شیخ بهایى و شیخ حسن طلبه اصفهان
در هنگامى كه شیخ بهایى به درجه تقریب و ندیمى شاه عباس رسیده بود روزى از روزها كه براى سركشى طلاب به مدرسه اى در اصفهان رفته بود طلبهاى اصفهانى به نام شیخ جسن سرهارون مدرسه نشسته و كشك مىسایید و به شیخ بهایى اعتنایى نكرده و زیر چشمى با نظر بغض و عناد به آن عالم و فاضل و دانشمند محترم نگاه مىكرد. غافل از آنكه شیخ به خوبى متوجه او بود زیرا به مصداق هر چه دشمن بخواهد دشمنى را پنهان كند از چشمانش آشكار مىشود.
شیخ بهایى نزدیك آمده سلامى كرد و گفت:
برادر ما كم التفاتى مىكنى؟!
شیخ حسن گفت:
شما وزیر و مقرب السلطان هستید با گدایان چه كار دارید؟
شیخ بهایى بغض و كینه و حسادت و شقاوت آن شیخ را به خوبى مىشناخت و به اسرار درونش آگاه بدو خواست قدرى سر به سر او بگذارد و به او بفهماند كه:
آنكه هفت اقلیم عالم را نهاد
هر كس را هر چه لایق بود داد
پس شروع به محسور كردن او یا به اصطلاح امروزى مشغول هیپنوتیسم كردن او شد و در چند لحظه افكارش را تحت تسلط و اراده خود در آورده شیخ حسن مثل اینكه به خواب عمیقى فرو رود. در عالم خیال دید كه كشك را سایید رفت و روغن بخرد كه كال جوشى درست كند. در بین راه هزار اشرفى طلا پیدا كرد و برداشت و در جیب گذاشت و به سراغ بقال رفت ولى بقال باشى به او اعتنایى نكرد زیرا شیخ هر روز مىآمد نیم شاهى روغن بخرد و این كار به زحمت كشیدن در ترازو گذاشتن نمىارزید ولى آن روز شیخ چون هزار اشرفى طلا داشت با تغیر به بقال گفت:
بقال زود باش روغن مرا بكش!
بقال به طعنه گفت:
مثلاً چند مشك روغن بكشم؟
شیخ گفت:
هزار تا!
بقال گفت:
پولش كو؟
شیخ دست كرد و هزار اشرفى از جیب در آورد و تقدیم بقال كرد. بقال با دیدن اشرفىها سر تعظیمى فرود آورد و گفت:
قربان مشكهاى روغن در انبار است آنها را كجا بفرستیم؟
شیخ گفت:
در انبار باشد تا بعداً آنها را بفروشیم.
اتفاقاً عصر آن روز قیمت روغن چندین برابر شد و از حاصل فروشس آنها مبلغ زیادى عاید شیخ حسن گردید. شیخ با آن پولها چندین بار تجارت كرد و زمانى نگذشت كه ملك التجار شد و به اندك فاصله وزیر تجارت و بعد وزیر دارایى و بالاخره به مقام صدر اعظمى رسید و در این حال خواست وزرا عوض كند و كابینه جدید تشكل دهد چون با شیخ بهایى كه سالها وزیر بود عداوت داشت او را از وزارت معزول كرد شیخ بهایى در این لحظه به او گفت:
حضرت صدر اعظم من سال هاست در پست وزارت معارف و اوقاف و صنایع مستظرفه هستم چرا مرا عوض مىكنید؟
در جواب گفت:
تو مرد بى لیاقتى هستى و از اول هم با شارلاتانى این مقام را گرفتى زیاد حرف نزن والا مىگوینم زه به دماغت بكشند!
وقتى این عبارت از دهان شیخ حسن خارج شد شیخ بهایى دست از هیپنوتیسم برداشته گفت:
شیخ حسن عطسه اى كرد و متوجه شد هنوز مشغول كشك سایى است و تمام اینها نتیجه افسون و اثر مغناطیس چشم و روح شیخ بهایى یبوده است از این رو خجالت كشید و رفت و دیگر تا زنده بود بر نفس لئیم خود ملامت مىكرد و مىگفت:
مرا عشق و تو را بیداد دادند
به هر كس هر چه باید داد دادند
بر همن را وفا تعلیم كردند
صنم را بى وفایى یاد دادند
گران كردند گوش گل پس آنگه
به بلبل رخصت فریاد دادند
سر زنجیر آذر را گرفتند
به دست صید كش صیاد دادند
شیخ بهایى و بریانى فروش اصفهانى
روزى شیخ بهایى به طور ناشناس از بازار اصفهان مىگذشت در بین راه به دكان بریانى كه تعدادى مرغ سرخ كرده با قلاب به در و دیوار دكان خود آویخته بود رسید شیخ نگاهى به مرغها انداخت و سپس به استاد بریانى فرمود:
یكى از این مرغها را نیاز این درویش كن!
استاد بریانى گفت:
پول دارى بدهم؟
شیخ گفت:
پولى در كار نیست.
استاد بریانى گفت:
پس برو گمشو تو را با مرغ چه كار! آدمى كه پول ندارد مرغ پخته مىخواهد چه كار؟
شیخ فرمود:
اگر به امتناع خود باقى بمانى. تمام این مرغهاى كشته و بریان شده را به گفتن)كیشى( زنده كرده و پرواز مىدهم!
بریانى فروش از شنیدن این حرف كه نشانه دیوانگى گوینده آن بود، متعجبانه نگاهى به سر و روى شیخ كرده و گفت:
برو باب پى كارت و گرنه تو را با چوب خواهم راند!
شیخ كه البته مقصودش امتحان بریانى و دادن یك درس اخلاقى به او بودگفت:
من درویش ناتوان و گرسنهام و مدتى است كه غذایى به دهانم نرسیده و بیا و مردانگى كن و امروز ما را با یكى ازاین مرغهاى چاق و چله مهمان بفرما.
بریانى با عصبانیت روى به شاگردش كرد و گفت:
استغفرالله. ببین امروز گرفتار عجب ابلیسى شدیم ها؟!
و بعد به جانب شیخ بهایى برگشته و برفریاد گفت:
دبرو مرد حسابى!
شیخ فرمود:
حالا كه اینطور شد، پس تماشا كن.
كیش!
ناگهان مرغهاى بریان و پخته زنده گشته و پرواز كرده و از آنجا قرار نمودند.
بریان فروش اصفهانى و شاگردش و نیز مشترىها و مردم بسیارى كه در مقابل دكان ایستاده و ناظر جریان بودند از دیدن آن منظره حیرتانگیز به شگفتى فرو رفته و به خیال اینكه شیخ مرد مستجاب الدعوه و صاحب كرامات است به او نزدیك شده و عموماً روى خاك افتادند و در برابر شیخ سجده نمودند.
شیخ از ملاحظه گمراهى مردم به فكر چاره افتاد و بلافاصله شلوار خود را بالا كشید و ردودروى مردم بناى ادرار كردن را گذاشت!
مردم از این رفتار زشت شیخ سر از سجده برداشته و هر یك به طرفى گریختند در این موقع شیخ به یكى از آنها گفت:
عجب مریدانى هستند به كیشى آمدند و به فیشى رفتند!
از همان روز جمله به كیشى آمدند و با فیشى رفتند در اصفهان ضرب المثل شد و سپس به سایر نقاط ایران سرایت كرد.
شیخ بهایى و ساختمان مدرسه چهارباغ
همه میدانند كه ساحل زاینده رود سست و باتلاقى است و قابلیت ساختمان را دارا نمىباشد، شیخ بهایى به دستور شاه عباس مجبور بود كه در همین زمین سست و باتلاقى مبادرت به ساختمان یك مسجد و یك مدرسه نماید تا ساختمانهاى میدان نقش جهان تكمیل گردد.
شیخ بهایى علاوه بر علوم دینى در دانشهاى ریاضى و مهندسى ساختمان نیز تبحر داشت از این رو براى شروع ساختمان در زمین باتلاقى زاینده رود دستور داد قطعات بزرگ و قطورى از ذغال چوب تهیه و آنها را در پى ساختمان نهادند و روى آنها را شفته ریزى كردند منتهى براى اینكه ملات خاك و آهك حسابى مخلوط گردیده و محكم شد در جلوى چشم كارگران ساختمانى و مردم اصفهان هر روز چند مشت سكه طلا به داخل شفتهها مىریخت و از كارگران و مردم مىخواست كه سكهها را براى خود پیدا كنند.
هر روز هزاران نفر از اصفهانىهاى بى كار به ساحل زاینده رود مىآمدند و پاها را برهنه كرده و به داخل شفتهها مىرفتند و با پاها و دستهاى تا آرنج لخت خود كوهى از خاك و آهك را زیر و رو مىساختند تا سكه را پیدا كنند، بعضىها با این جستجو موفق به پیدا كردن چند سكه مىشدند و به طمع پیدا كردن سكه بیشتر ملات خاك و اهك را بیشتر پا زده و زیر و رو مىكردند و به این ترتیب بهترین و زیادترین خاك و آهك را بیشتر پا زده و زیر و رو مىكردند و به این ترتیب بهترین و زیادترین خاك و اهك كه براى ساختمان مناسب بود به وجود آمد و مدرسه زیباى چهارباغ اصفهان در كنار ساحل سست زاینده رود بنا شد و امروز كه چهارصد سال از عمر این بناى زیبا مىگذرد هنوز در كمال استحكام قرار دارد و شاید كمتر كسى بداند كه این بنا چگونه ساخته شده است.