ترک گدایی مکن که گنج بیابی
از نظر رهروی که در گذر آید
صالح و طالح متاع خویش نمودند
تا که قبول افتد و که در نظر آید
بلبل عاشق تو عمر خواه که آخر
باغ شود سبز و شاخ گل به بر آید
غفلت حافظ در این سراچه عجب نیست
هر که به میخانه رفت بی خبر آید
Printable View
ترک گدایی مکن که گنج بیابی
از نظر رهروی که در گذر آید
صالح و طالح متاع خویش نمودند
تا که قبول افتد و که در نظر آید
بلبل عاشق تو عمر خواه که آخر
باغ شود سبز و شاخ گل به بر آید
غفلت حافظ در این سراچه عجب نیست
هر که به میخانه رفت بی خبر آید
در غالب مسمطه لااقل من اين جوري فكر مي كنم
دشت پیراهن سبز بر تن کرده لختی تن را با سبزه پوشیده
علف سر از خاک بیرون کرده تن از خاک به هوا بیرون زده
این بهار ارمغان دنیاست زیبای بر زمین گل هدیه میدهد
*****
سایه شرشر اب در دشت جیک جیک گنجشک بردرخت
پر کرده اواز دشت بر دشت قمری قناری و کبک در کوه دشت
غو غای دشت جام ترست گل دشت بزودی شکوفه میدهد
هزاهز باد و باران صدای بهار میدهد زمین و اسما ن برخیزید نو بهار می اید
مزده دهید باغ را هین بهار میرسد هزاران هزار را گوید باغ میخیزد
اين صدا ارمغان توست با ناز اواز ارمغان بهار میدهد
...
در بیابان گر به شوق کعبه خواهی زد قدم
سرزنش ها گر کند خار مغیلان غم مخور
گرچه منزل بس خطرناکست و مقصد بس بعید
هیچ راهی نیست که آن را نیست پایان غم مخور
حال ما در فرقت جانان و ابرام قریب
جمله می داند خدای حال گردان غم مخور
...
راه پرواز و بال كشيدن نداشتم
از ان گلستان بدو رفتم راه نيافتم
دل بدو ديدم و خود نيافتم
او معشوقم و من عاشق شدم
می خور که عاشقی نه به کسب است و اختیار
این موهبت رسید ز میراث فطرتم
من کز سفر نگزیدم به عمر خویش
در عشق دیدن تو هواخواه غربتم
دریا و کوه در ره و من خسته و ضعیف
ای خضر پی خجسته مدد کن به همتم
دورم به صورت از در دولت سرای تو
لیکن به جان و دل ز مقیمان حضرتم
حافظ به پیش چشم تو خواهد سپرد جان
در این خیال ار بدهد عمر مهلتم
مه و خورشيد و فلك مي خوانند
هم اواز براي تو مي خوانند
اگر مي خواهي برو
ديگر راه برگشت نيست
تو و چون گل شکفتن ها تو و تا اوج رفتن ها
من و خار جنون دردل من و تیرخطر در پر
تمام سینه سرخان روی بال خویش می بردند
تو را وقتی که زخم یک کبوتر داشتی در پر
چه می خواهی دگر از من بگیر و یک جنون بشکن
اگر آیینه آیینه اگر دل دل اگر پر پر
رازدان دل چاره جوي راز ست
ان چه بدان راز عاشقان گويند
درك تنهايي و دلتنگي ام
يك دنيا صبر مي خواست و مهر
و تو چه با سخاوت هر دو را در برداشتي
اي معني سبز تمام كلام ناگفته ام
تو را تا هنگام كه نفسي در كنج سينه باشد
با همه وجود و با دستان خاليم
به خاطر خواهم داشت ...