بالا رفتن از سربالایی آسمان
بالا رفتن از سربالایی آسمان
كوچك بود و دنیایش تاریك. هیچ خورشیدی نداشت. نه آسمان می خواست، نه بی تاب كوه بود و درخت و دریا بود. چشم هایش بسته، دست هایش گره كرده، در خود خزیده بود. خون می خورد و جنینی خود را پاس می داشت. بزرگتر شد و دیگر آن جهان كوچك را تاب نیاورد. نفس می خواست و آسمان و نوازش و لبخند. شیرش دادند، زیرا آنكه آسمان و لبخند
و نوازش را می فهمد، هرگز خون نخواهد خورد.
*
هر جاده ای، بانگی است كه آدمی را به خود می خواند؛ پس راه ها صدایش زدند و او راهی شد؛ و آنكه در راه است، مرغ هوا و ماهی دریا خود را نثارش می كند. درخت هرچه به بار می آورد و خاك هرچه می رویاند، به پایش می ریزد. آسمان و زمین می بارند و می جوشند تا تشنگی اش را فرو نشانند و جهان لقمه ای می شود در كام او تا گامی بردارد.
*
او رفت و رفت و راه ها به انتها رسید. او رفت و رفت و جهان تمام شد.
او رفت و رفته رفته، تن اش را جان كرد و جانش را جان جان. و از آن پس جاده هایی بود كه توش و توانی دیگر می خواست. راه هایی كه باید بی پا و بی سر می رفت. بالا رفتن از سربالایی آسمان و گذشتن از پیچ های ملكوت.
بسیاری توان بالا رفتن نداشتند زیرا همیشه گرسنه بودند و هرگز لقمه ای از سفره آسمان نخورده بودند.
اما او شنیده بود كه فرشتگان از دیدار خدا توان می گیرند، آنقدر كه می توانند هفت آسمان را درنوردند. پس گفت: شاید آدمی هم این گونه سیر می شود و دلیر.
او بی تنی اش را كنار سفره آسمان نشاند تا بی دهان و بی گلو، خوردن را بیاموزد. پس به جای آب، تشنگی می نوشید و به جای آنكه مرغان طعامش شوند، طعم پرواز را چشید و به جای هر میوه ای تنها از بار درخت معرفت خورد.
هزاران سال طول كشید اما او سرانجام دانست كه نور، تنها نور خداوند غذای انسان است.
عرفان نظرآهاری
پشت سر هر معشوقی خدا ایستاده
پشت سر هر معشوقی خدا ایستاده !
پشت سر هر آنچه که دوستش می داری ..پشت سر هر معشوق، خدا ایستاده است.
و تو برای اینکه معشوقت را از دست ندهی، بهتر است بالاتر را نگاه نکنی. زیرا ممکن است چشمت به خدا بیفتد و او آنقدر بزرگ است که هر چیز پیش او کوچک جلوه می کند.
اگر عشقت ساده است و کوچک و معمولی، اگر عشقت گذراست و تفنن و تفریح، خدا چندان کاری به کارت ندارد. اجازه می دهد که عاشقی کنی، تماشایت می کند و می گذارد که شادمان باشی.
اما هر چه که در عشق ثابت قدم تر شوی، خدا با تو سختگیرتر می شود. هر قدر که در عاشقی عمیق تر شوی و پاکبازتر و هر اندازه که عشقت ناب تر شود و زیباتر، بیشتر باید از خدا بترسی. زیرا خدا از عشق های پاک وعمیق و ناب و زیبا نمی گذرد، مگر آنکه آن را به نام خودش تمام کند.
پشت سر هر معشوقی، خدا ایستاده است و هر گامی که تو در عشق برمی داری، خدا هم گامی در غیرت برمی دارد. تو عاشق تر می شوی و خدا غیورتر.
و آنگاه که گمان می کنی معشوق چه دست یافتنی است و وصل چه ممکن و عشق چه آسان، خدا وارد کار می شود و خیالت را درهم می ریزد و معشوقت را درهم می کوبد؛ معشوقت، هر کس که باشد و هر جا که باشد و هر قدر که باشد. خدا هرگز نمی گذارد میان تو و او، چیزی فاصله بیندازد.
معشوقت می شکند و تو ناامید می شوی و نمی دانی که ناامیدی زیباترین نتیجه عشق است.
ناامیدی از اینجا و آنجا، ناامیدی از این کس و آن کس. ناامیدی از این چیز و آن چیز.
تو ناامید می شوی و گمان می کنی که عشق بیهوده ترین کارهاست. و برآنی که شکست خورده ای و خیال می کنی که آن همه شور و آن همه ذوق و آن همه عشق را تلف کرده ای.
اما خوب که نگاه کنی می بینی حتی قطره ای از عشقت، حتی قطره ای هم هدر نرفته است. خدا همه را جمع کرده و همه را برای خویش برداشته و به حساب خود گذاشته است.
خدا به تو می گوید: مگر نمی دانستی که پشت سر هر معشوق خدا ایستاده است؟ تو برای من بود که این همه راه آمده ای و برای من بود که این همه رنج برده ای و برای من بود که این همه عشق ورزیده ای. پس به پاس این، قلبت را و روحت را و دنیایت را وسعت می بخشم و از بی نیازی نصیبی به تو می دهم. و این ثروتی است که هیچ کس ندارد تا به تو ارزانی اش کند.....عرفان نظرآهاری
زمین ایمان آورد و جهان سبز شد...
زمین ایمان آورد و جهان سبز شد...
زمین سردش بود، زیرا ایمانش را از دست داده بود ؛ نه دانه ای از دلش سر در می آورد و نه پرنده ای روی شانه هایش آواز می خواند. قلبش از ناامیدی یخ زده بود و دستهایش در انجماد تردید مانده بود. خدا به زمین گفت: عزیزم ایمان بیاور تا دوباره گرم شوی. اما زمین شک کرده بود، به آفتاب شک کرده بود، به درخت شک کرده بود، به پرنده شک کرده بود.
خدا گفت: به یاد می آوری ایمان سال پیشت چگونه به پختگی رسید؟ تو داغ پر شور بودی و تابستان شد، و شور و شوقت به بار نشست و کم کم از آن شوق و بلوغ به معرفت رسیدی، نام آن معرفت را پاییز گذاشتیم. اما...
من به تو گفتم که از پس هر معرفتی، معرفت دیگری است، و پرسیدمت که آیا می خواهی تا ابد به این معرفت بسنده کنی؟
تو اما بی قرار معرفتی دیگر بودی. و آنگاه به یادت آوردم که هر معرفت دیگر در پی هزار رنج دیگر است. و تو برای معرفتی نو به ایمانی نو محتاجی. اما میان معرفت نو و ایمان نو ، فاصله ای تلخ و سرد است که نامش زمستان است.فاصله ای که در آن باید خلوت و تامل و تدبیر را به تجربه بنشینی، صبوری و سکوت و سنگینی را. و تو پذیرفتی.
اما حال وقت آن است که از زمستان خود به در آیی و دوباره ایمان بیاوری و آنچه را از زمستان آموختی در ایمان تازه ات به کار بری. زیرا که ماندن در این سکوت و سنگینی رسم ایمان نیست، ایمان شکفتگی و شور و شادمانی است. ایمان زندگی است
پس ایمان بیاور، ای زمین عزیز !
و زمین ایمان آورد و جهان گرم شد. زمین ایمان آورد و جهان سبز شد. زمین ایمان آورد و جهان به شور و شکفتگی و شادمانی رسید.
نام ایمان تازه زمین، بهار بود.
" عرفان نظرآهاری"