قسمت شانزده - فصل اول (کمتر از 14 قسمت تا فصل دوم)
آنچه در کمی آنجلوتر گذشت:
شان گلویش را صاف کرد و گفت:
- ما تحت تعقیبیم. باید کمکمون کنی از کشور خارج شیم. به علاوه باید برادرم رو نجات بدم. دارن می برنش لندن. اگه دست هارولد بهشون برسه...
آقای دانکن نگاه ترحم آمیزی به شان کرد و با صدای لرزان گفت:
آلبرت دستی به سرش کشید و با ناراحتی، آرام گفت:
- تام...... داره می ره به سمت لندن. می خوان از کشور خارج شن... اون و جیمز.. با دوستش جان.
پلیس لبخند زد. اسلحه ای با صدا خفه کن از کمرش در آورد. زیر بالش آلبرت گذاشت و شلیک کرد. آلبرت درجا به قتل رسید. اداره FBI بازرس "جاش" وارد شد و گفت:
- یکی الان آلبرت رو به قتل رسوند. با نگهبان بیمارستان صحبت کردم. می گه فقط مامورین FBI اونجا بودن. نه کس دیگه ای. اوضاع داره خیلی بد میشه. یکی از داخل می خواسته اون بمیره.
کمی آن طرف تر، جان به خانه ی دوستش که گویی در جعل اسناد، استاد بود، رفت و درب را کوبید. بعد از چند ثانیه، صدای تپ تپ کفش آمد و درب باز شد. جان، آنا را کنار زد و داخل شد و در حالی که ایستاده بود و داشت بیرون را نگاه می کرد، گفت:
- راستش اومدم اینجا تا ازت یه چیزی بخوام. ما باید از کشور خارج شیم.
شان، صدای تلفنش را شنید و برداشت. او تام بود. بازرس لوکاس داشت به مکالمه ی دو برادر گوش می داد:
- بیا به لندن. هارولد، اونجاس.
هریت به بازرس لوکاس گفت:
- یکی از افراد گروه "هفت برادر"مثل چاک. هدف بعدیشون.
تام ادامه داد:
- اون الان منتظر منه. اون کاغذ هنوز پیشته؟
بازرس لوکاس به هریت گفت:
- اون برگه کلید دستگیری ایناست. من اون برگه رو می خوام.
شان تلفن را قطع کرد. جیمز گفت:
- ما چهار نفر باید بریم لندن. گفتی تو هم می خواستی بری اونجا؟
کمی آنطرف تر، بازرس لوکاس داشت از محل کار به خانه بر می گشت. هنری وارد ساختمان شد. لبخندی به لب داشت. مردی از پشت به او ضربه ای زد و او بخش زمین شد. در حالی که چشمانش تار شده بود، سعی کرد از خودش دفاع کند. چند پلک محکم زد. آن مرد را دید اما او صورت را با کلاه آفتابی سبز رنگی، پوشانده بود. آن مرد اسلحه ای از جیبش در آورد و دو گلوله به دو طرف قفسه سینه اش زد و هنری در جا به قتل رسید.
قسمت شانزده - فصل اول (کمتر از 14 قسمت تا فصل دوم)
شیکاگو، منزل فرماندار فرماندار در دفترش، در حال نوشتن گزارش بود. از پنجره سمت چپش، شهر کاملاً پیدا بود. فرماندار تلفنش را برداشت و گفت:
- "پنی".. یه فنجون قهوه برام بیار.
- جناب فرماندار... بازرس «مَتِر» از سرویس مخفی می خوان شما رو ببینن.
- آآآآ... پس دوتاش کن.
چند لحظه بعد مردی با قد متوسط داخل شد و در حالی که داشت دکمه های کت چرمی اش را باز می کرد، سرش را بالا گرفت و به فرماندار گفت:
- بازرس متر هستم از سرویس مخفی می خواستم وقتتون رو بگیرم.
بازرس دستکش سیاه رنگ خود را در آورد و با فرماندار دست داد. فرماندار گفت:
- در مورد ملاقات امروز، باهام تماس گرفتن. خیلی دوست دارم بدونم چه کمکی از دستم بر میاد.
- راستش در مورد اون تروریستای معروفه که دارن آمریکا رو دور می زنن... نکته ی قابل توجه اینجاست که اونا هنوز تو منهتن هستند و چند قتل دیگه از خودشون به جا گذاشتن.
- خب این به حوزه ی کاری من مربوط نیست. در حال حاضر FBI در حال جست و جو ـه.
- مشکل همینجاست. خیلی از اونا چند بار از زندان فرار کردن. فکر نمی کنم نیازی به دستگیریشون داشته باشیم. چون...
- همه ی اینا به FBI...
- فرماندار! یادت باشه سازمان از تو اطلاعات زیادی داره...
- گوش کن پسر این...
- خیله خب... پس می تونی عکس فرماندار جدید رو تو روزنامه ی صبح فردا ببینی یا این که...
فرماندار دستی بر سر خود کشید. بازرس مَتر گفت:
- فقط یه برگست که باید امضا کنی... ما به افراد تو برای اینکار نیاز داریم.
- متوجه نمی شم... درمورد چی صحبت می کنی؟
کمی آنطرف تر، درحالی که جیمز هنوز منتظر بود ببیند که آنا در مورد سفر به انگلیس چه نظری دارد، شان گفت:
- برای رد شدن از مرز، نیازی به گذرنامه نیست. ما از راه دریا، یا مثلا... نمی دونم...
جیمز با سیگار برگ بر دهان در حالی که داشت پک می زد، دستش را تکان داد تا دود را کنار بزند و جواب داد:
- برادرِ آنا، اسمش چی بود؟ مممم... الکس! اون تو کشتیرانی کار می کنه. فکر کنم بتونیم یه جوری با اون از کشور خارج بشیم.
آنا از اتاق خود بیرون آمد و به آشپزخانه رفت و درِ یکی از کابینت ها را باز کرد. کاغذی را از لای کتاب آشپزیَش در آورد. مشغول به خواندن شد. تلفنش را از روی اُپن برداشت تا به کسی تلفن بزند. شان آرام گفت:
- این کتاب رو تام نوشته... فقط 5 بار چاپش تمدید شد.
آنا جواب گفت:
- عَموم قبلنا دوستم رو از مرز رد کرده بود. می خواستم بدونم می تونه شما رو هم رد کنه یا نه.
شان ته دلش خوشحال شد. به سمت آشپرخانه رفت و لیوانی زیر قهوه جوش گذاشت و به جیمز گفت:
جیمز جواب داد:
مردی با موتور سیکلت، وارد پارکینگ آپارتمان شد و موتورش را کنار ماشین هنری پارک کرد. صدای زنگ زدن تلفنی توجه موتورسوار را به سمت خود جلب کرد. کسی آنجا نبود. مرد کلاهش را در آورد و به دنبال صدا رفت. صدا از کنار راه پله ها می آمد. چند قطره خون نیز آنجا روی زمین چکیده بود. صدای تلفن قطع شد و روی پیغامگیر رفت. صدای دختر بچه ای به گوش می رسید.
- پدر کجایی؟ دوستام دارن می رن. تو که یه ساعت پیش گفتی دارم میام بالا. بابا...... دوستت دارم.
دریای سلتیک تام روی صندلی کنار پنجره نشسته بود و درحالی که دستش به پیشانی بود، داشت به شان فکر می کرد. باد خنکی از کنار پنجره به داخل می آمد. بوی خوش هوا، او را یاد کودکی اش می انداخت. زمانی که با برادرش جان، در کنار ساحل، با شن روی زمین نقاشی می کشیدند. بوی خوش کودکی او را مست کرده بود. در حالی که داشت نفس عمیقی می کشید، مارک وارد اتاق شد و گفت:
تام یکی از کاغذ ها را گرفت و با دقت نگاه کرد. کمی آنطرف تر، آنا در حالی که روی صندلی کنار آشپزخانه نشسته بود و روی اُپن پخش شده بود، به شان گفت:
- این کار عملی نیست. اونا این قضیه رو بین المللی کردن. تا شما هارو نگیرن دست بردار نیستن.
- منظورت چیه؟ نمی تونیم بی کار بنشینیم. نمی تونم شاهد مرگ برادرم باشم. من نمی تونم.
جیمز گفت:
- مشکل اینجاست که ما پول کافی هم نداریم.
شان جواب داد:
- من یه مقدار پول تو بانک دارم. اما چطور به اون دسترسی داشته باشیم؟ اونا حتماً حسابم رو بستن.
- چقدر تو بانک داشتی؟
- حدود 3...
- 3 چی؟ هزار؟
- میلون!
آنا از روی صندلی بلد شد و به پشت کاناپه ای که شان و جیمز روی آن نشسته بودند رفت. صورتش را پایین آورد و به جیمز گفت:
- فکر کنم رفیقت حسابی تو دردسر افتاده.
شان دستی به سرش کشید و نگاهی تعجب برانگیزی به آنا کرد. آنا گفت:
- بخاطر این که 3 میلون پول کمی نیست! باید اون رو خارج کنیم.
آنا روی کاناپه کنار شان نشست و دست به سینه شد.