یادش به خیر!
بچّهگیمون یادش به خیر ! چه بیکلَک بود دِلِ ما !
همیشه زیرِ سایهی چوبِ فَلَک بود دِلِ ما !
وَقوَقصاحاب داد میکشید ، تو گُذرِ محلّهمون !
چه مزهیی ، چه عطری داشت دَمْپُختکای نَهنَهمون !
چشمای تو یادش به خیر ، تو شبِ چارشنبهسوری !
شرابِ هَفصَد ساله بود ! باغِ تو آباد اَنگوری !
همهی سهمِ من از زندگی شُد : یادش به خیر !
مزّهی پیالهی تشنگی شُد : یادش به خیر !
یادش به خیر صدای پات ، رو تَنِ سنگفرشِ حیات !
فرار میداد غصّهها رُ ، تنها یه دونه آبنبات !
پدربزرگ با چپغش ، زیرِ گُذر نشسته بود !
چراغِ تیرِ کوچه رُ کمونِ من شکسته بود !
توی شبِ خاطرخواه شُدن ، هقهقِ من یادش به خیر !
حالِ پَریشونِ دِلِ عاشقِ من یادش به خیر !
همهی سهمِ من از زندگی شُد: یادش به خیر !
مزّهی پیالهی تشنگی شُد: یادش به خیر !
زلزله
نگو: «ـ دوسم نداشته باش ! » خواستنِ تو کارِ دِله !
حریفِ این دِل نمیشم ! راضی نمیشه ! مُشکله !
راهمُ سَد میکنی با ، اون دوتا چشمِ کهربا،
گُذشتن از چشمای تو ، مثلِ خیالِ باطله !
با اون نگاهِ دَدَری ، ما رُ کجاها میبَری ؟
تو که میدونی عاشقت نداره تابِ فاصله !
ما ساکنِ خیالتیم ، عاشقِ عطرِ شالتیم،
این دِلِ بیوطن هنوز ، اهلِ همین آبُ گلِه !
از وقتی که یکی شُدن ، دستای تو با دستِ من،
تو شهرِ آرومِ دِلَم ، اومده صدتا زلزله !
تو مثلِ قایق روی آب ، میگذری مستُ بیشتاب ،
انگار نمیدونی یکی منتظرت تو ساحله !
همیشه بیقرارِ تو ! همیشه انتظارِ تو !
بیا که بیاومدنت ، سَر میره صبرُ حوصله !
وعدهی فردا نمیخوام ، نگو: «ـ بمون ! خودم میام ! »
بذار بهاری شه هَوام ، بذار بخونه چلچله !
بذار که اون چشمای ناز ، ما رُ هوایی کنه باز،
عشقِ تو شیرینِ اگه زمونهمون هَلاهله !
تحمل
مثلِ پِت پِتِ یه فانوس که نفس بُریده باشه !
مثلِ اون پرندهیی که ، جُز قفس ندیده باشه !
دل به زنجیرِ عذابم ، بیسرانجاممُ خسته !
یه نفر حرمتِ بالِ شاپرکها رُ شکسته !
اینجا زندگی یتیمه ، اینجا ناتمومه آواز !
مجرمای بیگُناهن ، این فرشتهها سَر باز !
تو رهاتَر از صدایی ، من گرفتارِ سکوتم !
بیتو از بامِ ترانه میسقوطم ! میسقوطم !
منُ از اینجا جدا کن ! اینجا دیگه جای من نیست !
سَر سپردن به تحمل ، معنیِ عاشق شدن نیست !
اینجا زندگی یتیمه ، اینجا ناتمومه آواز !
مجرمای بیگُناهن ، این فرشتهها سَر باز !
کهرُبا
بیتواَم امّا از تو سرشارم !
بیتو در خوابُ باتو بیدارم !
رنگِ چشمانت ، رنگِ دلتنگی !
خستهای از این آدمک سنگی !
کهربایی تو ، من پَری در باد !
تو همه شعری ، من همه فریاد !
آخرین بانو ! سایه را بشکن !
شوقِ بودن را ، زنده کن در من !
آخرین بانو ! رنگِ رؤیا باش !
بهترین فصلِ قصّهی ما باش !
از نگاهِ من ، بهترین نامی !
خسته از راهِ بیسرانجامی !
آخرین عاشق ، آخرین همراه !
از شبِ یلدا ، پُل بزن تا ماه !
حجمِ آغوشت ، وسعتِ دریاست !
بیتو این عاشق ، قایقی تنهاست !
آخرین بانو ! سایه را بشکن !
شوقِ بودن را ، زنده کن در من !
آخرین بانو ! رنگِ رؤیا باش !
بهترین فصلِ قصّهی ما باش !
یعنی همین!
اگه خاکسترنشینی ، اگه اهلِ آسمونی ،
اگه جنسِ خودِ مایی ، اگه از مابهترونی ،
اگه شاعر ، اگه سرباز ، اگه قصاب ، اگه سارق ،
اگه ارباب ، اگه زارع ، اگه پاروزَنِ قایق ،
اگه آهنگرُ خَرّات ، اگه سرگرمِ تجارت ،
یا اگه حتا وزیری ، پُشتِ مسندِ صدارت ،
یه نفر دِلِت رُ میدزده فقط با یه نگاه !
عاشقی یعنی همین ، یعنی گناهِ بیگناه !
بعد از اون روز دیگه از خودت رهایی مِثِ من !
خوش ترانه ، خوش طنینُ خوش صدایی مِثِ من !
بعد از اون دیگه دِلِت میشه چراغِ راهِ تو !
غیر از عشقت کسی رُ نمیبینه نگاهِ تو !
دُنیا تو دستِ توئه ، با هیشکی کاری نداری !
همهی زندگیتُ به پای عشقت میذاری !
عاشقی یعنی همین ، یعنی گناهِ بیگناه !
یه نفر دِلِت رُ میدزده فقط با یه نگاه !
همروزگار
غم نخور ! همروزگارم ! من هوای تو رُ دارم !
واسه چاردیوارِ قلبت ، صدتا پنجره میارم !
غم نخور ! زیبای خُفته ! نااُمیدی حرفِ مُفته !
رنگ عوض میکنه این شب ، با غزلهای نگُفته !
نگو خیلی وقته اینجا ، کسی فردا رُ ندیده !
توی پولکِ لباست ، صدتا فانوسِ اُمیده !
چرخِ تو ، وقتی میرقصی ! میشکنه چرخِ فَلَک رُ !
تازه میکنه دوباره ، خبرای قاصدک رُ !
شب از رقصِ تو میترسه ! بترسون دیوِ جادو رُ !
پریشون کن با آوازت ، سکوتِ این غزلگو رُ !
غمنخور ! همیشه روشن ! رخوتُ بگیر از این تَن !
خونِ زندگی رُ بسپار ، به رگِ ترانهی من !
غم نخور ! همدستِ خسته ! شبپَره از پیله رَسته !
مرغِ عشقِ این ولایت ، دوباره قفس شکسته !
شب از رقصِ تو میترسه ! بترسون دیوِ جادو رُ !
پریشون کن با آوازت ، سکوتِ این غزلگو رُ !
بخند!
اَمون بده که عطرِ تو برگِ اَمونِ واژههاس !
بذار بتابم از چشات ، این آینه بیانتهاس !
اَمون بده ! اَمون بده ! که بیاَمونِ روزگار !
دستِ ترانهبافه من ، بافته بَرام طنابِ دار !
اَمون بده ! اَمون بده ! که عاشقانهتَر بشم !
میخوام تو کوچهی چشات ، دوباره دربهدر بشم !
منُ بگیر از روزگار ، که خستهام از این عذاب !
دوباره لالایی بخون ! بذار بیدارشم توی خواب !
میخوام تو رُ خواب ببینم تا بشکنه شبِ کبود !
ببین که بیداریِ ما ، آشِ دهنسوزی نبود !
خوابِ تو نابِ مثِ شعر ، رؤیا داره بغل بغل !
مشعلِ آوازِ منی ، تو این سیاهیِ دَغَل !
میخوام تو خواب ببینمت ! چشمای خیسم رُ ببند !
خستهام از زنگِ عزا ، بَرام بخند ! بَرام بخند !
منُ بگیر از روزگار ، که خستهام از این عذاب !
دوباره لالایی بخون ! بذار بیدارشم توی خواب !
گُذری
سَرِ فردوسی ، تو میدون ، بغلِ مجسّمه،
اونجا که صدا گُمه ، تو ازدحامِ همهمه،
یه شوفر گَلو درونده ، یه نفس داد میزنه:
«ـ یه نفر میدونِ آزادی ! آهای کی با منه ؟ »
من پیاده میگذرم از بغلِ صدای اون،
تو اگه پیادهیی ، با من همین شعرُ بخون:
چراغای راهنمایی قاطی کردن دوباره !
یه روزی این ترافیک دخلِ ماها رُ میاره !
خیابونِ انقلاب خیلی بُلنده ! مگه نه ؟
چراغای قرمزش راهُ میبنده ! مگه نه ؟
مونده تا میدونِ آزادی ! آهای مسافرا !
شماهام پیاده شین ! بگین: چرا ؟ بگین: چرا ؟
واسه چی میدونِ انقلاب شلوغه همیشه ؟
واسه چی چمبرهی این ترافیک وا نمیشه ؟
اگه تقصیرِ چراغاس چراغا رُ میشکنیم !
اگه تقصیرِ شبِ این شبُ آتیش میزنیم !
آخه ما میدونِ آزادی رُ باید ببینیم !
نباید دس روی دستامون بذاریم بشینیم !
چراغای راهنمایی قاطی کردن دوباره !
یه روزی این ترافیک دخلِ ماها رُ میاره !
خیابونِ انقلاب خیلی بُلنده ! مگه نه ؟
چراغای قرمزش راهُ میبنده ! مگه نه ؟
مونده تا میدونِ آزادی ! آهای مسافرا !
شماهام پیاده شین ! بگین: چرا ؟ بگین: چرا ؟
شبِ یلدا
وقتی لالبازی تو دنیا یه زبونِ مُشترک شُد،
وقتی تو گودِ حماقت ، پهلوونمون فَلَک شُد،
وقتی سنجاقِ خیانت ، سهمِ بالِ شاپرک شُد،
وقتی گُفتنِ سلامُ به سلامت ، مَتَلَک شُد،
میرسی به حرفِ من !
وقتی تو سفرهی خالی ، قاتقت خونِ جگر شُد،
وقتی جنگل از حضورِ یه جرقّه شعلهور شُد،
وقتی گونههای جلّاد از صدای گریه تَر شُد،
وقتی که کلاغِ قصّه از دوباره دربهدر شُد،
میرسی به حرفِ من !
حرفِ من ، سوالِ من ، زمزمهی زیرِ لَبه،
که چرا تو این حوالی ، شبِ یلدا هر شبه ؟
از نگاهِ بعضیا حرفای من حرفِ حسابه،
که دهنبندِ طلایی واسه اون تنها جوابه !
از نگاهِ بعضیا حرفای من حرفِ اضافهس،
برای همین سیاهی از شنیدنش کلافهس !
حرفِ من ، سوالِ من ، زمزمهی زیرِ لَبه،
که چرا تو این حوالی ، شبِ یلدا هر شبه ؟
عمرِ سکوت
گفتی یک نفر میاد از تو غبارِ جادّهها،
گفتی رخشِ زینطلا ، سُم میکوبه تو شهرِ ما،
عمرِ ما به سر رسیدُ هیچ کسی سَر نرسید !
کسی اون یکهسوارُ توی کوچهها ندید !
گفتی از صدای پاش میشکنه گُنبدِ کبود،
دوباره ترانه جولون میده تو شهرِ سرود،
جونِ ما به لَب رسیدُ هیچ کسی سَر نرسید !
کسی از تو کوچهها صدای پایی نشنید !
بگو کی پهلوون از تو آینهها سَر میرسه ؟
واسه چی پیاده از سواره زودتر میرسه ؟
نکنه اومدنش حرفِ چهل کلاغ باشه !
آخه کی عمرِ سکوتِ ما به آخر میرسه ؟
عمرِ ما به سر رسیدُ هیچ کسی سَر نرسید !
کسی اون یکهسوارُ توی کوچهها ندید !
اگه باور بکنیم زندهگیمون تو دستِ ماس،
اگه بارونی بشه اَبری که توی این صداس،
روی گنبدِ کبود ، رنگینکمون پُل میزنه !
دیگه کوچهها پُر از تولّدِ ترانههاس !
جونِ ما به لَب رسیدُ هیچ کسی سَر نرسید !
کسی از تو کوچهها صدای پایی نشنید !
بهار
حاجی فیروز نمیرقصه ،
آخه دستاش ، تو یه دَس بندِ سیاه زندونیه !
حاجی فیروز نمیخنده ،
تو دِلِش بغضِ هزار تا گریهی پنهونیه !
سبزه قَد نمیکشه ،
آخه بالای سَرِش همیشه تیغِ قیچیه !
بَرام از بهار نگو ،
فصلِ نو ، بهارِ تازه چیچیه ؟
یه نفر هَف تا سینُ از توی سُفره بُرده !
ماهیِ تُنگِ بلور ، ساعتِ تحویل مُرده !
صدای پای بهار،
همصدای انفجارِ توپِ مُرواری نبود !
اوّلین لحظهی سال ،
ختمِ این روزای بیبخارِ تکراری نبود !
بهار از اینجا گُذشت،
امّا فُرصت ندادن که ما تماشا بِکنیم !
وقتشه با هم بِریم،
تا دوباره اون بهارِ سبزُ پیدا بکنیم !
یه نفر هَف تا سینُ از توی سُفره بُرده !
ماهیِ تُنگِ بلور ، ساعتِ تحویل مُرده !
حافظ
منُ تو اونجا نبودیم ، هیچ کسی اونجا نبود !
وقتی حافظ تکُ تنها تو خونهش نشسته بود !
خسته از طعنهی مَردُم ، مَستِ مَستِ مَستِ مَست،
چش به راهِ غزلای سبزِ نابِ ناسُرود !
درِ خونه یهو وا شُد ، چن تا سایه اومدن !
ـ سایهها همیشه کشتنِ چراغُ بَلَدَن !
دهنِ اونُ گرفتن تا دیگه داد نزنه !
رشتهی طنابُ دورِ گردنش گِره زَدَن !
آخه اون همیشه از شبای پُر خطر میگفت،
همیشه از آشتیِ خُفّاشا با سحر میگفت،
همیشه با غزلاش آتیش میزَد به جونِ شب،
از یه رندِ عاشقِ همیشه در به در میگفت !
عیبِ رِندان مَکن اِی زاهدِ پاکیزه سِرِشت !
که گُناهِ دِگَران بَر تو نخواهند نِوِشت !
من اگر نیکم ، اگر بَد ، تو برو خود را باش،
هَر کسی آن دِرُوَد عاقبتِ کار ، که کشت !
منُ تو اونجا نبودیم ، هیچ کسی اونجا نبود !
وقتی حافظ نفسِ آخرشُ کشیده بود !
سایهها رفتنُ موند تو بسترِ بدونِ عشق،
مونده بود رو گردنش خطِ یه حلقهی کبود !
قصّهمون اینجا تمومه ، امّا چشما خواب نَره !
نَگین این قصّه دورغه ! اصلِ قصّه بهتره !
هیشکی هیچ جا ننوشت از چه جوری مُردنِ اون !
آخه گفتنِ حقیقت باعثِ دردسَره !
علامتِ سوال
با تواَم ! تو که به عشقت میگی عشقِ آسمونی،
بگو از زخمای پیرِ این قبیله چی میدونی ؟
تو که غیر از قُلُ زنجیر تا حالا هیچّی ندیدی،
تو که جُز صدای گریه هیچ صدایی نشنیدی،
تو که چرخیدی یه عمرِ تو همین مدارِ تکرار،
همیشه زندهگی کردی ، میون چهارتا دیوار،
چی میدونی از تبارِ ساکتِ نفس بُریده ؟
چی میدونی از ستاره ؟ چی میدونی از سپیده ؟
تو شبیخونِ سکوت حنجره پاره پاره شُد !
واسه ما حبسِ ترانه تنها راهِ چاره شُد !
ما به قصّابباشی گُفتیم که گُناهمون چیه ؟
هر علامتِ سوال چنگکِ یه قناره شُد !
حالا ما رُ خوب نگاه کن ، که گرفتارِ سوالیم !
امّا از وحشتِ ساطور ، مثِ نعشِ مُرده لالیم !
ما رُ قاب بگیر تو ذهنت ، که فراموشی یه ننگه !
وقتی بیداری گُناهه ، زنگِ ساعتا قشنگه !
دِل به پُشت اَبرا نسپار ، وقتی پاهات رو زمینه !
مثِ یه چشمه سفر کن ، راهِ آبادی همینه !
عاشقم باش تا بتونیم ، شبُ پُشتِ سَر بذاریم !
ما برای همصدایی ، حرفِ تازه کم ندایم !
تو شبیخونِ سکوت حنجره پاره پاره شُد !
واسه ما حبسِ ترانه تنها راهِ چاره شُد !
ما به قصّابباشی گُفتیم که گُناهمون چیه ؟
هر علامتِ سوال چنگکِ یه قناره شُد !
گُرگ
سَرِ کوه ، بالای درّه ، نُکِ یه صخره نشسته !
دیگه چشماش نمیبینه ، گُرگِ پیرِ دِلْشکسته !
یه روزی تمومِ درّه ، زیرِ یوغِ زوزههاش بود !
صدتا آسمون قُرُمبه ، توی قدرتِ صداش بود !
امّا دیگه زوزوهاشُ گلّه نادیده میگیره !
سگِ گلّه خوب میدونه ، گُرگِ پیر داره میمیره !
روی شونههای چوپان ، برقِ لولهی تفنگه !
صدای گُرگُ شنیده ، چش به راهُ گوش به زنگه !
گُرگِ پیر بالای صخره ، منتظر نشسته تنها !
چش به راهِ یه گلولهس ، واسه تاروندنِ غمها !
چه حالی داره گُرگی که سگا براش پارس نَکنن !
گُرگ اگه پیرم بشه باز ، تَن نمیده به سگ شُدن !
غصّهی گُرگه از اینه ، که سگه اونُ بگیره !
نمیخواد با ضربههای ، سنگُ چوبدستی بمیره !
میگه گُرگ اگه بترسه ، از سگُ دامُ گلوله،
که دیگه فرقی نداره با شغالای کوتوله !
اون نمیخواد مثِ سگها ، بشه بردهی خلایق !
دوس داره که با گلوله بمیره مثلِ یه عاشق !
گُرگِ پیرِ درّه تنهاس ، امّا مغروره وُ آزاد !
میرسه به گوش چوپان ، زوزههاش تو پنجهی باد !
صدای گلنگدن رُ شنیدن گوشای گُرگه !
وقتِ اون مرگِ عزیزِ ! وقتِ اون مرگِ بزرگه !
چه حالی داره گُرگی که سگا براش پارس نَکنن !
گُرگ اگه پیرم بشه باز ، تَن نمیده به سگ شُدن !
تعطیلیِ دِل
جمعه روزِ خوبِ عشقه ، روزِ تعطیلیِ دِل نیست !
تا تو همْخلوتِ مایی ، جمعهمون سردُ کسِل نیست !
میشه با عطرِ تو پُر شُد ، از ترانههای تازه !
دستِ تو حتّا با خورشید ، آدمک برفی میسازه !
چشمِ تو مثلِ عقیقه ، رو یه انگشترِ جادو !
منُ با خودت یکی کن ! وارثِ چشمای آهو !
تو این زمونهی کلَک ، چشمای تو حقیقته !
دلِ بزرگِ تو مثِ یه شهرِ پُر جمعیته !
وقتی با تواَم نگاهم ، یه نگاهِ بینقابه !
امّا بیتو آرزوهام ، همهشون نقشِ بَر آبه !
با تو هَر جمعه یه شنبهس ! با تو هَر لحظه یه فصله !
من کنارِ تو حقیرم ، مثِ زشتیِ یه وصله !
تو مثِ چراغِ بندر ، واسه این قایق پیری !
وقتِ اُفتادنِ این مست ، زیرِ شونهشُ میگیری !
تو این زمونهی کلَک ، چشمای تو حقیقته !
دلِ بزرگِ تو مثِ یه شهرِ پُر جمعیته !
قرار
مثلِ یه آوازهخونِ دورهگرد ، توی کوچههای دودُ همهمه،
برای خودم ترانه میخونم ! عطرِ پیرهنت باهام همقدمه !
توی زیرُ بَمِ غمناکِ صدام ، یه نفر داد میزنه: «ـ تو رُ میخوام ! »
آخ ! اگه بدونی چه علاقهیی ، پُشتِ انعکاسِ این زیرُ بَمه !
تو چشات هزارتا سکهی طلا ، چشمات عاشق کشُ بیتابُ بَلا،
عاشقِ عاشقِ عاشقم ولی ، میدونم که عشقِ من بَرات کمه !
کشته مُردههات زیادن ، میدونم ! امّا بازم روی حرفم میمونم !
روزگار هَر جوری باشه با تواَم ! آخه بازیچه شُدن عادتمه !
دل یه عمره عاشقِ نگاهته ، خیلی وقته که چشام به راهته،
بس که دوختم چشامُ به جادّهها ، شُدم عینهو مثِ مجسّمه !
تو که بیخیالِ مایی ! نازنین ! یه نظر شکستِ این دلُ ببین !
من میخندم امّا روی گونههام ، همیشه سه چهارتا قطره شبنمه !
تو که خوب میدونی پاسوزِ تواَم ! سایهی دیروزُ امروزِ تواَم !
این دِلِ منگِ خرابِ دربهدر ، حالا خیلی وقته خونهی غمه !
من که بیخودی هلاکت نَشُدم ! بیخودی که سینهچاکت نَشُدم !
تقصیرِ چشمای تابستونیته ، که آتیش گرفتنم دَم به دَمه !
بعد از این قرارمون شُد دِلِ من ، بعضی وقتا به ما یه سَری بزن،
بیخیال باش اگه دیدی کمَرَم ، زیرِ بارِ غمُ غصّهها خَمه !
اگه خواستی که بیای سَرِ قرار ، با خودت چترُ یه بارونی بیار،
تو دلم همیشه بارون میباره ، گاهی رگبارِ وُ گاهی نَم نَمه !
برو ! امّا تن نَده به سرنوشت ، هَرجا باشی اونجا میشه یه بهشت،
دیگه غم نخور که بیبودنِ تو ، حالُ روزگارِ من جهنمه !
ایجاز
از حادثه میآیی ! لبخندِ تو خوانا نیست !
پایانِ سکوتِ تو ، آغازِ پریشانیست !
شب را به غزل بسپار ! همخاطره ! همفریاد !
تا زنده شَوَد نبضِ این مُردهی مادرزاد !
اِی چشمِ تو ایجازِ چشمِ همه آهوها !
من را ببر از ظلمت ، تا اوجِ پرستوها !
در غیبتِ دستِ تو ، بیزخمهترین سازم !
پَربستهی تردیدم ، در حسرتِ پروازم !
از خوابِ تو سرشارم ! از لمسِ تَنَت عاری !
روشنشو ! هراسانم ، از این شبِ تکراری !
ناخواندهترین شعری ، اِی بغضِ گلوبسته !
دلدادهترین عاشق ، از بندِ عطش رَسته !
اِی چشمِ تو ایجازِ چشمِ همه آهوها !
من را ببر از ظلمت ، تا اوجِ پرستوها !
در غیبتِ دستِ تو ، بیزخمهترین سازم !
پَربستهی تردیدم ، در حسرتِ پروازم !
آشفته
نبضِ سکوتم رُ بگیر ! آتشفشونِ خُفتهام !
ترانههای مُهرُموم ، قصههای نگفتهام !
میخوام آتیشْبازی کنم ، تو اون نگاهِ خواستنی !
از غزل عاشقانهتر ، تو بهترین شعرِ منی !
تو آینهبندونِ چشات ، به بینهایت میرسم !
به مرزِ جاودانگی ، به نبضِ ساعت میرسم !
تازه شدم به بوی تو !
آشفته مثلِ موی تو !
بردهی آزادهی دل ،
طلسمیِ جادوی تو !
این تنِ بیترانه رُ ، تو هُرمِ تب رها نکن !
قلبِ منُ قربونیِ آخرِ قصهها نکن !
بیا که بیبهانهام ، برای آفتابی شدن !
ببین توی ترانههام ، تو شده هم معنیِ من !
منُ بگیر از این سکون ! ببر به تکرارِ جنون !
تویی که فریاد میزنی ، تو دلِ هر ترانهخون !
تازه شدم به بوی تو !
آشفته مثلِ موی تو !
بردهی آزادهی دل ،
طلسمیِ جادوی تو !
بیخطر
میزنم از توی خونه بیرون ، راه میرَم زیرِ صدای بارون !
سایهی سیاهِ شب روی سَرَم ، تو جیبام تُخمهی آفتابگردون !
گوشم از نصیحتای کهنه پُر ، همه میگن از ترانه دِل بِبُر !
امّا خاموشیِ من مرگِ منه ، توی خاموشی میسوزم گُرُ گُر !
هیچکسی توی ترانه تا به حال ، حرفی از اجاره خونه نزده !
انگاری گُفتنِ حرفای حساب ، به ترانههای ما نیومده !
ارکسترِ روزگارمون ، کوکِ سکوتِ از قدیم !
ما تو تمامِ زندگی ، سازِ مخالف نزدیم !
سمفونیِ عذابمون ، صدای داوودی نداشت !
باغِ ملخ خوردهی ما ، گُلای داوودی نداشت !
خوابامونُ خط میزنن ، با خودنویسِ بیدوات !
تو فصلِ بیحرفیِ عشق ، ترانه شُد تنغلات !
توی هیچ ترانهیی یه کارگر ، نمیاُفته از رو داربستِ بُلند !
توی هیچ ترانهیی ترانهساز ، دیوِ جادو رُ نمیندازه به بند !
توی هیچ ترانه بچّه گربهیی ، زیرِ چرخای ماشین جون نمیده !
انگاری کسی تو این شهرِ بزرگ ، یهدونه آدمِ بدبخت ندیده !
قِر میدن این آدمای غمْزده ، با طنینِ این صداهای لَوَند !
آخ که از ترانههای بیخطر ، همه آلبوما گرفته بوی گَند !
ارکسترِ روزگارِ ما ، کوکِ سکوتِ از قدیم !
ما تو تمامِ زندگی ، سازِ مخالف نزدیم !
سمفونیِ عذابمون ، صدای داوودی نداشت !
باغِ ملخ خوردهی ما ، گُلای داوودی نداشت !
خوابامونُ خط میزنن ، با خودنویسِ بیدوات !
تو فصلِ بیحرفیِ عشق ، ترانه شُد تنغلات !
عسلبانو
عسلبانو ! هنوزم پیشِ مایی ، اگر چه دستِ تو تو دستِ من نیست !
هنوزم با تواَم تا آخرین شعر ، نگو وقتی واسه عاشق شُدن نیست !
تو رفتی بیمن امّا من دوباره ، دارم از تو برای تو میخونم !
سکوتِ لحظههای تلخُ بشکن ، نذار اینجا تکُ تنها بمونم !
عسلبانو ! عسلگیسو ! عسلچشم ! منُ یادِ خودم بنداز دوباره !
بذار از ابرِ سنگینِ نگاهم ، بازم بارونِ دلتنگی بباره !
برای پُل زدن تا کهکشونها ، تو رُ کم دارم اِی نبضِ تَپَنده !
تو از اون کوچه رفتی امّا بازم ، دلِ آوارهمون پیشِ تو بَنده !
حالا هرجا که هستی باورم کن ! بدون با یادِ تو تنهاترینم !
هنوزم زیرِ رگبارِ ترانه ، کنارِ خاطراتِ تو میشینم !
بدون با رفتنت دنیا سیاه شُد ! جای خالیت تو قلبم موندگاره !
شبِ پُرگریهی تنهاییِ من ، بدونِ تو دیگه فردا نداره !
عسلبانو ! عسلگیسو ! عسلچشم ! منُ یادِ خودم بنداز دوباره !
بذار از ابرِ سنگینِ نگاهم ، بازم بارونِ دلتنگی بباره !
الک
دوباره دِل برای یک جرعه ترانه لَک زده !
اما تو شهرِ بینفس ، حنجرهها کپَک زده !
دوباره باید از سکوت ، یه عالمه ترانه ساخت !
دوباره باید این دلُ ، تو بازیِ چشمِ تو باخت !
وقتشه فریاد بزنم ، که خوش نفسترین منم !
تو این شبِ شعله شکن ، گُر میگیرم ، نمیشکنم !
نه ! نباید از سکوتم دلِ دیوِ شب خُنک شه !
نباید خالی ببندم ! نباید دریا اَلَک شه !
باید از برقِ یه واژه ، پُشتِ تاریکی بلرزه !
نباید کلاغِ وحشت ، جانشینِ قاصدک شه !
دوباره باید از خودم ، تا خاطره سفر کنم !
مرگِ صدا مرگِ منه ! باید بازم خطر کنم !
خط به خطِ هقهقِ من ، قصهی اِنکارِ شبه !
حنجره لبریزِ صداس ، جامِ نفس لببهلبه !
وقتشه فریاد بزنم ، که خوشْنفسترین منم !
تو این شبِ شعله شکن ، گُر میگیرم ، نمیشکنم !
نه ! نباید از سکوتم دلِ دیوِ شب خُنک شه !
نباید خالی ببندم ! نباید دریا اَلَک شه !
باید از برقِ یه واژه ، پُشتِ تاریکی بلرزه !
نباید کلاغِ وحشت ، جانشینِ قاصدک شه !
لعنت
من برای تو میخونم ، هنوز از اینورِ دیوار !
هر جای گریه که هستی ، خاطرههاتُ نگه دار !
تو نمیدونی ، عزیزم ! حالُ روزگارِ ما رُ !
توی ذهنِ آینه بشمار ، تَک تَکِ حادثهها رُ !
خورشیدُ از ما گرفتن ! شُکرِ شب ! ستاره پیداس !
از نگاهِ ما ، جرقّه ، صدتا فانوسِ ! یه رؤیاس !
همغصه ! بخون با من ،
تو این قفسِ بیمرز !
لعنت به چراغِ سرخ !
لعنت به چراغِ سبز !
من برای تو میخونم ، بهترین ترانهها رُ !
دلِ دیوارُ بلرزون ! تازه کن خلوتِ ما رُ !
ببین از رو بومِ آبی ، پاک شده رنگِ پرنده !
حرفِ تازهای ندارن ، این دقایقِ کشنده !
جنّای قلعهی جادو ، سیبای بلورُ چیدن !
تو بخون ! ترانه خونا ، همهشون نفس بُریدن !
همغصه ! بخون با من ،
تو این قفسِ بیمرز !
لعنت به چراغِ سرخ !
لعنت به چراغِ سبز !
بَندَر
من مثِ یه بَندَرَم کنارِ دریای جنوب !
چِش به راهِ کشتیا از سَرِ صُب تا به غروب !
صدتا کشتی اومدُ یکیش به بندر نرسید ،
پَس کجاس کشتیِ نقرهْدَکلِ ستارهکوب ؟
تو همون کشتیِ خوبی که همیشه با منی !
تو همونی که از این شکسته دِل نمیکنی !
آره ! این تویی ! تویی کشتیِ بادبون حریر !
تنها همنشینِ تنهاییِ این بندرِ پیر !
وقتی دریا اَبریه کشتیا مهربون میشن !
میانُ کنارِ تنهاییِ من صَف میکشَن !
وای از اون روزی که دریا اَمنُ آفتابی باشه ،
وای از اون روزی که رنگِ آسمون آبی باشه ،
کشتیا بندرِ تنها رُ فراموش میکنَن !
تنها به حرفای موجای سیاه گوش میکنَن !
پا به پای موجا میرن تا دِلِ دریای دور !
بازم این بَندَرِ خسته میشه پَرتُ سوتُ کور !
تو همون کشتیِ خوبی که همیشه با منی !
تو همونی که از این شبْزده دِل نمیکنی !
آره ! این تویی ! تویی کشتیِ بادبون حریر !
تنها همنشینِ تنهاییِ این بندرِ پیر !
دِل
دلِ ما حرفِ حساب حالیش نبود !
جمعُ ضرب ، حساب کتاب حالیش نبود !
تو یه چش به هم زدن گُر میگرفت،
عشقِ بیرنجُ عذاب حالیش نبود !
دنبالِ سرابِ چشمات میدَوید !
نرسیدن به سراب حالیش نبود !
حرفای خودش رُ رُکُ راس میزد،
حرف زدن پُشتِ نقاب حالیش نبود !
توی خواب زندهگی میکرد همیشه،
اَلَکی بودنِ خواب حالیش نبود !
من میترسوندمش از آخرِ کار،
امّا ترسُ اضطراب حالیش نبود !
حالا هِی بِهِش میگم: «ـ دیدی نموند ؟
دیدی اون شعرای ناب حالیش نبود ؟ »
امّا دل تو سینه مُرده ! ساکته !
اون از اوّلم جواب ، حالیش نبود !
پرسه
بارونُ دوس دارم هنوز ، چون تو رُ یادم میاره !
حس میکنم پیشِ منی ، وقتی که بارون میباره !
بارونُ دوس دارم هنوز ، بدونِ چترُ سرپناه !
وقتی که حرفای دلم ، جا میگیرن توی یه آه !
بارونُ دوس دارم هنوز ، مثلِ قدیمای قدیم !
مثلِ همون شب که با هم ، تو کوچهها قدم زدیم !
شونه به شونه میرفتیم ،
منُ تو ، تو جشنِ بارون !
حالا تو نیستیُ خیسِ ،
چشمای منُ خیابون !
بارونُ دوس داشتی یه روز ، تو خلوتِ پیادهرو !
پرسهی پاییزیِ ما ، مُردادِ داغِ دستِ تو !
بارونُ دوس داشتی یه روز ، عزیزِ همپرسهی من !
بیا دوباره پا به پام ، تو کوچهها قدم بزن !
شونه به شونه میرفتیم ،
منُ تو ، تو جشنِ بارون !
حالا تو نیستیُ خیسِ ،
چشمای منُ خیابون !
سایه سنگین
سایهتون سنگینه ! خاتون ! کجا رفتن اون چشاتون ؟
کوچه خیلی وقته مونده چش به راهِ قدماتون !
سایهتون سنگینه ! خاتون ! غم نشسته تو صداتون !
یه نگاه بندازین آخه ، به گلیمِ زیرِ پاتون !
سایهتون سنگینِ امّا ، ما گلایهیی نداریم !
هَر جا که باشین شُما رُ روی چشممون میذاریم !
یه نظر ما رُ نگا کردینُ ما فدا شُدیم !
تا اَبَد در به درِ جذبهی اون چشا شُدیم !
با شُما تو هَر نفس شروع یک ترانه بود،
بیشُما یه قلمِ خالیِ بیدَوات شُدیم !
اگه ما رُ دوس ندارین ، یه اشاره بسّهمونه !
خودتون بگین که این دِل ، بمیره ، یا که بمونه ؟
ما دیگه حلقه به گوشیم ! هَر چی که بگین همونه !
بگین این صدا بَراتون بخونه یا که نخونه ؟
ما دیگه وقفِ شُماییم ، خاتونِ نازُ ستاره !
تا شُما سَروَرِ مایین ، بَرده بودن افتخاره !
یه نظر ما رُ نگا کردینُ ما فدا شُدیم !
تا اَبَد در به درِ جذبهی اون چشا شُدیم !
با شُما تو هَر نفس شروع یک ترانه بود،
بیشُما یه قلمِ خالیِ بیدَوات شُدیم !
حنجره تو سیمِ خاردار
همه جا سیمای خاردار ! همه جا ایستُ خبردار !
همه جا سایهی شلّاق ، همه جا اذیتُ آزار !
همه جا سیمای خاردار ! دورِ دریا ، تُکِ دیوار !
وسطِ زمینِ بازی ، دورِ وعدهگاهِ دیدار !
همه جا سیمای خاردار ! روی هَر نگاهِ بیدار !
دورِ هَر واژهی ممنوع ، سَرِ هَر کوچه وُ بازار !
این تنِ به خون نِشسته ، مونده تو مَدارِ بسته !
نگا کن که سیمِ خاردار ، حرمتِ ما رُ شکسته !
حنجرهم تو سیمِ خاردار ، خوش صداتَر از همیشهس !
صدای سُرخمُ بشنو ! وقتِ مرگِ غولِ شیشهس !
رَدشو از حصارِ باید ! رَدشو از هَر چه نباید !
رَدشو از مرزِ تحکم ! رَدشو از شبِ مُشدّد !
رَدشو از سیمای خاردار ! رَدشو از بایدُ اِجبار !
رَدشو از این همه پُرسش ! رَدشو از سکوتِ دیوار !
رَدشو از زوالِ شببو ! رَدشو از این شبِ جادو !
رَدشو از کینهی صیاد ! رَدشو از شکارِ آهو !
رَدشو از این همه نفرت ! رَدشو از نفرینُ لعنت !
رَدشو از سازِ شکسته ! رَدشو از شبِ جنایت !
حنجرهم تو سیمِ خاردار ، خوش صداتَر از همیشهس !
صدای سُرخمُ بشنو ! وقتِ مرگِ غولِ شیشهس !
سلامِ بیریا
اومدنت ، رفتنِ شب ،
لحظهی میلادِ منِ !
بیا که از حضورِ تو ،
چشمِ ترانه روشنِ !
با تو چه نابِ این صدا ،
سراغِ لحظههام بیا !
تشنهی گُر گرفتنم ،
از یه سلامِ بیریا !
چه عاشقانه میرسی به دادِ این خستهترین !
شروعِ طوفانِ منُ تو برکهی غزل ببین !
اومدنت هجرتِ خواب ،
از پَسِ پِلکای منِ !
باز تو هوای عاشقی ،
وقتِ نفس کشیدنِ !
تو انعکاسِ چشمِ تو ،
خودم رُ پیدا میکنم !
دریچههای بستهی ،
خاطره رُ وا میکنم !
چه عاشقانه میرسی به دادِ این خستهترین !
شروعِ طوفانِ منُ تو برکهی غزل ببین !
قصّهی عاشقِ فقیر
دستای من پینه تَرَک ، دستای تو مثلِ بلور !
دورُ وَرِ تو قُلقُله ، حوالیِ ما سوتُ کور !
من یه جوونِ آسُ پاس ، تو امّا طنّازُ سوسول !
تو جیبِ من چنتا سوراخ ، تو جیبِ تو یه گولّه پول !
تو وُ موبایلُ تلفن ، منُ سه چهارتا دوزاری !
بندِ دِلَم پاره میشه ، تا گوشی رُ بَرمیداری !
من بچّهی راهآهنُ تو بچّهی نیاورون !
خودت بگو ! من چه جوری بگم: بیا باهام بمون ؟
خونهی ما اجارهیی ، یه قوطی کبریت ! لونه موش !
یه گوشه گازِ پیکنیکی ، یه گوشه دستشوییُ دوش !
خونهی تو ویلاییه ، جکوزیُ سونا داره !
آشپزتون هَر روز بَرات دَهجور غذا بار میذاره !
غذای من دَمپُختکُ ، نیمروِ وُ نونُ پنیر !
اینجوریه حکایتِ قصّهی عاشقِ فقیر !
من مَردِ آسمونجُلُ تو دخترِ شاهپریون !
خودت بگو ! من چه جوری بگم: بیا باهام بمون ؟
(ادامه دارد...)