راهبی نزد استاد نانسن ( Nansen ) رفت و پرسيد :
آيا اصلی وجود دارد كه تاكنون هيچ استادی آن را تعليم نداده باشد ؟
نانسن گفت : آری هست .
راهب گفت : آن را به من بگو چيست ؟
نانسن گفت : آن بودا نيست ، شيی نيست ، انديشيدن نيست .
Printable View
راهبی نزد استاد نانسن ( Nansen ) رفت و پرسيد :
آيا اصلی وجود دارد كه تاكنون هيچ استادی آن را تعليم نداده باشد ؟
نانسن گفت : آری هست .
راهب گفت : آن را به من بگو چيست ؟
نانسن گفت : آن بودا نيست ، شيی نيست ، انديشيدن نيست .
استادی يك طالبی به شاگردش داد و پرسيد : به نظر تو اين طالبی چطور است ؟ خوشمزه است ؟شاگرد جواب داد : بله ! بله ! خيلی خوشمزه است .
آن وقت استاد اين پرسش را مطرح كرد :
كدام خوشمزه است ؟ طالبی يا زبان ؟
اين داستان يك كوآن خيلی جالب است . شاگرد فكر كرد ، گيج شد و بالاخره پاسخ داد :
اين طعم زائيده وابستگی است ، نه تنها وابستگی طعم طالبی و زبان ، بلكه هم چنين وابستگی بين ...
استاد خشمگين فرياد زد : ابله ، ابله ، چرا ذهنت را پيچيده می كنی ؟ اين طالبی خوشمزه است . طعم آن فقط همين است كه احساس خوبی می دهد و همين كافيست .
مردی می خواست ثروتمند شود و هر روز به عبادتگاه می رفت و به درگاه خداوند استغاثه می كرد تا آرزويش بر آورده شود . يك روز زمستانی كه از عبادت بر می گشت ، داخل خاك يخ زده ، كيف پول بزرگی ديد . گمان كرد كه آرزويش بر آورده شده اما چون نمی توانست كيف را از داخل يخ بيرون بكشد ، تصميم گرفت روی آن ادرار كند تا يخ آب شود و همين كار را هم كرد ... و ناگهان در رختخواب مرطوب از ادرار ، از خواب بيدار شد ...
زندگی ما هم همينطور است .
ساتوری نه يك موقعيت ويژه ذهن است و نه يك مرتبه متعالی آگاهی ، ساتوری بيدار شدن به زندگی خويش است .
استاد توكوزان ( Tokuzan ) در حال مرگ بود ،
شاگردی به او نزديك شد و پرسيد : وصيت شما چيست ؟
توكوزان پاسخ داد كه وصيتی ندارد اما شاگرد اصرار كرد : شما هيچ حرفی ... هيچ حرفی برای گفتن نداريد ؟
و استاد در حالی كه نفس آخر را می كشيد گفت :
زندگی ، رويايی بيش نيست .
سوسان ( Sosan ) شاگرد اكا (Eka ) جذام داشت . وقتی برای نخستين بار با استادش كه پيشوای دوم ذن بود روبرو شد به او گفت : استاد از من اعتراف بگيريد ، كارمای بد مرا بشوييد و مرا از جنايات و گناهانم پاك كنيد .
اكا به او پاسخ داد : گناهانت را نزد من بياور تا آنها را پاك كنم . در اين لحظه سوزان به بيداری رسيد .
( گناه چيست ؟ خوب چيست ؟ بد چيست ؟ )
One day the Master announced that a young monk had reached an advanced state of enlightment. The news caused some stir. Some of the monks went to see the young monk. "We heard you are enlightened. Is that true?" they asked."It is," he replied."And how do you feel?"
."As miserable as ever," said the monk
روزی استاد اعلام کرد ، رهرو جوانی به مرحله ی بالای از بیداری و رهایی رسیده است. این خبر سبب جنب و جوشی در میان رهرو ها شد. چند نفر از آنها به دیدن رهرو جوان رفتند و از او پرسیدند :"ما شنیده ایم که شما بیدار و رها شده اید.درست است؟"ـ
او پاسخ داد: "بله درست است""وشماچه احساسی دارید؟ "
رهرو جوان پاسخ داد:" همان قدر تیره بخت و افسرده که همیشه بوده ام ".
Sozan, a Chinese Zen master, was asked by a student: "What is the most valuable thing in the world?"
The master replied: "The head of a dead cat."
"Why is the head of a dead cat the most valuable thing in the world?" inquired the student.
Sozan replied: "Because no one can name its price.
شاگردی از سوزان ، استاد چینی ذن ، پرسید: " چه چیزی در این دنیا از همه با ارزش تر است ؟ "استاد پاسخ داد : " سر یک گربه ی مرده ."شاگردش دوباره پرسید : "چرا سر یک گربه مرده با ارزش ترین شی در این دنیا ست ؟"سوزان جواب داد : " به خاطر اینکه هیچ کس نمی تواند ارزش آن را بیان کند ."
( این داستان در کتاب تیر های سقف را بالا تر ببرید ای نجار ها اثر جی دی سلینجر هم نقل می شه . در کتاب سیمور به خانواده نامزدش می گه من دلم می خواد سر یک گربه مرده باشم..!!)
Once there was a well known philosopher and scholar who devoted himself to the study of Zen for many years. On the day that he finally attained enlightenment, he took all of his books out into the yard, and burned them all.
روزگاری فیلسوف و پژوهشگری نامی بود که سال های زیادی از عمرش را فدای آموزش ذن کرده بود.
یک روز که بالاخره به حقیقت و روشنایی رسید ، کتاب هایش را به حیاط برد و همه ی آنها را به آتش کشید.
The great Taoist master Chuang Tzu once dreamt that he was a butterfly fluttering here and there. In the dream he had no awareness of his individuality as a person. He was only a butterfly. Suddenly, he awoke and found himself laying there, a person once again. But then he thought to himself, "Was I before a man who dreamt about being a butterfly, or am I now a butterfly who dreams about being a man?"
تائویست بزرگ، چانگ تزو یک بار در خواب دید، پروانه ایست که به این جا و آن جا بال می زند. در رویایش هیچ اطلاعی ازهویت خود به عنوان یک آدم نداشت. او فقط یک پروانه بود. ناگهان بیدار شد و خودش را دید که در آنجا دراز کشیده است ، او دوباره یک آدم بود. آنگاه با خودش فکر کرد ،"قبلا انسانی بودم که خواب پروانه بودن را می دید ، یا الان پروانه ای هستم که خواب آدم بودن را می بیند".
یک پیشوای ذن به ساده ترین صورت ممکن در یک کلبه ای کوچک در پای کوه زندگی می کرد . یک سَر ِ شب که در کلبه اش نبود ، دزدی پنهانی وارد کلبه شد و فقط این را یافت که چیزی برای دزدیدن در آنجا وجود ندارد.
پیشوای ذن در بازگشت او را دید و به آن ولگرد گفت: تو راهی طولانی برای ملاقات من آمده ای نباید دست خالی برگردی لطفا لباسهای مرا به عنوان پیشکش بردار.
دزد متحیر لباسها را برداشت و از آنجا دور شد
پیشوا برهنه نشست ودر حالی که ماه را تماشا می کرد،با خود فکر می کرد: بیچاره مردک ، کاش می توانستم این ماه زیبا را به او بدهم . "
چه تاپیک جالبی هست
چرا زودتر نیومدم؟! [ برای مشاهده لینک ، با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ]
راستش چون من دوسال پیش شنیده بودم که هادی ساعی برای بالا بردن تمکزش 5 سال ذن کار کرده همیشه دوست داشتم بدونم ذن چیه
خب الآن یک مقدار آشناییم بیشتر شد ولی سخت مشتاق اطلاعات تخصصی تر هستم
Zooey جان منتظرم عزیزنقل قول:
اتفاقا می خواستم تاپیکی هم درمورد ذن بزنم اما ترجیح داد صبر کنم ببینم داستان هاش اگه مورد توجه قرار گرفت بعد این کار رو بکم...
مرسی دوست عزیزم ... اشکال ندار ماهی رو هر وقت از آب بگیری تازست.... [ برای مشاهده لینک ، با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ]نقل قول:
چه تاپیک جالبی هست
چرا زودتر نیومدم؟! [ برای مشاهده لینک ، با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ]
بله البته ذن به نظر من بیشتر از اینکه برای تمرکز و این جور مقوله ها باشه یه طریقت عرفانیه برای رسیدن به حقیقت زندگی و روشنیه ذهن ... البته یکی از جنبه هاش هم همین تمرکزه که این بخشش عملیش اسمش ذاذن ه.... [ برای مشاهده لینک ، با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ]نقل قول:
راستش چون من دوسال پیش شنیده بودم که هادی ساعی برای بالا بردن تمکزش 5 سال ذن کار کرده همیشه دوست داشتم بدونم ذن چیه
خب الآن یک مقدار آشناییم بیشتر شد ولی سخت مشتاق اطلاعات تخصصی تر هستم
بله چشم..اگه واقعا علاقه مند داره من دنبال می کنم که این تاپیک زده بشه..... [ برای مشاهده لینک ، با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ]نقل قول:
Zooey جان منتظرم عزیز
سلام دوستمنقل قول:
منم به شدت مشتاقم در باره ی ذن بیشتر بدونم
خواستم بگم ما هم از علاقه منداشیم
دنبالش باش :دی
A student once asked his teacher,
"Master, what is enlightenment?"
The master replied,
"When hungry, eat. When tired, sleep."
یک رهرو ذن از استاد پرسید:
استاد، روشن اندیشی چیست؟
استاد پاسخ داد:
"هنگام گرسنگی ،خوردن. هنگام خستگی ، خفتن."
Twenty monks and one nun, who was named Eshun, were practicing meditation with a certain Zen master.
Eshun was very pretty even though her head was shaved and her dress plain. Several monks secretly fell in love with her. One of them wrote her a love letter, insisting upon a private meeting.
Eshun did not reply. The following day the master gave a lecture to the group, and when it was over, Eshun arose. Addressing the one who had written her, she said: "If you really love me so much, come and embrace me now."
بیست رهرو مرد و یک رهرو زن به نام ای شون، نزد یک استاد ذن مراقبه می کردند.ای شون با اینکه موهای سرش را تراشیده و لباس ساده ای به تن داشت، بسیار زیبا بود. چند تن از رهروها در نهان عاشق او بودند. یکی از آنها نامه ای عاشقانه برایش نوشت و بر ای یک ملاقات پنهانی پافشاری داشت. ای شون پاسخش را نداد. روز بعد، پس از سخنرانی استاد برای گروه ، ای شون از جا برخاست و در حالی که به نویسنده ی نامه اشاره می کرد گفت:" اگر به راستی اینقدر عاشق من هستی ،اینک بیا و مرا در آغوش بگیر."
A master of the tea ceremony in old Japan once accidentally slighted a soldier. He quickly apologized, but the rather impetuous soldier demanded that the matter be settled in a sword duel. The tea master, who had no experience with swords, asked the advice of a fellow Zen master who did possess such skill. As he was served by his friend, the Zen swordsman could not help but notice how the tea master performed his art with perfect concentration and tranquility. "Tomorrow," the Zen swordsman said, "when you duel the soldier, hold your weapon above your head, as if ready to strike, and face him with the same concentration and tranquility with which you perform the tea ceremony." The next day, at the appointed time and place for the duel, the tea master followed this advice. The soldier, readying himself to strike, stared for a long time into the fully attentive but calm face of the tea master. Finally, the soldier lowered his sword, apologized for his arrogance, and left without a blow being struck.
روزگاری در ژاپن قدیم یک استاد مراسم چای تصادفا با بی اعتنایی از کنار یک نظامی رد شد . او بلافاصله به خاطر این عمل خود پوزش خواست.اما نظامی زود جوش خواستار شد که این موضوع را با دوئل شمشیر فیصله دهد . استاد چای که تجربه ا ی در شمشیر زنی نداشت ، از رفیق ذنی که در شمشیرزنی تبحر داشت ، راهنمایی خواست،شمشیر زن ذن نتوانست در حدی که دوست اش به او خدمت کرده بود به او کمک کند اما دیده بود که استاد چای هنگام اجرای مراسم دارای چه استعدادی در حفظ تمرکز و ارامش کامل است.لذا شمشیر زن ذن گفت فردا وقتی تو به دوئل آن نظامی می روی سلاحت را بالای سرت نگهدار به گونه ای که آماده ای برای حمله و با همان تمرکز و آرامشی با او روبرو شو که هنگام اجرای مراسم چای داری.روز بعد در زمان و مکان تعیین شده ی دوئل ، استاد این اندرز را بکار بست. نظامی خودش را آماده کرد که حمله کند. برای زمانی طولانی با تعجب به چهره آماده ولی آرام استاد چای خیره شد . سر انجام شمشیر ش را پائین آورد , از گستاخی خود پوزش خواست و بدون نبرد صحنه را ترک گفت.
هنگامي كه بودا براي اولين بار به روشني رسيد از او سوال شد:
آيا شما خدا هستيد؟
پاسخ داد:"نه"
آيا قديس هستيد؟
"نه"
پس چه هستيد؟ و او جواب داد: "من بيدارم."
هنگامي كه بودا براي اولين بار به روشني رسيد از او سوال شد:
آيا شما خدا هستيد؟
پاسخ داد:"نه"
آيا قديس هستيد؟
"نه"
پس چه هستيد؟ و او جواب داد: "من بيدارم."
zooey جان تاپیک بسیار خوبی زدید.من رو یاد داستان های شیوانا در مجله موفقیت انداخت.من عاشق این داستانها هستم.نقل قول:
لطفا واژه های کلیدی ذن را هم برای ما که چیزی از اون نمیدونیم توضیح بدین.:46:
راستی من منظور این داستانو نفهمیدم.میشه توضیح بدین!
نقل قول:
ممنون دوست عزیز...البته درسته که این داستان ها به اون شباهت داره ولی کاملا با اون متفاوته ..من هم در خیلی سایت ها و وبلاگ ها دیدم که همچین داستان هایی رو با اسم داستان های ذن معرفی می کنند در حالی که این طور نیست...یعنی هر داستانی که در عین سادگی پیچیده باشه ذن نیست...این داستان ها همه روایت شده از اساتید ذن و بر اساس اصول طریقت ذن است و در واقع درس هایی است برای آموزش ذن....
در مورد مفهوم ذن هم توی پست های اولیه توضیح مختصری دادم ... ایشالا به زودی یه تاپیک اختصاصی برای ذن و همچنین تفسیر این داستان ها می زنم....
البته من هم مثل شما این داستان ها رو خوندم و جمع آوری کردم و به خودم اجازه نمی دم که به طور قطع در مورد معنای همچین داستان هایی ابراز نظر کنم ...اما مفهوم کلی که پشت اکثر این داستان هاست اینه که تمام برداشت های قبلی که از هر مفهومی در ذهنت داری رو دور بریز و سعی کن به هر چیز نه با تفسیر و برداشت های مختلف نگاه کنی بلکه سعی کن خودش رو ببینی و در موردش پیش داوری نکنی؛ این داستان ها سعی می کنن که بگن به جای این که به ظاهر مسائل نگاه کنی سعی کن که یاد بگیری که وجود و ماهیت چیزها رو تحریف نکنی واقعیت وجودی شون رو درک کنی....
این داستانی رو هم که شما سوال کردید همین رو می گه ..می گه آن بودا نيست ، شيی نيست ، انديشيدن نيست یعنی تفکرات و برداشت هایی که از مسائل اطرافت داشتی رو دور بریز و با یه ذهن آزاد و خالی از هرگونه قضاوت به اطرافت نگاه کن....
شاگردجدید از استاد می پرسد که چگونه می تواند خودش را برای آموزش آماده کند؟
استاد پاسخ داد :"فکر کن من یک زنگ هستم . اگر به آهستگی به من ضربه ای بزنی موج ضعیفی خواهی شنید و اگر ضربه ی محکمی بزنی صدایی همانند ناقوس از آن خواهی شنید."
امپراطور که پیرو آیین بودا بود ، یک استاد بزرگ بودایی را به قصردعوت کرد تا از او در مورد بودیسم بپرسد.
امپراطور پرسید: "اساسی ترین هدف مقدس آیین بودا، چیست؟"
استاد پاسخ داد:" هستی و نیستی مطلق، بدون هیچ تقدسی"
امپراطور گفت:"اگر تقدسی نیست پس تو چه کاره هستی؟
استاد پاسخ داد:"من نمی دانم،"
یک استاد ذن به نام گی سن از رهرو جوانی خواست یک سطل آب سرد آورده و در تشتک حمام بریزد که آب خنک شود .
رهرو آب آورد و پس از خنک کردن حمام ته مانده آب سطل را روی زمین خالی کرد . استاد نعره برآورد " احمق ! چرا باقی مانده آب را کنار گیاهان نریختی ؟ چه حقی داری که حتی یک قطره آب را در این دیر به هدر دهی ؟ "
رهرو در همان لحظه دریافت ذن چیست . نامش را به تکی سویی به معنای یک قطره آب تغییر داد .
رهرو سوین شاکو تعریف میکرد ؛ مدیر مدرسه ی ما بعد از ظهرها می خوابید . ما بچه ها از او پرسیدیم چرا به خواب میرود و او در پاسخ گفت : به سرزمین رویاها می روم تا مثل کنفسیوس به دیدار بزرگان و دانشمندان نائل آیم .
می گویند هر وقت کنفسیوس میخوابید دانشمندان گذشته را به خواب می دید و بعد موضوع را برای پیروان خود تعریف می کرد .
یک بعد از ظهر بی نهایت داغ بعضی از ما بچه ها خوابیدیم . مدیر مدرسه اعتراض کرد . در جواب گفتیم : آقا ، ما به سرزمین رویاها رفتیم تا مثل کنفسیوس ، دانشمندان گذشته را ببینیم .
مدیر پرسید بزرگان چه پیامی به شما دادند ؟ یکی از ما گفت : به سرزمین رویاها رفتیم ، دانشمندان را دیدیم و پرسیدیم که آیا آقای مدیر هر روز آنجا میروند ؟ اما به ما گفتند تا کنون چنین کسی را ندیده ایم !
( منبع : کتاب گوشت ذن ، استخوان ذن )
تانزان در آخرین روز زندگی اش 60 نامه نوشت و از شاگردش خواست تا آن ها را پست کند. و سپس درگذشت.در نامه نوشته شده بود:
من دارم از این دنیا می رم...این آخرین یافته من است.
تانزان27 ژانویه 1892
به حاکم “چو سو آن” خبر آوردند که “پو کونگ ایی”، قوی ترین مرد در حیطه ی پادشاهی خویش است. زمانی که حاکم “چو” با او ملاقاتی به عمل آورد، به شدت هراسان گشت، زیرا او بسیار نحیف به نظر می آمد. وقتی حاکم از او در مورد قدرتش پرسید، “پو” با ملایمت جواب داد: “من قادر هستم پای نوزاد ملخ را بشکنم و در مقابل فوت یک زنجره ی پاییزی مقاومت کنم.”
حاکم وحشت زده غرید: “من قادر به پاره کردن چرم کرگدن می باشم و می توانم 9 عدد بوفالو را در حالی که فقط دم هایشان را در دست دارم، روی زمین بکشم؛ با این حال به علت ضعف جسمانی ام خجل می باشم. حال چگونه شما می توانید چنین شهرتی داشته باشید؟!”
“پو”، لبخندی زد و به آرامی جواب داد: “استاد من “تزو شانگ چیویی” بود، کسی که قدرتش در دنیا بی همتا بود، ولی حتی نزدیکان او نیز از قدرتش با خبر نبودند، زیرا او هرگز از قدرتش استفاده نکرد.”
فوق العاده زیبا بود
امیدوارم هممون ازاین داستانها حداقل کمی از اون رو عبرت گرفته باشیم
رهروی از دوگو پرسید : "عمیق ترین چیست؟"
دوگو از جایگاهش پایین آمد ، به سبک زنان تواضع و تعضیم کرد و گفت : " تو از دور دست ها آمده ای ، من هیچ پاسخی برای تو ندارم."
تفسیر:
کردار و گفتار دوگو "عمیق ترین" بود. دانست اینکه چیزی برای دانستن وجود ندارد ، گفتن این مطلب که "چیزی برای دانستن نیست " به دیگران بسیار مشکل و آزار دهنده است _ این است زندگی ذن . این عمیق ترین چیز در جهان است .
از کتاب ذن چیست اثر هوراس بلایث
رهروی از ام من پرسید "درباره ی مردی که پدر و مادرش اجازه نمی دهند کشیش یا کاهن شود چه می گویی؟"
ام من گفت:"کم عمق."
رهرو گفت:"من بی سواد نیستم اما منظورتان را نمی فهمم"
ام من گفت:"عمیق"
توضیحات
وقتی که ما تدریس می کنیم به خود آموزش می دهیم . اگر شاگرد هم چیزی یاد گرفت بسیار خوب ، اما بعید است . "کم عمق" به معنی پرسش سطحی و کوته نظرانه است و "عمیق" به معنی این است که درمورد سوالی به مشکل برخوردن عمیق است نه دانستن آن.
از کتاب ذن چیست اثر هوراس بلایث
رهروی از گنشا پرسید:" آیا اخیرا هیچ توضیحی برای تعالیم عالی آمده است؟"
گنشا گفت:" ما اغلب چنین چیز هایی را نمی شنویم."
می دونی خیلی جالب بود
بعضیاشو خوندم
ولی واقعا هنوز هدف این داستانها رو متوجه نشدم
یکم برام گنگه...
ولی در هر صورت ممنون :)
زن جوانی بیمار شد و به احتضار افتاد و به شوهر خود گفت: من تو را دوست دارم و نمی خواهم تنهایت بگذارم. به من خیانت مورز و با هیچ زن دیگری مباش. اگر این کار را بکنی ، من در قالب یک شبح باز می گردم و تو را آزار خواهم داد. آزاری بی پایان. زن خیلی زود مرد و شوهرش سه ماه نخست را به واپسین خواسته ی او ارج نهاد . لیکن به زن دیگری برخورد و دل به او باخت و بدینسان آن دو نامزد هم شدند. اما بلافاصله پس از مراسم نامزدیشان هر شب شبحی بر مرد ظاهر می شد که به او گوشزد می کرد: سر قول خودت باش. شبح زیرک بود و مدام سیر تا پیاز قضایا را بی کم و کاست برای او تعریف می کرد. همه ی آنچه را که میان او و نامزد جوانش رخ داده بود. هر بار که او هدیه ای برای نامزد خود می خرید، شبح آن را با تمام جزئیاتش برایش توصیف می کرد و حتا گفتگوهای آنها را هم برایش تکرار می کرد و مرد را شکنجه می داد. بیچاره از این بابت نمی توانست چشم روی هم بگذارد. تا این که یک نفر به او پیشنهاد کرد تا مشکلش را با یک استاد ذن که در نزدیکی همان دهکده می زیست، در میان بگذارد. سرانجام مرد بیچاره ناامید ازهمه جا رفت تا از او کمک بخواهد. استاد به او توضیح داد: زن اول تو حالا شبحی شده که از همه ی کارهای تو خبر دارد. اگر او ازهرکاری که می کنی وهرچه که به معشوقت هدیه می دهی، خبر دارد ، باید گفت شبح خردمندی است و صادقانه باید تحسینش هم کرد. اگر بار دیگر بر تو پدیدار شد با او راه بیا و به او بگو : تو آنقدر توانایی که من نمی توانم هیچ چیز را از تو پنهان کنم. اگر بتوانی به این پرسش من پاسخ دهی، من نامزدی ام را فسخ می کنم و تنها زندگی می کنم. مرد گفت: من چه سوالی باید بپرسم؟ استاد پاسخ داد: یک مشت دانه بردار و بپرس چند دانه در دست من است. اگر نتوانست پاسخت را بدهد در خواهی یافت که او تنها خیالی بوده در ذهن تو و دیگر باز نخواهد گشت. شب بعد وقتی دوباره شبح پدیدار شد، مرد شروع کرد به تملق گویی او و گفت: تو همه چیز را می دانی مگر نه؟ شبح گفت: آری؛ و می دانم که تو امروز رفتی سراغ یک استاد ذن. مرد گفت: حال که تو اینقدر زرنگی. به من بگو بدانم چند دانه در دست من است؟ باری تاکنون هیچ شبحی نتوانسته به این پرسش پاسخ گوید.
روزی " نان- این" ، استاد ژاپنی ذن، در دوره ی میجی ( 1868-1912)، پذیرفت تا با استاد دانشگاهی ملاقات کند که به سراغ او رفته بود تا با او درباره ی ذن مصاحبه ای بکند. " نان- این " برای او چای آماده کرد و فنجان چایش را پر کرد و آنقدر این کار را ادامه داد تا چای از فنجان سرریز کرد. استاد دانشگاه که لبریز شدن و فروریختن چای را از فنجان می دید، نتوانست خودداری کند و گفت: فنجان پر شده است. دیگر چیزی در آن جای نمی گیرد. " نان- این" گفت: درست مثل همین فنجان، تو هم سرشار از اعتقادات و پیشداوری ها هستی. من چگونه می توانم برای تو توضیح بدهم ذن چیست وقتی تو پیشتر فنجانت را خالی نکرده باشی.
من هم بار اولی بود که این داستان ها رو مشاهده کردم ولی صحبت این دوستمون رو تایید می کنم ....نقل قول:
می دونی خیلی جالب بود
بعضیاشو خوندم
ولی واقعا هنوز هدف این داستانها رو متوجه نشدم
یکم برام گنگه...
خیلی جالبند ولی درک هدفشون کمی گنگ به نظر میاد ..
فکر کنم باید بیشتر مطالعه کنم در این زمینه ..
خیـــــــــلی از دوستان ممنونم ...:11:
ذن چیست؟ذهن بدون چشم=ذن(سوال در جواب یافت میشود!)
حالا که پست اشتباهن دو تا زده شد یه چیزی هم بگم:
من شباهت عجیبی بین عرفان اسلامی و عرفان ذن میبینم .... منش عارفان ذن ، گفتارشون ، محتوای گفتارشون
ممنون خیلی بابت تاپیک
خیلی خوب میشود که همه داستان ها رو + نکته شون اینطوری بگیدنقل قول:
در يك معبد پرت كوهستانی ، چهار راهب به ذاذن مشغول بودند . تصميم گرفته بودند كه يك سشين در سكوت مطلق برگزار كنند . شب اول در مدت ذاذن شمع خاموش شد و كلبه را در تاريكی عميق فرو برد . راهبی كه از همه جديد تر به معبد آمده بود آهسته گفت : شمع خاموش شده است !
دومی جواب داد : تو نبايد حرف بزنی ، اين يك سشين در سكوت مطلق است !
سومی اضافه كرد : چرا صحبت می كنيد . ما بايد خاموش بمانيم و سكوت اختيار كنيم .
چهارمی كه مسئول سشين بود نتيجه گرفت : شما هر سه احمق و نادان هستيد ، فقط من هستم كه حرف نزدم !
نکته ای که این داستان می خواد بگه اینه که هرکس فکر می کنه فقط خودش خوبه و این اونه که کار درست را انجام داده....
ببخشید اینو کی گفته؟ البته اگه از خودتون گفته باشید خب اینم یه تعبیریه که پر بی راه هم نیست... خوبه آفریننقل قول:
ذن چیست؟ذهن بدون چشم=ذن(سوال در جواب یافت میشود!)
بهتره پست اول تاپیک و پست آخر یکی مونده صفحه دوم تاپیک رو مطالعه فرمایید
زویی جان شما هم بهتره هرچی پست درباره معرفی ذن هست (مثل همین پست آخر یکی موندهصفحه دوم...)
ممنون ار بابت داستانها....
فیلسوفی از بودا پرسید: «بدون کلمات، بدون سکوت، میتوانی حقیقت را به من بگویی؟»
بودا خاموش ماند.
فیلسوف تعظیم و از بودا تشکر کرده و گفت: «به لطف شما موفق شدم اوهام خود را کنار بگذارم و به راه حقیقی وارد شوم.»
بعد از اینکه فیلسوف رفت، آناندا، یکی از مریدان بودا، از او پرسید که فیلسوف به چه چیزی دست یافت.
بودا پاسخ داد: «یک اسب خوب حتی با دیدن سایهٔ تازیانه نیز شروع به دویدن میکند.»
جنگجویی به نام نوبوشیگه، نزد هاکویین (استادی که در قرن هشتم میلادی میزیست) رفت، و پرسید: «آیا واقعا بهشت و جهنمی وجود دارد؟»
هاکویین گفت: «تو که هستی؟»
جنگجو پاسخ داد: «یک سامورایی.»
هاکویین با تعجب گفت: «تو، یک سربازی؟ کدام فرمانروا تو را محافظ خویش قرار داده؟ بیشتر شبیه گدایان هستی.»
نوبوشیگه خشمگین شده و خواست شمشیر خود را از غلاف خارج سازد، اما هاکویین ادامه داد: «خوب پس شمشیر هم داری! سلاح تو کندتر از آن است که بتواند سر مرا از بدن جدا کند.»
هنگامی که نوبوشیگه شمشیر خود را کشید، هاکویین متذکر شد: «اینجا دروازههای جهنم باز میشود.»
نوبوشیگه که آرامش و تسط استاد بر خویشتن را مشاهده کرد، شمشیر خویش را در غلاف گذاشته و تعظیم نمود.
هاکویین گفت: «اینجا دروازههای بهشت باز میشود.»
شمشیر زنی سوار بر قایقی که بوکودنِ سامورایی نیز در آن بود، لاف میزد: «من در شمشیر زنی همتا ندارم!» سپس رو به بوکودن کرده و پرسید: «تو مرید کدام مکتب هستی؟»
بوکودن پاسخ داد: «من پیرو مکتب پیروزی بدون دخالت دست هستم.»
شمشیر زن که متعجب شده بود، بوکودن را به مبارزه طلبید. بوکودن پیشنهاد داد که برای اجتناب از آسیب به دیگر مسافران، در جزیرهای در آن نزدیکی با یکدیگر بجنگند. شمشیر زن قبول کرد.
هنگامی که قایق به ساحل رسید، شمشیر زن بیرون پریده، شمشیر خود را کشید و آمادهٔ مبارزه شد. بوکودن تظاهر کرد که میخواهد از قایق پیاده شود، اما قایق را در آب انداخت و در حالی که دور میشد رو به شمشیر زن فریاد زد: «به این میگویند غلبه بر حریف بدون دخالت دست.»
استادْ باکِی هنگام سخنرانی نه تنها شاگردان ذن، که مردم عادی از هر طبقه و مقامی را نیز خطاب قرار میداد. کلمات او مستقیما از قلبش خارج و بر قلب شنوندگانش مینشست.
تعداد بسیار زیاد شنوندگان استاد، کشیشی از نیچیرن را خشمگین ساخت، چرا که هوادارانش یک به یک او را ترک میگفتند تا به سخنانِ ذن گوش بسپارند. کشیش خودخواه به معبد رفت، و تصمیم گرفت که با باکِی مباحثه کند.
او صدا زد: «هی! استاد ذن! یک دقیقه صبر کن. ممکن است بعضیها به تو گوش کنند، اما شخصی مثل من هرگز به تو احترام نخواهد گذاشت. میتوانی مرا وادار کنی که از تو اطاعت کنم؟»
باکِی گفت: «بیا اینجا در کنار من تا به تو نشان دهم.»
کشیش با غرور راه خود را از میان جمعیت به سوی استاد گشود.
باکِی با لبخند گفت: «بیا و سمت چپ من بنشین.»
کشیش اطاعت کرد.
باکِی گفت: «نه، اگر سمت راست من بنشینی بهتر میتوانیم صحبت کنیم. به این سمت بیا.»
کشیش با غرور بسیار بلند شد و به سمت راست استاد رفت.
باکِی گفت: «میبینی؟ تو از من اطاعت میکنی و به نظرم شخص نجیبی هستی. حال بنشین و گوش کن.»