[ برای مشاهده لینک ، با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ]
باران بهانه بود
که تو
زير چتر من
تا انتهای کوچه بيايی
و دوستی
مثل گلی
شکوفه کند در ميانمان . . .
Printable View
[ برای مشاهده لینک ، با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ]
باران بهانه بود
که تو
زير چتر من
تا انتهای کوچه بيايی
و دوستی
مثل گلی
شکوفه کند در ميانمان . . .
من چه میدانم ز رقص شاپرکها؟....
من چه میدانم که چیست راز باران زیر ابر.....؟
من چه میدانم اگر ابری
شود اسمان ابری
یک دلی میشکند....؟
من فقط میدانم زندگی خواهد رفت.......
...
آسمان را
هوای بوسه زدن بر خاک است
باران بهانه است
شرمنده ام قربان شما باران نداريد ؟
در خود پلايسدم شما گلدان نداريد؟
اين قدر بد اخميد پس لبخندتان كو؟
جز اين نگاه سرد يخبندان نداريد؟
گيرم كه ما زشتيم اين آغازمان نيست
باشد شما زيبا ولي پايان نداريد؟
قربان چرا وقتي كه مي بينيد ما را
در ذهنتان تصويري از انسان نداريد؟
البته مي بخشيد اما مطمئنيد
مخلوط با ايمانتان شيطان نداريد؟\
...
باران باشد ، تو باشی ، یک خیابان بی انتها باشد ... به دنیا می گویم :
خدا حافظ !
خواب خوبی دیدم
زیر باران بودیم
و کسی چتر نداشت
...
بوسه باران
غیر از این داغ که در سینه سوزان دارم
چه گل از گلشن عشق تو به دامان دارم ؟
این همه خاطر آشفته و مجموعه ی رنج
یادگاری ست کزان زلف پریشان دارم
به هواداریت ای پک نسیم سحری
شور و آشفتگی گرد بیابان دارم
مگذر ای خاطره ی او ز کنارم مگذر
موج بی ساحل اشکم سر طوفان دارم
خار خشکم مزن ای برق به جانم آتش
که هنوز آرزوی بوسه ی باران دارم
غنچه آسا نشوم خیره به خورشید سحر
من که با عطر غمت سر به گریبان دارم
شمع سوزانم و روشن بود از آغازم
که من سوخته سامان چه به پایان دارم
آخرین برگ سفرنامه ی باران
این است
که زمین چرکین است
مرغ باران
در تلاش شب که ابر تیره می بارد
روی دریای هراس انگیز
و ز فراز برج باراند از خلوت، مرغ باران می کشد فریاد خشم آمیز
و سرود سرد و پر توفان دریای حماسه خوان گرفته اوج
می زند بالای هر بام و سرائی موج
و عبوس ظلمت خیس شب مغموم
ثقل ناهنجار خود را بر سکوت بندر خاموش می ریزد، -
می کشد دیوانه واری
در چنین هنگامه
روی گام های کند و سنگینش
پیکری افسرده را خاموش.
مرغ باران می کشد فریاد دائم:
- عابر! ای عابر!
جامه ات خیس آمد از باران.
نیستت آهنگ خفتن
یا نشستن در بر یاران؟ ...
ابر می گرید
باد می گردد
و به زیر لب چنین می گوید عابر:
- آه!
رفته اند از من همه بیگانه خو بامن...
من به هذیان تب رؤیای خود دارم
گفت و گو با یار دیگر سان
کاین عطش جز با تلاش بوسه خونین او درمان نمی گیرد.
***
اندر آن هنگامه کاندر بندر مغلوب
باد می غلتد درون بستر ظلمت
ابر می غرد و ز او هر چیز می ماند به ره منکوب،
مرغ باران می زند فریاد:
- عابر!
درشبی این گونه توفانی
گوشه گرمی نمی جوئی؟
یا بدین پرسنده دلسوز
پاسخ سردی نمی گوئی؟
ابر می گرید
باد می گردد
و به خود این گونه در نجوای خاموش است عار:
- خانه ام، افسوس!
بی چراغ و آتشی آنسان که من خواهم، خموش و سرد و تاریک است.
***
رعد می ترکد به خنده از پس نجوای آرامی که دارد با شب چرکین.
وپس نجوای آرامش
سرد خندی غمزده، دزدانه از او بر لب شب می گریزد
می زند شب با غمش لبخند...
مرغ باران می دهد آواز:
- ای شبگرد!
از چنین بی نقشه رفتن تن نفرسودت؟
ابر می گرید
باد می گردد
و به خود این گونه نجوا می کند عابر:
- با چنین هر در زدن، هر گوشه گردیدن،
در شبی که وهم از پستان چونان قیر نوشد زهر
رهگذار مقصد فردای خویشم من...
ورنه در این گونه شب این گونه باران اینچنین توفان
که تواند داشت منظوری که سودی در نظر با آن نبندد نقش؟
مرغ مسکین! زندگی زیباست
خورد و خفتی نیست بی مقصود.
می توان هر گونه کشتی راند بر دریا:
می توان مستانه در مهتاب با یاری بلم بر خلوت آرام دریا راند
می توان زیر نگاه ماه، با آواز قایقران سه تاری زد لبی بوسید.
لیکن آن شبخیز تن پولاد ماهیگیر
که به زیر چشم توفان بر می افرازد شراع کشتی خود را
در نشیب پرتگاه مظلم خیزاب های هایل دریا
تا بگیرد زاد و رود زندگی را از دهان مرگ،
مانده با دندانش ایا طعم دیگر سان
از تلاش بوسه ئی خونین
که به گرما گرم وصلی کوته و پر درد
بر لبان زندگی داده ست؟
مرغ مسکین! زندگی زیباست ...
من درین گود سیاه و سرد و توفانی نظر باجست و جوی گوهری دارم
تارک زیبای صبح روشن فردای خود را تا بدان گوهر بیارایم.
مرغ مسکین! زندگی، بی گوهری این گونه، نازیباست!
***
اندر سرمای تاریکی
که چراغ مرد قایقچی به پشت پنجره افسرده می ماند
و سیاهی می مکد هر نور را در بطن هر فانوس
و زملالی گنگ
دریا
در تب هذیانیش
با خویش می پیچد،
وز هراسی کور
پنهان می شود
در بستر شب
باد،
و ز نشاطی مست
رعد
از خنده می ترکد
و ز نهیبی سخت
ابر خسته
می گرید،-
در پناه قایقی وارون پی تعمیر بر ساحل،
بین جمعی گفت و گوشان گرم،
شمع خردی شعله اش بر فرق می لرزد.
ابر می گرید
باد می گردد
وندر این هنگام
روی گام های کند و سنگینش
باز می استد ز راهش مرد،
و ز گلو می خواند آوازی که
ماهیخوار می خواند
شباهنگام
آن آواز
بر دریا
پس به زیر قایق وارون
با تلاشش از پی بهزیستن، امید می تابد به چشمش رنگ.
***
می زند باران به انگشت بلورین
ضرب
با وارون شده قایق
می کشد دریا غریو خشم
می کشد دریا غریو خشم
می خورد شب
بر تن
از توفان
به تسلیمی که دارد
مشت
می گزد بندر
با غمی انگشت.
تا دل شب از امید انگیز یک اختر تهی گردد.
ابر می گرید
باد می گردد...
بزن باران بهاران فصل خون است
بزن باران که صحرا لاله گون است
بزن باران که به چشمان یاران
جهان تاریک و دریا واژگون است
بزن باران که به چشمان یاران
جهان تاریک و دریا واژگون است
بزن باران بهاران فصل خون است
بزن باران که صحرا لاله گون است
بزن باران که دین را دام کردند
شکار خلق و صید خام کردند
بزن باران خدا بازیچه ای شد
که با آن کسب ننگ و نام کردند
بزن باران به نام هرچه خوبی ست
به زیر آوار گاه پایکوبی ست
مزار تشنه جوباران پراز سنگ
بزن باران که وقت لایروبی ست
بزن باران بهاران فصل خون است
بزن باران که صحرا لاله گون است
بزن باران و شادی بخش جان را
بباران شوق و شیرین کن زمان را
به بام غرقه در خون دیارم
بپا کن پرچم رنگین کمان را
بزن باران که بی صبرند یاران
نمان خاموش گریان شو بباران
بزن باران بشوی آلودگی را
ز دامان بلند روزگاران
بزن باران بهاران فصل خون است
بزن باران که صحرا لاله گون است
بزن باران که دین را دام کردند
شکار خلق و صید خام کردند
بزن باران خدا بازیچه ای شد
که با آن کسب ننگ و نام کردند
بزن باران به نام هرچه خوبی ست
به زیر آ وار گاه پایکوبی ست
مزار تشنه جو باران پر از سنگ
بزن باران که وقت لایروبی ست
بزن باران بهاران فصل خون است
بزن باران که صحرا لاله گون است
باران ببارد !
ميخواهد برای دلخوشی تو باشد
یا برای دلمردگی و دلتنگيهای من.....
فقط ببارد..
انتظار ديگری ندارم همين!!!!
ای کاش می دانستی عشق من برای توبارانی بود در بهت زمین تشنه غربتتپرواز پروانه ها بودبر روی ساقه های مهربان گندمزارتای کاش می دانستی عشق منپشتوانه هزار کندو بودبر هزاران گرده افشانیدر میان تنهایی مزرعه آفتابگردانتای کاش می دانستی چشمان مهربان این من عاشقتوان دستانت بود در هنگام نوازشهاقدرت پاهایت بوددر هنگام راه رفتن هاتو خورشید بودی تو ماه بودیدر فراسوی مرزهای نامهربانیتو صداقت عشق بودی برای منتو ندانستی قناری تنها آواز نمی خواندتنها می گریدقناری تنها می میرد.
کاش در دهكده عشق فراواني بود توي بازار صداقت كمي آزادي بود كاش اگر گاه كمي لطف به هم مي كرديم مختصر بود ولي ساده و پنهاني بود
كاش به حرمت دلهاي مسافر هر شب روي شفافترين خاطره مهماني بود
كاش دريا كمي از درد خودش كم ميكرد قرض مي داد به ما هر چه پريشاني بود
كاش به تشنگي پونه كه پاسخ داديم رنگ رفتار منو لحن تو انساني بود
مثل حرفهايي كه پر از معجزه و الهام است كاش رنگ شب ما هم كمي عرفاني بود
چقَدَر شعر نوشتيم براي باران
غافل از آن دل ديوانه كه باراني بود...
کلاس اول بود که خواندیم :
آن مرد در باران آمد
اما اکنون می دانیم
تا آن مرد نیاید
باران نمی بارد ......
هنوز هم در دنیای خوشبخت من لحظه ی آمدنت بارانیست
روزی كه آمدی باران می بارید
نمی دانم ! تو با باران آمدی ؟
یا باران با تو ؟
اما دلم برای باران تنگ شده است .....
تو برایم آوای بارانی!
گیرم بعد از آن باران هم آمد ...
حسرت این همه سال بی بارانی هم سراب شد
تو هم در باران بازو در بازوی من پرواز کردی
چتر هم نداشتیم
خیس هم شدیم
مشت هایمان را هم از باران پر کردیم و مستانه سر کشیدیم
همدیگر را هم به دانه های باران قسم دادیم که یکدیگر را فراموش نکنیم
مدام هم حرف هم را قطع کردیم که زودتر بگوییم "دوستت دارم "
نوشته هایم بدون تو و باران و سکوت و عطر مریم
دیگر رنگی ندارد !
دارد ؟ ...
من نگران دلهایمان هستم !!!
گرید به حالم
کوه و در و دشت
از این جدایی
می نالد از غم
این دل دمادم
فردا کجایی
سفر بخیر مسافر من
گریه نکن به خاطر من
باران می بارد امشب
دلم غم دارد امشب
آرام جان خسته
ره می سپارد امشب
در نگاهت مانده چشمم
شاید از فکر سفر برگردی امشب
از تو دارم یادگاری
سردیه این بوسه را پیوسته بر لب
قطره قطره اشک چشمم
می چکد با نم نم باران به دامن
بسته ای بار سفر را
با تو ای عاشق ترین، بد کرده ام من!!!!
رنگ چشمت رنگ دریا
سینه من دشت غمها
یادم آید زیر باران
با تو بودم، با تو تنها
زیر باران با تو بودم
زیر باران با تو تنها
باران می بارد امشب
تو رو کم دارم امشب
آرام جان خسته
ره می سپارد امشب
این کلام آخرینت
برده میل زندگی را از سر من
گفته ای شاید بیایی از سفر
اما نمیشه باور من
رفتنت را کرده باور
التماسم را ببین در این نگاهم
زیر باران گریه کردم
بلکه باران شوید از جانم گناهم....
وقت لطيف شن
باران
اضلاع فراغت را مي شست
من با شن هاي مرطوب عزيمت
بازي مي كردم
و خواب سفرهاي منقش مي ديدم.
من قاتي آزادي شن بودم.
من
دلتنگ
بودم.
***
در باغ
يك سفره مانوس
پهن بود.
چيزي وسط سفره، شبيه
ادراك منور:
يك خوشه انگور
روي همه شايبه را پوشيد.
تعمير سكوت
گيجم كرد.
ديدم كه درخت، هست.
وقتي كه درخت هست
پيداست كه بايد بود،
بايد بود
و رد روايت را
تا متن سپيد
دنبال كرد.
اما
اي ياس ملون!
یاغمورلو گؤزلریم...اورگیمی سانا گؤستریر
ایستکیم دیلیمه جایمیر
کوکسه دن اود قوپاریر
دیلیمدکی سؤزلره آلیشیر
نئدندی گؤزلرین یالان سؤزلری ایناندی
وده یاغمورلو گؤزلریمی دانیر!
بیر چارا تاپاممادیم یارالانمیش کؤنلومه
بیر اینسان
بیر باخیش
بَتین وَده گؤزلرین دؤندرسین
بو بولانیق ویترین دن بیر بری
نئدندی گؤزلرین ویترین دالیندا بورونجو اینانیر
آما گؤزوم دوغان آلمازلاری دانیر
PƏKƏR
(چشم های بارانی ام...
تصویر دل را بر تو منعکس می کند
خواسته ام بر زبانم جاری نمیشود
از درونم با آتشی ،
که بر کلمات زبانم شعله ای میکشد
از چه بود که چشمانت حرف های دروغین را باور کرد
و چشمهای بارانی ام را باور ندارد!
بر دل زخمی ام چاره ای نیست
یک انسان
یک نگاه
چهره اش را برگردانَد،
از این ویترین مه آلود
از چه چشمانت آهن پاره های پشت ویترین را باور کرد
اما تولد الماسهای چشمانم را ندید!)
[ برای مشاهده لینک ، با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ]
باران! باران! دوباره باران! باران!
باران! باران! ستاره باران! باران!
ای کاش تمام شعرها حرف تو بود:
باران! باران! بهار! باران! باران!
قیصر امین پور
دیشب باران قرار با پنجره داشت
روبوسی آبدار با پنجره داشت
یکریز به گوش پنجره پچ پچ کرد
چک چک، چک چک، ... چکار با پنجره داشت
قیصر امین پور
...
اگر با او نگویم با که گویم
فرود آید نگاه از نیمه ی راه
که دست وصل کوتاه است کوتاه
نهیب تند بادی وحشت انگیز
رسد همراه بارانی بلاخیز
بسختی میخروشم های باران
چه می خواهی ز ما بی برگ وباران
برهنه بی پناهان را نظر کن
در این وادی قدم آهسته تر کن
...
[ برای مشاهده لینک ، با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ]
دیشب دوباره در من حسی عجیب گل کرد
رفتی تو از کنارم، اما چقدر دل سرد
باران گرفت و در مه من ماندم و خیالت
دیگر نمانده از تو جز رد پایی از درد
افتاده ام به پایت تا در شبم بمانی
رفتی خبر نداری تاریک ماندم و سرد
کوچیده ام به یادت در کوچه کوچه ی شهر
هر شب شبیه کولی، تنها وخسته، شبگرد
فالی زدم به نامت، نیت فقط تو بودی
حافظ ! بگو بمانم این بار زوج یا فرد
در کهکشان یادت هی می خورم به بن بست
پایان ندارد این شب، با من چه می کنی؟ مرد!
من با تو زنده هستم، من با تو خو گرفتم
رفتی تو از کنارم، اما دوباره برگرد
[ برای مشاهده لینک ، با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ]...خوش به حال غنچه های نیمه بازبوی باران بوی سبزه بوی خاکشاخه های شسته باران خورده خاکآسمان آبی و ابر سپیدبرگهای سبز بیدعطر نرگس رقص بادنغمه ی شوق پرستوهای شادخلوت گرم کبوتر های مستنرم نرمک می رسد اینک بهارخوش به حال روزگار!
باز امشب شب بارانی است
از هوا سیل بلاریزد
برمن و عشق غم آویزیم
اشک از چشم خدا ریزد
[ برای مشاهده لینک ، با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ]
جام اگر بشکست
زندگی درچشم من شبهای بی مهتاب راماند
شعر من نیلوفر پژمرده در مرداب ماند
ابر بی باران اندوهم
خار خشک سینه ی کوهم
سالها رفته است کز هر آرزو خالی است آغوشم
نغمه پرداز جمال و عشق بودم آه...
حالیا خاموش خاموشم
یاد از خاطر فراموشم
[ برای مشاهده لینک ، با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ]
درکلاسی کهنه بی رنگ وبو.........پشت میزی بی رمق بنشسته بود
در دل او رعدوبرق دردها ................... ذهن او ابری تر از پاییز بود
فکردیشب بود ؛دیشب تا سحر...........بارش باران شب یکریز بود
سقف خانه چکه می کردوپدر ..........رفت روی بام تعمیری کند
شاید ازشرم زن و فرزند خویش......... رفت بیرون بلکه تدبیری کند
وقت پایین آمدن ازپشت بام..................نردبان از زیر پایش لیزخورد
دخترک درفکردیشب غرق بود.........ناگهان دستی بروی میز خورد
بعد آن هم سیلی جانانه ای............. صورت بیجان دختر رانواخت
رنگ گلهای نگاهش زرد بود..........ازهمین رو رنگ ورویش رانباخت
لحن تندی با تمام خشم گفت..........تو حواست در کلاس درس نیست
بعد هم اورا جریمه کردوگفت..........چاره ی کار شماها ترس نیست
درس آنروزکلاس دخترک..............شعرباران بود یادم مانده است
نام شاعر رفته ازیادم ولی...............اهل گیلان بود یادم مانده است
شب سربالین بابا دخترک..................بازباران با ترانه می نوشت
سقف خانه اشک می بارید او.............می خورد بر بام خانه می نوشت
علیرضا دهقانیان
[ برای مشاهده لینک ، با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ]
دنيا چه کوچک شده !
و تو چه بزرگ
و جاده ها چه طولانی
شايد هنوز مسافری در مه مانده باشد
تا باران
تنهاييش را خيس کند .....
«من، تفته تن كويرم» - نم نم ببار باران
با وسعتِ غم، اينجا، بىغم ببار باران
خون مُرده سكوتم، در وادىِ خموشان
راهِ نفس ندارم، كمكم ببار باران
تا شوقِ نى سوارى، در سينهمان نميرد
بر خاكِ بازىِ ما، گُل نم ببار باران
در كوچه باغ هستى، پژمُرده از غبارم
تا... غنچهام بخندد، شبنم ببار باران
رگبار بسْ... شقايق، تابِ تو را ندارد
از دشت رو بگردان، بَر يم ببار باران
گرمى به شيشهام مُرد، تا... سركه شد شرابم
آبْ آتشى، به خاكِ آدم ببار باران
درمان نمىپذيرد، با دستِ غير دَردم
بَر زخمِ كارىِ من، مَرهَم ببار باران
دستِ ستم نشويد، رگبار سيل خيزت
تا... كاخها بروبى، مُحكم ببار باران
تر دامنى سزد، در مرگ خداى پاكى
بر دامنم چو اشكِ مريم ببار باران
از چشم ابر آهم، در سوگ نوجوانى
بر گور آرزوها، يك دِم ببار باران
ويرانه «وفا» را - تا... رنگ لاله گيرد
تنها، نه اشكِ حسرت، خون هم ببار باران
جلیل قریشی زاده
حرفهای نگفته ای دارم؛ حرفهای نگفته ای داری
از سرت دست بر نمی دارم؛ از دلم دست بر نمی داری
شعر و باران و هر چه نا ممکن، در نگاه تو شکل می گیرد
من تو را عاشقانه می میرم، تو اگر عاشقانه بگذاری
باز هم چتر و کوچه و باران، هق...هق بادهای سرگردان
حجم سیال سایهیی در مه، تلی از عقده های تکراری
آه! بگذار بگذریم از من؛ تو بگو بر سرت چه آوردی؟
مثل این ابرهای دم کرده، با خود و من تو در کلنجاری
من هنوز آن غروب یادم هست؛ گریه های تو خوب یادم هست
در تب شوق و شرم و اشک و غرور، گفتی (آهسته): دوستم داری؟
امشب از شعر و گریه سرشارم، حس و حالی نگفتنی دارم
حس و حالی نگفتنی دارم، آری، آری، عزیز من!..... آری
شعر، این شهوت مقدس من، در نگاه تو نطفه می بندد
کوچه چیزی بزرگ کم دارد - جای خالیه چشم تو ....... باری
خوب من! واقفم که ممکن نیست، چشم های تو را ببینم باز
هی مخواه از تو دست بردارم، ....... تو مگر از دلم خبر داری؟!
باز باران بی ترانه
با تمام بی کسی های شبانه
می خورد بر مرد تنها
می چکد بر فرش خانه
باز می آید صدای چک چک غم
باز ماتم
من به پشت شیشه تنهایی افتاده نمی دانم ،
نمی فهمم کجای قطره های بی کسی زیباست
نمی فهمم چرا مردم نمی فهمند
که آن کودک که زیر ضربه شلاق باران
سخت می لرزد
کجای ذلتش زیباست
نمی فهمم کجای اشک یک بابا
که سقفی از گِل و آهن
به زور چکمه باران
به روی همسرو پروانه های مرده اش
آرام باریده کجایش بوی عشق و عاشقی دارد
نمی دانم...
نمی دانم
چرا مردم نمی دانند
که باران عشق تنها نیست
صدای ممتدش
در امتداد رنج این دلهاست
کجای مرگ ما زیباست
نمی فهمم یاد آرم روز باران را
یاد آرم مادرم در کنج باران مرد
کودکی ده ساله بودم
می دویدم زیر باران
از برای نان
مادرم افتاد
مادرم در کوچه های پست شهر
آرام جان می داد
فقط من بودم و باران و گِل های خیابان بود
نمی دانم کجــــای این لجـــــن زیباست
بشنو از من کودک من
پیش چشم مرد فردا
که باران هست زیبا
از برای مردم زیبای بالا دست
و آن باران که عشق دارد فقط
مرسی.اینم ادامه ش:نقل قول:
خوش به حال غنچه های نیمه باز
بوی باران بوی سبزه بوی خک
شاخه های شسته باران خورده پک
آسمان آبی و ابر سپید
برگهای سبز بید
عطر نرگس رقص باد
نغمه شوق پرستو های شاد
خلوت گرم کبوترهای مست
نرم نرمک می رسد اینک بهار
خوش به خال روزگارا
خوش به حال چشمه ها و دشت ها
خوش به حال دانه ها و سبزه ها
خوش به حال غنچه های نیمه باز
خوش به حال دختر میخک که می خندد به ناز
خوش به حال جام لبریز از شراب
خوش به حال آفتاب
ای دل من گرچه در این روزگار
جامه رنگین نمی پوشی به کام
باده رنگین نمی نوشی ز جام
نقل و سبزه در میان سفره نیست
جامت از ان می که می باید تهی است
ای دریغ از تو اگر چون گل نرقصی با نسیم
ای دریغ از من اگر مستم نسازد آفتاب
ای دریغ از ما اگر کامی نگیریم از بهار
گر نکویی شیشه غم را به سنگ
هفت رنگش میشود هفتاد رنگ
افسانه باران
شب تا سحر من بودم و لالای باران
اما نمی دانم چرا خوابم نمی برد
غوغای پندار نمی بردم
غوغای پندارم نمی مرد
غمگین و دلسرد
روحم همه رنج
جان همه درد
آهنگ باران دیو اندوه مرا بیدار می کرد
چشمان تبدارم نمی خفت
افسانه گوی ناودان باد شبگرد
از بوی میخک های باران خورده سرمست
سر می کشید از بام و از در
گاهی صدای بوسه اش می آمد از باغ
گاهی شراب خنده اش در کوچه می ریخت
گه پای می کوبید روی دامن کوه
گه دست می افشاند روی سینه دشت
آسوده می رقصید و می خندید و میگشت
شب تا سحر من بودم و لالای باران
افسانه گوی ناودان افسانه می گفت
پا روی دل بگذار و بگذر
بگذار و بگذر
سی سال از عمرت گذشته است
زنگار غم بر رخسارت نشسته است
خار ندامت در دل تنگت شکسته است
خود را چنین آسان چرا کردی فراموش
تنهای تنها
خاموش خاموش
دیگر نمی نالی بدان شیرین زبانی
دیگر نمی گویی حدیث مهربانی
دیگر نمی خوانی سرودی جاودانی
دست زمان نای تو بسته است
روح تو خسته است
تارت گسسته است
این دل که می لرزد میان سینه تو
این دل که دریای وفا و مهربانی است
این دل که جز با مهربانی آشنا نیست
این دل دل تو دشمن تست
زهرش شراب جام رگهای تن تست
این مهربانی ها هلکت میکند از دل حذر کن
از دل حذر کن
از این محبت های بی حاصل حذر کن
مهر زن و فرزند را از دل بدر کن
یا درکنار زندگی ترک هنر کن
یا با هنر از زندگی صرف نظر کن
شب تا سحر من بودم و لالای باران
افسانه گوی ناودان افسانه میگفت
پا روی دل بگذار و بگذر
بگذار و بگذر
یک شب اگر دستت در آغوش کتاب است
زن را سخن از نان و آب است
طفل تو بر دوش تو خواب است
این زندگی رنج و عذاب است
جان تو افسرد
جسم تو فرسود
روح تو پژمرد
آخر پرو بالی بزن بشکن قفس را
آزاد باش این یک نفس را
از این ملال آباد جانفرسا سفر کن
پرواز کن
پرواز کن
از تنگنای این تباهی ها گذر کن
از چار دیوار ملال خود بپرهیز
آفاق را آغوش بر روی تو باز است
دستی برافشان
شوری برانگیز
در دامن آزادی و شادی بیاویز
از این نسیم نیمه شب درسی بیاموز
وز طبع خود هر لحظه خورشیدی برافروز
اندوه بر اندوه افزودن روا نیست
دنیا همین یک ذره جا نیست
سر زیر بال خود مبر بگذار و بگذر
پا روی دل بگذار و بگذر
شب تا سحر من بودم و لالای باران
چشمان تبدار نمی خفت
او همچنان افسانه می گفت
آزاد و وحشی باد شبگرد
از بوی میخک های باران خورده سرمست
گاهی صدای بوسه اش می آمد از باغ
گاهی شراب خنده اش در کوچه می ریخت
آسوده می خندید و می رقصید و می گشت
باران می بارد
میخواهد مرا شکست دهد
ولی افسوس .....
او هیچ وقت درک نکرد
دل کوچک من همچنان خون تر از دل بزرگ دریاست
(این شعرو امروز در حالی که بارون داشت میبارید کنار پنجره گفتم)
کاش چون پائیز بودم ... کاش چون پائیز بودم
کاش چون پائیز خاموش و ملال انگیز بودم
برگهای آرزوهایم یکایک زرد میشد
آفتاب دیدگانم سرد میشد
آسمان سینهام پر درد میشد
ناگهان طوفان اندوهی بجانم چنگ میزد
اشکهایم همچو باران
دامنم را رنگ میزد.