-
شاید
شاید تو را دوباره بیابد
در طرحی از بخار دهانت
در سردی زمستان
یا عطری از کنار بناگوشت
در آخر بهار
یا از دهان بطری
غافلگیر
ظاهر شود
هنگام جرعه ای که بریزی به جام
در بین پک زدن به سیگاری
آهسته پشت صندلی ات
مثل نسیم سر بکشد
و زمزمه کند : سلام ، گل من
-
پاسخ
نمی بینمت در ایینه ی روان گردانم
هنوز کنار دستم هستی
می دانم
به گوشه ی چشمم تویی
هر چه سر می گردانم
روی شقیقه ی سمت راست
شکل موی ابرویی که بلند شده باشد
نه خاطره . نه خطر
نه یادداشت ، نه تصویر
چقدر همرنگ اند
ابروی بلند من
گیسوی کوتاه تو
اگر نگاهت را بدزدم
سرخ می شود گونه ات از شرم دیگری
از راه دور می بویمت
عطر کبود گل عنبری
-
زهر سبز
چشمانش را ببوس
اگر چه دیگر نمی تابد
میان سکوت ها
میان پرخاش ها
میان فاصله ی دراز و
شکجه ی بی اجر
میان خاطره و افسوس
صبور و سمج ، گاهی
سپیده دم ها اخم می کند
غروب ها می بارد
پلک به هم نمی گذارد
مرز ندارد
در فرصت عشق تا آزادی
پاس لحظه ای شادی
چشمانش را ببوس
زهر سبز را بنوش
-
جریمه
سلام صبح
سلام اینه
سلام دروازه
سلام مرز جدایی
به گوشواره ی گیلاس
کنار زلفت سلام
بلوغ اشک ها
در اینه ، در خواب ، در استکان
از امتناع تو خشکید
و پلکان خیس ماند
از رد کفش های گل آلود
تو شیر مستی از بوی برگ ها
از آن که در اطراف چهره ات
دمیده پیچک وحشی
نشانه ی پاییز
و جشنواره ی باران
نثار مژگانت
جریمه ی فراموشی
-
به خدایی که تو را نیافرید
همه چیزم در دیار اجنبی است
میوه های خونم و هر که از ریشه ی من نوشید
آتیه و رؤیاهایم ، و حتی سایه ی عشقم
عاطفه های بی قرار
يخ ساحلهای روسپیان بلند بالا و نخل های بهاری کوچید
چرا با تو می مانم ای مادر کهن
که نمی دانم
چه وامی بر من داری ؟
سال هایم را هدر دادی
خونم را هبا کردی که بنوشند اجاره داران
جوانیم را در سوداهایم خیالی به گرو نهادی
عوض را به من برات دوردستی دادی ، که مبلغش آرمان بود
کنون در پایان راه دستم مثل فکرم سپید است
چه برایم ماند
جز غربت ناخواسته و دشنام از نورسیدگانی که ندانم چه حقی بر من دارند ؟
گاه در پروازهایم رایحه ی نیل را می شنوم
و گمشده ام را می بینم که در غرفه ی نامحرمان
به تماشای رود وقت می گذراند
انگار موقع دعای سفر شد
راهم را بگشا
دینی اگر دارم بستان
اگر می مانم نه برای توست
اگر می خوانم نه به درگاه تو
به خدایی است که هرگز تو را نیافرید
-
زندگی میان کتاب ها
گناه را به گردن فاصله می اندازیم
ولی بهار دشمن صبر است
مگر نگفتی : برایم دروغ ننویس ! آن که بر زانوان تو به خواب می رود کتاب نیست
مگر ندانستی آن چه رابطه را گره کور می زند ، نه طول فاصله
کمبود حوصله خواهد بود ؟
اگر ز عشق تا به صبوری هزار فرسنگ باشد
کتاب ها ، بر زانوان ما ، هنرهاشان را بیرون می ریزند
ماتیلد از سرخ و سیاه
میسیز بلوم از دوبلین
بلورخانم از همسایه ها
و یک کتاب که نامش را فقط من و تو می دانیم
هنر ،نه از فراوانی ،از فقدان ها می رنجد
بهار را ، با چشم باز ، در باغچه ی رؤیا می کنیم
زنان دلفریب رمان ها ، لمیده بر زانویم ، لبخند می زنند به من
ماتیلد در پاریس بهانه گیر شبیه تو بود
میسیز بلوم در دوبلین تو مثل او حشری نیستی
بلور خانم در اهواز سفید و فربه بود
تو برخلاف او گندم گونی
کتاب شعر تو را نیز دوست دارم که روی زانو بگذارم
چه بک خواننده آن را نمی شناسد
من و تو اسمش را می دانیم
کافی نیست ؟
-
رستوران اسب سفید
گوشت همان اسب سفید است غذای شما
همان که یال افشان می تاخت
زیر سر طاق ها
از روی کف آبجو می پرید
و غرق می شد به دریا تا از ابرها براید
چی در لقمه ی شما پیدا شده
که نمی جوید و در خود فرورفته اید ؟
چرا توقع دارید یک قایق دیده باشید
خیابان که رودخانه نیست
همین جوان که لبخند می زند
شبیه ساقی شماست
که شعر می نوشت و بایاتی می خواند
که سالها پیش جا گذاشت
در جیب پیش بند ظرف شویی اش
انگشتر « شرف شمس » را
-
جشنواره
بی نشان درتو سفر کردم
صبح لبخند تو را نوشیدم
شام گیسوی تو بارید به من
گل یاقوت که در نقره نفس می زد
گفت : ای دوست مرا پرپر کن
و بیاموز به من ، غرق شدن
در همین آه بلندی که به دریا جاری است
در سراپای تو پارو زدم و
لذت غرق شدن با هم را
لحظه ای تجربه کردم که گریخت
خواننده ی دوره گرد
با دسته ی همسرای همراهان
در باغچظه ی حیاط می خواندند
درخلوت خویش ، شاعر اندیشید
این شهر پر از صدای باران است
موسیقی اگر صدای باران نیست
البته هدیه ی بهاران است
آهسته به ایوان رفت
که گچ بری سقف
در ذره ی رنگ ها درخشش داشت
دیگر اثر از گروه آواز نبود
اما سرشاخه های نورسته
خواننده ی تنهایی تمرین می کرد
یک بلبل تک سرا که آوازش
با رنگ گلاب پاش می بارید
ای غنچه ی انگشت نوازنده
ای برگ امید در کف بازنده
ای پنجه ی آرمیده بر بالش
آه ، ای رگ آسمانی گردن
ای دل که ترنج زنده ای بین دو سیب
چشمی که تمام شب نخوابیده ای
تا صبح ملافه های آبی رنگ
از تو آموختم این تنهایی
آشیان سوختن و رفتن را
تن آزاد که یک لحظه کنیزی را با میل پذیرفت ی
نوک زدم سیب تو را
سرخ شد خاطره ام
ببر سبزی شادمان برگی نوک زد
و جانب جشن تازه پرواز گرفت
و برگچه های مانده از تصنیفش
در آبی ناب روز ، پرپر می شد
رؤیای سفر در آسمان می افشاند
آواز خداحافظی اش را می خواند
دیروز کجا بودی ، امروز کجا رفتی
ای عشق چرا آمدی ، ای عشق چرا رفتی ؟
-
کارت پستال
تهران شکوفه باران است
ای مهربان که ساکن در غربتی
آن گل که در دلت به امانت ماند
وقت است بشکفد
پیغام ارتباط میان دو شهر
پیغام شادباش تو با عشق دوردست
-
گل یخ
با شاخه ی گل یخ
از مرز این زمستان خواهم گذشت
جایی کنار آتش گمنامی
آن وام کهنه را به تو پس می دهم
تا همسفر شوی
با عابران شیفته ی گم شدن
شاید حقیقتی یافتی
همرنگ آسمان دیار من
شهری که در ستایش زیبایی
دور از تو قهوه ای که مرا مهمان کردی
لب می زنم
و شاخه ی گل یخ را کنار فنجان جا می گذارم
چیزی که از تو وام گرفتم
مهر تو را به قلب تو پس می دهم
آری قسم به ساعت آتش
گم می کنم اگر تو پیدا کنی
این دستبند باز شد اینک
از دست تو که میوه ی سایش به واژه هاست