-
کشیش فریاد زد: آهای مردم ده! فریب این شیاد را نخورید و مواظب خودتان باشید! دنیا چهار رکن اساسی دارد: ایمان، وطن، شرف وچهارمی مال و منال. شما به دارایی و مال خود دست نزنید! خدا ثروت را بر طبق قوانین مرموزی که فقط خودش می داند بین بندگانش تقسیم می کند. عدالت خدایی چیزی است و عدالت بشری چیز دیگر. خداعده ای را غنی آفریده است و عده ای را فقیر و بدا به حال کسی که بخواهد این نظم و نسق الهی را بهم بزند!
مسیح باز مصلوب...نیکوس کازانتزاکیس
-
دکتر ژرارد:
-لنوکس دقیقا آدمی را در خاطرم تداعی می کند که سالیان سال است با امید متارکه نموده و مفهوم و معنای این واژه را به کلی فراموش کرده و از یاد برده ...درست شبیه یک حیوان وحشی که پس از سالها زندگی در قفسی در باغ وحش نه تنها جنگل و فضای جنگل از خاطره اش محو شده بلکه تبدیل به موجود بی هویتی شده که جز قفس خود محیط دیگری نمی شناسد و بدبختانه در این قفس هم احساس غریبی می کنند... ولی چاره چیست... مجبور است بسوزد و بسازد و تحمل کند.
ملاقات با مرگ/ آگاتاکریستی
-
جینی ورا:
دیگر مترس...تابش سوزان خورشید، سرمای سخت زمستان به پایان رسید،
بدان گونه که رنجهایت به پایان می رسد، زندگی از دست رفته را با تلاشی دوباره خواهی ساخت.
ملاقات با مرگ / قسمت پایانی...
-
کوروش که خنجر اسمردیس تقریبا قلبش را به دو نیم کرده بود،با تتمه ی توانش فریاد زد((هارپاگ،نه،او پسر من است!))خون درست به مغز کوروش نمی رسید.هارپاگ نگاهی به کوروش انداخت
کوروش به نجوا گفت:((گزندی به اون نرسان...))و فقط هارپاگ صدای او را شنید.((حال وقت آنست که تو نیز خود را آزاد کنی))
این کلمات از آخرین کلمات کوروش بود.کوروش دچار ضعف هولناکی شد .توانست برگردد،فقط یکبار،به سوی زنی که جان و روحش بود:((روشن...دوستت دارم))کوروش این را گفت و قلبش از تپیدن باز ایستاد.
منم کوروش/کتاب سوم:عشق جاودان/الکساندر جووی
-
قتل راجر آکروید
آگاتا کریستی
ترجمهی خسرو سمیعی
نشر هرمس (کتابهای کارآگاه)
[ برای مشاهده لینک ، با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ]
هیچ توجه کردهاید که وقتی به چیزی ایمان دارید و دلتان نمیخواهد دربارهاش حرف بزنید، با شنیدن آن از زبان کسی دیگر، با تمام قوا انکارش میکنید؟
فصل 1 / ص 4
-
"نامه به پدر / فرانتس کافکا"
مترجم: فرامرز بهزاد
چیزی که تمام وجود مرا مجذوب می کند، دلیلی ندارد که حتی ذره ای هم در تو اثر کند و بر عکس، چیزی که از دید تو معصیت است، ممکن است در نظر من معصومیت باشد..
چیزی که برای تو وخامتی به دنبال ندارد، ممکن است برای من حکم سنگ قبر را داشته باشد.
(چه این کتاب رو کامل خونده باشین چه نه این بخش معنی خیلی عمیق و قشنگی داره)
-
بیشتر مردم به ترس ها و حماقت هایشان زنجیر شدهاند و جرات ندارند بیطرفانه قضاوت کنند که مشکل زندگیشان چیست. بیشتر آدم ها همینطور زندگی شان را بی هیچ رضایتی ادامه میدهند بدون آنکه تلاش کنند تا بفهمند سرچشمه نارضایتی شان کجاست یا بخواهند تغییری در زندگی شان ایجاد کنند. سر آخر میمیرند در حالی که هیچ چیز در قلب شان نیست بجز لجن و خون رقیق کهنه. خاطرات شان هم به مفت نمی ارزد. بیشتر مردم جدا ابله اند.
برادران سیسترز--- پاتریک دوویت
Sent from my GT-I9000 using Tapatalk 4
-
متوجه می شوم کنستانسیا متوجه شده که من متوجه شده ام و همین سبب می شود که در یابم_همان طور که او همه چیز را در می یابد_که کنستانسیا چیزی را نادیده نمی گذارد. به عبارت دیگر ، او می خواست که من متوجه چیزی بشوم که شدم و بدانم که او می داند.
آدم مرده به جای خودش بر نمیگردد، آدم مرده باید به همان زندگی که یک زمانی مال او بوده قناعت کند. آدم مرده با صدقه خاطره زندگی میکند.
چند نفر دیگر از دست مرگ فرار کردند؟ فکر میکنم مردم برای نجات خودشان به هر کاری، حتی خود کشی، دست می زدند.
کنستانسیا
کارلوس فوئنتس
ترجمه عبدالله کوثری
نشر ماهی
-
رها: نمی دانم چرا به این جا کشیده شدم… نمی دانم چرا به یکباره آمدم تا برایت چیزهایی بنویسم که تا ۲دقیقه ی قبل هم فکرش را نکرده بودم… حتما بعد از خواندن این یک جمله،سریع می گویی… تاکتیک ندارد دخترک.. احساساتی ست.. پریود است… همه ی این ها که می گویی هستم حتی پریود… خوب و بدش را هم یاد ندارم… حتی دیگر مهم نیست…
فکرمی کنم شب ها… به بودن و ادامه و مسیر…. بیشتر از همه و همیشه به خودم… گاهی هم به من و تو .. که گاه از فرط شباهتمان به هم حالم از هر دویمان به هم می خورد… حادی مریضی مان گاه به هم سرایت می کند.. خواسته و ناخواسته…
اما من از اینکه مریضم و تورا می بینم که اینچنین بیماری ناراحت نمی شوم.. در پی درمان هم نمی روم.. انگار از دردی مازوخیسمی لذتی ناخواسته می برم.. انگار اندوه و هراس را راهی برای ادامه می دانم… حتی با تمام دوستانم که زیادی خوشحال بودند و مرفه و بی درد رابطه ای ندارم.. امروز یکی شان زنگ زد.. و من نمی دانستم پس از برداشتن گوشی چه باید گفت.. جوابش را ندادم… آدم های دردمند را دوست دارم… به خاطر همین تمام دوستانم شده اند۳الی۴نفر…
خودبودگی مهمتر است.. دستم به قلم نمی رود این روزها… دستانم از دردهای نگفته و ناتوانی در قلم گرفتن ورم کرده… بی اختیار روی کیبورد دستی می کشم،شاید اندکی بهبود یابد….
شب است .. این ها را برای او نوشتم و ایمیل کردم… همه خوابیده اند.. من به پول فکر می کنم .. به کار.. به مفید بودن.. به ادامه دادن.. به زندگی.. به گذران… چقدر باید فکر کنم.. او به من می گوید کمتر فکر کن.. همه چیز درست مَی شود.. تکرار می کنم و به تمام این تکرارهای احمقانه دلخوشم.. گواینکه منتظرم معجزه ای رخ دهد.. اما نه.. اعجازی نیست..یاد فیلم دکامرون پازولینی می افتم.. میراکل.. و لال حرف می زند…
- از مجموعه ی میم و اچ
نوشته ی راضیه مهدی زاده
-
فال خواستم. گفت:" نیت کن" به دل گفتم:" گوهر یکدانه مان کو؟" دیوان را بوسید. ناخن راند لای آن. چشم بست و گفت:" ای خواجه حافظ شیرازی تو کاشف هر رازی .من طالب یک فالم، تو را به شاخه نباتت قسم..." پیرمرد چهل سال پیش، عصری با معشوقش، اینجا قرار دارد. دختر را برادران غیور همان عصر می کشتند دم در خانه . پیرمرد هنوز منتظر آمدن اوست. دیوان را با سر نا خن باز کرد. به دل خواند. سرخ شد. لرزید و کتاب را بست. بی حال سرش را تکیه داد به آجر چهارصد سال پیش . با صدایی نزدیک گور گفت:" نمی خوانم. تا حالا نیامده بود. این فال را برای هیچ احدالناسی نمی خوانم. عهد کرده ام..." گفتم:" پس فهمیده ای عاشق خیال او بوده ای، نه او" با تکان سر حاشا کرد. گفتم:" تو دیگر ریا مکن، عمری برایت نمانده." چروک های صورتش مثل شیار یادگاری های کنده شده بر درخت شدند. پرسید:" چه نیتی کرده بودی؟" گفتم:" نیت یک سحرگاه دیگر." راه افتادم. پشت سرم بلند گفت:" حکما پیمانه های زیادی شکسته ای؟" گفتم:" شراب هر کدامشان فقط یک مستی کوتاه بدخمار داشت." بلند شد. سایه سرو از رویش رفته بود. دستش را با انگشتی بر افراشته بالا برد گفت:" اصلت تشنه نبوده، اگر بودی با همان اولی مست می شدی، تا ابدالاباد." گفتم :" پس تو خودت چرا هزار فال گرفته ای، یک فال، یک غزل برای همیشه." تهدید کنان انگشتش را روی هوا تکان می دادو فریاد کشان سر گرفت:" نماز شام غریبان چو گریه آغازم، به مویه های غریبانه..." دور می شدم. مردمان دورش جمع می شدند. ...خرد ز پیری من کی حساب گیرد، که باز با صنمی...دور دور می شدم و صدای جوان شده اش می آمد...
گفتم:" می دانم. امید دورترم کرد. ولی چه می دانی؟ شاید ابد دور زده باشد، از آن سو رسیده باشد به ازل. دور که می شویم از این سمت، نزدیک می شویم از آن سمت."
شرق بنفشه
شهریار مندنی پور
پ.ن:
من الان خیلی زیاد خودم کنترل کردم که فقط دو بخش از کتاب رو اینجا بزارم!:n02: کتاب بسیار زیباییست :n01: مندنی پور واقعا با کلمات جادو میکنه! به قول سیمین دانشور نازنین که میگفت"...مندنی پور نویسنده ای است که دست های آهنی دارد ولی به این دست ها دستکشی مخملی پوشیده..."