تاثیر نیچه بر اندیشه و ادبیات قرن بیستم
نیچه یکی از پرتأثیرترین متفکران دویست سال اخیر بوده است. نفوذ او کمابیش در همه جا - از ادبیات و هنر گرفته تا فلسفه و سیاست و اخلاق - به چشم میخورد و میتوان گفت اندیشه غربی، و در پنجاه سال اخیر اندیشه در سراسر جهان متمدن، به نحوی ازانحا متأثر از او بوده است. البته چنانکه خواهیم دید این تأثیر بعضی فراز و نشیبها نیز داشته است، ولی مسلماً امروز نادیده گرفتن آن به هیچ وجه روا نیست.
همیشه بهترین راه برای فهم اندیشه هر فیلسوف این است که ببینیم او خود را با چه مساله یا مسائل عمدهای روبرو میدیده است.بنیادیترین مسالهای که نیچه جهان غرب را در روزگار خود با آن مواجه میدید، بحران عمیق فرهنگی و فکری بود که او چکیده آن را درعبارت "مرگ خدا" و ظهور "نیهیلیسم" یا هیچانگاری بیان کرده است. نیچه تشخیص داده بود که تفکر سنتی دینی و متافیزیکی از اعتبار افتاده و خلئی بر جای گذاشته که علم جدید قادر به پر کردن آن نیست و برای حفظ سلامت تمدن که به عقیده او با خطر جدی روبرو بود،باید برای دیدگاههای دینی و فلسفی گذشته جانشینی پیدا کرد.
برای این منظور، او ابتدا در یکی از نخستین آثارش، زایش تراژدی، به هنر یونانیان باستان روی آورد، و به این عقیده رسید که کلید شکوفایی مجدد انسان مدرن را که از دلداریهای دینی و اطمینان عقلی و عملی محروم شده، باید در هنر جستجو کرد.
ولی در آثار بعدی، نیچه کم کم تغییر جهت داد و بیشتر از هنر و زبانشناسی تاریخی که رشته تخصصیاش بود، به جانب فلسفه و خصوصاً نقد پدیدههای اجتماعی و فرهنگی و روشنفکری متمایل شد. در این دوره که در واقع آخرین سالهای زندگی سالم او پیش از ابتلای کامل به جنون در۱۸۸۹ بود، نیچه پخته ترین آثار خود از جمله "چنین گفت زرتشت"، فراسوی نیک و بد، دانش طربناک، غروب بتان، دجال را پدید آورد.در این نوشته ها دیده میشود که او معتقد است برای چیره شدن بر نیهیلیسم، ترک دیدگاههای مطلقگرای دینی و متافیزیکی کافی نیست،بلکه باید به زندگی و جهان از نظرگاهی بکلی تازه نگریست.
مراد نیچه از "مرگ خدا" در واقع افول و نهایتاً مرگ دیدگاه مسیحی و اخلاق مسیحی نسبت به زندگی و جهان است. او این جنایت عظیم (یعنی کشتن خدا) را که میگوید به دست آدمیان صورت گرفته ولی خبرش هنوز به مان نرسیده است، هم واقعهای فرهنگی میداند و هم حادثهای فلسفی، و به عقیده او، باید آن واقعه را مبدأ قرارداد و بیرحمانه و از بیخ و بن همه چیز را - اعم از حیات و جهان و هستی آدمی و معرفت و اخلاق و ارزشها - از نو ارزیابی کرد.
باید یادآور شویم که حتی در میان ارادتمندان نیچه اتفاق نظر وجود ندارد که آیا مسائلی که اودر مورد آنها موضع میگیرد دقیقاً همان مسائل مبتلا به فیلسوفان قبل و بعد از اوست، یا لااقلدر بعضی موارد آنچه میگوید مسائلی یکسره نوظهور است. آنچه واضح است اینکه نیچه به اغلب فلاسفه سلف و معاصر خود به شدت انتقاد دارد و از بنیاد از افکار اساسی آنها فاصله میگیرد. سبک نگارش او هم به مشکل فهم نوشته هایش میافزاید که گاهی مستدل و تحلیلی وگاهی بشدت جدلی و گاهی سخت شاعرانه و سرشار از استعارات و صنایع ادبی است.
رویهمرفته سه نوع تلقی در میان فلاسفه از افکار نیچه وجود داشته است. عدهای او را جدی نگرفته اند و معتقد بوده اند که نوشته های او نه تنها نشانگر مرگ تفکر دینی و متافیزیکی، بلکه نماینده مرگ فلسفه است و خود او نیهیلیستی تمام عیار است که میخواهد با شگردهای ادبی،اندیشه انسانی را از قید مسائل مربوط به معرفت و حقیقت برهاند.
عدهای دیگر بعکس او رابشدت جدی گرفتهاند و عقیده داشتهاند که نیچه با سرمشقی که داده اصولاً فلسفه را به راه یکسره نوینی انداخته است و نحوه نگاه او به مسأله حقیقت و معرفت یگانه طریق چیرگی بر نیهیلیسماست.
مسلم اینکه نیچه اعتقاد راسخ داشت که تفکر انسان شدیداً دارای کیفیت تفسیری و تأویلی است و کسانی که می پندارند مستقیماً ممکن است به "واقعیات" دست پیدا کنند خود را فریب می دهند، و صرف نظر از اینکه حقیقت در نفس خودش چگونه باشد، به هر حال معرفت ماحاصل تفسیر و تلقی ما از آن است. بنابراین، کاری که از دست ما برمیآید ارزیابی مجدد نحوهتلقی یا نهایتاً ارزشهای ماست. مهمترین راه این کار به عقیده نیچه، تبارشناسی است، یعنی تحقیق در اینکه تفسیر و تلقی و ارزشهای ما از کجا سرچشمه گرفته اند.
از سوی دیگر، باید در"چشماندازها" یا "نظرگاهها" تحقیق کنیم؛ زیرا اگر حقیقت مطلق لااقل برای موجوداتی همچو ما وجود نداشته باشد، آنچه به آن حقیقت می گوییم لاجرم وابسته به چشمانداز یا نظرگاه ماست. ولی این پایان داستان نیست.
درست است که معرفتی فارغ از تفسیرها و نظرگاهها به طور مطلق وجود ندارد، اما با تحقیق دقیقتر در تبار ارزشها و جستجوی بیشتر در نظرگاهها، می توانیم شیوه تفکر خود را به پایهای برسانیم که چه در روابط اجتماعی و چه در مناسباتمان با عالم طبیعت فهم بهتر و عمیقتری پیدا کنیم و از خطر هیچانگاری که با فروریختن ارزشهای دینی و فلسفیسنتی با آن روبرو شده ایم، بپرهیزیم.
فهم عمیقتری که خود نیچه پس از انکار وجود خدا و جوهریت روح به آن رسید، در دو اصل اساسی خلاصه میشود: یکی اراده معطوف به قدرت، و دیگری بازگشت یا تکرار ابدی، که هردو متأسفانه مورد سوء تعبیر و سوء فهم و سوء استفاده بسیار بودهاند. آنچه نیچه درباره هر یکاز این دو میگوید به هیچ وجه روشن و خالی از ابهام نیست و بحث درباره آن از حوصله اینگفتار بیرون است، ولی ظاهراً غرض از اراده معطوف به قدرت این است که هر جزیی از طبیعتپیوسته در پویش و تحرک و در صدد افزایش قدرت خود نسبت به سایر اجزاء است.
این انرژیحیاتی در انسانها میتواند صورتهای بسیار مختلف - اعم از سازنده و ویرانگر - پیدا کند که تنهایکی از آن صور، نهادهای سیاسی و مذاهب و هنر و اخلاق و فلسفه است. مسأله تکرار ابدی هم ظاهراً بر همین محور دور میزند و مقصود از آن نگرش اثباتی و تأئیدی به زندگی بهرغم همه فراز و نشیبهای آن است.
از دیگر افکار نیچه که در هنرمندان و متفکران بعدی تأثیر عمیق داشته، مفهوم "ابرانسان" یا"ابرمرد" است - به معنای امکان ظهور انسانهایی استثنایی به لحاظ استقلال و خلاقیت و بالاتر از سطح "توده گلهوار" یا "عوام کالانعام" که به اخلاق "سروری" (به تفکیک از اخلاق پستبردگی) آراسته باشند.
بحث مفصلتر درباره اندیشه های نیچه و متفرعات و شاخ و برگهای آن در این فرصت کوتاه میسر نیست. ولی از همین مختصر نیز اگر دقت کنیم میتوانیم به توان افکار او برای نفوذ درعرصه نظر و عمل پی ببریم. ناگفته نماند که نفوذ نیچه همواره با استقبال روبرو نبوده است، وبعضی مانند نویسنده و منتقد آمریکایی اَلن بلوم مدعی بوده اند که نیچه ارزشها را به عرصه نسبیت برده و تخریب کرده و مفاهیم بنیادی اخلاق - مثل فضیلت و رذیلت و خوب و بد و خداشناسی و غیره - را در معرض شک و سؤال قرار داده و ذهن جوانان را به فساد کشانده است.
ولی به هر حال حقیقت این است که امروز کتابهای نیچه شاید بیش از هر زمان در گذشته درسراسر جهان خواننده دارد و برای یافتن خاستگاه بسیاری از مکتبهای فلسفی معاصر - از قبیل پست مدرنیسم و پساساختارگرایی و ساختارشکنی و مانند آن - باید به عقب برگشت و به او رجوع کرد.
به طور کلی در یکصد و چند سالی که از مرگ نیچه میگذرد، تأثیر او را میتوان به چهار دوره تقسیم کرد: (۱) از ابتدای قرن بیستم تا آغاز جنگ جهانی دوم در (۲) ۱۹۳۹ دوره جنگ جهانی دوم؛ (۳) از پایان جنگ جهانی دوم تا اواخر دهه ۱۹۶۰؛ و (۴) از دهه ۱۹۷۰ تا امروز.
در دوره جنگ جهانی دوم به علت سوء استفاده رژیم هیتلری از بعضی مفاهیم در نیچه درخدمت نظریه های توتالیتاریستی و نژادپرستانه، نوعی بدبینی و سکوت نسبی درباره او بویژه در جهان انگلیسی زبان به وجود آمد. اما به استثنای آن دوره، در سراسر نیمه اول قرن بیستم چیرگی نیچه بر حیات روشنفکری اروپا عموماً جنبه ادبی داشت.
کسانی مانند گابریله،دانونتسیو و اشتفان گئورگه او را به مقام پیامبری رساندند، و تأثیر او همه جا در ادبیات اروپا، ازتوماسمان گرفته تا سمبولیستهای روس و استریندبرگ و ییتز و روبرت موزیل و هرمان هسهو برنارد شا و حتی در آهنگسازانی مانند مالر و دلیوس و ریشارد اشتراوس، دیده میشد. تنها بحثهای مهم فلسفی درباره نیچه در پنجاه سال اول قرن بیستم در کارهای کارل یاسپرس و ماکسشِلِر صورت گرفت و نیز در درس گفتارهای هایدگر از ۱۹۳۶ تا ۱۹۴۵ که بعدها در ۱۹۶۱ در دوجلد انتشار یافت.
یاسپرس معتقد بود که نیچه احیاناً آخرین فرد از فیلسوفان بزرگ گذشته است، و او وکییرکهگور باید دو نمونه اعلای متفکرانی محسوب شوند که با گرایش فلسفی غرب که میخواهد هر چیز غیرعقلانی را به دایره عقلانیت ببرد، به مبارزه برخاسته اند، و با این ادعا که پایه معرفت انسانی چیزی بجز تعبیر و تفسیر نیست، در واقع از عصر احترام مطلق به عقلانیت وحقیقت مستقل از بشر با یک پرش بزرگ گذر کرده اند.
اما به نظر هایدگر، اصل بنیادی در فلسفه نیچه اراده معطوف به قدرت است و هر موضوعدیگری در نوشته های او فرع بر آن است.
ولی برای پیبردن به اندیشه اساسی و نانوشته نیچه،باید اراده معطوف به قدرت را با اصل تکرار ابدی که ضد آشتیناپذیر آن است، با هم در نظربگیریم. در این صورت، به عقیده هایدگر، خواهیم دید که اراده معطوف به قدرت در چارچوبمصطلحات سنتی فلسفه همان ماهیت است، و بازگشت یا تکرار ابدی مساوی با وجود؛ یا، به اعتبار دیگر و بنا به مصطلحات کانت، اراده معطوف به قدرت، شیء فینفسه یا "نومن" است، وتکرار ابدی، پدیدار یا "فنومن"؛ و باز به تعبیر خود هایدگر، اراده معطوف به قدرت، وجود است،و تکرار ابدی، کثرات موجودات در عالم محسوس.
هایدگر معتقد بود که نیچه با وحدت دادناین دو مفهوم به یکدیگر، به جوهر مدرنیته رسیده و برای نخستین بار حق آن را به کمال ادا کردهاست. تفصیل بیشتر درباره بحث بسیار پیچیده هایدگر از گنجایش این مقال بیرون است؛ همینقدر اشاره میکنیم که، به عقیده او، نیچه پروژه متافیزیک فلسفه غرب را که با افلاطون آغاز شدهبود به پایان میرساند و بیمعنایی آن را آشکار میکند و به جای چیرگی بر نیهیلیسم، در چنبرهآن گرفتار میشود.
چنانکه گفتیم، کتاب هایدگر درباره نیچه گرچه در ۱۹۶۱ منتشر شد، ولی در واقع حاویگفتارهایی بود که او از ۱۹۳۶ تا ۱۹۴۵ ایراد کرده بود. از ۱۹۴۵ یعنی پایان جنگ جهانی دوم بهبعد، کمکم برخلاف گذشته مسائل فلسفی در نیچه مورد توجه عمومی قرار گرفت. شاید
بزرگترین بانی این امر والتر کافمن در آمریکا بود که کتاب مهم او، نیچه: فیلسوف، روانشناس،دجال، و ترجمههای فصیح و دقیقش از آثار نیچه فصل جدیدی در این زمینه گشود. این جریانبزودی از آمریکا به ایتالیا و فرانسه و آلمان سرایت کرد و سرآغازی شد برای کشف دوباره وبعدها بازآفرینی نیچه در آثار فیلسوفان معاصر فرانسوی که شاید بتوان گفت اساساً نیچه جدیدیبه مذاق خود اختراع کردند.
در دوران بعد از جنگ جهانی دوم بیشتر دلمشغولیها به نیچه در واقع به منزله واکنش مستقیم یا غیر مستقیم به تفسیر هایدگر از نیچه بود. امتیاز بزرگ والتر کافمن این بود که در دهه۱۹۵۰ نیچهشناسی را به مسیری جدید هدایت کرد.
او میخواست به جهانیان نشان دهد کهظهور نیچه فی حد ذاته یک رویداد عمده تاریخی است و اندیشههای او باید نه تنها خاطر یکملت یا فقط خاطر فیلسوفان، بلکه خاطر جمیع آدمیان را در همه جا به خود مشغول کند. بهعقیده او، اراده معطوف به قدرت که هسته مرکزی فلسفه نیچه است، اصلی غیرسیاسی و هدفآن چیرگی شخصی و وجودی بر خود و استعلا از خویشتن است. تصویری که کافمن بدین گونهرسم کرد، پر تأثیرترین تصویر نیچه در دهههای ۱۹۵۰ و ۱۹۶۰ و ۱۹۷۰ از کار درآمد.
اما آنچه "نیچه جدید" نامیده میشود عمدتاً از آثار نویسندگان فرانسوی سر برآورد. غالباًحتی به این "نیچه جدید"، "نیچه فرانسوی" گفته میشود. کتاب مهم هایدگر درباره نیچه بهفرانسه ترجمه شد، و بسیاری از آثار فرانسویان را میتوان در واقع ردیههایی بر تفسیر هایدگردانست و پافشاری بر خصلت استعاری نوشتههای نیچه. اما شاید مهمترین نکته درباره نیچهجدید این باشد که برخلاف کافمن که نیچه را میراثدار عصر روشنگری در قرن هجدهم معرفیکرده بود، فرانسویانی مانند ژرژ باتای، ژیل دولوز، دریدا، فوکو، و لیوتار در بیست سال گذشتهدر اساس منکر این امر بودهاند.
متفکران عصر روشنگری معتقد بودند که ایدههای درست بهعمل درست میانجامند. ولی کسانی که از آنان نام بردیم میگویند چیزی به اسم درست یانادرست مطلق برای نیچه وجود ندارد و او اخلاق را از اساس به قلمرو نسبیت برده است.
به لحاظ تاریخی شاید بتوان گفت مهمترین نقطه عطف در نیچهشناسی، وقایع دورانسازسال ۱۹۶۸ و شورش دانشجویان در فرانسه بود. ژیل دولوز در ۱۹۷۳ نوشت "اگر بپرسید چه برسر نیچه آمده است، پاسخ میدهم به جوانانی رجوع کنید که امروز نیچه میخوانند. آنچهجوانان اکنون در نیچه کشف میکنند غیر از آن چیزی است که نسل من کشف میکرد. میپرسیدآهنگسازان و نقاشان و فیلمسازان جوان چرا خاطرشان به نیچه مشغول است؟ جواب سادهاست.
نسل دهه ۱۹۶۰ مشاهده کرد که نیچه همان پیامبر ضدفرهنگی است که میجسته است، وشالوده فکری دلهره و اضطراب و نیهیلیسم را باید در او بجوید."
به طور کلی در تفکر فلسفی در فرانسه بعد از جنگ جهانی دوم، سه مرحله پیاپی میتوانتمیز داد. نخست اگزیستانسیالیسم که در دهههای ۱۹۴۰ و ۱۹۵۰ عمدتاً در کارهای سارتر ومرلوپونتی جلوه کند و ملهم از هوسرل و هایدگر و سپس از مارکس است. که به آن "ازدواجپدیدارشناسی و مارکسیسم" لقب دادهاند. سرچشمه الهام مرحله دوم، یعنی ساختارگرایی، دراوایل دهه ۱۹۶۰ به ظهور رسید کارهای زبانشناس سوئیسی فردینان دو سوسور است.ساختارگرایانی مانند کلود لوی استروس و ژاک لاکان و لویی آلتوسر که بشدت به پدیدارشناسیو جایگاه ممتاز فاعلیت یا سوبژ کتیویته در آن بیاعتماد بودند، هر یک به ترتیب درانسانشناسی و روانکاوی و اقتصاد سیاسی به روشهای سوسور روی آوردند. اقبالساختارگرایان به فروید و مارکس با نظریات هایدگر درباره نیچه جمع شد و صحنه را برایمرحله سوم در اندیشه فرانسویان یعنی پساساختارگرایی آماده کرد.
باید هشدار دهم که اصطلاح پساساختارگرایی در اینجا صرفاً به لحاظ تاریخی به کار میرود- یعنی آنچه پس از ساختارگرایی آمد - و از این جهت در ترجیح به "ساختارشکنی" از آناستفاده میشود که نامی است برای سبک تحلیلی و فلسفی فقط یکی از فیلسوفانپساساختارگرا، یعنی ژاک دریدا، و همچنین در ترجیح به "پست مدرنیسم" که در حوزه فلسفهصورت سیاسی شده پساساختارگرایی است. جمع کردن اندیشه معاصر فرانسوی تحت یک"جنبش" بتنهایی البته خالی از بعضی خطرها نیست و خود متفکران فرانسوی از اینگونهاستراتژیهای تجمیعی پرهیز دارند. ولی اگر بتوان یک وجه جامع برای آنان ذکر کرد، مسلماً آنوجه جامع نیچه است، هر چند البته رویکرد به او در متفکرانی مانند دریدا، دولوز، فوکو،ایریگاره و لیوتار صورتهای گوناگون به خود میگیرد.
رویکرد به نیچه همچنین مهمترین وجه افتراق پساختارگرایان فرانسوی از ساختارگرایان واگزیستانسیالیستهای پیشین است. ولی خود این رویکرد در اندیشه دو گروه از پساساختارگرایانبه شکل عمده در میآید: اول کسانی که فلسفه نیچه در آنان موضوع تفسیر و تأویل است ومفاهیم عمده در نیچه - از قبیل اراده معطوف به قدرت و بازگشت ابدی و نیهیلیسم و ابرانسان -را با روشهای سنتی پژوهشی مورد تفسیر قرار میدهند. گروه دوم کسانی هستند که از نیچه برایپروراندن نظریات فلسفی خودشان استفاده میکنند. از مهمترین کسان در این گروه از میشل فوکوو ژاک دریدا میتوان نام برد.
دریدا در آثار متعدد از نیچه به عنوان نقطه عطف یا سکوی پرشی استفاده میکند برای دستو پنجه نرم کردن با قرائت هایدگر از نیچه و اصولاً با کل فلسفه هایدگر، یا برای بحث درباره جنبهسیاسی تفسیر و تأویل.
در آثار فوکو، شخصیت محوری بدون شک نیچه است و سراسر نوشته های او مشحون ازحضور نیچه است. در ۱۹۷۱، فوکو مقالهای نوشت به نام "نیچه، تبارشناسی، تاریخ" که بسیارمعروف شد. به عقیده او، تاریخ رویدادها را از چشمانداز غایت و فرجام لحاظ میکند و معنای آن را پیشاپیش میداند. ولی تبارشناسی متوجه تصادفی بودن رویدادها و بخت و صدفه خارجاز هر گونه غایت متصور از پیش است. سر و کار تبارشناسی با "برخاستن" و "منشأ گرفتن" و"زایش" است، به معنای منشأ اخلاق یا زهد و ریاضت یا عدالت یا کیفر و پاداش.
فوکو می گوید اینگونه تحلیل تبارشناسانه در نیچه - بویژه در تبارشناسی اخلاق - نشان میدهد که هیچ راز یاذات خارج از ظرف زمان در پس چیزها پنهان نیست. تنها راز این است که ذاتی وجود ندارد و اگرهم داشته باشد تکه تکه از چیزهای بیگانه با آن درست شده است. به عقیده فوکو، تبارشناسینیچه به ما امکان میدهد که به اتفاقات و خطاها و ارزیابیهای نادر پی ببریم که منشأ امور وارزشهای هنوز موجود بوده اند. بدین ترتیب متوجه میشویم که آنچه میپنداشتیم مقدس وغیرقابل تعرض و مصون از چون و چراست؛ در واقع محصول رویدادهایی یکسره تصادفی بوده است.
بحث درباره رابطه نیچه و متفکران معاصر فرانسوی البته به این مختصر پایان نمیگیرد.غرض فقط نشان دادن خطوط کلی آن بود. اما پیش از پایان سخن، بد نیست اشارهای هم به رابطهمارکسیسم با نیچه داشته باشیم. اینکه نازیها نیچه را بپسندند البته قابل فهم بود. اما کمونیستها بههیچ وجه نظر خوشی به او نداشتند. یکی از بزرگترین نظریهپردازان مارکسیست گئورگ لوکاچ،همت فراوان صرف کوبیدن نیچه کرد، و در کتاب معروفش انهدام عقل که در ۱۹۵۲ به چاپرسید، آثار نیچه را مجادلهای مستمر علیه مارکسیسم و سوسیالیسم معرفی و محکوم کرد. لوکاچمعتقد بود والتر کافمن اشتباه کرده که نیچه را به هگل و عصر روشنگری ربط داده است، زیرانیچه منکر عقل و معرفت عینی است و فقط میتواند نزد پستترین غریزههای بهیمی ووحشیانه آدمی مقبول بیفتد، و کل فلسفه او پوچ و پوسیده و دروغ است. کسانی که مارکسیسم راحامل یقین علمی میدانستند این گفتهها را به گوش جان میشنیدند، ولی تردیدها از دهه ۱۹۶۰آغاز شد و پس از فروپاشی شوروی، در دهه ۱۹۹۰، بازنده این بازی لوکاچ از آب در آمد نه نیچه.
در هر گونه بحث درباره نیچه در اندیشه عصر حاضر، بدون شک باید به رغم زن گریزیظاهری او، از نفوذش در جنبش فمینیسم نیز سخن گفت. ولی چون از قرار معلوم درباره اینموضوع در یکی از نشستهای آینده این انجمن بحث خواهد شد، گفتار را همین جا به پایانمیبریم.
حاصل کلام به زبان ساده و برای فرد غیر فیلسوف اینکه: نیچه مسلماً ویرانگر است، وهمیشه میتواند نشان دهد که عقاید شما درست نیست. او ایمان مردم را به درستی عقایدشان متزلزل میکند، و میگوید درست یعنی آنچه برای شما درست است.
و یقیناً کسی که بگوید عقل معیار حق و حقیقت نیست، پایه اخلاق را به لرزه در میآورد. بنابراین، اگر نگاهی به پیرامونتان بیندازید و احساس کنید که زمین زیر پایتان میلرزد، بهتر است همچنین نظری هم به نیچه بیفکنید که در عصر جدید شاید مهمترین "گسل" منشأ آن زلزله بوده است.
ماخذ: متن سخنرانی عزت الله فولادوند در نشست یکی از فرهنگسراها در تهران به تاریخ ۲۰/۱۱/۱۳۸۲
سایت سیمرغ
از نیچه تا مکتب فرانکفورت
دفاع از «عقلانيت» به هر قيمت كاري خطرناك و ضد حيات است.
نيچه
اكثر پژوهشگران نيچه را بحث برانگيزترين و تأثيرگذارترين فيلسوف معاصر دانسته اند. اگر چه نيچه پايه گذار شيوه اي در فلسفه ورزي شد كه شايد بتوان بر آن نام تفكر غيرسامانمند (غيرسيستماتيك) گذارد؛ اما رهيافت خردگريز و انتقادي وي به دستاوردهاي فلسفي زمانه اش، راه را بر تفكرات بعدي گشود.
مطلبي كه از پي مي آيد، بخشي از پيش گفتار مترجم كتاب «مكتب فرانكفورت و نيچه» نوشته هانس گئورگ گادامر است. گادامر در اين كتاب بر تأثير آراي خردگريز و انتقادي نيچه بر پايه گذاران مكتب فرانكفورت اشاره مي كند. اين كتاب توسط دكتر حامد فولادوند از نيچه پژوهان ايراني به فارسي ترجمه شده است.
اكثر انديشمندان مكتب فرانكفورت تحت تأثير افكار نيچه قرار گرفته اند، بويژه نسل اول، يعني هوركهايمر، آدرنو و ماركوزه. آنها در مسأله نقد خرد از نيچه الهام مي گيرند و به همين دليل لازم است موضع نيچه را نسبت به خرد بازبيني كنيم تا ارتباط نيچه با خرد و نيز با خرد دوران روشنگري مشخص گردد. خواننده بايد توجه داشته باشد كه نقد خرد موجب «خردستيزي» و نفي خرد نيست. نيچه و مكتب فرانكفورت خرد را لازمه حيات بشر مي دانند و مانند كانت خردورز هستند. آنان مي كوشند كاركرد انديشه انسان را درست ارزيابي كنند و عقل و عقلانيت را مطلق نكنند؛ يعني «ديدگاه انتقادي» خود را نسبت به پديده ها و مسائل از دست ندهند. مي توان گفت كه آنان «خردگريز» هستند، زيرا از خردزدگي يا كيش خرد دوري مي جويند تا از سلطه ايدئولوژيك ذهنيات يا مفاهيم (ذهن بافي، سفسطه) در امان باشند. لوكر بوزيه، بنيانگذار معماري مدرن، از مريدان نيچه بود. او مي نويسد: «متعصبان منطق مانند زنبور غيرقابل تحمل اند» .
نيچه و خرد
گفتيم كه نقد خرد، نفي خرد نيست. نيچه اهل انديشه ورزي است، اما از آدم خرد شيفته و خردزده گريزان است. مارتين هيدگر به برداشت انتقادي او از عقلانيت دقت كرده و نيچه را خردستيز نمي داند.
نقد نيچه به خرد شكل هاي مختلفي به خود مي گيرد و مي توان آنها را دسته بندي كرد، همان طور كه ياسپرس بررسي و ترسيم كرده است.
نكته اول- نيچه انديشه و فكر را براي مهار زندگي و شناخت حيات لازم و مفيد مي داند، يعني او بر اين باور است كه ذهن و خرد آدمي اساساً وسيله اي است در خدمت حفظ و شكوفايي حيات و بافت و نقش معرفتي آن بيش از اين نيست. در واقع عقل و به طور كلي انديشه انسان قادر نيست هستي و شدن را بفهمد. اگر بخواهيم به زبان حافظ سخن بگوييم انسان قادر نيست «رازدهر» را كشف كند. عقل و ذهن بسياري از چيزها را درك مي كنند، اما همه داده هاي نهفته در جهان براي عقل انسان دست يافتني نيست. نيچه در اكثر نوشته هاي خود بر مرزها و محدوديت هاي خرد انسان تكيه مي كند.
نكته دوم- به عقيده نيچه خرد مي تواند در زندگي انسان خطرناك و مضر نيز باشد، يعني انسان كنوني در اشتباه است اگر فكر كند كه خرد پاسخ همه چيز را مي دهد در واقع ما شاهد دستاوردهاي علمي خطرناكي كه انسان قرن بيستم با عقل خود به دست آورده مي باشيم. در مورد كاركرد منفي عقل، نيچه مي گويد: «اگر عملكرد بشر تنها بر پايه خرد و عقلانيت بود انسان مدت ها پيش از بين رفته بود» .
نكته سوم- برخلاف متفكراني كه مدعي هستند جهان بر خرد استوار است نيچه مي گويد تنها عنصر عقلاني كه در جهان مي شناسيم همين «رشته عقل» بشر است و بس. براي نيچه روند ناموزون جهان بر عقل و عقلانيت استوار نيست و عقل ناچيز آدمي قادر نيست عظمت كيهان را بشناسد. نيچه بيشتر به وضع نابسامان و پريشان گيتي توجه دارد و مانند هراكليت گردش آن را بر جنگ و تضاد نيروهاي هستي بنا مي كند. يعني اساس حيات دنيا بر جدال و آشفتگي قرار دارد و خرد آدمي تنها «چاشني» و «رشته» نازكي است. از ديد نيچه وجود خرد و منطق در جهان امري اتفاقي و نادر تلقي مي شود، زيرا او شاهد «بي خردي» انسان و جهانش مي باشد، به خصوص كه از نظر نيچه هنوز انسان «زيادي انساني» و ناآگاه است.
نكته چهارم- بدون شك، نيچه مورخ، آگاه از نابخردي هاي بشر و مخالف خوش باوري منطق گرايان است: آنان خيال مي كنند منطق مي تواند مشكل گشاي تمام مسايل انسان باشد، زيرا «منطق زده ها» فكر مي كنند منطق آنان معيار مطلق همه چيز است و در واقع اينان از خرد و منطق ناچيز خود خدايي ساخته اند، خداي جديدي كه به پرستش آن مي پردازند. نيچه بر اين باور است كه چنين برداشتي، ايدئولوژيك و كوركورانه است زيرا كه اين منطق زده ها براي خود كيش جديدي درست كرده اند.
نكاتي كه مطرح كرديم نشان مي دهد كه نيچه خرد را لازمه زندگي و ابزار بسيار مفيد و مؤثري براي مهار جهان و سرنوشت انسان مي داند، ولي او توصيه مي كند كه انسان شيفته و دلباخته عقل و خرد نشود. انسان از طريق خرد و عقل مي تواند زندگي روزمره و سرنوشت خود را مهار كند و در نتيجه به نقش خرد نبايد كم بها داد.
انسان با همين عقل و خرد كوچك خود تلاش مي كند كه محيط و زندگي خود را بشناسد و مهار كند و از طريق عقل تصويري ترسيم كند كه اساساً حقيقي نيست. با همين شناخت نسبي و غيرحقيقي انسان مي تواند زندگي خود را پيش برد.
نيچه براين باور است كه اين «منطق ذهني» با خود واقعيت فاصله دارد و اساساً نوعي تخيل، تخمين و اشتباه است، ولي با همين زبان نارسا و دور از حقيقت به خواسته ها و احتياجات عيني روزمره خود پاسخ مي دهد و زندگي خويش را مي سازد. بنابر اين ما انسان ها با ترسيم و تعبير غلط از جهان و زندگي مي توانيم زندگي مان را پيش ببريم يا حداقل حفظ كنيم.
بنابر اين ديدگاه، انسان سعي مي كند كه نيروها و پديده هاي جهان را بشناسد و آنها را تا حدودي درك كند، اما هرگز اين شناخت نمي تواند درست و كامل باشد.
هر اندازه پيوند انسان با حيات و غريزه هاي او بيشتر شود و گسترش يابد مهار كردن و شناخت او غني و قوي تر خواهد شد. هر چه پيوند بين چيزي كه ما آن را «عقل» مي ناميم و چيزي كه «دل» ناميده مي شود محكم تر باشد، انسان شكوفاتر و شناخت او بيشتر مي شود. نيچه مي گويد: انسان متجدد يا انساني كه گرفتار «نيست پنداري» مي شود انساني است كه خردش از حيات و در واقع از دل جدا شده. براي اين كه بتوانيم بهتر اين وضع «خرد گريز» نيچه را بشناسيم به چند فيلسوف و انديشمند اشاره خواهيم كرد: سقراط، دكارت و كانت.
نيچه و سقراط
مي دانيم كه نيچه احساس متضادي به اين انديشمند دارد. سقراط را ستايش مي كند و هم تند به او مي تازد. از نظر نيچه سقراط نماد خردشيفتگي و مظهر عرفان ستيزي است. او به اين شخص «متفاوت» هم ارج مي نهد و هم به او سخت مي تازد. نيچه مي گويد كه اين جدل باز ماهر پيوند ميان غريزه و عقل، حيات و منطق، دل و خرد را از بين برده است و استبداد خرد را حاكم كرده است. سقراط براي جوانان آتن انسان تئوريك را الگو قرار مي دهد، يعني انساني كه تنها اهل عقل و منطق و استدلال است. آري، سقراط حكيم ، هنر، شعر و موسيقي را عملاً نفي مي كند.
نيچه با چنين جهان بيني خردزده اي شديداً مخالف است، زيرا انسان سقراطي مي كوشد حد و حدودي ذهني و منطقي براي حيات و نيروهاي آفرينش تعيين و تحميل كند. در واقع، غريزه زدايي در بينش سقراط موجب گسست خرد و دل گرديده و «نيست پنداري» را در يونان باستان گسترش داده است. از ديدگاه نيچه خرد شيفتگي سقراطي نقطه عطفي در تاريخ فلسفه به شمار مي آيد و به نوعي وارونه كردن ارزش ها با سقراط آغاز مي شود. سقراط با زيركي و جذابيت انديشه را به طرف منطق و ديالكتيك خشك سوق داده و نيچه كه از ديالكتيك مي گريزد اين روند را منفي و انحطاطي مي داند. به طور اجمال موضع نيچه نسبت به سقراط همين است و مي بينيم كه سقراط منطق گرا و عرفان ستيز به لحاظي در برابر نيچه خردگريز ايستاده است.
به عقيده نيچه خرد مي تواند در زندگي انسان خطرناك و مضر نيز باشد، يعني انسان كنوني در اشتباه است اگر فكر كند كه خرد پاسخ همه چيز را مي دهد. در واقع ما شاهد دستاوردهاي علمي خطرناكي كه انسان قرن بيستم با عقل خود به دست آورده مي باشيم. در مورد كاركرد منفي عقل، نيچه مي گويد: «اگر عملكرد بشر تنها بر پايه خرد و عقلانيت بود انسان مدت ها پيش از بين رفته بود»
نيچه و دكارت
به طور كلي نيچه از منطق محوري دكارت گريزان است. او در آثارش اشاره هاي گوناگوني به پدر مكتب اصالت خرد و پدر بزرگ انقلاب فرانسه مي كند.
شايان ذكر است كه خرد محوري آرمان هاي انقلاب فرانسه (۱۷۹۳-۱۷۸۹) باعث شد كه دكارت را پدر بزرگ انقلاب فرانسه بنامند. در آن دوران مراسم پرستش و كيش الهه خرد شكل مي گيرد. مردم در آن مراسم با اشتياق و هيجان جمع مي شدند و به جاي خداي مسيحيت الهه خرد را مي پرستيدند! نيچه در آثارش چندين بار به دكارت اشاره مي كند. گاهي از سطحي بودن يا ساده لوحي دكارت سخن مي گويد و يا به همان گويي او اشاره دارد. او به ندرت از دكارت تعريف مي كند، مگر به عنوان روش شناسي بزرگ و متفكري بي باك.
نيچه در حكمت شادان، خرد محوري دكارت را عملاً واژگون مي كند. در واقع «فرضيه» مشهور لاتين دكارت را به صورت وارونه نقل مي كند، يعني در برابر جمله مشهور دكارت كه مي گويد: «من مي انديشم، پس هستم» نيچه پاسخ مي دهد: «من هستم، پس مي انديشم» . در اين گفتارمي بينيم كه نگرش هاي نيچه و دكارت نسبت به عقل و هستي كاملاً متفاوت مي باشد. براي نيچه خرد تنها انعكاسي از هستي است و عاقل مركز ثقل عالم نيست. در ضمن در نوشته هاي نيچه ملاحظه مي شود كه او مواضع ضد دكارتي پاسكال و لايب نيتس را تأييد مي كند و به خصوص به پاسكال ارجاع مي كند. با اين كه نيچه از لحاظ جهان بيني كاملاً با اين «مسيحي مؤمن» اختلاف نظر دارد، اما علاقه خاصي به او دارد. پاسكال مريد «منطق دل» است و مسيحيت را عقلاني كرده و نيچه براي پاسكال بيش از دكارت احترام قائل است. در مورد لايب نيتس هم به همين منوال، نيچه ژرف نگري آلماني او را به ظاهربيني دكارت ترجيح مي دهد.
شايد بتوان گفت كه نيچه اساساً با ثنويت گرايي دكارت كه خرد و جسم را در برابر هم قرار مي دهد و غريزه ها، عواطف و تن و نفس را تحقير يا نفي مي كند، مخالف است. زيرا از نظر نيچه انكار تن و نفس و بزرگ و مهم كردن عقل و روح انسان همان زهدمآبي و حيات زدايي است كه مسيحيت قرن ها انجام داده است. در واقع نيچه عملكرد دكارت را در مسير مسيحيت قرار مي دهد و همراهي او را با كليسا برجسته مي كند. چيزي كه در ديدگاه دكارت نيچه را نيز آ زرده مي كند (علاوه بر اين ثنويت و دواليسم متافيزيكي كه گفتيم) وجود نوعي يقين خواهي و نياز به قطعيت است. اين يقين خواهي افراطي دكارت نيچه را ناراحت مي كند، زيرا دكارت كه خودش مروج شك روشي و مبلغ چنين بينش پيشتازي است، اين چنين نيازمند اطمينان و يقين شده است! در واقع دكارت گرفتار سراب هاي فكري و خردزدگي مي باشد و نيچه اين خردزدگي دكارت را نمي پذيرد و مي نويسد: «حتي عاقل ترين آدم نيازمند است كه گاهي به طبيعت بازگردد، يعني رابطه غيرعقلاني بنيادي خود را با تمام چيزها لحاظ كند.» مي بينيم كه اين برداشت نيچه با عقل محوري دكارت متفاوت است. بايد يادآور شوم كه در مورد دكارت مواضع نيچه با اسپينوزا (فيلسوف به لحاظي نورواقي) همخواني دارد. اسپينوزا اهل شور و شادي است و برخلاف دكارت او به اهميت جسم و تن و نفس توجه مي كند و مي توان گفت كه تا حدودي موضع نيچه منطبق با برداشت هاي ضددكارتي در اسپينوزاست.
نيچه و كانت
نيچه از اهميت انقلاب كپرنيكي كانت آگاه است و به قول مفسران نيچه، جياني واتيمو و ژيل دلوز، او خود را به لحاظي كانتي مي پندارد، يعني نيچه يك احساس خويشاوندي با كانت دارد. در نوشته هاي نيچه گاهي از نبوغ و زيركي شيطنت آميز و گاهي از حماقت و محافظه كاري كانت صحبت مي شود.
نيچه، كانت را در بعضي از نوشته هايش روانكاوي ميانمايه يا «مسيحي خائن» مي خواند. البته خواننده بايد توجه كند كه اصولاً (چه در مورد كانت و چه در مورد اشخاص و مسائل ديگر) در نوشته هاي نيچه يك حالت مشاجره قلمي با لحن تند به چشم مي خورد. اين جنبه افراطي جدلي و قلمي كه گاهي در بيانات نيچه مشاهده مي شود نبايد خواننده را تحت تأثير قرار دهد، زيرا برداشت نامناسبي از نگرش هاي نيچه خواهد كرد. به طور اجمال مي توان گفت كه نيچه با انديشه انتقادي كانت همراهي مي كند، ولي زماني كه مشاهده مي كند كانت برده خرد يا بنده اخلاق و دين حاكم مي شود، سخت به كانت مي تازد. شناخت نيچه از كانت بيشتر از طريق شوپنهاور صورت گرفته، ولي اين باعث نمي شود كه ما ارزش گفتار نيچه را ناديده بگيريم و بگوييم كه نوشته ها و داده هايي كه نيچه در اختيار داشته بيشتر دست دوم بوده است.
ژيل دلوز بر اين باور است كه قرائت غيرمستقيم كانت، نقد نيچه را كم بها نمي كند، زيرا اصل بصيرت فلسفي است، نه دانش فلسفي.