دل ندارم من تا دست کس دهم
فردی قبل تو آمد و آنرا را ربود
حال ندانم دگر با که هم نفس شوم
کاش آن دل هم بر وجود من نبود
Printable View
دل ندارم من تا دست کس دهم
فردی قبل تو آمد و آنرا را ربود
حال ندانم دگر با که هم نفس شوم
کاش آن دل هم بر وجود من نبود
دارم از زلف سیاهش گله چندان که مپرس
که چنان زو شده ام بی سر و سامان که مپرس
کس به امید وفا ترک دل و دین مکناد
که چنانم من از این کرده پشیمان که مپرس
ستاره ها لحظه ها رو با تنهايي رنگ مي زنن
به بخت هر ستاره اي ، آدمكا چنگ مي زنن
عمري به عشق پر زدن قفس رو آسون مي كنن
پشت سكوت پنجره چه بغضي بارون مي كنن !
نشاط انگيز و ماتم زايي اي عشق
عجب رسواگر و رسوايي اي عشق
اگر چنگ تو با جاني ستيزد
چنان افتد كه هرگز بر نخيزد
دوش بيماري چشم تو ببرد از دستم
ليكن از لطف بست صورت جان مي بستم
در اتاقی که به اندازه ی یک تنهائیست
دل من که به اندازه یک عشق است
به بهانه های ساده خوشبختیه خود مینگرد
به زوال زیبای گلها درگلدان
به نهالی که تو در باغچه خانه مان کاشته ای
و به آواز قناریهاکه به اندازه یک پنجره میخواند..
آری،سهم من اینست.
سهم من
آسمانیست که آویختن پرده ای آن را از من میگیرد
دلم مرده از دلواپسی ها
جسمم خاک شد از بی کسی ها
کاش روزی دیگر بمیر و زنده نشوم
خسته ام دیگر از این آوارگی ها
اي باصفا چو صبح بهاران، سفر به خير
اي بيريا چو نمنم باران، سفر به خير
اي نقش بند خاطر امّيدوار من
در کوچهباغ و دشت و بيابان، سفر به خير
اي خوشترين شروع کتاب قطور عشق
زيباترين نتيجه و پايان، سفر به خير
اي چلچراغ خلوت شبهاي تار من
در ماتم عزيمت ياران، سفر به خير
اي همچو گرد در پيات افتاده قلب من
از من بسان باد گريزان، سفر به خير
تو ميروي و خيزش آه است و سيل اشک
بعد از فرو نشستن طوفان، سفر به خير
روح من عاری از صفا شد
به مانند تو بی وفا شد
نمیدانی شاید و شاید دانی
که چگونه به قلب من جفا شد
دقايق نا اميدي در ذهن من خوابيده اند
عقربكهايي كه از خيره شدن بر چهره من خسته
از خوابيدن در تابوت زمان شكسته اند
چرخش ساعت ها تكراريست
عبور از درد تكراريست
گذر از ذهن خالي عابران تكراريست
از چه مي ناليم ؟
از چه بيزاريم ؟