به نام خدا
" حرف ها را باید شنید ... "
قسمت اول ( فصل سوم )
- این مبل ها عالی هستن. همیشه از بچگی عاشق رنگ بنفش بودم.
- آره ولی باید بیشتر بگردیم. شاید مدل های بهتری. با قیمت مناسب تر هم پیدا بشه.
- راستی سعید قرار بود بریم مدل لباس عروس ببینیم. هنوز خیلی کارا رو نکردیم.
- یه آشنا دارم. یه مزون خیلی قشنگ داره. یه سر بریم پیش اون. شاید مدلاش خوب باشن.
- هر کاری میخوایم بکنیم, باید عجله کنیم. روز تولدم نزدیکه. میخوام حتما تولدم و عروسیم مشترک باشه.
- باشه عزیزم. نگران نباش. من میرم پیش مهرداد کارش دارم.
- باشه فقط با اون رفیقت یادت نره برای فردا هماهنگ کنی؟
- اوکی. بهش زنگ میزنم.
[ برای مشاهده لینک ، با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ]
....
1 پیام جدید:
" سلام عشقم. چی شد قرار بود باهام تماس بگیری؟ من دلتنگتم. حتما یه زنگ بهم بزن."
.....
پس از اتفاقاتی که پیش افتاد, رابطه سعید و مهتاب دوباره به حالت اول برگشت و تصمیم اونها برای ازدواج قطعی شده بود و درحال رزرو کردن سالن مراسم و خرید وسایل عروسی بودن.
لادن که دوباره به عشق بازی رو آورده بود. با فردی به اسم رامین دوست شد. مثل مهرداد. لادن به طور کلی تغییرات زیادی کرده بود. دیگه احساس پشیمونی نمیکرد و کار های خودش رو بد نمیدونست. پیام ها و تماس های بین این دو زیاد شد و کم کم رابطه ای مثل رابطه مهرداد با اون دوباره شکل گرفت.
مهرداد پس از تمام شدن مدت حبسش و پس از رضایت مهتاب و لادن از زندان در اومد و به خانواده برگشت و به همراه سعید تو کارخونه مشغول به کار شد.
....
پیام ارسال شد:
" رامین جوون من نمیتونم الان زنگ بزنم. منتظر باش. نیم ساعت دیگه زنگ میزنم. "
.....
- مهرداد برای سالن عروسی چه پیشنهادایی داری؟ چند تا سالن دیدم:
یکی سالن 500 نفره ورودی 1 میلیون تومن.
یکیشون 1000 نفره ورودیش 3 میلیون. یکی از دیدم ظرفیتش کم بود ولی واقعا سالنش شیک و قشنگ بود. 300 نفره بود و ورودیش 900 هزار تومن.
- خوب باید در سطح متوسط همه چیز رو در نظر بگیری. مثلا شیکی خیلی مهمه. ولی مهم تر از اون اینه که سالنت زیاد از حد ظرفیت نداشته. تا خرجت بالا نره. سعی کن تعداد مهمونات رو حدودی یه حدسی بزنی تا بتونی بهتر تصمیم گیری کنی.
.....
- الو رامین. سلام عزیزم. کجایی؟
- سلام عزیز دلم. پس بلاخره زنگ زدی. حالا چی از من مهم تر بود که زنگ زدن رو به تاخیر انداختی؟
- هیچی با یکی از دوستام رفته بودم خرید. تو خیابون بودم. نیمتونستم حرف بزنم.
- برام حرف بزن میخوام صدات رو بشنومم !!!
اگر خدا بخواهد ادامه دارد ...
دوستان اگه مخالف دیالوگ های عاشقانه این داستان هستید. حتما نظرتون رو بگید.