در درد عشق، يک دل بيدار مي نبينم
مستند جمله در خود، هشيار مي نبينم
جمله ز خودپرستي، مشغول کار خويشند
در راه او دلي را بر کار مي نبينم
عمري به سر دويدم، گفتم مگر رسيدم
با دست هرچه ديدم، چون يار مي نبينم
عطار
Printable View
در درد عشق، يک دل بيدار مي نبينم
مستند جمله در خود، هشيار مي نبينم
جمله ز خودپرستي، مشغول کار خويشند
در راه او دلي را بر کار مي نبينم
عمري به سر دويدم، گفتم مگر رسيدم
با دست هرچه ديدم، چون يار مي نبينم
عطار
مست شراب عشقش بی باده مست باشد
بی باده مست یعنی مست الست باشد
دست نگار دارم در دست،کی بریزد
دستی که بر کف اورا زین گونه دست باشد
آن را که روی ساقی باشد شراب و ساغر
حق را به حق پرستد کی می پرست باشد
آن را که در سر افتد زین سرو سایه روزی
چرخ بلند پیشش کوتاه و پست باشد
اسرار چشم مستش روزی که فاش گردد
بازار زاهدان را روز شکست باشد
عشق است هست ِ مطلق یعنی حقیقت حق
هستی ندارد آن کو بی عشق هست باشد
شست است زلف خوبان در بحر عشق زانرو
پیوسته ماهی جان جویای شست باشد
ذوق شراب و شاهد دانی که می شناسد
آن کز می حقیقت پیوسته مست باشد
آن کز سر دو عالم برخاست چون نسیمی
او را به عشق دلبر دایم نشست باشد
عمادالدین نسیمی
دل رفت و ديده خون شد و جان ضعيف ماند
وان هم براي آن که کنم جان فداي دوست
روزي به پاي مرکب تازي درافتمش
گر کبر و ناز باز نپيچد عنان دوست
هيهات کام من که برآرد در اين طلب
اين بس که نام من برود بر زبان دوست
سعدی
تیره زلفا باده ی روشن کجاست
دیر وصلا رطل مرد افکن کجاست؟
جرعه زراب است بر خاکش مریز
خاک مرد اتشین جوشن کجاست؟
خاقانی
تکيه کردم بر وفاي او، غلط کردم، غلط
باختم جان در هواي او، غلط کردم، غلط
عمر کردم صرف او، فعلي عبث کردم، عبث
ساختم جان را فداي او، غلط کردم، غلط
دل به داغش مبتلا کردم، خطا کردم، خطا
سوختم خود را براي او، غلط کردم، غلط
اين که دل بستم به مِهر عارضش بد بود، بد
جان که دادم در هواي او غلط کردم، غلط
همچو وحشي رفت جانم در هوايش حيف، حيف
خو گرفتم با جفاي او غلط کردم، غلط
وحشی بافقی
طالع اگر مدد دهد دامنش آورم به کف
گر بکشم زهی طرب ور بکشد زهی شرف
طرف کرم ز کس نبست این دل پرامید من
گر چه سخن همیبرد قصه من به هر طرف
از خم ابروی توام هیچ گشایشی نشد
وه که در این خیال کج عمر عزیز شد تلف
حافظ
فرياد که جز اشک شب و آه سحرگاه
اندر سفر عشق مرا هم سفري نيست
در راه خطرناک طلب گم شدم آخر
زيرا که درين ورطه مرا راهبري نيست
تا آن صنم آمد به در از پرده، فلک گفت
الحق که درين پرده چنين پردهدري نيست
فروغی بسطامی
تا کی غم آن خورم که دارم یا نه
وين عمر به خوشدلی گذارم یا نه
پر کن قدح باده که معلومم نیست
کاين دم که فرو برم برآرم یا نه
خیام
هر كس كه بديد چشم او گفت
كو محتسبي كه مست گيرد
در بحر فتاده ام چو ماهي
تا يار مرا به شست گيرد
در پاش فتاده ام به زاري
آيا بود آنكه دست گيرد
حافظ
دارم بتی به چهره ی صد ماه و افتاب
نازکتر از گل تر و خوشبو تر از گلاب
رعناتر از شمایل نسرین میان باغ
نازنده تر ز سرو سهی بر کنار اب
عبید زاکانی