من آن نیم که حلال از حرام نشناسم
شراب باتو حلال است و آب بی تو حرام
Printable View
من آن نیم که حلال از حرام نشناسم
شراب باتو حلال است و آب بی تو حرام
منم که شهره ی شهرم به عشق ورزیدن
منم که دیده نیالوده ام به بد دیدن
مرام من مطیع حرام و حلال است
عشق را به دست هر دلال است
گران خریدنش حرام است ای عزیز
نخریدنش روح و قلب را ملال است
تو هم در آینه حیران حسن خویشی
زمانه ایست که هر کس بخود گرفتار است
تو از این دشت خشک تشنه روزی کوچ خواهی کردو
اشک من تو را بدرود خواهد گفت
نگاهت تلخ و افسرده ست
دلت را خار خار ناامیدی سخت ازرده است
غم این نابسامانی همه توش و توانت را ز تن برده ست!
تو با خون و عرق،این جنگل پژمرده را رنگ و رمق دادی
تو با دست تهی با ان همه طوفان بنیان کن در افتادی
تو را کوچیدن از این خاک،دل برکندن از جان است!
تو را با برگ برگ این چمن پیوند پنهان است
تو را این ابر ظلمت گستر بی رحم بی پایان
تو را این خشک سالی های پی در پی
تو را از نیمه ره برگشتن یاران
تو را تزویر غمخواران
ز پا افکند
تو را هنگامه ی شوم شغالان
بانگ بی تعطیل زاغان
در ستوه اورد
تو با پیشانی پاک نجیب خویش
که از ان سوی گندمزار
طلوع با شکوهش خوشتر از صد تاج خورشید است
تو با ان گونه های سوخته از افتاب دشت
که در چشمان من والاتر از صد جام جمشید است
تو با چشمان غمباری
که روزی چشمه ی جوشان شادی بود و
اینک حسرت و افسوس، بر ان
سایه افکنده ست خواهی رفت
و اشک من تو را بدرود خواهد گفت!
من اینجا ریشه در خاکم
من اینجا عاشق این خاک از الودگی پاکم
من اینجا تا نفس باقی است می مانم
من از اینجا چه می خواهم،نمی دانم!
امید روشنایی گرچه در این تیرگی ها نیست،
من اینجا باز در این دشت خشک تشنه می رانم
من اینجا روزی اخر از دل این خاک، با دست تهی
گل بر می افشانم
من اینجا روزی اخر از ستیغ کوه، چون خورشید
سرود فتح می خوانم
و می دانم
تو روزی باز خواهی گشت!
تاب دوری تو را نیست بر قلب سردم
قاب عکس تو نوری است بر دردم
هر شب به یاد لبخندهایت میخندم
از تو دیدار دوباره میخواهم یا مرگم
من بودم و چشمان تو
نه آتشی و نه گلی
چیزی نمیدانم ازین دیوانگی و عاقلی
ياري اندر كس نمي بينم ياران را چه شد؟
دوستي كي آخر آمد دوستداران را چه شد؟
دزديده چون جان می روی اندر میان جان من
سرو خرامان منی ای رونق بستان من
چون می روی بیمن مرو ای جان جان بیتن مرو
وز چشم من بیرون مشو ای مشعله تابان من
هفت آسمان را بردرم وز هفت دریا بگذرم
چون دلبرانه بنگری در جان سرگردان من
نبود از تو گريزي چنين كه بار غم دل
ز دست شكوه گرفتم، بدوش ناله كشيدم