در عيان خلق سرد ر گم شدم
عاقبت آلوده مردم شدم
بعد از اين با بي کسي خو مي کنم
هر چه در دل داشتم رو مي کنم
من نمي گويم دگر گفتن بس است
گفتن اما هيچ نشنفتن بس است
روزگارت باد شيرين شاد باش
دست کم يک شب تو هم فرهاد باش
Printable View
در عيان خلق سرد ر گم شدم
عاقبت آلوده مردم شدم
بعد از اين با بي کسي خو مي کنم
هر چه در دل داشتم رو مي کنم
من نمي گويم دگر گفتن بس است
گفتن اما هيچ نشنفتن بس است
روزگارت باد شيرين شاد باش
دست کم يک شب تو هم فرهاد باش
شرمگين مي خواندمش بر خويش از چه رو بيهوده گرياني
در ميان گريه مي ناليد «دوستش دارم نمي داني»
بانگ او ، آن بانگ لرزان بود كز جهاني دور بر مي خاست
ليك در من تا كه مي پيچيد، مُرده اي از گور بر مي خاست
مُرده اي كز پيكرش مي ريخت عطر شورانگيز شب بوها
قلب من در سينه مي لرزيد مثل قلب بچه آهوها
این آخرین لحظه دریابید مرا
نپرسیدم این چرا و آن چرا
مرگ امشب نو عروسم شد
خواهدم بد مرا به قهقرا
اشک می بارم، بیا این ابر و باران را ببین
دشت تر را دیده ای، دریای دامان را ببین
نه هیچ الفتی با دانه و آب
نه هیچش انس با آسایش و خواب
به غير نام تو اي التهاب روحاني
دلم به قصد سرودن وضو نخواهد كرد
عزيز غايب من اي هميشه در خاطر
به جز تو را دل من آرزو نخواهد كرد
دلخوشم با خاطرات هر شب تو روزها
بی تو دارم با دل خود ماجرایی روز و شب
پیش رویم قاب عکسی از تو دارم ماه من
روز و شب با یاد تو، دارم صفایی روز شب
اوااتارتون چه قدر افتابی شده :دی
بهار من غروبی است در زمستان
کوچ من به سمت باده پرستان
جامی ترک خورده و خالی
باده را مینوشم با دو دستان
نه سرانجامي و نه آرامي
مرغ بي آشيانه را مانم
هدف تير فتنه ام همه عمر
پاي بر جا نشانه را مانم
با كسم در زمانه الفت نيست
كه نه اهل زمانه را مانم
خاكساري بلند قدرم كرد
خاك آن آستانه را مانم
بگذرم زين كبود خيمه رهي
تير آه شبانه را مانم
شما هم خیلی مهتابی شده:دی
مرگی زیبا در آرزو دارم
خسته و غمگین و زارم
گر چه بیمارم
آرزو دارم
در گلستان قبر گمنامم
گل اشعارت را بکارم