با تشکر از Dash Ashki که عنوان را اصلاح کردند.
البته هر کسی سلیقه ای دارد و طبیعیست. اما بهتر است که دوستان رمانهای ایرانی و خارجی را از هم تفکیک کنند و جداگانه از آنها نام ببرند.
با تشکر
Printable View
با تشکر از Dash Ashki که عنوان را اصلاح کردند.
البته هر کسی سلیقه ای دارد و طبیعیست. اما بهتر است که دوستان رمانهای ایرانی و خارجی را از هم تفکیک کنند و جداگانه از آنها نام ببرند.
با تشکر
یکی از کتاب هایی که خیلی دوست داشتم "شور زندگی " بود نوشته اروینگ استون که ماجرای زندگی ونسان وان گوگ نقاش هلندی بود
پیش نهاد می کنم حتما بخونید به صورت داستان خیلی زیبا زندگی وان گوگ را بیان کرده این که چه زجرایی کشید چه تفکری داشت چه طور موفق شد وضعیت روانیش چه طور بود و جالب اینکه تا زنده بود فقط تونست یک تابلو بفروشه
من این کتاب را یه زمانی جایی دیدم. (قطور نیست؟) اما وقتی فهمیدم که "بازنویسی" زندگی وان گوگ است کمی دلسرد شدم. چرا که معلوم نیست که چقدر از آنها ساخته پرداخته ذهن نویسنده است و چقدر مربوط به زندگی واقعی وان گوگ است. اما من نخوانده ام و بهتره که قضاوت بیشتری نکنم.نقل قول:
"ناتور دشت" اثری صریح و بی پرده از درونیات یک نوجوان آمریکایی در رابطه با آدمها و اتفاقات در و برش.
"گرگ بیابان" : انسانی که در ابتدا فکر میکند دو شخصیتی است (آدم و گرگ) اما در آخر میفهمد که نتنها 2 شخصیتی نیست بلکه همچون منشوری هزاران شخصیت میتواندداشته باشد. گذر این فرد در درون تونل ناخودآگاه یونگی قابل تامل است. سالها ذهنم به این رمان مشغول بود.
" خرمگس" بخوانند آنهایی که عاشق رویدادهای انقلابی و سیاسی اند تا بفهمند مبارز واقعی کیست. آره خودشه: خرمگس!!
"ادیسه" : ما بارها در گفتگوهایمان از کلمات اساطیری خود مثل " رستم" و صحبت میکنیم. اگر آنها را ندانیم خیلی از حرفها را نمیفهمیم. "ادیسه" شاهنامه اروپاییهاست. برای درک آثارشان خواندن آن لازم است.
و...
"بوف کور" چه از آن چیزی بفهمید و چه نفهمید لا اقل یک احساس را حتما خواهید داشت:
گویی یکی دارد در درونتان بر استخوانهای شما اره میکشد. بخوانید و تجربه کنید. بوف کور را باید هر ایرانی بخواند.
و....
تا بعد
نقل قول:
خوب من پیش نهاد می کنم بخونید
چون شاید بعضی قسمتهاش از ذهن نویسنده باشه اما حداقل روندت کلی از روی تاریخ اومده و چیزای خیلی قشنگی بیان می کنه این که تابلوهای معروفش را کی و کجا کشیده ؟ واقعا قضیه گوشش چی بوده ؟ حامیش تو این راه کی بوده و ...........
کتاب خرمگس نوشته لیلیان اتیل وینیچ هم قبول دارم به نظرم اون قشنگ ترین کتابی که خوندم البته من بیشتر از بعد یک مبارزه درونی و مذهبی بهش نگاه می کنم یک انتقاد مذهبی شدید و قوی و روند داستان که خیلی خیلی خوب پیش می ره قدرت نویسندگی بالا
یک کتاب دیگه هم که حتما پیش نهاد می کنم بخونید "رنج و سرمستی " در مورد زندگی میکل آنژ
قسمت های خیلی زیادی از کتاب تحلیل هنری کارهای اونه و این که هر قسمت از یک مجسمه چه معنایی داشته
اینم خیلی خوبه بهتر از وان گوگ
و چیزای خیلی زیادی برای یاد گرفتن داره این که می شه خیلی راحت از خیلی چیزا گذشت من خودم 2 نفر را می شناسم که معتقد بودن این کتاب زندگیشونا خیلی تحت تاثیر قرار داده و حتی عوض کرده
البته کتاب توی بازا نیست چون تجدید چاپ نشده و فقط چند نسخه اش هست احتمالا توی کتاب خونه های عمومی قدیمی تر بتونید پیدا کنید
خب دیگه مثل اینکه باید بخونمش. و البته کتاب دیگری که معرفی کردید. منتها فکر میکنم یک کمی از عنوان تاپیک که رمان است دور میشیم که مهم نیست.نقل قول:
من فکر میکنم که هر کس با توجه به درونیات خود کتابی را بیشتر میپسندد. اما بعضی کتابها را باید خواند چون مثل الفبایی است که باید یاد گرفت و لازمند. از جمله " ادیسه" ، " حافظ" "سعدی" "نیما" و ...
و دیگر آثار بسیار مشهوری اند که در دنیا همیشه از شخصیتهای آنان مثال زده میشود مثل "شاهنامه" " بینوایان" "دن کیشوت" و...
رمان دیگری که از شاهکارهای کلاسیک است و دوست دارم از آن نام ببرم."برادران کارامازوف" اثر داستایفسکی است. 3 برادر از نوع مختلف عقیدتی و رفتاری. باید خواند و لذت برد. ترسیم ادبیاتی درونی هر کدام شگف انگیز است. توصیه میکنم که اگر حوصله کردید برای خواندنش(آخه دو جلدیه) ترجمه "صالح حسینی" را بخوانید تا بیشتر لذت ببرید.
"فرنی و زویی" اثر جی دی سالینجر.
کسانی که فیلم "پری" را دیده اند متوجه باشند که این فیلم برداشت آبکی از نوع ایرانیزه شده آن بود از این رمان مشهور. منتها چون نویسنده هیچگاه اجازه ساخت فیلم ار رمانهایش را نداده "مهرجویی" از فرصت عدم رعایت قانون کپی رایت در ایران استفاده کرده و فیلمش را ساخته است. وگرنه دیگر سینماگران مشهور دنیا از اثار سالینجر خواهان ساختن فیلم هستند.
یک کتاب دیگه که تازه خوندم "وداع با اسلحه " نوشته ارنست همینگوی بود خیلی رمان قشنگی نیست اما قشنگ حرفهایی برای گفتن داره درباره اوضاع جنگ این که چه طور بعضی ها وارد جنگ شدن چه طور خارج شدن و البته قدرت داستان به نظر من توی چند صفحه اخرشه
تا الان بهترین رمانی که خوندم "ربه کا" بوده از دافنه دوموریه .
بهترین فیلمی هم که دیدم "سینما پارادیزو":5:
رمان تلخی است. نه به خاطر ماجراهایش بلکه لحن نویسنده تلخ و جدی است. البته همینگوی در جنگ بدلیل سر و کار داشتن با وسیله ارتباطی ان زمان یعنی تلگراف ؛ ربان نوشتاری اش نیز از این امر تاثیر گرفته. او سریع و در کمترین کلمات حرفش را میزند.نقل قول:
من فیلم "ربه کا" را دیده ام به کارگردانی هیچکاک. گرچه معتقدم که هیچ برداشتی دیگرگونه از یک رمان نمیتواند کامل و کافی باشد.نقل قول:
منم این موضوع را تائید می کنم فیلم هیچ وقت به قشنگی و کاملی خود کتاب نیستنقل قول:
البته من ربه کا را فقط کتابشو خودنم اینو از سایر تجربه هام می گم
فیلم ربه کا هرچقدر هم که بد باشه یه خوبی داره . اونم دوبله قدیمی
فیلمه که آدمه به گذشته میبره .:40:
من نگفتم بد. هیچکاک و فیلم بد؟ اتفاقا فیلم خوبیه. منتها صحبت اینست که اقتباس هر چه هم خوب باشه به پای خود اثر نمیرسه. البته دوبله عالی آن نیز مورد تایید من است.نقل قول:
"کافکا" دنیای عجیبی دارد. نمیدانم رمانی از او خوانده اید یا نه. "مسخ" او که معروف است. اما رمان " قصر" حالتی عجیب دارد. مقصدی که در چند قدمی تست اما نمیتوانی به آن برسی در حالیکه مرتبا به آن نزدیک میشوی.
"قصر " را بخوانید و جهانبینی ای دیگر را تجربه کنید.
کاشک بچه ها راجع به رمانهایی که معرفی می کنید یک کم بیشتر حرف بزنید راجع به طرز نوشتنش و مووضعش که بقیه هم متوجه بشن علاقه مند به خوندنش هستن یا نه
با من که نبودین؟ بودین؟ خب باشه!نقل قول:
در رمان "قصر" که اثر کافکاست یک نفر هست که میخواهد به قصری که در چند کیلومتری هست برسه. 2 تا همراه هم داره. اما در طول این سفر انگار دستی نامرئی نمیذاره که او به قصر برسه. البته این تفسیر من است از دست نامرئی وگرنه داستان کاملا در یک فضای رئال اتفاق می افته.
باور کنید نمیشه بیشتر توضیح داد آخه یک اثر خوب را نمیشود زیاد تعریف کرد.
اینهم درباره رمان" ناتور دشت" اثر جی دی سالینجر که قبلا معرفی کرده بودم.
رمان ناتور دشت (ترجمه محمد نجفی، انتشارات نیلا) به خوبی انزوای درونی نسل جوان غربی را به نمایش می گذارد و انحطاط و استحاله فکری جامعه مدرن امروز را دم می زند. در این رمان، ما با جوانی به نام ((هولدن کالفید)) روبرو هستیم که ماوقع آن چه چند روزی بر او رفته است را برای یک روانکاو بازگو می کند. در این شرح ماوقع با معصومیت نوجوانی مواجه می شویم که از دنیای تاریک و پوچ جامعه خود و از نابودی ارزشها و فراموشی کودکی او شکوه می کند. او عصیان می کند، از مدرسه فرار می کند و سیری غریب را طی می کند و آدم بزرگ ها را به سخره می گیرد، و با توجه به خودآگاهی که بدان دست پیدا می کند، برای خویش نقش نگهبانی و راهنمایی جامعه را برعهده می گیرد. او ناتور دشت است. نگهبان دشت مدرن امروز جهان. ویژگی جالب و مثبت این کندوکاو و مکاشفه در جامعه غربی آن است که آسان و بدون هیچ تکلف و پیچیدگی به آن نگاه می کند. هولدن، جهان اطرافش را میبیند و به ما نیز نشان می دهد البته با لحنی طناز و گزنده! به نظر من وجودچنین رمانهایی، از بسیاری تئوری های جامعه شناسی خشک و توخالی که هنوز نتوانسته اند جامعه مدرن و مفهوم مدرنیته را بشناسند، بهتر می تواند جامعه شناسی غرب و آشنایی با مدرنیته باشد. البته با توجه به این مسئله مهم که اینها فقط جنبه تاریک و شب مدرنیته است، ما نباید و نمی توانیم تمام دستاوردها و ارکان مدرنیته را در این تاریکی ها خلاصه کنیم و نتیجه گیری کنیم! ما در لحظه لحظه زندگی امروزمان نیازمند دستاوردهای مدرنیته هستیم و چه خوب می شد تمام این روشنایی ها را می گرفتیم و تاریکی ها را به خود غربیان وامیگذاشتیم.
آغاز فصل 1:
اگه جدا می خوای دربارش بشنوی لابد اولین چیزی که می خوای بدونی اینه که کجا بدنیا اومدم و بچگی گنده م چه جوری بوده و پدرمادرم قبل از بدنیا اومدنم چیکار میکردن و از این جور مزخرفات دیوید کاپرفیلدی. اما من اصلا حال و حوصله تعریف این چیزها رو ندارم.... فقط داستان اتفاقات مسخره ای رو که دور و بر کریسمس گذشته، قبل از این که حسابی پیرم درآد، سرم اومد و مجبور شدم بیام اینجا بی خیالی طی کنم رو برات تعریف می کنم.....
آغاز فصل 12:
.....تاکسی ای که گرفته بودم خیلی قدیمی و قراضه بود و بویی میداد که انگار یکی توش تگری زده. هر وقت شبها تاکسی می گیرم، همین بوی تهوع آور توش میاد. از اون بدتر این که بیرون با این که شب یکشنبه بود ساکت و ملال آور بود. هیشکی رو تو خیابون ندیدم. هر از گاهی میشد یه زن و مرد رو که دست دور کمر هم از خیابون رد میشدن یا لات ولوت ها رو با دوست دخترهاشون دید که همه شون از خنده به یه چیزی غش کرده بودن. که میشد شرط بست اصلا خنده دار نیست. وقتی کسی شبها دیر وقت تو خیابون می خنده، نیویورک افتضاح می شه. همیشه هم من رو افسرده می کنه و احساس تنهایی بهم دست می ده. بعد از یه مدتی من و راننده تاکسی سر صحبت رو باهم باز کردیم. اسمش هورویتس بود. خیلی بهتر از راننده قبلی بود. به هرحال فکر کردم شاید برنامه اردکها رو بدونه. گفتم: __هی هورویتس تا حال از د دریاچه سنترال پارک رد شدی؟ __ آره چطور؟ __اون اردکها رو دیدی که توش شنا میکنن؟ تو فصل بهار؟ می دونی زمستونها کجا میرن؟ __کی ها کجا میرن؟ __اردکها، می دونی؟ هورویتس برگشت و به من نگاهی انداخت. از اون آدمهای بی صبر و طاقت بود ولی آدم بدی نبود. گفت: __ من از کجا بدونم؟ جواب یه همچین سوال مسخره ای رو از کجا باید بدونم؟ گفتم : خوب حالا عصبانی نشو. خیلی عصبانی بود. ___ کی عصبانیه کسی عصبانی نیست.......
فصل 19 (گفتگو با لیوس در یک کافه):
....داشتم زیادی خودمونی می شم. خودمم فهمیدم ولی این یکی از بدیهای لیوس بود. وقتی تو ((ووتن))بودیم همه جور سوال خصوصی از آدم می پرسید ولی وقتی همون سوالها را از خودش می پرسیدی عصبانی می شد. یکی از آشکالهای این آدمهای روشنفکر و باهوش اینه که درباره چیزی حرف نمی زنن مگه این که مهار کار دست خودشون باشه . همیشه وقتی خودشون خفه شدن تو هم خفه شی و وقتی خودشون می رن تو اتاقشون تو هم بری.....
فصل 24 (گفتگو با معلم قدیمی ش آقای آنتولینی):
.... دورباره سعی کرد تمرکز کنه. بعدش گفت: __ سقوطی که من بهش اشاره می کنم و فکر می کنم تو دنبالش هستی. سقوط بخصوصیه. یه سقوط وحشتناک. ...همه چی برای کسی که لحظه ای تو عمرش دنبال چیزی می گرده که محیطش نمی تونه بهش بده یا فقط خیال می کنه که محیطش نمی تونه بهش بده آماده س. واسه همین هم دست از جستجو می کشه. حتی قبل از این که بتونه شروع کنه، دست می کشه. متوجه می شی؟ __ بله آقا __حتما؟ __ بله. بلند شد و دوباره لیوانش رو پر کرد....نگاه عجیبی بهم انداخت: __اگه یه چیزی برات بنویسم قول می دی با دقت بخونیش و نگهش داری؟ __ بله حتما. همین کار رو هم کردم هنوز هم اون چیزی روکه نوشت دارم... ((مشخصه یک مرد نابالغ این است که میل دارد به دلیلی با شرافت بمیرد و مشخصه یک مرد بالغ این است که میل دارد به دلیلی با تواضع زندگی کند.)) .....
درباره "گرگ بیابان" اثر هرمان هسه
منتقدی دربارهء این اثر می نویسد: " جوهر کلام رسالهء گرگ بیابان، نظریهء سه درجهء آگاهی است: طبقهء متوسط فقط می خواهد خودش را حفظ کند. از آزمایش سخت و موضع گیریهای مطلق پرهیز می کند. جریان میانی و بینابین دو بی نهایت را دنبال می کند. آرامش و راحتی را در حساب های بانکی، پیوندهای محکم فامیلی و حمایت قانون و نظم می داند. برای هاری سمبل طبقهء متوسط خانه است: خانهء مرتب، آرام، پاکیزه، راحت و قابل احترام. آنتی تز این خانه، عالم اسفل است. عالمی که هاری در آن از راه تجربه تحصیل دانایی می کند. به احتمال بسیار دیکتاتورها بر آدم های محترم و ترسو حکومت می کنند. زیرا آنها هستند که " اکثریت را جانشین قدرت، قانون را جانشین زور، و مراجعه به آراء را جانشین مسئولیت نموده اند." (1)
تنها گرگ بیابان است که می تواند طبقهء متوسط را در مقابل همین طبقه حفظ و حراست کند. گرگان بیابان همان روشنفکران هنرمند دارای معنویت و علم و سیاست هستند، که تعقلی همانند آگاهی فناناپذیران دارند.{ آگاهی نوع سوم } با این وجود آنها پسران و دختران طبقهء متوسط هستند و چنان اسیر وحشت های طبقهء خویش شده اند که بر این باورند که از میان بردن تصورات موروثی شان در خویشتن " انتحار" است! استدلال آنان این است که انگیزهء دست زدن به تجربهء خطرناک که سرانجام بصیرت فناناپذیران را برایشان به ارمغان خواهد آورد، وسوسهء گرگ درونی یا هوس های حیوانی پست است ولاغیر.(2) درست است که نظریات آنها دربارهء فناناپذیری می توانست آنها را در عداد رهبران متنفذ طبقهء متوسط درآورد، با این وجود بسیاری ( مانند هاری ) از کشمکش بین این دو خواهش عاجز شده اند. خواهش میان ماندن و سرکردن، و خطرجویی مردن جسمانی یا روحانی برای یک زندگی متناسب و با ربط که در هیچ جای جامعه نمی توان یافت...
فناناپذیران دارای آگاهی پایهء سوم ( آگاهی سیذارتایی ) می باشند. در واقع انسان دارندهء یک خویشتن یا دو خویشتن نیست. بلکه دارندهء بی نهایت خویشتن است! از آنجا که هاری کوشش دارد یک خویشتن خود را معدوم کند احمقی مضاعف است! { چون } 1- انسان دو بعدی، یک پله از جهت تکامل بالاتر از انسان تک بعدی طبقهء متوسط است. 2- یک راه رسیدن به وحدت شخصیت، توسعه دادن آن است. هم از طریقهء تجربهء خوش و هم از راه تجربهء تلخ. که نه تنها دو خویشتن، بلکه خویشتن های بی نهایت را شامل می شود که در هماهنگی کامل می باشند. آن وقت خویشتن کل هستی می شود. عده ای به تازگی این تز " هزار خویشتن " را در صورت قدیسین و گناهکاران آزاده ای می بینند که با حدت و شدت، بدون توجه به مصیبت، گوشه گیری، انکار نفس، و مرگ به دنبال مطلق اند. بعضی از آنها مثل سیذارتا، به خاطر " توانایی مردن داشتن " و قدرت عریان کردن خویش و تسلیم دائم خویشتن، فناناپذیر شده اند."
درباره " برادران کارامازوف" اثر داستایوفسکی"
برادران کارامازوف [Brat’ja Karamazovy]. رمان فئودور میخایلوویچ داستایفسکی (1) (1821-1881)،که در سالهای 1879-1880 منتشر شد. این رمان مهمترین اثر این نویسنده بزرگ روس است که هرچند از« جنایت و مکافات» از نظر ساخت نازلتر باشد، دارای آنچنان قوت و شدت دریافت و تحلیلی است که آن را به شمار یکی از باارزشترین دستاوردهای ادبیات اروپایی نیمه دوم سده نوزدهم درمیآورد. طرح این اثر در ذهن نویسنده میبایست نخستین بخش زندگینامه مشروحی باشد مختص آلیوشا، جوانترین فرزند از میان برادران کارامازوف. داستایفسکی قرار بود از روایت سرگذشت دوران نوجوانی آلیوشا، چارچوبی ساخته که تکوین وقایع برجسته دوران سالمندی او را بازنمایاند. لیکن سرگذشت ماهیگیری بزرگ، که داستایفسکی پارهای از طرحها و یادداشتهای آنها را محفوظ داشته است، ناتمام ماند. رمان برادران کارامازوف در وضع موجود به صورت وقایعنگاری ناقصی به نظر جلوه مینماید که داستان کینه شدید برادران کارامازوف را نسبت به پدر، در چارچوب یکی از شهرهای کوچک روسیه، روایت میکند. خانواده کارامازوف ها مرکب است از فیودور سالخورد، میتیا، ایوان و آلیوشا، فرزندان مشروع، و سمردیاکوف (2)، فرزند نامشروع او. سمردیاکوف که قربانی معایب موروثی گرانی است، هرزهخویی است وقیح که همچون خدمتکار در خانه پدر به سر میبرد و برای تربیت دیگر فرزندان سرمشقی نامبارک است. آلیوشا یگانه فرزندی است که هرچند گاهی بذرهای «جنون جنسی» کارامازوفها در او جوانه میزند، ظاهراً از عیوب پدری معاف است؛ وی در سایه زوزیم (3) کشیش پیر و در جوی به شدت دینی پرورش یافته است. ستوان میتیا، برادر ارشد، جوانی است سریعالتأثر و سرشار از عواطف افراطی و متضاد: وی مغرور، سبع و سنگدل، شهوی و در عین حال جوانمرد و مستعد برای ابرازدفعی نیکی و فداکاری است. میتیا عاشق کاتیای زیبا، دختر مافوق خویش است و چون خبر مییابد که پدر او مبلغ کلانی از صندوق هنگ اختلاس کرده، به کاتیا میگوید که حاضر است این پول را در اختیار او بگذارد و پدرش را نجات دهد، به شرطی که خود او به سراغ آن بیاید و مقصوداو خوار کردن دختر است. با این همه، چون کاتیا میآید، وی دستخوش هیجان گشته ازدنائت خویش وحشت میکند؛ آنگاه مبلغ موعود را، بیآنکه از وی چیزی توقع کند، به او واگذار میکند. پس ازچندی، هرچند این دو نامزده شدهاند، میتیا پی میبرد که کاتیا تنها از سر ترحم و حقشناسی او را دوست داد. خود او نیز دیری نمیگذرد که با عشقی تازه و صرفاً شهوانی نسبت به گروشای زیباروی (گروشینکا) منقلب میگردد. وی زنی است هوسباز و بیوفا و بااراده که فیودور سالخورده نیزاو را دوست دارد. ایوان، به خلاف برادرش میتیا، موجودی است ظریف طبع، که با انکار عشق به خدا ونوعدوستی، شدیدترین بدبینیها را در دل خویش پرورده است؛ هرچند سابقه ایمانی در کنه ضمیر او وجود دارد. وی کاتیا را که از جهت همین پیچیدگی طبع به وی شبیه است، دوست دارد؛ لیکن پذیرش این عشق را از خود دریغ میکند؛ کاتیا نیز، بیآنکه خود التفات کند، به سوی او کشانیده میشود. این عشق در وجود مرد جوان نفرت و کینهای پنهانی نسبت به برادرش میتیا، که روزی دختر جوان را رها میکند، پدید میآورد. سمردیاکوف مصروع و فاسد که از پدرش، پدری که او را خدمتکار ساخته، متنفر است و چون اصلاً احساس مسئولیت نمیکند مستعد ننگینکاری است، به نوعی نمایشگر فرجام ونتیجه نهایی نظریههای کَلْبی صفتانه نابرادری خود ایوان است.
این روابط پیچیده و آشتیناپذیر محور رماناند. با این همه، کینه و نفرت نسبت به پدر سالخورده نوعی پیوند میان این سه برادر پدید میآورد. فیودور پیر برای میتیا رقیب عشقی، در نظر ایوان موجودی حقیر و نفرتانگیز و به چشم سمردیاکوف کارفرمایی سختگیر و به دیده این هرسه، پیش از هرچیز، کسی است که پول یعنی چیزی دارد که آنها ندارند. پدرکُشی، که میتیای هیجانپذیر و تندمزاج، هرچند عمیقاً عاطفی، توان دست زدن به آن را ندارد، در کنه ضمیر بیاحساس ایوان نقش میبندد. سمردیاکوف با آیندهبینی ناشی از بیماریاش ته دل ایوان را میخواند و به اضمار و ابهام آرزوی نهانی برادرش را بیان میکند. ایوان وانمود میسازد که به هیچ روی بازتاب اندیشه شخص خود را در سخنان سمردیاکوف بازنمیشناسد و آن بدبخت را بدان سوق میدهد که دست به کار شود. با این همه،چون سمردیاکوف پدرش را میکشد، میتیا است که متهم به قتل میشود؛ چون همه ظواهر امر به ضد او گواهی میدهند. سمردیاکوف، اندکی پس از جنایت، خودکشی میکند. در واپسین لحظات، که ناگهان از رخوت روحی شگفتی بیرون آمده و دچار هذیان عجیب و غریبی شده است، در صدد نجات میتیا برمیآید. لیکن میتیا به زندان با اعمال شاقه محکوم شده است. رشته داستان ناگهان گسسته میشود و سرنوشت چهرههای اصلی رمان را به حال تعلیق میگذارد. آلیوشا، که در طرح ذهنی اولیه نویسنده میبایست قهرمان اصلی باشد، در حقیقت نقش تماشاچی را ایفا میکند. آلیوشا،نوجوانی که در حمایت ایمانی پرفروغ و در غایت حسن نیت با زندگی روبرو میشود، اعترافات برادران خود را، یکی پس از دیگری میشنود. لیکن، هرچند فاجعههای زندگی آنان را درمییابد، به هیچ روی موفق نمیشود به آنان کمک کند. و چون متعاقباً وجود خویش را وقف کارهای نیک میسازد، این ابتکار خوشفرجامتر از کار درمیآید. بدین سان است که وی نایل میشود گروهی از جوانان را به گرد خود فراهم آورد که با فداکاری خود موفق میشوند به یکی از یاران خود که دچار بیماری مهلکی است راحتی و آسایش معنوی ارزانی دارند. در پی آن، بار محنت خانواده دردمند او را نیز سبک میسازند؛ و روایت این خوان رمان با سرود ایمان همین کودکان، که سخت همبستگی و یگانگی یافتهاند، پایان مییابد.
این رمان نمونه آن چیزی است که در دوران افول ناتورالیسم، «رمان افکار» خوانده شد و صحنه نمایش اضطرابهای روح اروپایی گردید. داستایفسکی در هیچیک از آثار دیگر خود به این خوبی نشان نداده است که ادبیات باید برای آشکار ساختن مسائل بیشماری به کار رود که برآدمی بار شدهاند، بیانکه در دل به وجود آنها اذعان کنیم یا جرئت مقابله با آنها را داشته باشیم. برادران کارامازوف در مجموع تحلیل مشروح نفسانیات انسانی از دیدگاه اخلاقی محض است. میتیا از این عقیده چنین عبارت میکند: «دل آدمی چیزی جز نبردگاه خدا واهریمن نیست.» در حقیقت، ثنویت پرعمقی برسراسر داستان بالگستر است. از سویی، شاهد آلیوشا هستیم، شاهد آفریدهای بهرهور از رحمت فطری لیکن نه معاف از مواریث پدری؛ از سوی دیگر، سمردیاکوف جای دارد که سراپا قانقرازده و پاک محروم از حس مسئولیت است؛ لیکن با این همه، مستعد آنکه در آخرین لحظات به غایت پوچی و هیچی خود پی میبرد و به خودکشی کشیده شود. میان این دو قطب، میتیای پرحرارت و ایوان شکنجه دیده جای دارند؛ یکی اساساً انفعالی و دیگری خیالبافی دیوانه و درمانناپذیر، لیکن هردو به یکسان فاقد کارایی. فاجعه زندگی آنان سرانجام از خود آنان فراتر میرود. کار میتیا به آنجا میرسد که قادر به فایق آمدن بر اوضاع و شرایط نیست؛ شرایطی که در آغاز مایه درد و رنج یأسانگیز وی میشوند و سپس وی را ناگزیر از تحمل پیآمدهای جرمی که از او سر نزده است میسازند. فاجعه زندگی ایوان بر اثر انتزاع و جنون فکری از وی فراتر رفته است به حدی که دیگر برای بیان درد خود وسیلهای جز خواندن یکی از نوشتههای خویش، که در رمان مندرج است، نمییابد. نام این نوشته افسانهای، «مفتش اعظم عقاید» است: ایوان چنین خیال میبندد که مسیح به میان آدمیان بازگشته است و یکی از مأموران اسپانیایی تفتیش عقاید درباره وی داوری میکند و به این جرم محکومش میسازد که آدمیان بیش از آن ضعیف و خسیس و حقیرند که برحسب احکام او زندگی کنند. نجاتدهنده خواهان آن است که آدمیان عشقی که آزادانه پذیرفته شده باشد در دل داشته باشند؛ لیکن برای رمه انسانها باری از بار آزادی گرانتر نیست. مفتش اعظم کار مسیح را «تصحیح» کرده است: قدرت و معجزه و مرجعیت را به جای ایمان به عشق و آزادی نشانده و از این راه بر گردن عاصیان بینوا طوق بندگی افکنده است. لیکن، در عوض، زندگانی آرام و معاف از محرومیت برای آنان تأمین کرده است. هرگاه مسیح رسالت خود را از سر میگرفت، این آرام و قرار گرفته میشد: از اینرو وی محکوم به ارتداد خواهد بود. مسیح به سخنان هراسانگیز و روشنبینانه مفتش عقاید جواب نمیدهد. بلکه «در عین سکوت به پیرمرد نزدیک گشته بر لبان بیخون نود سالهاش بوسه مینهد؛ آن مرد، که در جا خشکیده است، دروازه زندان را به روی مسیح میگشاید».
جوهر رمان برادران کارامازوف در همین افسانه نهفته است: جلوه عشقی که در این افسانه مستتر است- عشقی که در دل زوزیم سالخورده وآلیوشا مملو است- اساساً جنبه عرفانی دارد. این افسانه از آن جهت بسیار مهم است که دو نیروی فایق در نفس داستایفسکی را مینمایاند: از سویی، ایمان به نیکی پنهان در فطرت آدمی، آن نیکی که صورت مسیحایی همبستگی بیحد و مرز انسانی بروز میکند؛ از سوی دیگر، علم به وجود شقاوتی انسانی که پیوسته به راندن آدمی به سوی غرقاب گرایش دارد. با این تلقی کاملاً پاسکالمآبانه- چیزی بیش از آنچه بتوان سایهای نسبتاً نحس و نامیمونش خواند- با هم درمیآمیزند و این دو عامل چندان خلط میشوند که تمیزشان از یکدیگر دشوار است. در این بازی پنهانی، که نیکی و بدی در یکدیگر رخنه میکنند و در کارگردانی این عناصر، بدانسان که ناچیزترین پندار یا کردار بازیگران اصلی، بازتاب آنها باشند، میتوان یکی از انگیزههای اساسی فلسفه وهنر داستایفسکی را بازشناخت و مقصود از بسط و پرورش بعدی این رمان، که حاوی سرگذشت آلیوشا در زمان اعتکاف او در صومعهای است، اثبات پیروزی وضع عرفانی است بر منطق غیرانسانی ایوان و ثنویت ذاتی آدمی-وضعی عرفانی که با نشان اخوت و صلح کل شاخص میگردد. داستایفسکی نیز همواره تلاش داشت به همین اخوت و صلح کل برسد بیآنکه، به خلاف تولستوی، هرگز بتواند آن را در دستاورد هنری خود
گزبده هایی از رمان "خرمگس"
آرتوردرکتابخانه سمیناری1علوم الهی پیزا2 نشسته بود وتوده ای ازمواعظ خطی را زیرو رو می کرد,یکی از شبهای گرم ژوئن بود,پنجره ها کاملا بازو کرکره ها برای خنکی هوا بسته بود.کانن3 مونتانلی پدر روحانی ومدیرسمیناری،لحظه ای ازنوشتن بازایستاد ونگاهی مهرآمیزبه سری که با موهای سیاه براوراق خم شده بودانداخت: کارینو4نتوانستی پیدایش کنی؟مهم نیست بایدآن رادوباره بنویسم،ممکن است پاره شده باشد ومن بیجهت تو را این همه نگاه داشته ام.صدای مونتانلی نسبتا ً آرام اماعمیق وپرطنین بود،وچنان زنگ گوشنوازی داشت که گیرایی خاصی به کلامش میبخشید. صدایش همچون صدای سخنرانی مادرزاد تا حدامکان غنی ازتحریربود وهرگاه که باآرتور سخن می گفت لحنی نوازشگرانه داشت.
- نه پدر5 باید پیدایش کنم,مطمئنم که آنرا همین جا گذارده اید،شما دیگرنمی توانیدعین آنرابنویسید.
مونتانلی همچنان به کارخودادامه داد.سوسک زرینبالی بیرون ازپنجره به طوریکنواخت وزوز می کرد و فریاد کشدار وغم انگیزمیوه فروشی درخیابان طنین می افکند: فراکولا6!فراکولا!- پیدایش کردم،درباره شفای مجذوم7.آرتورطول اتاق را با قدمهایی نرم که همیشه اهالی خانه را خشمگین می ساخت پیمود.وی قامتی کوتاه واندامی باریک داشت وشباهتش به یک ایتالیایی به سبک پرتره های قرن شانزده،بیش ازیک جوان انگلیسی ازطبقه متوسط دردهه سوم قرن نوزده بود.دراوهمه چیز،ازابروهای کشیده ودهان ظریف گرفته تا دستهاوپاهای کوچکش،بی نهایت خوش تراش بود. اگربیحرکت می نشست امکان داشت با دختربسیارزیبایی که به هیئت مردان درآمده است به اشتباه گرفته شود،اماآنگاه که به حرکت درمی آمد،چابکی انعطاف پذیرش پلنگ دست آموز و بی چنگالی را به خاطر می آورد.
- راستی همان است؟آرتور بی تو چه می کردم؟همیشه چیزهایم گم می شد،خوب اکنون دیگرچیزی نمی نویسم.برویم به باغ تا اشکالت را رفع کنم.کدام نکته را نفهمیده ای؟...
اواخر شب که به فلورانس بازمی گشتند،مارتینی از او پرسید:خوب،مادونا درباره خرمگس چه فکر می کنی؟هیچگاه رفتاری بیشرمانه به آن شکل که او این زنگ ینوا را دست انداخت دیده بودی؟
- منظورت در مورد دختر رقاصه است؟
- آری،خرمگس سینیورا را متقاعد ساخته بود که آن دختر ستاره فصل خواهد شد.سینیورا گراسینی به خاطر یک فرد مشهور همه کار می کند.
- به نظر من این عمل نامنصفانه و دور از صمیمیت بود.این کار گراسینی ها را در وضعیت ناگواری قرار داد،نسبت به خود دختر نیز چیزی کم از ظلم نبود.من اطمینان دارم که او خود را ناراحت می دید.
- با خرمگس صحبت کردی،این طور نیست؟درباره او چه نظری داری؟
- سزار نظرم این است که اگر دیگر هیچگاه او را نمی دیدم بسیار خوشحال می شدم.هرگز کسی را تا این اندازه خسته کننده ندیده ام،در عرض ده دقیقه مرا دچار سردرد کرد.مانند یک دیو بیقرار و انسان نماست.
- می دانستم که از او خوشت نخواهد آمد.حقیقت را بخواهی من هم از او خوشم نیامد.مثل یک مارماهی غیرقابل اعتماد است،من به او اعتماد ندارم.
مرسی از توضیحاتتون
من واقعا قصدم این نبود که این همه توی زحمت بیفتید و یک نقد کامل بکنید یک توضیح کوتاه مثل توضیح راجع به رمان قصر کافی بود
بازم مرسی
خواهش میکنم. قابلی نداشت.
رمان پر اثر ماتيسن
داستان عشق يك مرد ...
توضیحش کم نیست؟!نقل قول:
به طور خلاصه در مورد یه مامور بیمه است که زندگی سرد و یکنواختی داره تا اینکه با بیوه ای که شوهرمرحومش مشتری آنها بوده آشنا میشه و این آشنایی منجر به عشقی آتشین میشه که نتیجه ای جز بدبختی مرد ندارهنقل قول:
راستش من اینو وقتی 16 سالم بود خوندم و عاشق رمانش بودم ولی الان اصلان باهاش حال نمیکنم نمیدونم شاید چون دیگه تو اون حس وحال نیستم به نظرم در مورد مسایل بی ارزشی بحث میکنه
یک کتاب دیگه هم "یک مشت تمشک " نوشته اینیاتسیو سیلونه بود .
در مورد حذب کمونیست در ایتالیاست این که چطور یک حذب از هدف خودش دور می شه و جایی که به زور حرفهایی را از دهن استلا بیرون می کشن و هر چی می خوان تعبیر می کن خیلی قشنگ از نحوه اعتراف کشی اونها حرف زده
روند داستان یک کم کنده شاید یا شاید اسامیش نامتعارفه اما مفهومه خیلی قشنگی داره
سلامنقل قول:
اینو گفتی یاد شاهکار مزرعه حیوانات افتادم که در اون ما سیر تحول شوروی کمونیستی رو از یه نظام مردمی به نظام دیکتا توری در یک مزرعه!!! شاهدیم
اوهوم مزرعه حیوانات هم خیلی رمان قشنگیه ادم باورش نمی شه این قدر حقیقی باشه گویا همه انقلاب ها و قیام ها یک شکلن خیلی جالبهنقل قول:
وجمله معروف آنکه:
"همه برابرند منتها گروهی برابرترند"
1984 جورج اورول را هم بخوانید. بد نیست.
بله 1984 هم کتاب قشنگیه یک جوری وحشتناک شاید زیاد غلو کرده شایدم نکرده نمی دونم اما خیلی دیگه از واقعیت به نظر من دور شده و همه چیز را صد برابر بدتر نشون دادهنقل قول:
اسم اون دستگاهیی که تو خونه ها بود و همه را باهاش کنترل می کردند چی بود ؟ کسی یادشه ؟
کتاب کوری نوشته ژوزه ساراماگو
قصه یک شهر که همه مردمش کور می شوند اما به جای سیاه همه جا را سفید می بینند و یک اشاشره ای به این موضوع داریم که ما سعی نمی کنیم ببینیم و کاملا مسائل را درک کنیم این که همه ما کوریم یک جورایی
کتاب خیلی قشنگیه ارزش خوندن داره
با سپاسگزاري از sise براي متن خوبشون درباره برادران كارامازوف. الان كه متن رو خوندم دقيقا به ياد " ابله " يكي ديگه از كتاباي داستايفسكي افتادم. ميشه گفت تم داستان ها يكي هستش. بيشتر اينكه در ابله هم ما با جواني شوريده حال به نام پرنس ميشكين روبرو هستيم كه نامه اي به دستش ميرسه مبني بر به ارث رسيدن مبلغي نسبتا زياد پول به پرنس كه داستان حول چگونگي دريافت اين ارثيه و برخورد دوستان پرنس پس و پيش از اعلام اين خبر ميگذره.
اگر ميخوايد از داستايفسكي بخونيد به اين ترتيب بخونيد : نخست جنايت و مكافات سپس ابله و در پايان برادران كارامازوف رو .
نقل قول:
من مارکز رو بطور کل دوست دارم بخصوص داستان های کوتاهش رو و اگر می خواین با مارکز آشنا بشین می تونین با مجموعه داستان (( زنی که هر روز ساعت 6 صبح می آمد )) شروع کنین. اما در باره صد سال تنهایی: مارکز از طرفداران کافکا ست و داستان هاش خیلی حال و هوای کافکایی داره که این رنگ کافکایی تو رمان هاش به شدت به چشم می یاد من اصلا این کتاب رو دوست نداشتم آخرش با یه سوال بزرگ رو برو می شی: خوب؟؟؟؟؟؟؟؟؟
نقل قول:
پیشنهاد می کنم اگر به داستایفسکی علاقهمندین حتما قمارباز رو بخونین
فکر می کنم صفحه های سخنگو بود. اندیشه ای که پشت اون فضای تاریک و حتی ترسناک بود خیلی واقعی بود.نقل قول:
اگر از سالینجر و ناتوردشت خوشتون اومده ( بعد از خوندن بالاتر از هر بلند بالایی و دلتنگی های نقاش خابان 28ام و فرانی و زویی) می تونین در اثار رومن گاری دوباره همون حس خوب خوندن کتابای سالینجر رو تجربه کنین خدا حافظ گری کوپر عالیه.
اگر از کتاب هایی که به نوعی به سرشت انسان ها و دردهای اجتماعی می پردازن خوشتون میاد میلان کوندرا در کتابهاش با یک نگاه متفاوت کمک میکنه از یه دریچه جدید به قضایا نگاه کنید. فقط پیشنهاد می کنم از جاودانگی شروع نکنین چون با وجود اینکه به نظر من بهترین اثرش اما کمی ارتباط برقرار کردن باهاش سخته برای کسی که با کوندرا آشنا نیست.
اگر به فلسفه علاقه دارین راز فال ورق و دنیای سوفی یوستین گردرمی تونه خیلی جالب باشه ( خود من اگر قرار باشه یه کتاب رو فقط انتخاب کنم راز فال ورق رو انتخاب می کنم.
"گتسبی بزرگ" اثر "اسکات فیتس جرالد"
داستان مردیست بنام گتسبی که از اول تا آخر عمرش علاقمند به دختریست که بعدا با دیگری ازدواج میکند. او خود شخص بسیار با وقار و دارای منزلت اجتماعی زیادی هست. او هر هفته صدها میهمان بزرگ را به منزل باشکوهش دعوت میکندکه در کنار یک جلگه زیبا قرار دارد. انطرف رود منزل معشوقش است که نمیتواند به او دسترسی داشته باشد. حوادث خواندنی ای پیش میآید. "گتسبی بزرگ" از آثار برجسته ادبیات آمریکا در قرن بیستم بشمار میرود.