زبان فردوسی و واژگان عربی در شاهنامه
درباره واژگان فارسی شاهنامه تحقیقات ارزنده و شایان زیادی صورت گرفته است، اما درباره واژگان دخیل به ویژه واژگان عربی شاهنامه کمتر سخن رفته است.
این مقاله بررسی و تحقیق مختصری است درباره واژگان عربی شاهنامه و زبانی که فردوسی در پدید آوردن آن به کار برده است.مشهور است که فردوسی در شاهنامه از کلمات عربی استفاده نکرده و برای به نظم کشیدن شاهنامه از واژگان «پارسی سره» بهره جسته است و برای اثبات این موضوع بیشتر به این بیت استناد می شود:
«بسی رنج بردم در این سال سی
عجم زنده کردم بدین پارسی»
در پاسخ باید گفت، نخست این که در همین بیت یک واژه عربی «عجم» وجود دارد. دیگر این که درست است که فردوسی برای زنده گردانیدن ملیت ایران و زبان فارسی بیش از ۳۰ سال رنج کشیده است ولی موفقیت او منحصر به بهره گیری و استفاده از واژگان پارسی و داستان های ملی ایران نیست، بلکه علل و عوامل گوناگونی در موفقیت او دخالت داشته است.
فردوسی همراه با کوششی پیگیر برای به انجام رسانیدن این مهم هیچ گاه از زبان زنده زمان خود غافل نبوده است. زبان زنده زمان او «پارسی دری» است نه «پارس سره» اگر می خواست تنها از پارسی سره که بسیاری از واژگان آن متروک و مرده بوده استفاده کند، شاهنامه او همچون بسیاری از آثار ادبی قرون گذشته از میان می رفت و در کوچه و بازار، قهوه خانه و گذر، دهان به دهان می گشت و سینه به سینه تاکنون نمی ماند.
فردوسی لقب حکیم دارد. حکیم کسی است که به علوم و فنون، اعتقادات و رسوم زمان خود عارف و آگاه باشد و با کمک عقل و خرد به بررسی موضوعی بپردازد. بنابراین وقتی می خواهد اثر جاودان خود را به نظم درآورد با توجه به همه شرایط علمی و شرایط اجتماعی کار خود را آغاز می کند. فردوسی هنگامی این کار را انجام می دهد که زبان فارسی ایرانیان دستخوش آشفتگی و آزردگی بوده و او با پدید آوردن شاهنامه از این آشفتگی و آزردگی و افزونی آن جلوگیری می کند. پس به همین مناسبت است که می گوید «عجم زنده کردم بدین پارسی». با این که شاهنامه برگردانی از چند نثر کهن همچون «شاهنامه ابومنصوری» است و فردوسی آن را برای زنده کردن، زبان پارسی بازسازی و صحنه پردازی کرده ولی با توجه به پویایی زبان زنده، در ساختن و پرداختن آن تعصب بی جا به خرج نمی دهد و هر جا ضرورت و مناسبت می بیند از واژگان دخیل استفاده می کند تا همه مردم ایران زمین سخن او را به آسانی بخوانند، دریابند، لذت ببرند و به خاطر بسپارند. زبان زنده زمان او پارسی دری است که آمیختگی دارد با زبان و فرهنگ اسلام نه پارسی سره که واژگان متروک آن بسیار است، برای مثال وقتی در آغاز شاهنامه می خواهد از اعتقادات مذهبی و تشیع خود سخن براند نه تنها از به کاربردن واژگان دخیل عربی ابایی ندارد بلکه چند ترکیب و تلمیح قرآنی نیز در شعر خود می گنجاند، به این چند بیت بنگرید:
منم بنده اهل بیت نبی
ستاینده خاک پای وصی
همانا که باشد مرا دستگیر
خداوند تاج و لوا و سریر
خداوند جوی می و انگبین
همان چشمه شیر و «ماء معین»
بر این زادم وهم بر این بگذرم
چنان دان که خاک پی حیدرم
هر آن کس که جانش به بغض علی است
از او زارتر در جهان زار کیست؟
در این ابیات و بقیه آن که خوشبختانه در شاهنامه معتبر آمده است واژگان عربی متعددی به چشم می خورد. واژه ها و ترکیب هایی از قبیل اهل بیت، وصی، لوا، سریر، حیدر و بغض. هم چنین ترکیب قرآنی «ماءمعین» نیز اشاره و تلمیحی دارد به آیه ۱۵ از سوره مبارک محمد (ص).
به کارگیری واژگان عربی توسط حکیم توس به مقدمه شاهنامه محدود نمی شود. در بیشتر داستان های حماسی او نیز به چشم می خورد. در اوایل داستان رستم و اسفندیار با این بیت روبه رو می شویم.
«پر آژنگ و تشویر شد مادرش
ز گفتن پشیمانی آمد برش»
واژه «تشویر» به معنی شرمساری، مصدر باب تفعیل عربی است. در همین داستان واژگان عربی متعدد دیگری را می بینیم که چون متداول بوده و در زبان و فرهنگ فارسی جا افتاده است فردوسی آن ها را به کار می برد. برای نمونه به ابیات زیر توجه کنید:
«ببستی تن من به بند گران
به رنجیر و مسعار آهنگران
سلیح و سپاه و درم پیش توست
نژندی به جان براندیش توست
یکی ژنده پیل است برکوه گنگ
اگر با سلیح اندر آید به جنگ
چو بشنید آوازش اسفندیار
سلیح جهان پیش او گشت خوار»
در این ابیات، واژه مسعار به معنی میخ عربی است و کلمه سلیح که در سه بیت اخیر آمده است نمال واژه عربی سلاح است. در همین داستان وقتی اسفندیار در زابلستان اردو می زند که آماده کارزار شود با این بیت روبه رو می شویم:
«شراعی بزد شاه و بنهاد تخت
بر آن تخت شد هر آن بر نیکبخت»
درواقع «شراع» واژه عربی و به معنی خیمه و خرگاه است.
در داستان ضحاک مار بدوش نیز چند بار واژه عربی «محضر» به معنی گواهی نامه یا استشهاد نامه دیده می شود.
«یکی محضر اکنون بباید نوشت
که جز تخم نیکی سپهبد نکشت
چو بر خواند کاوه همه محضرش
سبک سوی پیران آن کشورش
خروشید کای پایمردان دیو
بریده دل از ترس کیهان خدیو
همه سوی دوزخ نهادید روی
سپردید دل ها به گفتار اوی
نباشم بدین محضر اندر گوا
نه هرگز بر اندیشم از پادشا
خورشید و برجست لرزان ز جای
بدّرید و بسپرد محضر به پای»
در داستان رستم و اشکبوس نیز استاد توس چندین مورد از واژگان عربی بهره جسته است به طور مثال در این چند بیت آمده است:
«کُشانی بدو گفت: کویت سلیح
نبینم همی جز فسوس و مزیح
تهمتن به بند کمر و برد جنگ
کزین کرد یک چوبه تیر خدنگ
خدنگی برآورد پیکان چو آب
نشانده بر او چار پّر عقاب
ستون کرد چپ را وخم کرد راست
خروش از خم چرخ چاچی بخاست
چو بوسید پیکان سرانگشت اوی
گذر کرد از مهره پشت اوی
نبرد تیر بر سینه اشکبوس
سپهر آن زمان دست او دادبوس
قضا گفت گیر و قدر گفت ده
فلک گفت احسن ملک گفت زه
کُشانی هم اندر زمان جان بداد
تو گفتی که او خود زمادر نزاد»
واژگان سلیح، ضریح، عقاب و ... عربی است. مشهورترین و شیواترین ابیات این داستان بیت یکی به آخر مانده است. که اتفاقاً پنج واژه عربی دارد. قضا، قدر، فلک، ملک و احسن.
حکیم ابوالقاسم فردوسی که به راستی بزرگ ترین حماسه سرای ایران است در این بیت به ویژه دو واژه عربی قضا و قدر که از واژگان پربار فرهنگ و معارف اسلامی است به بهترین وجهی گنجانده و فصاحت و بلاغت را به کمال رسانیده است.
«قضا گفت: گیر و قدر گفت ده
فلک گفت: احسن ملک گفت: زه»
با مراجعه بیشتر و مطالعه دقیق تر شاهنامه درمی یابیم که برخلاف نظر برخی از ملی گرایان، رمز موفقیت و مقبولیت فردوسی در آفرینش شاهنامه، مختصر به بهره گیری از واژگان پارسی سره و بیان داستان های ملی نیست، بلکه رمز پیروزی و جاودانگی او را باید در ابعاد گوناگون فکری و شعری جست وجو کرد. از جمله استفاده درست از زبان ژنده زمان او که با واژگان دخیل عربی و فرهنگ پربار اسلامی آمیختگی دارد.
مجید شریفی
روزنامه ایران
جایگاه زن در شاهنامه ی فردوسی
رای بررسی جایگاه زن در شاهنامه، نخستین افسانه ای که می تواند به ویر پژوهنده برسد, بی گمان داستان رزم گردآفرید با سهراب است. این داستان اگر چه در برابر داستانهای دیگر کوتاه است ولی نکته های ریز و آموزنده ای در خود دارد که بایسته است به آنها پرداخته شود. این داستان براستی یکی از فرازهای شاهنامه است. خود ِواژه ی «گردآفرید» به معنای «پهلوان زاده» است. در این داستان گردآفرید دختر زیباروی, پهلوانی و جنگاوری و افسونگری را درمی آمیزد و رزم آورده و نیرنگ می سازد. اما در این داستان از دل «نیرنگ» و «افسونگری», معنای تازه ای بیرون کشیده می شود و بیکباره خواننده می تواند این نیرنگ ها و افسون ها را حتی ستایش کند!.
او یک تنه به کاراز درآمده و بانگ هماورد خواهی برمی آورد و شگفتا که جز سهراب –کسی که پشت رستم را به خاک می زند- کسی را از میان آن همه سپاهیان, دل رزم و رویاروی با گردآفرید نیست! پهلوانانه می جنگد و زمانی که سهراب از دختر بودن او آگاه می شود, از خرَد خود بهره گرفته و افسونی در کار می کند و چهره گشوده و روی زیبای خود را به سهراب می نمایاند. آنگاه سهراب را که دلباخته ی پهلوانی و زنانگی او شده فریب داده و به او دل استواری می دهد که هم خود و هم دژ سپید را به او وا خواهد گذاشت... سهراب در پی او به پای دژ می رود. در درون دژ پدرش گردآفرید، گژدهم به پیشواز دختر خود آمده و به گونه ای به او می فهماند این نیرنگ -که در راه ایران کرده ای- نکوهیده و پلید نیست:
بر دختر آمــــــد همــــی گــــــژدهم
ابا نام داران و گردان بهم
بگفتـــــش که ای نیک دل شـــــــــیر زن
پـــــــــر غـــــم بد از تو دل انجمن
که هم رزم جستی هم افسون و رنگ
نیامد زکار تو بر دوده ننــگ
گردآفرید بر بالای دژ رفته و با سخنان نیشدار, سهراب را که از پایین به او می نگرد خوار می دارد و به او می گوید که سزاوار پیوند با یک زن ایرانی نیست! بیاد داشته باشیم که در این افسانه فردوسی گوشزد می کند که کوشش و رزم و نیرنگ و افسون در راه پاسداری از ایران و ایرانیان, زن و و مرد نمی شناسد. یک زن اینچنین می تواند با بهره جستن از ویژگی های زنانه ی خویش به یاری ایران بشتابد و حتی جایگاهی فراتر از مردان بیابد. پیمان شکنی و خوارداشت و نیرنگ همان گونه که در میان دیگر کهرمانان مرد شاهنامه –که در راه پاسداری از ایران می جنگند- معنایی دیگر دارد و نکوهیده نمی شود, برای این زن پهلوان نیز نکوهیده نیست و حتی به وارونه ستایش می شود. فردوسی بزرگ در اینجا به برتری زنان اشاره دارد که افزون بر برابری در نیروی بازو و خرد, می توانند با بهره گیری از ویژگی های زنانه ی خود توانمندترین و خردمندترین پهلوانان مرد را نیز به زانو درآورند.
برای پی بردن به جایگاه والای زنان در شاهنامه, بسنده است که به داستانهای: رودابه, شهبانوی کابلستان(سیندخت), گردآفرید, کتایون, منیژه و.... در شاهنامه بنگیرم. بیاد داشته باشیم اسپاشی را که فردوسی و افسانه های او در آن بوده! در زمانی کمابیش نزدیک به فردوسی, در باختر به اصطلاح مردم سالار(یونان/روم) زنان به همراه بردگان, حتی انسان شناخته نمی شدند و حق رای نداشتند در حالی که در ایران نزدیک به همان دوران یعنی دوران ساسانی, زنان –حال به هر انگیزه ای- به جایگاه شاهی رسیده اند. از همین روی است که فردوسی بزرگ نیز در شاهکار خود جایگاهی برابر و یکسان به زنان می دهد چرا که او نیز پرورش یافته ی این فرهنگ است.
ناآگاهان و کینه داران به فرهنگ و شکوه ایران, کوشیده اند به گونه ای با جدا کردن بخشی از سروده های فردوسی و نهادن آن در میان, فردوسی و ایرانیان را زن ستیز بازشناسانند! برای نمونه:
چو با زن پس پرده باشد جوان
بمانـد منش پسـت و تیره روان
ولی اگر در شاهنامه خوب نگریسته شود و به ژرفنای سخن پی برده شود، می بینیم که فردوسی هرگز پادزنان نبوده است و بارها خرد و نیکی را در منش زنان ستوده است. ولی باید دانست که همانگونه که بازیگران مرد و نرینه ی شاهنامه –این دفتر فرزانگی- بد و خوب دارند, بازیگران زن و مادینه هم بد وخوب دارند! برای نمونه, در داستان پرآب چشم سیاوش –که سودابه بازیگری منفی زنانه دارد- از زن بد سخن رانده شده, که این بازیگر می توانست مرد هم باشد و به سخن دیگر پیوندی با جنیسیت بازیگر و زن بودنش ندارد.
در شاهنامه زنانی را می بنیم که چنان آزاد و خردمند و نیرومند هستند, که امروزه –حتی با موج برابر سازی حقوق زن و مرد که در جهان راه افتاده- بسادگی می توانند الگوی زنان باشند. برای پی بردن به این پرسمان بسنده است که به تابوشکنی ها و چیرگی بر سنت های نادرست و زن ستیز اجتماع و خانواده و تیره ها که به دست زنان در شاهنامه انجام می شود با دید ژرفتری نگریسته شود. گناه بر گردن فردوسی نیست که زنان و مردان ما امروز این داستان ها را نمی خوانند و از آنها پند و الگو نمی گیرند! و به وارونه از سر ناآگاهی او را زن ستیز می انگارند!
زنان ما باید که با بهره گیری از همین بن مایه های میهنی جایگاه والای خود را بشناسند و سپس با پیوند زدن این پیشینه ی روشن و افتخارآمیز با روشهای نوین و هماهنگ جهانی به سوی برابری حقوق از از دست رفته ی خود گام بردارند.
چــو فــرزند را باشــد آئیـن و فر
گرامی به دل بر چه ماده چه نر
کورش محسنی
برگرفته شده از تارنگار: تاریخ, جشنها و زبان پارسی
آفتاب
شاهنامه : گذر از اسطوره تا حماسه
مقدمه
در این نکته که حماسهی ملی ایران بنیانی اساطیری دارد، اکثر دانشمندان اتفاق نظر دارند، اما باید چگونگی و کیفیت گذار از اسطوره به حماسه را در شاهنامه، تا آنجا که مقدور است، بررسی و تحلیل کرد. اساطیر هر ملتی پیرامون آفرینش، ایزدان، انسان و طبیعت، و ارتباط میان انسان و هستی، و نگهدارندهی کهن نمونه های آن ملت است. از این رو، اسطوره های شاهنامه به نوعی روایتگر ساختارهای اجتماعی، آیین ها و نمونه های اخلاقی و رفتاری ایرانیان باستان به شمار می روند.
از سوی دیگر، حماسه به روایاتی طولانی گفته می شود که عمدتا منظوم اند و «به زبانی پهلوانانه سروده شده، از دلاوری های پهلوانان و شاهان بلند آوازه و قهرمانان قوم در زمانی بسیار کهن (ولی نه آغازین بدان گونه که در اساطیر وجود دارد)، یا در عصر تاریخی و از فتوحات جهان گشایانهی آنان یاد می کنند.» (بهار، 1385: 94)
در حماسه نیز می توان با رفتارهای اجتماعی و ساختار قومی آشنایی پیدا کرد، اما در اساطیر بیشتر با برداشت های جهان شناختی روبه رو هستیم.
اسطوره و حماسه گاه چنان در هم ادغام شده اند که نمی توان آنها را کاملا از هم جدا کرد. مثلا کیومرثِ شاهنامه را نمی توان کاملا از گیومرتن اساطیری جدا پنداشت. چون این دو مکمل یکدیگرند.
کیومرث شد بر جهان کدخدای نخستین به کوه اندرون ساخت جای
کیومرث در اوستا gayo.maretan و در پهلوی gayomard به معنای «زندگی میرنده» نام نخستین انسان است. در بندهش آمده که گیومرث پهنایش با درازایش برابر است، او را بیشتر به نطفهی نخستین شبیه می سازد تا انسان واقعی و میان او و آسمان که آن هم درازا و پهنایش برابر است، نوعی شباهت و ارتباط دیده می شود. (بهار، 1375: 49) این نطفه همان تخمهی کیومرث است که از آن گیاه ریواس رویید که به نخستین جفت انسان، یعنی مشی و مشیانه مبدل شد (یارشاطر، 1368: 526)
معمولا در اساطیر همهی اقوام، خدایان اساطیری به نیاکان و فرمانروایان برتر تبدیل می شوند یا برعکس، «خدایان اساطیری گذشته خدایی را فرو نهاده، از عالم اساطیر به جهان حماسه فرود آمده اند و در عداد فرمانروایان و پهلوانان بزرگ و آغازین قوم خویش قرار گرفته اند.» (همان: 95)
بررسی و تحلیل
داستان های شاهنامه در ایام باستانی بدین شکل نبوده و در طول روزگاران متمادی تحول یافته و دگرگون شده است. «مطالب اوستایی، چه آنها که در اوستای موجود دیده می شوند و چه آنها که از دست رفته و تنها ذکری از آنها در دینکرد بازمانده، فقط از شاهان پیشدادی و کیانی سخن می گویند، آن هم تا عصر گشتاسب. از داستان ها و قهرمانی های خاندان سام، زال و رستم در اوستا نشانی نیست و چنان نشانی نیست که به حذف شباهت داشته باشد، و معلوم است هنوز این داستان ها در عصر اوستایی شکل نگرفته بوده است، زیرا وجود همین داستان هاست که شاهنامه را به اثری عظیم تبدیل کرده است.» (بهار، 1385، 103) اگر داستان خاندان زال و رستم در دورهی اوستایی وجود داشت، در متون اوستا اشاره هایی به آن می شد. برعکس، همه جا در اوستا سخن از گرشاسب، قهرمان و دلاور دینی، است. در حالی که تنها نام خاندان گرشاسب و لقب او، سام نریمان، به صورت نام پدر و پسر به شاهنامه رسیده است. نام سام در شاهنامه و گرشاسب نامهی اسدی طوسی، ربطی به روایات اوستایی و پهلوی مربوط به گرشاسب ندارد. در اوستا از بهمن، نوهی گشتاسب، و تداوم خاندان او تا اسکندر نیز سخنی به میان آورده نمی شود.
از این رو، می توان نتیجه گرفت که در گذار از اسطوره به حماسه تحولی عظیم و بنیادی رخ داده است. حماسهی ملی ایران، هرچند ریشه در اساطیر کهن زرتشتی دارد، اما بیشتر مبتنی بر حفظ روایان شفاهی اساطیری حماسی بوده است و در این گذار، روند خاص خود را پیموده، دگرگونی و استحاله یافته تا به عصر اسلامی رسیده و در شاهنامهی فردوسی بازتاب یافته است. در حقیقت، شاهنامه بیش از آن که به سنت اوستا و متن های پهلوی زرتشتی وابسته باشد، به سنت زنده و پویای روایات شفاهی و گاه مکتوب شرق ایران وابسته است و دلیل تفاوت های جدی آن با متن ها و مطالب اوستایی و زرتشتی پهلوی همین است. تنها شباهت عمدهء شاهنامه با روایات حماسی زرتشتی کهن و میانه، در نام شاهان پیشدادی و کیانی است.
هرچند بنیان اساطیری شاهنامه امری مسلم است، اما «حماسهی ملی ایران در تدوین نهایی اش، که اینک به دست ما رسیده، نمای ظاهری تالیفی از نوع تواریخ ایام و کارنامهی شاهان دارد و طرح کلی آن در بازگویی تاریخ ایران باستان به شیوه ای پرداخته شده است که ضمن آن زمان اساطیری با تدبیری زیرکانه به زمان تاریخی پیوسته و آنچه اسطورهی محض بوده، اینک به صورت بخشی از تاریخ و پاره ای از آن وانمود شده است.» (سرکاراتی، 1378: 71-72)
دربارهی پیشدادیان که در مروج الذهب (چاپ پاریس، ج 2: 237) « از آنان با عنوان جالب " الخداهان" یاد شده، می توان تقریبا با اطمینان گفت که از دیرباز همه همداستان بوده اند که شاهان این طبقه سرشت اساطیری دارند. اما دربارهء کیانیان چنین اتفاق آرایی وجود ندارد.» (همان: 73)
برخی از دانشمندان مانند لومل و دومزیل کیانیان یا برخی از شاهان این سلسله را اساطیری می دانند و برخی دیگر مانند هرتل و هرتسفلد آنها را تاریخی می شمارند و برخی مانند کریستنسن آنها را سلسله ای از فرمانروایان شرق ایران می دانند که پیش از هخامنشیان حکومت های محلی داشته اند.
اگر به متون اوستایی استناد کنیم، کیکاووس و کیخسرو که پادشاه هفت کشورند و بر مردمان، دیوان، جادوان و پریان مسلط اند، مانند هوشنگ و تهمورث اساطیری اند. پس پادشاهان پیشدادی و کیانی یا دست کم بسیاری از آنها جنبهی اساطیری دارند. حتی می توان گفت که کیکاوس یک شخصیت اساطیری هند و ایرانی است. رستم و سهراب نیز سگزی اند و به حماسه های سکایی مربوط اند.
دومزیل در کتاب "اسطوره و حماسه"،« برای اثبات نااستواری بنیادی تاریخی سلسلهی کیانی کوشیده است که جنبه های افسانه ای شخصیت کاووس را بازنماید و با بررسی دقیق قراین اوستایی دربارهی کوی اوسن Kavi Usan/usa₫an و شواهدی هندی باستان دربارهی Kāvya Ušanas نشان داده که کیکاووس، بیش از آن که فردی تاریخی و متعلق به سلسله ای از شاهان ایران شرقی باشد، یک شخصیت افسانه ای هند و ایرانی است که اخبارش در اوستا و هم در ریگ ودا و حماسهی مهابهاراتا آمده است.» Dumezil, 1970: 137 seq))؛ سرکاراتی، 1378: 85)
در گذار از اسطوره به حماسه تحولی عظیم و بنیادی رخ داده است. حماسهی ملی ایران، هرچند ریشه در اساطیر کهن زرتشتی دارد، اما بیشتر مبتنی بر حفظ روایان شفاهی اساطیری حماسی بوده است و در این گذار، روند خاص خود را پیموده، دگرگونی و استحاله یافته تا به عصر اسلامی رسیده و در شاهنامهی فردوسی بازتاب یافته است. در حقیقت، شاهنامه بیش از آن که به سنت اوستا و متن های پهلوی زرتشتی وابسته باشد، به سنت زنده و پویای روایات شفاهی و گاه مکتوب شرق ایران وابسته است و دلیل تفاوت های جدی آن با متن ها و مطالب اوستایی و زرتشتی پهلوی همین است. تنها شباهت عمدهء شاهنامه با روایات حماسی زرتشتی کهن و میانه، در نام شاهان پیشدادی و کیانی است.
از پیشدادیان تا پایان عصر کیخسرو تقریبا یک دورهی سه هزارسالهی تاریخ حماسی ماست که شامل سه بخش است: از نخستین ایام تا ضحاک، فرمانروایی هزارسالهی ضحاک، و عصر فریدون تا به آسمان رفتن کیخسرو.
در هزارهی اول، پادشاهان با فره اند، در هزارهی دوم ضحاک بی فره و پیرو اهریمن است، و در هزارهی سوم، افراسیاب از میان می رود و کیخسرو شاه و موبد پیروز می شود و حکومت سلطنت و دین، و پیروزی راستی بر دروغ شکل می گیرد. چون بنابه روایت شاهنامه، پیشدادیان 1441 سال، ضحاک 1000 سال و کیانیان تا کیخسرو 310 سال پادشاهی می کنند و مجموعا از نظر تاریخی، کیومرث تا به آسمان رفتن کیخسرو 2750 سال طول می کشد. (بهار 1385: 1-5)
این تاریخ روایی حماسه ملی ایران، «ملهم از نحوهی روایت تحول عالم در روایات ایرانی است که بر طبق آن اورمزد، خدای بزرگ، جهان را به نه هزار سال آفرید: سه هزار سال جهان آسوده از هر پلیدی و اهریمنی، در آرامش مطلق بود. پس، اهریمن حمله کرد و سه هزار سال بر جهان مادی فایق بود، و سرانجام با ظهور زردشت و آمدن پسرانش، به صورت نجات بخشان رأس هزاره های واپسین، جهان در آخرین سه هزاره از اهریمن و دیوان رهایی خواهد یافت. آن تقسیم سه بخشی تاریخ حماسی با این تقسیم سه بخشی تحول عالم نباید بی ارتباط بوده باشد.» (همان: 105-106 )
این نگرش هزاره گرا خود نشان دهندهی گذار از اسطوره به حماسه در شاهنامه است. شاهنامه در کلیت حماسی خود، بنی اساطیری دارد. در اینجا به مهم ترین شخصیت های اساطیری شاهنامه اشاره می کنیم و چگونگی گذار آنها به مرحلهی حماسه را شرح می دهیم.
1. جمشید در ریگ ودا یمه (Yama) نام دارد. پدرش ویوسونت ( سنسکریت: ، Vivasvant ، اوستا Vivahvant ، در پهلوی و فارسی "ویونگهان" برگرفته از صفت اوستایی Vivanghāna) نام دارد که خدایی خورشیدی است. یمه نیز مانند پدر خدایی خورشیدی است و جمشید هم با خورشید و درخشندگی مربوط است. ترکیب اوستایی Yama.xšaeta به معنی "جم درخشان" یا "جم مقتدر" است.
یمه و خواهرش یمی نخستین زن و مرد ودایی اند که در روایات فارسی به صورت جم و جمیگ درآمده اند. اما در ادبیات زردشتی به مشی و مشیانه تبدیل شده اند که در شاهنامه منعکس نشده اما در روایات عامه محفوظ مانده است. گناه یمه در بعد اساطیری منبعث از همبستری او با خواهرش یمی است که در شاهنامه به صورت ادعای خدایی و غرور جمشید تجلی یافته است.
2. ضحاک یا "اژی دهاکه" Ažidahāka بر سلطنت جمشید فایق می آید. ضحاک در اوستا اژدهای سه سر است ولی در شاهنامه به شکل پادشاهی ستمگر آمده که دو مار بر شانه ها دارد. ضحاک اساطیری به شکل اژدهای سه سر منشاء هند و ایرانی دارد و نمودگار پلشتی، قحط سالی و بد یمنی است. در اساطیر هندی نیز آمده که ویشو روپه Višva.rupa اژدهایی سه سر و شش چشم بود. (همان: 111)
3. فریدون که بر ضحاک چیره می شود، در ریگ ودا تریته Trita و در اوستا Thrita نام دارد، و بنا به مندرجات ریگ ودا، ویشو روپه اژدهای سه سر را می کشد. تریته لقب ودایی اش ptyaĀ است که برابر thvyaĀ اوستایی است. از این رو، در فارسی آبتین (دارای ریشهی سنسکریت) و آتبین (دارای ریشهی اوستایی) است. در شاهنامه نیز فریدون پسر آبتین یا آتبین است.
4. کیقباد در اوستانام برده نشده، اما بنا به متون پهلوی از جمله بندهش، او را پس از تولد در جعبه ای نهادند و در آب رها کردند، هنگامی که از آب گرفته شد، به سلطنت رسید. (بهار 1369: 150) در بندهش، از رفتن رستم به کوه، آوردن قباد و بر تخت نشاندنش سخنی نیست. این نشان می دهد که شاهنامه در داستان کیقباد از روایات زردشتی بهره برده است. همان گونه که مثلاً داستان اساطیری آرش کمانگیر در شاهنامه نیامده، در حالی که این داستان در تیشتریشت اوستایی وصف گردیده است. (Panaino, 1990: 30seq ) هر چند قباد شخصیتی هند و ایرانی نیست، اما «از آب گرفتن وی یا در کوه بودن و از کوه فرود آمدن و به سلطنت رسیدن وی، خود نمونه ای از بن مایه های مربوط به سرسلسله ها یا پیامبران اعصار کهن است.» (بهار، 1385: 117-118)
5. کیکاووس که قبلا به خاستگاه اساطیری اش اشاره کردیم که برابر کاوی اوشنس (Kāvi. Ušanas( ودایی، حکیم و خردمندی مرتبط با آیین های قربانی، است. کاووس اوستایی نیز شخصیتی پرهیزگار و پهلوانی درستکار است، اما در شاهنامه به پادشاهی بی خرد و مستبد بدل شده است.
6. گشتاسب اوستایی نیز با گشتاسب شاهنامه تفاوتی اساسی دارد. گشتاسب شاهنامه شخصیتی محبوب نیست، قهر می کند و به روم می رود و با کتایون دختر قیصر ازدواج می کند، اژدهاکش است و به سلطنت می رسد، اما گشتاسب در اوستا و متون پهلوی بس ستوده و محبوب است. چون پشتیبان زرتشت و دین بهی بوده است.
7. گرشاسب پهلوان نام آور و بزرگ نوشته های اوستایی و پهلوی است. می توان او را قهرمان دینی خواند که یکی از سه پارهی فره جمشید به او می رسد. اما گرشاسب در شاهنامه جای خاصی ندارد. برعکس، رستم قهرمان بزرگ ملی ایرانیان است. در حالی که ادبیات رسمی زردشتی از او یادی نکرده اند. در اوستا نامی از رستم برده نشده و تنها یک بار در بندهش از او یاد شده حتی بدون ذکر نام زال. در دینکرد نیز نام زال و رستم نیامده است. در حالی که زال و رستم مهم ترین نقش را از عصر منوچهر پیشدادی تا بهمن کیانی در شاهنامه ایفا می کنند.
یکی از دلایل منطقی برای عدم ذکر نام رستم در اوستا،«مقدم بودن عصر اوستا بر عصر تدوین داستان های زال و رستم است. در حالی که تدوین یشتهای اوستایی حداکثر، اواسط عصر هخامنشی به انجام رسیده است، داستان های زال و رستم ... باید به احتمال بسیار، در حوالی آغاز میلاد مسیح شروع به شکل گرفتن و تلفیق یافتن با روایات پیشدادی و کیانی در شرق ایران کرده باشد؛ و این زمانی است که بلخ و شمال شرق نجد ایران دیگر مرکز دین زردشت نیست.» (همان: 132)
آشکار است که فردوسی به بهترین وجه از شیوهی حماسه سرایی شرق ایران پیروی می کند و با گرینش یا حذف داستان های اساطیری حماسی و تدوین شکل نهایی حماسهی ملی ایران، نبوغ خود را نشان داده است.
نتیجه
از طرح مباحث فوق می توان نتیجه گرفت که بنیاد حماسه ملی ایران، اساطیر کهن هند و ایرانی است که در اعصار متاخر شکل اساطیری اش کمرنگ تر شده و شکلی حماسی و شبه تاریخی گرفته است. ایزدانی چون یمه از پایگاه ایزدی خود هبوط کرده، به پادشاه بدل می گردند و بدین گونه، روند گذار از اسطوره تا حماسه را در داستان های اوستا ، متون پهلوی و شاهنامه می توان دنبال کرد. در این گذار و تغییر و تحولات آن، سنت شفاهی و روایت سینه به سینه و درک شرایط اجتماعی، اقلیمی و فرهنگی را نباید نادیده گرفت. سنت حماسی ایران و به ویژه شاهنامه نشان داد که هرگز به شکل یکسو نگرانه و صرفا از روایات دینی زمانه و سنت زردشتی تقلید نکرده، بلکه با اتکا به روایات شفاهی محفوظ در سینههای مردم، در صدد تکمیل آن بوده است. تردیدی نیست که روش فردوسی در تشریح گذار از اسطوره به حماسه کاملا بخردانه بوده است.
فهرست منابع
بها ر، مهرداد، 1385. جستاری در فرهنگ ایران، تهران: اسطوره.
بهار، مهرداد، 1375. پژوهشی در اساطیر ایران، ویراست دوم، به کوشش کتایون مزداپور، تهران : آگاه.
بهار، مهرداد، 1369. بندهش، تهران: توس.
دوستخواه، جلیل، 1370. اوستا، کهن ترین سرودها و متن های ایرانی، تهران: مروارید.
حمیدیان، سعید، 1372. درآمدی بر اندیشه و هنر فردوسی، تهران: مرکز.
سرکاراتی، بهمن، 1357. "بنیان اساطیری حماسه ملی ایران"، در شاهنامه شناسی، تهران: بنیاد شاهنامهء فردوسی.
سرکاراتی، بهمن، 1378. سایه های شکار شده، تهران: قطره.
یارشاطر، احسان، 1368. "تاریخ ملی ایران" در جی. آ. بویل (گردآورنده)، تاریخ ایران از سلوکیان تا فروپاشی دولت ساسانی (ج 3، قسمت اول)، تهران: امیرکبیر.
Dumezil, George 1970. Myth et epopée, ll; Panis.
Macdonell, A. A. 1963. The Vedic Mythology, Bombay.
شاهنامه فردوسي نقطه پيوند ايران، اسلام و تشيع
مي لعل پيش آور اي هاشمي زخمي كه هرگز نگيرد كمي
سخن از پيوند ايران و اسلام و نمادها و نشانه هاي اين پيوند مبارك و تاريخ ساز است. محققان ثابت كرده اند كه ايراني جماعت، نه از روي ترس از شمشير تازيان و مقولاتي از اين دست، بلكه آزادانه و آگاهانه، اسلام را برگزيد و به انگيزه تخلص از ستم سياسي و تبعيض طبقاتي رژيم ساساني، به اصول و احكام نجاتبخش اين دين (معنويت الهي، كرامت انساني و عدالت اجتماعي) دل بست و خستو شد. شاهدد روشن اين امر آن است كه در صف انبوه دانشوران و سياستگران و عارفان دوران تمدن اسلامي، بيشترينه چهره هاي شاخص و نام آشنا، ايراني اند و پهنه تاريخ 14 قرنه اسلامي، گويي تفسير اين كلام مشهور نبوي صلي الله عليه و آله است كه فرمود:
ـ اگر «علم» (و در روايتي: «ايمان») بر ستاره پروين آويخته باشد، مرداني از ايران بدان چنگ خواهند زد.
ايراني مسلمان، همچنين بتدريج از بين تمامي فرقه ها و نحله هاي اسلامي، مذهب خاندان پيامبر عليهم السلام يعني تشيع را برگزيد كه به جاي تحميل حاكميت نژاد عرب بر ديگر ملل، اصل تقوا و شايستگي علمي و عملي را معيار كرامت فردي و اجتماعي مي شناخت و با تمسك به اين مذهب، صف خويش را از خليفگان اموي و عباسي جدا ساخت و چه هزينه ها نيز بابت اين انتخاب و پايداري بر سر آن نپرداخت. استاد شهيد مطهري، بدرستي علت گرايش ايرانيان به اسلام را همان علت گرايش آنان به تشيع مي داند: تكاپوي دستيابي به گوهر معنويت و عدالت قرآني كه بساط خلفا از آن خالي بود و تنها در خانه گلين علي و فاطمه و فرزندان آنان عليهم السلام يافت مي شد و بس!
علايم، شواهد و آثار پيوند ايران، اسلام و تشيع، بسيار است، كه در حد ظرفيت بسيار محدود اين مقال، به يكي از مهمترين و بارزترين اين علايم اشاره مي شود: استاد طوس و اثر جاويدان او شاهنامه.
فردوسي، حكيمي چابك انديشه و شاعري فلك فرساست كه در باشكوه ترين دوران تمدن اسلامي (قرن 4 و 5 هجري) مي زيسته و نقش ماندگار خويش را بر پيشاني فرهنگ و ادب ايران زده است. او شاعر است، اما نه همچون ديگر شاعران؛ او به قول انوري، قصيده سراي كم نظير اين ديار، استاد بلكه خداوندگار شاعران است
آفرين بر روان فردوسي آن همايون بهار فرخنده
او نه استاد و ما شاگرد او خداوند بود و ما بنده
و به تعبير جميل صديقي زهاوي (شاعر كرد تبار معاصر عراق): شاه شاعران قديم و جديد است و ديگران رعيت او. ابن اثير، شاهنامه را «قرآن عجم» مي خواند و سعدي بزرگ كه مي گويد هيچ شاعري چون او ـ در مجموع ـ بر ابزار و قوالب سخن مسلط نبوده است، در سراسر ديوانش تنها شعر يك شاعر را تضمين كرده و آن هم فردوسي است:
چه خوش گفت فردوسي پاكزاد كه رحمت بر آن تربت پاك باد!
ميازار موري كه دانه كش است كه جان دارد و جان شيرين خوش است
استاد طوس از معدود شاعراني است كه هم شاعران كهن و كهن سرايان اين ديار در برابرش خضوع كرده اند و هم نوپردازان، دل در كمند عشق او دارند. و امروزه روز، زباني در دنيا نيست الان آن كه شاهنامه، كلا يا بعضا به آن زبان ترجمه يا نشر شده است. تاثير عميق و گسترده شاهنامه بر خامه و چامه اديبان و شاعران كشورمان، از سعدي گرفته تا حافظ و مولوي و ديگران بر اهل نظر پوشيده نيست و في المثل مي توان بخشي مهم از شاهنامه (مظلوميت سياوش و بدسگالي گرسيوز و قساوت افراسياب) را در اين بيت مشهور خواجه شيراز ديد و دريافت كه:
شاه تركان سخن مدعيان مي شنود شرمش از مظلمه خون سياووشان باد!
يا كدام فردوسي پژوهي است كه در اين بيت ملاي روم، طنين شاهنامه در بخش پهلواني را نشنود:
زين همرهان سست عناصر دلم گرفت شير خدا و رستم دستانم آرزوست!
شاهنامه، رزم نامه ملت ايران در پيكار سرنوشت - در دو جبهه سياست و فرهنگ و در دو عرصه برون و درون ـ براي ماندن و باليدن در برابر انواع سختيها و دشمني ها و تجاوزهاست. از جنگ تهمورث با ديوان، فريدون با ضحاك،كيخسرو با افراسياب و هفت خان رستم و اسفنديار بگيريد تا چالش علمي و انديشه سوز موبدان ايراني (همچون بوذرجمهر حكيم) با دانايان هند و روم و تا پرخاش كوبنده رستم به خشك سري ها و خودكامگي هاي كيكاوس. اين كتاب سترگ، هم جانمايه ضد اجنبي (البته اجنبي زور گو و متجاوز) دارد و هم بن مايه ضد استبدادي. اين است كه خواندن شاهنامه بويژه در برهه هاي طوفاني تاريخ، همواره روح جهاد و مقاومت را در برابر سلطه جويان خارجي و خودكامگان داخلي تقويت مي كرده است و حتي ملوك ايوبي شام در كوران جنگهاي صليبي، ابوالفتح بنداري را به ترجمه عربي شاهنامه واداشتند تا مجاهدان مسلمان را با خواندن شاهنامه براي آزادي قدس تشجيع و تحريض كنند.
خصوصيات و ويژگي هاي شاخص و دير ياز ملت ايران در شاهنامه ـ كه نازله روح فردوسي و حاصل مغز رنج ساليان اوست. به روشني جلوه گر است؛ چندان كه بايد گفت: هر تكاپوي ايران شناختي، خام و ناقص خواهد بود اگر با مطالعه دقيق شاهنامه همراه نباشد. همبستگي بلكه «اين هماني دين و سياست» كه ويژگي مشترك ادوار باشكوه تاريخ ايران (نظير عصر ساساني و صفوي) است، از جمله اين ويژگي هاست. در شاهنامه، در بخش مربوط به وصيتنامه اردشير بابكان مي خوانيم:
چو بر دين كند شهريار آفرين برادر شود شهرياري و دين
نه بي تخت شاهي است ديني به پاي نه بي دين بود شهرياري به جاي
دو ديبا است يك در دگر بافته برآورده پيش خرد تافته
نه از پادشا بي نياز است دين نه بي دين بود شاه را آفرين
چنين، پاسبانان يكديگرند تو گويي كه در زير يك چادرند
نه آن زين، نه اين زان بود بي نياز دو انباز ديديمشان نيك ساز
چو باشد خداوند راي و خرد دو گيتي همي مرد ديني برد
چو دين را بود پادشا پاسبان تو اين هر دو را جز برادر مخوان
چه گفت آن سخنگوي با آفرين گه چون بنگري مغز داد است دين1
و اين همان است كه در كلام شهيد مدرس، با تعبير «ديانت ما عين سياست ماست و سياست ما عين ديانت ما» ادا شده است.
آيا در آينه انديشه ها و دغدغه هاي شاعري چنين و مندرجات كتابي چنان پرنفوذ و تاثير گذار در فرهنگ و ادب و سياست ايران ـ «فردوسي» و «شاهنامه» را مي گويم ـ نمي توان نمادها، نشانه ها، آمال و آرزوهاي جان جويا و هدفمند ايراني را در درازناي قرون اسلامي ديد و دريافت؟
به گمان ما پاسخ اين سوال مثبت است و چنان كه در كتاب «بوسه بر خاك پي حيدر عليه السلام» گفته ايم؛ ايران بعد از فردوسي (بويژه ايران پنج قرن اخير: از صفويه به بعد) به لحاظ هويت فكري و علايق فرهنگي و سياسي، گويي جامه اي است كه به قامت انديشه احساس و باور فردوسي بريده و دوخته شده است. به تعبيري ديگر: اصولا تاريخ كشورمان در هزاره پس از فردوسي، در مجموع، تاريخ بسط و گسترش تدريجي ايمان و آرمان اوست و اكثريت مردم اين ديار، فكر و فرهنگ آن سره مرد را در شور و شعور ملي خويش حاضر دارند.
فردوسي چنان كه بوضوح از جاي جاي شاهنامه (بويژه از ديباچه آن) بر مي آيد، يك ايراني فرزانه بود كه اولا آيين زردشتي را براي هميشه پشت سر گذارده و به اسلام روي آورده بود:
تو را دانش و دين رهاند درست در رستگاري بيايدت جست
و گر دل نخواهي كه باشد نژند نخواهي كه دايم بوي مستمند
به گفتار پيغمبرت راه جوي دل ار تيرگي ها بدين آب شوي2
اين پيامبر ـ كه با اضافه آن به ضمير مخاطب (پيامبرت = پيامبر + تو) «پيامبر مطلق» خواننده شاهنامه قلمداد شده رسول گرامي اسلام است صلي الله عليه و آله و بدين گونه، شاعر صراحتا صف خويش و ملتش را از پيروان ديگر اديان الهي يا مكاتب بشري جدا مي كند. چنان كه در جاي ديگر شاهنامه، بخش مربوط به داستان اسكندر، اسلام را (كه قبله آن مكه و بيت الحرام است) آييني مي داند كه در بين اديان گوناگون، هدايت الهي با آن و به آن، به نقطه كمال و تماميت خويش رسيده است:
خداوند خواندش بيت الحرام بدو شد همه راه يزدان تمام3
ثانيا فردوسي از بين فرق مختلف اسلامي، تنها علي و اهل بيت پيامبر عليهم السلام را به عنوان هاديان راه سعادت خويش برگزيده بود و همراه با ايمان استوارش به اين آيين (كه حتي داغ و درفش محمود نيز قادر به محو آن نبود) طالب رهايي و نجات ميهن خويش از سلطه كساني بود كه مزورانه دين را دستمايه ستيز با عترت پيامبر صلي الله عليه و آله و استعباد مردم مي خواستند:
تو را دانش و دين رهاند درست در رستگاري ببايدت جست
و گر دل نخواهي كه باشد نژند نخواهي كه دايم بوي مستمند
به گفتار پيغمبرت راه جوي دل از تيرگي ها بدين آب شوي
چه گفت آن خداوند تنزيل و وحي خداوند امر و خداوند نهي
كه: من شهر علمم عليم در است درست اين سخن قول پيغمبر است
گواهي دهم كاين سخن راز اوست تو گويي دو گوشم پر آواز اوست
منم بنده اهل بيت نبي ستاينده خاك پاي وصي...
اگر چشم داري به ديگر سراي به نزد نبي و علي گير جاي
گرت زين بد آيد گناه من است چنين است و اين دين و راه من است
بر اين زادم و هم بر اين بگذرم چنان دان كه خاك پي حيدرم ...
نباشد جز از بي پدر دشمنش كه يزدان به آتش بسوزد تنش
هر آن كس كه در دلش بغض علي است از او زارتر در جهان زار كيست؟!4
نكته آخر اين كه، از ديدگاه او: آزادي و رشد و ترقي ملت ايران، در گرو جنگي بيدرنگ و پيكاري تمام عيار با عوامل تباهي و تجاوز بود و راه كسب نام و نشان، از درياي خونرنگ مبارزه مي گذشت:
دريغ است ايران ويران شود كنام پلنگان و شيران شود
همه جاي جنگي سواران بدي نشستنگه شهرياران بدي
كنون جاي سختي و رنج و بلا است نشستنگه تيز چنگ اژدها است
كسي كز پلنگان بخورده است شير بدين رنج، ما را بود دستگير5
آشنايان با تاريخ ايران اسلامي نيك مي دانند كه «مذهب تشيع» و «انديشه استقلال سياسي»، راه و رسم اكثريت مردم ايران را در قرون اخير (با همه افت و خيزها و نشيب و فرازهايي كه داشته) تشكيل داده است. روشن تر بگوييم: قيام خاندان صفوي در آغاز قرن دهم هجري و پيش از آن، خيزش خونبار سربداران و سادات مرعشي مازندران و كاركياهاي گيلان (و همه با تاييد و همدلي فقيهان شيعه) و سپس مقاومت مستمر ملت ايران در قبال تجاوزات مكرر خواندگاران عثماني و خوانين ازبك و.. همچنين تزارهاي روسي و لردهاي انگليس و مستشاران امريكايي و در اين ميان ايجاد نهضت هاي پرشكوه ملي بر ضد قراردادهاي استعماري رويتر و رژي و دارسي وايجاد حماسه هايي 30 تير و 15 خرداد و 22 بهمن ـ همه و همه روييده و برآمده از همان ديدگاهي است كه استاد طوس در هزار سال پيش بدان خستو و معتقد بود: مذهب تشيع، و انديشه رهايي از ظلم و تجاوز. به قول مرحوم استاد محيط طباطبايي: «فردوسي، به معني تمام كلمه، شاعر «ملي» كشور ماست. آمال ما و افكار ما و دين ما و مذهب ما و زبان ما و شيوه بيان ما، همه از شاهنامه او نيرو مي گيرد».6
همخواني و همگوني «سير كلي تاريخ ايران» با «انديشه و ايمان فردوسي» و آموزه هاي اساسي شاهنامه»، امري بسيار معني دار و قابل تامل است و زمينه خوبي براي بررسي نقش موثر فردوسي در تكوين هويت تاريخي ايران فعلي ـ كه كشوري اسلامي، شيعي و مستقل است ـ به دست محققان مي دهد.
او در زمانه اي كه به اشاره يا تاييد خليفه عباسي، محمود و مسعود غزنوي در ري و آمل، و طغرل سلجوقي در بغداد، خون پيروان اهل بيت عليهم السلام را به شمشير ستم مي ريختند و كتب كلامي و حديثي شيعه را به لهيب آتش بيداد مي سوزاندند، صراحتا اعلام كرد كه جام محبت مولاي متقيان علي عليه السلام را عاشقانه سر مي كشد و اين همان جامي است كه ملت ايران در طول قرون، كام خويش را همواره با آن سيراب ساخته است:
مي لعل پيش آور اي هاشمي زخمي كه هرگز نگيرد كمي7
پانوشتها:
1. شاهنامه چاپ مسكو، 7/187.
2. همان، 1/19.
3. همان، 7/41.
4. همان 1/19 ـ 20.
5. همان، 2/138.
6. فردوسي و شاهنامه، مجموعه مقالات محيط طباطبايي، انتشارات امير كبير، ص 145.
7. شاهنامه، همان، 7/256.