-
نقض ، ناقض ، تناقض
آنچنان میگویی و
اینچنین جاودانگی بخار می گردد
ضد ، تضاد ، متضاد
خروشت جز این مباد
و آیینت شدن و باشیدن و باشنده شدن
پس آنگاه که دانستیم بودی نیست
نابود گشتیم
متناقض شدی
آتش گرفتیم
شد شدی
بودن را شدیم
چرا که
ما و بودن را
آتشیدی!
برزخی ما را زیاده بود
و زندگیمان گاو باشی
وحی ایدی ثبات کو؟
"سکون فریفته شد"
چرا که عقل ِ حس ما حواس ِ معقول تو نبود
پنداشتیم بیداریم
و در بهشت
خروش تو رویایمان را شکافت
زرتشت گونه نیچه شدی
که حقیقت:
دوزخ است
و
نفرین ِ خدایان...
-----------
هراکلیتوس
-
شعری از نیزار قبانی
من توان تغيير تو را ندارم
يا توان تشريح روشهايت را
هرگز باور نكن كه مردي بتواند
زني را تغيير دهد
اين مردان، مدعياني دروغگويند
كه مي پندارند از يكي از دنده هاشان
زن را آفريده اند!
زن از دنده مرد پديد نيامده است ، حاشا!
اين اوست كه از بطن زن زاده مي شود
چونان ماهي كوچكي كه از اعماق آب سر بر مي آرد !
و همچون نهري كه از رودساري مشتق مي شود
اين اوست كه گرد خورشيد زن مي چرخد
و گمان مي برد كه بر جاي ايستاده است!
من توان رام كردن تو را ندارم
توان اهلي كردنت را
يا توان تعديل غرايز نخستينت را
مي آزمايم هوش خويش را بر تو
چنانكه حماقتم را
هیچ يك را با تو كاري نيست
نه راهنمايي و
نه وسوسه
اصيل بمان
چنانكه هستي
من توان شكستن عاداتت را ندارم
20 سال اينگونه بوده اي
توان تغيير طبيعتت را ندارم
كتابهايم سودي برايت ندارد
و عقائد من متقاعدت نمي كند
تو
ملكه آشوبي و
ديوانگي
كه به هيچكس تعلق ندارد.
بر همين طريق بمان
تو
درخت زنانگي هستي
برآمده از تاريكي
بي نياز از آفتاب و آب
پري دريايي اي
كه به همه مردان عشق مي ورزد
اما عاشق هيچ يك نيست
تو
بانويي اساطيري هستي
كه با تمام قبايل رفت
و باكره بازگشت
بر همين طريق بمان!
-
اگر به مرگ من
امید بستهای،
تا نهایت نشاندنت به خاک؛
زندگانیام
دراز باد.
بر چهار سوی باغ آرزوی من؛
هر چه در،
دریچه،
باز باد!
بیرق امید و شادمانیام،
با نسیم درک زندگی
در اهتزاز باد.
گر فنای من امید توست،
تا نهایت نشاندنت به خاک،
زندگانیام دراز باد.
-=-
مینا اسدی
-=-
-
سلام
شعری از برتولت برشت که در بهبوهه جنگ جهانی دوم سروده شد.به یاد تمامی دوستان و آزادگان دربند!
-----------------
اعتراض
اول سراغ یهودیان رفتند; من یهودی نبودم; اعتراض نکردم
سپس به لهستان حمله کردند; من لهستانی نبودم; اعتراض نکردم
آنگاه لیبرال ها را تحت فشار قرار دادند; من لیبرال نبودم; اعتراض نکردم
بعد از آن نوبت به کمونیست ها رسید; من کمونیست هم نبودم; اعتراض نکردم
و سرانجام سراغ من آمدند; هر چه فریاد کردم و کمک خواستم; کسی باقی نمانده بود که اعتراض کند
////////////////////
-----------------
و چگونه این شعر شد حال و روز ما:
و آنگاه که سراغ هموطنم آمدند; من ایرانی نبودم; اعتراض نکردم
-
ما سه تن بوديم
که راهي شديم
و راه بانان ديار درد
از سايه هاي ما فراري شدند
تو هم نبودي اگر
راهي مي شديم
در اين غم زار جاودانه ي جنون
بر پيشخوان منحني داغ
ما خوابيده ايم در بيداري زمان
مرده ايم در لحظه هاي ميعاد
يادگاري هايمان را بر تابوت هاي تنگ خويش
حک کرده ايم
به ميخانه التجا برديم
پياله ترک برداشت
در معبر نسيم نشستيم
توفان به پا خاست
ما مرده ايم در خاطرات بلند ياد
تو هم برو
تو هم که نباشي
پاهايم
با کوره راه وحشت و جنون
گلاويز مي شوند
گيرم که تا نيمروز حادثه
تا پيشخوان مرگ
سه نوبت سوار و پياده شويم
ولي فکر مي کنيم ايستاده ايم
ساکن نمي شويم مگر در باد
آرام نمي گيريم مگر در خاک
در چهره ام ببين مرگ را
ما مسافران تقديريم
سر روي زانوهاي عشق نهاديم
بي سر شديم
پا در گذرگاه يار نهاديم
بي پا شديم
دستي به گيسوان باد کشيديم
بي دست شديم
ولي هستيم
مي رويم
تا نا کجا
تا گم شدن در کوچه هاي خلوت خاک
تا هر چه بوي کافور و سدر
تا نقش فرياد بر لب هاي سکوت
اين گونه تا خلسه ي جاودان عشق
تا بي کران جاده ي زمين
خويش را بدرقه مي کنيم
تا نفس داريم
بهتر است فکري براي جواز دفن کنيم
زنده ماندن مان خلاف قانون است
يادت نرود
ما سه تن بوديم...
-------------
شاعرش نمیدونم کیه !!!
-
نمی دانم . نمی دانم پس از مرگم چه خواهد شد .
نمیخواهم بدانم کوزه گر از خاک اندامم چه خواهد ساخت .
ولی بسیار مشتاقم که از خاکه گلویم سوتکی سازد ،
گلویم سوتکی باشد به دست کودکی گستاخ و بازیگوش
واو یک ریزو پی در پی دمِ خویش را در گلویم سخت بفشارد .
و خواب خفتگان خفته را آشفته تر سازد .
تا صداهای خفه در گلویم از پی دم آن کودک هم که شده ، مجال آزادی پیدا کند
و بدین گونه بشکند هر دم سکوت مرگبارم را ... !
-----------
از خودم
-
پیراهنی ز رنگ به تن کرده
با قلب خون فشان
این لاله های شهری
از گودهای جنوب شهر
می ایند
این لاله های شهری
از نان و از رهایی
حرف می زنند
این لاله های شهری ایا
در توپخانه
در جاده قدیم شمیران
در اوین
پژمرده می شوند ؟
نه
این لاله های شهری می گویند
باید مواظب هم باشیم
نام مرامپرس
بگذار از تو من
زیاد ندادنم
پیراهنی ز رنگ به تن کرده
با قلب خون فشان
این لاله های شهری
از گودهای جنوب شهر
می آمدند
--------------
خسرو گلسرخي
-
چنگ می زنم به خاک
به سایه سرو بلند
به خشت کلوخهای ريز و درشت
به سنگریزه های سیاه و سفید پراکنده
در کهکشان بی انتهای زمین
چنگ می زنم به خاک
می رسم به قطاری از مورچگان خميده کمری
که ریلهای غریزه را در تونلهای در هم گم؛ مقدسانه دنبال می کنند
و به کرمهای خاکی سرگردانی
که در برخورد با اکسيژن هوا به پیچ و تاب می افتند
بوی نمناک چشمه را - اکنون-
با نوک انگشتانم لمس می کنم
سمفونی برخورد آب را با سنگها
به دهليزهای شنوا يی می سپرم
و حس زلال هستی را
در کشمکش بی پایان ايمان با فلسفه نقد می کنم
چنگ می زنم
و در قلب سبززمين
به ريشه های تو می رسم
انبوه و زنده و شاداب
عميق و ستبر و وسيع
نشسته به سينه سروتنت
-------
از خودم
-
ترس غروبی نيست مرا
و هراس از آمدن شبی بی پايان - در پی آن
آنگاه که جسم سرد و خاموش من
سفرهُ جشنی رويايی برای خاکزيان زمين گردد
مرا از مرگ باکی نيست
آنگاه که به آوای محزون مرثيه خوان پير
و در انبوه فرياد پر خراش خيل سياه پوش
آراسته در ردای سپيد
خفته در دامان زمين
طعم خشک و آشنای خاک را به لبانم و
سايهُ وزين سنگ سياه را به گونه هايم حس کنم
رستاخيز را با وحشت انتظاره نميکشم
با دوزخ و بهشتی رقم خورده در سرنوشت من
تقدير هستی را در گرو تغيیر فصول ميدانم
و ديرينه راز جاودانگی را
در بستر زمين و زمان می جويم
و اعجاز آفرينش را
در قداست آب و خاک-
نه سيب سبزی و
نه مار اهرمن سرشتی و
نه برگ انجيری
------------
از خودم
-
جوانه های یخزده ام
در زمستان تاریک تنم
چون آوارگان سرگردان
نور وجود تو را می جویند و
ساقه های مرده ام
با آوند های نیمه جان و
شاخه های افراخته درآسمان
به امید رستاخیزی دیگر
به آوای دلنشین تو همه گوش به زنگ اند و
ریشه های خشکیده ام
به خیال واهی سیراب شدن
در اعماق سرد خاک این تبعید گاه
چشمهُ زلال جان تو را جستجو میکنند.
***
آفتاب وجودت را در من بتابان و
آتش جان بخشت را
در خاکستر سرد و بی رمق تن من بد مان
بگذار که روح افسون شدهُ من
دگر باره جادوها را در هم بشکند و
دروازه های بلند این دژ سیاه را
در هم بکوبد.
بگذار که سنگ نوشته های تنم
دگر باره حماسه ای بیافرینند
به زیبایی تو
بگذار که در دشت بی همتای وجودت
چونان بلوط کهنه ای
یکٌه و تنها،
پر برگ و سر افراز
پرندگان نشاط تو را پناهی باشم و
ریشه های در هم پیچ خورده ام
در جویبار تنت
ماهیان سرخ تو را
فراغت گاهی.
--------------
از خودم