لب تو لطف و صفا داد به خنديدن گل
ديدن روي خوش تر بود از ديدن گل
Printable View
لب تو لطف و صفا داد به خنديدن گل
ديدن روي خوش تر بود از ديدن گل
عسل بانو جان با "الف" بايد مي گفتين.
لبش می بوسم و در می کشم می
به آب زندگانی برده ام پی
-----------------------------------------
امیدوارم درست نوشته باشم!!!!
با سلام
يكي يه پرسش بي پاسخم جواب دهد
يكي پيام مرا
ازين قلمرو ظلمت به آفتاب دهد
كه در زمين كه اسير سياهكاريهاست
و قلب ها دگر از آشتي گريزان است
هنوز رهگذري خسته را تواند ديد
كه با هزار اميد
چراغ در كف
در جستجوي انسان است
مسخ از (مجموعه از خاموشی) فریدون مشیری
تو را میجویم و هرگز نمی یابم.....تو آن عشقی که افسون میکنی در دم......بهار از شاخه هم دیگر نمی روید...درخت خشک عسقم سبز نمی جوید....
با "د" بسازید
دل دل دیوونه ی منه
عشقت تو سینه ی منه
دنیا تو دستای منه
وقتی نگات ماله منه
قرارمون تو بارون
دوباره دیدنمون
گرفتن دستای تو
و
دوست دارم های منه
با سلام
همه زمانه دگر گشته است
نه آفتاب حقيقت
نه پرتو ايمان
فروغ راستي از خاك رخت بربسته است
و آدمي افسوس
به جاي آنكه دلي را ز خاك بردارد
به قتل ماه كمر بسته است
نه غار كهف
نه خواب قرون چه فاتاده ست ؟
مسخ از (مجموعه از خاموشی) فریدون مشیری
پست قبلی ادامه همین قسمت میباشد.
تو چشات عشق و می بینم
خنده از لبت می چینم
تو شبای پر ستاره
من به انتظار می شینم
تو کی هستی که نگاهت
جای خورشیدو گرفته
توی قلب عاشق من جای تردیدو گرفته.
با سلام
باز هم قسمتی از همان شعر و مجموعه :
همه زمانه دگر گشته است
من آنچه از ديوار
به ياد مي آرم
صف صفاي صنوبرهاست
بلوغ شعله ور سرخ سبز نسترن است
شكفته در نفس تازه سپيده دمان
درست گويي جاني به صد هزار دهان
نگاه در نگه آفتاب مي خندد
نه برج آهن و سيمان
نه اوج آجر و سنگ
كه راه بر گذر آفتاب مي بندد
من آنچه از لبخند
به خاطرم ماندهاست
شكوه كوكبه دوستي است بر رخ دوست
صلاي عشق دو جان است و اهتزاز دو روح
نه خون گرفته شياري ز سيلي شمشير
نه جاي بوسه تير
من آنچه از آتش
به خاطرم باقي است
فروغ مشعل همواره تاب زرتشت است
شراب روشن خورشيد و
گونه ساقي است
سرود حافظ و جوش درون مولانا ست
خروش فردوسي است
نه انفجار فجيعي كه شعله سيال
به لحظه اي بدن صد هزار انسان را
بدل كند به زغال
مسخ از (مجموعه از خاموشی) فریدون مشیری
پست قبلی ادامه همین قسمت میباشد.
ســــــــــــــــــــــــ ــــلام
..........
لبهايش از سكوت بود
انگشتش به هيچ سو لغزيد
ناگهان طرح چهره اش از هم پاشيد و غبارش را باد برد
روي علف هاي اشك آلود به راه افتاده ام
خوابي را ميان اين علف ها گم كرده ام
دستهايم پر از بيهودگي جست و جوهاست
من ديرين تنها دراين دشت ها پرسه زد
هنگامي كه مرد
روياي شبكه ها و بوي اقاقيا ميان انگشتانش بود
روي غمي به راه افتاده ام
به شبي نزديكم سياهي من پيداست
در شب آن روزها فانوس گرفته ام
درخت اقاقيا در روشني فانوس ايستاده
برگهايش خوابيده اند شبيه لالايي شده اند
مادرم را مي شنوم
خورشيد با پنجره آميخته
زمزمه مادرم به آهنگ جنبش برگهاست
گهواره اي نوسان مي كند
پشت اين ديوار كتيبه اي مي تراشند
مي شنوي ؟
ميان دو لحظه پوچ در آمد و رفتم
انگار دري به سردي خاك باز كردم
گورستان به زندگي ام تابيد
بازي هاي كودكي ام روي اين سنگهاي سياه پلاسيدند
سنگ ها را مي شنوم ابديت غم
كنار قبر امتظار چه بيهوده است
شاسوسا روي مرمر سياهي روييده بود
شاسوسا شبيه تاريك من
به آفتاب آلوده ام
تاركم كن تاريك تاريك شب اندامت را در من ريز
دستم را ببين راه زندگي ام در تو خاموش مي شود
راهي در تهي سفري به تاريكي
صداي زنگ قافله را مي شنوي ؟
با مشتي كابوس همسفر شده ام
راه از شب آغاز شد به آفتاب رسيد و اكنون از مرز تاريكي مي گذرد
قافله از رودي كم ژرفا گذشت
سپيده دم روي موج ها ريخت
چهره اي در آب نقره گون به مرگ مي خندد
شاسوسا شاسوسا
در مه تصوير ها قبر ها نفس مي كشند
لبخند شاسوسا به خاك مي ريزد
و انگشتش جاي گمشده اي را نشان مي دهد كتيبه اي
سنگ نوسان مي كند
گل هاي اقاقيا در لالايي مادرم مي شكفد اديت در شاخه هاست
كنار مشتي خاك
در دوردست خودم تنها نشستهام
برگها روي احساسم مي لغزند
...