قسمت ميدم نرو
دل ديگه طاقت نداره لحظه ها رو ميشماره
سختيام زياد شده دل ديگه داره ميبره
تو كه جونم به جون تو بسته شد تنهام گذاشتي
سخته كه تازه بدونم يكي ديگرم تو داشتي
Printable View
قسمت ميدم نرو
دل ديگه طاقت نداره لحظه ها رو ميشماره
سختيام زياد شده دل ديگه داره ميبره
تو كه جونم به جون تو بسته شد تنهام گذاشتي
سخته كه تازه بدونم يكي ديگرم تو داشتي
می دانی …
پزشکان که هیچ
حتی ماموران بازیافت هم
از این قلب شکسته
قطع امید کرده اند !!!
به چه می خندی تو؟
به مفهوم غم انگیز جدایی؟
به چه چیز ؟
به شکست دل من یا به پیروزی خویش ؟
به چه می خندی تو؟
به نگاهم که چه مستانه تو را باور کرد؟
یا به افسونگری چشمانت که مرا سوخت و خاکستر کرد؟
به چه می خندی تو؟
به دل ساده من می خندی که دگر تا به ابد نیز به فکر خود نیست؟
خنده دار است بخند.
من در یک ماموریتم
ماموریتی برای دوری از تو
ماموریتی برای فراموش کردنت و فرار کردن از دستت
که باهات صحبت نکنم و تورو نبینم
در یک کلام :
ماموریت غیر ممکن!!!
قلم مو را بر میدارم،
رنگها را میگذارم
بر بوم
و
انسان را،
به تصویر میکشم.
آری،
نقاشم
رنج میکشم.
لای کاغذ پاره های شعر من جایی نداری
چشم ها رابسته ام دیگر تماشایی نداری
در سرم افتاده تا از هم جدا باشیم
تو خودت هم غیر از این از من تقاضایی نداری
فصل های مشترک بین من و تو سر رسیده
شک نکن چون فرصت تردید و امایی نداری
پاک می دیدم تو را مانند یک آئینه اما
حیف رویا بود تو روح اهورایی نداری
هیچ شکی نیست در زیبایی چشمان نازت
در نگاه من ولی چشمان گیرایی نداری
از تو شاید دیگران یک مثنوی سازند اما
لای کاغذ پاره های شعر من جایی نداری
گفتی دوباره واله و عاشق نمی شوی
یعنی برای من ، توی سابق نمی شوی
من آمدم که از تو بله بشنوم
با قلب من تو ، یار موافق نمی شوی
از من جدا شدی تو در آغاز این سفر
همزاد نسل پاک شقایق نمی شوی
چشمت بر آسمان شده خیره که بگذری
گم در عبور تلخ دقایق نمی شوی
آئینه ات شکسته که با چشم باز هم
درگیر با حضور دقایق نمی شوی
لبریزی از دروغ و تظاهر که هیچ وقت
در چشم من ، تو عاشق صادق نمی شوی
حتی برای داشتنم در خیال خود
ای مرد ، ای غریبه ، تو لایق نمی شوی
من هیچ چیز و هیچ کس را
دیگر
در این زمانه دوست ندارم
انگار
این روزگار چشم ندارد من و تو را
یک روز
خوشحال و بی ملال ببیند
زیرا
هر چیز و هر کسی را
که دوستر بداری
حتی اگر یک نخ سیگار
یا زهر مار باشد
از تو دریغ می کنند
پس
من با تمام وجودم
خودم را زدم به مردن
تا روزگار دیگر
کاری به کار من نداشته باشد.
به من چیزی بگو شاید هنوزم فرصتی باشه
هنوزم بین ما شاید یه حس تازه پیدا شه
یه راهی رو به من وا کن تو این بی راهه ی بن بست
یک کاری کن برای ما اگه "ما"یی هنوزم هست
به من چیزی بگو از عشق
از این حالی که من دارم
من از احساس شک کردن به احساس تو بیزارم
تو هم شاید شبیه من تو این برزخ گرفتاری
تو هم شاید نمی دونی چه احساسی به من داری
گریزی جز شکستن نیست
منم مثل تو می دونم
نگو باید برید از عشق
نه می تونی نه می تونم ...
به پایت هم بیفتم بر نمی گردی
نمی دانم چرا
رنجیده ای از من
که سر تا پا بسوزم از فراقت بر نمی گردی
خدا این جاست ، می دانی
که او پیدای نا پیداست !
تو را جان خدا ازمن
چه دیدی مهربانم بر نمی گردی
سزای عاشقی این است می دانم
تحمل می کنم گرچه
خدا هم خوب می داند بر نمی گردی !