-
آن جا كه دلارام مىنشيند
آن جا كه دلارام مىنشيند
فضا از نشانه سرشار مىشود،
لمعانى رنگينْكمانى
كه فرياد را اهلى مىكند
به دستى از بلور
از هر چيزى
تا نهايت ِ عريانىاش
گوهرى مىتراشد،
و همه چيزى نيز در سرگردانى ِ خويش
نگهمىدارد و مسحور مىكند
پرچين ِ هوا را
كه زمان
در آن
خود را به زيبايى تفويض مىكند.
-
قلمرو ِ نور
بارانى از شكوفههاى گيلاسْبنان
مىچيند در هوا
اين ميغ ِ درخشان را
تا به هيأت ِ چشمانى درآيد
كه آرزومند ِ آنيم.
جسم ِ صدا
كرنشكنان واپس مىنشيند
هم در آن حال كه ما
در سكون
به قلمرو ِ نورى پا مىگذاريم
كه به زبان ِ آذرخش سخن مىگويد.
و خود در چنگال ِ فراموشى
باقى مىمانيم.
-
آه ِ واپسين
ستاره با خوناش
آلالهيى را شكل مىدهد
كه پرتوهاى آفتاب را خلاصه مىكند
تا به غارت برد در خود
تا آه ِ واپسين
هنگامى كه شفق فراز آيد.
-
تبسم
یک شاعر عرب قرن سیزدهم گفته است
خوش باش بدان چه صاحب آنی
یکی تبسم کمرنگ و
چند واژه و
آرزو کردنی نیست
روح آدمیزاده
کلامت را فروتنا نه انکار می کنم
چنین است
لیکن نه در کمال آگا هی