-
تلق...تلق...تلق...
-پس این دکتر چرا نمیاد؟
دیگه واقعا کلافه شده بودم. دوباره کتابم رو برداشتم تا چند صفحه ای بخونم..." کشتن موش در یکشمبه" ...عجب عنوانی! امروز چند شنبه بود؟ توی حالو هوای خودم بودم که باصدای منشی فهمیدم بالاخره دکتر اومد. قلبم داشت از قفسه سینم بیرون میزد. خدایا یعنی جواب ازمایش چیه؟حالا که دکتر اومده بود دیگه جرأت نداشتم برم سراغش. حق هم داشتم. کم چیزی نبود. امیدوار بودم منشی چند نفر دیگه رو قبل از من بفرسته پیش دکتر. تلق..تلق..تلق...بازم این صدای لعنتی.
آدمهای مختلف با احساس هایی متفاوت در حال رفت و آمد بودند، چقدر حس بدی داشتم حالا دیگه حالت تهوع هم به تپش قلب و سرمای بدنم اضافه شده بود واقعا یعنی انقدر این جواب لعنتی ترس داشت یا ترس من از جایی دیگه بود؟
یه نفس عمیق کشیدم و با یه ضربه به در اتاق کوبیدم و وارو شدم دکتر با دیدنم فوری از جا بلند شد و شروع به سلام و احوال پرسی کرد میدونستم داره مقدمه چینی میکنه.
زل زده بودم به کتابم. دکتر داشت یه چیزایی توضیح می داد ولی هر چقدر سعی کردم نشد که به حرفاش دل بدم. می ترسیدم چیزی تو حرفاش باشه که نباید. ولی بود." مهندس متاسفانه جواب آزمایش مثبته. البته شاید هم اشتباهی شده باشه. به نظر من شما یکی دو جای دیگه..." . دیگه صداش قطع شد انگار...مث وقتی که برنامه تلویزیون قطع میشه...یه سوت بلند...تلق..تلق..تلق.. با دستم دکترو به سکوت دعوت کردم. چشمام رو برای لحظاتی بستم. صدای نفسم بود و صدای قلبمو سکوت. دکتر ساکت شد. با اشاره دست فهموند بهم که گفته چیزی که باید میگفته و ناچار بوده. همه ی افکار کشنده و سمی یکدفعه به سراغم اومده بود احساس میکردم که دیگه حتی نمیتونم نفس بکشم. با سختی و در حالی که سعی میکردم لرزش پاهام رو کنترل کنم از روی صندلی بلند شدم و با بی حالی کیفم رو برداشتم، با دل سردی از اتاق دکتر بیرون امدم حالا به فکر این بودم که جواب خانواده ام را چه بدهم و ناراحت بودم از اینکه برای خودم مشکل به وجود آورده ام
-
تلق...تلق...تلق...
-پس این دکتر چرا نمیاد؟
دیگه واقعا کلافه شده بودم. دوباره کتابم رو برداشتم تا چند صفحه ای بخونم..." کشتن موش در یکشمبه" ...عجب عنوانی! امروز چند شنبه بود؟ توی حالو هوای خودم بودم که باصدای منشی فهمیدم بالاخره دکتر اومد. قلبم داشت از قفسه سینم بیرون میزد. خدایا یعنی جواب ازمایش چیه؟حالا که دکتر اومده بود دیگه جرأت نداشتم برم سراغش. حق هم داشتم. کم چیزی نبود. امیدوار بودم منشی چند نفر دیگه رو قبل از من بفرسته پیش دکتر. تلق..تلق..تلق...بازم این صدای لعنتی.
آدمهای مختلف با احساس هایی متفاوت در حال رفت و آمد بودند، چقدر حس بدی داشتم حالا دیگه حالت تهوع هم به تپش قلب و سرمای بدنم اضافه شده بود واقعا یعنی انقدر این جواب لعنتی ترس داشت یا ترس من از جایی دیگه بود؟
یه نفس عمیق کشیدم و با یه ضربه به در اتاق کوبیدم و وارو شدم دکتر با دیدنم فوری از جا بلند شد و شروع به سلام و احوال پرسی کرد میدونستم داره مقدمه چینی میکنه.
زل زده بودم به کتابم. دکتر داشت یه چیزایی توضیح می داد ولی هر چقدر سعی کردم نشد که به حرفاش دل بدم. می ترسیدم چیزی تو حرفاش باشه که نباید. ولی بود." مهندس متاسفانه جواب آزمایش مثبته. البته شاید هم اشتباهی شده باشه. به نظر من شما یکی دو جای دیگه..." . دیگه صداش قطع شد انگار...مث وقتی که برنامه تلویزیون قطع میشه...یه سوت بلند...تلق..تلق..تلق.. با دستم دکترو به سکوت دعوت کردم. چشمام رو برای لحظاتی بستم. صدای نفسم بود و صدای قلبمو سکوت. دکتر ساکت شد. با اشاره دست فهموند بهم که گفته چیزی که باید میگفته و ناچار بوده. همه ی افکار کشنده و سمی یکدفعه به سراغم اومده بود احساس میکردم که دیگه حتی نمیتونم نفس بکشم. با سختی و در حالی که سعی میکردم لرزش پاهام رو کنترل کنم از روی صندلی بلند شدم و با بی حالی کیفم رو برداشتم، با دل سردی از اتاق دکتر بیرون امدم حالا به فکر این بودم که جواب خانواده ام را چه بدهم و ناراحت بودم از اینکه برای خودم مشکل به وجود آورده ام...بی هدف در خیابانها قدم میزدم و به رهگذران شاد و بی خیالی که از کنارم عبور میکردند چشم دوخته بودم چقدر عجیب بود شاید من هم باید مثل خیلی های دیگر شاد بودم ، ولی چرا نبودم ، چرا یک آزمایش همه چیز را تحت شعاع قرار داده بود؟ با برخورد محکم با جسمی به خودم آمدم و فریاد زنی که میگفت مگه کوری خانم؟ ولی جواب من تنها سکوت و نگاهی مات بود....شاید هم او راست میگفت و بعد از شنیدن حرفهای دکتر واقعا کور شده بودم.....
-
تلق...تلق...تلق...
-پس این دکتر چرا نمیاد؟
دیگه واقعا کلافه شده بودم. دوباره کتابم رو برداشتم تا چند صفحه ای بخونم..." کشتن موش در یکشمبه" ...عجب عنوانی! امروز چند شنبه بود؟ توی حالو هوای خودم بودم که باصدای منشی فهمیدم بالاخره دکتر اومد. قلبم داشت از قفسه سینم بیرون میزد. خدایا یعنی جواب ازمایش چیه؟حالا که دکتر اومده بود دیگه جرأت نداشتم برم سراغش. حق هم داشتم. کم چیزی نبود. امیدوار بودم منشی چند نفر دیگه رو قبل از من بفرسته پیش دکتر. تلق..تلق..تلق...بازم این صدای لعنتی.
آدمهای مختلف با احساس هایی متفاوت در حال رفت و آمد بودند، چقدر حس بدی داشتم حالا دیگه حالت تهوع هم به تپش قلب و سرمای بدنم اضافه شده بود واقعا یعنی انقدر این جواب لعنتی ترس داشت یا ترس من از جایی دیگه بود؟
یه نفس عمیق کشیدم و با یه ضربه به در اتاق کوبیدم و وارو شدم دکتر با دیدنم فوری از جا بلند شد و شروع به سلام و احوال پرسی کرد میدونستم داره مقدمه چینی میکنه.
زل زده بودم به کتابم. دکتر داشت یه چیزایی توضیح می داد ولی هر چقدر سعی کردم نشد که به حرفاش دل بدم. می ترسیدم چیزی تو حرفاش باشه که نباید. ولی بود." مهندس متاسفانه جواب آزمایش مثبته. البته شاید هم اشتباهی شده باشه. به نظر من شما یکی دو جای دیگه..." . دیگه صداش قطع شد انگار...مث وقتی که برنامه تلویزیون قطع میشه...یه سوت بلند...تلق..تلق..تلق.. با دستم دکترو به سکوت دعوت کردم. چشمام رو برای لحظاتی بستم. صدای نفسم بود و صدای قلبمو سکوت. دکتر ساکت شد. با اشاره دست فهموند بهم که گفته چیزی که باید میگفته و ناچار بوده. همه ی افکار کشنده و سمی یکدفعه به سراغم اومده بود احساس میکردم که دیگه حتی نمیتونم نفس بکشم. با سختی و در حالی که سعی میکردم لرزش پاهام رو کنترل کنم از روی صندلی بلند شدم و با بی حالی کیفم رو برداشتم، با دل سردی از اتاق دکتر بیرون امدم حالا به فکر این بودم که جواب خانواده ام را چه بدهم و ناراحت بودم از اینکه برای خودم مشکل به وجود آورده ام...بی هدف در خیابانها قدم میزدم و به رهگذران شاد و بی خیالی که از کنارم عبور میکردند چشم دوخته بودم چقدر عجیب بود شاید من هم باید مثل خیلی های دیگر شاد بودم ، ولی چرا نبودم ، چرا یک آزمایش همه چیز را تحت شعاع قرار داده بود؟ با برخورد محکم با جسمی به خودم آمدم و فریاد زنی که میگفت مگه کوری خانم؟ ولی جواب من تنها سکوت و نگاهی مات بود....شاید هم او راست میگفت و بعد از شنیدن حرفهای دکتر واقعا کور شده بودم
هوا داشت رو به تاریکی میرفت و من باید به خانه برمیگشتم که یک دفعه یادم افتاد فردا جلسه مهمی توی شرکت دارم
-
تلق...تلق...تلق...
-پس این دکتر چرا نمیاد؟
دیگه واقعا کلافه شده بودم. دوباره کتابم رو برداشتم تا چند صفحه ای بخونم..." کشتن موش در یکشمبه" ...عجب عنوانی! امروز چند شنبه بود؟ توی حالو هوای خودم بودم که باصدای منشی فهمیدم بالاخره دکتر اومد. قلبم داشت از قفسه سینم بیرون میزد. خدایا یعنی جواب ازمایش چیه؟حالا که دکتر اومده بود دیگه جرأت نداشتم برم سراغش. حق هم داشتم. کم چیزی نبود. امیدوار بودم منشی چند نفر دیگه رو قبل از من بفرسته پیش دکتر. تلق..تلق..تلق...بازم این صدای لعنتی.
آدمهای مختلف با احساس هایی متفاوت در حال رفت و آمد بودند، چقدر حس بدی داشتم حالا دیگه حالت تهوع هم به تپش قلب و سرمای بدنم اضافه شده بود واقعا یعنی انقدر این جواب لعنتی ترس داشت یا ترس من از جایی دیگه بود؟
یه نفس عمیق کشیدم و با یه ضربه به در اتاق کوبیدم و وارو شدم دکتر با دیدنم فوری از جا بلند شد و شروع به سلام و احوال پرسی کرد میدونستم داره مقدمه چینی میکنه.
زل زده بودم به کتابم. دکتر داشت یه چیزایی توضیح می داد ولی هر چقدر سعی کردم نشد که به حرفاش دل بدم. می ترسیدم چیزی تو حرفاش باشه که نباید. ولی بود." مهندس متاسفانه جواب آزمایش مثبته. البته شاید هم اشتباهی شده باشه. به نظر من شما یکی دو جای دیگه..." . دیگه صداش قطع شد انگار...مث وقتی که برنامه تلویزیون قطع میشه...یه سوت بلند...تلق..تلق..تلق.. با دستم دکترو به سکوت دعوت کردم. چشمام رو برای لحظاتی بستم. صدای نفسم بود و صدای قلبمو سکوت. دکتر ساکت شد. با اشاره دست فهموند بهم که گفته چیزی که باید میگفته و ناچار بوده. همه ی افکار کشنده و سمی یکدفعه به سراغم اومده بود احساس میکردم که دیگه حتی نمیتونم نفس بکشم. با سختی و در حالی که سعی میکردم لرزش پاهام رو کنترل کنم از روی صندلی بلند شدم و با بی حالی کیفم رو برداشتم، با دل سردی از اتاق دکتر بیرون امدم حالا به فکر این بودم که جواب خانواده ام را چه بدهم و ناراحت بودم از اینکه برای خودم مشکل به وجود آورده ام...بی هدف در خیابانها قدم میزدم و به رهگذران شاد و بی خیالی که از کنارم عبور میکردند چشم دوخته بودم چقدر عجیب بود شاید من هم باید مثل خیلی های دیگر شاد بودم ، ولی چرا نبودم ، چرا یک آزمایش همه چیز را تحت شعاع قرار داده بود؟ با برخورد محکم با جسمی به خودم آمدم و فریاد زنی که میگفت مگه کوری خانم؟ ولی جواب من تنها سکوت و نگاهی مات بود....شاید هم او راست میگفت و بعد از شنیدن حرفهای دکتر واقعا کور شده بودم
هوا داشت رو به تاریکی میرفت و من باید به خانه برمیگشتم که یک دفعه یادم افتاد فردا جلسه مهمی توی شرکت دارم.
دوست نداشتم فردا برم سرکار، اصلاً حال و حوصله کار کردنٌ دیگه نداشتم، اما جلسه فردا ...
خدایا چیکار کنم؟
-
تلق...تلق...تلق...
-پس این دکتر چرا نمیاد؟
دیگه واقعا کلافه شده بودم. دوباره کتابم رو برداشتم تا چند صفحه ای بخونم..." کشتن موش در یکشمبه" ...عجب عنوانی! امروز چند شنبه بود؟ توی حالو هوای خودم بودم که باصدای منشی فهمیدم بالاخره دکتر اومد. قلبم داشت از قفسه سینم بیرون میزد. خدایا یعنی جواب ازمایش چیه؟حالا که دکتر اومده بود دیگه جرأت نداشتم برم سراغش. حق هم داشتم. کم چیزی نبود. امیدوار بودم منشی چند نفر دیگه رو قبل از من بفرسته پیش دکتر. تلق..تلق..تلق...بازم این صدای لعنتی.
آدمهای مختلف با احساس هایی متفاوت در حال رفت و آمد بودند، چقدر حس بدی داشتم حالا دیگه حالت تهوع هم به تپش قلب و سرمای بدنم اضافه شده بود واقعا یعنی انقدر این جواب لعنتی ترس داشت یا ترس من از جایی دیگه بود؟
یه نفس عمیق کشیدم و با یه ضربه به در اتاق کوبیدم و وارو شدم دکتر با دیدنم فوری از جا بلند شد و شروع به سلام و احوال پرسی کرد میدونستم داره مقدمه چینی میکنه.
زل زده بودم به کتابم. دکتر داشت یه چیزایی توضیح می داد ولی هر چقدر سعی کردم نشد که به حرفاش دل بدم. می ترسیدم چیزی تو حرفاش باشه که نباید. ولی بود." مهندس متاسفانه جواب آزمایش مثبته. البته شاید هم اشتباهی شده باشه. به نظر من شما یکی دو جای دیگه..." . دیگه صداش قطع شد انگار...مث وقتی که برنامه تلویزیون قطع میشه...یه سوت بلند...تلق..تلق..تلق.. با دستم دکترو به سکوت دعوت کردم. چشمام رو برای لحظاتی بستم. صدای نفسم بود و صدای قلبمو سکوت. دکتر ساکت شد. با اشاره دست فهموند بهم که گفته چیزی که باید میگفته و ناچار بوده. همه ی افکار کشنده و سمی یکدفعه به سراغم اومده بود احساس میکردم که دیگه حتی نمیتونم نفس بکشم. با سختی و در حالی که سعی میکردم لرزش پاهام رو کنترل کنم از روی صندلی بلند شدم و با بی حالی کیفم رو برداشتم، با دل سردی از اتاق دکتر بیرون امدم حالا به فکر این بودم که جواب خانواده ام را چه بدهم و ناراحت بودم از اینکه برای خودم مشکل به وجود آورده ام...بی هدف در خیابانها قدم میزدم و به رهگذران شاد و بی خیالی که از کنارم عبور میکردند چشم دوخته بودم چقدر عجیب بود شاید من هم باید مثل خیلی های دیگر شاد بودم ، ولی چرا نبودم ، چرا یک آزمایش همه چیز را تحت شعاع قرار داده بود؟ با برخورد محکم با جسمی به خودم آمدم و فریاد زنی که میگفت مگه کوری خانم؟ ولی جواب من تنها سکوت و نگاهی مات بود....شاید هم او راست میگفت و بعد از شنیدن حرفهای دکتر واقعا کور شده بودم
هوا داشت رو به تاریکی میرفت و من باید به خانه برمیگشتم که یک دفعه یادم افتاد فردا جلسه مهمی توی شرکت دارم.دوست نداشتم فردا برم سرکار، اصلاً حال و حوصله کار کردنٌ دیگه نداشتم، اما جلسه فردا ...
خدایا چیکار کنم؟ چرا اینجوری شده بودم من که خانم مهندس آرمند بودم ،دختری مغرور از خانواده ی پولدار و سرشناس آرمند، حالا چقدر احساس پوچی میکردم احساسی داشتم که جدید بود جدید و تلخ اونقدر تلخ که میخواستم عق بزنم و همه ی اون احساس رو یکدفعه بالا بیارم ، مثل کاغذهای نقشه کشی ام که اشتباه کوچکی باعث میشد یک خط بطلان روی آن بکشم و دوباره از نو شروع کنم به رسم کردن........
-
تلق...تلق...تلق...
-پس این دکتر چرا نمیاد؟
دیگه واقعا کلافه شده بودم. دوباره کتابم رو برداشتم تا چند صفحه ای بخونم..." کشتن موش در یکشمبه" ...عجب عنوانی! امروز چند شنبه بود؟ توی حالو هوای خودم بودم که باصدای منشی فهمیدم بالاخره دکتر اومد. قلبم داشت از قفسه سینم بیرون میزد. خدایا یعنی جواب ازمایش چیه؟حالا که دکتر اومده بود دیگه جرأت نداشتم برم سراغش. حق هم داشتم. کم چیزی نبود. امیدوار بودم منشی چند نفر دیگه رو قبل از من بفرسته پیش دکتر. تلق..تلق..تلق...بازم این صدای لعنتی.
آدمهای مختلف با احساس هایی متفاوت در حال رفت و آمد بودند، چقدر حس بدی داشتم حالا دیگه حالت تهوع هم به تپش قلب و سرمای بدنم اضافه شده بود واقعا یعنی انقدر این جواب لعنتی ترس داشت یا ترس من از جایی دیگه بود؟
یه نفس عمیق کشیدم و با یه ضربه به در اتاق کوبیدم و وارو شدم دکتر با دیدنم فوری از جا بلند شد و شروع به سلام و احوال پرسی کرد میدونستم داره مقدمه چینی میکنه.
زل زده بودم به کتابم. دکتر داشت یه چیزایی توضیح می داد ولی هر چقدر سعی کردم نشد که به حرفاش دل بدم. می ترسیدم چیزی تو حرفاش باشه که نباید. ولی بود." مهندس متاسفانه جواب آزمایش مثبته. البته شاید هم اشتباهی شده باشه. به نظر من شما یکی دو جای دیگه..." . دیگه صداش قطع شد انگار...مث وقتی که برنامه تلویزیون قطع میشه...یه سوت بلند...تلق..تلق..تلق.. با دستم دکترو به سکوت دعوت کردم. چشمام رو برای لحظاتی بستم. صدای نفسم بود و صدای قلبمو سکوت. دکتر ساکت شد. با اشاره دست فهموند بهم که گفته چیزی که باید میگفته و ناچار بوده. همه ی افکار کشنده و سمی یکدفعه به سراغم اومده بود احساس میکردم که دیگه حتی نمیتونم نفس بکشم. با سختی و در حالی که سعی میکردم لرزش پاهام رو کنترل کنم از روی صندلی بلند شدم و با بی حالی کیفم رو برداشتم، با دل سردی از اتاق دکتر بیرون امدم حالا به فکر این بودم که جواب خانواده ام را چه بدهم و ناراحت بودم از اینکه برای خودم مشکل به وجود آورده ام...بی هدف در خیابانها قدم میزدم و به رهگذران شاد و بی خیالی که از کنارم عبور میکردند چشم دوخته بودم چقدر عجیب بود شاید من هم باید مثل خیلی های دیگر شاد بودم ، ولی چرا نبودم ، چرا یک آزمایش همه چیز را تحت شعاع قرار داده بود؟ با برخورد محکم با جسمی به خودم آمدم و فریاد زنی که میگفت مگه کوری خانم؟ ولی جواب من تنها سکوت و نگاهی مات بود....شاید هم او راست میگفت و بعد از شنیدن حرفهای دکتر واقعا کور شده بودم
هوا داشت رو به تاریکی میرفت و من باید به خانه برمیگشتم که یک دفعه یادم افتاد فردا جلسه مهمی توی شرکت دارم.دوست نداشتم فردا برم سرکار، اصلاً حال و حوصله کار کردنٌ دیگه نداشتم، اما جلسه فردا ...
خدایا چیکار کنم؟ چرا اینجوری شده بودم من که خانم مهندس آرمند بودم ،دختری مغرور از خانواده ی پولدار و سرشناس آرمند، حالا چقدر احساس پوچی میکردم احساسی داشتم که جدید بود جدید و تلخ اونقدر تلخ که میخواستم عق بزنم و همه ی اون احساس رو یکدفعه بالا بیارم ، مثل کاغذهای نقشه کشی ام که اشتباه کوچکی باعث میشد یک خط بطلان روی آن بکشم و دوباره از نو شروع کنم به رسم کردن........
تو همین فکر و خیالات بودم که یک دفعه گوشیم زنگ خورد، یک نگاه به نام مخاطب انداختم [مامان جان] وای حالا به مامانم چی بگم؟ ....
-
تلق...تلق...تلق...
-پس این دکتر چرا نمیاد؟
دیگه واقعا کلافه شده بودم. دوباره کتابم رو برداشتم تا چند صفحه ای بخونم..." کشتن موش در یکشمبه" ...عجب عنوانی! امروز چند شنبه بود؟ توی حالو هوای خودم بودم که باصدای منشی فهمیدم بالاخره دکتر اومد. قلبم داشت از قفسه سینم بیرون میزد. خدایا یعنی جواب ازمایش چیه؟حالا که دکتر اومده بود دیگه جرأت نداشتم برم سراغش. حق هم داشتم. کم چیزی نبود. امیدوار بودم منشی چند نفر دیگه رو قبل از من بفرسته پیش دکتر. تلق..تلق..تلق...بازم این صدای لعنتی.
آدمهای مختلف با احساس هایی متفاوت در حال رفت و آمد بودند، چقدر حس بدی داشتم حالا دیگه حالت تهوع هم به تپش قلب و سرمای بدنم اضافه شده بود واقعا یعنی انقدر این جواب لعنتی ترس داشت یا ترس من از جایی دیگه بود؟
یه نفس عمیق کشیدم و با یه ضربه به در اتاق کوبیدم و وارو شدم دکتر با دیدنم فوری از جا بلند شد و شروع به سلام و احوال پرسی کرد میدونستم داره مقدمه چینی میکنه.
زل زده بودم به کتابم. دکتر داشت یه چیزایی توضیح می داد ولی هر چقدر سعی کردم نشد که به حرفاش دل بدم. می ترسیدم چیزی تو حرفاش باشه که نباید. ولی بود." مهندس متاسفانه جواب آزمایش مثبته. البته شاید هم اشتباهی شده باشه. به نظر من شما یکی دو جای دیگه..." . دیگه صداش قطع شد انگار...مث وقتی که برنامه تلویزیون قطع میشه...یه سوت بلند...تلق..تلق..تلق.. با دستم دکترو به سکوت دعوت کردم. چشمام رو برای لحظاتی بستم. صدای نفسم بود و صدای قلبمو سکوت. دکتر ساکت شد. با اشاره دست فهموند بهم که گفته چیزی که باید میگفته و ناچار بوده. همه ی افکار کشنده و سمی یکدفعه به سراغم اومده بود احساس میکردم که دیگه حتی نمیتونم نفس بکشم. با سختی و در حالی که سعی میکردم لرزش پاهام رو کنترل کنم از روی صندلی بلند شدم و با بی حالی کیفم رو برداشتم، با دل سردی از اتاق دکتر بیرون امدم حالا به فکر این بودم که جواب خانواده ام را چه بدهم و ناراحت بودم از اینکه برای خودم مشکل به وجود آورده ام...بی هدف در خیابانها قدم میزدم و به رهگذران شاد و بی خیالی که از کنارم عبور میکردند چشم دوخته بودم چقدر عجیب بود شاید من هم باید مثل خیلی های دیگر شاد بودم ، ولی چرا نبودم ، چرا یک آزمایش همه چیز را تحت شعاع قرار داده بود؟ با برخورد محکم با جسمی به خودم آمدم و فریاد زنی که میگفت مگه کوری خانم؟ ولی جواب من تنها سکوت و نگاهی مات بود....شاید هم او راست میگفت و بعد از شنیدن حرفهای دکتر واقعا کور شده بودم
هوا داشت رو به تاریکی میرفت و من باید به خانه برمیگشتم که یک دفعه یادم افتاد فردا جلسه مهمی توی شرکت دارم.دوست نداشتم فردا برم سرکار، اصلاً حال و حوصله کار کردنٌ دیگه نداشتم، اما جلسه فردا ...
خدایا چیکار کنم؟ چرا اینجوری شده بودم من که خانم مهندس آرمند بودم ،دختری مغرور از خانواده ی پولدار و سرشناس آرمند، حالا چقدر احساس پوچی میکردم احساسی داشتم که جدید بود جدید و تلخ اونقدر تلخ که میخواستم عق بزنم و همه ی اون احساس رو یکدفعه بالا بیارم ، مثل کاغذهای نقشه کشی ام که اشتباه کوچکی باعث میشد یک خط بطلان روی آن بکشم و دوباره از نو شروع کنم به رسم کردن........
تو همین فکر و خیالات بودم که یک دفعه گوشیم زنگ خورد، یک نگاه به نام مخاطب انداختم [مامان جان] وای حالا به مامانم چی بگم؟ ....
-الو سلام مهسا کجایی دختر دلم هزار راه رفت چرا گوشیتو جواب نمیدی ؟-مامان جان مهلت حرف زدنم به منم بده یه ذره کار داشتم حالا میام خوب
-
تلق...تلق...تلق...
-پس این دکتر چرا نمیاد؟
دیگه واقعا کلافه شده بودم. دوباره کتابم رو برداشتم تا چند صفحه ای بخونم..." کشتن موش در یکشمبه" ...عجب عنوانی! امروز چند شنبه بود؟ توی حالو هوای خودم بودم که باصدای منشی فهمیدم بالاخره دکتر اومد. قلبم داشت از قفسه سینم بیرون میزد. خدایا یعنی جواب ازمایش چیه؟حالا که دکتر اومده بود دیگه جرأت نداشتم برم سراغش. حق هم داشتم. کم چیزی نبود. امیدوار بودم منشی چند نفر دیگه رو قبل از من بفرسته پیش دکتر. تلق..تلق..تلق...بازم این صدای لعنتی.
آدمهای مختلف با احساس هایی متفاوت در حال رفت و آمد بودند، چقدر حس بدی داشتم حالا دیگه حالت تهوع هم به تپش قلب و سرمای بدنم اضافه شده بود واقعا یعنی انقدر این جواب لعنتی ترس داشت یا ترس من از جایی دیگه بود؟
یه نفس عمیق کشیدم و با یه ضربه به در اتاق کوبیدم و وارو شدم دکتر با دیدنم فوری از جا بلند شد و شروع به سلام و احوال پرسی کرد میدونستم داره مقدمه چینی میکنه.
زل زده بودم به کتابم. دکتر داشت یه چیزایی توضیح می داد ولی هر چقدر سعی کردم نشد که به حرفاش دل بدم. می ترسیدم چیزی تو حرفاش باشه که نباید. ولی بود." مهندس متاسفانه جواب آزمایش مثبته. البته شاید هم اشتباهی شده باشه. به نظر من شما یکی دو جای دیگه..." . دیگه صداش قطع شد انگار...مث وقتی که برنامه تلویزیون قطع میشه...یه سوت بلند...تلق..تلق..تلق.. با دستم دکترو به سکوت دعوت کردم. چشمام رو برای لحظاتی بستم. صدای نفسم بود و صدای قلبمو سکوت. دکتر ساکت شد. با اشاره دست فهموند بهم که گفته چیزی که باید میگفته و ناچار بوده. همه ی افکار کشنده و سمی یکدفعه به سراغم اومده بود احساس میکردم که دیگه حتی نمیتونم نفس بکشم. با سختی و در حالی که سعی میکردم لرزش پاهام رو کنترل کنم از روی صندلی بلند شدم و با بی حالی کیفم رو برداشتم، با دل سردی از اتاق دکتر بیرون امدم حالا به فکر این بودم که جواب خانواده ام را چه بدهم و ناراحت بودم از اینکه برای خودم مشکل به وجود آورده ام...بی هدف در خیابانها قدم میزدم و به رهگذران شاد و بی خیالی که از کنارم عبور میکردند چشم دوخته بودم چقدر عجیب بود شاید من هم باید مثل خیلی های دیگر شاد بودم ، ولی چرا نبودم ، چرا یک آزمایش همه چیز را تحت شعاع قرار داده بود؟ با برخورد محکم با جسمی به خودم آمدم و فریاد زنی که میگفت مگه کوری خانم؟ ولی جواب من تنها سکوت و نگاهی مات بود....شاید هم او راست میگفت و بعد از شنیدن حرفهای دکتر واقعا کور شده بودم
هوا داشت رو به تاریکی میرفت و من باید به خانه برمیگشتم که یک دفعه یادم افتاد فردا جلسه مهمی توی شرکت دارم.دوست نداشتم فردا برم سرکار، اصلاً حال و حوصله کار کردنٌ دیگه نداشتم، اما جلسه فردا ...
خدایا چیکار کنم؟ چرا اینجوری شده بودم من که خانم مهندس آرمند بودم ،دختری مغرور از خانواده ی پولدار و سرشناس آرمند، حالا چقدر احساس پوچی میکردم احساسی داشتم که جدید بود جدید و تلخ اونقدر تلخ که میخواستم عق بزنم و همه ی اون احساس رو یکدفعه بالا بیارم ، مثل کاغذهای نقشه کشی ام که اشتباه کوچکی باعث میشد یک خط بطلان روی آن بکشم و دوباره از نو شروع کنم به رسم کردن........
تو همین فکر و خیالات بودم که یک دفعه گوشیم زنگ خورد، یک نگاه به نام مخاطب انداختم [مامان جان] وای حالا به مامانم چی بگم؟ ....
-الو سلام مهسا کجایی دختر دلم هزار راه رفت چرا گوشیتو جواب نمیدی ؟-مامان جان مهلت حرف زدنم به منم بده یه ذره کار داشتم حالا میام خوب
زنگ مادرم منو دوباره به فکر خانواده ام انداخت، یعنی چٍجوری به بابام بگم؟ بیچاره مامانم، اگه بفهمه حتماً از ناراحتی دق می کنه.
-
تلق...تلق...تلق...
-پس این دکتر چرا نمیاد؟
دیگه واقعا کلافه شده بودم. دوباره کتابم رو برداشتم تا چند صفحه ای بخونم..." کشتن موش در یکشمبه" ...عجب عنوانی! امروز چند شنبه بود؟ توی حالو هوای خودم بودم که باصدای منشی فهمیدم بالاخره دکتر اومد. قلبم داشت از قفسه سینم بیرون میزد. خدایا یعنی جواب ازمایش چیه؟حالا که دکتر اومده بود دیگه جرأت نداشتم برم سراغش. حق هم داشتم. کم چیزی نبود. امیدوار بودم منشی چند نفر دیگه رو قبل از من بفرسته پیش دکتر. تلق..تلق..تلق...بازم این صدای لعنتی.
آدمهای مختلف با احساس هایی متفاوت در حال رفت و آمد بودند، چقدر حس بدی داشتم حالا دیگه حالت تهوع هم به تپش قلب و سرمای بدنم اضافه شده بود واقعا یعنی انقدر این جواب لعنتی ترس داشت یا ترس من از جایی دیگه بود؟
یه نفس عمیق کشیدم و با یه ضربه به در اتاق کوبیدم و وارو شدم دکتر با دیدنم فوری از جا بلند شد و شروع به سلام و احوال پرسی کرد میدونستم داره مقدمه چینی میکنه.
زل زده بودم به کتابم. دکتر داشت یه چیزایی توضیح می داد ولی هر چقدر سعی کردم نشد که به حرفاش دل بدم. می ترسیدم چیزی تو حرفاش باشه که نباید. ولی بود." مهندس متاسفانه جواب آزمایش مثبته. البته شاید هم اشتباهی شده باشه. به نظر من شما یکی دو جای دیگه..." . دیگه صداش قطع شد انگار...مث وقتی که برنامه تلویزیون قطع میشه...یه سوت بلند...تلق..تلق..تلق.. با دستم دکترو به سکوت دعوت کردم. چشمام رو برای لحظاتی بستم. صدای نفسم بود و صدای قلبمو سکوت. دکتر ساکت شد. با اشاره دست فهموند بهم که گفته چیزی که باید میگفته و ناچار بوده. همه ی افکار کشنده و سمی یکدفعه به سراغم اومده بود احساس میکردم که دیگه حتی نمیتونم نفس بکشم. با سختی و در حالی که سعی میکردم لرزش پاهام رو کنترل کنم از روی صندلی بلند شدم و با بی حالی کیفم رو برداشتم، با دل سردی از اتاق دکتر بیرون امدم حالا به فکر این بودم که جواب خانواده ام را چه بدهم و ناراحت بودم از اینکه برای خودم مشکل به وجود آورده ام...بی هدف در خیابانها قدم میزدم و به رهگذران شاد و بی خیالی که از کنارم عبور میکردند چشم دوخته بودم چقدر عجیب بود شاید من هم باید مثل خیلی های دیگر شاد بودم ، ولی چرا نبودم ، چرا یک آزمایش همه چیز را تحت شعاع قرار داده بود؟ با برخورد محکم با جسمی به خودم آمدم و فریاد زنی که میگفت مگه کوری خانم؟ ولی جواب من تنها سکوت و نگاهی مات بود....شاید هم او راست میگفت و بعد از شنیدن حرفهای دکتر واقعا کور شده بودم
هوا داشت رو به تاریکی میرفت و من باید به خانه برمیگشتم که یک دفعه یادم افتاد فردا جلسه مهمی توی شرکت دارم.دوست نداشتم فردا برم سرکار، اصلاً حال و حوصله کار کردنٌ دیگه نداشتم، اما جلسه فردا ...
خدایا چیکار کنم؟ چرا اینجوری شده بودم من که خانم مهندس آرمند بودم ،دختری مغرور از خانواده ی پولدار و سرشناس آرمند، حالا چقدر احساس پوچی میکردم احساسی داشتم که جدید بود جدید و تلخ اونقدر تلخ که میخواستم عق بزنم و همه ی اون احساس رو یکدفعه بالا بیارم ، مثل کاغذهای نقشه کشی ام که اشتباه کوچکی باعث میشد یک خط بطلان روی آن بکشم و دوباره از نو شروع کنم به رسم کردن........
تو همین فکر و خیالات بودم که یک دفعه گوشیم زنگ خورد، یک نگاه به نام مخاطب انداختم [مامان جان] وای حالا به مامانم چی بگم؟ ....
-الو سلام مهسا کجایی دختر دلم هزار راه رفت چرا گوشیتو جواب نمیدی ؟-مامان جان مهلت حرف زدنم به منم بده یه ذره کار داشتم حالا میام خوب
زنگ مادرم منو دوباره به فکر خانواده ام انداخت، یعنی چٍجوری به بابام بگم؟ بیچاره مامانم، اگه بفهمه حتماً از ناراحتی دق می کنه.
فوری یه تاکسی گرفتم و به سمت خونه حرکت کردم توی ماشین اروم اروم گریه میکردم که متوجه نگاه هایی که راننده ماشین توی اینه جلو ماشین می انداخت شدم پیرمرد مسنی بود
-
تلق...تلق...تلق...
-پس این دکتر چرا نمیاد؟
دیگه واقعا کلافه شده بودم. دوباره کتابم رو برداشتم تا چند صفحه ای بخونم..." کشتن موش در یکشمبه" ...عجب عنوانی! امروز چند شنبه بود؟ توی حالو هوای خودم بودم که باصدای منشی فهمیدم بالاخره دکتر اومد. قلبم داشت از قفسه سینم بیرون میزد. خدایا یعنی جواب ازمایش چیه؟حالا که دکتر اومده بود دیگه جرأت نداشتم برم سراغش. حق هم داشتم. کم چیزی نبود. امیدوار بودم منشی چند نفر دیگه رو قبل از من بفرسته پیش دکتر. تلق..تلق..تلق...بازم این صدای لعنتی.
آدمهای مختلف با احساس هایی متفاوت در حال رفت و آمد بودند، چقدر حس بدی داشتم حالا دیگه حالت تهوع هم به تپش قلب و سرمای بدنم اضافه شده بود واقعا یعنی انقدر این جواب لعنتی ترس داشت یا ترس من از جایی دیگه بود؟
یه نفس عمیق کشیدم و با یه ضربه به در اتاق کوبیدم و وارو شدم دکتر با دیدنم فوری از جا بلند شد و شروع به سلام و احوال پرسی کرد میدونستم داره مقدمه چینی میکنه.
زل زده بودم به کتابم. دکتر داشت یه چیزایی توضیح می داد ولی هر چقدر سعی کردم نشد که به حرفاش دل بدم. می ترسیدم چیزی تو حرفاش باشه که نباید. ولی بود." مهندس متاسفانه جواب آزمایش مثبته. البته شاید هم اشتباهی شده باشه. به نظر من شما یکی دو جای دیگه..." . دیگه صداش قطع شد انگار...مث وقتی که برنامه تلویزیون قطع میشه...یه سوت بلند...تلق..تلق..تلق.. با دستم دکترو به سکوت دعوت کردم. چشمام رو برای لحظاتی بستم. صدای نفسم بود و صدای قلبمو سکوت. دکتر ساکت شد. با اشاره دست فهموند بهم که گفته چیزی که باید میگفته و ناچار بوده. همه ی افکار کشنده و سمی یکدفعه به سراغم اومده بود احساس میکردم که دیگه حتی نمیتونم نفس بکشم. با سختی و در حالی که سعی میکردم لرزش پاهام رو کنترل کنم از روی صندلی بلند شدم و با بی حالی کیفم رو برداشتم، با دل سردی از اتاق دکتر بیرون امدم حالا به فکر این بودم که جواب خانواده ام را چه بدهم و ناراحت بودم از اینکه برای خودم مشکل به وجود آورده ام...بی هدف در خیابانها قدم میزدم و به رهگذران شاد و بی خیالی که از کنارم عبور میکردند چشم دوخته بودم چقدر عجیب بود شاید من هم باید مثل خیلی های دیگر شاد بودم ، ولی چرا نبودم ، چرا یک آزمایش همه چیز را تحت شعاع قرار داده بود؟ با برخورد محکم با جسمی به خودم آمدم و فریاد زنی که میگفت مگه کوری خانم؟ ولی جواب من تنها سکوت و نگاهی مات بود....شاید هم او راست میگفت و بعد از شنیدن حرفهای دکتر واقعا کور شده بودم
هوا داشت رو به تاریکی میرفت و من باید به خانه برمیگشتم که یک دفعه یادم افتاد فردا جلسه مهمی توی شرکت دارم.دوست نداشتم فردا برم سرکار، اصلاً حال و حوصله کار کردنٌ دیگه نداشتم، اما جلسه فردا ...
خدایا چیکار کنم؟ چرا اینجوری شده بودم من که خانم مهندس آرمند بودم ،دختری مغرور از خانواده ی پولدار و سرشناس آرمند، حالا چقدر احساس پوچی میکردم احساسی داشتم که جدید بود جدید و تلخ اونقدر تلخ که میخواستم عق بزنم و همه ی اون احساس رو یکدفعه بالا بیارم ، مثل کاغذهای نقشه کشی ام که اشتباه کوچکی باعث میشد یک خط بطلان روی آن بکشم و دوباره از نو شروع کنم به رسم کردن........
تو همین فکر و خیالات بودم که یک دفعه گوشیم زنگ خورد، یک نگاه به نام مخاطب انداختم [مامان جان] وای حالا به مامانم چی بگم؟ ....
-الو سلام مهسا کجایی دختر دلم هزار راه رفت چرا گوشیتو جواب نمیدی ؟-مامان جان مهلت حرف زدنم به منم بده یه ذره کار داشتم حالا میام خوب
زنگ مادرم منو دوباره به فکر خانواده ام انداخت، یعنی چٍجوری به بابام بگم؟ بیچاره مامانم، اگه بفهمه حتماً از ناراحتی دق می کنه.
فوری یه تاکسی گرفتم و به سمت خونه حرکت کردم توی ماشین اروم اروم گریه میکردم که متوجه نگاه هایی که راننده ماشین توی اینه جلو ماشین می انداخت شدم پیرمرد مسنی بود.
محلش نذاشتم. از خودم بدم اومد، نه بخاطر کاری که کردم، بخاطر اینکه داشتم از خودم یه موجود بدبخت و قابل ترحم می ساختم. یه لحظه خواستم در ماشینو باز کنم و خودمو پرت کنم تو خیابون. شاید یه ماشینی از روم رد می شد و خلاص. یه حماقت بزرگتر! خودمو جمع و جور کردم. سعی کردم به خودم بقبولونم که طوری نیست. تصمیم گرفتم به کسی چیزی نگم. حتی به نیما. از کجا معلوم که از نیما گرفته باشم؟ چقدر بابا و مامان مخالفت کردن سر ازدواجمون...حق هم داشتن شاید. بابا همیشه میگه یه معتاد هیچوقت ترک نمی کنه. یهو دلم برای نیما شور زد. نکنه اونم ایدز داره و نمی دونه؟ خدایا زندگی چه چیز عجیبیه. یه لحظه خوشبخت ترین آدم روی زمین هستی و تو یه چشم به هم زدن نابود می شی.