گیتی خانم شما رو جادو کرده .منصور هم گفت آره با محبتشون جادومون کرده
· خیلی ممنونم .محبت دیدم که محبت کردم .مهندس چطورن؟ وسرفه
· خوبه اینجا نشسته سلام می رسونه
· لابد مثل خداحافظی!
· مثلا باهات قهره عزیزم
· بهشون بگید ما قهرشون رو هم به جون میخریم .خیلی سلام برسونین
· ای قربون تو!منصور، گیتی میگه ما قهرشون رو هم به جون می خریم سلام می رسونه
· پشت چشم نازک میکنه.گیتی جان. یه خرده نه،خیلی لوس شده
از شدت خنده به سرفه افتادم
· اُه اُه چه سینه ای داری! میگم منصور بیاد ببردت دکتر مادر.
شنیدم که منصور گفت: مگه بیماریش خیلی شدیده ؟
· آره ، بچه م نمیتونه حرف بزنه بس که سرف میکنه
· میخواین ببریمش دکتر؟
· لازم نکرده ، تو چشم نازک کن .میگم فرهان ببرتش . وغش غش زد زیر خنده .من هم همراهی اش کردم
· خارج از شوخی ! مادر بیا ببردت دکتری؟ بیمارستانی؟
· نه مادر دکتررفتم ، دوره داره دیگه.ممنونم
· خب، کاری نداری عزیزم؟ حال نداری زیاد مزاحمت نمی شم
· نه ، لطف کردین .خوشحال شدم بسلامت برگشتین ، ولی دو سه روزی فکر نمیکنم بتونم بیام ببخشین
· اینم از شانس منصوره .عیب نداره عزیزم، راحت باش .گوشی رو بده به گیسو خانم حالی ازشون بپرسم
· بله، گوشی خدمتتون .خدانگهدار
قسمت بیست و پنجم : : : : : [ برای مشاهده لینک ، با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ]
نزدیک ظهر با صدای زنگ در ، گیسو اف اف را برداشت
· بفرمایین
· شما؟
· آقای مهندس شمایین؟بفرمایین بالا!
اف اف را گذاشت و بلند گفت: گیتی منصوره،خاک بر سرم
از تو اتاق خواب گفتم:شوخی میکنی؟
با اضطراب گفت:شوخی چیه.پتوت رو مرتب کن ببینم. بعد رفت جلو آینه موهایش را شانه زد که زنگ در آپارتمان بلند شد.((اینجا اومده چکار؟))
· عشق خانم،عشق او رو کشونده
گیسو پرید در را باز کرد .سلام!خیلی خوش اومدین
· سلام گیتی خانم!روز به روز خوشگل تر و سرحال تر می شی. من فکر میکردم الان تو بستر ببینمت
· من گیسو ام مهندس، گیتی تو اتاقشه
· شرمنده م! باورم نمیشه، با هم مو نمی زنین
· چرا زحمت کشیدین ،خودتون گلید
مثل زائوها از جایم تکان نخوردم ، چون شلوار کوتاه پایم بود
· خواهش میکنم!میتونم برم تو اتاق ببینمش
· بله ، خواهش میکنم بفرمایین
نیم خیز شدم و ادای احترام کردم .بلوز اسپرت شطرنجی با شلوار لی آبی روشن پوشیده بود که دلم ضعف رفت . سلام ، خیلی خوش اومدین
· سلام خانم خانما!چی شده؟ این چه رنگ و روییه؟ چقدر لاغر شدی گیتی؟
· آه شما منو گرفت
لبه تختم نشست وگفت: من آه نکشیدم ، افسوس خوردم ، اونم شش هفت روز
· منم خیلی دلم براتون تنگ شده بود. تازه فهمیدم که چقدر بهتون وابسته ام. و سرفه
· بد جور سرفه میکنی گیتی
· تازه، خوب شدم .عقب تر بشینید . میترسم بگیرین
· حاضرم درد و بلاهات بیفته به جون من. خدا لعنت کنه الناز و المیرا رو که من رو برداشتند به زور بردند شمال
· خدا نکنه! اونها شما رو به زور نبردن شما خودت بخاطر قول و قرار رفتی.
· خب چه خبرها؟ این هفته چی کار کردی ، کجا بودی؟
· استراحت، دلتنگی ، سفر
· سفر؟!
· با گیسو دو روزی رفتیم شیراز .جاتون خالی
· رفتین شیراز؟ تو که مرخصی میخواستی استراحت کنی ! دستتون درد نکنه گیسو خانم، زحمت نکشین
· اختیار دارین
· خب رفتیم پدرم رو......... و به گیسو که برایم آبمیوه گذاشت نگاه کردم .با ابرو علامت داد .تازه یادم افتاد .گفتم: رفتیم سرخاک خونواده م. یادی از خاطرات تلخ و شیرین کردیم
· چی شد افتخار دادین به کلبه محقر ما بیاین؟
· شما به این خونه شیک و پیک و بزرگ می گین کلبه محقر؟ بفرمایین قصر محبت!
· ممنونم .چشمهاتون قشنگ می بینه
· خب، گیسو خانم ما همیشه احوالتون رو از گیتی خانم می پرسیم .سعادت نداشتیم شما رو زیارت کنیم
· اختیار دارین .من هم همینطور .ذکر خیرتون اینجا زیاده .فقط این گله رو ازتون دارم که خواهرم رو کم می بینم مهندس متین
· به! تازه ما می خوایم شبانه روزی او رو نگه داریم ، گیسو خانم. شما رو هم می بریم پیش خودمون
· گیتی جان زحمت می ده کافیه و روی صندلی میز آرایش نشست
· رحمت آورده تو اون خونه ، زحمت چیه؟
· ممنونم
· خب ، گیسو خانم. شما در رشته زبان انگلیسی تحصیل کردین ، درسته ؟
· بله
· می تونین خوب صحبت کنین؟
· تا حدودی، ولی نه خیلی عالی .شاید اگه تو محیطی باشم که مجبور باشم صحبت کنم ، راه بیفتم
· به تایپهم واردین؟ فارسی و لاتین؟
· بله فارسی رو کامل مسلطم ، ولی لاتین رو باید کار کنم .نوزده ساله بودم کلاسش رو رفتم
· خب، پس تو شرکت ما استخدام شدین .از روز یکشنبه منتظر تونیم
· ممنون قابل دونستین اما......... و به من نگاه کرد؟
· اما چی؟ به گیتی نگاه می کنین که اجازه بگیرین .اجازه گیتی هم دست منه
· بله، من که مثلا در استخدام شما هستم اجازه م دست شماست، ولی اجازه گیسو دست منه
· لابد بخاطر همون هفت هشت دقیقه
زدیم زیر خنده و دوباره افتادم به سرفه
قسمت بیست و ششم : : : : : [ برای مشاهده لینک ، با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ]
· تو که اونجا موندگاری.پس دیگه چرا خواهرت رو خونه نشین می کنی؟
· موضوع همینه که دایمی نیستم
· چیه از ما خسته شدی یا از تجملات
· تا همسرتون بیرونم نکرده، خودم بیام بیرون بهتره
· فعلا که مجردم .به فرض هم شما دایمی نباشی ؟ چه ربطی به گیسو خانم داره؟
· فکر میکنم الناز خانم تا توی شرکت و کارخونه هم سایه ما رو با تیر بزنه
· یعنی انقدر من ساده و ابلهم؟
· دور از جون! ایشون خیلی زرنگند
· گیتی بس کن تو رو خدا، اونجا الناز اینجا الناز، شمال الناز،ما میخوایم یه نفر رو استخدام کنیم .چرا الناز رو میکشی وسط؟
· خب پرسیدین دلیلش رو گفتم .حالا شربتتون رو میل کنین. عصبانی نشین
· ممنون
· من حرفی ندارم ، گیسو رو استخدام کنین ، ولی به یک شرط
· چه شرطی؟
· اول بگید قبول می کنین یا نه
· آخه من که نمی دونم چی میخوای. شاید گفتی خودمو بکشم
· نه، مطمئن باشین به نفعتونه
· خب، چون بهت ایمان دارم قبوله .هر چی باشه رو چشمم
· باید قول بدین سیگار رو ترک کنین
با تعجب به چشمهایم چشم دوخت . می تونین دو سه روز هم فکر کنین از حالا تا روز یکشنبه که گیسو بیاد وقت دارین
· گیتی من سیگار به جونم بنده .این چه انتظاریه که تو داری؟!
· مجبورتون که نکردم .خب سیگار رو انتخاب کنین .گیسو هم تو خونه س. ما ناراحت نمیشیم. هیچ رودربایستی نکنین!
· توقع نداری که یه دفعه بذارمش کنار؟
· نه،کم کم بذارین کنار .ولی بشرطی که از کنار برندارین بکشین ها!
· روزی چندتا اجازه دارم بکشم خانم دکتر؟
· هفته اول روزی چهارتا، هفته دوم روزی سه تا، هفته سوم روزی دوتا ، هفته چهارم روزی یکی و هفته پنجم دیگه سیگار دستتون نبینم .البته اگه پیشتون بودم .نبودم هم باید سر قولتون بمونین
· اگه بری که روزی ده تا پاکت سیگار میکشم
· میل خودتونه
· میخوام استخدام کنم،التماس باید بکنم ، ناز بکشم ،شکنجه هم بشم؟
· خب اینها دلیلش خوبی ومهربونی شماست
· اینها همه دلیلش خوبی ومهربونی توئه فرشته مهربون گیسو خانم! تو رو خدا انقدر زحمت نکشین
· زحمتی نیست ، بجای دود سیگار میوه بخورین
· من نمی دونم حالا چه اصراری یه که برادرتو صحیح و سالم بفرستی خونه بخت گیتی خانم؟
· سلامتی شما برام مهمه، حالا هرجا که باشین و هرکس رو که دوست داشته باشین
· ممنونم .چقدر سرخ شدی ، تب داری؟ و دستش را روی پیشانی ام گذاشت و گفت: آره تب داری، دراز بکش گیتی جان، چرا نشستی
· راحتم .از بس خوابیدم خسته شدم .چقدر خوب کردین اومدین .انتظار هر کسی رو داشتم جز شما
· پس تکیه بده گیتی . و بالش را عقب کشید تا پشتم بگذارد که ای کاش نمی کشید .چه آبرو ریزی بزرگی ! چون روبالشی و عکسش را دید .کمی مکث کرد .نگاهی به من کرد و لبخند زد .بعد سینه ای صاف کرد .از خجالتم مردم . گیسو از خجالت بلند شد، رفت بیرون .فکر کنم مثل لبو قرمز شده بودم آنقدر لبم را گزیدم که طعم شور خون را احساس کردم .در چشمهایم خیره شد .قاب عکس را برداشت و گفت: پس بنده خدا اینه ؟ ای، بدک نیست ، ولی خودت چیز دیگه ای هستی . اینم روبالشی بنده خدا که از دیشب داره دنبالش می گرده بدبخت . گفتم چه دزد خوب ومنصفی بوده که فقط عکس و روبالشی ام رو برده .برم پابوسش .
سرم را پایین انداختم وگفتم: ببخشید، بی اجازه اینا رو برداشتم .یه هفته دوری از شما برام سخت بود. اینها رو آوردم که اقلا به این وسیله برادرم رو کنارم احساس کنم
آن نگاه جز نگاه عاشقانه نبود .بعد گفت: کاش منم یه یادگاری از خواهرم میبردم .خیلی بهم سخت گذشت .به عقلم نرسیده بود
· اگه دلتون تنگ میشد حتما می بردین .خواهرتونو دوست ندارین
· یعنی دلم تنگ نشده؟ یعنی تو رو دوست ندارم ؟
سکوت کردم و سرم را پایین انداختم . با انگشتش چانه ام را بالا آورد و در چشمهایم خیره شد و گفت : بخدا دوستت دارم گیتی. انقدر که فکرشم نمی کنی.
· ممنونم .خواهرتون هم شما رو بی نهایت دوست داره . اوایل بخاطر اینکه وجود شما برای مادرتون حیاتی بود . ولی حالا بخاطر خودتون.........
گفت : نمی دونی شمال چه حالی داشتم گیتی، نمی دونی! شرمنده م که ازت خداحافظی نکردم .هزار بار به خودم ناسزا گفتم که چرا یه بار دیگه نیومدم ببینمت .
· شما هم سرما می خورین ها .اونوقت غصه هام زیادتر میشه .برید عقبتر بشینید .
· اقلا یه چیزی از تو خواهر مهربون عایدمون بشه. پس فردا شوهر میکنی، داغت رو به دلم می ذاری .ویروس سرما خوردگیت رو هم به من روا نداری؟
با اینکه غم دنیا به دلم نشست ولی خندیدم .نمی دانم تا حالا برای کسی پیش آمده که هزار درد و غصه در دلش باشد ولی بخندد .در دل گریه کند و از لب بخندد؟ نقاشی اش را که حتما دیده اید ، همان تابلوی معروف لبخند ژکوند.
قسمت بیست و هفتم : : : : : [ برای مشاهده لینک ، با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ]
· خب دیگه بهتره آماده شی بریم .اومدم ببرمت
· ممنون، من حالم خوب نیست .کاری هم ازم برنمیاد. دو سه روز دیگه مرخصی میخوام
· شما تا آخر عمر استراحت کن، ولی در منزل ما ، در جوار بنده .می دونی که به شوق تو میام خونه ، نازنین خانم!
· انقدر منو خجالت ندین .انقدر هم وابسته نباشین ، من نگرانم
· نگران نباش ، بلند شو گیتی! بلند شو بریم میخوام مامان رو غافلگیر کنم
· خبر نداره اینجا اومدین؟
· نه
· باور کن حالم خوب نیست .اونجا مرتب باید از پله های غرور بالا پایین برم و با پرستیژ رفتار کنم .با استخون دردم جور در نمیاد
· شما فقط تو اتاقتون استراحت بفرمایین .اگر ما خواستیم سرمیز شام یا وقت ناهار و صبحونه شما رو زیارت کنیم، به گیسو خانم نگاه می کنیم .کی باورش میشه گیتی گیسوئه ، گیسو گیتیه .گیسو خانم؟
گیسو آمد وگفت: بله مهندس.
· حاضر شید بریم
· گیتی رو ببرین مهندس .من همین جا هستم .ممنونم
· گیتی به گیسو نگفتی وقتی منصور چیزی بخواد ، نه سرش نمیشه
· من چیزی نگفتم .خودش عکستون که دید فهمید چه جذبه ای دارین
صدای خنده اش در اتاق پیچید
· مهندس آخه مزاحمته ، من بیمارم ، بی فایده م
· گیتی بلند شو، حوصله ندارم ها
· گیسو، بی زحمت لباس و داروهام رو بردار .خودت هم حاضر شو بریم
· تعارف نمیکنم ، ایشاءا... یه دفعه دیگه میام
· نمیشه همین حالا باید بیایین.یکشنبه هم با هم می ریم شرکت
· من ناهار درست کردم ، اقلا ناهار بخوریم بریم .نیمساعت دیگه آماده س
· ببینید مثل من بی تعارف باشین .باشه ناهر میخوریم می ریم .چون حیفه ، می مونه فاسد میشه
· کاش مادرجون رو هم می آوردین
· حالا مرافعه ها مونده .باید جواب پس بدم که چرا تنها اومدم
· به مادر خبر نمی دین ناهار اینجا هستین ؟ نگران نشن
· آخه میخوام غافلگیرش کنم .با دیدن شما جا میخوره
· خب به ثریا خانم بگین منزل دوستتون هستین و ناهار نمی رین .من می دونم مادر نگران می شن
· چشم خانم پرستار ،اون تلفن رو بده به من ببینم
منصور شماره گرفت و گفت: خدا کنه مادر برنداره
ثریا بود که گ.شی را برداشت و به او خبر داد که الناز سراغش را گرفته . گوشی را که گذاشت ، گفت : من نمی دونم این الناز از جون من چی میخواد .
· خودتونو
· خب خودم رو بهش می دم ببینم باز هم حررف داره .اّه !
باز چنگال در قلبم فرو کرد .چه جالی شدم و چه دردی کشیدم ، بماند
تلفن را سرجایش گذاشتم و گفتم : ببخشید، اشکالی نداره کمی دراز بکشم؟
· نه عزیزم ، بخواب ، من که از اول گفتم
کمی در بالشم فرو رفتم و گفتم : خب برام از شمال تعریف کنین .چطور گذشت؟
· در ماتم و غم
· الناز که بود ، شما دیگه چی میخواستین ؟
· تو رو ! جا خوردم
· منظورتون چیه؟
· الناز رو میخوام که برام وارث بیاره ، ولی دوست دارم تو در کنارم باشی که باهات حرف بزنم
خدایا ! کاش بجای آمپول پنی سیلین به من آمپول هوا می زدن که از این درد راحت بشم. گریه ام گرفته بود ولی مگر میشد گریه کنم؟ نامرد پست فطرت! میخوای هم النازو بدبخت کنی هم منو؟
· چی شده گیتی ؟ اتفاقی افتاده؟
· نه ، یه دفعه قلبم از حال رفت .مال این آمپولاس
· آبمیوه تو هم که نخوردی دختر.بگیر بخور ببینم .اندازه گنجیشک آب وغذا میخوره ! درستت میکنم
تو داری منو میکشی! داری منو از بین میبری! اونوقت میگی درستت میکنم، قاتل
قسمت بیست و هشتم : : : : : : [ برای مشاهده لینک ، با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ]
کمی آبمیوه خوردم و گفتم : خب میگفتین
· اونا نظرشون اینه که تو ما رو جادو کردی .حالا راست می گن؟ چشم سوسمار دادی خوردیم یا مدفوع کفتار ؟
· لنگ سوسک و پاچه مورچه، کمی هم ادرار الاغ .البته با عرض معذرت
چنان بلند زدیم زیر خنده که گیسو از داخل آشپزخانه گفت: چه خبره تنها تنها؟ صبر کنین منم بیام آخه. منو کردین آشپزباشی ، خودتون گل می گین گل می شنوین؟گیتی بسه دیگه هرچی استراحت کردی،بلند شو بیا میزو بچین
باز خندیدم .گفتم: آخ ، آخ گیسو .درجه تب رو بیار که سوختم . خودت می دونی چرا.
هر سه زدیم زیر خنده .منصور گفت : گیسو خانم، گیتی داره جادوگری میکنه، منم دارم میخورم
· پس منم الان میام نعش کشی کنم
باز صدای خنده بلند شد
· چه خبر از الهه ناز؟ دلم برای شنیدنش یه ذره شده
· اله نازم حالش بد نیست ، تو شمال باهاش صفا میکردم
· یعنی با الناز خانم؟
جوابی نداد .سیبی برداشت از وسط دو نیم کرد و گفت : این گیسوئه ، این گیتی .خیلی شبیه اید .بیا بخور .گیتی جان گیسو مال تو، گیتی مال من . و گازی از نیمه سیب زد .
· ممنونم . و نیمه سیب را گرفتم . .یک گاز زدم و فریاد کشیدم : گیسو خوردمت! خیلی خوشمزه ای
· مطمئنم فردا ما باید بیایم عیادت شما
· عیب نداره، اونهم از شما برای ما غنیمته ، خانم خانما
· ببخشید بریم تو سالن مهندس
· تو باید استراحت کنی ، همنی جا خوبه. بعد دستم را در دستش گرفت و ادامه داد: وقتی کنار تو هستم هیچی نمیخوام گیتی
· منم همینطور مهندس، موندم وقتی ازدواج کنین چه خاکی بر سرم کنم
· برای اونم یه فکر میکنیم.این عکس خونواده ته؟
· آره مامانم، بابام و برادرم.اون دوتا نیمه سیب هم که معرف حضور هستن
· چه مامان خوشگلی داشتی ، خدا رحمتش کنه
· همیچنین پدر شما رو
· برادرت هم خوش قیافه بوده، چه تیپی داشته خدابیامرز .به پدرت هم شباهت داشته
· شاید بخاطر همینه که اونو در وجود شما می بینم .البته انشاءا... هرچی خاک اونه عمر شما باشه
· نگاهم کرد و لبخند زد و بعد گفت: پدرت منو یاد پدرم می ندازه .همنیطور جدی و خوش تیپ بود .روحش شاد .خدا رحمتش کنه . دوتا خانم حسابی تحویل جامعه داده ور فته
· ممنونم
عکس را سر جایش گذاشت و گفت: هر چی خدا بخواد همون میشه .با اینکه خیلی برای مرگ پدر و مادر و برادرت متاسفم ، اما گاهی فکر میکنم اگه اونا بودن شاید من و تو هیچوقت با هم آشنا نمی شدیم
· بله ، شاید مصلحت بر این بوده .خودمم گاهی به این نتیجه می رسم
· اتاقت رو خودت چیدی؟
· اگه بده گیسو چیده ، اگه خوبه من چیدم
· عالیه خیلی با سلیقه ای، همه چیز سبزه ، مثل خودت سبز و باطراوت
· اگه عالیه پس هر دو چیدیم .شما بفرمایین تو سالن تا منم لباسم رو عوض کنم
· باشه عزیزم و بلند شد
· راستی تیپ اسپرت خیلی بهتون میاد .تا حالا ندیده بودم اینطوری لباس بپوشین .همه ش با کت و شلوار و کراوات شما رو دیدم
· کجاش رو دیدی..... نمیخوای کمکت کنم؟ سرت گیج نره
· نه ممنون
با لبخند از اتاق بیرون رفت و سرگرم صحبت با گیسو شد .بلوز شلوار مشکی پوشیدم ، چون احساس میکردم واقعا عزادارم . آن جمله منصور را هنوز فراموش نکرده بودم .غمی بر دلم سنگینی میکرد که از آهن سنگین تر بود. موهایم را بافتم و از اتاق بیرون آمدم و وارد سالن شدم و رو به روی منصور نشستم
· عیده ، چرا سیاه پوشیدی گیتی؟
· آخه میگن سیزده به در نحسه . ما جلو جلو رفتیم پیشواز
· از دست تو حاضر جواب ، ولی بهت میاد
· ممنون
· هنرمند این خونه کیه؟ و به پیانو اشاره کرد
· این مال برادرم بود .مهارت خاصی داشت .گیسو هم وارده
· آفرین .گیسو خانم، آشپزی را رها کنین به ما افتخار بدین ، بنوازین
· من خوب نمی زنم
· شما بزنین ما نظر می دیم
· بزن گیسو جان!
· آخه........
· آخه نداره.منصور غریبه نیست .اگه بد بزنی مسخره ت نمیکنه
گیسو پشت پیانو نشست و یک آهنگ قشنگ معروف را نواخت .گیسو مهارت خاصی داشت .منصور کف طولانی زد و گفت: واقعا مرحبا،احسنت، خیلی هنرمندین
· ممنونم،اینهم به افتخار مهندس
· لطف کردین.دیگه نمی زنین؟ بقول معروف دوباره! دوباره!
· بعد از ناهار میزنم .الان گشنمه ، دستهام میلرزه مهندس
صدای خنده بلند شد .
ناهار را صرف کردیم و ساعت چهار بعد از ظهر آماده حرکت شدیم .بین راه منصور پرسید : تزریق آمپولت چه ساعتی یه گیتی جان؟
· شش بعدازظهر
· می برمت درمانگاه
· ممنون
به جلوی عمارت رسیدیم .آقا نبی با صدای بوق در را باز کرد و تا ما را دید با ناباوری نگاهی به ما انداخت و گفت: سلام خوش اومدین. کدوم یکی گیتی خانمه؟
قسمت بیست و نهم : : : : : [ برای مشاهده لینک ، با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ]
· والـله فکر کنم گیتی خانم شما باشین که جلو نشستین و رنگ وروتون کمی پریده س .درسته؟
· بله درست حدس زدین آقا نبی. حالتون خوبه؟
· الحمدالـله، کسالت هنوز برطرف نشده؟
· نه متاسفانه.
· شما خوبین گیسو خانم؟
· الحمدالـله.
· ما همیشه از زری و گیتی خانم حال شما رو می پرسیم
· ما هم همینطور .به زری خانم زیاد زحمت می دیم.
· اختیار دارین .زری شما رو خیلی دوست داره ، یعنی همه ما .گیتی خانم انقدر به ما محبت کردن که وقتی تو این خونه نیستن انگاز این خونه ستون نداره
منصور به کنایه گفت : آقا نبی، پس ما هیچی دیگه ؟ دستتون درد نکنه!
· اختیاردارین آقا، شما که رکن اصلی هستین . ولی گیتی خانم ستون شادی و جنب و جوش این خونه س
· حق با شماس آقا نبی. ما هم به این مهم رسیدیم
· بفرمایین
· راستی، مرتضی ماشین رو برد سرویس؟
· بله آقا، نیمساعت پیش برد
· باشه ممنون و گاز را گرفت و وارد منزل شد .جلوی ساختمان ایستاد و گفت: تو با اهل این خونه چکار کردی که یه لحظه طاقت دوریت رو ندارن . دیگه آقا نبی که بناله وای بحال ما!
خندیدیم .از ماشین پیاده شدیم .از فشار تب و درد استخوان توان ایستادن نداشتم .سریع وارد منزل شدم.
· سلام ثریا خانم
· به به! سلام، خیلی خوش اومدین
· نمی بوسمتون، سرما خوردم
· پس شما گیتی خانمید! الـله اکبر باورم نمیشه ، خوش اومدین گیسو خانم!
روبوسی کرد و گفت: من دلم براتون خیلی تنگ شده بود. باید شما را ببوسم.حاضرم سرما بخورم
· چقدر هم داغین!
منصور به شوخی گفت : ما هم حاضریم از این سرماها بخوریم
همه خندیدند
· مادر کجاست ثریا؟
· بالا، الان می رم بهشون اطلاع می دم. یادم باشه بگم لباس سیاهه گیتی خانمه، لباس سفیده گیسو خانم
داخل سالن آمدیم و نشستیم .گیسو نگاهی به آنهمه زرق وبرق انداخت و خیلی زود به آن بی توجه شد. انگار نه انگار! نمی دانم جد وآبادش قصر نشین بودند یا خودش.دختره چشم سفید.
· خونه مون منور شد.
· ممنون
ثریا در حالیکه از پله ها پایین می آمد گفت: الان میان. نمی دونین چقدر خوشحال شدن
· ثریا به صفورا بگو یه اتاق برای گیسو خانم آماده کنه
· چشم اقا
· نه آقای مهندس، من تو اتاق گیتی راحت ترم. ما عادت داریم پیش هم باشیم
· در هر صورت تعارف نکینی .اینجا منزل خودتونه
· سپاسگزارم
صفورا جلو آمد و روبوسی و حال و احوال کرد
· به به! به به!خونه روشن شده بخدا.دوتا دختر خوشگل و مهربون قدم رنجه کردن.خیلی کار خوبی کردین
· سلام مادرجون!
· سلام خانم متین
· سلام،سلام، عزیزم
· منو نبوسین، شما هم سرما می خورین ها!
· عیب نداره،بذار عقده این هفته رو خالی کنم
· منصور اگه تو عمرت یه کار خوب برای مادرت کردی همین بود، بخدا.
· دست شما درد نکنه مامان جان، ما که صبح تا شب در خدمت شماییم
· دیگه تنها تنها می ری خونه گیتی .یادم باشه چشمات رو از کاسه در بیارم
صدای خنده بلند شد. مادر کنار گیسو نشست .منصور طبق عادت از جیبش پاکت سیگار را بیرون آورد و با چند ضربه یک عدد سیگار بیرون کشید . آن را کنار لبش گذاشت و تا آمد فندک بزند سینه ای صاف کردم. متوجهم شد .ابرویی بالا انداختم و نگاهش کردم. منصور لبخند زد .سیگار را از روی لبش برداشت ، در پاکت گذاشت و گفت: ترک عادت موجب مرضه
· شما دوتا سیگار دیگه می تونین بکشین ، چون تا الان دوتا کشیدین
· باشه یکی بعد از شام می کشم .یکی آخر شب . ولی از حالا بگم باید بد اخلاقی بنده رو تحمل بفرمایینها، چون ترک اعتیاد شاید هم احتیاج به تخت و طناب داشته باشه.
زدیم زیر خنده .
· این منصور مگه از تو حساب ببره گیتی، ما که حریفش نیستیم
· ایشون به من لطف دارند و برای حرفم احترام قائلن . وگرنه صاحب اختیارند مادرجان
· ممنون، ولی حساب میبرم والـله ، چون اگه نبرم بعدش باید بیام منت کشی ، حوصله ش رو ندارم
· خب چی کار کردین این هفته؟
· جاتون خالی، دو روز رفتیم شیراز
· باریکلا! کاش ما هم با شما اومده بودیم
· انشاءا... سفر بعدی
· گیسو جان ، خیلی دلم میخواست ببینمت عزیزم.ماشاءا... در زیبایی و وقار از خواهرت چیزی کم نداری
· ممنونم، لطف دارین
ثریا با سینی چای وارد شد و پذیرایی کرد.منصور گفت: ثریا برای گیتی خانم آبمیوه بیار
· بله آقا الساعه
قسمت سی ام : : : : : : [ برای مشاهده لینک ، با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ]
منصور بلند شد ضبط را روشن کرد .موسیقی آرامی در فضا پخش شد .بعد کنار من نشست و گفت: ببینم تبت پایین اومده یا نه. و دست به پیشانیم گذاشت . یه کم پایین اومده، ولی نه زیاد .میخوای بلند شو برو استراحت کن تا ساعت شش که می ریم درمونگاه
ثریا برای گیتی جان شام مناسبی تهیه کن، باید پرهیز کنه
بله آقا، براشون ماهیچه درست میکنم
لازم نیس ثریا خانم، کمی سوپ میخورم
سوپ چیه ، تو باید خودت رو بسپاری دست من . یعنی چه هیچی نمیخوری؟
میخواین بدهیکل بشم و یه سوژه دیگه هم دست خاطرخواهاتون بدم
جا داری ، نگران نباش
ثریا نگاه معنی داری به من کرد و لبخند زد و رفت .مدتی بعد منصور نگاهی به ساعتش کرد و گفت: خب ساعت نزدیک ششه گیتی جان، وقت تزریقته .بلند شو بریم
مادر گفت : اتفاقا قراره دکتر سپهر نیا برای دیدنم بیاد .شش ونیم _ هفت میاد میشه اون آمپولت رو بزنه عزیزم
نه مامان، می ریم درمونگاه
دکتر میاد تو خونه، تو میخوای ببریش درمونگاه پسرم ؟
اگه دکتر سپهرنیا زن بود هیچ مانعی نداشت
به گیسو نگاه کردم . به هم لبخند زدیم .گیسو ابرویی بالا انداخت .
غیرتی شدی منصور جان، چی شده؟
وقتی زن هست، چرا مرد
ببینم ، اونوقت دکتر سپهر نیا برای من آمپول بزنه مشکلی نیست؟
نه، مسئله ای نیست مامان
همه خندیدند
چه بی غیرت! به بابات بگم کلاهش رو بالاتر بذاره!
زدیم زیر خنده
این اداها چیه در میاری مامان جان؟ دکتر به آدم محرمه!
مامان جان گفتم می برمش درمونگاه یعنی میبرم ، چه اصراری یه دکتر سپهرنیا برای گیتی آمپول بزنه ؟ مطمئنم تا آمپول رو بزنه من پاکت سیگار رو تموم کردم .اونوقت نمیتونم جواب گیتی رو بدم
آنقدر خندیدیم که به سرفه افتادم .منصور لیوان آبمیوه را دستم داد و گفت: بخور گیتی جان، تا سپهرنیا نیامده بریم
مادر نگاهی عاشقانه و معنا دار به من و منصور کرد، بعد به گیسو نگاه کرد و سر تکان داد .برای اولین بار بود که احساسی به آن قشنگی داشتم .منصور نسبت به من تعصب داشت و این نشانه توجه و علاقه بیش از حد بود، حالا به چه منظور ، خدا عالم بود. خلاصه با منصور به درمانگاه رفتیم و برگشتیم. بعد با گیسو برای استراحت به اتاقم رفتیم .گیسو چرخی در اتاق زد و کنار پنجره رفت و گفت: من فکر میکردم تو دیوونه منصوری . اونکه دیوونه تره گیتی.
خدا از دهنت بشنوه گیسو، ولی اینها همه قدردانی یه. او منو خواهر خودش می دونه .امروز می دونی چی می گفت؟ می گفت من الناز رو میخوام بگیرم که برام وارث بیاره ، ولی تو رو دوست دارم تا کنارم باشی و باهات حرف بزنم
زده به سرش؟
نمی دونم
تو باید کلک بزنی و دست پیش بگیری
چیکار کنم؟
یه روز خیلی جدی بساطت رو جمع کن. بگو میخوام برم. بگو قصد ازدواج دارم .ببین چیکار میکنه .آخه اینکه نمیشه مدام با اعصاب تو بازی کنه.
خب معلومه ، التماس میکنه که نرو ، بهت وابسته م ، ترکم نکن ، زانوهام سست میشه ، ولی بازم خواستگاری نمیکنه .اون النازو برای ازدواج میخواد، منو برای هم صحبتی .هفته پیش وقتی مادر صحبت فرهان رو وسط کشید گفت خواهرم رو شوهر نمی دم
تو بگو من میخوامش .باید در مقابل عمل انجام شده قرارش بدی تا ازش اقرار بگیری وگرنه کلاهت پس معرکه س. اون داره تو رو بازی می ده. اون عشق رو محدود به همین روابط می دونه . فکر میکنه اگر تو رو بگیره علاقه تون به هم کم میشه .از طرفی نوازشت میکنه ، از طرفی میگه خواهرمی. یعنی ؟ می دونی گیتی، منصور آرزوی هر دختریه، بجنب ، حیفه!
اینطوری نمیخوام .دوست دارم خودش ازم بخواد
نمی دونم چرا حس بدی دارم گیتی .نگرانم .اگه دیوونه باشه ، اگه بازیت بده، اگه ازدواج کنه ، اگه مسخره ت کرده باشه، اگه قصد سوء استفاده داشته باشه ، من می دونم چه حالی میشی. گیتی من فقط تو این دنیا تو رو دارم. پدر آدم سالمی نیست که روش حساب کنم .
میترسی من هم مثل علی خودکشی کنم؟
گیسو سکوت کرد و لبه تخت نشست
حق داری نگران باشی .آخه عشق و عاشقی های خونواده ما از شور به دره
گیتی به فرهان جواب مثبت بده .بخدا برات مناسبتره. من که ندیدمش ولی می دونم سلیقه ت خوبه
اگه منصور نبود شاید ، ولی حالا نه . تو باشی منصور رو رها میکنی؟
اگه دوستم نداشته باشه، آره
خودت می بینی که چقدر دوستم داره. ولی باید بفمم چه جوری
پس زودتر ، زودتر. مرگ یه بار، شیونم یه بار. کارو یکسره کن
خیلی خب ، تو غصه نخور. من یه کاری میکنم .چقدر بد شد روبالش و عکسش رو دید گیسو
من که مردم از خجالت .اینم از حماقتهای تو!
ولی باور کرد مثل برادر دوستش دارم
پس باید خیلی خنگ و احمق تشریف داشته باشند .چطور عکس خانم متین رو زیر بالش نذاشتی . مگه اونو جای مادر نمی دونی؟
نمی دونم والـله ، شاید داره فیلم بازی میکنه
اگه منصور ازدواج کنه چیکار میکنی؟
هیچی دراز به دراز می افتم ، تو کپه کپه خاک بریز رو سرم
گیسو با نگرانی نگاهم کرد
نه بابا شوخی کردم. مطمئن باش تا منصور زنده س خودکشی نمیکنم خیالت راحت
یعنی اگه دور از جون منصور بمیره .مارو عزادار میکنی ؟آره؟
آره ، منصور عشق منه
اعتماد به نفس داشته باش دیوونه .آدم باید بیشتر از هرکس، خودش رو دوست داشته باشه نه اینکه خودش رو مریض و دیوونه مردم کنه. خدا بخیر بگذرونه .خدایا اگه عاشقی اینه نخواستیم
لبخند زدم و گفتم : تو هم که خاطرخواه نداری وروجک، حالا هم میشی منشی مخصوص جناب رئیس و مترجم و تایپیست.
روی تخت دراز کشیدم و پتو را رویم کشیدم و گفتم: من یه چرت میخوابم . تو هم هرکاری دوست داری بکن .خواستی با منصور هم میتونی صفا کنی
خاک بر سرت کنن ! من مثل تو بی عقل نیستم .مطمئنم هیچوقت عاشق کسی نمی شم
حالا خواهیم دید خانم عاقل با اعتماد به نفس
مجله نداری گیتی؟
مجله زندگیم تو کیفمه.بردار بخون
جدی؟ پس خوندنیه !وصیتم کردی ؟ بعد کیفم را برداشت تا دفتر خاطرات را در بیاورد و بخواند
**************************
چقدر قشنگ میزنه گیتی! آدم روحش تازه میشه .بیخود نیست شبها نمیای خونه وروجک
چه کنیم دیگه، عاشقیم آبجی
حالا چرا نیمه شب می زنه ، ساعت یک ونیمه
خب آدم نیمه شبا عاشقتره، یعنی آدم تو سکوت شب بیشتر و عمیقتر میتونه به معشوقش فکر کنه
چه جالب و رویایی . ولی خودمونیم ، خیلی هم عاشقه .آدم جالبیه .ازش خوشم میاد
حالا کم کم به حرف و احساس من می رسی گیسو خانم. اگه عاشق شدی بدون رودربایستی اعلام کن عزیزم، من بخاطر تو خودم رو کنار می کشم
مثل اینکه باز تب کردی!
پس بیا بریم پاشویه م کن
حالا لگن از کجا بیارم
لگن نمیخوام .بیا بریم پایین پیشش ، تبم پایین میاد
گیسو زد زیر خنده و گفت: پس پاشویه منصوره
اون همه چیز منه!
دستت درد نکنه ، خیلی بی صفتی!
تو هم عزیز منی! حالا میای بریم ؟
اشکالی نداره؟
نه مطمئنه،خیالت راحت
باشه بریم
ببینم ، اگه بدونی با منصور بدبخت میشی بازهم حاضری زنش بشی
آره حاضرم چون خیلی دوستش دارم چرا بدبخت بشم؟ منصور آدم بدی نیست، من هم که حرف گوش کنم .مطمئنم منصور زن دوست و خانواده دوسته. اهل آزار و اذیت نیست
مثلا اگه بهت بگه دوست ندارم با خواهرت بری و بیای چی؟
دیگه چی؟ بیخود میکنه.من فقط تو دنیا تو رو دارم گیسو
بیا از حالا دعواها شروع شد
از پله ها پایین رفتیم ووارد سالن شدیم . به گیسو علامت دادم که شلوغ نکند . چون عجیب رفته بود تو حس و مینواخت .آهسته روی مبل نشستیم .با احساس آرشه را روی سیمها حرکت می داد .وقتی تمام شد کف زدیم . ((عالی بود .فوق العاده بود .
بطرف ما برگشت و گفت: شما اینجایین شیطونا.مگه خواب ندارین؟
مگه شما می ذارین آدم تو این خونه بخوابه .حالا اگه ناراحتین بریم
کاش از خدا یه چیز دیگه خواسته بودم
جدا؟ دعا می کردین ما بیاییم پایین
بله و چه زود حاجت گرفتم
طوی که شما تو حس رفته بودین .فکر نمیکنم به چیزی جز الناز خانم فکر میکردین
بله، خب، من وقتی مینوازم تمام حواسم به علت نواختنمه
پس چطور به ما فکر میکردین؟ ما ضد ونقیض فکر میکنیم یا شما ضد ونقیض صحبت می کنین؟
شما ضد و نقیض فکر می کنین گیتی جان . حالا بهتر شدی؟
الحمدالـله
گیسو خانم ، شما از دست این گیتی چی میکشین ؟ دلم براتون میسوزه
چرا نگهش داشتین مهندس؟ بیرونش کنین تا نکشین . من حاضرم بکشم
بد نیست کمی هم ما بکشیم
آهنگهای درخواستی هم می زنین مهندس؟
البته! شما امر بفرمایین !
اگه سوء تفاهم نمیشه میخواستم آهنگ دختر زیبا رو بزنین
خیلی از خودتون متشکرین ها!
زدیم زیر خنده ، گیسو گفت: خواستیم کمی بهمون تلقین بشه ، وگرنه می دونیم زشتیم
اختیار دارین .بنازم هنر خالق را
ای کاش خالق مهربون یک جو شانس هم چاشنیش میکرد
همینکه شما مردها رو خوشبخت می کنین واسه خدا کافی بوده
شما لطف دارین .چه فایده، شما که از زن جماعت بیزارین!
خب حالا تغییر جهت دادم
چه جالب! به شمال؟ شرق؟جنوب؟غرب؟ کدوم جهت؟
به شمال غربی!
گیسو نگاهم کرد و لبخند زد .منظورش را متوجه شدم .آخر شمال غربی منصور من نشسته بودم. منصور زیر چشمی نگاهی به من کرد . بعد ویولن را زیر چانه اش گذاشت و برای نواختن آماده شد . با حالتی با مزه گفت: دیگه آوازشو نمیخونم که نیاین منو ببوسین ، چون حواسم پرت میشه هم طاقت این افتخارات رو ندارم .
صدای خنده فضا را پر کرد .منصور مرا ببوس را نواخت و ما را به دنیای بوسه ها برد. وقتی تمام شد برایش دست زدیم .تشکر کرد و گفت: خب حالا آهنگ درخواستی شما چیه گیتی جان؟
تو را دوست دارم
گیسو جابجا شد و چشم غره ای رفت .یعنی خاک بر سرت کنن .کمی اعتماد به نفس داشته باش. یکی نبود بگوید اینکه بهتر از آهنگ مرا ببوس است .منصور ابرویی بالا انداخت و سرش را بعلامت رضایت کج کرد و گفت: اتفاقا منم تصمیم داشتم همین آهنگ رو بزنم
آهنگ که تمام شد .گیسو گفت: حالا کی رو دوست داری گیتی جان. بگو ما هم بدونیم
منصور گفت: یه بنده خدا رو! زدیم زیر خنده .ادامه داد: البته یه بنده خدایی که جاش زیر بالشه و نزدیک بود خفه بشه ، من به دادش رسیدم .
باز به سرفه افتادم .به ما خنده نیامده بود. گیسو هم که دلش را گرفته بود و می خندید .منصور هم با خنده بلند شد و ویولنش را سرجایش گذاشت . برای اینکه حالش را بگیرم گفتم: ایشون رو که به چشم برادری دوست دارم مهندس، منظور گیسو چیز دیگه ای بود
در حالیکه می نشست گفت: خب اون کیه . بگو بدونیم .برادرت خوشحال میشه .
فکر نمیکنم ، چون شما مخالف ازدواج منید
حالا شاید تجدید نظر کردم. قبل از اینکه ازدواج کنم بهتره شما رو سر و سامون بدم.
تمام ذوق و شوقم کور شد. ای که خدا لعنتت کنه! من فقط حالت رو گرفتم ولی تو جونم رو گرفتی. منصور
قسمت سی و یکم : : : [ برای مشاهده لینک ، با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ]
گیسو نگاهی از سر دلسوزی به من کرد و گفت: پس بهتره خواستگارات رو به مهندس معرفی کنیم تا ایشون هم نظر بدن .
منصور حالت چهره اش فرق کرد و گفت: یکیش که فرهانه. دومیش کیه؟
- غیر از مهندس فرهان!
اگر یک بچه پنج ساله هم آنجا بود دقیقا متوجه رنگ پریدگی منصور میشد
- جدی؟
- راستش در همسایگی ما..........
- بس کن گیسو!
- گیتی بالاخره باید یکی برای ما بزرگتری کنه یا نه؟ خب چه کسی بهتر از مهندس متین
منصور ابرویی بالا انداخت و گفت : همه شون؟
- گیسو جان بلند شو بریم بخوابیم
- نه گیسو خانم بنشینین، به حرف گیتی توجه نکنین
- راستش یکی از اونا همسایه ماست. دندانپزشکه .پسر خوب و موقری یه. مادرش چند باری به من گفته .میگه گیتی رو برای پسرش میخواد و منو برای برادرش .اون یکی هم کسی یه که مغازه پدرمو از ما اجاره کرده .اونم پسر با ایمان و خوبیه .خیلی هم وضعش خوبه .اسمش هم کیوانه .البته یکی هم فامیلمونه که اسمش فرشیده .مهندس راه و ساختمانه و البته بیش از حد گیتی رو میخواد
- گیسو یکبارگی جعفر آقا و اصغرآقاو آقا غلام و آقا قربون رو هم بگو
- حالا بذار فعلا مهندس رو این دوتا فکر کنه تا بعد
- تا حالا با خودت شخصا صحبت کردن گیتی ؟
- ای،تا حدودی
نگاهی به گیسو کردم فهمیدم باید فیلم بازی کنم : والـله ، خب ، بالاخره باید سرانجام بگیرم .چون گیسو هم خواستگار داره و تا من ازدواج نکنم اون ازدواج نمی کنه .از طرفی به مرد جماعت اطمینان ندارم .اینه که تا مطمئن نشم فرهان بهتره یا علیرضا جوابی نمی دم
- فقط فرشید و کیوان
- خب، خودت نظرت چیه؟
بی اختیار دستش به پاکت سیگارش رفت و سیگاری برداشت .من و گیسو به هم نگاه کردیم. گفتم: گیسو حق نداری بری شرکت مهندس ها!
لبخندی زدیم و از پله ها بالا رفتیم میان پله ها گیسو گفت: مهندس بهتره اینبار اینطور دعا کنید : خدایا اگه مصلحته و بدتر مایه ناراحتیم نمیشوند بفرستشون پایین . تا به اتاق رسیدیم پقی زدیم زیر خنده
- برای چی؟
- گویا ایشون براشون خیلی سخته .ما دوست نداریم باعث ناراحتی ایشون بشیم . در حالیکه سیگار را از روی لبش برمی داشت گفت : لااله الا الـله ، چشم مسئولیت سنگینی رو بر عهده گرفتن .سخت نگیر
- ولی امروز روز دومه .ساعت دو و نیم بامداده .بنابراین از جیره روز دومشون کم میکنم
- خوبه رزق و روزی مون دستت نیست، گیتی خانم
- خب گیتی جان، بلند شو بریم بخوابیم تا آقای مهندس هم کمی فکر کنن .شاید هم بخوان استراحت کنن
- من عادت دارم بیدار بمونم
- ممنون. اونوقت صبح نمی تونیم بیدار بشیم . شب بخیر
- شبتون بخیر .فقط اومدین اعصاب منو به هم بریزین و برین .آره؟
گیسو خوابید ، ولی من خوابم نبرد .بنابراین ترجیح دادم بنشینم وقایعی را که گذشت بنویسم .خوش بحالت گیسو که فکرت راحته .ایشاءا... خدا عاشقت کنه !
- خوشم اومد گیسو .خوب حالش رو جا آوردی
- اگه با غیرت مردها بازی کنی زود خودشونو لو می دن. تا منو داری غصه نخور!
- خیلی تو هم رفته بود، ولی بازهم فکر میکنم نمیخواد خواهرش رو شوهر بده
- عجله نکن، معلوم میشه
- حالا نره سراغ علیرضا
- ما که بهش آدرس ندادیم
- مگه تو آپارتمان ما چند تا علیرضا هست؟
- عاقلتر این حرفاست. مگه بچه س؟ خوب خواستگاری کرده ، گناه که نکرده
- شب بخیر .بگیر بخواب انقدر فکر نکن
- تو هنوز معنی دوست دشتن رو نمی دونی گیسو .من عاشقش نیستم ، دوستش دارم ، برای همین هیچوقت نمیتونم فراموشش کنم
- بگیر بخواب حال داری؟ دختر زده به سرش!عاشقش نیستم ولی دوستش دارم! دیوونه شده
**************************
سیزدهم فروردین را همراه گیسو، مادر، منصور و خانواده ثریا به لواسان رفتیم و حسابی خوش گذراندیم و به منزل منصور برگشتیم .یکشنبه پانزدهم فروردین گیسو و منصور به شرکت رفتند . من هم تا حدودی حالم بهتر شده بود ولی هنوز سرفه میکردم. ساعت دو بعدازظهر بخانه آمدند .منصور یک جعبه شیرینی خریده بود. آن را به من داد و گفت : شیرینی شاغل شدن گیسوئه .مبارک باشه
جعبه را روی میز گذاشتم و دنبال منصور بالا رفتم و گفتم : مهندس، نمیشه یه جوری تو شرکتتون منو هم استخدام کنین .
- ممنونم لطف بزرگی کردین. مادر وگیسو مشغول صحبت شدند
تو پله آخر گفتم: ولی من میخوام ازدواج کنم .فکرهام رو کردم
- نه نمیشه . شما جات همینجاست. اتفاقا چقدر خوب شد ، هم تو شرکت تو رو می بینم ، هم تو خونه .اینطوری دلم کمتر تنگ میشه. امسال خدا، همینطور پشت هم برام میخواد
- ولی من اصلا حاضر نیستم اینجا بمونم و شاعد غرغرهای خانمتون بشما یا خودم باشم
- بالاخره یه کاری میکنیم که خواسته شما هم بر آورده شه
- مثلا ازدواج نمی کنین؟
- ازدواج که میکنم ، چون وارث میخوام، ولی با کسی که تو هم راضی باشی و انقدر با اعصاب بنده بازی نکنی .
ایستاد و نگاهم کرد . برای همین میخوام تو شرکتتون استخدام شم که کار دائمی داشته باشم ، بعنوان منشی یا حسابدار . دلم میخواد وقتی به خونه همسرم میرم شاغل باشم.
باز با غضب نگاهم کرد و گفت: دیگه نشنوم اسم ازدواج رو بیاری گیتی ها ! بار آخرت باشه.
از حرص با دندون گوشه لبش را می گزید . گفتم: حالا خواستم بدونم بنظر شما فرهان مناسب من هست یا نه؟ خیلی وقته منتظر جواببه
- متاسفم مهندس ، ولی با آینده من نمی تونین بازی کنین. نمیشه که تا آخر عمر تو این خونه بمونم .منم حق زندگی دارم .نمیشه که شما ازدواج کنین و من نکنم .این خودخواهی محضه .قول می دم بهتون سربزنم
کیفش را به دست چپش داد و چنان سیلی محکمی توی گوشم خواباند که برق از چشمهایم پرید. در حالیکه دستم را روی گونه ام گذاشته بودم و نگاهش میکردم ، راهش را کشید و به اتاقش رفت و در را محکم کوبید . بغض داشت خفه ام میکرد. نمی دانستم بخندم یا گریه کنم. ولی باید گریه میکردم، اما نشد چون گیسو داشت بالا می آمد. برخودم مسلط شدم .انگار نه انگار اتفاقی افتاده
پتو را رویم کشیدم .گیسو گفت: من برم از اتاق خانم متین ژورنالش رو براش ببرم . انگار آخر هفته مهمونی دعوتین .میخواد مدل انتخاب کنه . به خیاطش گفته عصر بیاد
- چرا اینجا ایستادی گیتی ؟
- یکدفعه سرم گیج رفت
- چرا؟
- ضعیف شدم
- برم برات شربت قند بیارم؟
- نه،استراحت کنم بهتر میشم ..برای ناهار بیدارم نکنین
- مگه نمی گی ضعیف شدی، پس باید غذا بخوری !
- میخورم، ولی بعد مادر پایینه؟
- آره مهندس امروز لطف کردن و تمام کارخونه و شرکت رو نشونم دادن .چه کارخونه بزرگیه. تو دلم گفتم: مرده شور خودش و کارخونه ش رو ببره ای کاش نذاشته بودم گیسو رو استخدام کنه
- منشی مهندس هم منو با کارها آشنا کرد
- خوبه،ایشاءا... بسلامتی. دیگه وقتشه که من برم خونه استراحت کنم
- تو از این خونه دل بکنی؟
- خیلی راحتتر از اونچه که فکرشو بکنی
گیسو رفت و در را بست .چشم به سقف دوختم و به حرکت زشت منصور فکر کردم .چطور جرات کرد تو صورتم بزند . هر چه فکر کردم چرا زد، چیزی دستگیرم نشد.بالاخره فهمیدم که من را اسیر و اجیر خودش کرده تا مثل یک برده فرمانبردارش باشم. با این تفاوت که آن برده خواهر ناتنی اوست .خوشبختانه خوابم برد وگرنه دیوانه می شدم . ساعت پنج گیسو به اتاقم آمد خودم را به خواب زدم .سوهان ناخنش را از کیفش برداشت و لبه تخت نشست و گفت: چرا کتک خوردی گیتی جون؟ عجب دستهای سنگینی هم داره،لامذهب
- کی دعوت کرده؟
- نمی دونم
- ژورنالش تو کشوی میز توالتشه گیسو .منو بیدار نکنین
- باشه بابا، لالا کن
قسمت سی و دوم : : : : : [ برای مشاهده لینک ، با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ]
جا خوردم ، ولی جواب ندادم
- با توام گیتی!
- بخاطر تجویزهای تو! اتفاقا تا تو رو دارم باید غصه بخورم
- تجویزهای من؟
- مگه نگفتی با غیرتش بازی کن ؟ خب کردم ، سیلی هم خوردم
چند ضربه به در خورد و در باز شد
- چی گفتی؟
- گفتم میخوام ازدواج کنم .فرهان مناسبه یا نه
- خب، حالا چرا ناراحتی؟
- تو بودی می رقصیدی؟
- آره، چون می فهمیدم دوستم داره
- خب اینو که خودمم می دونستم
- منکه فکر میکنم اون تو رو بعنوان همسر آینده ش دوست داره، نه بعنوان خواهر
- اگه چیزی بهت گفته بگو، وگرنه نمیخوام دلداریم بدی، منکه دیگه ازش بدم اومد
- این بود معنی دوست داشتن؟ عاشقش نیستم ، ولی دوستش دارم! پس یعنی این!
- تو خودت می دونی من غرورم رو به عشق نمی فروشم.دوستش دارم ولی دیگه نمیخوام ببینمش.یکی دو روز دیگه هم از اینجا می رم .این بهترین کاره. از حالا که بزنه تو صورتم، پس فردا میخواد چکار کنه؟
- تو که می گفتی بد اخلاقی شو تحمل میکنی
- بد اخلاقی، نه دست بزن
- اون خودش هم الان ناراحته. دو قاشق بیشتر غذا نخورد .زود هم رفت بالا تو اتاقش .بهش نگی ها، ولی دوتا سیگار کشید
- انقدر بکشه که اندازه یه هندونه تو ریه ش غده سبز بشه ، به درک! بره بمیره.اگه تو رو امروز استخدام نکرده بود همین حالا می رفتم، ولی زشته
- حالا چقدر میخوابی!اینم زشته خب!
- حوصله ندارم، مریضم، جسم و روحم را بیمار کرده لعنتی، ببینم، تو از کجا فهمیدی سیلی خوردم؟
- از جای انگشتهاش عزیزم .همون ظهر فهمیدم .به من می گن گیسو زرنگه نمی گن گیسو ملنگه .خانم متین میگه بریم با هم پارچه بخریم . مدل رو انتخاب کرد .خیاط هم نوع پارچه و اندازه ش رو تعیین کرد و رفت ، حالا میخوادبره خرید .بلند شو!
- من نمیام تو ببرش بگو گیتی تب کرده
- خودت بیا بگو .چند ضربه به در خورد . بفرمایین
- چقدر میخوابی دختر، بلند شو ضعف کردی!
- دست و پام می لرزه مادر جون، نمی دونم چم شده
- ضعیف شدیمادر.بلند شو غذات رو بخور، سرحال شی تا با هم بریم بیرون خرید
- اجازه بدین استراحت کنم با گیسو برین
- باشه عزیزم اصرار نمی کنم .گیسو جان رانندگی بلدی؟
- بله، ولی بنده رو معاف کنین. یه مدتیه ننشستم پشت رل، میترسم
- بیا بریم، ترس نداره عزیزم
- شما خودتون رانندگی کنین.
- من اعصابش رو ندارم، بیا بریم
- ما رفتیم گیتی جان .برو غذات رو بخور .این منصور هم نمی دونم چه ش شده، رفته تو لک
- مربوط به ترک سیگاره مادرجون
- ظهر دوتا کشید این چه ترکی یه؟ باید به حسابش برسی
- چشم
- خداحافظ عزیزم
- خداحافظ گیتی . وباز سرش را از لای در آورد تو و با شست اتاق منصور را نشان داد و بوسه ای فرستاد . یعنی که آشتی کنان راه بینداز .کوسن روی تخت را برداشتم و بطرفش پرت کردم که به هدف نخور و به در خورد و در بسته شد.
بلند شدم در را قفل کردم و دوباره آمدم خوابیدم .آنقدر فکر کردم و خودخوری کردم که نفهمیدم چطور ساعت شد هفت. احساس گرسنگی شدیدی داشتم، بلند شدم سر و وضعم را مرتب کردم و از پله ها پایین رفتم .خیر سرش روی مبل نشسته بود و سیگار می کشید . هیچ نگفتم و بطرف آشپزخانه رفتم که به ثریا برخوردم
- سلام گیتی خانم!
- سلام ثریا خانم
- این کوسن چیه اینجا؟
- پرت کردم در بسته شه.ببخشید تنبل شدم .پاهام میلرزه ثریا خانم
- خب غذا نخوردین!براتون بیارم؟
- نه،خودم میام پایین. الان میل ندارم
احساس کردم منصور نگاهم میکند ، ولی اصلا نگاهش نکردم و بالا رفتم . ثریا با سینی غذا وارد شد و گفت: بفرمایین گیتی خانم
- اومدین گیتی خانم؟
- بله
- یه چیزی بیارم بخورین؟ رنگتون پریده
- بله ممنون
- بیارم سرمیز
- بدین می برم بالا
- من براتون میارم شما بفرمایید
- ممنون
هنوز سه چهار قاشق نخورده بودم که چند ضربه به در خورد
- دستتون درد نکنه
- شما نمی دونین آقا چشونه؟
- نه!از کجا بدونم؟
- ظهر که اومد سرحال بود، شیرینی خریده بود
- حتما چون داره سیگار ترک میکنه ناراحته
- امروز که مرتب سیگار کشید .کاری ندارین؟
- نه ممنونم . و رفت
جوابی ندادم در را باز کرد و پشت سرش در را بست که گفتم : در رو باز بذارین .
- بله؟
- گیتی!گیتی! میتونم بیام تو؟
در را باز کرد . بطرفم آمد. سینی غذا را که جلو من روی تخت بود کنار زدم و لبه تخت نشستم .آمد کنارم نشست .دستهایش را به هم قلاب کرد. کمی نگاهم کرد، اما من نگاهش نکردم
سکوت کردم
- بهت گفتم دیگه تکرار نکن ، ولی تو گوش نکردی
سکوت کردم
- باور کن من اصلا نفهمیدم چطور اون کارو کردم .کنترلم رو از دست دادم گیتی
باز سکوت.
- پس چرا هیچی نمی گی؟
باز سکوت .
- تو می دونی چقدر دوستت دارم . ولی مرتب انگشت رو نقطه ضعف من می ذاری .
باز سکوت .
- دِ یه چیزی بگو. بزت تو صورتم! تلافی کن!
باز سکوت
- تو فرهان رو میخوای گیتی؟
دو بازوی مرا گرفت و مرا بطرف خودش برگرداند و گفت: تو چشمام نگاه کن!.... با توام!
نگاهش کردم.
یکباره از این رو به آن رو شدم. احساس کردم بیشتر از همیشه دوستش دارم.موهایم را نوازش کرد و گفت: من تا حالا دستمو رو هیچ بنی بشری بلند نکردم. یه دفعه زد به سرم! تو رو خدا گیتی با اعصاب من بازی نکن! ای کاش تو این خونه نیومده بودی که اینطور مجنونم کنی. دقیقه ای نیست که از مغزم بیرون بری. تو شرکت مدام حواسم اینجاست .اونوقت تو میگی میخوام برم؟ میخوام شوهر کنم؟
- فرهان رو دوست داری؟
- من با شما حرفی ندارم آقا. پس انقدر سوال نفرمایین
- آقا کیه دیگه؟ هر لحظه بدترش میکنی!
- ما دوباره از هم فاصله گرفتیم .هر طوری هست این چند روز باقی مونده رو تحمل کنیم بهتره
- چند روز باقی مونده؟
- من تا آخر این هفته در خدمتتون هستم . بعد هم مرخص میشم. دیگه داره رومون به هم باز میشه
- باز شروع کردی؟
- نه، خواستم بدونین که دنبال پرستار باشین
- من متاسفم،معذرت میخوام. بخدا هزار بار خودم رو لعنت کردم .خودمم باورم نمیشه که زدم تو صورت قشنگت.گیتی!
اشکهایم بدون توقف می چکید
همانطور که با اشکهایم نگاهش میکردم ، سرم را میان دو دستش گرفت، با دو انگشت شستش اشکهایم را پاک کرد.صورتش را جلو آورد . قلبم فرو ریخت. ولی گفت: نمیخواد غصه برادرت رو بخوری ، فقط از پیشم نرو گیتی. خوب، دوستت دارم، چکار کنم؟
- آخه چرا منصور. حرف حسابت چیه؟ ادامه دادم: آدم خواهرش رو اینطوری دوست داره؟ آره منصور؟ اگه منو جای ملیحه می دونی بدون، من حرفی ندارم .ولی به منم حق زندگی بده .انقدر بهم وابسته نباش . بعدها عذاب میکشی منصور.چون همسرت هیچوقت نمی ذاره باهام بگی، بخندی، به اتاقم بیای ، بعد عذاب می کشی.
قسمت سی و سوم : : : : : [ برای مشاهده لینک ، با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ]
ای که خاک بر سرت کنن. ای ایشاءا... اون لبات رو گل بگیرن! اون زبونت رو طناب پیچ کنن که اینطور با احساس من بازی میکنی مرد!
- تا کی؟
- همیشه، تا وقتی زنده م
- پس من چی؟ حق زندگی ندارم؟ من وارث میخوام ؟
سکوت کردم
- چرا نداری؟ تو هم ازدواج میکنی، بچه دار میشی، ولی اونطور که من دوست دارم
- تو چطور دوست داری منصور
- دلم میخواد تو مال کسی باشی که من دوست دارم. کسیکه لیاقت همسری تو رو داشته باشه. کسی که دوستت داره و برات میمیره . کسی که قدرت رو بدونه، چون تو با همه فرق داری .دلم نمیاد حروم بشی
- اونطورها هم که فکر میکنی نیستم
- هستی!
- مگه فرهان چشه!
- اگه بهتر از فرهان سراغ نداشتم بی درنگ رضایت می دادم . چون آستینم رو کنده انقدر التماس میکنه . ولی باز هم کسی بهتر از او
- حرفت منطقی نیست. بهت قول نمی دم منصور
- باز عصبانی می شم ها
سکوت
- منو می بخشی؟
موهایم را نوازش کرد، چند ضربه به در خورد ، به هم خیره شدیم
- معذرت میخوام، قول می دم دیگه تکرار نشه . منو ببخش . می ذاری جاش رو ببوسم
- معلومه که نه
- پس منو ببخش
- نبخشم چکار کنم؟
ثریا از دیدن منصور که مقابلم نشسته بود جا خورد و یک قدم به عقب رفت
- بفرمایین، در که بازه
ثریا سینی را برداشت و با لبخند به من نگاه کرد و رفت
- بیا تو ثریا، چرا رفتی؟
- مزاحم نباشم
- اختیار دارین بفرمایین .داریم صحبت میکنین
- اومدم سینی رو ببرم ، ولی مثل اینکه نخوردین
- ببرش ثریا خانم، دیگه نمیخورم
- بخور گیتی، تو که چیزی نخوردی
- نه ممنون، میخوام یه دفعه شام بخورم
لبخندی زدم .بلند شد بطرف در رفت و گفت: من می رم آماده شم. پایین منتظرم
- نکنه فکر کنه ما............
- خب بکنه
- یعنی چی؟ برای شما بد نیست، برای بنده بده!
- اینجا همه جز خودت می دونن تو عزیز منی، حالا بلند شو بریم بیرون گشتی بزنیم .
- حوصله ندارم منصور
- بلند شو دیگه . لازمه باز هم عذرخواهی کنم؟
- کجا بریم؟
- پارکی، جایی
- آخه شاید مادر جون فکر کنه نخواستم با ایشون برم
- من براش توضیح می دم. اون از خداشه ما رو با هم بفرسته بیرون .نگی زدم تو صورتت ها! بیچاره م میکنه. حداقلش اینه که دوباره دو سال باهام حرف نمیزنه
بلند شدم ، آبی به سر و صورتم زدم و کت دامن مغز پسته ای قشنگی پوشیدم . موهایم را کمی ژل زدم و تا می توانستم بردمش بالا و رهایش کردم .این مدل خیلی به من می آمد .مثل آبشار می شد . در پله ها به ثریا برخوردم.
هر دو زدیم زیر خنده . ((ثریا خانم ما رو گرفتی ها!))
- تشریف می برین بیرون؟
- آره ثریا خانم .مهندس میگن بریم گشتی بزنیم
- برید خانم. بلکه لرزش دست و پاتون خوب بشه
- برید خانم، بله لرزش دست و پاتون خوب بشه .
آهسته گفت: کم کم دارین به حرفای من می رسین! الهی شکر!
با خنده از ثریا خداحافظی کردم. وقتی توی حیاط آمدم. آقا نبی کنار منصور ایستاده بود و با او صحبت میکرد
- ای بابا، ثریا خانم الان می گفت میخوام شوهرت بدم به یکی که قدرت رو بدونه .میخواد در حقم برادری کنه .
- بشنو ولی باور نکن .بگو شما برو اول فکری بحال خودت بکن که داره میشه سی و پنج سالت . اصلا میخواستی بگی کی بهتر از شما
سوار ماشین قرمز شدیم و بطرف فرحزاد حرکت کردیم .روی تختی نشستیم . از او پرسیدم: پدرتون چطور فوت کرد؟
- سلام آقا نبی
- سلام خانم .حالتون بهتره الحمدالـله؟
- بله، کمی بهترم
- سرمای سختی خورده بودین
- بله آقا نبی، از همه چیز دنیا سختهاش مال ماست
- خدا نکنه .
هنگام برگشت بخانه، از یک بوتیک لباسی را که در بازی به من باخته بود برایم خرید و بخانه برگشتیم .مادر کمی سر به سر ما گذاشت و گفت : که دست و پات میلرزه؟
- یه شب بهاری، بارون تندی می بارید . اونشب تو خونه ما جشن بزرگی برپا بود. جشن تولد ملیحه . حال پدرم زیاد خوش نبود . پدرم آسم داشت .اونشب تنفس اون دچار مشکل شده بود، ولی تا میتوانست تحمل کرد. ما هم سرمون گرم بود. گویا دیگه نمیتونه تحمل کنه و از مامان میخواد همراهش بره بالا. ولی مادرم حواسش به دوستاش و صحبت بود و اهمیت نداد و پشت گوش انداخت .حاضر نبود یه دقیقه از خوشی هاش دست بکشه. البته پدرم رو خیلی دوست داشت، ولی وقتی به دوستهای همسن و سال خودش می رسید دیگه حواسش به کسی نبود . در ضمن فکر میکرد ناراحتی پدرم مسئله حادی نیست و مثل همیشه س. آخرشب که مهمونا میخواستن برن از ثریا خواستم بره پدر رو صدا کنه .ولی ثریا رنگ و رو پریده و اشک ریزان برگشت . زبونش بند اومده بود . من و ملیحه و مادر بسمت اتاق پدر دویدیم و با پیکر بی جانش رو به رو شدیم. وقتی فکر میکنم در تنهایی چطور جون داده ، از خودم و مادرم بدم میاد .مادر که جیغی کشید و از حال رفت . خلاصه مهمونی اونشب ما شد عزا .ضربه روحی شدیدی بود. پنج ماه بعد ملیحه تو دریا غرق شد. اونجا هم مطمئنم مادرم گرم صحبت بوده .آخه ملیحه گاهی رگ پاش می گرفت. فکر میکنم رگ پاش گرفته و نتونسته شنا کنه ، وگرنه شناگر ماهری بود. یه روز که خیلی عصبی بودم سرمادر فریاد کشیدم مسبب مرگ پدرم و خواهرم بوده . و با پرحرفی هاش اونها رو نابود کرده .مادر هم از اون به بعد سکوت کرد و دم نزد .انگار میخواست هم خودش رو تنبیه کنه هم منو. منم از حرفم پشیمون شده بودم .حرفم غیر منطقی بود اما مادر بعد از اون دیگه حرف نزد. از دست دادن پدر وخواهر ، و غم بیماری مادر منو منزوی کرد. دیگه از زن جماعت بدم می اومد. مادرم که این بود وای بحال غریبه ها . خلاصه نزدیک دو سال خونه ما تبدیل به ماتمکده شد تا اینکه تو فرشته مهربون اومدی و ما رو از اون وضع در آوردی .اعتراف میکنم خدا، و محبت رو فراموش کرده بودم .حق با تو بود گیتی ، تو دوباره ما رو زنده کردی .ازت ممنونم
- من کاری نکردم ، فقط وسیله بودم . همیشه بهتون می گفتم شما ذات اصلی تون رو قایم می کنین . من اینو از همون روز اول فهمیدم .مشکلات برای همه هست ، کم یا زیاد . باید مقاوم بود. ما باید مشکلات رو از بین ببریم ، نه مشکلات ما رو.
- تو اینهمه خوی و درستی را از کی یاد گرفتی گیتی؟ بهت غبطه میخورم
- شما لطف دارین . راستش مادرم خیلی در تربیت ما موثر بوده .من هر چه دارم از او دارم .
- خدا رحمتشون کنه
- کم کم بریم .مادر و گیسو حتما اومدن
- بریم
- باور نمی کنین مادرجون؟
- چرا عزیزم، منصور! اگه الناز تو و گیتی رو با هم می دید که خفه ت کرده بود. حالا تو هیچ، گیتی رو بگو! صدای خنده برخاست
- به الناز چه مربوطه؟
- پس مربوط نیست؟ خوشحال شدم
- بجای اینکه حسودی کنه، کمی از گیتی اخلاق و رفتار یاد بگیره، موفق تره
قسمت سی و چهارم : : : : : [ برای مشاهده لینک ، با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ]
امروز ظهر گیسو همراه منصور به خانه نیامد. البته از قبل گفته بود که بخانه خودمان می رود. جشن تولد المیرا است .هر چه میکنم به این میهمانی نروم منصور قبول نمی کند . می گوید اگر نیایی ما هم نمی رویم . او هم نقطه ضعف مرا پیدا کرده
یک روز به جشن مانده، خیاط لباس فوق العاده شیکی را که مادرجون برایم سفارش داده بود آورد.
لباسی از ساتن سرمه ای مدل اسکارلتی، با یقه دلبری تقریبا باز و آستینهای کوتاه همراه دستکش های بلند که یک پاپیون بزرگ هم پشت کمرش میخورد .وقتی آنرا پوشیدم مادر و ثریا خیلی تعریف کردند. خانم متین گفت: منصور تو رو تو این لباس ببینه دیوونه تر میشه گیتی جان، حالا نمی دونم به چشم خواهری یا به چشم عشق، ولی می دونم که نمی ذاره از کنارش تکون بخوری .
ثریا گفت: ما که روز و شب دعا می کنیم که گیتی خانم همسر آقا بشن . تا خدا چی بخواد!
· این الناز لعنتی اگه نبود شک نداشتم. ولی مگه اون می ذاره .انقدر پر روئه که حد نداره . یه ساعت پیش مادرش تماس گرفت گفت میاد اینجا که در مورد منصور و الناز صحبت کنه .گفتم منصور رفته بیرون.گفت با خودتون میخوام صحبت کنم
خشکم زد.
· من نمی دونم که تو دهن اینا انداخته کا ما الناز رو میخوایم. والـله تا حالا منصور یکدفعه نگفته الناز رو میخوام. خودشون می برن، خودشون می دوزن . من و منصور هم باید اطاعت کنیم . عجب دنیایی شده
آن لباس که هیچی ، هوا هم روی بدنم سنگینی میکرد . قلبم داشت از جا کنده میشد .
ساعت هفت بعد از ظهر خانم فرزاد آمد . پایین نرفتم و از پا گرد به صحبتهاشون گوش کردم
· والله راستش خانم متین، مزاحم شدم تا بالاخره برای این دوتا جوون دستی بالا کنیم، حقیقت، خواستیم بدونیم شما الناز رو میخواین یا نه؟
· الناز خانم دختر خوبیه . ما دوستش داریم اما، والـله تا حالا منصور راجع به ازدواج با من صحبت نکرده ، اینه که نمی دونم چی بگم
· الناز مدتیه با وجود گیتی خانم نگران شده، من هر چه بهش میگم که منصورخان گیتی رو بعنوان خواهر دوست داره باور نمیکنه .البته حقم داره. منصورخان توجه چشمگیری به گیتی خانم داره و این ما رو هم به شک انداخته .اگه ایشون الناز رو میخواد که زودتر دست بکار بشیم .حقیقت، برای الناز خواستگار ایده آلی اومده که البته منصور خان ایده آل ترن .اما اگه ایشون الناز رو نمیخواد، ما هم باید بالاخره به خواستگارش جواب بدیم . الناز منصور خان رو خیلی دوست داره . ما هم همینطور، ایشون باعث افتخار ما هستن. می دونم کار خوبی نکردم پا پیش گذاشتم، ولی تکلیف باید معلوم بشه .نه الناز زشت و ترشیده س . نه قصد و غرضی داریم . پس مطمئنم که سوء تفاهم نمیشه . اگر جوابتون مثبته که انشاءا... ما فردا شب تو تولد المیرا تاریخ نامزدی رو اعلام کنیم، اگه هم جواب منفی یه که هیچ.
به زور نفس می کشیدم. همانجا کنار نرده ها دو زانو نشستم. خدایا! منصور فقط تا فردا به من تعلق داشت . اصلا باورم نمی شد. این تقاص کدام گناه است که من پس می دهم .
دیگر توان نداشتم . به اتاقم رفتم و اشک ریختم .
- منم مثل شما خانم فرزاد. والـله از کارهای منصور سر در نمیارم . تا حالا نه در مورد الناز جون با من صحبت کرده نه گیتی جون، فقط می دونم شدیدا به گیتی وابسته شده .اینه که اجازه بدین با خودش صحبت کنم . بعد جواب رو بهتون بدم . من شب باهاتون تماس می گیرم
- ممنون می شیم. ببخشید پر رویی کردیم.
- اختیار دارین ، کار درستی کردین . بالاخره باید روشن بشه . شاید منصور اصلا نخواد زن بگیره . نمیشه که الناز خانم بلا تکلیف بمونه
- بله حق با شماست . خب حال خودتون چطوره؟
- داروهام رو کم کردم . از سر لطف خدای مهربون و دختر مهربونم ، بهترم .
- خدا رو شکر .
ساعت هشت و پنج دقیقه صدای بوق اتومبیل منصور اعصابم را متشنج کرد . قلبم با شدت می تپید . جواب او چه بود؟ اضطراب به جانم افتاده بود.
قسمت سی وپنجم : : : : : : [ برای مشاهده لینک ، با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ]
ساعت هشت و پنج دقیقه صدای بوق اتومبیل منصور اعصابم را متشنج کرد . قلبم با شدت می تپید . جواب او چه بود؟ اضطراب به جانم افتاده بود.
چند دقیقه بعد چند ضربه به در خورد .
· گیتی جان!
· گیتی! جوابی ندادم و خودم را بخواب زدم
آرام در را باز کرد .بالای سرم آمد .مطمئن شد خوابم .ملحفه را رویم کشید و رفت
خدای من! وقتی الناز تو این خونه باشه منصور کی میتونه ملحفه روم بندازه .الناز کفنم میکنه. منصورو پودر میکنه .، خاکسترش میکنه ، نه، من فردا صبح می رم ، تحمل ندارم .از داخل اتاق شنیدم (سلام آقا)
· سلام ثریا
· گیتی کی خوابیده؟
· نیمساعت پیش که بیدار بودن
· حالش که خوبه؟
· بله، حتما خسته شده
· اون هیچوقت این موقع نمی خوابید ، ساعت هشت و ربعه
· بعد از ظهر خیاط اومده بود لباسها رو آورد ، نخوابید . حتما خسته شده که حالا خوابیده
· به آقا نبی بگو دو تا از لامپهای اتاق من سوخته، عوضشون کنه.
· بله آقا
از دور شدن صدا فهمیدم پایین می رود. کمی صبر کردم تا ثریا هم برود ، بعد از اتاق بیرون آمدم ، کنار پله ها ایستادم تا جواب سوالم را بگیرم
· خب چه خبرها مامان؟
· سلامتی
· گیتی چرا خوابیده؟
· حتما حوصله ش سر رفته، آخه خانم فرزاد اومده بود اینجا گیتی هم نیومد پایین
· اومده بود اینجا؟ برای چی؟ ما که فردا اونا رو می دیدیم
· اومده بود خواستگاری پسر قشنگم وغش غش زد زیر خنده
· خواستگاری! منو دست انداختین؟
· باور کن بخدا . می گفت تکلیف الناز رو مشخص کنین. خواستگار خوب داره، ولی ما منصورخان رو دوست داریم .البته حق دارن
· چه حقی؟ من کدوم دفعه گفتم الناز رو میخوام .من تعهدی نسپردم .حتی یکبار تا حالا در اینمورد با الناز صحبت نکردم
· حالا چی بهشون بگم؟ باید تا آخر شب خبر بدم. میخوان در صورت رضایت تو فردا نامزدی شما رو اعلام کنن
· من فعلا قصد ازدواج با احدی رو ندارم.بره با همون خواستگارش ازدواج کنه
· ببینم؟ نکنه میترسی با اومدنش به این خونه گیتی اینجا رو ترک کنه که بهونه میاری؟
· با اومدن الناز به این خونه هیچ اتفاقی نمی افته .اینجا خونه گیتیه و گیتی برای همیشه پیش ماست
قلبم سوزن سوزن شد. این بار چنگک در قلبم فرو کردند
· نمیشه که منصور. گیتی هم باید بره سر خونه زندگیش. اونم حق خوشبختی داره فکر کردی من دلم نمیخواد همیشه جلو روم باشه؟ ولی بالاخره چی؟ باید ازدواج کنه. این خودخواهیه! بگذار بره دنبال خوشبختیش . فرهان مگه باهات صحبت نکرده؟ بهش بگو بیاد خواستگاری دیگه تو که میخواستی ملیحه رو به فرهان بدی انقدر از پرویز مطمئنی . تو هم برو با الناز ، یا هر کی دوست داری ازدواج کن
· کجا می ری
· خسته م
· مگه شام نمیخوری؟
· گیتی که بیدار شد با هم می خوریم
· بیا بشین بچه، حرفم تموم نشده
· این حرفها اعصاب منو به هم می ریزه مامان جان، ولم کن تو رو خدا!
· آخه منتظرن.بهشون چی بگم؟ یک کلام ! آره یا نه!
· بگید بشرطی با الناز ازدواج میکنم که کاری به کار گیتی نداشته باشه. گیتی عضوی از ماست . او هم خانم این خونه س. باید باهاش با احترام برخورد کنه .حرفش رو گوش کنه. به من و اون حساسیت نشون نده . دلم خواست باهاش بیرون می رم، مسافرت می رم ، اتاقش می رم ، باهاش می گم، می خندم، شوخی میکنم ، می رقصم. کلمه به کلمه حرفام رو بهشون بگین . تاکید میکنم کلمه به کلمه
· زده به سرت منصور؟ اون با گیتی کارد و پنیره .بذاره بری تو اتاقش؟ ببریش مسافرت؟ منکه فکر نمیکنم قبول کنه .منم باشم قبول نمی کنم . پس بفرمایین هووشه
· خب، بهتر! قبول نکنه . در ضمن سفارش کنین فردا شب در مورد نامزدی صحبتی نشه
دوست عزیز من این جلد را خوندم
ادامه جلد اول را نداری؟
وقتی جلد اول تموم شد جلد دوم رومیزارمنقل قول:
دوست عزیز من این جلد را خوندم
ادامه جلد اول را نداری؟
گوشم کر شد. زبانم لال شد ، نفسم حبس شد ، چشمهایم کور شد ، مرگ را به چشم دیدم .تازه فهمیدم وقتی منصور می گوید زانوهایم سست شده یعنی چی. با اینحال از ترس اینکه منصور مرا ببیند خیلی سریع خودم را به اتاقم رساندم و در را قفل کردم. پشت در نشستم و به کنسول رو به رو خیره شدم .نه منصور، من نمی مونم که شاهد عشقبازیهات با الناز خانم باشم، شاهد ناز کشیدنات ، قربون صدقه رفتنات، فرمانبرداریت، نه، من می رم ، بیخود سنگ منو به سینه نزن ! دیگه فقط تو رو تو قلبم دوست دارم. تو رو تو دفترچه خاطراتم دوست دارم .بیچاره برادرم حق داشت خودشو کشت. گاهی آدم از زندگی سیر میشه.
نمی توانستم جلو خودم را بگیرم. باید گریه میکردم ، باید این بغض لعنتی را می شکستم تا خفه ام نکند. چند دقیقه بعد ثریا برای صرف شام صدایم کرد. از همان پشت در جوابش را دادم .سر و صورتم را شستم و وارد سالن غذاخوری شدم . از قیافه منصور فهمیدم او هم حالش خوب نیست
· سلام
· سلام گیتی جان
· سلام دخترم ، بیا بشین عزیز دلم
· ممنون
· چه وقت خواب بود خانم خانما!
· خسته بودم
· خانم فرزاد سلام رسوند، گیتی جان.
ای که ایشاءاله خودش و خونواده اش برای همیشه با دنیا خداحافظی کنن!
· ممنونم . شما هم سلام منو می رسوندین
· اومده بود خواستگاری منصور. می بینی چه دوره زمونه ای شده؟
· خب به سلامتی
· هنوز که خبری نیست مادر، منصور شروطی گذاشته که آدم می مونه
· چه شروطی مادرجون؟
· میگه بشرطی که تو رو بپذیره و بهت احترام بذاره، هر موقع خواست به اتاقت بیاد برید مسافرت
به منصور نگاه کردم، او هم داشت مرا نگاه میکرد.((منصورخان لطف دارن، ولی من که نمی مونم .همچین که نامزدی سر بگیره منم رفع زحمت میکنم . من زنم و احساس یه زن رو درک میکنم
منصور نگاهی به من کرد و گفت: می ذاری دو لقمه غذا بخوریم یا نه، گیتی جان؟
· بله ، بفرمایین میل کنین
· تو گریه کردی گیتی؟
· خب، آره
· چرا؟
· برای خونواده م،دلم براشون تنگ شده
مادر گفت: خدا رحمتشون کنه .دنیا همینه دخترم. ایشاءا... یه شوهر خوب میکنی ، یه مادر شوهر و پدر شوهر خوب گیرت میاد که تقریبا جای اونا رو برات پر میکنه .هر چند که این آرزوی خودم بود، ولی سعادتش رو ندارم . متاسفانه پسرم سلیقه نداره!
· این چه فرمایشیه مادر جون؟ شما مثل مادرم هستین .ولی خب طبیعی یه که دلم براشون تنگ میشه
· ممنونم عزیزم ، اما مادر فرهان زن با خدا و مهربونیه گیتی. مطمئنم در کنار او و فرهان کمتر دلتنگی میکنی. فرهان حیفه ، از دست ندش .
· بله مادر، منم به این نتیجه رسیدم . خودمم اونو پسندیدم
منصور عصبانی بشقاب را کنار زد و بلند شد
· چرا بلند شدی مامان جان؟
· میل ندارم . و رفت . من هم اشتهایم کور شد. بلند شدم و گفتم : ببخشید مادر، کمی سرم درد میکنه ، می رم بخوابم.
· امروز اینجا چه خبره؟ من که نمی فهمم . غذاتو بخور عزیزم!
· گویا منصور خان از حرف من ناراحت شدن
· ولش کن . اون خودش هم نمی دونه چی میخواد
آنشب منصور باز طبق عادت آهنگ الهه ناز را زد و من در اتاقم به نوای موسیقی گوش دادم و اشک ریختم . در اتاقم قدم می زدم . دلم میخواست فریاد بکشم .دلم میخواست بروم به او بگویم دوستش دارم . اما نمی توانستم . یکساعتی به رختخواب پناه بردم . بلکه بخوابم و آرامش بگیرم ولی خوابم نبرد .بیقرار بودم .بلند شدم کنار پنجره رفتم . دیدم منصور در باغ روی صندلی نشسته و به آسمان چشم دوخته و سیگار می کشد. سیگارش که تمام شد سرش را میان دستهایش گرفت و زانویش را تکیه گاه آرنجش کرد. مرتب پایش را تکان می داد .اضطراب داشت . بعد بلند شد چند قدم راه رفت . دستی به موهایش کشید .یک سیگار دیگر روشن کرد، بعد نگاهی به پنجره اتاق من کرد . سریع خودم را عقب کشیدم .داشت بال بال می زد .می دانستم چرا. چون باید مرا فراموش میکرد، چون دیگر گیتی ترکش میکرد
قسمت سی و ششم : : : : : [ برای مشاهده لینک ، با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ]
صبح بی حال و حوصله از خواب بیدار شدم. بجز روز مرگ عزیزانم بیاد نداشتم با آن حال چشم به دنیا باز کرده باشم . منصور ساعت ده پایین آمد . بدتر از من حال وحوصله نداشت . سلام علیک کرد .
· منصور مادر، چرا آنقدر دیر پا شدی؟ امروز نرفتی شرکت؟!
· نه دیشب نخوابیدم. خوابم می اومد حوصله نداشتم . تو چطوری گیتی؟
· خوبم ، ممنون
· برو صبحونه بخور پسرم
· میل ندارم .ثریا!ثریا!
· بله آقا
· یه لیوان شیر برای من بیار همینجا، صبحونه نمیخورم. و روی مبل نشست
· چشم
· زهره کی میاد؟
· ساعت دو. تا چهار منو آرایش میکنه ، تا شش هم گیتی رو
· مادر جون من نمیام. بهتره بهش بگین دیرتر بیاد
· برای چی نمیای عزیزم؟ تو رو هم دعوت کردن.
· نه اونا خوششون میاد من تو مهمونی شون شرکت کنم ، نه من میل دارم مزاحم کسی بشم.
منصور لیوان شیر را که ثریا تعارف کرد برداشت و گفت : ممنون. راستش منم حال و حوصله مهمونی امشبو ندارم .منم نمیام .البته مامان شما میل خودتونه
· شما به من چکار دارین؟ من با اونا مشکل دارم، شما که ندارین. تازه داماد آینده شون هستین
· فراموش نکن ، ما همه جا با هم می ریم . این رو از همین امشب باید بفهمن
· منو به کاری که مایل به انجامش نیستم مجبور نکنین ، مهندس. خواهش میکنم
· من مجبورت نکردم ، میگم ما هم نمی ریم. هر کی اختیار خودش رو داره
· این اگه معناش اجبار و تو منگنه گذاشتن نیس، پس چیه مهندس متین؟
· نمیشه این مهندس متین رو از دهنت بندازی گیتی؟ من اسم دارم . مگه اینجا شرکته؟
· نه نمیشه ، اگر هم میشد از این به بعد نمیشه. نکنه میخواین الناز خانم........
· ببین گیتی، من دیشب نخوابیدم ، حوصله ندارم ، اگه نمیای بگو،ما هم برنامه دیگه ای برای عصرمون بذاریم . اگه میای که هیچ
بلند شدم و گفتم: شما حق انتخاب رو هم از من گرفتین .برادر عزیز و محترم! ولی من امشب نمیام . ببینم شما نمی رین؟ مادر جون ببخشید . و بسمت پله ها رفتم
· چرا امروز گیتی انقدر عصبانیه مامان؟
· خب، والـله منم حوصله حضور الناز رو تو این خونه ندارم .گیتی که هیچی، منم باید جل و پلاسم رو جمع کنم
· بهشون گفتین شرایطم چیه؟
· بله تبصره ها رو گوشزد کردم .با کمال تعجب گفتن باید فکر کنیم.
تا ظهر قادر به انجام کاری نبودم .با گیسو تماس گرفتم و باهاش درد ودل کردم . گفت: یا از اون خونه بیا بیرون ، یا برو راست و پوست کنده به منصور بگو دوستش داری. وقتی گوشی را گذاشتم با خودم گفتم به تو زنگ نمی زدم حالم بهتر بود والـله ! با این راه حلت !
نزدیک ظهر مادر آمد بالا به اتاقم و گفت: گیتی جان! بالاخره ما چه کنیم؟ می ریم یا نمی ریم؟
· مادر جون شما برین. من آخه بیان چکار
· دعوتی عزیزم!
· اونا بخاطر منصور خان منو دعوت کردن . می دونن اگه منو دعوت نکن ایشون هم نمی ره
· پس نمی ریم؟
· باشه میام. ولی خواهش میکنم تا بعد ازظهر به منصور خان نگید. میخوام ببینم چه تصمیمی میگیره . شما بگید خودتون می رین و آماده شین
· پس یواشکی زهره رو میفرستم اتاقت
· باشه
· دختر گلم، می دونم بخاطر من میای. ازت ممنونم
· من هدیه ای نخریدم مادر جون .چی بدم بهتره
· هیچی، من الان با مرتضی می رم یه دستبند براش میخرم ، از طرف هر سه تامون
· بد نباشه
· زیادش هم هست ، چه خبره مگه ؟ خب، من رفتم، کاری نداری؟
· نه مواظب باشین . چیزی نگین ها!
· باشه عزیزم .خدانگهدار
· خدانگهدار
مادر ساعت دو به خانه برگشت .من هم در سالن نشستم و مشغول قلاب بافی شدم . منصور هم مطالعه میکرد .انگار نه انگار شب جشن دعوتیم .
ساعت دو و نیم زهره آمد. منصور گفت: پس رفتنی شدیم؟
مادر گفت: گیتی که نمیاد. تو هم که مختاری ، ولی من می رم ، زشته نرم.
· پس سلام ما رو هم برسون .راستی من یه زنجیر و یه پلاک وان یکاد براش خریدم. بهش بدین
من و مادر به هم نگاه کردیم
· شما چی خریدی مامان؟
· من یه دستبند
· خوبه. و خیلی خونسرد .نگاهی به من کرد .پا روی پا انداخت و مشغول مطالعه شد
من و زهره ومادر بالا رفتیم تا آماده شویم. موهای مرا مدل خیاری درست کرد و چند تار مو کنار صورتم ریخت. فرقم را هم کج کرد .کمی هم آرایشم کرد و خلاصه به ماه گفتم تو در نیا که من در آمدم .لباسم را هم پوشیدم. کفشهای سرمه ای ام را هم به پا کردم و آماده شدم .مادر هم موهایش را شینیون کرده بود پیراهن مشکی زیبایی پوشیده بود که خیلی به او می آمد. چه حیف که این زن بی شوهر مانده بود! خیلی دلم میخواست جای مادرم را می گرفت اما افسوس که پدر بیماره. ساعت شش زهره رفت . من هم خودم را در اتاق حبس کرده بودم که منصور مرا نبیند. خیلی دلم میخواست بدانم می رود یا نه. مادر یک سر رفت پایین و سراسیمه آمد بالا. بدبخت، گیر کرده بود میان ما .
· چی شده مادر جون؟
· منصور داره می ره بیرون گیتی ، بدو!
· کجا می ره؟
· میگه میخوام برم بنگاه، ماشین رو بفروشم
· کدوم ماشین رو؟
· بنز سیاهه رو
· حیف اون ماشین نیست؟
· لابد میخواد مدل بالاتر بخره .حالا ما به این کاری نداریم . بره الاغ بخره نمیخواد بیاد جشن .بره تا نه شب نمیاد
· شاید زود برگرده
· الان ازم پرسید گیتی میاد؟ گفتم نه. گفت پس من رفتم به کارهام برسم
· ای بابا!
· بیا بریم تا نرفته
· آخه بیام چی بگم ؟
· نمیخواد چیزی بگی مادر. تو رو ببینه میفهمه ، دیگه بیرون نمی ره .میگم من راضیت کردم
· عجب غد و یکدنده س مادرجون! آخه از سر و وضعم می فهمه سه ساعته دارم به خودم ور می رم.
· بیا بریم. !آخ آخ، ماشین رو روشن کرد. اصلا نفهمیدم چطور آن پله ها را با آن کفشها آمدم پایین .حالا مادر هم هی هولم میکرد و دستم را می کشید .نزدیک بود چهار چنگولی قل بخورم بیفتم پایین .خوشبختانه ثریا و آقا نبی توی حیاط بودند .کنار در ورودی رفتم . طوری که منصور مرا ببیند .بعد گفتم : ثریا خانم!
· بله گیتی خانم.
· چند لحظه میشه بیاین .
منصور با تعجب از داخل ماشین نگاهم کرد، بعد ماشین را خاموش کرد و آمد پایین. ثریا بطرفم آمد. با پچ پچ موضوع را به او گفتم . در واقع کاری با او نداشتم .با ثریا داخل منزل آمدیم .مادر جلو آینه خودش را برانداز میکرد، ولی حواسش به ما بود. منصور آمد داخل و گفت: مگه تو هم می ری گیتی؟
· با اجازه تون
· مادر که گفت نمیای
· دلم نیامد الناز خانم چشم به راه شما باشه
با لبخند گفت : ولی سر ووضعت که نشون می ده از ساعت سه و چهار مشغولی. من همین ده دقیقه پیش از مادر پرسیدم میای یا نه
· حالا می خواین نیام؟
· خب می گفتین منم به خودم برسم. من که اینطوری نمیتونم بیام
· تا شما باشین به حرف زن جماعت اطمینان نکنین
ثریا و مادر زدند زیر خنده .منصور هم لبخند زد و گفت:بهتون خوش بگذره! سلام برسونین
من و مادر با تعجب به هم نگاه کردیم .مادر گفت :مگه نمیای منصور؟
· نخیر! با این وضع کجا بیام؟ نه دوش گرفتم ، نه اصلاح کردم .تا شما باشین منو بازی ندین .حدانگهدار
· منصور زشته، بازی در نیار
· متاسفم مامان جان .کادوی من یادتون نره
باید کاری میکردم که نرود . هنوز به در سالن نرسیده بود که گفتم : اتفاقا مهندس نباشن بهتره مادرجون . چون من با مهندس فرهان کار دارم باید جوابهایی به ایشون بدم که با وجود مهندس امکان پذیر نیست
قسمت سی و هفتم : : : : : [ برای مشاهده لینک ، با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ]
منصور ایستاد .آهسته برگشت ، نگاهی غضبناک به من کرد . بعد بطرفم آمد. می دانستم سیلی را خورده ام . بروبر نگاهم کرد. من هم محکم و قوی نگاهش کردم و ابرویی بالا انداختم . بعد سر تا پایم را برانداز کرد و گفت: صبر کنین منم آماده شم ، با هم بریم و با انشگت به نوک بینی ام زد و گفت: پس برای همین انقدر خوشگل کردی ؟ ولی من داغت رو به دل فرهان می ذارم ! امشب از کنار من جم نمیخوری !
بی اختیار لبخند به لبم نشست . گفتم : من دارم میام تولد نه ختم
منصور از پله ها بالا رفت . من و مادر بلند زدیم زیر خنده ، چون هنوز کمی از کارهایم مانده بود رفتم بالا و کمی به خودم رسیدم . چرخی جلو آینه زدم .همه چیز مرتب بود .بعد کیف سرمه ای را از داخل کمد برداشتم و راه افتادم پایین که آمدم هنوز منصور نیامده بود . ساعت بیست دقیقه به هشت بود .مادر غر میزد و می گفت: از زنها بدتره .من نمی دونم عروسیش میخواد چکار کنه . تا بریم اونجا ساعت نه میشه . بگو تو دیشب حمام بودی بچه . سه تیغ کن . شلوارت هم بکش پات بریم دیگه
پنج دقیقه بعد منصور شیک و مرتب در حالیکه کت و شلوار سرمه ای خوشرنگی همراه جلیقه و کراوات پوشیده بود از پله ها پایین آمد و گفت : من آماده در خدمت شما هستم ، بانوان عزیز
· منصور ساعت هشت شد مادر
· خب تقصیر خودتونه
· لجباز!
· من لجبازم؟ من که دارم میام ؟ گیتی جان، امشب کت و شلوار سرمه ای پوشیدم که خیلی خیلی به هم بیایم
فقط نگاهش کردم . مادر گفت: باید دید الناز چه رنگی پوشیده
· هر چی بپشه این لباس و این رنگ نمیشه . و به من اشاره کرد .
· پس فردا این حرفا رو جلو الناز نزنی منصور . من حوصله شر و دعوا ندارم ها!
· من اتمام حجت کردم .مگه بهشون نگفتین؟
· گفتم ، گفتن فکر کنیم . ولی مادر، منم باشم بهم بر میخوره از گیتی تعریف کنی، از اون نکنی
· منم مخصوصا گفتم که بهشون بر بخوره
· معلوم نیست حرف حساب تو چیه
· به اونجا نمیکشه مادر جون، خیالتون راحت!
· راستی زنجیر و وان یکاد منو گیتی هدیه بده . دستبند رو از طرف ما بدین
· آره ، فکر خوبیه پسرن
· من خواستم چیزی تهیه کنم ، مادر اجازه ندادن
· پس من اینجا چکاره م؟ تا من هستم که تو نباید دست تو جیبت کنی.
· ممنون
· خب بریم، دیر شد. الان الناز پوست از کله م میکنه
· تو که اصلا نمیخواستی بری منصور!
· نمی رفتم می گفتم کاری برام پیش اومد، ولی دیر رفتن یعنی بی توجهی
به آنجا که رسیدیم خیلی ما را تحویل گرفتند . اصلا فقط منتظر ورود ما بودند، یعنی منتظر ورود منصور ، الناز کت دامن سفیدی تا بالای زانو پوشیده بود و المیرا پیراهن تنگ چاکدار طلایی. هنوز از راه نرسیده گیلاس های مشروب سرو شد . منصور و من برنداشتیم. مادر هم برنداشت .این کار از دید الناز پنهان نماند.جلو آمد و گفت: چرا میل نکردین منصور خان
· مادر که براشون خوب نیست .گیتی خانم هم که نماز می خونن و مخالف این برنامه ها هستن .بنده هم که تابع ایشونم و توبه کردم
رنگ الناز پرید .نگاه تندی به من کرد و گفت: کمال همنشین در شما اثر کرده منصور خان؟
· طبیعی ش همینه الناز جان. آدم باید کار درست رو بپذیره .ما طبیعی شاد هستیم، نیازی به مشروب نداریم.
· این خیلی بد شد ، چون من دوست دارم شما مشروب میل کنین
· بالاخره شما هم عادت میکنی الناز خانم .شاید شما هم به جمع ما پیوستین
الناز چپ چپ نگاهی به من کرد و گفت:فکر نمیکنم .من آدم تاثیر پذیری نیستم، کار خودم رو میکنم
· پس موفق باشین
· اقلا میوه میل کنین . من برم به مهمونها برسم ، با اجازه . و گر گرفته از آنجا دور شد
· خوب حالش رو گرفتم گیتی جان؟ گربه رو دم حجله گشتم یا نه؟
· نوبت ایشون هم می رسه که حال شما رو بگیره
· فکر نمی کنم اون روز رو به چشم ببینه
· چرا اینکارو می کنی منصور؟ دختره رو ناراحت کردی
· مخصوصا گفتم . مگه میخوام فیلم بازی کنم. باید بدونه چه شوهری میخواد بکنه ، فکرهاش رو بکنه
مادر سری تکان داد و گفت: زن گرفتن این پسره هم نوبره،والـله
مهندس فرهان وارد مجلس شد . با همه سلام و احوالپرسی کرد و کادویش را تقدیم المیرا کرد. از منصور پرسیدم : مهندس فرهان با اینها نسبتی داره؟
· نسبت پیدا میکنه . المیرا از فرهان بدش نمیاد. باهاش دوست شدن و براش دام پهن کردن
· آه پس شما هم تو دامشون افتادین؟
· هنوز نه
· پس چرا الناز اصرار میکنه من با فرهان ازدواج کنم . مگه به فکر خواهرش نیست؟
· اون به هر قیمتی حاضره تو رو از سرش باز کنه گیتی جان .تو هنوز این جماعت رو نشناختی
فرهان با همه ما سلام و احوالپرسی کرد و دست داد: به به! سلام . پرویز خودمون .چقدر دیرآمدی پسر.
کنار منصور نشست و گفت: خب حالتون خوبه؟
· الحمدالـله . از برق نگاه فرهان اشتیاق به وصال موج میزد
مادر پرسید: مادر چطورن؟ نیومدن؟
· خوبن. ایشون بخاطر ناراحتی قلبی به مجالس پر سر و صدا نمیان
· شرکت چطور بود پرویز؟
· امروز تشریف نیاوردین؟
· صبح کمی کسالت داشتم .دیشب نخوابیده بودم ، استراحت کردم . تماس گرفتم گفتن رفتی دنبال کارها
· امروز قرارداد مهمی با شرکت........ نیستم. اوضاع رضایت بخش بود
· خوبه
· کیارستمی اوراق رو آورد؟
· بله، سلام رسوند
خب شما چطورین خانم رادمنش؟
· به لطف شما .جویای احوالتون از مهندس هستیم
· محبت دارین .منم همینطور
المیرا به طرف ما آمد. باز خوش آمد گفت و کنار فرهان نشست و گفت: مهندس فرهان دیر کردین .زودتر منتظرتون بودیم.
· عذر میخوام .گرفتار بودم .باز هم تولد شما رو تبریک میگم
· متشکرم
· گیتی خانم چه حال و خبر؟
· سلامتی، مزاحم شدیم.
· اختیار دارین .مراحمید .شما چشم و چراغ خونواده متین هستین و مسلما برای ما هم عزیزین.
آره جون خودت
منصور گفت: چشم وچراغ که چه عرض کنم ، سالار
المیرا نگاه حسادت باری به من کرد و گفت : خدا شانس بده مهندس ، کاش من پرستار خانم متین شده بودم
· سوء تفاهم نشه المیرا خانم .ولی فکر نمیکنم هرکسی می تونست از عهده این مسئولیت بر بیاد
· شما خیلی بزرگش می کنین مهندس
· خب بزرگه، المیرا خانم
· طبعا هر چه شما بفرمایین درسته .با اجازه
چند لحظه بعد الناز آمد وگفت : منصور خان افتخار می دین؟
منصور نگاهی به من و فرهان کرد و گفت: بله خواهش میکنم. و بلند شد .معلوم بود که قلبا راضی نیست .می ترسید مرا با فرهان تنها بگذارد .آنها وسط رفتند .انگار سیمی را داغ کردندو در روح و قلبم فرو کردند .سوختم!
فرهان آمد جای منصور نشست و گفت: خب چه خبرها خانم؟
· سلامتی .خبر خاصی نیست
· امشب فوق العاده شدین ماشاءاله
· لطف دارین
· افتخار آشنایی با گیسو خانم رو داشتم .ایشون هم مثل شما هستن .خانم و زیبا ! پشتکار زیادی هم تو کار دارن
· نظر لطف تونه.از کارش راضی هستین؟
· استعداد و هوش خارق العاده ای دارن. خیلی جدی هستن
· ممنونم . بهش بگم خوشحال میشه.
· خب افتخار می دین بریم وسط همرنگ جماعت شیم؟
از ترس منصور اضطراب به جانم افتاد ، قبول نکردم و آنقدر سوالهای جورواجور کردم تا منصور برگشت و فرهان مبل منصور را بهش پس داد .المیرا سراغ فرهان آمد و بهش بند کرد. وقتی فرهان رفت ، منصور گفت: یک دقیقه نمیشه از جامون بلند شیم سریع جامون را گرفتن .چی بهت می گفت؟
· می خواستین نرین، اعتماد به نفس مال اینطور وقتهاست
نگاهی بهم کرد و گفت: امیدوارم تو اعتماد به نفس خرج داده باشی و جواب مثبت بهش نداده باشی
· به خرج دادم هنوز باید التماس کنه
· آفرین دختر خوب
لبخند ظریفی که به لبش نقش بست موجب آسودگی خیال من شد. در حین صرف شام، الناز وقتی دید منصور مشغول صحبت با فرهان است کنارم آمد و گفت : چیزی نیاز ندارین؟
· نه ممنونم
· از اینکه در موردتون فکرهای بد کردم منو ببخشین. حالا مطمئن شدم که منصور شما رو به چشم خواهری دوست داره
· بله، من که از اول گفتم
· گویا خواسته که من شما را خانم خونه به حساب بیارم .البته خانمی برازنده شماست ، ولی فکر نمی کنین منصور موضوع رو زیادی بزرگ کرده
· ایشون به من لطف دارن .مسلمه که شما وخانم متین ، خانم اون قصرید
· ممنونم، همیشه دوست داشتم همسرم چنین ثروتی داشته باشه و البته تک فرزندم باشه ، چون حوصله خواهر شوهر و برادر شوهر ندارم
· حوصله مادر شوهر چی؟
· فکر نمی کنم با خانم متین مشکلی پیدا کنم. معلومه اهل دخالت نیست. اهل دخالت هم باشند انقدر قدرت دارم که سرکوبشون کنم
سکوت کردم
· با اینکه شرط عجیبی گذاشته، ولی خب چون دوستش دارم و مایلم همسرش باشم می پذیرم ، قراره پدرم با منصورخان صحبت کنه که برنامه نامزدی رو ردیف کنیم
وجودم تهی شد و به زور گفتم: انشاءا... بسلامتی
· فقط ازتون یه خواهش دارم
· امر بفرمایین
· شما خودتون رو جای من بذارین .ببینین می تونین دختر زیبایی مثل خودتون رو که به همسرتون محرم نیست جای خواهرش بدونین؟ یه کم سخته ، نه؟ میخواستم خواهش کنم خودتون یه جوری بزرگواری بفرمایین و این مشکل رو حل کنین .مطمئنم اگه از طرف خودتون باشه منصور کوتاه میاد .من ظاهرا شرط رو پذیرفتم اما ریش و قیچی رو می دم دست خودتون .من آدم حساسی هستم و میترسم بعدها موجب ناراحتی شما بشم
· بله متوجه هستم. شما همینطوریش بارها منو ناراحت کردین. وای بحال اون روز من خودم تصمیم داشتم اونجا رو ترک کنم
· اگه ناراحتتون کردم دلیلش چهار سال زحمتی بوده که کشیدم . در واقع بنوعی از حقم دفاع کردم . در هر صورت سپاسگزارم .انشاءا... عروسی تون تلافی کنیم
· ممنونم.انشاءا... خوشبخت و سعادتمند باشین
· ممنون .با اجازه
دیگر حتی یک لقمه کوچک از گلویم پایین نمی رفت. ته مانده امیدم هم به یاس تبدیل شد .الناز فکرهایش را کرده بود و ظاهرا شرط منصور را پذیرفته بود.اما زهرش را هم ریخت. خدایا چه کنم؟ چطور این مجلس را تحمل کنم .آخذ شکستن غرور چند بار، تا چه حد؟ خوار و خفیف شدن تا چه حد؟ حق با گیسو بود .جواب اورا چطور بدهم .دیدی چطور به من فخر فروخت و رفت؟ چطور مودبانه بیرونم کرد؟ اشک در چشمهایم حلقه زد . منصور بطرفم آمد و گفت: الناز چی کارت داشت؟
چشمهایم را از بشقاب برنداشتم. تا منصور اشکهایم را نبیند
· گیتی با توام . بعد چانه ام را با دستش بالا آورد .نگاهش کردم. چهره اش تغییر کرد
· ناراحتت کرد
· نه ابدا
· پس چی؟
· یه چیزی پرید تو گلوم .نزدیک بود خفه بشم . به چشمم فشار اومد
· من حواسم بود ، اینطور نیست
ببخشیدی گفتم و بشقاب را روی میز گذاشتم و بطرف سالن نشیمن رفتم .اما رهایم نکرد و دنبالم آمد.((جواب منو ندادی))
· شاید مسبب همه این حوادث شمایین
· من؟!
· نه من! گفتم که چیزی مهمی نیست مهندس
روی مبل نشستم .منصور هم کنارم نشست
· شما برو شامت را بخور تا اینم تقصیر من نذاشتن
· مگه اون اشکها واسه آدم اشتها می ذاره
دوباره همه در سالن جمع شدند. مراسم بریدن کیک و باز کردن کادوها انجام شد .بعد از آن دوباره بزن و برقص .اما هر ضربه ای که به طبلهای جاز میخورد پتکی بود به سر من بدبخت .دلم میخواست فرار کنم، ولی هر دقیقه شصت دقیقه بود
الناز دوباره بسمت منصور آمد و او را به رقص دعوت کرد و دوباره فرهان از من دعوت کرد .حوصله نداشتم خستگی را بهانه کردم .بنابراین کنارم نشست و پرسید: گیتی خانم فکرهاتون رو کردین ؟ سه هفته س منتظرم
تمام قوایم را جمع کردم و گفتم : بله مهندس
· خب مورد تائید واقع شدم ؟
· مهندس متین بشما چیزی نگفتن؟
· باهاشون صحبت کردم .ایشون می گفتن شما قصد ازدواج ندارین چون می ترسین روحیه خانم متین خراب بشه
منصور لعنتی بجای من هم تصمیم می گرفت
· خب، البته ایشون درست گفتن، ولی حالا با اومدن عروس به اون خونه جایی برای من نمی مونه .مادر جون هم عادت میکنه
· مگه مهندس قصد ازدواج داره؟
· الناز خانم از مهندس خواستگاری کردن . مهندس هم شرایطی گذاشتن که البته فکر نمیکردم الناز قبول کنه ، ولی اون پذیرفته .البته مهندس هنوز خبر نداره
· چه شرایطی؟
· بشرطی که من تو اون خونه بمونم .ولی دیگه موندن من ضروری نیست
· پس درخواست ازدواج من می پذیرین؟
خدایا کمکم کن تا دل بکنم .کمکم کن. برم دنبال سرنوشتم . دلم و زبانم را از هم جدا کردم و گفتم : بله موافقم
برق شادی در چشمهایش درخشید و گفت : امشب بهترین شب زندگی منه
· ممنونم.البته مهندس من باید در مورد خودم و خونواده م با شما صحبت کنم
· نیازی نیست ، مهندس همه چیز رو برام گفته .من مقاومت شما رو تحسین میکنم و به داشتن چنین همسری افتخار میکنم. روزگار بازیهای عجیبی داره
· بله
· تمام تلاشم رو برای خوشبختی شما میکنم .بهتون نیاز دارم
با اینکه مهندس فرهان را دوست داشتم اما بار سنگینی از غم را روی قلبم احساس میکردم .چطور من از منصور دل بکنم ؟ باید به فرهان پناه می بردم ، وگرنه دق میکردم
· پس من قرار خواستگاری رو با مهندس می ذارم .همین هفته خوبه؟
· خوبه
· شما کی استعفاتون رو می دین؟
· به همین زودی مهندس
قسمت سی و هشتم : : : : [ برای مشاهده لینک ، با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ]
نگین دست فرهان را کشید و او را با خودش برد . مادر گفت: جدا که یکه تاز این مجلس گیتی یه. خاک بر سر منصور با اون سلیقه ش
· دور از جون، مادر
· همه ش از الناز فرار میکنه. من نمی دونم چطور میخواد باهاش زندگی کنه؟
به فکر فرو رفتم. حتی فکرش آزارم می داد چه برسد به اینکه شاهد عقد و ازدواجشان باشم و زیر یک سقف با آنها زندگی کنم . من همین فردا آنجا را ترک میکنم. من نمی مانم ، هرگز. خانم متین بالاخره عادت میکند
منصور نشست و گفت: مار از پونه بدش میاد .یک مثل می زنن؟ دیوونم کرده بخدا.اّه
من سکوت کردم .اما خانم متین گفت: پس تو چطوری میخوای تحملش کنی منصور؟ بیخود دختره رو بدبخت نکن .خواستگارش بد آدمی نیست . اوناهش، اونکه کت و شلوار شیری پوشیده
منصور سیگاری روشن کرد و من اصلا اعتراضی نکردم که یک مرتبه گفت:
· پاشو گیتی، باهات کار دارم.
· با من چی کار دارین؟
· یعنی حرف دارم
· چه حرفی؟
· پاشو بیا باهات کار دارم دیگه
· کجا بریم آخه؟ من حوصله ندارم
· بیرون تو فضای باز میخوام باهات صحبت کنم
· آخه مردم چی میگن؟
· به مردم چه ربطی داره؟
· همینجا باهام صحبت کن
· خب پاشو ببین چی میگه قربونت برم
به خواهش مادر برخاستم .کمی از مادر فاصله گرفتیم و به وسط سالن رفتیم
· دلم درد میکنه گیتی
· شما که چیزی نخوردید
· منظورم اینه که میخوام درد دل کنم
· از دست شما .آخر دیوانه ام می کنید
· بالاخره باید تقاص پس بدی
· این النازه که شما رو دیوونه کرده نه من
· پاشو دیگه
بلند شدم و دنبالش راه افتادم .نگاهم به فرهان افتاد که راضی بنظر نمی رسید .گفتم: بیرون نه منصور همینجا توی سالن باشیم
· باشه هرطور تو بخوای
فضای سالن تقریبا شاعرانه و کم نور بود اما با عشق کسی دیگر رقصیدن لذتی نداشت .دیگر احساسی به منصور نداشتم .بیچاره خبر نداشت که فردا روز سست شدن زانوهایش است. روز خداحافظی از خاطرات ، روز بستن دفترچه خاطرات ، روز جدایی
چشم در چشم من دوخت
· گیتی!
· بله
· چه بوی خوبی می دی
· خب معلومه ، عطر زدم
· نه، این بوی عطر نیست، بوی بدنته
ستون فقراتم لرزید. خدایا چرا با من اینطور میکنه .از جون من چی میخواد؟ مگه دیوونه س؟
· نگفتی الناز بهت چی می گفت
· او فقط حقیقت رو گفت و حقیقت برای شما تلخه
· نکنه ازت خواسته از پیش ما بری
· اگر هم ازم نمیخواست می رفتم
· کجا می رفتی؟
· خونه خودم ، پیش خواهرم
· میخواهم باهات درددل کنم
· الناز داره چپ چپ نگاه میکنه بریم بشینیم .باور کن حوصله ندارم
· گور پدر الناز .میخواهم باهات حرف بزنم
· بگو!
· حالا فقط ساکت باش و گوش کن.میخوام اعتراف کنم . مدتی مکث کرد . بعد گفت: دوستت دارم گیتی
· خب اینو که می دونم
· ولی نه بعنوان خواهر
مبهوت به منصور خیره شدم
· اگه دیدی تا حالا صبر کردم بخاطر این بود که بیشتر بشناسمت . من از اون لحظه که عاشقت شدم تو رو برای زندگی زناشویی خواستم. تو رو بعنوان همسرم دوست داشتم و دارم . دلم میخواد کنارت باشم ، کنارت زندگی کنم ، کنارت بخوابم ، نوازشت کنم ، لمست کنم ، برات درددل کنم . چون فقط تویی که منو می فهمی .تویی که منو بخاطر خودم دوست داری. من تو رو میخوام گیتی. این علاقه یه برادر به خواهر نیست .بارها خواستم بهت بگم ولی تو نذاشتی و مرتب مهر خواهر برادری به ما چسبوندی .مهر النازو رو سینه م زدی. من کی به تو گفتم النازو دوست دارم ؟ اصلا کی گفته من النازو دوست دارم ؟ من هیچوقت اونو نمی خواستم و نمیخوام، ولی بارها از اسمش برای شناخت تو کمک گرفتم. تو حتی یکبار به من نگفتی چرا دوست داری. یعنی هنوزم نمی دونم تو چطور منو دوست داری ، فقط اون روز که عکس و روبالشی مو زیر بالش دیدم کمی نور امید تو دلم درخشید. آخه چطور ممکنه منو مثل برادر و مادرم رو مثل مادر دوست داشته باشی و اونوقت عکس منو زیر بالش بذاری و روبالشی منو بو کنی.
همیشه باهام دو پهلو حرف زدی. البته منم مقصر بودم. روشنت نکردم . آخه می ترسیدم منو به چشم همسر نخوای و با پیشنهادم از پیشم بری. من چطور می تونم الناز رو به تو ترجیح بدم ؟ دیدی که چه سنگی جلوی پاش انداختم؟ حالا هم اگه دیدی من الناز رو پذیرفتم برای اینه که می دونم این شرط رو نمی پذیره .دیدی که گفت من کار خودمو میکنم.منم گفتم موفق باشی. البته دلم نمی خواست دلشو بشکنم .دلم میخواست خودش کنار بکشه .من چطور میتونم با وجود تو دختر خانم باوقار اصیل مهربون با فرهنگ با آداب و مهمتر از همه با ایمان، که مثل جواهر میان همه می درخشه، الناز یه هر دختر دیگه ای رو به همسری بپذیرم . تو زندگی منی گیتی! تو هستی منی عزیزم! تو رو با تمام حوری های بهشت هم عوض نمی کنم. تو دنیای منو عوض کردی. دید منو نسبت به زندگی کسل کننده م عوض کردی .دوستت دارم .دوستت دارم. تو آرام جان منی الهه نازم. حالا فهمیدی الهه ناز کیه و چرا خواب رو از چشمام ربوده .تو فرشته ناز منی. بدون تو زندگی غیر قابل تصوره .آره، بهت وابسته م. بیشتر از اونچه فکرش رو بکنی گیتی. راز تو قلبم تو بودی .بهتر از هرکس برای تو من هستم عزیزم، باور کن من بیشتر از فرهان بهت خدمت میکنم. گیتی قول می دم .
اشکهایم بدون توقف از دیدگان جاری بود. خدایا کرمت رو نشونم دادی ولی چرا انقدر دیر ! آمدی جانم به قربانت ولی حالا چرا؟ حالا که الناز شرط تو رو پذیرفته ؟ حالا که من به فرهان قول ازدواج داد؟ من وقتی قولی به کسی بدم به عهدهم وفا می کنم .حالا که تصمیم گرفتم از پیشت برم؟ خدایا من چقدر بدشانس و بدبختم .چرا این حرفها رو قبل از شام نزدی بی انصاف که به فرهان قول ندم...... چرا داری گریه می کنی؟
قسمت سی و نهم : : : : : : [ برای مشاهده لینک ، با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ]
صورتم را مقابل دیدگانش گرفتم و گفتم: منصور. منصور، تو نمی دونی که من تو این مدت چی کشیدم. تو نمی دونی که چقدر دوستت دارم .آره من هم تو رو بعنوان برادر دوست نداشتم .دلم میخواست همسرم باشی .شریک زندگی ام باشی .ولی حالا دیگه دیر شده ، همه چیز تموم شده ، الناز شرط تو رو پذیرفته و از من خواسته که خودم رو کنار بکشم .حرفش هم منطقیه. اون دلش رو به تو خوش کرده و منصفانه نیست دل شکسته شه. خودت می دونی که من بیشتر از خودم به اطرافیانم فکر میکنم و خودخواه نیستم .
من وقتی دیدم تو الناز رو پذیرفتی و الناز هم تو رو پذیرفته ، به فرهان قول ازدواج دادم، همین نیمساعت پیش. این رو بذار به حساب قسمت و مصلحت .شاید ما با هم خوشبخت نمی شدیم. شاید هم این یه تنبیه باشه، تا تو باشی دیگه با احساسات یه دختر اینطور بازی نکنی. تا تو باشی از من امتحان نگیری .یادته یه روز بهم گفتی الناز رو میخوای تا برات وارث بیاره؟ این چه امتحانیه بی انصاف؟ تو فکر نکردی اگه من ذره ای به تو علاقمند باشم، وقتی این جمله رو بشنوم چه حال می شم؟ با اینحال من برات آرزوی خوشبختی میکنم .درسته، دل منم شکست، اما راضی ام. فرهان هم آدم خوبیه .وقتی او رو داشته باشم یعنی تو رو دارم . خیلی شبیه هم هستین. من فردا صبح از پیش شما می رم . دل کندن سخته ولی باید دل کند. من داغدیده ام و ستم کشیده .مبادا غصه منو بخوری .من عادت دارم و زود فراموش میکنم .امیدوارم در کنار الناز زندگی خوبی داشته باشی .الناز همسر خوبی برات میشه، در صورتی که همینطور جدی و با جذبه باشی. فقط یه توصیه بهت میکنم که مواظب ثروت و اعتبار ومادرت باشی که الناز فقط دنبال دو چیز اوله و از سومی بیزاره. تو و مادر همیشه تو قلب من هستین .آخه می دونی که عشق با دوست داشتن متفاوته منصور. دوست داشتن از عشق برتره و من تو رو دوست داشتم و دارم .می دونی چرا؟ چون با خدایی ، مهربونی، انسانی، با جذبه ای، دل نازکی، دلرحمی، با شخصیت و خونواده داری . به قصر و پول و ماشین و شرکت و کارخونه هیچ چشمداشتی ندارم، به همان خدایی که مهر تو رو به دلم انداخت قسم! درسته تو ثروت بزرگ شدم ولی عاشق معنویاتم .
منصور اشکهایش سرازیر بود . در آن نور کمرنگ دانه های اشکش روی صورتش می غلطید و برق میزد . من هم همینطور. مرتب سرش را بعلامت نه تکان می داد . در چشمهایم خیره شده بود. با دست اشکهایش را پاک کردم و گفتم: شاداماد که گریه نمی کنه، باید بخنده و به اونچه که خدا براش خواسته راضی باشه.
منصور شانه هایم را فشرد و گفت: گیتی به همان خدایی که تو رو سر راهم قرارداد قسم، اگه با فرهان ازدواج کنی ، کاری رو میکنم که برادرت کرد. چون طاقتش رو ندارم . می فهمی؟ ندارم!
· خودکشی گناه کبیره س و هیچ مشکلی رو حل نمیکنه .جز اینکه مادرت رو روانه بیمارستان میکنی . و خودت رو تباه ، نتیجه ای نداره .من هم که بعد از مدتی گریه و زاری می رم دنبال سرنوشتم و ازدواج میکنم . پس عاقل باش منصور جان.عاقل باش!
· مگه تو عقلی برای من گذاشتی ؟ تو دودمان منو به باد دادی .بگو که همه حرفهات دروغ بود. بگو که با من ازدواج میکنی گیتی!
· آهسته! زشته منصور!آروم باش!
· بگو گیتی! باتوام!
سرم را بعلامت منفی تکان دادم و گفتم: متاسفم، راه ما دیگه از هم جداست.موفق وسعادتمند باشی. برای منم دعا کن منصور .چون منم دل شکسته و بی پناهم
· بخدا ازت نمی گذرم گیتی .ازت نمی گذرم . وبطرف مادرش رفت و بعد از سالن خارج شد و بطرف مادر رفتم و پرسیدم : کجا رفت مادر؟
· گفت می رم خونه ، حالم خوش نیست .گفت شما با فرهان بیاین . چی شده گیتی؟ منصور چرا گریه کرده بود؟
· وقتی رفتیم همه چیز رو براتون تعریف میکنم
· چراغها که روشن شد بریم . دلم شور میزنه
ده دقیقه بعد چراغها روشن شد .از همه خداحافظی کردیم. همه سراغ منصور را می گرفتند .مخصوصا الناز .ما هم گفتیم منصور یکباره حالش بد شد، عذرخواهی کرد رفت خانه .آنها هم در کمال حیرت و ناباوری به ما زل زده بودند .خب حق داشتند .منصور داشت می رقصید .پس یکباره چطور حالش بد شد. در این گیرو دار فرهان آهسته گفت: پس من با مهندس صحبت میکنم قرار می ذارم
· نه مهندس ، من صبح از اونجا می رم . تلفن منزل ما رو از خواهرم بگیرین با خودم در تماس باشین . به مهندس چیزی نگید
· باشه هر طور میل شماست
· ما مزاحم شما نمی شیم .خودمون می ریم
· اختیار دارین، این چه حرفیه؟
فرهان ما را به منزل رساند .کمی هم کنجکاوی کرد ولی به نتیجه نرسید . به منزل که رسیدیم ، به مادر گفتم اول سری به منصور بزند. مادر به اتاقش سر زد و گفت: خوابیده. بگو ببینم چی شده تو رو خدا؟ بچه م چش شد یکدفعه، گیتی؟
تمام جریان را برای مادر تعریف کردم. بی اختیار اشک می ریخت نمی دانم اشک شوق بود یا اشک غم. وقتی گفتم صبح آنجا را ترک می کنم، مواظب منصور باشید خیلی التماس کرد، اما من تصمیمم را گرفته بودم و هیچ چیز نمی توانست مانعم بشود.
تا منصور باشه منو بازی نده و امتحان نگیره. ذره ذره آبم کرد بی انصاف! خب یه کلمه می گفتی دوستت دارم .میخوام شریک زندگی ام باشی. نه انقدر از الناز حرف بشنوم و نه بدبخت بشم و به این روز بیفتم . حالا هم می دونم خواب نیستی خودتو به خواب زدی ، چون حوصله احدی رو نداری. تو این شرایط منم حوصله کسی رو ندارم .امشب دیگه آهنگ نمی زنی؟ شاید چون باور کردی الهه ناز داره باهات خداحافظی می کنه.خداحافظ منصور، خداحافظ عشق من
صبح چمدانم را بستم .برای آخرین بار به اتاقم و وسایلش نظری انداختم. اتاقی که بوی عشق می داد، اتاقی که بوی اشک می داد .چه روزها و شبها در این اتاق به عشقم فکر کردم .به آینده ام امیدوار بودم، ولی چه سود! از اتاق بیرون آمدم . دلم میخواست در اتاق منصور را باز کنم و اگر شرکت نرفته که مطمئن بودم نرفته برای بار آخر ببینمش، سیر ببینمش! ولی می ترسیدم بیدار باشد و مرا ببیند. از خیرش گذشتم . در اتاق مادرجون را زدم ووارد اتاق شدم، ولی خبری نبود.پایین رفتم .این بار احساس میکرد غرور پله ها ریخته .چرا که صاحبش دیگر غروری نداشت .نا امید و دلشکسته شده بود .من می دانستم که دیگر زیباییهای این خانه برای منصور کوچکترین ارزشی ندارد .او عشقی را در دلش زنده کرده بودو حالا باید آنرا می کشت .مثل من که عشقی و محبتی را در این خانه کاشتم و اکنون آن را رها میکردم و می رفتم
· سلام گیتی خانم
· سلام ثریا خانم
· کجا انشاءا.... مسافرت!؟
· وسایل شخصیمه . دارم زحمت رو کم میکنم
· برای چی؟ چه ناگهانی! اتفاقی افتاده؟
· اتفاق بد که نه، اتفاق خوب.مهندس انشاءا... تصمیم به ازدواج دارن. من هم دیگه باید زحمت رو کم کنم
· خود آقا و خانم خواستن؟
· نه، اونا همیشه منو با محبتهاشون شرمنده کردن .خودم میخوام برم. یعنی خانم آینده شون خواسته که برم .
· حالا کو تا عروسی! مگه خانم و آقا میذارن شما برین!
· بیدارن؟
· بله ، دارن صبحانه میل می کنن .بفرمایین شما هم صبحانه میل کنین تا بعد.
تا آمدم بطرف سالن غذاخوری بروم .مادر آمد بیرون و گفت: کجا میخوای بری؟ من که گفتم نمی ذارم بری
· سلام مادرجون
· سلام عزیزم! ثریا چمدون گیتی رو ببر بالا
· باید برم ولی میام بهتون سر میزنم
خانم متین جلو آمد مرا در آغوش کشید و زد زیر گریه .من هم به گریه افتادم.بغضم برای تمام عشق و دلخوشیهایی که در آن خانه باید جا می گذاشتم شکست
· نرو گیتی ! ما رو تنها نذار .حالا که فهمیدی منصور چقدر دوستت داره، چرا دوستت داره، بمون! منصور از دیشب تا حالا نصف شده.بیا ببین رنگ و روش رو! تو و منصور با همدیگه خوشبخت می شین. مطمئنم منصور اصلا الناز و نمیخواسته .البته خودش هم اعتراف کرد که مقصره و دیر جنبیده نا امیدش نکن! دلش به تو خوشه .رحم داشته باش .بذار منم به اینکه عروس من هستی افتخار کنم. من با فرهان صحبت میکنم ، حقیقت رو بهش میگم . اون آدم منطقیه
· مادرجون من چی دارم که بهم افتخار کنین .اگر هم افتخاراتی دارم همه رو از این خونه و آدمهاش به دست آوردم . من هم دلم براتون تنگ میشه .من هم برام سخته .هیچوقت فکر نمیکردم مخالفت از طرف خودم باشه . من عاشق منصورم .اما حالا می بینم وجدانم رو بیشتر از احساسم دوست دارم . الناز و فرهان دلشون رو خوش کردن .شما به الناز قول دادین ، من به فرهان. درست نیست اونا رو تو این بازی خراب کنیم . فکر کنین یه پرستار ساده بودم که حالا دارم می رم
· مگه میشه اینطور فکر کنیم؟ چی میگی گیتی؟ ثریا تو یه چیزی بگو! نذار بره!
· گیتی خانم ، بمونین تو رو خدا عجله نکنین! ما افتخار می کنیم شما رو همسر منصور خان ببینیم .من که بشما می گفتم آقا بشما علاقمنده .باور نکردین
· ثریا خانم وقتی ایشون به من میگه مثل خواهرمی .وقتی میگه میخوام دست کسی بسپارمت که لیاقتت رو داشته باشه. وقتی میگه الناز رو میخوام بگیرم تا برام وارث بیاره، وقتی به خونواده الناز خبر می ده که با خواستگاریشون موافقه ، چه فکری باید میکردم؟ باید باور میکردم؟ باید فکر میکرد منو میخواد؟ به من حق بدین .بخدا برای منم سخته ، ولی دیگه نمیشه، شرمنده م .تو رو خدا گریه نکنین مادر ، خجالت می کشم. او را بوسیدم و گفتم: منو حلال کنین، اگه بی توجهی ، کم توجهی ، کم کاری دیدین بگذرین .براتون آرزوی سلامتی و موفقیت میکنم
قسمت چهلم : : : : : [ برای مشاهده لینک ، با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ]
مادر گریه اش اوج گرفت و روی پله نشست بعد گفت: همه ش تقصیر منصوره، گیتی نرو! منصور الناز رو نمیگیره. با فرهان هم خودم صحبت میکنم
· مادر جون اصلا از کجا معلوم؟ منصورخان فقط بخاطر اینکه من از اینجا نرم تصمیمشون رو عوض کرده باشن؟ شاید دلشون برام سوخته .شاید النازو قلبا دوست داره . بخدا این افکار آزارم می ده. اجازه بدین برم.
· اینطور نیست ، بخدا اینطور نیست دختر! تو خودت مسئله الناز رو بزرگ کردی .منصور فقط تو رو میخواد .اگر هم دیدی با پیشنهاد اونها قاطعانه مخالفت نکرد فقط به این خاطر که دلشون نشکنه و خودشون کنار بکشن
· ای کاش زودتر گفته بود. من که نمی تونستم برم بگم منصور بیا منو بگیر. دوستت دارم. می تونستم؟ خب الناز رو می کشیدم وسط تا بلکه بفهمم، که همیشه هم دست خالی برگشتم. به من حق بدین مادر
مادر سکوت کرد .انگار حق را به من داد. در حالیکه با دست اشکهایم پاک میکردم گفتم: مهندس کجاست؟
ثریا گفت: تو سالن. فهمیدم همه حرفهای ما را شنیده بسمت سالن رفتم .پشت میز نشسته بود .سرش را میا دو دستش گرفته بود و آرنجهایش را بمیز تکیه داده بود
· سلام آقای مهندس
فقط نگاهم کرد .اشک از دیدگانش جاری بود. دوباره اشکهای من هم جاری شد. رفتم کنار پنجره تا بلکه بتوانم خودم را کنترل کنم. سه چهار دقیقه بعد بطرف منصور رفتم و گفتم: مهندس .روزهای خوشی رو براتون آرزو میکنم .تو این مدت فقدان مادر، پدر و برادرم رو کمتر حس کردم، چون شما رو داشتم .اگر بدی، کاستی، خرج تراشی، حاضر جوابی از من دیدین ، به بزرگواری خودتون منو ببخشین .مواظب مادر باشین .من همیشه شما رو دوست خواهم داشت و همیشه به فکرتون هستم .یعنی هیچوفت فکر نمی کنم بتونم خاطرات اینجا رو فراموش کنم . بخاطر همه چیز از شما سپاسگزارم
یکدفعه سرش را روی میز گذاشت و بلند بلند گریست .تا حالا ندیده بودم مرد اینطور گریه کند .البته چرا، پدرم برای مادرم و برادرم اینطور گریه کرد. شانه های منصور که تکان میخورد انگار چهار ستون بدن مرا می لرزاند.از صدای گریه منصور مادر و ثریا به سالن آمدند و با حیرت به منصور چشم دوختند .آنها هم زدند زیر گریه. باورم نمیشد این اشکها بخاطر من است . جلو رفتم ، دستم را روی شانه های منصور گذاشتم و گفتم: خواهش میکنم منصور، من لیاقتش رو ندارم
منصور بلند شد و فریاد کشید: بی احساس ترین، بی رحم ترین، بی عاطفه تر وخودخواه تر از تو به عمرم ندیدم .برو! برو در کنار فرهان خوش باش! برو وجدانت رو در نظر بگیر ! ولی یادت باشه تو هم کمتر از فائزه نیستی
تمام تنم لرزید .پاهایم سست شد، اما نه، باید می رفتم .نگاهم را از چشمهایش که مثل شمع اشک می ریخت برگرفتم و بطرف در ورودی رفتم .
· گیتی!دخترم! صبرکن! گیتی خانم!
· خدانگهدار! از بقیه هم از قول من خداحافظی کنیم . چمدانم را برداشتم و از منزل خارج شدم .به محبوبه برخوردم، با او هم خداحافظی کردم و مرتضی مرا به خانه رساند
وقتی بمنزل رسیدم یکراست به اتاقم رفتم و بلند و بلند گریستم .ای کاش اقلا گیسو بود تا دلداری ام بدهد ولی منزل طاهره خانم بود. در حالت مرگ بودم .از زمین و زمان متنفر بودم .خودم را لعنت میکردم که چرا نماندم .چطور منصور جلوی مستخدم و مادرش برای من اشک ریخت .چطور با غرورش بازی کردم .ای خاک بر سر من! نکنه بلایی سر خودش بیاره؟ نکنه داغشو به دلم بذاره؟ منصور به حرفی که میزنه عمل میکنه .قسم خورد . خدایا رحم کن!
حدود ساعت یازده زنگ تلفن دلم را لرزاند .مدام منتظر بودم خبر مرگ منصور را به من بدهند .گوشی را با ترس و لرز برداشتم
· بله؟
· سلام
· سلام گیسو،تویی؟
· چه اتفاقی افتاد؟ زنگ زدم خونه مهندس،مادر یه چیزایی گفت .جریان چیه؟
· همونایی که شنیدی؟
· چرا لگد به بخت خودت زدی بی عقل؟ اینهمه مدت آرزوش رو داشتی، حالا واسه ما با وجدان شدی؟
· تنبیهش کردم. چرا با غرور من بازی کرد؟ خب، از اول تو همش گفتی اونو برادر خودت می دونی، او هم ترسید بهت بگه.
· حالا که دیگه همه چیز تموم شده
· فکر کردی وقتی دلت پیش منصوره، میتونی با فرهان زندگی کنی؟
· دیگه از داغ مامان و علی که بدتر نیست
· میخوای بیام خونه؟
· نه، میخوام تنها باشم
· بلند شو برو خونه منصور، بلند شو بازی درنیار. تنبیه شد، بسشه!
· نه گیسو، دیگه هرگز .تو که منو میشناسی
· من الان میام
· نه، بیای چکار
· نگرانتم!
· نترس، قصد خودکشی ندارم .مگه منصور مرده که خودکشی کنم. منصور رو خودم کشتم. تو قلبم کشتم .خودم هم تحملش میکنم .کاری نداری؟
· نه، مواظب باش .من زود میام
· خداحافظ
· خداحافظ
آنشب تا صبح چه بر من گذشت خدا عالم است. به نوای الهه نازش عادت داشتم. حالت یک معتاد را داشتم. به عشق ورزی هایش،مهرورزی های، احوال پرسیدن هایش، دو پهلو حرف زدن هایش عادت داشتم. تا صبح ثانیه ای چشم بر هم نگذاشتم .گیسو بعد از اینکه صبحانه اش را خورد برای رفتن به شرکت آماده شد .بلند شدم آبی به سر و صورتم بزنم که زنگ تلفن دوباره وجودم را لرزاند .این بار مطمئن بودم که اتفاقی افتاده. ساعت هشت صبح کسی با ما کار نداشت. در حالیکه دستم می لرزید ، گوشی را برداشتم
· بله
· سلام گیتی خانم، خودتون هستین؟
· بله، چی شده ثریا خانم؟چرا گریه می کنین؟
· آقا!آقا!
· آقا چی؟
· آقا دیشب خودکشی کرده خانم ، خودتونو برسونین . و صدای گریه اش بلندتر شد
مو بر بدنم راست شد .گوشی را رها کردم و دو دستی بر صورتم کوفتم اتاق دور سرم چرخید . گیج و منگ دو زانو نشستم .گیسو آمد و گفت: چی شده گیتی؟
زار زدم
گوشی را برداشت
· الو!الو! قطع شده! در حالیکه شماره می گرفت پرسید: بگو ببینم چه اتفاقی افتاده ثریا چی گفت؟
· منصور از دستم رفت. خاک برسر شدم .زندگیم، عشقم، مرد!جیغ کشیدم و از حال رفام . ضرباتی را روی صورتم احساس کردم و به هوش آمدم
· گیتی!گیتی! چشماتو باز کن
· منصور رو میخوام.چه غلطی کردم!خدایا. به من گفت کار علی رو میکنه، به من گفت منم مثل فائزه ام،باور نکردم
· گیتی انقدر فریاد نکش ببینم، دقیقا ثریا چی گفت؟
· گفت آقا دیشب خودکشی کرده .خودتون رو برسونین .گریه میکرد
گیسو بهت زده روی زمین نشست و به فرش چشم دوخت . هر دو زار زدیم. آنقدر تو سر و صورتم زدم که رمقی به جانم نمانده بود. گیسو هر چه شماره منزل آنها را گرفت اشغال بود
· گیسو؟
· چیه؟
· بلند شو برو ببین چه خبره؟
· دیگه مرده دیگه. برم چی کار کنم .همش تقصیر توئه .با اون وجدان و غرور گور به گوریت! وای، خانم متین رو بگو! و با دستمال اشکهایش را پاک کرد
· بلند شو برو دیگه! دارم دیوونه میشم
· من تو رو تنها نمی ذارم
· من همینجا نشستم تا تو بیای
· نه نمی رم .برم که تو بلایی سر خودت بیاری؟ همون یکی کافیه
جیغ کشیدم: برو دیگه لعنتی!
· خیلی خب، ولی نکنه دست به کارهای شیطانی بزنی ها! شاید شوخی کردن .منتظر باش تا برگردم
· باشه برو
· قول می دی؟
· برو
گیسو با تردید کیفش را برداشت .کفشهایش را به پا کرد .نگاهی به من کرد .عاشقانه او را نگاه کردم و گفتم: مواظب خودت باش
کفشهایش را در آورد و گفت : من نمیرم
· اگه نری همین الان خودمو می کشم
· چرا اونطوری نگاهم کردی؟ و زد زیر گریه
· پس چطوری نگاهت کنم؟ برو دیگه! برو جون به لب شدم!
· باشه قول دادی ها!
سرم را تکان دادم
گیسو با تردید رفت . ده دقیقه روی مبل چمباته زدم و اشک ریختم .احساسم به من دروغ نمی گفت .منصور خودکشی کرده بود. بلند شدم .از جعبه داروها قرصهای اعصاب پدر را برداشتم و تعداد زیادی با لیوان آب سر کشیدم . دفتر خاطراتم را برداشتم و انچه را که گذشت روی کاغذ آوردم . اکنون که آخرین سطر خاطراتم را می نویسم به این فکر میکنم که چقدر زود گذشت.ثانیه ها منتظر ما نمی مانند دقیقه ها بی رحمند و گذرا. خوشبختیها تمام میشود و انسان زود تباه میگردد
گیسوی عزیزم خودت می دانی که چقدر دوستت دارم .ولی این را هم می دانی که چقدر منصور را دوست دارم. این خاطرات را برای تو به جا می گذارم. می دانم که منصور مرده و اصلا امیدی ندارم. ولی اگر یک درصد هم زنده باشد،این نوشته ها را به او بده تا بخواند.دلم میخواهد بداند این دقایق را چگونه با یاد او سپری کردم .او مرا میخواست و من نمی دانستم . و من او را میخواستم و او نمی دانست .وقتی حقایق روشن شد که کار از کار گذشته بود. هنوز باور ندارم که منصور مرا تا این حد می پرستید که از زندگیش چشم بپوشد .حق با توست، من هیچوقت نمی توانستم با فرهان خوب زندگی کنم .منصور قلب من بود، جان و عمر من بود. وقتی او نیست من هم نمیخواهم باشم. به او گفته بودم دیگر طاقت داغ عزیزی را ندارم. منصور عزیز من بود. من نه میتوانم بدون او زندگی کنم، نه میتوانم به روی مادرجون نگاه کنم .مگر میتوانم وجدان راحتی داشته باشم وقتی گلی مثل منصور ، بخاطر من ، زیر خروارها خاک آرمیده باشد؟ پس اینهمه شکنجه روحی را چرا تحمل کنم. وقتی میتوانم با منصور باشم چرا نباشم .آنجا که الناز نیست .الناز دیگر صد سال دلش نمیخواهد منصور مرده را در آغوش داشته باشد. ولی من میخواهم . میخواهم با او هم آغوش خاک شوم. خوب وخوش زندگی کن و برای مغفرتم دعا کن .تنها یادگار زندگی ام را به تو سپردم .برمن خرده نگیر! من خدا را فراموش نکردم، ولی منصور را هم نمیتوانم فراموش کنم .خدایی که او را از من گرفت خوب می دانست تا چه حد به او وابسته ام و بدون او زنده نمی مان، پس از من گله نخواهد کرد. دیگر چشمانم خوب نمی بیند و رمق ندارم. حالم خوش نیست. تلفن زنگ میزند ولی نمیتوانم گوشی را بردارم. پس صحبت را تمام میکنم .مواظب خودت باش خواهر زیبا و مهربانم
کسی که همیشه بیاد تو بود، خواهر ناکامت گیتی
قسمت چهل و یکم : : : : : : [ برای مشاهده لینک ، با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ]
مشامم خوش بو شد، احساس کردم این بو به مشامم آشناست .با ناله چشم گشودم .چشمهایم سیاهی می رفت و لوستر سقف دور سرم می چرخید .غلتی زدم
گوشه بالش را به بینی ام نزدیک کرد و گفت: این بو برات آشنا نیست؟
- آه گیسو اینجا نشستی؟ تو هم دنیا رو ترک کردی؟ تو هم نتونستی دوری منو تحمل کنی؟ خواهرت لیاقت تو رو نداشت ، اونوقت تو! اینجا چقدر شبیه دنیای زنده هاست! پس دنیای پس از مرگ اینه؟ الان من در دنیای ارواح هستم؟ پس منصورکو؟ میخوام ببینمش ! گیسو من کجام؟ اون دنیا؟ تو چرا اومدی اینجا دختر؟ پس مادر و علی کجان؟ دلم براشون یه ذره شده!
- اینجا دنیای ارواح نیست گیتی! دنیای روی زمینه. مگه من می ذاشتم تو بمیری؟ اگه تو می رفتی من به چه امید زندگی میکردم؟
- چرا نذاشتی بمیرم ؟ میخوام برم پیش منصور ! من بدون اون نمی توانم ادامه بدم . چرا در حق من ظلم کردی؟
- این تویی که در حق ما ظلم کردی .یعنی منصور بیشتر از من برات ارزش داشت؟
- باید عاشق باشی تا بفهمی گیسو! وقتی او خودش رو کشت. من می تونستم زنده بمونم؟
گیسو زد زیر گریه و از اتاق بیرون رفت . دستهایم را روی صورتم گذاشتم و بلند بلند گریستم .به عشق از دست رفته ام اندیشیدم .چه اتاق قشنگی برای خودش درست کرده بود! چطوری بی رحمانه زندگی ش رو تباه کردم؟ آخه مگه الناز به من رحم کرد که من به او رحم کردم. مگه نمی تونستی یک کلمه به فرهان بگی شرمنده م . من از اول منصور رو دوست داشتم .انگار زبانم قفل شده بود. خدایا منو مرگ بده! الهی خاک بر سرم کنن! جواب مادر رو چی بدهم ؟ مادر چقدر خوبه که باز هم بعد از مرگ تنها پسرش منو بخشیده
- چرا همین بو باعث شد از خواب بیدار شم. این بوی منصوره .بوی بدنش ، بوی ادوکلنی که میزد، من چرا اینجام ؟ رو تخت منصور چکار می کنم؟ اینجا که اتاق منصوره . زدم زیر گریه و ادامه دادم: من منصور رو میخوام. منو آوردین اینجا که عذابم بدین. من که بدون اون نمی توانم اینجا رو تحمل کنم .
کسی دستهای مرا از روی صورتم برداشت و بر گونه من بوسه زد .
با حیرت چشم باز کردم
لبه تخت نشست و گفت: زنده ای عزیزم .خدا نکنه بمیری
- تو روح منصوری؟
- نه، من خود منصورم!
- خدایا! چه می بینم؟ خوابم یا بیدار؟ زنده م یا مرده؟
بلند شدم نشستم که سرم گیج رفت و دستم را روی پیشانی ام گذاشتم ((چی شد گیتی؟
منصور بالش را پشتم گذاشت و گفت: تکیه بده گیتی جان!
- سرم گیج می ره
لحظه ای در چشمهای هم خیره شدیم. در حالیکه لبخند به لب داشتم و انگار از خدا همه بهشت را یکجا گرفته بودم ، اشک ریختم و او را در آغوش کشیدم . آنقدر یکدیگر را می فشردیم که نزدیک بود استخوانهایمان بشکند .انگار باور نداشتیم جسم هم را لمس می کنیم نه روحمان را. با صدای بلند روی شانه های منصور اشک می ریختم و می گفتم: خیلی بدی منصور! خیلی بی فکری! چرا با من اینکار رو کردی ؟ نمی دونستی بی تو لحظه ای زنده نمی مونم
- تو مگه خودکشی نکرده بودی منصور؟
- چرا!
- پس چرا زنده ای؟
- مگه تو خودکشی نکردی ، پس چرا زنده ای؟
به مچ دستش نگاه کردم، باند پیچی بود .((دوستت دارم منصور، خودت می دونی چقدر، مگه نه؟
- معذرت میخوام ولی باور کن من هم همین احساس رو داشتم .مغزم از کار افتاد و شب اون کار وحشتناک رو کردم . تو با قرص ، من با تیغ
باز زدیم زیر خنده((خب جواب منو ندادی گیتی،منتظرم!
- همانقدر که من دوستت دارم عزیز دلم! خدا رو شکر که زنده موندیم .خدایا شکرت ! چقدر کریمی ! چقدر بزرگی ! ما را بخاطر کار احمقانه مون ببخش
- منصور ، تو دین و ایمون منو به باد دادی
- تو دین و ایمون منو سرجاش آوردی، بعد به باد دادی .جرم تو سنگینتره گیتی!
- گیتی باهام ازدواج میکنی؟
- الناز چی منصور؟
- الناز دیگه فهمیده جایی تو قلبم نداشته و نداره.تازه دیگه از من میترسه ، میگه این پسره دیوونه س، حتما یه روزم رگ دست منو میزنه میگه تو نذاشتی به گیتی برسم. این به درد همون گیتی روانشناس میخوره که درمونش کنه
گفتم: آرزوی منه منصور!
منصور صورتش را مقابل صورتم گرفت . در عمق چشمهایم خیره شد و گفت: من هم عاشقانه دوستت دارم عزیزم
منصور بلند شد مادر ومرا در آغوش کشید و بوسید .گیسو هم وارد اتاق شد وگفت: به من میگه تو چرا آمدی این دنیا. می موندی روی زمین ، من میخوام با منصور تنها باشم .من چقدر بدبختم
- بسه دیگه . نه به اون دعوا و قهرتون و نه به این ناز و نازکشی
- سلام مادرجون!
- سلام به عروس گلم! حالت چطوره عزیزم؟
- خوبم ، به لطف شما ! باعث زحمتتون شدم. همه ش تقصیر منصوره .بی اراده ست.
- زحمت که چه عرض کنم ، مردیم و زنده .منصور بلند شو برو کنار ببینم نوبت منه
صدای خنده های شاد در اتاق پیچید.
منصور گفت : به من هم میگه تو روح منصوری؟ نزدیک بود فرار کنه
باز خندیدیم
گیسو گفت: چرا ولی گیج بودی
- بی انصافها، هنوز گیجم بخدا! سرم منگه. چند ساعت خواب بودم؟
- دو روز عزیزم
- دو روز؟ وای، برای همینه که بدنم درد میکنه .یعنی اصلا بیدار نشدم ؟
در حالیکه می خندیدیم گفتم: شما چه تقصیری دارین؟ من زیادی عاشقم
- سلام گیتی خانم، الهی شکر
- سلام ثریا خانم
- ببخشید تو رو خدا.من باعث این اتفاق شدم، ولی شما سریع گوشی رو انداختین . من باید اول می گفتن آقا زنده ان، اما ایشون رو بردن بیمارستان چون خودکشی کرده. اشتباه کردم
همه خندیدند
منصور ملحفه را روی پایم انداخت. خنده ام گرفت .مادر گفت : دیگه مال توئه بابا، مطمئن باش
- آقای دکتر سپهرنیا تشریف آوردن .بگم بیان بالا؟
- بگو بیان ثریا
همه زدیم زیر خنده
مادر گفت : امروز خیلی خوبیم دکتر . و کنار رفت
- همین، چون مال منه حفظش میکنم مامان جان!
- سلام مهندس! سلام خانمها!
- سلام دکتر خیلی خوش اومدین
- ممنونم . حالتون خوبه ؟
دکتر بطرفم آمد و گفت : خب، حال مریض عاشق ما چطوره؟
مادر و گیسو از اتاق بیرون رفتند .دکتر کیف پزشکی اش را باز کرد و گفت : شما چطورید مهندس؟
- خوبم دکتر
- الهی شکر!هنوز باورم نمیشه شما اینکار وحشتناک رو کردین خانم رادمنش
- متاسفم، ولی منصور ارزشش رو داره .بدون اون زندگی نمیخوام
منصور به دستش نگاه کرد و گفت : خوبم دکتر ، مشکلی ندارم
گوشی را از کیفش بیرون آورد و در گوشش گذاشت . بعد ببخشیدی گفت و گوشی را روی قلبم گذاشت .رنگ منصور پرید دستی به موهاش کشید .غیرتش گل کرده بود و وقتی دکتر گفت : نه، عاشقانه می تپه . اخمهای منصور باز شد و لبخند زدیم .ادامه داد: منصور خان خیالتون راحت. خیلی شما را دوست داره
- الحمدالـله
منصور لبخندی زد و گفت: پس تو رو خدا دکتر گزارش ریز به ریز قلب من رو هم به گیتی جون بدین که بدونه چقدر دوستش دارم
قاه قاه خندیدیم . دکتر چشمهایم را هم معاینه کرد و گفت : الحمدالـله دیگه مشکلی ندارین .البته احتمالا هنوز سرگیجه دارین که طبیعی یه . کمی هم قلبتون تند میزنه که اثر داروهاس .نوشیدنی زیاد میل کنین تا سم از بدنتون تصفیه شه .تقویت هم بکنین که انشاءا... یکی دو روز دیگه می شین مثل روزهای اول و سلامتی تون رو کاملا به دست میارین
دکتر بلند شد و گفت: خوشحالم که اتفاق بدی نیفتاد. امیدوارم سعادتمند باشین. ولی یادتون باشه تو زندگی هر آدمی روزی مشکلی بزرگ بوجود میاد. پس آدم باید از قبل خودش رو آماده کنه، صبور باشه و به چیزی که خدا براش خواسته راضی باشه .قبل از انجام هر کاری به عاقبتش فکر کنین
- ممنونم دکتر
- خواهش میکنم .بساطش را جمع کرد، در کیفش را بست و گفت : لازمه پانسمان دستتون رو عوض کنم مهندس؟
- نه ممنونم ، مادر صبح برام عوض کردن
گفتم: بله حق با شماس دکتر، ما اشتباه کردیم.
دکتر خداحافظی کرد و منصور دکتر را تا پایین بدرقه کرد.بعد برگشت و در را بست و آمد روی تخت نشست و گفت : حق با دکتره، خیلی حیف بودی. خدا خیلی مهربونه ، بنازم کرمش رو!
- براتون آرزوی خوشبختی میکنم.کاری ندارین؟
- شام تشریف داشته باشین
- ممنونم، کمی خسته م. از صبح سه تا عمل داشتم .برم استراحت کنم بهتره
- باعث زحمت شدیم
- وظیفمه
- لطف کردین دکتر سپهر نیا .بخاطر همه چیز ممنونم
- خواهش میکنم خانم. باور کنین وقتی شنیدم این اتفاق براتون افتاده از زندگی سیر شدم با خودم گفتم حیف این خانم زیبا وباوقار نبود که بره زیر خروارها خاک! خدا خیلی مهربونه .قدر خودتون ومنصور خات رو بدونین .جدا برازنده همید . در ضمن شیرینیها را تنها تنها میل نکنید
- تو هم همینطور منصور.
- خدا منو بکشه ، مثلا میخواستم درستت کنم .آب شدی
- میاد سرجاش ، غصه نخور حالا اگه همینطور لاغر بمونم منو نمیخوای؟
- استخونات رو هم میخوام عزیزم .چون روحت رو میخوام، نه جسمت رو
- جسمم باشه وقتی ازدواج کردیم، فعلا فقط روحم رو تقدیمت میکنم
- دیگه چی گیتی؟ میخوای دوباره خودکشی کنم
- خودت گفتی؟
من غلط بکنم .منظورم این بود که دوستت دارم ، حالا لاغر یا چاق، زشت یا زیبا، فرقی نمیکنه
ممنونم.منصورجان!منم دوستت دارم عزیزم . و دستش را تو دستم گرفتم و گفتم : منو بخشیدی منصور، مگه نه؟
تو کاری نکرده بودی. من مقصر بودم .روزی که میخواستی بری حرفهایی که برای مادر و ثریا زدی کاملا درست بود. آدمها نباید عشقشون رو مخفی کنن .باید حرف دلشون رو بزنن .یا میشه یا نمیشه . من امتحان سختی از تو گرفتم
چی شد که جان سالم به در بردی منصور؟
شب گویا مادر از اینکه آهنگ نمی زنم متعجب میشه، وقتی میاد تو اتاقم میبینه که غرق خونم .عمرم به دنیا بود .البته هنوز مدت زیادی نگذشته بود. با پای خودم به بیمارستان رفتم . صبح هم به اصرار خودم داشتن منو به خونه برمی گردوندن که گویا یه ربع قبل ثریا با تو تماس میگیره و بقیه ش رو هم خودت می دونی.................
الهی صدهزار مرتبه شکر!
خب حالا میتونی بیای پایین یا نه؟
آره فکر میکنم بتونم
کمکت کنم؟
نه فقط محبت کن به گیسو بگو برام لباس بیاره
چرا به گیسو بگم خودم برات میارم عزیزم . منصور به اتاقم رفت یک بلوز و شلوار برایم آورد ، گفتم: بی زحمت اون برس رو هم به من بده
ای به چشم
بهتره موهام رو کوتاه کنم . روحیه و جون و قوه نگهداریش رو ندارم
نکنی این کار رو خانم قشنگم
تو که از موهای بلند باز بدت می اومد
اولا نه هر موی بلند و باز .دوما گفتم که تغییر جهت دادم. سوما خدا آدم رو عاشق نکنه گیتی خانم
باشه هر طور تو دوست داری منصور حالا برو بیرون میخوام لباس عوض کنم
اینم به چشم. اما اعتراف میکنم که برای روزی که سر سفره عقد کنارم بشینی و خیالم راحت بشه بی تابم گیتی
انشاءا.. که لطف خدا باز هم شامل حالمون میشه و به آرزومون می رسیم
دعا میکنم و التماسش میکنم
لبخند ملیحی تحویلش دادم و گفتم : ممنونم از محبتت و صداقتت منصور.
در حالیکه لبخند میزد چشمانش را بهم فشرد و گفت : بیرون منتظرم
لباسهایم را عوض کردم و بسمت در رفتم . باز سرم گیج رفت .آهسته در را باز کردم .منصور پشت در بود. گیتی اگه حالت خوب نیست استراحت کن عزیزم .شامت رو میارم بالا
با هم پایین رفتیم. گیسو و مادر تو سالن نشسته بودند
- نه حوصله م سر رفته
زدیم زیر خنده
- به به! شمع و چراغان کنیم یا گوسفند سر ببریم؟ نشستیم
- منصور می دونی ویولنت نجاتت داد؟
- میخوام برم بدم سرتاسرش رو طلا بگیرن بعد هدیه ش کنم به گیتی
- بالاخره این شهر الهه ناز برای کی بود منصورخان
- معلومه که برای قل شما! برای عزیز دلم گیتی!
- تکلیف مهندس فرهان چی میشه منصور؟
- پرویز پسر خوبیه مامان، حیفه از دست بره.اینه که قل گیتی رو براش در نظر گرفتم
- ای بابا،منصورخان؟
- حالا که فهمیده من و گیتی همدیگر رو دوست داریم .طبعا میاد سراغ شما .من مایلم با فرهان باجناق بشم
- شما که گفتی بهتر از فرهان هم سراغ دارین .اونو به گیسو معرفی کن
- گیتی جان نمیشه که هم تو رو بگیرم هم گیسو خانم رو
قاه قاه خنده در اتاق پیچید
- حالا اگه تو حرفی نداشته باشی حاضرم این از خودگذشتگی رو بکنم .منتها باید از این به بعد هر وقت الهه ناز رو میزنم، مراببوس رو هم بزنم
گفتم هر چی مادر بگن
- عروسی کیه پسرم؟
- تا نظر گیتی و گیسو خانم چی باشه
قهقهه خنده بلند شد. منصور گفت: حالا خارج از شوخی. گیتی جان. عروسی کی باشه؟ فقط زودتر تو رو بخدا . دلم شور میزنه
- منکه میگم آخر همین هفته
- آخر همین هفته؟ چه عجله ایه مادر جون؟
- آخه تو ومنصور زیادی با هم بحث می کنین میترسم بهم بخوره .آخر همین هفته عقد کنین. هرموقع دلتون خواست عروسی بگیرین
- بحث که اشکالی نداره مادر جون .اختلاف نظر طبیعیه .اگه نباشه عجیبه
- مامان همچین میگی زیادی با هم بحث می کنین که یکی ندونه فکر میکنه ما صبح تا شب داریم کتک کاری میکنیم .تنها اختلاف من وگیتی تو این مدتاین بوده که او می گفت جایی که الناز باشه نمیام ، منم می گفتم باید بیای
- آره خب ، البته می دونم تا گیتی جون بگه من رفتم زانوهات سست میشه و اشکهات در میاد و به التماس می افتی .از حالا تو اون چشمات چشم عزیزم، چشم گیتی جون رو میخونم .بدتر از بابات تویی
این دیگه از آن حرفها بود. گفتم : من دوست دارم تو همین خونه زندگی کنم که بوی پدرتون و خواهرتون رو می ده و مادر جون توش حضور داره .خونه ای که تو اون به عشق و خوشبختی رسیدیم . یعنی همینجا
- هر موقع شما دوست داری منصور. فقط عقد و عروسی با هم باشه .نامزدی هم لازم نیست
- اگه اینطوره که من دو هفته دیگه رو پیشنهاد میکنم
- دو هفته دیگه که خیلی زوده !
- زود نیست عزیزم. ما مشکلی نداریم که طولش بدیم. فقط باید بدونم میای تو این خونه یا خونه مستقلی می خوای
منصور نگاه عاشقانه ای به من کرد و لبخند زد. مادر گفت:آخه این الهه ناز با الناز قابل مقایسه س؟ خدا رحم کرد. الهی قربونت برم عزیزم! ولی من مزاحم شما نمی شم. میرم ساختمان پشتی
صدای خنده فضا را پر کرد
- اگه شما برین ما هم میاییم اونجا .می دونین که بهتون عادت دارم
- دیگه وقتی آستینم رو می کنید می مونم ، از خدامه !
فریاد خنده بلند شد.
- ممنونم مادر جون. شما سایه سر ما هستین .اینجا مال شماست و من مهمان شما.
- بخدا اگه بذارم آب تو دلت تکون بخوره و منصور از گل نازکتر بهت بگه شیرم را حلالش نمی کنم
- شما لطف دارین
- مگه شما به من شیر دادی مامان جان یادم نمیاد
- باید هم یادت نیاد پسره بی چشم ورو
صدای قهقهه خنده بلند شد
- گیسو خانم هم محبت میکنه و میاد اینجا با ما زندگی میکنه
- ممنونم مهندس.اگه اجازه بدین دوست دارم مستقل زندگی کنم و روی پای خودم بایستم
- نمیشه که تنها باشین
- تنها نیستم .مگه قرار نیست قاپ مهندس فرهان رو بدزدم
آخر شب که بالا آمدیم گیسو چند ورق بهم داد و گفت: بیا بخونش ببین این دو روز چه گذشته .بعدش هم اگه خواستی وارد دفتر خاطراتت کن.
- در هر صورت بدون تعارف اینجا منزل گیتیه
- از لطفتون سپاسگزارم
*************************در حالیکه مرتب دعا میخوندم که گیتی بلایی به سر خودش نیاورد مضطرب وارد عمارت شدم. کسی جلوی در نبود .بنابراین خودم از لای نرده ها در را باز کردم و بسمت ساختمان دویدم .آقا نبی جلوی ساختمان مرا دید. در حالیکه نفس نفس می زدم پرسیدم: سلام! چه خبر شده آقا نبی؟
چشمهاش دو وجب از صورتش فاصله گرفت . نه خانم ، خدا نکنه!
- چرا انقدر هراسونید گیتی خانم؟
- من گیسوام!
- اِ ببخشید تو رو خدا
- مهندس مرده؟
دستم را روی قلبم گذاشتم و نفس راحتی بیرون دادم. انگار آب سردی روی آتیش بریزند آرام گرفتم و بطرف خانه دویدم .کسی در سالن نبود. ثریا خانم از پله ها پایین می آمد .
- سلام!
- سلام گیتی خانم!
- من گیسوام
- ببخشین تو رو خدا
- چه خبر شده ثریا خانم؟ جون به لبمون کردین؟
- والـله زنگ زدم بگم آقا رو بردن بیمارستان چون خودکشی کرده. اما گیتی خانم فرصت ندادن. هر چه شماره گرفتم اشغال بود .بعد هم دیگه یادم رفت. چون آقا رو آوردند سرم شلوغ شد. ببخشین
- خواهرم داره دق میکنه
- آقا خودکشی کرده بود، ولی به دادشون رسیدیم .حالا هم بالاست