شيشه و چوب از محمد کاظم کاظمی
تو را از شيشه میسازد، مرا از چوب میسازد
خدا کارش درست است، اين و آن را خوب میسازد
تو را از سنگ میآرد برون، از قلب کوهستان
مرا از بيدِ خشکی در کنار جوب میسازد
در آتش میگدازد، تا تو را رنگی دگر بخشد
به سوهان میتراشد تا مرا مطلوب میسازد
تو را جامی که از شير و عسل پُر کردهاش دهقان
مرا بر روی خرمن برده خرمنکوب میسازد
تو را گلدان رنگينی که با يک لمس میافتد
مرا گرد سرت میچرخم و جاروب میسازد
تو از من میگريزی باز هم تا مصر رؤياها
مرا گرگی کنار خانهی يعقوب میسازد
مرا سر میدهد تا دشتهای آتش و آهن
و آخر در مصاف غمزهای مغلوب میسازد
خدا در کار و بارش حکمتی دارد که پی در پی
يکی را شيشه میسازد، يکی را چوب میسازد
سرزمين خويش از محمد کاظم کاظمی
موسی به دين خويش، عيسی به دين خويش
ماييم و صلح کل در سرزمين خويش
همسايگان خوب! قربان دستتان،
ما را رها کنيد با مِهر و کين خويش
ما با همين خوشيم، گيرم که جملگی
داريم دست کج در آستين خويش
ای دوست! عيب من چندان بزرگ نيست
آن قدرها مبين در ذرّهبين خويش
ديگر چه لازم است با خنجرش زنی
هر کس که ترش کرد سويت جبين خويش
خواهی علف بکار، خواهی طلا بياب
وقتی نشستهای روی زمين خوي