تیره صبحی که مرا از تو سلامی نرسد
تلخ روزی که ز شهد تو بیانی نرسد
Printable View
تیره صبحی که مرا از تو سلامی نرسد
تلخ روزی که ز شهد تو بیانی نرسد
در دام دل گرفتار امدم
روزگار با تو به ياد امدم
چشم به جهان گشودم سايه تو ديدم
پرواز لحظه ها با تو دادم و ديدم
مهر روي تو جلوه كرد و دميد
در شب تيره روشنايي ها
گفته بودم كه دل به كس ندهم
تو ربودي به دلربايي ها
چون در آيينه روي خود نگري
مي شوي گرم خودستايي ها
موي ما هر دو شد سپيد وهنوز
تويي و عاشق آزمايي ها
شور عشقت شراب شيرين بود
اي خوشا شور آشنايي ها
آن كس كه تو را شناخت جان را چه كند
فرزند و عيال و خانمان را چه كند
ديوانه كني هر دو جهانش بخشي
ديوانه تو هر دو جهان را چه كند؟
دوش ديوانه شدم عشق مرا ديد و بگفت
آمدم نعره مزن جامه مدر هيچ مگو
گفتم اي عشق من از چيز دگر ميترسم
گفت آن چيز دگر نيست دگر هيچ مگو
وقت تنگ است
احساس میکنم
قلبم از سنگ است
احساس میکنم
شعر من بی رنگ است
تا کی ز چراغ مسجد و دود کنشت
تا کی ز زيان دوزخ و سود بهشت ؟
تكرار دردها تكراريست
حس شعر من مثل گردش ايام تكراريست
تكه تكه ذهن من انگار خاليست !
شهردار حركت بر خلاف عقربكها را ممنوع كرده !
استاد نفس زدن در شعر سياه را ممنوع كرده !
خالق حرف زدن بر ضدش را ممنوع كرده !
شعارهاي شهردار هم تكراريست ... وعده هاي خالق هم تكراريست
تا دست بر اتفاق بر هم نزنيم
پايي زنشاط بر سر غم نزنيم
خيزيم و دمي زنيم پيش از دم صبح
كاين صبح بسي دمد كه ما دم نزنيم
من از همیشه بیزارم
از بهت دردناک چشمانم به سوت و کوری راه
و از ماندن در این سراچه ی بی تو
و جاده به چه حسی مشوش است
و به چه انتظاری دچار
که اگر به خواب نمی دید غبار عبور مرکبت را ،
راهی سراب نومیدی می شد