از اوج قله هاي مه آلود دوردست
پرواز كن به دشت غم انگيز عمر من
آنجا ببر مرا كه شرابم نمي برد
Printable View
از اوج قله هاي مه آلود دوردست
پرواز كن به دشت غم انگيز عمر من
آنجا ببر مرا كه شرابم نمي برد
حيدربابا ، سنون گؤيلون شاد اولسون
دونيا وارکن ، آغزون دولى داد اولسون
سنن گئچن تانيش اولسون ، ياد اولسون
دينه منيم شاعر اوغلوم شهريار
بير عمر دور غم اوستونه غم قالار
روز اول پيش خود گفتم: ديگرش هرگز نخواهم ديد
روز دوم باز مي گفتم ليك با اندوه و ترديد
روز سوم هم گذشت اما بر سر پيمان خود بودم
ظلمت زندان مرا مي كُشت ، باز زندانبان خود بودم
مهی که مزد وفای مرا جفا دانست
دلم هر آنچه جفا دید ازو وفا دانست
روان شو از دل خونینم ای سرشک نهان
چرا که آن گل خندان چنین روا دانست
صفای خاطر ایینه دار ما را باش
که هر چه دید غبار غمش صفا دانست
گرم وصال نبخشند خوشدلم به خیال
که دل به درد تو خو کرد و این دوا دانست
تو غنچه بودی و بلبل خموش غیرت عشق
به حیرتم که صبا قصه از کجا دانست
ز چشم سایه خدا را قدم دریغ مدار
که خاک راه تو را عین توتیا دانست
تمام خوب ها رفتند و
خوبی ماند در یادم
من به عشق منتظر بودن
همه صبر و قرارم رفت
بهارم رقت عشقم مرد
یارم رفت
:40:
توي اين تنگ غروب
نمي گين برف مياد؟
نمي گين بارون مياد
نمي گين گرگه مياد مي خوردتون؟
نمي گين ديبه مياد يه لقمه خام مي كند تون؟
نمي ترسين پريا؟
نمياين به شهر ما؟
آن كس كه تو را شناخت جان را چه كند
فرزند و عيال و خانمان را چه كند
ديوانه كني هر دو جهانش بخشي
ديوانه تو هر دو جهان را چه كند؟
دل نهم ز بی شکیبی
با فسون خود فریبی
چه فسون نا فرجامی
به امید بی انجامی
وای از این افسون سازی خدایا!
چطوری رییس
از اشک من خون میبارد
غم بر دلم خنجر میکارد
صدای ریزش براده می آید
سوهان غم فولاد قلبم میساید
دلم را لرزاندی و رفتی
چو مرغ شب خواندی و رفتی
تو اشک سرد زمستان را
چو باران افشاندی و رفتی